ریحانه 🌱
#پارت74 ❣زبان عشق❣ سمت در برگشم به چهره ناراحتی نگاه کردم که چند دقیقه پیش میخواست من رو کتک بزنه
#پارت75
❣زبان عشق❣
روسریم رو که به خاطر بغل کردن بابا روی شونه هام افتاده بود رو در آوروم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
_چی میگی؟
_چی میگی نه. جانم
_خیلی خب بابا الان چی کار داری؟
_اول اینکه درست صحبت کن فکر نکن بابات پشتت در اومده من بی خیالت می شم ،بعدم...
اصلا حوصله ی شنیدن حرف هاش رو نداشتم پریدن وسط حرفش گفتم
_آقاجون چی کارت داشت
مکث کردی نفس عمیقی کشید، انقدر سنگین بود که صدایش رو شنیدم
_هیچی. به خاطر قلب خانوم جون میخوان برن از تهران
_بهتر یه مرادی زورگو تو این خونه کمتر نفس کشیدن راحت تر
_تو الان این همه دعوا شدی به خاطر بی ادبیت چرا هنوز ادب نشدی
_امیر داری میری رو مغزم کار نداری
_این چه طرز حرف زدن دنیا
_حوصله ات رو ندارم، عین بابابزرگ ها فقط میگی این کار رو بکن این کار رو نکن خداحافظ
بلافاصله گوشی رو قطع کردم و انداختم روی تخت
در حال حاضر زورم فقط به این میرسه البته فقط از پشت گوشی
مانتوم رو درآوردم ابی به صورتم زدن و رفتم پایین بابا سر میز نشسته بود و مامان کنار گاز ایستاده بود سلام ارومی گفتم و نشستم روبروی بابا مامان هم با دیس برنج اومد کنارمون و شروع کردیم همه بی میل می خوردم و تلاش داشتیم که کسی متوجه نشه اما بی فایده بود بعد از خودرن نهار ظرف ها رو شستم و برعکس همیشه که فوری می رفتم اتاقم نشستم روی مبل کنار تلوزیون
_هانیه خانم بعد از ظهر حاضر شید با دنیا یه چتد جا بریم عید دیدنی
_من حاضر میشم ولی دنیا باید با امیر بیاد
بابا اخم هاش تو هم رفت
_چرا؟
_برای اینکه زن و شوهرن شما از دست امید عصبانی هستی اونم جوونه حق داشته ناراحت شه. زنش و خواهرش تو خیابون جیغ زدن و باعث جلب توجه شدن حالا از کوره در رفته یه اشتباهی کرده شمام که دعواش کردی کوتاه بیا دیگه اقا رضا
_اصلا دنیا خودش باید بگه
سرش رو برگردوند سمت من
_دوست داری با کی بری بابا
اومدم حرف بزنم که مامان گفت
_عه. اقا رضا به خدا از شما بعیده! سر یه اشتباه بین این دو تا فاصله ننداز. دنیا باید با امیر بره شما دوست داری با ما بیاد اصلا چهار تایی با هم میریم
بابا چشم غره ای به مامان رفت و سکوت کرد چند لحظه بعد برگشتم اتاقم بدون اینکه به گوشی نگاه کنم از رو تخت انداختمش زمین و دراز کشیدم چشم هام رو بستم و سعی کردم بخوابم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت75 ❣زبان عشق❣ روسریم رو که به خاطر بغل کردن بابا روی شونه هام افتاده بود رو در آوروم و گوشی
#پارت76
❣زبان عشق❣
چشم هام گرم خواب شدن که با صدای دادو بیداد بابا بازشون کردم
_برا چی قبول کردی؟
_چی میگفتم ؟ میگفتم نیاید؟
_اره گوشی رو بردار زنگ بزن بگو امشب جایی دعوتیم یه شب دیگه بیان
صداشون اروم شد و دیگه نمی شنیدم از اتاق بیرون رفتن و پشت نرده های پله نشستم
_امروز اصلا نمی شناسمت آقا رضا. بیا این گوشی اینم شماره ی داداشت زنگ بزن بگو من از شما ها دلخورم دوست ندارم ببینمتون امشب شام تشریف نیارید
_تو نباید قبول می کردی
_من نمی تونم
_پس زنگ بزن بگو امیر حق نداره بیاد
_ای بابا تو رو خدا بس کن اقا رضا چه بی منطق شدی
_دختر من رو زده
_زن و شوهرن الان دعوا میکنن دو دقیقه ی دیگه اشتی
برگشتم تو اتاقم گوشیم رو از رو زمین برداشتم هفده تماس بی پاسخ از امیر شمارش رو گرفتم به تک بوق اول با فریاد جواب داد
_کجایی تو
چشم هام رو بستم گوشی رو از گوشم فاصله دادم و بهش نگاه کردم اروم دوباره کنار گوشم گذاشتم
_خب خواب بودم
_برا چی گوشی رو روی من قطع میکنی
_خدافظی کردم دیگه
_تن صداش اروم شد ولی هنوز طلبکارانه حرف میزد
_تو اتاقتی
_اره
_از پایین چه خبر
_خبر که شما شب شام میاید اینجا، امیر به نظرت زود نیست؟
_چی؟
_اینکه صبح بابا اومده خونتون کلی دادو بی داد کرده شب شما شام بیاید اینجا
_مامانمم گفت ولی بابا حرف گوش نکرد
صدای دنیا دنیا گفتن مامان از پایین میاومد گوشی رو از گوشم فاصله دادم و با صدای تقریبا بلندی گفتم
_بله
_بیا پایین کارت دارم
_الان میام
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
_مامانم کارم داره. کار نداری ؟
_موبایلتم ببر پایین شاید زنگ زدم. دنیا جواب میدیا
باشه خدافظی گفتم و قطع کردم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت76 ❣زبان عشق❣ چشم هام گرم خواب شدن که با صدای دادو بیداد بابا بازشون کردم _برا چی قبول کردی
#پارت77
❣زبان عشق❣
رفتم پایین. بابا روی مبل نشسته بود عینکش به چشمش بود و کتاب می خوند مامان هم تو آشپزخونه مشغول بود مستقیم رفتم پیش مامان
_کارم داری مامان
توی ظرفشویی در حال شستن برگ های کاهو بود سرش رو برگردوند سمتم
_سالاد رو درست می کنی؟ خیلی کار دارم مامان
_چشم
_دورت بگردم الهی فقط یه کم صبر کن آب کاهو ها بره
نشستم روی صندلی به قاشق ها و لیوان هایی که مامان روی میز چیده بود نگاه کردم سرم رو بالا بردن اروم گفتم
_به نظرت بابا امیر رو می بخشه
مامان هم ارومتر از خودم گفت
_برو بهش بگو ببخشه
_من می ترسم مامان
_هیچی بهت نمی گه ، برو بهش بگو بزار امشب ختم به خیر بشه، دلم خیلی شور میزنه
نگاهم رو به بابا دادم، اصلا متوجه من نشده بود چه جوری بگم؟از کجا شروع کنم؟ نکنه دوباره خودم رو دعوا کنه
_پاشو این چایی رو براش ببر بهش بگو
به سینی چایی که دست مامان بود نگاه کردم کی چایی ریخت؟ با کمی مکث از جام بلند شدم سینی رو گرفتم و از اشپزخونه بیرون رفتم چایی رو جلوش گذشتم از بالای عینک نگاهم کرد و تشکری زیر لب گفت قلبم تند تند میزد عزمم رو جزم کردم گفتم
_بابایی
بدون اینکه سرش رو از کتابش بالا بیاره گفت
_جانم
نفس عمیقی کشیدم اب دهنم رو قورت دادم چشم هام رو بستم
_چی میخوای بگی بابا
چشمم رو باز کردم عینکش رو دستش گرفته بود و نگاهم میکرد
_دنیا جان برای اینکه با من حرف بزنی نباید بترسی من اگه از دستت عصبانی بودم دلیل داشتم. الان چرا می ترسی حرف بزنی؟
_نه نمیترسم فقط استرس دارم
_استرس چی بابا
_هیچی اخه ...
لب پایینم رو به دندون گرفتم
_من میدونم شما بدتون میاد از این حرف ها ولی نمیدونم چه جوری باید بگم
_از کدوم حرف ها
_حرف هایی که الان میخوام بگم
خیره نگاهم میکرد به زور لب زدم
_من ... امیر...دو...دوستش دارم خیلی زیاد بابایی میشه ببخشیش، دیگه دعواش نکنی.
نفس سنگینی کشید عینک و کتاب رو روی میز گذاشت
_من و عموت به فاصله ی دو ماه ازدواج کردیم علی به دنیا اومد دو سال بعدشم امیر، عمتم یه سال بعد ما ازدواج کرد اونم زهرا رو به دنیا آورد و بعدم مهدی رو . من و مامانت بچه دار نشده بودیم به اصرار خانم جون رفتیم آزمایش دادیم و گفتن اشکال از منه بعد از کلی دکتر رفتن و دکتر عوض کردن یکی شون اب پاکی رو ریخت رو دستمون گفت که من هیج جوره بچه دار نمیشم و هزینه های درمانم خرج الکیه اون موقع محمد هم به دنیا اومده بود از مطبش که اومدیم بیرون با ناامیدی تمام به مادرت گفتم حالا چی کار کنیم بدون اینکه رفتارش نسبت به من تغییر کنه گفت که بریم رستوران شام بخوریم اونشب مادرتو گذاشتم خونه و مستقیم رفتم مشهد تو حرم نشستم و به ضریحش خیره شدم یک کلمه هم حرف نزدم چشم از حرمش بر نمی داشتم شلوغی حرم هم مانع از نگاه کردنم نمی شد سه روز اونجا نشستم بعدشم برگشتم تهران، نه ماه بعدش تو به دنیا اومدی ،هنوز متوجه معجزه امام رضا نشده بودم مدارک پزشکیم رو برداشتم تو رو هم بغل کردم رفتم مطب همونی که گفته بود بچه دار نمی شم بهش گفتم علمش رو نداری بیخود میکنی نظر میدی گفت من الانم میگم تو بچه دار نمیشی برو ببین چی کار کردی که خدا اینو بهت داده تازه فهمیدم تو برای من معجزه ایی. تو کل این هفده سال دست روت بلند نکردم. همه ی بچه ها از طرف خدا هدیه هستن برای پدر و مادراشون ولی تو خیلی برای من خاصی، معجزه ای که زندگیم رو زیر رو کرد . امیر رو معجزه من دست بلند کرده دلم باهاش صاف نمیشه
میدونستم که دیر باردار شدن ولی هیچ وقت اینجوری برام تعریف نکرده بودن به جورایی احساس غرور میکردم
_بابایی تو رو خدا،جون من، تمومش کن
هر ادمی وقتی عصبی میشه نباید سمتش بری تقصیر خودم بود تو اوج عصبانیتش رفتم جلو
نگاهش رو به کتاب روی میز داد خم شدم و تو صورتش نگاه کردم
_باشه بابایی
نفس سنگینی کشید
_باشه
از جام بلند شدم و صورتش رو بوسیدم
_مرسی بابا
_فقط قولت یادت نره
_مطمعن باشید یادم نمیره
بلند شدم و رفتم پیش مامان با کلی ذوق سالاد رو درست کردم و با تمام سلیقه توی ظرف چیده بودم به هنرم تو ظرف های سالاد نگاه میکردم که یاد امیر افتادم باید بهش پیام بدم که بابا رو راضی کردم به دنبال گوشی به میز نگاه کردم بعد هم نگاهم به اپن رفت ولی نبود رو به مامان که در حال سرخ کردن مرغ ها بود گفتم
_مامان گوشی من رو ندیدی پیداش نمیکنم
_نه با گوشی من زنگ بزن پیداش کن
_اخه رو سکوته
_اومدی پایین دستت نبود شاید بالا گذاشتی
فوری رفتم بالا با دیدن گوشیم روی تخت دو دستی زدم تو سرم یادم رفته بود ببرمش پایین صفحش رو روشن کردم یازده تماس بی پاسخ این بار حتما میکشم سه تا پیام هم اومده بود که جرات نکردم بازش کنم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت77 ❣زبان عشق❣ رفتم پایین. بابا روی مبل نشسته بود عینکش به چشمش بود و کتاب می خوند مامان هم تو
#پارت78
❣زبان عشق❣
لباس مناسبی که امیر خوشش بیاد رو پوشیدم شال همرنگش رو هم برداشتم و رفتم پایین ساعت هفت بود و هنوز نیومده بودن مامان بالا سر قابلمه برنج بود دستش رو خیس کرد و به دیواره ی قابلمه زد
_مامان
_جانم
_امیر به من گفت میری پایین گوشی رو هم با خودت ببر من یادم رفت الان که رفتم بالا کلی زنگ زده بود منم ترسیدم زنگ بزنم ببینم چی کارم داره الان بیاد اینجا دعوام میکنه. من چی کار کنم
_چرا انقدر سر به هوا بازی از خودت در میاری. حق داره خب بیچاره، با اون وضعیتی که ما از خونه شون اومدیم بیرون خب دلش شور می زنه الان هر چی بهت بگه حقته
_عه . مامان تو دلم رو خالی نکن دیگه
لبخند حرص درآری زد گفت
_خوشم میاد حسابی ازش حساب می بری
_نخیرم. وحشی بازی در میاره می ترسم
بلند خندید و به حالت شوخی گفت
_در هر صورت به این میگن جزبه ی مرد که خوشبختانه امیر داره.
کمی مکث کرد و گفت
_نترس یه امشب رو کاری بهت نداره
با شنیدن صدای در خونه دلم یهو ریخت پایین برگشتم به در خیره شدم بابا رفت سمت در که مامان گفت
_علی هم هست
_میدونم
_خب نمیخوای شالت رو سر کنی ؟
_اصلا حواسم نیست به خدا دارم از ترس سکته میکنم
مامان شالم رو از رو دسته ی صندلی برداشت و انداخت روی سرم
_ان شاالله هیچی نمیگه
با صدای یالله گفتن عمو به در نگاه کردم دسته گل بزرگی دست عمو بود پشت سرش زن عمو اومد و بعدم علی و زهرا انتظارم برای وارد شدن امیر خیلی طول نکشید ، امیر سرافکنده با جعبه ی شیرینی که دستش بود وارد شد بابا اولش سنگین رفتار کرد ولی اون دسته گل بزرگ رو که دست عمو دید خوشحال شدو دوباره شد همون بابا رضای خودم مهربون و دوست داشتی همشون کنار ایستادن مامان گفت
_چرا ایستادین بفرمایید بشینیدعمو رو به امیر گفت
_امیر یه کاری باید بکنه
امیر رفت سمت بابا فکر کنم سرش دیگه از اون پایین تر نمیرفت
_عمو ببخشید اشتباه کردم
_یه ساعت پیش دنیا ضمانتت رو کرده بخشیدمت فقط دیگه تکرار نشه
_چشم قول میدم
بابا پیشونیش رو بوسید
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
سلام بر دوستان خوب کانال🌹
عزیزان بنده وقتی ایتارو باز میکنم گاها 30 تا 40 بعضی وقتها هم بیشتر از 40 تا پیام دارم که متن اکثریتشون اینه
نویسنده رمان شما هستید؟
مدیر این کانال خودتونید؟
رمان چند پارته؟
میشه بیشتر پارت بزارید؟
باور کنید من دغدغه همتون رو درک میکنم ولی میدونید اگر بخوام به همه این سوالتان جواب بدم چقدر باید وقت بزارم؟
در حالی که منم بچه مدرسه ای دارم متاهلم کارهای منزل و همسر داریمم هست.
از همه شما بزرگواران خواهش میکنم فقط در صورت خرید رمان به پی وی مراجعه کنید 🌹🌹🌹
ریحانه 🌱
#پارت78 ❣زبان عشق❣ لباس مناسبی که امیر خوشش بیاد رو پوشیدم شال همرنگش رو هم برداشتم و رفتم پایین
#پارت79
❣زبان عشق❣
بعد از کلی تعارف که من اصلا بلد نبودم و خیلی برام کلافه کننده بود نشستن رو مبل بابا رو به عمو گفت
_پریسا کو
_حالش خوب نبود نبومد
احتمالا به خاطر قهر با من نیومده کاملا هم حق داره من اگه جای اون بودم به همه می گفتم. ولی از ترس امیر، بیچاره فقط کتک خورده .نمی دونم چه جوری از دلش در بیارم
بابا اخم هاش تو هم رفت
_غلط کرده .الان خودم میرم میارمش
_ما که حریفش نشدیم شما برو ان شاالله بیاریش
بابا سمت کتش رفت پوشید و از خونه بیرون رفت امیر که می تونست از نبود بابا استفاده کنه اخم هاش تو هم رفت دستش رو روی لبه ی مبل گذاشت و به سر اشاره کرد که برم پیشش چون میدونستم چی میخواد بگه فوری کنار عمو نشستم عمو دستش رو روی شونم انداخت
_خوبی شیطونک
_ممنون
_یه تنه خوب همه رو میندازی به جون هم ها
_وا عمو ! به من چه؟ تقصیر پسر خودت بود.
زن عمو که معلوم بود هنوز دلخوره گفت
_شمام بی تقصیر نبودی
_نه خیرم، اگه شما حرف نمیزدی الان لازم نبود با دسته گل بیاید
همه هم نگاه کردن حواسم به قولی که به بابا داده بودم بود ولی چون حضور نداشت از فرصت سو استفاده کردم
عمو اروم رو شونم زد گفت
_گل برای اینه که دلخوری ها از بین بره
عمو جان یه کم مراعات سن زن عموت رو بکنی بد نیستا
_اخه عمو انگار با من دشمنه
_من چه دشمنی با تو دارم بچه جان
_دشمن نیستی می خواستی من رو کتک بندازی
_دنیا بس کن مامان خودت مگه الان به بابات نگفتی تمومش کن
_اره گفتم ولی یادم نمیره که زن عمو باعث شد بابا باهام رفتار بد کنه
امیر بلند شد ایستاد
_دنیا یه دقیقه بیا بریم بالا
خودم رو تو بغل عمو جا کردم
_نمیام می خوای ببریم بالا چی کار کنی
حرصی گفت
_میخوام باهات حرف بزنم
_با زور بازوت
عمو دستش رو دور شونم تنگ کرد گفت
_زور بازو که غلط کرده. ولی تو هم از زور زبونت کم کن دیگه عمو جان. احترام کوچیک تر بزرگتر رو رعایت کن
_هیچ وقت یادم نمیره عمو دید من گریه کردم دید بابا عصبانیه ولی اونجوری گفت همش تقصیر...
با باز شدن در خونه وارد شدن پریسا و بابا بقیه حرفم رو نزدم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
سلام بر دوستان خوب کانال🌹
عزیزان بنده وقتی ایتارو باز میکنم گاها 30 تا 40 بعضی وقتها هم بیشتر از 40 تا پیام دارم که متن اکثریتشون اینه
نویسنده رمان شما هستید؟
مدیر این کانال خودتونید؟
رمان چند پارته؟
میشه بیشتر پارت بزارید؟
باور کنید من دغدغه همتون رو درک میکنم ولی میدونید اگر بخوام به همه این سوالتتان جواب بدم چقدر باید وقت بزارم؟
در حالی که منم بچه مدرسه ای دارم متاهلم کارهای منزل و همسر داریمم هست.
از همه شما بزرگواران خواهش میکنم فقط در صورت خرید رمان به پی وی مراجعه کنید 🌹🌹🌹
ریحانه 🌱
#پارت79 ❣زبان عشق❣ بعد از کلی تعارف که من اصلا بلد نبودم و خیلی برام کلافه کننده بود نشستن رو مبل
#پارت80
❣زبان عشق❣
زن عمو رو به بابا گفت
_دست شما درد نکنه آقا رضا
بابا که متوجه منظور زن عمو نشده بود پریسا رو بغل کردو گفت
_یکی یه دونه ی داداشم مگه میشه خونه ی عموش نیاد.
عمو نمایش دستی به ریشش کشید و با چشم به زن عمو التماس کرد. تنها صندلی خالی کنار امیر بود بابا پریسا رو نشوند همونجا من نفس راحتی کشیدم برای خودش هم یه صندلی از اشپزخونه اورد و نشست کنارمون
مامان سینی چایی رو روی اپن گذاشت و گفت
_دنیا جان مامان چای ها رو تعارف کن
بلند شدن از کنار عمو اصلا به صلاحم نبود
_مچ پام درد میکنه مامان نمیتونم راه برم
رو به امیر گفتم
_تو چایی رو تعارف کن
زن عمو که حسابی رنگش پریده بود از جاش بلند شد
_من تعارف میکنم
_شما چرا زن داداش بفرمایید خودم میدم
بابا بلند شد و چایی رو جلوی همه گرفت مامان چپ چپ نگاهم میکرد و امیر از ترس بابام اصلا نگاهم نمی کرد شام رو خوردیم پریسا و زهرا ظرف ها رو شستن و من به بهانه ی پا درد از کنار عمو تکون نمی خوردم زن عمو دست توی کیفش کرد و از توش یه جعبه کوچیک درآورد و گذاشت رو میز رو به بابا گفت
_عیدی دنیا جان رو هم خریده بودم اقا رضا، فقط به خاطر مشغله ی فکری که داشتم برای اوردنش قبل عید کوتاهی کردم. شما ببخشید.
چقدر این زن نقشه کشه چطور این مشغله ی ذهنی جلوتو نگرفت برای زهرا ببری رک و راست بگو از دنیا خوشم نمیاد. من که خبر دارم عمو مجبورت کرده الان بیای اینجا
با صدای بابا نگاه نفرت انگیزم رو از زن عمو برداشتم
_نه زن داداش این حرف ها چیه من عصبی بودم یه چیزی گفتم شما ببخشید
عمو جعبه رو برداشت زنجیر پلاکی که اسم امیر بود رو از توش دراورد و گرفت سمتم
_ببین خوشت میاد عمو
نگاه سرسری کردمو گفتم
_نه
متوجه نگاه تیزو اخمالو بابا شدم
_چیزه ... یعنی بله ...خیلی قشنگه
_دوست نداری با امیر فردا ببرید عوض کنید امروز با طلا فروشه طی کردم اگه عروسم خوشش نیاد میارم عوض میکنم
پوزخندی به رسوایی زن عمو که شوهرش ناخواسته رو کرده بود زدم و گفتم
_امروز خریدین
زن عمو رنگش پریده بود و حسابی شرمنده شده بود ناخواسته قهقه ای زدم گفتم
_ببخشید نمیتونم جلو خندم رو بگیرم
مامان لب هاشو داده بود تو تا جلو ی خندش رو بگیره پریسا و زهرا به زن عمو خیره بودن
بابا خیلی محکم گفت
_بسه دنیا
چشمی زیر لب گفتم و تمام تلاشم رو برای نخندیدن کردم یه دفعه از لای لب های به هم فشرده شدم زدم زیر خنده اصلا نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم
بابا لااله الا اللهی زیر لب گفت علی هم تو خندیدن با من همراه شده بود عمو به زنش نگاه میکرد و دستش رو پشت گردنش می کشید مامان لب پایینش رو گاز گرفته بود و با چشم و ابرو به من اشاره میکرد که نخندم چند بار جلوی خندم رو گرفتم ولی دوباره خندم گرفت و با صدای بلند خندیدم
با حرفی که امیر زد خندیدن از یادم رفت
_عمو اجازه میدی یه دقیقه با دنیا بریم بالا
بابا که دوست داشت از خندیدن های پی در پی من راحت بشه با غیض رو به من گفت
_بلند شو برو بالا
هیچ وقت هیچ کس حق رو به من نمی ده خب دروغش لو رفت خنده داره دیگه
نگاه ملتمسم رو به بابا دادم بعد هم به امیر که ایستاده بود و منتظر بود تا باهاش همراه بشم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت_277
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
سرچرخاندم با دیدن مرتضی در انسوی خیابان تمام موهایم سیخ شد.
خیره به من ایستاده بود نگاهم روی او قفل شد. سر تاییدی برایم تکان داد لحظه ایی یاد اخرین مکالماتم لا او که گوشی ام هم برای امیر روشن بود افتادم.
مجید کنارم امد و گفت
فقط اب پرتغال داشت
لیوان را از دست مجید گرفتم و گفتم
مرسی
مجید سرگرم.خواندن تیزرهای تبلیغی شدو من مخفیانه نگاهی به ان سو انداختم دختر بچه ایی حدودأ هجده نوزده ساله ایی در کنارش ایستاده بود. لبخند تلخی زدم و اهی کشیدم. عجب سرنوشتی بود. دست دختر را گرفت و به طرف فروشگاه پشت سرشان قدم زنان راه رفتند
انگار که متوجه نگاه من باشد از قصد دستش را پشت کمر او گذاشت و او را حامیانه هدایت کرد. پس مرتضی هم تنها نماند و ازدواج کرد.
سرم را پایین انداختم. من به او خیلی بد کردم. شاید اه او بود که اینچنان دامن زندگی مرا گرفته. مرتضی با من همه جوره ضرر کرد. چه از نظر مالی و چه از نظر احساسی
سرم را بالا گرفتم و خیره به اسمان گفتم
خدایا تو شاهدی که من قصد ازار او را نداشتم. و واقعا برسر پیمان عاشقانه م بودم. خانواده م باعث شدند که من او را ترد کنم و از خود برنجانم. کاری که همه جای زندگیم با من میکنند.
سرم را پایین انداختم . و فکرم درگیر بابا شد چه راحت همه چیز را به نفع خودش تغییر میدادو سرنوشت هیچ کس برایش مهم نبود. روزگاری پوریا را با من به بازی گرفته بود و با وعده وعید های دروغین او را امیدوار میکردو سو استفاده اش را مینمود. مرتضی را به جرم پایین شهری بودن و کم پولی ترد کرد، قول ازدواج مرا به مجید داد و قرارداد تخت جمشید را بست ، حالا هم برای قرارداد مجتمع کیش راضی به پاشیدن زندگی من شده. حرصی شدم گوشی ام را در اوردم و برایش نوشتم
شادی و از زندگی من گرفتی ، من که حلالت نمیکنم .
گوشی را قفل کردم و داخل کیفم نهادم . مجید گفت
سانس ما شروع شد بیا بریم داخل
لرزش گوشی ام را داخل کیفم حس کردم روی صندلی نشستم . مور مور خواندن پیامم بودم اما مجید شدیدأ نزدیک من بود. فکری به ذهنم خطور کرد و گفتم
تشنمه مجید.
الان برات اب میارم عزیزم.
سپس برخاست و رفت بلافاصله گوشی ام را در اورده بودم با دیدن جواب بابا خشکم زد
به درک.
پیامها را پاک کردم گوشی را داخل کیفم نهادم . مدتی بعد مجید کنارم نشست و با اخم گفت
چی گفتی به بابات؟
متعجب به او خیره ماندم و به دنبال جواب مناسبی بودم. مجید سری تکان دادو گفت
نمیتونی ساکت بشینی سرجات؟ حتماباید یه شری بپا کنی؟
الان من شر بپا کردم؟
اره دیگه،زنگ زده به من میگه به زنت بگو این چرندیات و واسه من نفرسته
سرم را پایین انداختم مجید ادامه داد
چی براش فرستادی؟
سرم را به علامت نه بالا دادم. مجید بحث را ادامه نداد.بد جنسی بابا ذهنم را درگیر کرد. ای کاش میشد از او بپرسم اصل مشکلت با من چیه؟ چرا هرچی بلا سر من میاری سیر نمیشی؟ اما چه حیف که هرچه بیشتر با او حرف میزدم بیشتر در غصه فرو میرفتم و حرفهای سنگین تری میشنیدم.
به سن خیره ماندم از نمایش هیچ چیز نفهمیدم. و در افکار خودم بودم . بالاخره تمام شد مجید بطری اب را به دستم دادو با کنایه گفت...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
❌❌❌❌❌❌❌❌
سلام🌸
قابل توجه دوستان عزیز
❇️به اطلاع میرساند
دوستان عزیزی که تمایل به خواندن رمان کامل #عشق_بی_رنگ را دارند
با پرداخت مبلغ فقط😍 30000 تومان رمان را دریافت کنند.
به شماره کارت زیر واریز نمایند 👇 👇
5057851023968321
عبدلی
✅پس از هماهنگی با ادمین پاسخگو @Habibollah1388 و ✅ارسال فیش واریزی
🔴 لینک اختصاصی (رمان کامل) این رمان رو بدست بیارن
🌹با تشکر از همه عزیزانی که همراه ما هستن😊
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت80 ❣زبان عشق❣ زن عمو رو به بابا گفت _دست شما درد نکنه آقا رضا بابا که متوجه منظور زن عمو
#پارت81
❣زبان عشق❣
_نمی... نمیرم ، دیگه نمیخندم
امیر تمام حرصش رو تو نگاهش ریخت و سر جاش نشست.
بابا بعد از چند لحظه نگاه تیزش رو از رو من برداشت همه ساکت بودن زمین رو نگاه میکردن علی که متخصص عوض کردن بحث تو اینجور مواقع بود گفت
_راستی عمو این حسابدار جدیده کارش رو بلد نیست ها
بابا که انگار منتظر بود تا بحث عوض بشه فوری گفت
_چطور
_با امیر دیروز دفتر ها رو بررسی می کردیم دیدم تمام چک ها رو بدون شماره رد کرده دوساعت طول کشید تا تونستیم شماره هاشو درست کنیم
کم کم عمو و امیر هم وارد بحث شدن و به غیر زن عمو که هنوز از شرمندگی سرش پایین بود. همه با هم مشغول بودن. پریسا با من قهر بود و من از ترس امیر اصلا نمی تونستم برم منت کشی بالاخره بعد از دو ساعت قصد رفتن کردن که بابا به امیر گفت
_تو بمون کارت دارم
امیر نگاه پر استرسی به عمو انداخت چشمی زیر لب گفت . اروم طوری که کسی نشنوه لب زدم
_وای خدا برا چی اینو نگه داشت، بزار بره دیگه الان من رو می خوره.
عمو دیگه نبود که کنارش پناه بگیرم فوری رفتم کنار مامان ایستادم بعد از خداحافظی طولانی همه رفتن و بابا برگشت داخل رو به من گفت
_یه چایی بیار
بلند شدم کاری رو که بابا گفته بود رو انجام دادم خواستم بشینم کنارش که گفت
_بشین پیش شوهرت
_اینجا راحت ترم
_من ناراحتم
_اخه بابا...
تیز نگاهم کرد و به جای خالی کنار امیر اشاره کرد
_اخه نداره برو بشین اونجا
سرم رو پایین انداختم و گوشه ای ترین جای ممکن روی مبل نشستم امیر خیلی وارد بود طوری که هیچ کس متوجه نشه پهلوم رو سوراخ کنه الان هم بابت جواب ندادن گوشی ناراحته هم به خاطر ضایع شدن مادرش
بابا رو به امید گفت
_چرا ازت می ترسه
از سوال بابا جا خوردم زیر چشمی به امیر نگاه کردم سرش پایین بود و معلوم بود که جوابی نداره فوری گفتم
_نمی ترسم
_اگه نمی ترسی چرا سه ساعت پشت حمید قایم شدی ؟ چرا بهت می گم بشین کنارش انقدر ازش فاصله می گیری؟
امیر همچنان سرش پایین بود ولی از همین زاویه هم می شد اخم هاش رو دید. فاصله ام رو با هاش کم کردم لب زدم
_همینجوری
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_277 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم سرچرخاندم با دیدن مرتضی در انسوی خیابان تمام موهایم
#پارت_278
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
تشنت بود راستی
بطری را از دست او گرفتم و برخاستم. مجید هم بلندشد، از سالن که خارج شدیم فروشگاه روبرو را نشانم دادو گفت ّبریم اونجا خرید کنیم؟
مضطرب شدم و گفتم
چی بخریم ؟
بریم ببینیم چی داره؟
نه دیگه بریم خونه
چرا اینقدر بی ذوقی، حالا که معلوم شده بچه چیه دوست دارم براش لباس بخرم.
بعدأ خرید میکنیم.
مجید خیره به من گفت
چته امشب عاطفه؟ مشکوک میزنی اول منو پیچوندی به بهانه تشنگی و حالا الانم زوم کردی رو خونه رفتن.
چهره بی گناه به خودم گرفتم و گفتم
چمه؟ چرا باید مشکوک بزنم؟
مجید کمی به من خیره ماندو گفت ببین بچه، من ده یازده سال از تو بزرگترم، این روزگارهارو قبل تو گذروندم.
خودم را به اون راه زدم و گفتم
کدوم روزگارها مجید؟ چرا اینطوری شدی؟
_الان چرا دوست نداری بریم فروشگاه خرید کنیم؟
_چون خسته شدم، نیم ساعت اینجا وایسادیم تا بریم داخل، نیم ساعت هم تئاتر طول کشیده، من نشستم الان کمرم درد میکنه میخوام برم خونه
مجید نگاه مر موذی به من انداخت و گفت
خونه اره؟
خوب هرجا که تو میگی
من میگم بریم فروشگاه بگو چشم.
سکوت کردم، سابق هم مرتضی مجید را دیده بود و هم مجید مرتضی را، مجید که انگار متوجه ترس من شده بود گفت
راه بیفت بریم.
به ناچار دنبال او روان شدم.وارد فروشگاه شدیم با خودم گفتم
نیم ساعت ما تو سالن امفی تئاتر بودیم چند دقیقه هم با مجیدبحث میکردم. الان حتما از اینجا رفتند. مجید را به یک کودک سرا بردم. و او را سرگرم دیدن لباسهای نوزادی کردم.
مدتی بعد مجید از مغازه خارج شدو من هم بدنبال او راهی شدم. اشاره ایی به مغازه ساندویچی کردم و گفتم
بریم یه چیزی بخوریم ؟
مجید متعجب گفت
ساندویچ؟
نگاهی به اونداختم و گفتم
اره
سر تایید تکان داد و وارد ساندویچی شدیم.
گوشه ایی ترین جا را انتخاب کردم مجید رفت که سفارش غذا را دهد اطرافم را بررسی کردم با دیدن مرتضی در چند قدمی مجید خشکم زد. مجید پشت پیشخوان رفت و شروع به سفارش کرد, هزینه را حساب کردو سپس چرخید که به سمت من بیاید. همین که چرخید با مرتضی مقابل هم قرار گرفتند. لبم را از داخل گزیدم. مجید از مقابل او گذشت و به سمت من امد نگاهم را از روش برداشتم. سرمیز نشست عصبی شده بود من هم دست و پایم سردشده بود، با چشمش مرتضی را دنبال میکرد من که جرات نگاه کردن به مرتضی را نداشتم اما از روی نگاه مجید میتوانستم تشخیص دهم که با چند میز فاصله پشت ما نشسته.
مجید اخم کردو رو به من گفت
واقعا دلت ساندویچ میخواست یا چیز دیگه؟
خودم را به اون راه زدم و گفتم
یعنی چی؟
پوزخندی زد و گفت
صبر کن میریم خونه درستت میکنم.
از تهدید او جا خوردم و گفتم
چی میگی مجید؟ من خودم به اندازه کافی داغونم و فکرم در گیر زندگیمونه تو دیگه چرا تو...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت81 ❣زبان عشق❣ _نمی... نمیرم ، دیگه نمیخندم امیر تمام حرصش رو تو نگاهش ریخت و سر جاش نشست.
#پارت82
❣زبان عشق❣
بابا رو به امیر گفت
_سوال من جواب نداشت
امیر سرش رو بالا آورد
_ببخشید عمو شاید من زیادی باهاش جدی برخورد کردم
_چرا باهاش جدی هستی؟
امیر کمی مکث کرد
_عمو گاهی در برابر حاضر جوابش کم میارم خیلی تند جواب میده مخصوصا جواب مادرم رو
چشم هام گرد شد و کمی ترسیدم ای کاش جواب زن عمو رو نداده بودم اگه الان امیر بگه بابا حسابی عصبی میشه
_یه روز از قبل از اینکه نامزدیتون رسما اعلام بشه یادته چی بهت گفتم . گفتم دنیای من لوسه، حاضر جوابه، پروعه. اگه کم میاری نیا جلو. گفتی عمو ما از بچه گی با هم بودیم دنیا رو مثل پریسا می شناسم . البته دنیا به من قول داده دیگه جواب بزرگترش رو نده مخصوصا جواب فریبا رو بایدم سر قولش بمونه وگرنه خودم باهاش برخورد میکنم
استرس وجودم رو گرفته بود اگه امیر بگه به مامانش چی گفتم بابا اینبار دیگه کوتاه نمیاد زیر لب و خیلی اروم که فقط امیر بشنوه گفتم
_غلط کردم
بابا سرش رو پایین انداخت و چشم هاش رو بست نفس سنگینی کشید
_امیر! فکر نکنی به خاطر تفاوت سنی تون نقشی به غیر از نقش شوهر تو زندگی دنیا داری
_نه عمو، من معذرت میخوام قول میدم دیگه تکرار نشه مطمعن باشید
بابا از جاش بلند شد رو به مامان گفت
_هانیه جان سرم خیلی درد میکنه یه مسکن بیار اتاق خواب
روبه امیر گفت
_ببخشید عمو جان سر درد اجازه نمیده بیشتر از این پیشتون بشینم
امیر از جاش بلند شد
_خواهش میکنم عمو منم دیگه رفع زحمت میکنم
مامان که تا الان ساکت بود گفت
_بمون امیر جان . اصلا شب هم همینجا بخواب
با بیچارگی تمام به مامان نگاه کردم و با نگاهم بهش فهموندم که تعارف نکنه. ولی بدون توجه به من گفت
_فردام که تعطیلید سر کار نمی خوای بری که استرس داشته باشی همین جا بخواب
اینو گفت و رفت تو اتاق مشترکشون در رو هم بست. با سر رفتن مامان رو دنبال کردم اروم برگشتم سمت امیر دوباره فاصله ام رو با هاش زیاد کردم دلخور و سرزنش وار نگاهم کرد
_فکر کردم میخوای دعوام کنی
_حالا دعوا کنم. به این ابروریزی می ارزید
سرم رو پایین انداختم حق با امیر بود
_اگه گفتم گوشی رو با خودت بیار پایین می ترسیدم عمو یه وقت خدای نکرده...
حرفش رو عوض کرد
_دنیا تو رو خدا نزار کسی از دعوا هامون سر در بیاره . من و تو باید خودمون مشکلاتمون رو حل کنیم
_اخه تو خودت تو جمع من رو زدی
_من عصبی بودم
_منم ناراحت بودم
نگاهش رو به چشم هام دوخت بلند شد دستش رو سمتم دراز کرد
_کاری نداری
_میری
_اره، حال مامان خوب نیست خونه باشم بهتره
دستش رو گرفتم کمی فشار دادم
_امیر. میشه از دل پریسا در بیاری با من آشتی کنه
_کتکی که پریسا خورده حقش بوده صبر کن خودش آشتی میکنه
_یعنی راه نداره
_نه
ملتمس نگاهش کردم
_من نباید پیش خواهرم یه حرف داشته باشم
بحث با هاش فایده نداشت از حرفش کوتاه نمی اومد به سمت در حرکت کرد و منم دنبالش دلم خیلی براش سوخت
_امیر
برگشت سمتم
_خیلی دوست دارم
لبخند رضایت بخشی رو ی صورتش نشست
_تمام این دعوا ها و توبیخ ها به این یک جمله می ارزید
دستش رو پشت سرم گذاشت خم شد و گونم رو بوسید
سرم یخ کرد چشم هام گرد شد دیگه نمیتونستم به چشم هاش نگاه کنم و نگاهم رو به دکمه پیراهنش دادم این چه حرفی بود من زدم
_چت شد یهو
جواب ندادم که بلند خندید و خدافظی بیجوابی کرد و رفت سرجام خشکم زده بود اروم دستم رو بالا اوردم و جای بوسش رو پاک کردم به خودم به خاطر اون جمله ی مسخره لعنت فرستادم.
صورتم رو شستم و رفتم تو اتاقم این دومین بار بود که اینکار رو می کرد هر چند مامان بهم گفته بود که این حق امیره ولی هیچ جوره نمی تونستم باهاش کنار بیام
روی تخت به خودم جمع شدم و چشم هام رو بستم احساس گلو درد داشتم از امیر متنفر شدم هر جوری بود افکار رو از خودم دور کردم و خوابیدم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت82 ❣زبان عشق❣ بابا رو به امیر گفت _سوال من جواب نداشت امیر سرش رو بالا آورد _ببخشید عمو ش
#پارت83
❣زبان عشق❣
با صدای بوق ممتد ماشین از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم هشت رو نشون میداد پتو رو رو سرم کشیم دوباره بخوابم. ولی مگه با این صدای ازار دهنده میشد. بلند شدم سمت پنجره رفتم پرده رو کنار زدم علی وسط حیاط کاپوتش رو بالا داده بود و سعی داشت صدای بوق رو ساکت کنه.
کشو قوسی به بدنم دادم نگاهم افتاد به خونه ی عمو اینا پریسا روی تاپ نشسته بود این بهترین فرصتِ برای به دست آوردن دل پریسا با وجود زن عمو حالا حالاها نمی تونستم برم خونشون یه شال از تو کمدم برداشتم و از اتاقم با سرعت بیرون رفتم پایین پله ها با مامان روبه رو شدم
_صبح بخیر، خیره ان شاالله کجا اول صبحی
همون طور که با شتاب سمت در میرفتم گفتم
_میرم پیش پریسا
_بیا صبحانه بخور
_الان میام
در رو باز کردم پریسا هنوز رو تاب بود این باعث خوشحالیم شد خودم رو بهش رسوندم جلوش ایستادم
_سلام
از دیدن من جا خورد ولی فوری صورتش رو برگردوند طرف مخالف من
_پریسا ببخشید به خدا از دهنم در رفت
_حاصل دهن لقی تو شد یه کتک مفصل برای من از اون امیر وحشی
_به خدا خیلی ناراحت شدم
صورتش رو تیز برگردوند به سمتم
_ناراحتی تو به چه درد من میخوره
شرمنده نگاهش کردم
_به خدا از دهنم پرید ببخشید
_تو میدونی امیر بد پیله است، بی خیال هیچی نمیشه .
اشک تو چشم هاش جمع شد
_مامان بابام نبودن اگه علی هم نبود الان معلوم نبود زنده بودم یا نه
_تو رو خدا گریه نکن ببخشید
خودش رو از رو تاب کنار کشید به اشاره کرد که بشینم نشستم کنارش صورتش رو بوسیدم اشکش رو پاک کردم
_خیلی کتکت زد
_ول کن نبود . میگفت دوست نداشته تو بفهمی فکر می کنه تو نسبت به مهدی احساس داری
نفس عمیقی کشیدن به تاب تکیه دادم پای چپم رو ی زمین فشتر دادم تا کمی تاب حرکت کنه
_میخوای بگم خونمون دیشب چه خبر بود
دوباره شده بود همون پریسا، با دوق گفتم
_اره بگو
_مامانم از دستت گریه کرد یعنی از دست تو که نه به خاطر دروغش که تابلو شده بود ولی می خواست بندازه گردن تو بابامم هم فهمید ولی به روش نیاورد رفتن اتاق دلداریش داد
بابات با امیر چی کار داشت
یکم نگاش کردم نباید از ضایع شدن امیر براش تعریف می کردم
_خودش چیزی نگفت
_چرا اومد علی ازش پرسید گفت می خواستین شب نگهش دارین به خاطر مامان قبول نکرده
نفس عمیقی کشید با سر حرفش رو تایید کردم دیگه حرف نزدیم فقط اروم تاب میخوردیم صدای بوق علی قطع شده بود خواب به چشم هام برگشته بود
_خوابم گرفت
_با بوق علی بیدار شدی
_اوهوم
سرم رو روی شونه ی پریسا گذاشتم چشم هام رو بستم
_پری
_هوم
_تو برا من مثل خواهری خیلی دوستت دارم
انگشت های دستش رو لای انگشتهام کرد دستم رو روی پاش گذاشت کمی فشار داد چشم هام گرم خواب شده بودن که با صدای سلام گفتن پریسا بازشون کردم امیر با یه اخم وحشتناک روبه رومون ایستاده بود.
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
ریحانه 🌱
#پارت83 ❣زبان عشق❣ با صدای بوق ممتد ماشین از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم هشت رو نشون میداد پت
#پارت84
❣زبان عشق❣
خم شد بازوم رو گرفت بلندم کرد سمت خونه ی ما می رفت من رو دنبال خودش می کشید تلاشم برای آزاد کردن بازوم از دستش بی فایده بود
_عه چته ولم کن اولی صبحی رم کردی اومدی سراغ من.
_الان تکلیفم رو با عمو مشخص میکنم
_ول کن ببینم بابا
به خونه رسیده بودیم که پرتم کرد سمت در هر جور که می شد تعادلم رو حفظ کردم که زمین نخورم طلبکار برگشتم سمتش که خودم رو تو شیشه ی خونه دیدم تازه متوجه علت عصبانیتش شدم با همون بولیز شلواری که تو خونه بودم تواومده بودم حیاط مشرمنده به چشم هاش نگاه کردم
_ببخشید به خدا حواسم نبود
بدون توجه به من در رو باز کرد دستش و پشت کمرم گذاشت و با شتاب به جلو هولم داد اگه به بابا می گفت حتما تنبیهم می کرد تو شرایط دیگه بودیم شاید کاری باهام نداشت ولی تو این شرایط نه
دستش رو گرفتم
_ببخشید به خدا حواسم نبود
_چطور یادت نمیره شال سرت کنی مانتو رو یادت میره. برای اینکه برات اهمیت نداره
لبم رو دندون گرفتم و اطراف رو نگاه کردم
_امیر آروم . بابام خونس
_میدونم
صداش رو کمی بالا برد بابا رو صدا کرد
مامان از اتاق بیرون اومد یه نگاه به قیافه مضطرب من انداخت
_چی شده امیر جان
_سلام زن عمو . عمو نیستش
_حمومه
_زن عمو شما بگو من چند بار باید بگم
رو کرد به من
_چند بار باید بهت بگم دوست ندارم اینطوری بیای تو حیاط . زن عمو هر چی می گم بازم کار خودش رو می کنه شما الان بگو این وضعیت مناسبه
مامان به سر تا پای من نگاه کرد
_برا چی اینجوری بیرون رفتی
_به خدا یادم رفت
امیر یه قدم اومد جلو که ترسیدم پشت مامان پناه گرفتم
_نگو یادم رفت که بد تر عصبیم می کنی.
_خیلی خب باشه پسرم خوت رو کنترل کن
استرس اومدن بابا اذیتم می کرد دلم می خواست امیر زودتر بره از پشت مامان تند و سریع گفتم
_ببخشید اشتباه کردم قول میدم دیگه اینجوری نیام بیرون
_به خاطر من ببخش امیر
امیر صداش رو پایین آورد
_ بحث بخشیدن نیست زن عمو من میگم...
با صدای بابا که مامان رو برای دادن حوله صدا می کرد حرف امیر نصفه موند مامان با صدای ارومی گفت
_اقا رضا دیشب قلبش درد گرفته بود جلوش دعوا نکنین خواهش میکنم
بعدم رفت اتاق تا به بابا حوله بده
امیر یه کم چپ چپ نگاهم کردو بدون خداحافظی رفت
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت84 ❣زبان عشق❣ خم شد بازوم رو گرفت بلندم کرد سمت خونه ی ما می رفت من رو دنبال خودش می کشید
#پارت85
❣زبان عشق❣
به در خیره بودم خدا رو شکر می کردم که بی خیال شد و رفت با صدای مامان چشمم رو از در برداشتم و برگشتم سمت مامان
_رفت
با سر تایید کردن
_نگهش می داشتی صبحانه رو با هم می خوردیم
_مگه بیکارم. دق و دلی گریه ی دیشب زن عمو رو میخواد سر من خالی کنه
مامان متعجب گفت
_ مگه گریه کرده
_الان پریسا گفت
مامان کمی اخم کرد
_ببینم دنیا! تو هم از خونه خبر می بری بیرون
_نه، اصلا خونه ی ما که خبری نیست چی رو برم بگم
رفتم سمت آشپز خونه
_مامان به چی بده من بخورم مردم از گرسنگی
_چه اخلاقی داری دنیا بابات یه نگاه چپ به من کنه تا دو هفته حالم جا نمیاد الان امیر کم مونده بود بزنت با خیال راحت میگی صبحونه بخورم
_بله مامان خانوم بابام ارومه یه چپ نگاه می کنه بهت بر می خوره .من دو ماه نیست عقد امیر شدم دو بار کتک خوردم .
چشم هاشو ریز کرد
_چرا دو بار مگه به غیر مشهد بازم اینکارو کرده
لعنت به دهنی که بی موقع باز بشه چی گفتم من خدایا اب دعنم رو قورت دادم
_همون دیگه
_گفتی دوبار
خودم رو به خونسردی زدم
_اخه الان بازومو گرفت دردم اومد واسه اون گفتم
نگاهم رو از چشم های دلخورش برداشتم خودم رو با نون های توی سبد نون مشغول کردم کمی خوردم لقمه هنوز توی دهنم بود که چشمم خورد به جعبه ای که دیشب برام عیدی آورده بودن
_مامان
دلخور بود از اینکه راستش رو بهش نگفته بودم جوابم رو نداد که ادامه دادم
_عیدی رو چرا برا عروس میارن
چایی رو جلوم گذاشت
_چطور
_همینجوری
_نمی دونم . یه جور رسمه
_کی باید بیارن
_معمولا چند شب مونده به عید
_چرا زن عمو برای من رو بعد از عید اورد
_دیشب که خودش گفت کار داشته
_پس چرا برای زهرا رو میبردن کار نداشته
_مهم اینه که بالاخره آوردن
_احترام مهم نیست
خیره نگاهم کرد
_تو مگه به اونا احترام میزاری؟
_اونا یعنی کی ؟ من فقط جواب زن عمو رو میدم .مامان دقت کن، جواب میدم، جواب، یعنی تا یه چی نگه من ساکتم .بی خودی که جوابش رو نمیدم هر دفعه یه چی بارم میکنه تازشم دیشب عملا دستش رو شد دروغگو خانم ...
_دنیا خانوم. اولا درست صحبت کن بزار عادت کنی. دوما زن عموت اشتباه کرده ولی تو حق نداشتی اونجوری بخندی و ناراحتش کنی
_چطور من اشتباه می کنم اون به همه میگه ولی اون اشتباه میکنه من نباید بخندم حالا بماند که اشتباه مال جوناست نه یه زن پنجاه ساله
_کی اشتباهت رو به همه گفت ؟
_عه! چه زود یادتون رفت دیروز نزدیک بود من رو به کتک خوردن بندازه
اداشو درآوردن
_با خواهر من بد حرف زد
مامان لبخندش رو به زور جمع کرد
_مگه چی گفتی به خواهرش
با فکر اینکه الان باید برا مامان تعریف کنم و از اونجایی که هرچی به مامان بگم دو دقیقه بعدش بابا میدونه تنم لرزید دنبال یه راه فرار بودم که بابا نجاتم داد
_قبلا ها صبر می کردین منم بیام بعد میخوردید
سلام دادم مامان لبخندی زد
_دنیا ضعف کرده بود من نخورم
داشتم لقمه میگرفتم که بابا گفت
_دنیا دو تا چایی بریز
لقمه رو رو میز گذاشتم از جام بلند شدم که تلفن زنگ زد مامان گفت
_خودم چایی میریزم تو گوشی رو جواب بده
سمت گوشی رفتم با دیدن شماره ی خونه ی آقاجون قیافم رو مشمعز کردم بابا از تو اینه ای که بالای میز تلفن بود قیافم رو دید محکم گفت
_جواب بده دیگه
دکمه ی سبز رو فشار دادم و با بی میلی گفتم
_بله
_بابات هست
این پیر مرد هیچ وقت سلام نمی کرد سلام هم می کردم جواب نمی گرفت
_بله هست گوشی
گوشی رو بردم تو آشپز خونه جلوی بابا گذاشتم
_کیه ؟
_آقاجون
صداش رو اروم کرد تا آقاجون نشنوه
_چرا سلام نکردی
_اون زنگ زده خودش باید سلام کنه
بابا تیز نگاهم کرد خودم رو یکم جمع کردم
_گوشی رو بردار، سلام کن معذرت خواهی کن به خاطر بی ادبیت، حال خودش و خانوم جون رو بپرس بعد گوشی رو بده به من
با تعلل نگاهش کردم که گفت
_زود
گوشی رو برداشتم
_سلام آقاجون
_گفتم گوشی رو بده به بابات
_ببخشید یادم رفت اول سلام کنم
جوابم رو نداد
_خودتون خوبید خانوم جون خوبن
_بچه من رو مچل نکن
_یه لحظه گوشی
گوشی رو گرفتم شمت بابا که تمام مدت با چشم غره نگاهم میکرد
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
هدایت شده از ریحانه 🌱
لینک پارت اول زبان عشق👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/12524
لینک پارت اول عشق بی رنگ👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/1542
اعضا جدید خوش امدید❣❣❣
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖