eitaa logo
ریحانه 🌱
12.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
543 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از nahjmedia
‌ شما دعوتید به بزرگترین گروه شرح نهج البلاغه ایتا 🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁 بدون قرعه کشی برنده کمک‌هزینه سفر به امام رضا و ده‌ها جایزه نفیس دیگر شوید. 122 گروه‌شرح‌نهج‌البلاغه «پای منبر مولا»: ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ https://eitaa.com/joinchat/2066481246Cb13f0be69d ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🍃🌹 (علیه السلام) : از بهترین نوع صدقه، یاری کردن تو نسبت به ناتوان است. 🏴سالروز علیه السلام ولی نعمت ایران اسلامی ، تسلیت باد. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره ناباورانه گفت: _ برای منِ!؟ خاله خوشحال نگاهش بین زهره و علی جابجا‌ شد. با چشم‌ و ابرو به زهره اشاره کرد که لباس رو بگیره. زهره شرمنده و سربزیر جلو اومد و لباس رو از علی گرفت. _ دستت درد نکنه. نگاه دلخورش رو از زهره برداشت و روبروی تلویزیون نشست. _ مامان میلاد رو بیار تو، هوا سرده! _ بچم‌ ذوق داره.‌ _ اگر‌ مهمون نداشتیم‌ می‌رفتیم‌ بیرون.‌ _ حالا ان شالله‌ فردا شب. حسین چرا نیومد؟ _ فهمید مهمون داریم، گفت نمیام. خاله رو به من گفت: _ زودتر برو بپوش، الان میان.‌ چشمی گفتم‌ و سمت پله‌ها رفتم که گفت: _ برو تو اتاق من‌.‌ مسیرم‌ رو کج کردم و وارد اتاق شدم. در رو بستم‌ تا لباسم رو عوض کنم که خاله گفت: _ علی جان فکر کنم امشب می‌خوان بیان حرف رویا رو بزنن. _ که ببرنش!؟ _ نَه، برای خواستگاری. _ اولاً خودش میگه نمی‌خواد، دوماً الان سن ازدواجش نیست. _ منم‌ می‌خوام همینا رو بگم؛ ولی گفتم تو هم بدونی آمادگیش رو داشته باشی. چرا علی حتی سر سوزنی به من احساس نداره! پس زدن بغض توی گلوم‌ کار سختیه، ولی توی این شرایط چاره‌ای ندارم. لباسم رو عوض کردم. روبروی آینه ایستادم. روسریِ قرمز خاله رو برداشتم و کج و کوله روی سرم بستم. صدای زنگ خونه بلند شد. علی با صدای بلند گفت: _ زهره، رویا! یالا باشید. اومدن. قیافم رو در هم کردم و از اتاق بیرون اومدم.‌ خاله با دیدنم آروم به صورتش زد و نزدیکم‌ اومد. _ چرا این‌جوری کردی!؟ خودت رو کردی عین دیوونه‌ها. _ خوبِ که خاله! دستم‌ رو گرفت و سمت اتاقش کشید. _ فقط خوبه عمت تو رو این شکلی ببینه! _ مگه اونام‌ میان!؟ _ آره زن عموت گفت اونام هستن. _ چقدر رو دارن خاله! برای چی راهشون میدی؟ روسری رو با حرص از سرم برداشت و روسری خودم‌ رو مرتب روی سرم بست. _ تو به این‌کارها، کار نداشته باش! _ چرا نداشته باشم! اینقدر بیشعورن که مراعات هیچی رو نمی‌کنن. دستش رو روی لب‌هام گذاشت و شمرده شمرده گفت: _ تو... کاریت... نباشه.‌ فهمیدی؟ نگاهم‌ رو از خاله گرفتم. _ رویا! به جان خودت قسم اگر حرفی بزنی، تو جمع یه‌ چی بهت میگم نتونی سرت رو بالا بگیری! _ باشه خاله جواب نمیدم، ولی داری بهشون رو میدی. _ تو تو کار بزرگترا دخالت نکن! آبرومون مهم تره. عمت از خداشه یه حرف مفت در بیاره پیش همه بگه. دو سه ساعت تحمل کن، میرن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای یا الله گفتن‌ عمو توی خونه پیچید. خاله با التماس گفت: _ رویا جان! هیچی نگو. _ نمی‌گم خاله. صورتم‌ رو بوسید. _ الهی دورت بگردم. چادر‌ سفیدش رو، روی سرش انداخت و بیرون رفت. صدای سلام‌ و احوالپرسی گرمی تو فضای خونه پیچید.‌ از اتاق خاله بیرون رفتم. با دیدن عمه، پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. خاله گفت حرفی نزنم، نگفت که سلام کنم.‌ با دیدن خانم‌جون و آقاجون برای اینکه حرص عمه رو دربیارم، لبخند زدم و سمتشون رفتم.‌ خانم‌جون و آقاجون همیشه به من محبت خاص دارن.‌ تو آغوششون من رو به خودشون چسبوندن.‌ خانم‌جون که انگار تمام بدنم رو بو می‌کرد و می‌بوسید. ازشون فاصله گرفتم. نگاهم رو دلخور از محمد گرفتم‌ و بر عکس عمه، شوهرش رو حسابی تحویل گرفتم. زن‌عمو هم مثل همیشه تمایلی به گرم گرفتن با من نداره. بعد از یک سلام و احوال پرسی دسته جمعی بالاخره مهمون‌ها نشستند. به رضا که با چشم و ابرو با مهشید حرف می‌زد، نگاه کردم. اصلاً ترسی نداره که کسی متوجه بشه. با زهره وارد آشپزخونه شدیم. _ زهره من چایی بریزم‌ تو میوه ببری؟ جوابم رو نداد و سمت ظرف میوه رفت. اینبار قهر زهره از همیشه جدی‌تره. استکان‌هایی که خاله توی سینی گذاشته بود رو از چایی پر کردم. شروع به تعارف کردم. به محمد که رسیدم اخم‌هام‌ تو هم رفت. چاییش رو برداشت ولی جوابی به تشکرش ندادم. اصلاً دوست ندارم سمت عمه و دختر‌هاش برم، اما چاره‌ای ندارم. سینی رو جلوی عمه گرفتم. متوجه نگاه خاله شدم، منتظر بود تا حرفی بزنم.‌ به ناچار لب زدم: _ بفرمایید. عمه نگاهی به سر تا پام انداخت و چایی برنداشت. خواستم ازش رد بشم که خاله گفت: _ مریم خانم چایی بردارید. نگاهش رو به خاله داد.‌ _ خیلی کمرنگه. _ رویا جان، چایی عمت رو ببر پررنگ‌ کن. عمراً ببرم. هیچم کمرنگ نیست.‌ به بقیه‌ی مهمون‌ها هم تعارف کردم و نشستم. خاله با چشم و ابرو بهم اشاره کرد که چایی عمه رو عوض کنم. خودم رو به نفهمیدن زدم و از جام تکون نخوردم. من اگر چاییش رو عوض هم بکنم، این‌ نمی‌خوره.‌ به غیر از عمه و زن‌عمو، همه از خرید‌ ماشین علی خوشحال بودن و کل صحبت‌ها حول محور قیمت ماشین می‌چرخید. بعد از خوردن‌ شام دوباره دور هم نشستیم که آقاجون گفت: _ اصل این‌ مهمونی دورهمی بود و خوش و بش. دستت درد نکنه زهرا خانم‌، سنگ تموم گذاشتی. _ خواهش می‌کنم آقاجون وظیفه‌ام بود. _ اینجا اومدن ما یه دلیل دیگه هم داره. با لبخند نگاهم کرد. تپش قلبم‌ سرعت گرفت. _ من چند باری بحث محمد و رویا رو وسط کشیدم ولی هر بار بی‌فایده بوده. انگار یه لیوان اب سرد ریختن رو سرم. _ با خودم گفتم زهرا مبادی آدابِ، شاید منتظره طبق رسوم بریم خونش. _ نه آقاجون این چه حرفیه! زیر چشمی به علی نگاه کردم.‌ هیچ عکس‌العملی نشون نداد. خاله ادامه داد. _ من اولش خیلی مخالف بودم ولی بعدش که فکر کردم، دیدم‌ محمد پسر خوبیه، خانواده‌ی خوبی هم داره. اگر رویا عروس عموش بشه، باعث خوشحالی من هم هست. ناباورانه به خاله نگاه کردم و لب زدم: _ خاله! بی‌اهمیت بهم ادامه داد. _ اما رویا الان سن ازدواجش نیست. عمو فوری گفت: _ این حرف حسابِ؛ باشه ما صبر می‌کنیم. به اعتراض گفتم: _ چرا هیچ کس نظر من رو نمی‌پرسه!؟ آقاجون طوری که معلومه خیلیم جدی نگرفته حرفم‌ رو، با لبخند و مهربونی گفت: _ چرا عزیزم تو هم باید نظراتت رو به محمد بگی، ولی فعلاً بذار بزرگترها رسم و رسومات رو انجام بدند بعد. نگاهم رو توی جمع چرخوندم. عمو رو به زن عمو گفت: _ سوری خانم نوبت شماست. زن‌عمو با اکراه دست توی کیفش کرد و جعبه‌ی انگشتری رو بیرون آورد. دارن برای خودشون می‌برند و می‌دوزن. انگار نه انگار حرف من رو می‌زنن. جعبه رو سمت عمو گرفت. عمو دَر جعبه رو باز کرد و انگشتر رو بیرون‌ آورد. _پس با اجازتون من با این‌ انگشتر، رویا رو نشون محمد می‌کنم. با التماس نگاهم بین خاله و علی جابجا شد. هیچ کس نمی‌خواد توی این شرایط به من کمک کنه. ایستادم. این کارم باعث شد تا همه به من نگاه کنند. _ من...من نمی‌تونم‌ با محمد ازدواج کنم. تخفیف به مناسبت ماه ربیع فقط تا فردا شب کل رمان ۳۵ تومن😍        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 رنگ نگاه همه تغییر کرد. آقاجون گفت: _ دلیلت چیه؟ سرم رو پایین انداختم تا از تیزی نگاه جمع در امان باشم. _ دلیلم رو به خودِ محمد گفتم. _ کِی؟ _ همون روز که عمو اومد بردم خونشون. لحظه‌ای به علی نگاه کردم.‌ از نگاهش هیچ چی نفهمیدم. آقاجون گفت: _ خب این دلیلت رو به ما هم بگو! چی باید بگم که برای همیشه فکر من رو از سرشون بیرون کنن. _ من... من... کس دیگه‌ای رو....دوست دارم. سکوت مطلق باعث شد تا کمی بترسم و سرم رو پایین‌تر بندازم. صدای پوزخند عمه سکوت رو شکست. _ تحویل بگیر زهرا خانم! آهسته و با احتیاط سرم رو بالا گرفتم. حرفم به همه شوک وارد کرده بود. همه با دهن باز نگاهم می‌کردن.‌ نگاه علی عصبی بود و رگ‌های گردنش بیرون زده بود.‌ از قفسه‌ی سینش که با حرص بالا و پایین می‌شد، شدت عصبانیتش کاملاً معلوم بود. حتی اگر کتک بخورم برام مهم نیست.‌ زن‌عمو که انگار از خداش بود، فوری ایستاد. _ آقا مجتبی می‌خواستی سنگ رو یخ بشیم که شدیم! بلند شو بریم. آقاجون ناراحت گفت: _ سوری بشین! رویا بچه‌س... _ نه آقاجون خیلی هم بزرگه و کامل می‌فهمه چی داره میگه. همین حرف رو به خود محمد هم گفته بوده! منتهی مجتبی دوست نداره باور کنه. تنها چیزی که توی جمع باعث ترسم‌ میشه، نگاه عصبی علیِ. زن‌عمو چادرش رو سرش کرد و رو به محمد گفت: _ بلند شو بریم عزیزم.‌ محمد و مهشید ایستادند. قبل از همه عمه سمت در رفت. _ اون‌ روزی که گفتم‌ که این بچه مثل خمیر می‌مونه، پاکه و باید پرورشش بدیم؛ اون روزی که گفتم‌ زهرا از پس تربیت این بچه برنمیاد و بسپریدش به من‌، همه گفتید خاله‌شه، دلسوزشه. الان تحویل بگیرید! تو سن هفده سالگی داره جلوی چند تا بزرگتر، پرو پرو حرف از دوست داشتن میزنه. زهراخانم‌ حواست به کجا بوده که یه دخترت رو کافی‌شاپ جمع می‌کنی یه دخترت رو اصلاً نتونستی جمع کنی؟! عمه قضیه‌ی زهره رو از کجا می‌دونه! زن‌عمو با تشر رو به عمو گفت: _ نمی‌خوای بلند شی!؟ این حرفش باعث شد تا خانم‌جون و آقاجون هم بایستن. خاله با ناراحتی گفت: _ من شرمندتونم! اصلاً نمی‌دونم باید چی بگم. بچه‌گی کرد، نفهمی کرد؛ خواهش می‌کنم اینجوری نرید! هیچ کس اهمیتی به حرف خاله نداد و قصد رفتن کردن.‌ عمو دنبال زن‌عمو بیرون رفت و علی هم بدنبالشون. یکی یکی همه بیرون رفتن و خاله از شرمندگی سر جاش ایستاد و برای بدرقه نرفت. میلاد کنار زهره ایستاد. خاله درمونده نگاهم کرد. _ دستت درد نکنه رویا! خوب جواب زحمت‌هام رو دادی. طلبکار و شاکی گفتم: _ خاله ازم خسته شدی که اینجوری می‌خوای شوهرم بدی! می‌خوای از این خونه برم، خب میرم خونه آقاجون و... بغضم‌ سر باز کرد و با گریه گفتم: لازم نیست بدون اینکه نظر من رو بخواید شوهرم بدید! اگه واسه زهره هم خواستگار بیاد، نظرش براتون مهم نیست!؟ یا من چون کسی رو ندارم به خودتون اجازه می‌دید اینجوری برای آیندم تصمیم بگیرید. من مهم نیستم!؟ هر وقت حرفش پیش اومد بهتون گفتم‌ نمی‌خوام! رضا سراسیمه در رو باز کرد. _ رویا بلند شو برو بالا. خاله نگران ایستاد و سمتم اومد‌. بازوم رو گرفت و سمت پله‌ها برد. _ برو بالا! دیگه نیا تا صدات کنم. خیره با ترس نگاهش کردم‌. رضا گفت: _ برو دیگه الان میاد می‌کشت! چرخیدم و با سرعت از پله‌ها بالا رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد اتاق شدم‌ و دَر رو بستم. هر دو دستم‌ رو روی دَر فشار دادم. صدای خاله ترسم رو صد برابر بیشتر کرد. _ علی جان! بچه‌گی کرد؛ همین‌جوری یه حرفی زد! _ غلط کرده با آبروی ما بازی می‌کنه! _ عیب نداره. من خودم باهاش حرف می‌زنم.‌ _ چه حرفی مامان‌! جای حرف نذاشته. صدای خاله بلندتر و التماسش بیشتر شد.‌ _ تو رو روح بابات کاریش نداشته باش‌! علی... علی... صدای پای علی که از پله‌ها بالا می‌اومد رو شنیدم. ناخواسته عقب‌عقب از دَر فاصله گرفتم. لرزشی که از ترس تو کل بدنم افتاده، غیر قابل کنترلِ. جوری نفسم بالا و پایین‌ میشه، که انگار کیلومتر‌ها دویدم. صدای رضا هم به التماس‌های خاله اضافه شد. _ علی صبر کن! _ یا فاطمة الزهرا... رضا جلوش رو بگیر! زهره زنگ بزن به دائیت. نگاهم به کلید افتاد. جلو رفتم‌ تا دَر رو قفل کنم که با شتاب باز شد و به دیوار کوبیده شد. تو چشم‌های عصبی علی ذل زدم.‌ فوری داخل اومد و کاری که من باید از اول می‌کردم‌ رو کرد. کلید رو توی قفل دَر پیچوند. نگاه تند و تیزش رو بهم داد. خاله پی‌درپی به دَر می‌کوبید و با گریه التماس می‌کرد. _ علی تو رو خدا دَر رو باز کن... چشم‌هاش رو ریز کرد و قدمی سمتم برداشت. انگار زانوهام‌ از ترس قفل کردن و توان تکون خوردن ندارن. _ چه غلطی کردی پایین!؟ آب دهنم‌ رو به سختی قورت دادم، اما نتونستم زبونم‌ رو برای حرف زدن به حرکت دربیارم. _ با آبروی من بازی می‌کنی‌ آره!؟ قدم‌ دیگه‌ای سمتم برداشت. تن صداش رو بالا‌ برد تا بین صدای گریه خاله و کوبیده شدن دَر واضح‌تر بشنوم. _ مامان دوازده سال چهار چشمی مواظبتِ، اون وقت تو کی رفتی... نفسش رو عصبی بیرون داد. _ رویا! به قرآن قسم‌ اگر جواب درست به من ندی، نمی‌ذارم‌ جنازت هم از این خونه بیرون بره. بلایی صد برابر بدتر از زهره سرت در میارم. دو تا دختر نفهم، چوپ بی‌آبرویی برداشتید بزنید به آبروی مامان که با زحمت برای خودش جمع کرده!؟ صدای خاله برای لحظه‌ای بلند شد. _ تو رو خدا بسه! این دَر رو باز کن. جلوتر اومد. دلم‌ می‌خواد فرار کنم‌ و یا قدمی ازش فاصله بگیرم، اما اصلاً در توانم‌ نیست. با تهدید گفت: _ می‌بینی برای تو داره چی کار می‌کنه! می‌دونی چرا تا الان یه جوری نزدمت که نتونی نفس بکشی؟ به دَر اشاره کرد. _ چون اون هواخواهته! همونی که برات مهم نیست؛ امشب سکه‌ی یه پولش کردی. بگو ببینم، کیه اون که به خاطرش جلوی همه آبروریزی کردی!؟ با نگاه پر از تهدیدش آروم به سمتم قدم برمی‌داشت و من وحشت زده عقب‌عقب می‌رفتم تا این‌ که با دیوار برخورد کردم. خودش رو بهم‌ رسوند و دستش رو برای تهدید به زدن بالا برد. _ حرف نمی‌زنی نه! هر دو دستم رو سپر صورتم کردم، ولی باز هم نتونستم حرف بزنم. کاش زبونم باز می‌شد و یه کلمه می‌گفتم و تموم می‌شد، ولی انگار به دهنم مُهر زده بودند. همون‌جور که دستم روی صورتم سپر بود، با صدای فریاد علی و همزمان صدای مهیب شکستن چیزی از جا پریدم و نگاهش کردم. ناباور نگاهم بین علی و آینه‌ی بزرگ اتاقمون که حالا تکه تکه شده بود، چرخید. _ دِ حرف بزن لعنتی! بگو‌ چجوری ما رو بی‌آبرو کردی؟ بگو وقتی تو این خراب شده مامان بیچاره همه حواسش به تو بود، تو بیرون از این خونه هوش و حواست کجا بود؟ از ترس بود یا سنگینی حرفهاش، نمی‌دونم! ولی دیگه صدای هق هقم بلند شده بود و تموم صورتم خیس اشک. تلاش‌ها و التماس‌های خاله و رضا، پشت دَر بیشتر شده بود و هر لحظه علی عصبی‌تر می‌شد. دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم و‌ هق می‌زدم. علی، برزخی دستش رو به شدت روی میز کشید و با یه حرکت همه‌ی تکه‌های آینه رو روی زمین ریخت. باز صدای پر از حرصش رو شنیدم. _ حرف بزن رویا! از دیدن صحنه‌ی روبروم وحشتم بیشتر شد و بیچاره‌تر از قبل گریه کردم. تموم دستش پر از خون شده بود و اون اصلاً توجهی نداشت، فقط فریاد می‌زد. _ توی عوضی کی رو دوست داری که بابتش این‌جوری ما رو بی‌آبرو کردی!؟ تخفیف به مناسبت ماه ربیع کل رمان ۳۵ تومن😍 فقط تا امشب😋        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🟣با تاییدیه های سازمان غذا و دارو؛ سیب سلامت ؛وزارت بهداشت ؛تاییدهGmp 🌸 جدیدترین روش ترک مواد با ایجاد بی میلی شدید نسبت به مواد در ابتدای شروع دوره درمان 🌸 1⃣ تریاک 2⃣ هرویین 3️⃣ب۲ 4️⃣ متادون 5️⃣ شیره 6️⃣ شیشه 7️⃣ ترامادول 8️⃣اپیوم 9️⃣دتا هندی 🔟ماریجوانا شماره مشکل مد نظرتون رو ارسال کنید و از ویزیت ها بهره مند بشید تا کمک کنیم که برای همیشه بدون درد و خماری ترک کنید راه ارتباط با مشاور لینک کانال👇 https://eitaa.com/joinchat/817889744Ccb54f32a2d
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢⭕️💢 🎥گلشیفته فراهانی در جمع اعتراف‌ کنندگانِ 🔹با کسانی اتحاد کردیم که مخاطب زیادی نداشتند و حاضر نبودند همدیگر را تحمل کنند! به خاطر پدرم فحش‌های زیادی خوردم؛ می‌گفتند چون ما را قبول نداری، پس برو بمیر! 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen