eitaa logo
ریحانه 🌱
12.5هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
534 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت75 ❣زبان عشق❣ روسریم رو که به خاطر بغل کردن بابا روی شونه هام افتاده بود رو در آوروم و گوشی
❣زبان عشق❣ چشم هام گرم خواب شدن که با صدای دادو بیداد بابا بازشون کردم _برا چی قبول کردی؟ _چی میگفتم ؟ میگفتم نیاید؟ _اره گوشی رو بردار زنگ بزن بگو امشب جایی دعوتیم یه شب دیگه بیان صداشون اروم شد و دیگه نمی شنیدم از اتاق بیرون رفتن و پشت نرده های پله نشستم _امروز اصلا نمی شناسمت آقا رضا. بیا این گوشی اینم شماره ی داداشت زنگ بزن بگو من از شما ها دلخورم دوست ندارم ببینمتون امشب شام تشریف نیارید _تو نباید قبول می کردی _من نمی تونم _پس زنگ بزن بگو امیر حق نداره بیاد _ای بابا تو رو خدا بس کن اقا رضا چه بی منطق شدی _دختر من رو زده _زن و شوهرن الان دعوا میکنن دو دقیقه ی دیگه اشتی برگشتم تو اتاقم گوشیم رو از رو زمین برداشتم هفده تماس بی پاسخ از امیر شمارش رو گرفتم به تک بوق اول با فریاد جواب داد _کجایی تو چشم هام رو بستم گوشی رو از گوشم فاصله دادم و بهش نگاه کردم اروم دوباره کنار گوشم گذاشتم _خب خواب بودم _برا چی گوشی رو روی من قطع میکنی _خدافظی کردم دیگه _تن صداش اروم شد ولی هنوز طلبکارانه حرف میزد _تو اتاقتی _اره _از پایین چه خبر _خبر که شما شب شام میاید اینجا، امیر به نظرت زود نیست؟ _چی؟ _اینکه صبح بابا اومده خونتون کلی دادو بی داد کرده شب شما شام بیاید اینجا _مامانمم گفت ولی بابا حرف گوش نکرد صدای دنیا دنیا گفتن مامان از پایین میاومد گوشی رو از گوشم فاصله دادم و با صدای تقریبا بلندی گفتم _بله _بیا پایین کارت دارم _الان میام گوشی رو کنار گوشم گذاشتم _مامانم کارم داره. کار نداری ؟ _موبایلتم ببر پایین شاید زنگ زدم. دنیا جواب میدیا باشه خدافظی گفتم و قطع کردم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت76 ❣زبان عشق❣ چشم هام گرم خواب شدن که با صدای دادو بیداد بابا بازشون کردم _برا چی قبول کردی
❣زبان عشق❣ رفتم پایین. بابا روی مبل نشسته بود عینکش به چشمش بود و کتاب می خوند مامان هم تو آشپزخونه مشغول بود مستقیم رفتم پیش مامان _کارم داری مامان توی ظرفشویی در حال شستن برگ های کاهو بود سرش رو برگردوند سمتم _سالاد رو درست می کنی؟ خیلی کار دارم مامان _چشم _دورت بگردم الهی فقط یه کم صبر کن آب کاهو ها بره نشستم روی صندلی به قاشق ها و لیوان هایی که مامان روی میز چیده بود نگاه کردم سرم رو بالا بردن اروم گفتم _به نظرت بابا امیر رو می بخشه مامان هم ارومتر از خودم گفت _برو بهش بگو ببخشه _من می ترسم مامان _هیچی بهت نمی گه ، برو بهش بگو بزار امشب ختم به خیر بشه، دلم خیلی شور میزنه نگاهم رو به بابا دادم، اصلا متوجه من نشده بود چه جوری بگم؟از کجا شروع کنم؟ نکنه دوباره خودم رو دعوا کنه _پاشو این چایی رو براش ببر بهش بگو به سینی چایی که دست مامان بود نگاه کردم کی چایی ریخت؟ با کمی مکث از جام بلند شدم سینی رو گرفتم و از اشپزخونه بیرون رفتم چایی رو جلوش گذشتم از بالای عینک نگاهم کرد و تشکری زیر لب گفت قلبم تند تند میزد عزمم رو جزم کردم گفتم _بابایی بدون اینکه سرش رو از کتابش بالا بیاره گفت _جانم نفس عمیقی کشیدم اب دهنم رو قورت دادم چشم هام رو بستم _چی میخوای بگی بابا چشمم رو باز کردم عینکش رو دستش گرفته بود و نگاهم میکرد _دنیا جان برای اینکه با من حرف بزنی نباید بترسی من اگه از دستت عصبانی بودم دلیل داشتم. الان چرا می ترسی حرف بزنی؟ _نه نمیترسم فقط استرس دارم _استرس چی بابا _هیچی اخه ... لب پایینم رو به دندون گرفتم _من میدونم شما بدتون میاد از این حرف ها ولی نمیدونم چه جوری باید بگم _از کدوم حرف ها _حرف هایی که الان میخوام بگم خیره نگاهم میکرد به زور لب زدم _من ... امیر...دو...دوستش دارم خیلی زیاد بابایی میشه ببخشیش، دیگه دعواش نکنی. نفس سنگینی کشید عینک و کتاب رو روی میز گذاشت _من و عموت به فاصله ی دو ماه ازدواج کردیم علی به دنیا اومد دو سال بعدشم امیر، عمتم یه سال بعد ما ازدواج کرد اونم زهرا رو به دنیا آورد و بعدم مهدی رو . من و مامانت بچه دار نشده بودیم به اصرار خانم جون رفتیم آزمایش دادیم و گفتن اشکال از منه بعد از کلی دکتر رفتن و دکتر عوض کردن یکی شون اب پاکی رو ریخت رو دستمون گفت که من هیج جوره بچه دار نمیشم و هزینه های درمانم خرج الکیه اون موقع محمد هم به دنیا اومده بود از مطبش که اومدیم بیرون با ناامیدی تمام به مادرت گفتم حالا چی کار کنیم بدون اینکه رفتارش نسبت به من تغییر کنه گفت که بریم رستوران شام بخوریم اونشب مادرتو گذاشتم خونه و مستقیم رفتم مشهد تو حرم نشستم و به ضریحش خیره شدم یک کلمه هم حرف نزدم چشم از حرمش بر نمی داشتم شلوغی حرم هم مانع از نگاه کردنم نمی شد سه روز اونجا نشستم بعدشم برگشتم تهران، نه ماه بعدش تو به دنیا اومدی ،هنوز متوجه معجزه امام رضا نشده بودم مدارک پزشکیم رو برداشتم تو رو هم بغل کردم رفتم مطب همونی که گفته بود بچه دار نمی شم بهش گفتم علمش رو نداری بیخود میکنی نظر میدی گفت من الانم میگم تو بچه دار نمیشی برو ببین چی کار کردی که خدا اینو بهت داده تازه فهمیدم تو برای من معجزه ایی. تو کل این هفده سال دست روت بلند نکردم. همه ی بچه ها از طرف خدا هدیه هستن برای پدر و مادراشون ولی تو خیلی برای من خاصی، معجزه ای که زندگیم رو زیر رو کرد . امیر رو معجزه من دست بلند کرده دلم باهاش صاف نمیشه میدونستم که دیر باردار شدن ولی هیچ وقت اینجوری برام تعریف نکرده بودن به جورایی احساس غرور میکردم _بابایی تو رو خدا،جون من، تمومش کن هر ادمی وقتی عصبی میشه نباید سمتش بری تقصیر خودم بود تو اوج عصبانیتش رفتم جلو نگاهش رو به کتاب روی میز داد خم شدم و تو صورتش نگاه کردم _باشه بابایی نفس سنگینی کشید _باشه از جام بلند شدم و صورتش رو بوسیدم _مرسی بابا _فقط قولت یادت نره _مطمعن باشید یادم نمیره بلند شدم و رفتم پیش مامان با کلی ذوق سالاد رو درست کردم و با تمام سلیقه توی ظرف چیده بودم به هنرم تو ظرف های سالاد نگاه میکردم که یاد امیر افتادم باید بهش پیام بدم که بابا رو راضی کردم به دنبال گوشی به میز نگاه کردم بعد هم نگاهم به اپن رفت ولی نبود رو به مامان که در حال سرخ کردن مرغ ها بود گفتم _مامان گوشی من رو ندیدی پیداش نمیکنم _نه با گوشی من زنگ بزن پیداش کن _اخه رو سکوته _اومدی پایین دستت نبود شاید بالا گذاشتی فوری رفتم بالا با دیدن گوشیم روی تخت دو دستی زدم تو سرم یادم رفته بود ببرمش پایین صفحش رو روشن کردم یازده تماس بی پاسخ این بار حتما میکشم سه تا پیام هم اومده بود که جرات نکردم بازش کنم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ریحانه 🌱
#پارت77 ❣زبان عشق❣ رفتم پایین. بابا روی مبل نشسته بود عینکش به چشمش بود و کتاب می خوند مامان هم تو
❣زبان عشق❣ لباس مناسبی که امیر خوشش بیاد رو پوشیدم شال همرنگش رو هم برداشتم و رفتم پایین ساعت هفت بود و هنوز نیومده بودن مامان بالا سر قابلمه برنج بود دستش رو خیس کرد و به دیواره ی قابلمه زد _مامان _جانم _امیر به من گفت میری پایین گوشی رو هم با خودت ببر من یادم رفت الان که رفتم بالا کلی زنگ زده بود منم ترسیدم زنگ بزنم ببینم چی کارم داره الان بیاد اینجا دعوام میکنه. من چی کار کنم _چرا انقدر سر به هوا بازی از خودت در میاری. حق داره خب بیچاره، با اون وضعیتی که ما از خونه شون اومدیم بیرون خب دلش شور می زنه الان هر چی بهت بگه حقته _عه . مامان تو دلم رو خالی نکن دیگه لبخند حرص درآری زد گفت _خوشم میاد حسابی ازش حساب می بری _نخیرم. وحشی بازی در میاره می ترسم بلند خندید و به حالت شوخی گفت _در هر صورت به این میگن جزبه ی مرد که خوشبختانه امیر داره. کمی مکث کرد و گفت _نترس یه امشب رو کاری بهت نداره با شنیدن صدای در خونه دلم یهو ریخت پایین برگشتم به در خیره شدم بابا رفت سمت در که مامان گفت _علی هم هست _میدونم _خب نمیخوای شالت رو سر کنی ؟ _اصلا حواسم نیست به خدا دارم از ترس سکته میکنم مامان شالم رو از رو دسته ی صندلی برداشت و انداخت روی سرم _ان شاالله هیچی نمیگه با صدای یالله گفتن عمو به در نگاه کردم دسته گل بزرگی دست عمو بود پشت سرش زن عمو اومد و بعدم علی و زهرا انتظارم برای وارد شدن امیر خیلی طول نکشید ، امیر سرافکنده با جعبه ی شیرینی که دستش بود وارد شد بابا اولش سنگین رفتار کرد ولی اون دسته گل بزرگ رو که دست عمو دید خوشحال شدو دوباره شد همون بابا رضای خودم مهربون و دوست داشتی همشون کنار ایستادن مامان گفت _چرا ایستادین بفرمایید بشینیدعمو رو به امیر گفت _امیر یه کاری باید بکنه امیر رفت سمت بابا فکر کنم سرش دیگه از اون پایین تر نمیرفت _عمو ببخشید اشتباه کردم _یه ساعت پیش دنیا ضمانتت رو کرده بخشیدمت فقط دیگه تکرار نشه _چشم قول میدم بابا پیشونیش رو بوسید https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
سلام بر دوستان خوب کانال🌹 عزیزان بنده وقتی ایتارو باز میکنم گاها 30 تا 40 بعضی وقتها هم بیشتر از 40 تا پیام دارم که متن اکثریتشون اینه نویسنده رمان شما هستید؟ مدیر این کانال خودتونید؟ رمان چند پارته؟ میشه بیشتر پارت بزارید؟ باور کنید من دغدغه همتون رو درک میکنم ولی میدونید اگر بخوام به همه این سوالتان جواب بدم چقدر باید وقت بزارم؟ در حالی که منم بچه مدرسه ای دارم متاهلم کارهای منزل و همسر داریمم هست. از همه شما بزرگواران خواهش میکنم فقط در صورت خرید رمان به پی وی مراجعه کنید 🌹🌹🌹
ریحانه 🌱
#پارت78 ❣زبان عشق❣ لباس مناسبی که امیر خوشش بیاد رو پوشیدم شال همرنگش رو هم برداشتم و رفتم پایین
❣زبان عشق❣ بعد از کلی تعارف که من اصلا بلد نبودم و خیلی برام کلافه کننده بود نشستن رو مبل بابا رو به عمو گفت _پریسا کو _حالش خوب نبود نبومد احتمالا به خاطر قهر با من نیومده کاملا هم حق داره من اگه جای اون بودم به همه می گفتم. ولی از ترس امیر، بیچاره فقط کتک خورده .نمی دونم چه جوری از دلش در بیارم بابا اخم هاش تو هم رفت _غلط کرده .الان خودم میرم میارمش _ما که حریفش نشدیم شما برو ان شاالله بیاریش بابا سمت کتش رفت پوشید و از خونه بیرون رفت امیر که می تونست از نبود بابا استفاده کنه اخم هاش تو هم رفت دستش رو روی لبه ی مبل گذاشت و به سر اشاره کرد که برم پیشش چون میدونستم چی میخواد بگه فوری کنار عمو نشستم عمو دستش رو روی شونم انداخت _خوبی شیطونک _ممنون _یه تنه خوب همه رو میندازی به جون هم ها _وا عمو ! به من چه؟ تقصیر پسر خودت بود. زن عمو که معلوم بود هنوز دلخوره گفت _شمام بی تقصیر نبودی _نه خیرم، اگه شما حرف نمیزدی الان لازم نبود با دسته گل بیاید همه هم نگاه کردن حواسم به قولی که به بابا داده بودم بود ولی چون حضور نداشت از فرصت سو استفاده کردم عمو اروم رو شونم زد گفت _گل برای اینه که دلخوری ها از بین بره عمو جان یه کم مراعات سن زن عموت رو بکنی بد نیستا _اخه عمو انگار با من دشمنه _من چه دشمنی با تو دارم بچه جان _دشمن نیستی می خواستی من رو کتک بندازی _دنیا بس کن مامان خودت مگه الان به بابات نگفتی تمومش کن _اره گفتم ولی یادم نمیره که زن عمو باعث شد بابا باهام رفتار بد کنه امیر بلند شد ایستاد _دنیا یه دقیقه بیا بریم بالا خودم رو تو بغل عمو جا کردم _نمیام می خوای ببریم بالا چی کار کنی حرصی گفت _میخوام باهات حرف بزنم _با زور بازوت عمو دستش رو دور شونم تنگ کرد گفت _زور بازو که غلط کرده. ولی تو هم از زور زبونت کم کن دیگه عمو جان. احترام کوچیک تر بزرگتر رو رعایت کن _هیچ وقت یادم نمیره عمو دید من گریه کردم دید بابا عصبانیه ولی اونجوری گفت همش تقصیر... با باز شدن در خونه وارد شدن پریسا و بابا بقیه حرفم رو نزدم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
سلام بر دوستان خوب کانال🌹 عزیزان بنده وقتی ایتارو باز میکنم گاها 30 تا 40 بعضی وقتها هم بیشتر از 40 تا پیام دارم که متن اکثریتشون اینه نویسنده رمان شما هستید؟ مدیر این کانال خودتونید؟ رمان چند پارته؟ میشه بیشتر پارت بزارید؟ باور کنید من دغدغه همتون رو درک میکنم ولی میدونید اگر بخوام به همه این سوالتتان جواب بدم چقدر باید وقت بزارم؟ در حالی که منم بچه مدرسه ای دارم متاهلم کارهای منزل و همسر داریمم هست. از همه شما بزرگواران خواهش میکنم فقط در صورت خرید رمان به پی وی مراجعه کنید 🌹🌹🌹
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ریحانه 🌱
#پارت79 ❣زبان عشق❣ بعد از کلی تعارف که من اصلا بلد نبودم و خیلی برام کلافه کننده بود نشستن رو مبل
❣زبان عشق❣ زن عمو رو به بابا گفت _دست شما درد نکنه آقا رضا بابا که متوجه منظور زن عمو نشده بود پریسا رو بغل کردو گفت _یکی یه دونه ی داداشم مگه میشه خونه ی عموش نیاد. عمو نمایش دستی به ریشش کشید و با چشم به زن عمو التماس کرد. تنها صندلی خالی کنار امیر بود بابا پریسا رو نشوند همونجا من نفس راحتی کشیدم برای خودش هم یه صندلی از اشپزخونه اورد و نشست کنارمون مامان سینی چایی رو روی اپن گذاشت و گفت _دنیا جان مامان چای ها رو تعارف کن بلند شدن از کنار عمو اصلا به صلاحم نبود _مچ پام درد میکنه مامان نمیتونم راه برم رو به امیر گفتم _تو چایی رو تعارف کن زن عمو که حسابی رنگش پریده بود از جاش بلند شد _من تعارف میکنم _شما چرا زن داداش بفرمایید خودم میدم بابا بلند شد و چایی رو جلوی همه گرفت مامان چپ چپ نگاهم میکرد و امیر از ترس بابام اصلا نگاهم نمی کرد شام رو خوردیم پریسا و زهرا ظرف ها رو شستن و من به بهانه ی پا درد از کنار عمو تکون نمی خوردم زن عمو دست توی کیفش کرد و از توش یه جعبه کوچیک درآورد و گذاشت رو میز رو به بابا گفت _عیدی دنیا جان رو هم خریده بودم اقا رضا، فقط به خاطر مشغله ی فکری که داشتم برای اوردنش قبل عید کوتاهی کردم. شما ببخشید. چقدر این زن نقشه کشه چطور این مشغله ی ذهنی جلوتو نگرفت برای زهرا ببری رک و راست بگو از دنیا خوشم نمیاد. من که خبر دارم عمو مجبورت کرده الان بیای اینجا با صدای بابا نگاه نفرت انگیزم رو از زن عمو برداشتم _نه زن داداش این حرف ها چیه من عصبی بودم یه چیزی گفتم شما ببخشید عمو جعبه رو برداشت زنجیر پلاکی که اسم امیر بود رو از توش دراورد و گرفت سمتم _ببین خوشت میاد عمو نگاه سرسری کردمو گفتم _نه متوجه نگاه تیزو اخمالو بابا شدم _چیزه ... یعنی بله ...خیلی قشنگه _دوست نداری با امیر فردا ببرید عوض کنید امروز با طلا فروشه طی کردم اگه عروسم خوشش نیاد میارم عوض میکنم پوزخندی به رسوایی زن عمو که شوهرش ناخواسته رو کرده بود زدم و گفتم _امروز خریدین زن عمو رنگش پریده بود و حسابی شرمنده شده بود ناخواسته قهقه ای زدم گفتم _ببخشید نمیتونم جلو خندم رو بگیرم مامان لب هاشو داده بود تو تا جلو ی خندش رو بگیره پریسا و زهرا به زن عمو خیره بودن بابا خیلی محکم گفت _بسه دنیا چشمی زیر لب گفتم و تمام تلاشم رو برای نخندیدن کردم یه دفعه از لای لب های به هم فشرده شدم زدم زیر خنده اصلا نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم بابا لااله الا اللهی زیر لب گفت علی هم تو خندیدن با من همراه شده بود عمو به زنش نگاه میکرد و دستش رو پشت گردنش می کشید مامان لب پایینش رو گاز گرفته بود و با چشم و ابرو به من اشاره میکرد که نخندم چند بار جلوی خندم رو گرفتم ولی دوباره خندم گرفت و با صدای بلند خندیدم با حرفی که امیر زد خندیدن از یادم رفت _عمو اجازه میدی یه دقیقه با دنیا بریم بالا بابا که دوست داشت از خندیدن های پی در پی من راحت بشه با غیض رو به من گفت _بلند شو برو بالا هیچ وقت هیچ کس حق رو به من نمی ده خب دروغش لو رفت خنده داره دیگه نگاه ملتمسم رو به بابا دادم بعد هم به امیر که ایستاده بود و منتظر بود تا باهاش همراه بشم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلم سرچرخاندم با دیدن مرتضی در انسوی خیابان تمام موهایم سیخ شد. خیره به من ایستاده بود نگاهم روی او قفل شد. سر تاییدی برایم تکان داد لحظه ایی یاد اخرین مکالماتم لا او که گوشی ام هم برای امیر روشن بود افتادم. مجید کنارم امد و گفت فقط اب پرتغال داشت لیوان را از دست مجید گرفتم و گفتم مرسی مجید سرگرم.خواندن تیزرهای تبلیغی شدو من مخفیانه نگاهی به ان سو انداختم دختر بچه ایی حدودأ هجده نوزده ساله ایی در کنارش ایستاده بود. لبخند تلخی زدم و اهی کشیدم. عجب سرنوشتی بود. دست دختر را گرفت و به طرف فروشگاه پشت سرشان قدم زنان راه رفتند انگار که متوجه نگاه من باشد از قصد دستش را پشت کمر او گذاشت و او را حامیانه هدایت کرد. پس مرتضی هم تنها نماند و ازدواج کرد. سرم را پایین انداختم. من به او خیلی بد کردم. شاید اه او بود که اینچنان دامن زندگی مرا گرفته. مرتضی با من همه جوره ضرر کرد. چه از نظر مالی و چه از نظر احساسی سرم را بالا گرفتم و خیره به اسمان گفتم خدایا تو شاهدی که من قصد ازار او را نداشتم. و واقعا برسر پیمان عاشقانه م بودم. خانواده م باعث شدند که من او را ترد کنم و از خود برنجانم. کاری که همه جای زندگیم با من میکنند. سرم را پایین انداختم . و فکرم درگیر بابا شد چه راحت همه چیز را به نفع خودش تغییر میدادو سرنوشت هیچ کس برایش مهم نبود. روزگاری پوریا را با من به بازی گرفته بود و با وعده وعید های دروغین او را امیدوار میکردو سو استفاده اش را مینمود. مرتضی را به جرم پایین شهری بودن و کم پولی ترد کرد، قول ازدواج مرا به مجید داد و قرارداد تخت جمشید را بست ، حالا هم برای قرارداد مجتمع کیش راضی به پاشیدن زندگی من شده. حرصی شدم گوشی ام را در اوردم و برایش نوشتم شادی و از زندگی من گرفتی ، من که حلالت نمیکنم . گوشی را قفل کردم و داخل کیفم نهادم . مجید گفت سانس ما شروع شد بیا بریم داخل لرزش گوشی ام را داخل کیفم حس کردم روی صندلی نشستم . مور مور خواندن پیامم بودم اما مجید شدیدأ نزدیک من بود. فکری به ذهنم خطور کرد و گفتم تشنمه مجید. الان برات اب میارم عزیزم. سپس برخاست و رفت بلافاصله گوشی ام را در اورده بودم با دیدن جواب بابا خشکم زد به درک. پیامها را پاک کردم گوشی را داخل کیفم نهادم . مدتی بعد مجید کنارم نشست و با اخم گفت چی گفتی به بابات؟ متعجب به او خیره ماندم و به دنبال جواب مناسبی بودم. مجید سری تکان دادو گفت نمیتونی ساکت بشینی سرجات؟ حتماباید یه شری بپا کنی؟ الان من شر بپا کردم؟ اره دیگه،زنگ زده به من میگه به زنت بگو این چرندیات و واسه من نفرسته سرم را پایین انداختم مجید ادامه داد چی براش فرستادی؟ سرم را به علامت نه بالا دادم. مجید بحث را ادامه نداد.بد جنسی بابا ذهنم را درگیر کرد. ای کاش میشد از او بپرسم اصل مشکلت با من چیه؟ چرا هرچی بلا سر من میاری سیر نمیشی؟ اما چه حیف که هرچه بیشتر با او حرف میزدم بیشتر در غصه فرو میرفتم و حرفهای سنگین تری میشنیدم. به سن خیره ماندم از نمایش هیچ چیز نفهمیدم. و در افکار خودم بودم . بالاخره تمام شد مجید بطری اب را به دستم دادو با کنایه گفت... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ❌❌❌❌❌❌❌❌ سلام🌸 قابل توجه دوستان عزیز ❇️به اطلاع میرساند دوستان عزیزی که تمایل به خواندن رمان کامل را دارند با پرداخت مبلغ فقط😍 30000 تومان رمان را دریافت کنند. به شماره کارت زیر واریز نمایند 👇 👇 5057851023968321 عبدلی ✅پس از هماهنگی با ادمین پاسخگو @Habibollah1388 و ✅ارسال فیش واریزی 🔴 لینک اختصاصی (رمان کامل) این رمان رو بدست بیارن 🌹با تشکر از همه عزیزانی که همراه ما هستن😊 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت80 ❣زبان عشق❣ زن عمو رو به بابا گفت _دست شما درد نکنه آقا رضا بابا که متوجه منظور زن عمو
❣زبان عشق❣ _نمی... نمیرم ، دیگه نمیخندم امیر تمام حرصش رو تو نگاهش ریخت و سر جاش نشست. بابا بعد از چند لحظه نگاه تیزش رو از رو من برداشت همه ساکت بودن زمین رو نگاه میکردن علی که متخصص عوض کردن بحث تو اینجور مواقع بود گفت _راستی عمو این حسابدار جدیده کارش رو بلد نیست ها بابا که انگار منتظر بود تا بحث عوض بشه فوری گفت _چطور _با امیر دیروز دفتر ها رو بررسی می کردیم دیدم تمام چک ها رو بدون شماره رد کرده دوساعت طول کشید تا تونستیم شماره هاشو درست کنیم کم کم عمو و امیر هم وارد بحث شدن و به غیر زن عمو که هنوز از شرمندگی سرش پایین بود. همه با هم مشغول بودن. پریسا با من قهر بود و من از ترس امیر اصلا نمی تونستم برم منت کشی بالاخره بعد از دو ساعت قصد رفتن کردن که بابا به امیر گفت _تو بمون کارت دارم امیر نگاه پر استرسی به عمو انداخت چشمی زیر لب گفت . اروم طوری که کسی نشنوه لب زدم _وای خدا برا چی اینو نگه داشت، بزار بره دیگه الان من رو می خوره. عمو دیگه نبود که کنارش پناه بگیرم فوری رفتم کنار مامان ایستادم بعد از خداحافظی طولانی همه رفتن و بابا برگشت داخل رو به من گفت _یه چایی بیار بلند شدم کاری رو که بابا گفته بود رو انجام دادم خواستم بشینم کنارش که گفت _بشین پیش شوهرت _اینجا راحت ترم _من ناراحتم _اخه بابا... تیز نگاهم کرد و به جای خالی کنار امیر اشاره کرد _اخه نداره برو بشین اونجا سرم رو پایین انداختم و گوشه ای ترین جای ممکن روی مبل نشستم امیر خیلی وارد بود طوری که هیچ کس متوجه نشه پهلوم رو سوراخ کنه الان هم بابت جواب ندادن گوشی ناراحته هم به خاطر ضایع شدن مادرش بابا رو به امید گفت _چرا ازت می ترسه از سوال بابا جا خوردم زیر چشمی به امیر نگاه کردم سرش پایین بود و معلوم بود که جوابی نداره فوری گفتم _نمی ترسم _اگه نمی ترسی چرا سه ساعت پشت حمید قایم شدی ؟ چرا بهت می گم بشین کنارش انقدر ازش فاصله می گیری؟ امیر همچنان سرش پایین بود ولی از همین زاویه هم می شد اخم هاش رو دید. فاصله ام رو با هاش کم کردم لب زدم _همینجوری https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣