🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت53
🍀منتهای عشق💞
از شانس من فردا جمعه است و مدام باید جلوی چشم علی باشم.
_ چِت شد؟
از اینکه زهره بعد از چند روز باهام حرف زد، خوشحال شدم.
_ تو راه پله داشتم حرفهای رضا و مامان رو گوش میکردم، علی دید؛ آبروم رفت!
_ علی دید هیچی بهت نگفت!؟
با یادآوریش سرم یخ کرد.
_ گفت کارت زشته.
_ همین! اگر من بودم الان صدای داد و بیدادش تا سرکوچه میرفت، خبرش تو خونهی آقاجون در میاومد.
آقاجون این سوال رو فقط از من پرسید! متعجب گفتم:
_ تو از کجا میدونی!
_ من مثل تو بیخیال نیستم، بشینم ببینم چی پیش میاد. از سارا و سمانه پرسیدم.
_ کارت خیلی بد بود. اونا به خاله محل که ندادن، مسخرش هم کردن. بعد تو رفتی پیششون!
_ گفتم که مثل تو نیستم! رفتم اول بفهمم ما نبودیم اونجا چه خبر بوده. یه کار دیگم هم داشتم که چون تو فضولی بهت نمیگم.
_ فضول خودتی.
خیره نگاهم کرد.
_ حالا قبل ما اونجا چه خبر بوده؟
_ فهمیدم یکی از همسایهها آمار سر و صدای خونهی ما رو به اونجا میده. یکی که دوست نداره تو اینجا بمونی! چون تا صدای دعوای این خونه میره بالا، زنگ میزنه؛ بعدش هم عمو اینجا ظاهر میشه.
سارا میگفت کار خودته! ولی من میدونم کار تو نیست. تو عین کنه چسبیدی اینجا، نمیشه کَندت.
_ یعنی کیه!
_ نمیدونم؛ ولی پیداش میکنم.
_ میشه دیگه با من قهر نباشی؟
چپ چپ نگاهم کرد.
_ باهات قهر نیستم، چون علی مجبورم کرده. ولی دلم ازت گرفته.
تا همین جا هم که زهره باهام حرف زد، کافیه. نباید بحث رو بازترش کنم، چون دوباره دعوامون میشه.
صبح علی خونه نموند و من برای اولین بار از نبودش خوشحالم، اونم فقط از خجالتم.
بعد از خوردن صبحانه بدون رضا که مثلا قهر کرده و پایین نیومد، سفره رو جمع کردم. خاله کنار تلفن نشست و زیر لب شروع به گفتن ذکری کرد. میلاد از پلهها پایین اومد رو به خاله گفت:
_ مامان من برم کوچه؟
خاله همچنان که ذکر میگفت، با سر گفت نه.
_ زود میام.
خاله کلافه نگاهش رو از میلاد گرفت.
_ آخه کارم واجبه.
_ لا اله الا الله! بچه مگه نمیبینی دارم ذکر میگم.
_ به خدا زود میام.
با حرص گفت:
_ کاپشنت رو بپوش برو.
میلاد آخ جونی گفت و از پلهها بالا رفت. خاله گوشی رو برداشت و شمارهای رو گرفت.
انقدر استرس داشت که تو صورتش کاملاً معلوم بود.
_ سلام اقدس خانم.
_ ممنونم. ببخشید مزاحم شدم، میخواستم ببینم دیروز قرعهکشی کردید یا نه!
_ نه هیچکس به من نگفت!
لبخند رو لبهای خاله نشست و به نشانهی شکرگذاری دستش رو به سمت بالا گرفت و لب زد:
_ خدایا شکرت.
_ عیب نداره. حتما یادش رفته. فقط جمع شده من بیام بگیرم؟
_ دستتون درد نکنه. پس من شماره کارت علی رو براتون میفرستم.
_ خیلی ممنون، خداحافظ.
گوشی رو سر جاش گذاشت و با خوشحالی رو به من گفت:
_ بعد دو سال قسط دادن، بالاخره به نام ما دراومد.
از خوشحالی خاله لبخند زدم.
_ دیروز که تو رفتی بیرون، دلم خیلی شکست. آقاجون و عموت، علی رو تو فشار گذاشتن که بیا بهت یه ماشین بدیم. خدا رو شکر؛ الان پول قرعهکشی رو میدم بچم بره یه ماشین بخره، دستش رو جلوی کسی دراز نکنه.
_ خاله پول قرعهکشی به ماشین نمیرسه!
_ میدونم خاله جون؛ خودم فکرش رو کردم. چهارشنبه رفتم طلاهام رو فروختم. گفتم اگر قرعه کشی هم در بیاد، یه صفرش رو میتونه بخره که خدا رو شکر دراومد.
ناراحت از این که خاله طلاهاش رو فروخته، کنارش نشستم.
_ علی خیلی ناراحت میشه اگر بفهمه طلاهاتون رو فروختید!
_ بهش نمیگم؛ تو هم نگو.
_ خاله حالا مگه چی میشد اگه عمو یه ماشین به علی میداد!
دستش رو به زمین تکیه کرد و ایستاد.
_ تو هنوز مونده خیلی چیزها رو بفهمی.
سمت آشپزخونه رفت.
_ رویا یه لباس گرم بپوش، برو حیاط رو جارو کن.
_ چشم.
برگشت سمتم.
_ تو به شقایق گفتی، که من گفتم باهاش نگردی!؟
_ چطور!
_ اقدس خانم میگه؛ دیروز بهش گفته به ما بگه پول به اسم ما در اومده. خیلی هم بهش تأکید کرده؛ نمیدونم چرا نگفته!
_حتماً یادش رفته. شقایق دختر خوبیه خاله.
کلافه از این که من از شقایق تعریف کردم، لبهاش رو بهم فشار داد و نفس سنگینی کشید.
_ پاشو برو حیاط رو جارو بزن!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من یه زندگی خوب داشتم. با همسرم و دو تا دختر هام شاد و خرم بودیم.یه دوستم داشتم که خیلی باهاش صمیمی بودیم. یه روز دوستم اومد خونمون گفت شوهرش اذیتش میکنه و از هر چی عصبانی باشه سر اون خالی میکنه و کتکش میزنه. گفت خسته شدم و نمیتونم ادامه بدم و میخوام طلاق بگیرم ولی تنهایی نمیتونم. خیلی دلم براش سوخت، بهش گفتم من و شوهرم تا آخر پات وایمیستیم و تنهات نمیزاریم.شوهرم اصلا میلش نبود بهش کمک کنه. با هر سختی بود راضیش کردم. سه تایی رفتیم دادگاه. درخواست طلاق داد. شش ماه طول کشید تا طلاقش رو گرفتیم، یه شب که دور هم نشسته بودیم دیدم...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
💔جمعه های دلتنگی
کلیپ /#پویانفر /ای دل ارام جهان..
•العجل میخونم بعد از هر اذان...
ـــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــ
🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
🍃🌹#ختمصلوات ویژه تعجیل در فرج
✅با زدن روی لینک زیر تعداد صلوات خود را درج کنید👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/d7czt
اول خودت صلوات بفرست بعد منتشر کن☺️❤️
#امام_زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) ✨
#جمعه #ندبه #اربعین ِمهدوی
هدایت شده از خادمان فارس
#171211
🏴مـــسابقــه بــزرگ هم عــهـــــدی 2🏴
( بمناسبت اربعین حسینی )
.
😱 بـــــــــدون قـــــــرعـــــه کــشـــــی
👌 بــــــدون امــــتحان و آزمــــــون
😊 و کامـــــلا ســــاده و رایــــــــگان
مــــــــیتونی بـــــــرنــده یکــــی از
جـــــــــــــــــوایــــز زیـــــر باشـــــی : 👇
.
✔️ 40 عدد کمک هـزینه سفــــر به کـــربلا
✔️ 40 عدد سنگ حــرم سید الشــهدا (ع)
.
✅ فقــط کافــیه همین الان وارد کـانال
خــادمان امام زمان (عج)بشــید و از
طـریق پیـامی کـــه ســـــنجاق شـــــده
ثـــبت نام کـــنید . 😊👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1723334719C00bdc13985
░ ⃟🏴❥๑•~---------------
*الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلامالله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
ده راهکار جلوگیری از گرمازدگی در #پیاده_روی_اربعین
#اربعین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🎥 هواشناسی: زائران پیادهروی اربعین با خودشان ماسک ببرند
🔹با شکلگیری چشمههای گردوخاک در عراق، این ذرات به استانهای مرزی ما منتقل خواهد شد.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
▪️🍃🌹🍃▪️
نخستین تصویر از ارتفاع ۴۰۰ متری حرم سامرا
🔹با موافقت حشدالشعبی، نخستین عکس هوایی از حرم سامرا از بالاترین نقطه منتشر شد.
🔹این عکس از فاصله حدود ۴۰۰ متری از سطح زمین تصویربرداری شده است.
#اربعین۱۴۰۲
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
میخواستم با مهتاب درس بخونم، رفتم خونشون، داداشش سهیل در رو باز کرد و تعارفم کرد به داخل منزل وگفت مهتاب رفته بیرون و میاد، سهیل دو تا شربت اورد و با هم خوردیم، مهتاب نیومد و من تا شب با سهیل توی خونشون تنها بودیم، و اتفاق بدی افتاد، اومدم خونمون حالم خیلی بد شد، خواستم به مادرم بگم ولی انقدر که در گیر لاک و ناخنش و پیام های گوشیش بود، نتونستم، مریض شدم و افتاد تو رخت خواب، بعد از دو روز رفتم مدرسه و با گریه همه چی رو به معلم قرآنم گفتم، خانم معلم گفت باید به پدرت بگیم، هر چی التماسش کردم که به بابام نگو، بهم توجه نکرد، زنگ زد به پدرم...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💢 #فوری #فوری💢
🗣 مشکل ناباروری شما صد درصد درمان شد 😍
🔰دوست داری صاحب فرزند بشی ولی به خاطر مشکلاتی که داشتی نتونستی و هرجا رفتی نااُمیدتون کردن😔...
✅نگران نباشید واسه شما کلینیک تخصصی ایمان آوردم 🤩
✅که مشکل ناباروریتون به صورت دائم و کاملاً طبیعی درمان میکنن 🤝🏼😎
✅تازه اونم به صورت ۱۰۰٪ و تضمینی و زیر نظر مجربترین مشاورها هستن ...
✅پکیج #دوقلو_زایی 👩👦👦
✅پکیچ #باروری سریع 🤰🏻
✅همه راههارو رفتی از این دکتر به اون دکتر ولی به نتیجه نرسیدی 👇🏻🤲
https://eitaa.com/joinchat/382796163C585caac244 🏢
سایت برای گرفتن نوبت💻
https://digiform.ir/w9b447d93
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت54
🍀منتهای عشق💞
جارو زدن حیاط تو این هوای سرد، برام لذت بخشه. پنهانی از خاله، بدون لباس گرم شروع به جارو زدن کردم.
تمام برگها رو جمع کردم و توی مشما ریختم. در حیاط باز شد. علی با میلاد داخل اومدن. روسریم رو جلو کشیدم.
میلاد گفت:
_ داداش بزار بمونم کوچه.
علی با مهربونی، روی یک پا روبروی میلاد نشست.
_ الان سرده، سرما میخوری. صبر کن یکم هوا گرم شه، بعد از نوشتن مشقهات با اجازه مامان برو تو کوچه؛ باشه؟
_ مامان نمیذاره!
_ من بهش میگم بذاره.
میلاد دستش رو مشت کرد و انگشت کوچیکش رو بالا آورد.
_ قول؟
علی خندهی صداداری کرد و با انگشت کوچیکش به روش میلاد، بهش قول داد.
_ برو تو تا سرما نخوردی.
ایستاد و تازه متوجه حضور من شد. با تعجب گفت:
_ تو چرا لباس گرم نپوشیدی!؟
هنوز شرمندگی دیشب از یادم نرفته.
_ سلام. دوست دارم یخ کنم.
کلافه سرش رو تکونداد.
_ پارسال هم همین کار رو کردی، یه هفته سرما خوردی.
با دست به خونه اشاره کرد.
_ بیا برو تو ببینم.
_ اونور رو جارو بزنم، میام.
سمتم اومد. جارو رو از دستم گرفت و روی زمین انداخت.
_ نمیخواد، بیا برو داخل.
سمت خونه رفتم. دلم نمیخواست باهاش چشمتوچشم بشم. اما چقدر خوبِ که به روم نمیاره.
وارد خونه شدم. خاله ذوق خرید ماشین رو داشت. علی رو، با اینکه کمتر از دو ساعت رفت و برگشتش طول کشیده بود، با استقبال گرم متعجب کرد.
خبر جور شدن پول خرید ماشین، علی رو هم خوشحال کرد.
_ مامان مگه چقدر بوده این قرعهکشی؟
_ همش که پول قرعهکشی نیست؛ پساندازم دارم.
فوری نگاهم به دستهای خالی از النگو خاله افتاد. خاله متوجه نگاهم شد. آستینش رو پایین کشید و با تشر به من گفت:
_ بلند شو برو بالا سر درست!
قیافهی حق به جانبی به خودم گرفتم. علی که از هیچی خبر نداشت، متعجب به خاله نگاه کرد. دوست دارم الان که علی خوشحاله، کنارش بمونم.
_ درسهام رو دیشب خوندم.
چپ چپ نگاهم کرد.
با غیض گفت:
_ بلند شو برو یه دوتا چایی بردار بیار.
این بهانه بهتر بود تا این که کلاً به بالا برم. هنوز وارد آشپزخونه نشده بودم که علی گفت:
_ رضا کجاست؟
_ قهر کرده تو اتاقشِ، نمیاد پایین.
_ من که دیشب گفتم براش بریم خواستگاری! دیگه چرا ناراحته؟
_ علی جان؛ من تا تو زن نگیری، برای رضا کاری نمیکنم.
حرف زن گرفتن علی که پیش میاد، دلم پایین میریزه. تصور اینکه کسی به غیر از خودم کنار علی باشه، دنیای کوچیکم رو به لرزه درمیاره.
وارد آشپزخونه شدم و به دیوار تکیه دادم. علی با لحنی که قصد قانع کردن خاله رو داشت، گفت:
_ الان که شرایط من جور نیست.
_ اونوقت برای رضا جورِ!؟ شغل داره؟ پس انداز داره؟ کجاش جوره که یه کاری براش بکنم.
_ میگم ماشین رو بیخیال شیم، بریم پولش رو هزینهی ازدواج رضا کنیم.
_ برای زن گرفتن تو و رضا، میخوام یکی از مغازهها رو بفروشم. این قرعهکشی رو هم از اول به نیت ماشین باز کرده بودم.
با شرایطی که دیروز عمو و پدربزرگت پیش آوردند، باید ماشین بخری تا جلوی حرفها رو بگیری. برای زن گرفتن رضا هم گفتم، تا تو نگیری من برای رضا هیچ اقدامی نمیکنم.
_ مامان من حالا حالاها نمیتونم ازدواج کنم.
_ چرا؟
_ من الان دارم خرج خونه میدم.
_ زن که بگیری، دیگه نمیخواد بدی.
_ اون وقت شماها رو چکار کنم!
_ خدای ما هم بزرگه. اصلاً از اول اشتباه کردم به حرفت گوش کردم و به تأخیر انداختم. یه چند تا دختر برات در نظر گرفتم، بهت میگم. هر کدوم رو که خودت خواستی تو همین هفته میریم صحبت میکنیم.
زانوهام خالی کرد و اشک توی چشمهام جمع شد. چرا من رو نمیبینن! چرا هیچکس حواسش به من نیست! اگر علی ازدواج کنه من میمیرم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت55
🍀منتهای عشق💞
سرم رو روی زانوم گذاشتم و بیصدا اشک ریختم.
_ رویا چی شد این چایی!
اصلاً توانی برام نمونده که بخوام بلند بشم و چایی بریزم.
صدای خاله هر لحظه نزدیکتر میشد.
_ پس چی شد... چی شدی تو؟
کنارم نشست و سرم رو بلند کرد، ناباورانه گفت:
_ گریه میکنی!؟ الهی خالت بمیره، از من ناراحت شدی؟
نمیتونم دلیل اشک و گریم رو بگم. سرم رو پایین انداختم.
_ من که چیزی بهت نگفتم!
اشکم رو پاک کردم و به سختی لب زدم:
_ عیب نداره خاله.
پشیمون از لحن چند دقیقه پیشِش، با مهربونی گفت:
_ بلند شو دورت بگردم، یه آبی به دست و صورتت بزن.
سایهی علی رو روی خودم احساس کردم و بغضم سنگینتر شد.
_ چی شده؟
خاله اشک باقی مونده روی صورتم رو پاک کرد.
_ هیچی، بچهم توقع نداشته خالش تند باهاش حرف بزنه.
با کمک خاله ایستادم. توی این شرایط اصلاً دوست ندارم به علی نگاه کنم.
_ برو بشین خودم برات چایی بریزم.
_ نمیخوام خاله؛ دستت درد نکنه، میرم بالا.
_ از من دلخوری؟
سرم رو بالا دادم.
_نیستم. میشه برم بالا؟
خاله غمگین نگاهم کرد.
_ برو دورت بگردم.
رد شدن از کنار علی، در این لحظه سختترین کار ممکنه. جلوی بغضم رو گرفتم تا دوباره سر باز نکنه و از آشپزخونه بیرون رفتم.
_ بیخودی گریه کرد؟
_ من اون جوری گفتم، ناراحت شد.
_ حرفی نزدی که!
_ روحیهش حساس شده.
_ اینقدر لیلی به لالاش نذار، پسفردا میخواد بره خونهی شوهر، کم میاره.
_ وای علی! وقتی اسم شوهر کردن رویا میاد، تمام بدنم میلرزه.
پام رو روی آخرین پله گذاشتم و دیگه صداشون رو نشنیدم. وارد اتاق شدم. زهره با دیدنم هول شد و چیزی رو توی کیفش پنهان کرد.
اینقدر غمگین و ناراحتم که دیگه هیچ چیز برام مهم نیست.
_ خوبی؟
پتوم رو برداشتم و همونجا کنار رختخواب دراز کشیدم.
_ زهره حوصله ندارم.
از خدا خواسته دیگه ادامه نداد. پتو رو روی سرم کشیدم و ترجیح دادم تو تاریکیِ زیر پتو، با بغضم، تنها بمونم.
چه شرایط بدی دارم. دردم رو به هیچ کس نمیتونم بگم.
صدای اعتراض خاله بلند شد.
_ باز کی این گوشی رو با خودش برده بالا؟ هر وقت میخوام به یکی زنگ بزنم باید دربدر دنبال گوشی بگردم.
یعنی دنبال گوشی میگرده تا خواستگاری علی رو هماهنگ کنه!
_ رویا تو رو خدا بلند شو این گوشی رو یه جایی گم و گور کن.
متعجب پتو رو از روی صورتم کنار زدم.
_ مگه دست توعه!؟
کیفش رو نشون داد.
_ تو کیفمه. زود باش یه کاری کن، الان مامان میاد بالا.
معلوم شد زهره هنوز با برادر هدیه در ارتباطه. الان پیدا شدن گوشیِ خونه، به نفع من هم نیست.
_ هولش بده زیر رختخوابها.
_ زنگ بزنن صداش در نیاد؟
_ نه از اون زیر دیگه صدا نداره!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀