eitaa logo
ریحانه 🌱
13.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
488 ویدیو
16 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت‌های پایانی ۲۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌     
‏+ مگه قرار نبود هیئت دولت بچینیم؟ - داریم می چینیم دیگه❗️ هیئت با تو، دولت با من...😳🤔🧐 ◾️▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺شیوع سندرم استکهلم در بین برجامیون 🔹مقاله‌ی مسعود پزشکیان در روزنامه تهران تایمز و تاکید وی به همکاری با همه کشورها از جمله چین و روسیه و گلایه از رفتار اروپا و آمریکا در برجام، باعث انتقاد اصلاح‌طلبان به مواضع وی شد. ◾️▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ ای وای! توروخدا ببخشید من نمی‌دونستم. آخه زهره هم حرفی نزد. _ هیچ کس خبر نداره. قولش رو از پدربزرگش گرفتن. با چشم‌ و ابرو به پله‌ها اشاره کرد. _ رویاجان پاشو برو بالا. چشمی گفتم و ایستادم.‌ اما از پله‌ها بالا نرفتم و وارد آشپزخونه شدم. دَر رو بستم و نگاهم رو به میلاد دادم. _ به علی گفتی؟ مظلوم‌ با سر تأیید کرد. _ نباید می‌گفتم؟ کنارش نشستم. _ عیب نداره. _ انقدر عصبانی شد که پشیمون شدم چرا گفتم.‌ الان مهنازخانم بره دعوام می‌کنه؟ سرم‌ رو بالا دادم. _ فکر نکنم. کار بدی نکردی. _ رویا تو دوست نداری عروس بشی؟ _ دوست دارم ولی نه با خواستگار مهنازخانم. _ پس با کی؟ لبخند رو لبهام‌ نشست و به شوخی گفتم: _ با یه مردی که اسب سفید داشته باشه. _ اسب! صدای خنده‌ام کمی بالا رفت. _ آره. صدای بسته شدن دَر حیاط باعث شد تا بیخیال اسب من بشه.‌ ایستاد و از پنجره بیرون رو نگاه کرد. _ رفت؟ _ آره. دَر آشپزخونه باز شد و خاله درمونده نگاهم کرد. _ این چه حرفی بود که تو زدی؟ _ بذار بره دیگه خاله! _ مامان رفتن؟ خاله نگاهش رو به بالای پله‌ها داد. _ آره مادر رفت. علی همون طور که صداش نزدیک‌تر می‌شد طلبکار پرسید: _ رویا کجاست؟ _ اینجا نشسته. خاله خودش رو کنار کشید. علی تو چهارچوب دَر ایستاد. فوری نگاهم رو به حالت قهر ازش گرفتم. _ چی می‌گه این زنه؟ _ علی! _ مگه یه بار بهش نگفتیم نه؟ _ خب اون‌که نمی‌دونه! _ آدم نفهم یه بار بهت گفتیم نه، راهت رو بکش برو دیگه. نگاه تیزش رو به من داد. _ من مگه به تو نمی‌گم بیا بالا! برای چی نشستی کنارش!؟ از لحن و تن صداش کمی ترسیدم. فوری ایستادم و نگاهم رو به خاله دادم. _ خاله گفت بشینم! _ من به تو چی گفتم!؟ خاله دستش رو روی بازوی علی گذاشت و با احتیاط گفت: _ چیزی نشده که! آروم باش. تن‌ صدای علی بالاتر رفت. _ چیزی نشده! برداشته برای رویا خواستگار آورده، اینم نشسته کنارش حرف‌هاش رو گوش می‌کنه. خاله به بالای پله‌ها نگاه کرد. _ چیزی نیست‌‌ برید بالا. علی هم‌ سرش رو چرخوند. احتمالاً مهشید و رضا‌ از صدای بلند علی بیرون اومدن. علی نگاه عصبیش رو به میلاد داد. _ تو چی می‌خوای اینجا وایستادی؟ میلاد فوری بیرون رفت. خاله علی رو داخل آشپزخونه هدایت کرد و دَر رو بست. تن صداش رو پایین‌ آورد. _ چرا داد می‌زنی؟ همه فهمیدن. _ بهتر، بذار بفهمن.‌ اصلاً من امروز با آقاجون حرف می‌زنم و از این‌ قایم موشک بازی در میام. خاله به من اشاره کرد. _ این بیچاره چه تقصیری داره آخه؟ _ وقتی می‌بینه حرف این زنه چیه، نباید بشینه پای حرفش. _ نشست بچه‌ام به مهنازخانم گفت نامزد دارم. اَخم‌ علی با این حرف هم باز نشد. _ بیا برو بشین یکم آب بیارم بخوری.‌ آروم‌ که شدی حرف می‌زنیم. علی کلافه دَر رو باز کرد و بیرون رفت. خاله با لبخند عمیقی نگاهم کرد. _ ناراحت نشی ها.‌ غیرتی شده برات خواستگار اومده. بغض توی گلوم گیر کرد. _ مگه تقصیر منِ؟ جلو اومد و دستم‌ رو گرفت. کنار هم‌ نشستیم. _ نه تقصیر تو نیست. ولی حال علی قابل درکه. هر مرد دیگه‌ای هم‌ برای زنش خواستگار بیاد بهم می‌ریزه و عصبانی می‌شه. چرا گفت بری بالا نرفتی؟ اَخم‌هام تو هم رفت. _ چون باهاش قهرم.‌ خاله صدادار خندید. _ کار بچه‌ام در اومده. یه دختر نازنازی گیرش اومده، حالا هی باید ناز بخره. _ داد نزنه، ناز پیشکش. _ پاشو لوس نشو.‌ من جای تو بودم الان خوشحال هم بودم که شوهرم سرم غیرتی شده. این یعنی خیلی دوستت داره و بهش بر خورده که کسی به تو فکر ‌کرده. بلندشو یه لیوان آب براش ببر. سرم رو بالا دادم. _ من نمی‌برم. نفس عمیقی کشید. _ باشه خودم می‌برم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ایستاد و با لیوان آبی بیرون رفت. زانوهام‌ رو بغل گرفتم و تمام تلاشم رو کردم که اشک از چشم‌هام پایین‌ نریزه. چند لحظه‌ای طول نکشید که میلاد هم برگشت و ناراحت کنارم نشست. _ رویا من فضولی نکردما. علی گفت مهنازخانم چی می‌گه منم گفتم. _ عیب نداره. _ تقصیر من شد. دعوات کرد؟ _ نه. _ می‌خوای بریم تو حیاط فوتبال بازی کنیم دیگه ناراحت نباشی؟ از حرفش خنده‌ام گرفت. _ الان وقتش نیست. علی عصبانیه؛ توپ بخوره به دَر و دیوار دعوات می‌کنه. _ باشه. _ الان‌ کجاست؟ رفت بالا؟ _ نه پایینِ. مامان‌ بهش می‌گه آب بخور، نمی‌خوره.‌ صدای خاله بلند شد. _ الان‌ کجا می‌خوای بری؟ علی... میلاد فوری ایستاد و از پنجره بیرون رو نگاه کرد. _ رویا رفت؛ پاشو بریم‌ بازی. کلافه نگاهم رو از میلاد گرفتم‌. ایستادم و سمت هال رفتم. خاله با دیدنم لبخند زد. _ خودت رو ناراحت نکن‌. مرده بهش برخورده. _ الان کجا رفت؟ _ جایی رو نداره.‌ می‌ره پیش حسین. _ خاله‌ مگه من مقصر بودم؟ _ نه.‌ ولی اون‌جوری هم نباید به مهنازخانم می‌گفتی.‌ الان می‌ره به عمه‌ات می‌گه. عجله کردی وگرنه خودم می‌خواستم بگم نشون کرده‌ی پسرعموت هستی. _خب اونم به عمه می‌گفت دیگه! _ تو تا شب صبر کن علی خودش آروم‌ می‌شه. شونه‌ام رو بالا دادم و بی‌اهمیت لب زدم. _ مهم نیست. از پنجره خونه، بیرون رو نگاه کردم. آسمون تاریک شده و علی هنوز نیومده. واقعاً من مستحق این رفتار علی هستم؟ مگه من گفتم بیان خواستگاری که این‌جوری قهر کرده. دَر رو باز کردم و وارد حیاط شدم. روی اولین پله نشستم و به آسمون نگاه کردم. ده دقیقه می‌شد غمگین نشسته بودم که دَر خونه باز شد و خاله گفت: _ الان زنگ زدم به علی. _ قهر کرده. _ مگه بچه‌ست که قهر کنه! گفت با حسین رفتیم چند تا محل خونه دیدیم برای خودش و رضا. الان داره برمی‌گرده. گفت نزدیک خونه‌ست. بلندشو بیا تو خودت رو ناراحت نکن. جایی کار داشته. _ اون‌جوری باید بره؟ _ بهتر؛ موقعی که عصبانی بوده از خونه بیرون رفته که تو رو ناراحت نکنه. _ باشه خاله میام. یکم هوا بخورم میام تو. صدای نفس سنگین و کلافه خاله رو شنیدم. _ حالم خرابه، می‌تونست قبل از رفتن به من بگه دارم می‌رم دنبال خونه تا از نگرانی دربیارم. _ خب تو باهاش قهر بودی. شاید بهش برخورده که تو بیخودی باهاش قهر کردی. برای اون بهت حرف نزده. اصلاً نمی‌تونم این حرف‌ها و توجیه‌ها رو پیش خودم قبول کنم. باید بهم می‌گفت. گره روسریم رو باز کردم. از ناراحتی دستم رو بین موهام فرو کردم و موهام رو بهم ریخته و نامرتب روی صورتم ریختم. صدای پیچیده شدن کلید توی دَر حیاط پخش شد. سر بلند کردم و به دَر نگاه کردم. باز شد و علی داخل اومد.‌ متوجه حضورم شد. لبخندی زد و همین لبخند باعث شد بغضم شدیدتر بشه. صورتم رو ازش برگردوندم. خنده آرومی و صداداری کرد. جلو اومد و کنارم نشست. _ سلام. با کمترین صدای ممکن جوابش رو دادم. _ قهری؟ سکوت کردم. _ ببخشید. همین کلمه کوتاه باعث شد تا بغضم شکست بخوره و اشک روی صورتم بریزه. _ عِه! رویا گریه می‌کنی؟ با انگشت اشکم رو پاک کرد.‌ دستش رو زیر چونه‌ام گذاشت و صورتم رو آروم برگردوند سمت خودش. نگاهی به چشم‌هاش انداختم. از ناراحتی خواستم صورتم رو برگردونم اما چون با دست گرفته بود نشد. فقط تونستم نگاهم رو ازش بگیرم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
پارت‌های پایانی ۲۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌     
چهارماه نامزد بودیم و به اندازه کافی از هم شناخت پیدا کرده بودیم‌. دوران نامزدی‌مون خیلی طولانی شد . بنا به دلایلی نتونستم زودتر مراسم ازدواج بگیریم. حالا یک ماه ازدواج کردیم و زندگی مشترکمون رو رسما شروع کردیم. مجید بهم اجازه داد که دانشگاهمو با خیالت راحت تموم کنم. اما متوجه شدم‌شوهرم از من نسبت به جاریم یه حس خاص داره حسی که باعث میشه.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بماند به یادگار... امروز اولین قطار از ایران به سمت چین حرکت میکند تا ثابت شود در دوره‌ی شهید رئیسی چرخ اقتصاد کشور در گروِ FATF و برجام نبود 🗣حمید خراسانی |Hamid Khorasani 🇮🇷 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 به شوخی اما تهدیدوار گفت: _ زود آشتی کن. بدون اینکه نگاهش کنم لب زدم: _ مگه زوره؟ به سختی جلوی خنده‌اش رو گرفت. _ دوتا راه داری. یکی اینکه الان خودت آشتی کنی؛ یکی اینکه من از روش خودم استفاده کنم. _ خیلی ازت دلخورم. اول که زود قضاوتم کردی. نمی‌ذاری باهات حرف بزنم و فوری می‌گی چون می‌شناسمت می‌دونم چی می‌گی. بعد هم‌ مگه من به مهنازخانم گفتم پاشه بیاد که جلوی همه من رو دعوا می‌کنی؟ آخرشم که چند ساعت می‌ذاری می‌ری. اصلاً نمی‌گی یکی اینجا نگرانته. _ الهی قربون دل کوچولوی نگرانت برم که اینجا منتظرم بودی. _ نخیرم منتظر نبودم، دلم گرفته بود. _ باشه اصلاً منتظر من نبودی.‌ من برای اینکه بهت ثابت کنم می‌شناسمت، سِری بعد هیچی نمی‌گم که بهت ثابت کنم تو اگر بهت نگی این‌کار رو نکن می‌ری انجامش می‌دی. بابت صدای بلندم معذرت می‌خوام.‌ سعی می‌کنم دیگه بالا نره. حالا آشتی می‌کنی؟ حرفی نزدم. _ موش کوچولو نمی‌خوای نگاهم کنی؟ _ نه. _ رویا خودت داری راه دوم رو انتخاب می‌کنی ها! _ راه دوم‌ چیه؟ _ یادت رفت! گفتم‌ دوتا راه داری. یا خودت آشتی کن یا من از روش خودم استفاده می‌کنم. جوابش رو ندادم. _ باشه، خودت خواستی. سرش رو جلو آورد و صورتم رو بوسید.‌ چشم‌هام از حرکتی که کرد گرد شد. آب دهنم رو صدادار قورت دادم. خیلی آهسته دستم رو سمت دستش بردم و با خجالت دستش رو پایین کشیدم و به روبرو خیره شدم. اشکم که قصد بند اومدن نداشت به سرعت خشک شد و توی اون گرما، یخ کردم.‌ حسی جز خجالت الان ندارم. با شیطنت گفت: _ بخشیدی؟ نتونستم جوابش رو بدم. _ به من نگاه کن. برای اینکه حرکتش رو تکرار نکنه فوری سرم رو سمتش برگردوندم اما نتونستم به چشم‌هاش نگاه کنم و به یقه لباسش خیره شدم. _ تو چشم‌هام نگاه کن. مسخ شده هر کاری که می‌گه انجام‌ می‌دم. ابروهاش رو بالا داد. _ بگو بخشیدی. آهسته لب زدم: _ بخشیدم. خنده‌ی صداداری کرد. دستش رو جلو آورد و موهای نامرتبم رو که روی صورتم انداخته بودم آروم کنار زد.‌ هر لحظه که بهم نزدیک‌تر می‌شه، احساس می‌کنم قلبم توانایی تپیدنش رو از دست می‌ده. _ سلام! با شنیدن صدای ناباور زهره، ناخواسته نگاه ترسیده‌ام رو به علی دادم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 به سرعت از علی فاصله گرفتم و بهش نگاه کردم. با دهن باز به هر دومون خیره موند. علی برعکس من اصلاً خودش رو نباخت و ایستاد. _ علیک سلام. رو به من گفت: _ پاشو بریم‌ داخل. از جام‌ تکون نخوردم که خم شد، دستم رو گرفت و کمی کشید و کمک‌ کرد تا بایستم. زهره همچنان با دهن باز نگاه‌مون می‌کرد. با کشیده شدن دستم باهاش همراه شدم و وارد خونه شدیم.‌ آهسته لب زدم: _ علی، زهره فهمید! _ مهم نیست. _ الان به همه می‌گه! جدی نگاهم کرد. _ اصلاً خوشم نمیاد که انقدر ترسیدی و وا دادی! _ کاش قهر نکرده بودم. کاش صبر می‌کردم. این‌جوری خیلی بد شد. _ عیب نداره. بشین‌ من برم‌ لباسم رو عوض کنم الان میام. دستم رو رها کرد و سمت پله‌ها رفت. متوجه نگاه متعجب میلاد شدم.‌ انگار علی سر حرفش مونده که دیگه نمی‌خواد پنهان کنه چون‌ میلاد رو دید اما عکس‌العملی نشون نداد. سمت اتاق خاله رفتم که صدای زهره رو از تو آشپزخونه شنیدم. _ مامان تو داری چی می‌گی؟ خودم دیدم! _ حتماً اشتباه دیدی! مسیر رفته رو برگشتم‌ و نگاه‌شون‌ کردم. _ مامان می‌گم‌ با چشم‌های خودم دیدم.‌ با دیدن مهشید و رضا که تو آشپزخونه به زهره نگاه می‌کردن‌، دنیا دور سرم چرخید. الان همه می‌فهمن. کاش علی زودتر برگرده. همش تقصیر منه. _ زهره بس کن! اشتباه دیدی. زهره از حرص خنده صداداری کرد و گفت: _ معلوم‌ نیست چند ساله سرت رو کردی زیر برف، نمی‌خوای اطرافت رو ببینی! خیلی جالبه، همش به من گیر می‌دادید که این ور رفتی، اون ور رفتی. یادم نمی‌ره که چه جوری از کافه تا اینجا توی ماشین هر وقت نگاهم کرد کتکم زد که چرا کثافت کاری کردی. تو هم بهش بها دادی. غافل از اینکه خود کثافت توی خونه‌ات هست و خبر نداری. خاله دستش رو بلند کرد و محکم توی صورت زهره زد و عصبی گفت: _ حرف دهنت رو بفهم! زهره دستش رو روی صورتش گذاشت. _ همیشه همین طور بوده. همیشه علی رو از همه بیشتر دوست داشتی.‌ چشمت رو روی اشتباهاتش بستی. خاله نگاهی به دهن باز رضا و مهشید کرد و رو به زهره گفت: _ زهره تمومش کن. زهره تن صداش رو بالا برد. _ تموم‌ نمی‌کنم! _ علی و رویا با هم محرمن و هیچ کار خلاف شرعی نکردن. به درخواست آقاجون هیچ‌کس خبر نداره. این که داری بهش تهمت می‌زنی برادرته! سکوتی که توی خونه ایجاد شد هیچ وقت ندیدم. حتی میلاد هم که همیشه صدای بازی و حرف زدن با خودش توی خونه پخش می‌شد هم سکوت کرد. زهره گفت: _ چی! عقد کردن!؟ _ بله به درخواست پدربزرگت. علی از رویا خواستگاری کرد، رویا جواب مثبت داد. آقاجون گفت چون عموتون مخالفه فعلاً عقد کنن تا تکلیف مشخص بشه. _ تکلیف چی!؟ خاله نگاهی به مهشید انداخت رو به زهره گفت: _ خرابکاریت رو کردی‌، برو تو اتاقت. _ مامان من اصلاً... با صدای علی نفس راحتی کشیدم. _ من امروز عصر رفتم پیش آقاجون. گفتم‌ نمی‌تونم دیگه سکوت کنم. ازش اجازه گرفتم که بگم. امشب بعد شام می‌خواستم اعلام‌ کنم.‌ الان دیگه عمو هم می‌دونه. چون آقاجون زنگ زد بهش که بره اونجا. زهره با بغض گفت: _ ما انقدر تو خونه غریبه بودیم؟ من خواهر تو نیستم؟ نباید می‌دونستم! علی سرش رو پایین انداخت و خاله گفت: _ مگه تو عقد رضا بودی چی‌کار کردی؟ جز اینکه به دل من استرس بندازی که می‌خوای دعوا درست کنی! _ این فرق داشت مامان! رویا خواهر من بود. علی برادر من.‌ حق دارم توقع داشته باشم. نگاه پر اشکش رو به برادرش داد. _ باشه‌ این‌جوری راحتی خوش باش. از بین‌مون رد شد و پله‌ها رو بالا رفت. علی دستش رو روی بازوم گذاشت و رو به رضا و مهشید گفت: _ من و رویا عقد کردیم. حق با زهره‌ست ولی شرایط ما شرایط سکوت بود. پس ناراحت نباشید که چرا بهتون نگفتیم.‌ نگاهش رو به من داد و لبخند مهربونی بهم زد. _ برو بشین من الان میام. نمی‌دونم تو شوک این اعلام باشم یا خوشحال از اینکه دیگه همه می‌دونن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
Ragheb - Bichare Farhad [128].mp3
2.62M
😍حال خوش من با تو پایان ندارد شادم‌که عشق تو درمان ندارد😍
پارت‌های پایانی ۲۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌     
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 اولین هشدار رهبری به اختلاف افکنان 🔹رهبر انقلاب هم‌اکنون در دیدار رئیس و نمایندگان مجلس: باید در مسائل مهم صدای واحد از کشور شنیده شود. باید از دولت و مجلس یک حرف و صدا شنیده شود. ۱۴۰۳/۴/۳۱. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🩸 از مراتب شهادت ... 🔘 آیت‌الله بهجت قدس‌سره: 🏴 بکاء (گریه) بر سیدالشهدا علیه‌السلام، از مراتب شهادت [با آن حضرت] است. ⬅️ رحمت واسعه، ویراست سوم، صفحه ٣۵ 🏷 علیه السلام (ره)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ چرا بعضی از آدما پشت سر هم مصیبت و مشکل میاد سراغشون! منبع : جلسه ۲۸ از مبحث قوانین شکرگزاری 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
❗راهکار درمان میگرن و سینوزیت❗ ✅درمان و کاهش درد میگرن و سینوزیت در 28 روز ✅بصورت کاملا گیاهی یا با استفاده از محصولات گیاهی 💚تیم درمانی کلینیک شفاء با ارائه ی خدمات درمان در خدمت شماست جهت مشاوره درمانی رایگان ⬇️ @clinic_shafa1 لینک کانال کلینیک درمانی سینوزیت و میگرن شفاء ⬇️ https://eitaa.com/joinchat/3922657793Cc130006e1a
بایدن از جانشینی کامالا هریس حمایت کرد 🔹جو بایدن بعد از کناره‌گیری از رقابت انتخاباتی از جانشین شدن معاونش «کامالا هریس» به جای او حمایت کرده است. 🔹برخی از دیگر قانونگذاران حزب دموکرات هم حمایت خودشان را از کامالا هریس اعلام کرده‌اند. 🔸بعد از کناره‌گیری بایدن از رقابت انتخاباتی مقام‌های حزب جمهوری‌خواه از او خواسته‌اند از سمتش به عنوان رئیس‌جمهور استعفا کند. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم. قدمی به جلو برداشتم. _ علی‌جان کجا می‌ری؟ _ با زهره حرف بزنم. _ اون الان عصبانیه، یه حرفی بهت می‌زنه دعواتون می‌شه. _ بابت ناراحتیش بهش حق می‌دم. ازش ناراحت نمی‌شم؛ عیب نداره. خاله دنبال علی رفت. _ الان چرت‌و‌پرت گفت منم... _ شنیدم‌ مامان.‌ _ باشه برو ولی زیاد لی‌لی به لالاش نذار. دختره‌ی بی‌تربیت. نگاهم به مهشید و رضا که هنوز به من خیره بودن افتاد.‌ جلو رفتم‌ و شروع به پهن کردن سفره کردم.‌ کاش الان دایی اینجا بود. مهشید هم‌ به کمکم اومد و دوتایی سفره رو‌ کامل پهن کردیم.‌ دور سفره نشستیم و منتظر علی و خاله موندیم. رضا گفت: _ چند وقته؟ نیم‌نگاهی به مهشید انداختم. _ دو روزه. _ نه منظورم اینه از کی همدیگر رو می‌خواید؟ جوابش رو ندادم. _ ما چه ساده بودیم. مهشید گفت: _ پس به محمد هم همین رو گفتی؟ با سر تأیید کردم. رضا کنجکاوانه گفت: _ صبر کن‌ ببینم...! اونی که شب خواستگاری محمد گفتی علی بود؟ مهشید پرسید: _ الان بابام می‌دونه؟ _ نمی‌دونم. علی می‌خواست امشب به همه‌تون بگه. _ ما آدم‌ نبودیم قبل عقد بدونیم؟ _ شما که نمی‌دونید شرایط ما چه جوری بوده. _ خب بگو بدونیم. صدای دَر خونه بلند شد. رو به رضا برای نجات از سؤال‌هاش گفتم: _ دَر می‌زنن. رضا با صدای بلند گفت: _ میلاد برو دَر رو باز کن. رو به من ادامه داد. _ خب می‌گفتی؟ صدای دَر دوباره بلند شد.‌ از مدل دَر زدن می‌شه فهمید که دایی پشت دَر هست. چقدر به موقع اومد. _ داییِ. الان ناراحت می‌شه. فوری ایستادم و بیرو‌ن رفتم. نفس راحتی کشیدم که صدای دَر دوباره بلند شد. _ باز کنید دیگه! اتقدر دیر باز می‌کنید که هر کی ندونه فکر می‌کنه پشت این دَر یه عمارته. دَر رو باز کردم و نگاهم رو به صورت کلافه‌اش دادم. داخل اومد. _ سلام. _ علیک‌سلام.‌ چه عجب باز کردید! دستش رو گرفتم. _ دایی همه در مورد من و علی فهمیدن. _ گفت می‌خوام بگم. _ نه خودش نگفت. من و علی داشتیم حرف می‌زدیم زهره دید. خاله مجبور شد بگه. _ الان چی شده؟ _ همه‌ طلبکارن. زهره با علی، رضا و مهشید هم با من. الان‌ که تو‌ دَر زدی، رضا داشت سؤال پیچم می‌کرد. _ غلط کردن! به اونا چه ربطی داره.‌ از کی کوچیکترها به بزرگترها حرف می‌زنن! چقدر آبجی به اینا رو داده. اون رضا دو تا چک بخوره آدم‌ می‌شه. با صدای علی هر دو بهش نگاه کردیم. _ چرا نمیاید داخل؟ چند قدمی بهش نزدیک‌ شدیم. رو به من گفت: _ مگه من نمی‌گم‌ شب دخترها دَر رو باز نکنن؟ _ می‌دونستم‌ داییِ. دایی گفت: _ رضا گیر داده بوده بهش. علی کلافه گفت: _ زبون‌ رویا رو کم‌ داشتیم که شکر خدا اومد. رو به من با دست داخل رو نشون داد. _ بیا برو تو. با زهره هم اصلاً دهن به دهن نذار. _ باشه. از کنارش رد شدم‌. صدای دایی رو شنیدم. _ علی‌آقا از الان تا روزی که زنده هستم بدون من زبون‌ صد متری رویام. طرف حساب تو منم. لبخندی به حمایتش زدم و مستقیم به آشپزخونه رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره با چشم‌های قرمز سر سفره کنار رضا و مهشید نشسته و اصلاً بهم نگاه نمی‌کنه. _ زهره تمومش کن. خودت کلی غلط اضافه کردی با یه ببخشید همه یادشون رفت؛ الان برادرت کلی التماست کرده هنوز تو قیافه‌ای؟ _ دست از سرم بردار مامان! من نهایت یک‌ ماهه دیگه اینجام. _ چه یک‌ ماه، چه یک سال. تا اینجایی حق نداری این‌جوری برادرت رو ناراحت کنی. لبخند مصنوعی زد و رو به مادرش گفت: _ چشم. _ یاالله. خاله گفت: _ بیا تو عزیزم.‌‌ علی و دایی وارد آشپزخونه شدن. بعد از سلام و احوال‌پرسی دایی، شروع به خوردن کردیم. صدای پیامک‌ گوشی، تند و بدون وقفه بلند شد.‌ علی به زهره نگاه کرد. _ گوشی توعه؟ زهره پشت‌چشمی نازک کرد. _ مهم نیست. دایی گفت: _ بذارش رو سکوت. هی دینگ‌دینگ. زهره گوشی رو از جیب پیراهنش بیرون آورد و بدون اینکه حتی به دونه از پیام‌ها رو بخونه، گوشی رو روی حالت سکوت گذاشت و دوباره توی جیبش انداخت. _ مادرجان شاید آقامسعود باشه! زهره اهمیتی نداد و بقیه‌ی غذاش رو خورد. خاله نگران‌ به علی نگاه کرد.‌ علی سرش رو بالا داد و بی‌صدا لب زد. _ هیچی نگو. صدای تلفن خونه بلند شد. زهره برعکس بی‌تفاوتیش به پیام‌های گوشیش، دستپاچه شد و فوری ایستاد. علی گفت: _ بشین من جواب می‌دم. _ آخه با من کار داره! علی هم ایستاد. _ با تو کار داشت گوشی رو می‌دم بهت. این رو گفت و بیرون رفت. زهره هم تا جلوی دَر رفت و نگران به برادرش نگاه کرد. نگرانی زهره همه رو کنجکاو کرد. _ الو. _ سلام عمو. ته دلم‌ از شنیدن اسمش خالی شد. _ چشم. _ باشه الان‌ میایم. دیگه نتونستم بشینم. از کنار زهره رد شدم و روبروی علی ایستادم.‌ اَخم‌هاش تو هم بود و سربزیر گوشی کنار گوشش بود. _ نه الان میایم. _ چشم. _ خداحافظ. گوشی رو سرجاش گذاشت و نفس سنگینی کشید. _ چی می‌گه؟ اصلاً متوجه حضورم نشده بود. _ تو کی اومدی؟ _ همین الان.‌ عمو چی می‌گه. _ هیچی، می‌گه بیا اینجا. صدای خاله رو از پشت سرم شنیدم. _ که چی بشه؟ _ می‌گه حرف دارم باهات. خاله گفت: _ منم باهات میام. _ منم‌ میام. علی نگاهی بهم انداخت. _نه، با مامان می‌رم. _ خب منم می‌خوام باشم. _ جای تو الان اونجا نیست. _ چرا؟ مگه قرار نیست حرف من و تو رو بزنن؟ علی کلافه گفت: _ رویا یکم حرف گوش کن. رو به خاله ادامه دادم: _ خاله بد می‌گم؟ خب قراره... علی به سختی تن صداش رو کنترل کرد و عصبی گفت: _ مامان به این بفهمون نه یعنی چی! این رو گفت و سمت پله‌ها رفت. خاله گفت: _ می‌دونم کنجکاوی ولی وقتی می‌گه نیا، نیا.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
پارت‌های پایانی ۲۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌     
کلاس پیش دانشگاهی میرفتم که متوجه یه پسر شیک و خوش قیافه موتور سوار شدم که من رو از مدرسه تا خونه تعقیب میکرد، دلهره و دلشوره افتاد به جونم که اگر بابام و یا داداشم ببینه چه دعوایی بشه، و مطمئن بودم که من رو هم تقصیر کار میدیدن، چند روزی ، من رو تعقیب کردو و یک روز خانمی به عنوان خواستگار اومد خونه ما، برای همون پسری که من رو تعقیب میکرد، بابام مخالفت کرد و به من گفت این پسره آدم نیست، ولی من .... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🔺واشنگتن از طریق میانجی گران پیامی برای انصارالله یمن فرستاد که از تشدید تنش خودداری کند و به اسرائیل پاسخ ندهد. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
لای در اتاق خواب ایستاد.ودستوری گفت 
_بلند شو بیا کارت دارم. 
سرجایم میخکوب شدم.
_بیا دیگه، چرا رنگت پرید. 
با زانوانی لرزان وارد اتاق خوابش شدم. 
_میشه اون شال مشکی و از سرت در بیاری ختم که نیومدی. 
_من اینجوری راحت ترم. 
به حالت تمسخر گفت 
_نوبت من که شد یاد خدا و پیغمبر افتادی؟ 
_نوبت چیتون شده الان؟ مگه صف بوده که الان نوبت شما بشه؟ 
چهره مجید سیاه شدو گفت 
_یکدفعه دیگه هم بهت گفتم نمیخوام در بدو ورودت یه خاطره تلخ برات درست شه بهتره حرف دهنتو بفهمی. 
_من
 حرف دهنمو بفهمم؟ من اصلا با شما حرفی ندارم که بفهمم یا نفهمم.
با حالتی که معلوم است به دنبال بهانه دعوا میگردد گفت 
_با کی حرف داری اونوقت؟
https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510
خانواده م وقتی فهمیدند عاشق مرتضی شدم. منو مجبور به ازدواج با مردی که چهارده سال از من بزرگتر بود و یه بچه داشت کردند. مردی که شاهد عاشقی من و مرتضی بود. رمان زیبای عشق بیرنگ به قلم فریده علیکرم https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510