سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
ریحانه 🌱
سلام اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتر
تخفیف به مناسبت ماه ربیع
کل رمان ۳۵ تومن😍
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت95
🍀منتهای عشق💞
رنگ نگاه همه تغییر کرد. آقاجون گفت:
_ دلیلت چیه؟
سرم رو پایین انداختم تا از تیزی نگاه جمع در امان باشم.
_ دلیلم رو به خودِ محمد گفتم.
_ کِی؟
_ همون روز که عمو اومد بردم خونشون.
لحظهای به علی نگاه کردم. از نگاهش هیچ چی نفهمیدم. آقاجون گفت:
_ خب این دلیلت رو به ما هم بگو!
چی باید بگم که برای همیشه فکر من رو از سرشون بیرون کنن.
_ من... من... کس دیگهای رو....دوست دارم.
سکوت مطلق باعث شد تا کمی بترسم و سرم رو پایینتر بندازم.
صدای پوزخند عمه سکوت رو شکست.
_ تحویل بگیر زهرا خانم!
آهسته و با احتیاط سرم رو بالا گرفتم. حرفم به همه شوک وارد کرده بود. همه با دهن باز نگاهم میکردن.
نگاه علی عصبی بود و رگهای گردنش بیرون زده بود. از قفسهی سینش که با حرص بالا و پایین میشد، شدت عصبانیتش کاملاً معلوم بود. حتی اگر کتک بخورم برام مهم نیست.
زنعمو که انگار از خداش بود، فوری ایستاد.
_ آقا مجتبی میخواستی سنگ رو یخ بشیم که شدیم! بلند شو بریم.
آقاجون ناراحت گفت:
_ سوری بشین! رویا بچهس...
_ نه آقاجون خیلی هم بزرگه و کامل میفهمه چی داره میگه. همین حرف رو به خود محمد هم گفته بوده! منتهی مجتبی دوست نداره باور کنه.
تنها چیزی که توی جمع باعث ترسم میشه، نگاه عصبی علیِ.
زنعمو چادرش رو سرش کرد و رو به محمد گفت:
_ بلند شو بریم عزیزم.
محمد و مهشید ایستادند. قبل از همه عمه سمت در رفت.
_ اون روزی که گفتم که این بچه مثل خمیر میمونه، پاکه و باید پرورشش بدیم؛ اون روزی که گفتم زهرا از پس تربیت این بچه برنمیاد و بسپریدش به من، همه گفتید خالهشه، دلسوزشه. الان تحویل بگیرید! تو سن هفده سالگی داره جلوی چند تا بزرگتر، پرو پرو حرف از دوست داشتن میزنه.
زهراخانم حواست به کجا بوده که یه دخترت رو کافیشاپ جمع میکنی یه دخترت رو اصلاً نتونستی جمع کنی؟!
عمه قضیهی زهره رو از کجا میدونه!
زنعمو با تشر رو به عمو گفت:
_ نمیخوای بلند شی!؟
این حرفش باعث شد تا خانمجون و آقاجون هم بایستن.
خاله با ناراحتی گفت:
_ من شرمندتونم! اصلاً نمیدونم باید چی بگم. بچهگی کرد، نفهمی کرد؛ خواهش میکنم اینجوری نرید!
هیچ کس اهمیتی به حرف خاله نداد و قصد رفتن کردن.
عمو دنبال زنعمو بیرون رفت و علی هم بدنبالشون. یکی یکی همه بیرون رفتن و خاله از شرمندگی سر جاش ایستاد و برای بدرقه نرفت.
میلاد کنار زهره ایستاد. خاله درمونده نگاهم کرد.
_ دستت درد نکنه رویا! خوب جواب زحمتهام رو دادی.
طلبکار و شاکی گفتم:
_ خاله ازم خسته شدی که اینجوری میخوای شوهرم بدی! میخوای از این خونه برم، خب میرم خونه آقاجون و...
بغضم سر باز کرد و با گریه گفتم:
لازم نیست بدون اینکه نظر من رو بخواید شوهرم بدید!
اگه واسه زهره هم خواستگار بیاد، نظرش براتون مهم نیست!؟ یا من چون کسی رو ندارم به خودتون اجازه میدید اینجوری برای آیندم تصمیم بگیرید. من مهم نیستم!؟ هر وقت حرفش پیش اومد بهتون گفتم نمیخوام!
رضا سراسیمه در رو باز کرد.
_ رویا بلند شو برو بالا.
خاله نگران ایستاد و سمتم اومد. بازوم رو گرفت و سمت پلهها برد.
_ برو بالا! دیگه نیا تا صدات کنم.
خیره با ترس نگاهش کردم. رضا گفت:
_ برو دیگه الان میاد میکشت!
چرخیدم و با سرعت از پلهها بالا رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت96
🍀منتهای عشق💞
وارد اتاق شدم و دَر رو بستم. هر دو دستم رو روی دَر فشار دادم.
صدای خاله ترسم رو صد برابر بیشتر کرد.
_ علی جان! بچهگی کرد؛ همینجوری یه حرفی زد!
_ غلط کرده با آبروی ما بازی میکنه!
_ عیب نداره. من خودم باهاش حرف میزنم.
_ چه حرفی مامان! جای حرف نذاشته.
صدای خاله بلندتر و التماسش بیشتر شد.
_ تو رو روح بابات کاریش نداشته باش! علی... علی...
صدای پای علی که از پلهها بالا میاومد رو شنیدم. ناخواسته عقبعقب از دَر فاصله گرفتم. لرزشی که از ترس تو کل بدنم افتاده، غیر قابل کنترلِ. جوری نفسم بالا و پایین میشه، که انگار کیلومترها دویدم.
صدای رضا هم به التماسهای خاله اضافه شد.
_ علی صبر کن!
_ یا فاطمة الزهرا... رضا جلوش رو بگیر! زهره زنگ بزن به دائیت.
نگاهم به کلید افتاد. جلو رفتم تا دَر رو قفل کنم که با شتاب باز شد و به دیوار کوبیده شد.
تو چشمهای عصبی علی ذل زدم. فوری داخل اومد و کاری که من باید از اول میکردم رو کرد. کلید رو توی قفل دَر پیچوند.
نگاه تند و تیزش رو بهم داد.
خاله پیدرپی به دَر میکوبید و با گریه التماس میکرد.
_ علی تو رو خدا دَر رو باز کن...
چشمهاش رو ریز کرد و قدمی سمتم برداشت. انگار زانوهام از ترس قفل کردن و توان تکون خوردن ندارن.
_ چه غلطی کردی پایین!؟
آب دهنم رو به سختی قورت دادم، اما نتونستم زبونم رو برای حرف زدن به حرکت دربیارم.
_ با آبروی من بازی میکنی آره!؟
قدم دیگهای سمتم برداشت. تن صداش رو بالا برد تا بین صدای گریه خاله و کوبیده شدن دَر واضحتر بشنوم.
_ مامان دوازده سال چهار چشمی مواظبتِ، اون وقت تو کی رفتی...
نفسش رو عصبی بیرون داد.
_ رویا! به قرآن قسم اگر جواب درست به من ندی، نمیذارم جنازت هم از این خونه بیرون بره. بلایی صد برابر بدتر از زهره سرت در میارم.
دو تا دختر نفهم، چوپ بیآبرویی برداشتید بزنید به آبروی مامان که با زحمت برای خودش جمع کرده!؟
صدای خاله برای لحظهای بلند شد.
_ تو رو خدا بسه! این دَر رو باز کن.
جلوتر اومد. دلم میخواد فرار کنم و یا قدمی ازش فاصله بگیرم، اما اصلاً در توانم نیست. با تهدید گفت:
_ میبینی برای تو داره چی کار میکنه! میدونی چرا تا الان یه جوری نزدمت که نتونی نفس بکشی؟
به دَر اشاره کرد.
_ چون اون هواخواهته! همونی که برات مهم نیست؛ امشب سکهی یه پولش کردی. بگو ببینم، کیه اون که به خاطرش جلوی همه آبروریزی کردی!؟
با نگاه پر از تهدیدش آروم به سمتم قدم برمیداشت و من وحشت زده عقبعقب میرفتم تا این که با دیوار برخورد کردم.
خودش رو بهم رسوند و دستش رو برای تهدید به زدن بالا برد.
_ حرف نمیزنی نه!
هر دو دستم رو سپر صورتم کردم، ولی باز هم نتونستم حرف بزنم. کاش زبونم باز میشد و یه کلمه میگفتم و تموم میشد، ولی انگار به دهنم مُهر زده بودند.
همونجور که دستم روی صورتم سپر بود، با صدای فریاد علی و همزمان صدای مهیب شکستن چیزی از جا پریدم و نگاهش کردم. ناباور نگاهم بین علی و آینهی بزرگ اتاقمون که حالا تکه تکه شده بود، چرخید.
_ دِ حرف بزن لعنتی! بگو چجوری ما رو بیآبرو کردی؟ بگو وقتی تو این خراب شده مامان بیچاره همه حواسش به تو بود، تو بیرون از این خونه هوش و حواست کجا بود؟
از ترس بود یا سنگینی حرفهاش، نمیدونم! ولی دیگه صدای هق هقم بلند شده بود و تموم صورتم خیس اشک.
تلاشها و التماسهای خاله و رضا، پشت دَر بیشتر شده بود و هر لحظه علی عصبیتر میشد.
دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم و هق میزدم. علی، برزخی دستش رو به شدت روی میز کشید و با یه حرکت همهی تکههای آینه رو روی زمین ریخت. باز صدای پر از حرصش رو شنیدم.
_ حرف بزن رویا!
از دیدن صحنهی روبروم وحشتم بیشتر شد و بیچارهتر از قبل گریه کردم. تموم دستش پر از خون شده بود و اون اصلاً توجهی نداشت، فقط فریاد میزد.
_ توی عوضی کی رو دوست داری که بابتش اینجوری ما رو بیآبرو کردی!؟
تخفیف به مناسبت ماه ربیع
کل رمان ۳۵ تومن😍
فقط تا امشب😋
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
ریحانه 🌱
سلام اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتر
تخفیف به مناسبت ماه ربیع
کل رمان ۳۵ تومن😍
فقط تا امشب😋
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🟣با تاییدیه های سازمان غذا و دارو؛ سیب سلامت ؛وزارت بهداشت ؛تاییدهGmp
🌸 جدیدترین روش ترک مواد با ایجاد بی میلی شدید نسبت به مواد در ابتدای شروع دوره درمان 🌸
1⃣ تریاک 2⃣ هرویین 3️⃣ب۲
4️⃣ متادون 5️⃣ شیره 6️⃣ شیشه
7️⃣ ترامادول 8️⃣اپیوم 9️⃣دتا هندی
🔟ماریجوانا
شماره مشکل مد نظرتون رو ارسال کنید و از ویزیت ها بهره مند بشید تا کمک کنیم که برای همیشه بدون درد و خماری ترک کنید
راه ارتباط با مشاور
لینک کانال👇
https://eitaa.com/joinchat/817889744Ccb54f32a2d
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢⭕️💢
🎥گلشیفته فراهانی در جمع اعتراف کنندگانِ
🔹با کسانی اتحاد کردیم که مخاطب زیادی نداشتند و حاضر نبودند همدیگر را تحمل کنند! به خاطر پدرم فحشهای زیادی خوردم؛ میگفتند چون ما را قبول نداری، پس برو بمیر!
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من ستاره هستم دختری هیجده ساله که سال قبل یعنی سال دوم دبیرستان دچار یه بحران بزرگ شدم.سال دوم دبیرستان یه دختر خانم که سنش بیشتر از ما بود تو دبیرستانمون ثبت نام کرد و همکلاسیم شد. اسمش عاطفه بود و دختر شری بود. از همون روزای اول معلمهارو عاصی کرده بود. میگفتن برای همین هم از دبیرستان قبلیش اخراج شد و چند سال تجدید شده. ولی من برخلاف حرف بقیه باهاش گرم گرفتم. یه روز تو راه برگشت به خونه...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
12.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️🔴⭕️
🎥فیلمی از انفجار شی ناشناس در گرگان
صبح امروز صدای غرش و شلیک پدافند هوایی و انفجار در شهر گرگان شنیده شده است.
تصاویر محل حادثه نشان میدهد احتمالاً یک پهپاد دستساز توسط موشکهای پدافند منهدم شده است.
این اتفاق در خیابان شهید بهشتی گرگان، سه راه ملاقاتی، بیمارستان دزیانی رخ داده است.
اخبار غیر رسمی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت97
🍀منتهای عشق💞
تو همون اوج خشمش، دستش سمت گلدون شیشهای روی میز رفت و گلدون رو به سمت من نشونه رفت. دوباره از ترس دو دستم رو حایل صورتم کردم. به ثانیه نکشید که گلدون با دیوار نزدیک من برخورد کرد و باز صدای شکستنش، با صدای فریاد علی در هم پیچید.
_ کی رو دوست داری نمک به حروم؟
اینبار با ترس و عجز، بین هق هقم ناله زدم:
_ تو رو علی... تو رو...
و حالا فقط صدای هقهق من و ضربات محکمی که خاله به دَر میکوبید، شنیده میشد.
_ علی تو رو خدا...
چند لحظه تو همون حال موندم و بدون این که صدای گریهام آروم بشه، با احتیاط دستم رو از جلوی صورتم برداشتم تا از حال علی خبردار بشم.
حالا عصبانیت، تعجب و ناباوری رو یک جا توی صورتش میشد دید.
با صورت سرخ از عصبانیت و چشمهای گرد شده از تعجب، نگاهم میکرد و حتی پلک هم نمیزد. حالا که اون سکوت کرده، نوبت حرف زدن منه؛ سکوت بسه رویا! همین امشب تمومش کن.
بین هقهقهام با بیچارگی و التماس لب زدم:
_ من عوضی نیستم علی! من نمک به حروم نیستم... من بیآبرویی نکردم... من بیرون از این خونه هوش و حواسم پیش کسی نبوده...
دیگه پاهام طاقت وزن بدنم رو نداشت. بدون این که نگاه پر اشکم رو از علی بگیرم، خودم رو کنار دیوار روی زمین سر دادم و باز هق زدم.
_ من دلم تو همین خونه گیره... همین جا... ولی هیچکس حالم رو نفهمید!
نفسنفس زنون نگاهش بین چشمهام جابجا شد. خیره نگاهم کرد و وارفته نگاهش رو به فرش داد. عقبعقب رفت و به دَر تکیه داد. خاله آخرین تلاشهاش رو میکرد.
_ علی جان... تو رو خدا باز کن...
با عجز گفت:
_ رویا دست ما امانته!
علی تکیهاش رو به دَر سُر داد و روی زمین نشست. آرنج هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت. انگشتهاش رو بین موهاش فرو برد و سرش رو بین ساعد دستهاش پنهان کرد.
سکوتش آزار دهندس؛ هم برای من، هم برای خاله.
خاله طاقتش تموم شده؛ این رو از هقهق گریش میشه فهمید.
اینبار صدای دایی بود که بلند شد. نگران و با عجله.
_ چی شده آبجی!
خاله سرِ دردِدلش باز شد و با گریه گفت:
_ دیر رسیدی حسین! بچهم رو کشت.
صدای دَر اتاق، همزمان با صدای دایی بلند شد.
_ باز کن دَر رو علی!
به علی نگاه کردم. جوری درهم رفته که احساس کردم صدایی نمیشنوه. با ترس جلو رفتم.
_ من... خوبم... دایی.
_ دَر رو چرا باز نمیکنه!؟
اشک روی صورتم ریخت.
_ نمیدونم.
علی دستش رو از روی صورتش برداشت. بدون اینکه نگاهم کنه، ایستاد و کلید رو توی در پیچوند. دَر اتاق رو باز کرد و بیرون رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت98
🍀منتهای عشق💞
بلافاصله بعد از رفتن علی، خاله و دایی وارد شدن. دایی اول به من نگاه کرد و بعد به اتاق به هم ریخته و آینه شکسته شده، اما خاله مستقیم سراغ من اومد؛ نگران با دست، صورتم رو اینور و اونور میکرد. از سلامتم که مطمئن شد، اشکهاش رو پاک کرد.
_ خوبی؟
من بیشتر از علی شوکه شدم. هم از اون همه فریادی که سرم زده بود و هم به خاطر اعتراف راز سر به مهری که چند سالی هست تو سینم نگه داشتم.
خاله بازوهام رو آروم تکون داد و ناراحت گفت:
_ چکارت کرد؟
تو چشمهای خاله نگاه کردم. کاش میتونستم الان حرفم رو بهت بگم؛ بگم چی به علی گفتم که یه لحظه آروم شد و دیگه فریاد نزد.
با دلسوزی گفت:
_ الهی بمیرم برات، ترسیدی!؟
آینه شکسته رو نشون دادم و مات گفتم:
_ آینه رو شکست!
_ فدای سرتون، بیا بریم پایین یه ذره آب طلا بهت بدم بخوری .
کمی نگاهم کرد و شماتت بار گفت:
_ این چه حرفی بود تو توی جمع زدی؟
سکوتم رو که دید، نفسش رو بیرون داد. به بیرون از اتاق نگاه کردم. دایی نبود، احتمالاً پیش علی رفته.
از اتاق بیرون رفتیم. رضا نگران نگاهم کرد؛ همه منتظر بودند من حسابی کتک بخورم اما علی به خاطر خاله حتی انگشتش رو هم به من نزد.
از پلهها پایین رفتیم. زهره روی اولین پله نشسته بود که با دیدن من ایستاد و دست میلاد رو گرفت.
تنها کسی که الان از اینکه من کتک نخوردم ناراحته، زهرهست. این رو کاملاً از نگاهش میشه فهمید.
وارد آشپزخونه شدم و روی زمین نشستم. خاله انگشترش را درآورد و توی لیوان آب انداخت.
_ بیا این رو بخور!
با عجله، طوری که معلوم بود دست و پاش رو گم کرده، ظرف نمک رو آورد جلوم گذاشت.
_ یکم نمک بریز رو زبونت!
دست خاله رو پس زدم.
_ خوبم خاله.
_ کجات خوبه! دهنت رو باز کن ببینم.
کمی نمک روی زبونم ریخت.
_ همش زیر سر عمته؛ اگه چند جملهی آخر رو نمیگفت، اینجوری نمیشد.
دلم میخواد بهش بگم من که گفتم از اول راهش ندید، اما اینقدر از حرفی که به علی زدم و عکس العملش شوکه شدم، که دلم نمیخواد به هیچی فکر کنم.
خاله به زور کمی از آب طلا رو بهم داد. گوشهی آشپزخونه زانوهام رو بغل گرفتم و سرم رو روش گذاشتم.
_ با سر زد تو آینه؟
سرم رو بالا گرفتم و لب زدم:
_ فکر کنم با دست زد!
_ پس چرا صورتش خونی بود!؟
_ دستش رو زد به صورتش. من خوبم خاله! برو پیش علی.
دستی به صورتم کشید و ایستاد. دلم میخواد تنها باشم.
تا از آشپزخونه بیرون رفت، صدای دایی رو شنیدم.
_ چی شد آخه؟
_ خاله نفس سنگینی کشید و گفت:
_ بشین الان میام بهت میگم. حسینجان نریا! بهت نیاز دارم.
_ باشه هستم. برو ببین چِشه، با من که حرف نزد.
صدای بالا رفتن پای خاله از پلهها رو به آرومی شنیدم.
دایی گفت:
_ چی شده زهره؟
زهره که حسابی حرصی شده بود گفت:
_ رویا خانم تو جمع گفت من یکی رو دوست دارم!
دایی با صدایی که تعجب توش موج میزد، پرسید:
_ چی شد که این جوری گفت!؟
_ اومده بودن خواستگاریش برای محمد؛ اینم یه کاره توی جمع برگشت گفت من کس دیگهای رو دوست دارم. عمهام هر چی از دهنش دراومد، بار مامان و علی کرد و رفت.
اونا که رفتن این جوری شد. من نمیدونم رویا خونش رنگیه! من اگه گفته بودم الان مرده بودم.
دایی با تشر گفت:
_ روت رو کم کن دیگه زهره! تو بدتر از این کردی.
دلم نمیخواد صدای هیچ کس رو بشنوم. هر دو دستم رو روی گوشم گذاشتم و تا میتونستم فشار دادم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۲۷ شهریور ۱۴۰۲