🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵
🔥
♡﷽♡
#گناهوتاوان🌪
#قسمت305
•┈┈••✾💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
- یعنی به نظر تو شوهر ندیدهء عقده ای آدم نمیتونه با کسی غیر از شریک زندگیش چَت کنه و بخنده و شارژ بشه ؟
- نُچ !
عشق فقط همسر جان !
زندگی فقط شوهر جان !
- اَه ... حالمو به هم زدی دینا جون !
تو اینقدر حسرت به دل بودی ؟
خوب شد رفتی خونهء بخت اگر نه غَمباد می گرفتی از عقدهء بی شوهری !
- حق داری نفهمی عزیزم
تو هم اگه چند سال عاشق بودی و هر لحظه ترسِ از دست دادنِ عشقتو داشتی حالا با رسیدن بهش بال در می اوردی
حق داشت ...
داستان عشق و عاشقی و محبتِ یک طرفه ای که نسبت به پسر خاله اش داشت را حالا دیگه همهء بچه ها فهمیده بودن
به قول خودش حتی یک درصد هم فکر نمی کرد سیامک پسر خالش اونو همون اندازه دوست داشته باشه که خودش این عزیز کرده رو می خواست ، بزرگترین معجزهء زندگیش اتفاق افتاد !
- چی شد رفتی تو هپروت
- نه همین جام
- آخرش نگفتی شغل همسرت چیه ؟
دوباره شروع کرد
نمیدونم چرا کلید کرده بود روی شغل همسرم ؟
گفته بودم شغل آزاد داره و اون باز اصرار داشت بدونه در چه زمینه ای فعالیت می کنه
فضول بود بیچاره ! دست خودش نبود !
- الان تو هیچ مشکلی جز این نداری ؟
- نه به جون خودت
خنده روی لبهاش خشک شد با شنیدن صدای رئیس که نمیدونم یک دفعه از کجا پیداش شد !
- خانوم فاتحی اگه کاری برای انجام دادن ندارید بگید تا شرح وظایفتونو تغییر بدم
- نه نه ... ببخشید من برم به کارم برسم
به سرعت از اتاق خارج شد و من زیر نگاه سرزنش بار احسان سر خم کردم
اصلاً به من چه ...
تقصیر خودشه که کارمند فضول استخدام میکنه !
- خانوم شریف !
شما هم اگر بیکار هستید برید کمکِ بچه های بازرگانی ...
- ولی ...
- ولی نداره ... بفرمایید خانوم
- چشم
بد ترین اخلاقش همین بود که در محیط کار خودی و غیرِ خودی سرش نمیشد ...
وقتی گیر میداد به همه گیر میداد
الان هم نمیدونم چِش بود که از صبح غضَب کرده بود و دائم از بچه ها ایراد میگرفت !
به اتاق بازگانی رفتم و با دیدنِ جای خالیِ آقای امیدوار آه از نهادم بر اومد !
پسر بیچاره ...
امروز مرخصی گرفته بود....
اثاث کشی داشتن !
از یک خونهء اجاره ای به خونه ای دیگه در نقطه ای دیگه از این شهرِ پُر آشوب ...
احسان جبران کرد ...
اگر چه با کم کردن اون مبلغ از حقوقش ، اونم بخاطر شوخیِ ساده ای که با من و خطاب به من کرده بود ، حالشو بدجوری گرفت ولی امروز ، هم وانتِ شرکت رو در اختیارش قرار داده بود و هم خودش دو تا کارگر فرستاده بود تا کمک حالش باشن
گاهی وقتا کارهایی می کر که کسی انتظارشو نداشت
پسر بیچاره با دیدن و شنیدنِ لطفِ احسان جوری ذوق کرد و خوشحال شد که هیجانش از پشت تلفن هم دیدنی و شنیدنی بود
از وقتی فهمیده بود پدرش کارگرِ ساده ای در یکی از کارخونه های اطرافِ تهرانه و درکنار مادری مهربان ، تنها برادرش سالهاست در اثرِ حادثه ویلچر نشین شده ، تا اونجا که از دستش بر میومد از کمک و همراهی با این کارمندِ ساده دریغ نمی کرد ....
•┈┈••✾•💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
ادامه دارد...
بقلم #الههبانو🪶
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/reyhanastory/3740
●|رمان گناه و تاوان مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🪵
🪵🔥🪵
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
༺ریحانھ جانــ🌱
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ #گناهوتاوان🌪 #قسمت305 •┈┈••✾💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈• - ی
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵
🔥
♡﷽♡
#گناهوتاوان🌪
#قسمت306
•┈┈••✾💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
- احسان اون جا رو ببین !
برای خرید به یکی از پاساژها اومده بودیم که من یک لحظه با دیدنِ دختر بچه ای که حیران و سرگردان به اطرافش نگاه میکرد و ترس و دلهره از مردمکهای لرزونش هویدا بود ، قلبم لرزید !
به سمتش دویدم و برای جلبِ اعتمادش روی دو پا نشستم و دستهاشو آروم به دست گرفتم :
- چی شده عزیزم ؟
گم شدی ؟
- ما ... مامانم گم شده !
سری به تایید تکون داد و با خارج شدن همین یک جمله از دهانش ، اشکها راه خودشونو روی گونه هاش پیدا کردن
- آروم باش عزیزم
مامانا هیچ وقت گم نمیشن
هر جا باشه دیگه الان پیداش میشه
دستهامو دورِ تنش حصار کردم تا شاید با کمی خرج کردنِ محبت ، امنیتِ از دست رفته رو بهش برگردونم
- عمو جون مامانت لباسش چه رنگی بود ؟
از آغوشم بیرون اومد و با همون لحنِ بچه گانه و سادگیِ مخصوصِ این سن و سال گفت :
- زیر چادر سیاهش یه مانتو سیاه داشت ولی لباسِ خودش آبی بود !
جوری جزء به جزء به دنبالِ به تصویر کشیدنِ مادرش بود که یک لحظه فراموش کرد گم شده و اشکش بند اومد ......
- باشه عزیزم
بیا بریم یه چیزی برات بخرم بخوری تا مامانت بیاد
نرمیِ دستش حسِ خوبی به من القا میکرد
همیشه بچه ها رو دوست داشتم
احسان به سمت مسئولِِ اطلاعاتِ پاساژ رفت تا شمارهء خودشو بده که اگه مادر این دختر بچهء شیرین و دوست داشتنی به دنبالش اومد بتونه با ما تماس بگیره
•┈┈••✾•💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
ادامه دارد...
بقلم #الههبانو🪶
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/reyhanastory/3740
●|رمان گناه و تاوان مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🪵
🪵🔥🪵
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
༺ریحانھ جانــ🌱
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ #گناهوتاوان🌪 #قسمت306 •┈┈••✾💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈• - احس
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵
🔥
♡﷽♡
#گناهوتاوان🌪
#قسمت307
•┈┈••✾💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
- اسمتو نگفتی خانوم کوچولو !
- تو هم نگفتی خب !
عجب ناقلایی بود ...
- اسم من دیباست
- خاله دیبا من از اینا میخوام
به بستهء اسمارتیز اشاره کرد و من برای برداشتنش دست دراز کردم تا کودکِ زیبا را به خواستش برسونم
- خب نگفتی اسم شما چیه ؟
- مَهدیس ...
- به به چه اسم قشنگی
داخل مغازه رفتم و صورتشو شستم
خارج شدن از مغازه همزمان شد با از راه رسیدن احسان
- اِ اینجایی ؟
فکر کردم دوتایی با هم گم شدید
- من که گم نشدم !
مامانم گم شده ...
پیداش میکنی عمو ؟
اونقدر شیرین و خواستنی بود که اگه می خواستی هم نمیتونستی دوستش نداشته باشی
احسان بغلش کرد و به رسمِ همهء پدرهای ایرانی با قلندوش کردنِ دخترک کاری کرد تا هم سرگرم بشه و هم اگه مادرش این اطراف بود اونو ببینه
- حالا اینجوری بهتر شد
خوب نگاه کن تا مامانتو پیدا کنی
حتماً حسابی ترسیده
مامانا که مثل شما شجاع نیستن !
با آرامش مهدیس را آماده میکرد تا اگه مادرشو گریان و بی تاب دید تعجب نکنه و نترسه !
مدیریت چیزی جز این نبود !
در دست گرفتنِ کنترلِ اوضاع در مواقعِ بحرانی !
بدونِ شک احسان پدرِ بی نظیری میشد ولی حیف که من اصلاً بچه نمی خواستم
- اوناهاش ...
مامانی ! مامانی !!!
با اشارهء دستِ دخترک و صدای بلندش توجهم به زنی جلب شد که به سرعت از انتهای پاساژ به طرف ما می دوید تا خودشو زودتر به فرزندش برسونه
احسان کودک رو پایین گذاشت و دختر بچهء شیرین زبون با خنده ، در حالی که دستهاش از رنگهای اسمارتیزها حسابی کثیف شده بودند به سمتِ مادر گریان دوید و اونو محکم بغل کرد
- کجا رفتی مامان جون
من که مُردم از نگرانی
- من که جایی نرفتم مامانی
تو گم شدی
گریه نکن دیگه ... حالا که پیدا شدی !
اشک و لبخندِ مادر بیچاره یکی شده بود !
- ممنون
شما دخترمو پیدا کردید ؟
- بیشتر مراقب باشید خانم !!!
هشدارِ احسان هیچ نرمشی در خود نداشت
جوری جدی و اخطاری حرف زد که مادر بیچاره سر به زیر و شرمنده بعد از گفتن " چشم " از ما تشکر کرد و رفت
•┈┈••✾•💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
ادامه دارد...
بقلم #الههبانو🪶
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/reyhanastory/3740
●|رمان گناه و تاوان مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🪵
🪵🔥🪵
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
༺ریحانھ جانــ🌱
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ #گناهوتاوان🌪 #قسمت307 •┈┈••✾💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈• - اس
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵
🔥
♡﷽♡
#گناهوتاوان🌪
#قسمت308
•┈┈••✾💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
هنوز بعد از گذشت چند ساعت از اون لحظات ، نگاهِ زیبا و لحنِ بچه گونه و شیرینش از پیش چشمم محو نمیشه
- چه بچهء باحالی بود
مامانم گم شده ... نیم وجبی !
احسان هم حالِ منو داشت
این از جمله ای که برای دفعهء سوم در طولِ امشب به زبون آورده بود کاملاً پیدا بود
- آره بامزه بود
بخواب عزیزم
صبح باید بریم سر کار
- یعنی میخوای بگی اصلاً دلت نلرزید ؟
نگاهم را به چشمهاش دوختم که انتظار داشت به سادگی در خواستشو برای بچه دار شدن بپذیرم ولی حرف دلم چیز دیگه ای بود
- بیشتر از دلم ، پشتم لرزید عزیزم !
مسئولیتِ بچه اصلاً ساده نیست
- میدونم
ولی ...
- بخوابیم ؟
من دیگه نمیتونم چشمامو باز نگه دارم
- بخوابیم !
دروغ می گفتم ...
حتی تا یکساعت بعد هم خواب به چشمهام نیومد وقتی با هر بار باز کردنشون نگاهم به احسان می افتاد که چشمهاشو به سقف دوخته و به فکر فرو رفته بود !
فکر به بچه ای که او میخواست ولی من نمی خواستم ...
با شروع هر صبح ، خورشید سلامی دوباره به زندگی و زندگان میدهد ......
امروز یه جورایی یکی از بهترین و قشنگ ترین روزهای زندگیم به حساب میاد !
روزی که بی شک خورشید یکی از گرم ترین سلام هاشو در یکی از گرم ترین روزهای سال به من تقدیم میکنه تا عمر دارم یادم بمونه که خدای مهربون سی سال قبل درست در چنین روزی احسانِ عزیزم رو به دنیا تقدیم کرد و شاید از همون روز سرنوشتم رو به عشقِ پاک و نابش گره زد !
•┈┈••✾•💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
ادامه دارد...
بقلم #الههبانو🪶
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/reyhanastory/3740
●|رمان گناه و تاوان مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🪵
🪵🔥🪵
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
༺ریحانھ جانــ🌱
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ #گناهوتاوان🌪 #قسمت308 •┈┈••✾💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈• ه
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵
🔥
♡﷽♡
#گناهوتاوان🌪
#قسمت309
•┈┈••✾💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
دلم می خواست هدیه ای برازنده براش تهیه کنم
دلم می خواست تحفه ای براش داشته باشم که تا عمر داره اولین تولدش در اولین سالِ ازدواجمون فراموشش نشه
دلم خیلی چیزها می خواست ولی حیف که این خیلی چیزها در شرایطی که من داشتم یعنی هیچ چیز !
- کجایی دیبا ؟
میدونی چندبار صدات زدم ؟
نمیدونم چقدر غرق در افکار شیرین بودم که حتی صدای مهربون احسان رو نشنیدم
- همین جا عزیزم ، جانم ؟
- تو که راست میگی ...
- احسان !
میگم چرا زندگیِ شما اینقدر خالیه ؟
- خالی ؟ یعنی چی ؟
- نه دوستی ... نه فامیلی ... نه آمد و رفتی ...
حتماً باید مناسبت یا دعوت رسمی باشه تا برید خونهء همدیگه
- اینطور هم نیست
ولی خب یه جورایی قبول دارم خانوادهء گرمی نیستیم
یعنی روابطِ فامیلیمون زیادی سردِ
- بگو یخ ! منجمد !
اصلاً انگار شما ها رو از قطب پست کردن اینجا ...
- بلبل شدی ....
به خودت رحم نمیکنی به زبونت رحم کن عشقم !!!
•┈┈••✾•💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
ادامه دارد...
بقلم #الههبانو🪶
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/reyhanastory/3740
●|رمان گناه و تاوان مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🪵
🪵🔥🪵
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
༺ریحانھ جانــ🌱
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ #گناهوتاوان🌪 #قسمت309 •┈┈••✾💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈• د
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵
🔥
♡﷽♡
#گناهوتاوان🌪
#قسمت310
•┈┈••✾💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
" چکار کردی ؟ "
" همه چیز آماده و مُهیاست بانوی من ! "
" دیووونه ای به خدا !
دستت درد نکنه ... من اگه تو رو نداشتم چکار می کردم عزیزم ؟ "
" شکر خدا ...
کاری نداری ؟ "
" نه عزیزم
فدات شم "
بعد از کلی فسفر سوزوندن و فکر کردن ف به این نتیجه رسیدم که بهتره باز هم از پروانه کمک بگیرم !
هنوز اونقدر توی کارتم پول داشتم که از عهدهء یک تولد ساده برای همسرم بر بیام
به لطف خواهرانه های پروانه کیکی سفارش دادم که زحمت آماده کردنش افتاد به دوشِ پوریا !
با خودم فکر کردم چرا باید همیشه انتظارِ غافلگیری از طرفِ همسرم داشته باشم ؟
امروز فرصتِ خوبی بود تا با این برنامه یکبار دیگه میزان عشق و علاقهء خودمو به نازنین همسرِ مهربانم ثابت کنم ......
لژ خانوادگیِ کافی شاپ رو به مدت یک ساعت اختصاص داده بودیم به تولد احسان !
یه کیک کوچیک که با توجه به زائقهء احسان ، نسکافه ای سفرش داده بودم و دو فنجان قهوه که همیشه می گفت با کیک میچسبه !
دو شاخه گلِ رز ، یکی سفید و دیگری قرمز !
و کادو ...
چیزی بود که اطمینان داشتم خوشش میاد چون چند بار اسمشو پیش من به زبون آورده بود !
همه چیز حاضر بود برای ساعت هفت بعد از ظهر و من مشتاق برای خلقِ لحظاتی شاد و شیرین در کنار همسرم ......
- بچه ها خدا حافظ
خانوم سپهری ، خانوم فاتحی فعلاً
از دفتر خارج شدم و به سرعت خودمو رسوندم به خیابون اصلی
از شانس خوبم اولین تاکسی که جلو پام ترمز کرد مسیرش با من یکی بود
گوشی رو بعد از نشستن داخل تاکسی از کیفم خارج کردم و با پیامکی کوتاه از احسان خواستم بیاد به آدرسی که براش می فرستم
اسمی از کافی شاپ نبرده بودم و تنها به ذکر نام خیابان و مرکز خربد کوچکی که در اون قرار داشت اکتفا کردم
واکنش احسان همونی بود که انتظار داشتم !
•┈┈••✾•💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
ادامه دارد...
بقلم #الههبانو🪶
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/reyhanastory/3740
●|رمان گناه و تاوان مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🪵
🪵🔥🪵
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
༺ریحانھ جانــ🌱
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ #گناهوتاوان🌪 #قسمت310 •┈┈••✾💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈• " چکار
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵
🔥
♡﷽♡
#گناهوتاوان🌪
#قسمت311
•┈┈••✾💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
بلافاصله تماس گرفت و من که گوشی رو در حالت بی صدا قرار داده بودم ، دوباره اونو به پیامکی دیگه دعوت کردم
" عزیزم
یه کوچولو خرید دارم
لطفاً بیا همین آدرسی که فرستادم "
" آخه تو که می خواستی بری خرید چرا به خودم نگفتی تا یه جای مناسب ببرمت ؟
در ضمن این چه مسخره بازیه که منتظر نموندی بیام و تنها رفتی ؟ "
همان چند استیکر عصبانیت که فرستاد کافی بود تا حالش را درک کنم
ترجیح دادم ادامه ندهم
اعصاب نداشت !!!
" دیدمت توضیح میدم قربونت برم "
" باشه منم دیدمت حالتو جا میارم اساسی قربونت برم !!! "
اُه. اُه. اُه
اوضاع خطری بود
نمیدونم این چه کِرمی بود که باعث شد چنین تصمیمِ خطرناکی بگیرم ؟
ولی خداییش به غافلگیری که در پیش بود و دیدنِ چهرهء متعجبِ احسان می ارزید
یکساعت از آخرین پیام تهدید آمیزش گذشته
با اینکه اطمینان دارم اونقدری با هوش هست که تا الان فهمیده باشه قضیه چیزی جُز خرید از یک مرکز خرید خاص هست ولی بعید میدونم اصلاً یادش باشه که امروز روز تولدشه !
کافی شاپ کوچیک و دنجی بود
با فضایی نه چندان تیره ......
هیچ وقت نفهمیدم چرا دکوراسیونِ اینجور جاها رو جوری طراحی میکنن که آدم افسردگی بگیره ؟
به آرامی وارد شدم و صدای زنگِ ملایمی از بالای سرم برخاست تا حضورمو به اطلاعِ صاحب مغازه برسونه
به سمت پسری که پشت پیشخوان ایستاده بود رفتم تا اعلام حضور کنم
دیگه باید کم کم احسان هم پیداش می شد
هیجانِ روحم به نقطهء اوج رسیده بود و من هیچ تصویری از برخوردِ احتمالیِ احسان نداشتم !
- سلام
- سلام خانوم
در خدمتم
- ببخشید آقا پوریا تشریف دارن ؟
- بله
بلافاصله پوریا را که ظاهراً در حال آماده کردن سفارش یکی از مشتری ها بود صدا زد و با احترام از پیش چشمم دور شد
•┈┈••✾•💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
ادامه دارد...
بقلم #الههبانو🪶
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/reyhanastory/3740
●|رمان گناه و تاوان مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🪵
🪵🔥🪵
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
༺ریحانھ جانــ🌱
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ #گناهوتاوان🌪 #قسمت311 •┈┈••✾💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈• بلا
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵
🔥
♡﷽♡
#گناهوتاوان🌪
#قسمت312
•┈┈••✾💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
- اِ سلام
اومدید ؟
- سلام خسته نباشید
- ممنون
همه چیز حاضره برو بالا خودم حواسم هست آقای پرتو که اومد راهنماییش میکنم بالا
- ممنونم لطف کردی
- خواهش
از پله های باریک و مارپیچی که به طبقهء بالا منتهی میشد عبور کردم و همزمان با رسیدنم به اونجا چراغ ها روشن و صدای زنگ در خبر از ورود مشتری دیگری داد ...
خدای من !
اینجا چقدر قشنگ بود !
تِمِ قرمز رنگی انتخاب شده و نام احسان به لاتین درست روبه روم خودنمایی می کرد
دوتا گل رز ، ضربدری روی میز قرار گرفته بودن و کادوی من که زحمت خرید و آماده کردنش با پروانه بود درست وسط میز قرار داشت .......
بعد از پیاده شدن از تاکسی پیامکی به احسان دادم که خیلی خسته شدم و چون ایستادن کنار خیابون کار درستی نیست داخل کافی شاپِ " رُمانا " منتظرش میمونم
کنار میز رسیده بودم که پوریا با کیکی در دست از راه رسید و اونو روی میز گذاشت
یه شمع ۳۰ روی کیک بود و فندک رو درست کنارش روی میز قرار داد
- زحمت روشن کردنش با خودت
من رفتم
گفتی یک ساعت دیگه ؟
- آره
ممنون بابت همه چی
- خواهش
فعلاً
روی صندلی نشستم و نگاهمو دادم به شکوفه های قهوه ای رنگِ روی کیک .....
یعنی توی دنیا شکوفهء قهوه ای هم وجود داره ؟؟؟
•┈┈••✾•💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
ادامه دارد...
بقلم #الههبانو🪶
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/reyhanastory/3740
●|رمان گناه و تاوان مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🪵
🪵🔥🪵
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
༺ریحانھ جانــ🌱
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ #گناهوتاوان🌪 #قسمت312 •┈┈••✾💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈• - اِ
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵
🔥
♡﷽♡
#گناهوتاوان🌪
#قسمت313
•┈┈••✾💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
دوباره صدای زنگ و اینبار پشت بندش صدای گرم احسان که بعد از لرزش گوشی در دستم و لمس علامت سبز رنگ تماس توی گوشم پیچید
- کجایی دیبا ؟
من رسیدم کافی شاپ
صداش گویای خیلی چیزها بود
کلافه و عصبی ...
همون حالتی که میدونستم داره توی دلش وام خط و نشون میکشه و میگه
" بذار دستم بهت برسه ! درستت میکنم ... "
" بیا بالا عزیزم
پایین شلوغ بود اومدم اینجا "
" چی ؟؟؟ "
این لحن شاکی در حالی که با چشم های خودش میدید غیر از دو میز بقیه خالیه و خبری از شلوغی نیست خیلی هم عجیب نبود !
گل سفید رنگ رو به نشانهء صلح و آرامش در دست گرفتم و درست کنار میز و روبه روی پله ها ایستادم تا با رسیدن به بالا ، روی ماهشو ببینم
چهار .... سه .... دو .... یک
خشم و غضب و کلافگیِ نشسته در کاسهء چشم هاش با اصابتِ نگاهش به نگاهِ نمناکِ من در یک لحظه رنگ باخت و فقط یک کلمه از گلوش با حیرت ناباوری خارج شد :
- دیبااا !!!!
حس و حالِ عجیبی داشتم
یه اضطرابِ آمیخته به خوشی و لذت
یه التهاب درونی که با دیدنِ تعجب در نگاهِ مهربونش از بین رفت
- سلام عزیزم
" تولدت مبارک "
•┈┈••✾•💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
ادامه دارد...
بقلم #الههبانو🪶
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/reyhanastory/3740
●|رمان گناه و تاوان مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🪵
🪵🔥🪵
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
༺ریحانھ جانــ🌱
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ #گناهوتاوان🌪 #قسمت313 •┈┈••✾💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈• دوبا
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵
🔥
♡﷽♡
#گناهوتاوان🌪
#قسمت314
•┈┈••✾💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
بستهء کادو پیچ شده را به سمتش گرفتم
- امروز حسابی خجالتم دادی خانوم
حالا چجوری جبران کنم این شرمندگی رو ؟
- این چه حرفیه عزیزم ؟
امیدوارم خوشت بیاد
با آرامش کاغذ کادو را باز کرد
شبیه کودکی شده بود که آبنبات رو آروم و با مکث لیس میزنه تا دیرتر تموم بشه و لذتِ چشیدنِ طعمِ شیرینش بیشتر ادامه پیدا کنه !
- دیبا !!!
همین یک کلمه کافی بود تا به من بفهمونه از قرآنِ منظومی که براش خریدم خوشش اومده
چند بار لابه لای حرفهاش گفته بود دوست داره این کتاب رو بخونه ولی هنوز فرصت نکرده بخره
و حالا چیزی رو در دست گرفته بود که دوست داشت
- وقتی آدم چیزی رو هدیه میگیره که دوست داره و یا نیاز داشته ، لذتش چند برابر میشه
ممنونم ، واقعاً غافلگیر شدم
لحظه های شیرینی ساخته شد
شیرین تر از طعمِ کیکی که واقعاً تازه و عالی بود
غافل از تلخی هایی که روزگار نامرد با تنگ نظری به کامِ آدمها خواهد ریخت
جوری تلخ که حتی طعمِ این قهوهء شیرین نشده در برابرش مثل عسل میمونه !
- خب حالا نوبتِ غافلگیریِ منه عشقم
یک ساعتی که برای برگزاری جشنِ دو نفره مان در نظر گرفته بودم با رسیدن عقربه ها به ساعت هشت شب پایان یافت و حالا احسان بعد از بستن کمربند ماشین رو به سمت خونه هدایت میکنه
خنده لحظه ای از لبهام جدا نمیشد
چی بهتر از غافلگیری و آفریدنِ هیجانی شیرین ؟
- فعلاً یه کم استراحت کن که هنوز خیلی تا پایان شب راه باقی مونده !
صندلی رو کمی خوابوند و بی توجه به اعتراض من دستشو روی سینم قرار داد تا آروم بگیرم
- میدونم خسته ای
چند دقیقه چشماتو ببند
میدونی که ... سرحال و پر انرژی بودن تو به من هم انرژی و شوق زندگی میده
چشمکی حوالهء نگاهم کرد و من که بعد از یک روزِ پُر استرس واقعاً خسته بودم ترجیح دادم تجویزشو جدی بگیرم
انگار چشمهام منتظر صدور اجازه بودن تا بلافاصله بعد از روی هم افتادن پلکها دست خواب رو ببوسن !
البته حرکت گهواره مانند ماشین هم در این بوسیدنِ دستِ خواب و آسودگی بی تاثیر نبود
- دیبا ! عزیزم !
رسیدیم فدات شم
خوبه نمیخواستی بخوابی گلم ...
چشم گشودم و آروم نشستم
خودش صندلی رو به حالتِ اولیه در آورد و من تازه بعد از خمیازه ای کشدار و طولانی نگاهم از شیشه های ماشین به بیرون افتاد
- احسان !
- جان احسان !
بپر پایین که میخوام حسابی از خجالتت در بیام زندگی !
زندگی جونم ...
من بدون تو یه لحظه ام نمیتونم ...
قبل تو یادم نمیادش ..... نمیدونم !
شب خاطره انگیزی با تدبیر احسان شکل گرفت
همسرانه ای لذت بخش زیر سقفی امن
قدردانی همسرم همین بود
اینکه یک شب در منزلِ خودمون تنها و آسوده لحظه ها رو به صبح برسونیم
عشق همین بود به گمانم ؟!
اینکه من باشم و تو باشی و عشق !
من باشم و تو باشی و خدایی که دلهامونو به هم گره زده !
من باشم و تو باشی و حس نابِ یکی شدن !
من باشم و تو باشی و .... عاشقانه ای آرام !!!!
•┈┈••✾•💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
ادامه دارد...
بقلم #الههبانو🪶
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/reyhanastory/3740
●|رمان گناه و تاوان مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🪵
🪵🔥🪵
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
༺ریحانھ جانــ🌱
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ #گناهوتاوان🌪 #قسمت314 •┈┈••✾💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈• بسته
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵
🔥
♡﷽♡
#گناهوتاوان🌪
#قسمت315
•┈┈••✾💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
لحظه ای چشم بست و بعد از گشودنِ پلک هاش به سمتم اومد
درست روبه روم ایستاد و نگاهِ قدر دانش که بین من و شاخه گلی که به سمتش گرفته بودم در گردش بود یک لحظه روی گلِ تنها مونده روی میز نشست
اونو برداشت و به سمتم گرفت
" ممنون بابت این غافلگیریِ زیبا "
بر خلاف همیشه که عادت داشتیم کنار هم بشینیم ، اینبار درست روبه روی هم نشستیم
با فندک پوریا شمع روی کیک روشن شد و من با آرامش و مهربونی از احسان خواستم فوتش کنه تا با هم سی سالگی رو به سی و بک سالگی پیوند بزنیم
- آرزو یادت نره عزیزم
اینبار به جای کیک نگاه سرشار از قدردانی و مهربونشو به من دوخت و آروم لب زد
" خیلی وقته دلیل زندگیم شدی
آرزو می کنم تا ابد دلیل زندگیم باقی بمونی عشقم "
و شمع رو بلافاصله خاموش کرد
چه آرزوی قشنگ و نابی !
نه کلیشه ای بود نه جملاتِ تکراری داشت
این یعنی دلم میخواد عشقمون جاودانه و ابدی باشه
و چه آرزو و دعایی بهتر از این ؟
یک ربع از رسیدنش گذشته بود که قهوه ها هم از راه رسید و اینبار خودش برای گرفتنِ سینی از دستِ پوریا پیش قدم شد تا سریع تر برگردیم به خلوتِ دو نفره ای که ساخته بودیم
- بفرمایید بانو
- شما هم بفرمایید آقا !
•┈┈••✾•💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
ادامه دارد...
بقلم #الههبانو🪶
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/reyhanastory/3740
●|رمان گناه و تاوان مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🪵
🪵🔥🪵
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
༺ریحانھ جانــ🌱
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥 🔥🪵🔥🪵🔥 🪵🔥🪵 🔥 ♡﷽♡ #گناهوتاوان🌪 #قسمت315 •┈┈••✾💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈• لحظه ا
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵
🔥
♡﷽♡
#گناهوتاوان🌪
#قسمت316
•┈┈••✾💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
دیبا بدو دیره !
چند روزی گذشته ...
هم از تابستان و هم از شهریور ماهِ داغش و هم از جشنی که تا همیشه تولدِ مهربانترین مرد دنیا را به من گوشزد خواهد کرد !
همون ده دقیقه خوابِ اضافه کافی بود تا صبح با تاخیر برسیم به شرکت ......
خداروشکر مهمترین معیار و تنظیم کنندهء زمان برای ما تهرانی ها مُعضلِ بزرگ و لاینحلی بود بنامِ " ترافیک "
کافیه چند دقیقه دیرتر از برنامهء معمول از خونه خارج بشی تا یک ساعت برای رسیدن به مقصد دچار تاخیر بشی !
- دیگه تکرار نکنم دیبا جان !
یهو جوگیر نشی وسط جلسه از نسبتِ بین خودمون رونمایی کنی ها ...
- بچه شدی احسان ؟
مگه عُقدهء جلبِ توجه دارم ؟
- نه عزیزم
منظورم این نبود
میگم امروز که خانوم سپهری هم مجبور شده بخاطرِ مریضیِ پسرش مرخصی بگیره و تو باید بجای اون توی جلسه باشی نمیخوام رفتاری ازت سر بزنه که در شان تو نیست
- مگه من جلسه ندیده هستم احسان ؟!
- دیدی ؟
قبل از اینکه با ناخونام بیوفتم به جونِ بازوش ، با نیشی که تا بناگوش باز شد فهمیدم کلاً سر کار بودم و قصدِ مسخره کردنم رو نداشته !
- خیلی بدجنسی احسان
من دارم از استرس جلسهء امروز خفه میشم اونوقت تو شوخیت گرفته ؟
- اوووووو .... خیلی قضیه رو جدی گرفتی بانو !
جلسهء سازمان ملل که نیست .......
یه جلسهء کوچیک با یکی از همکارها برای سرمایه گذاریِ مشترک !
•┈┈••✾•💔❤️🔥❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🔥💔•✾••┈┈•
ادامه دارد...
بقلم #الههبانو🪶
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/reyhanastory/3740
●|رمان گناه و تاوان مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🪵
🪵🔥🪵
🔥🪵🔥🪵🔥
🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥🪵🔥