ریحانه 🌱
#پارت_113 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم من نمیتونم اینکارو بکنم پس بشین و تماشا کن، مرتضی
#پارت_114
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
با کلافگی گفتم
چی بگم؟ کارهای امیره دیگه.
مجید و سعید سر تخت مانشستند با زیبا سلام و احوالپرسی کردند. مجید رو به امیر گفت
پس قلیونت کو؟
امیر ابرویی بالا دادو گفت
من قلیون نمیکشم که
از ان پوزخندهای حرص در بیارش زدو گفت
به به چه پسر خوبی.
امیر و سعید خندیدند. نگاهی به زیبا انداختم و خنده م راپنهان کردم. زیبا رو به امیر گفت
عزیز اگر قلیون دوست داری خوب سفارش بده.
مجید روی پای خودش زدو گفت
خیلی خوب،اجازه ش هم که صادر شد.
سپس رو به قهوه چی گفت
اقا لطفا دوتا قلیون برامون بیارید.
گارسون جلو امد طعم قلیان را پرسیدو سپس رفت و با دو پایه قلیان امد. مجید نگاهی به من انداخت و گفت
عاطفه خانم.اگر اجازه هست....
کلامش را بریدم وگفتم
عباسی هستم
لبش را ورچیدو گفت
اینجا که شرکت نیست.
خونه خالتون هم نیست.
امیر اشاره ایی به مجید کردو گفت
سربه سرش نگذار.
گوشی ام را در اوردم و برای امیر نوشتم
میشه خواهش کنم سوئیچتو بدهی من و زیبا بریم؟
امیر نگاهی به گوشی اش انداخت و برایم نوشت
ببین زیبا میاد باهات
مجید رو به زیبا گفت
کلا اخلاق این دو تا خواهرو برادر همینه.
زیبا متعجب گفت بله ؟
نشستیم تو جمع ، حرفهاشونو واسه همدیگه اس ام اس میکنند.
ارام رو به زیبا گفتم
میای ما بریم اینها بمونن اینجا؟
زیبا سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
با امیر،از اینجا میخواهیم بریم وقت اتلیه بگیریم.
هر موقع خواست بره من برت میگردونم.
برم دیگه امیر و صاحب نیستم.
سرم را پایین انداختم و ادامه ندادم.
امیر سفارش نهار دادو با مجید و سعید صحبت میکرد. من هم سرگرم بازی با گوشی ام بودم.
و به مرتضی فکر میکردم. هر طور شده باید بهش زنگ بزنم و از اومدن به جلوی در خونه منصرفش کنم.
پیشنهاد شهره بی رحمانه بود. مرتضی و خوبی هایش، ساعات خوشی که کنارش داشتم به من این اجازه را نمیداد که این حرفها را بزنم و برای همیشه از خودم خاطره ایی تلخ بجا بگذارم.
اما شهره هم پر بیراه نمیگفت. اگر بیاد جلوی در خونمون که با امیر در گیر میشه . مسلما اونم در مقابل امیر کوتاه نمیاد . اگر خدایی نکرده بلایی سر کسی بیاد هممون بیچاره میشیم.
کمی با غذایم بازی کردم امیر گفت
عاطفه چرا غذاتو نمیخوری ؟
نگاهی به امیر انداختم وگفتم
اشتها ندارم.
مجید گارسون را صدازد . اقای جوانی جلو امدو گفت
بفرمایید
خیلی جدی و مودبانه گفت
عذر خواهی میکنم، میشه لطفا یکم اشتها برامون بیارید؟
امیر و سعید ریز میخندیدند.
گارسون متعجب گفت
بله.
مجید با خنده گفت
این خانم اشتها ندارند. اگر یکم اشتها براشون بیارید ممنونتون میشم.
گارسون خندیدو در حالی که تخت مارا ترک میکرد گفت
امری داشتید در خدمتونم.
امیر با خنده گفت
مجید دست از این مسخره بازی هات بردار.
حوصله کل کل با مجید را نداشتم. کمی از غذایم را خوردم و بشقابم را کنار نهادم.
تلفنم زنگ خورد نگاهی به شماره شهره انداختم و رو به امیر گفتم
من الان میام.
نگاه معنی دار و سوالی امیر باعث شد صفحه گوشی مرا به سمتش بچرخانم مجید با پرویی توی گوشی من خم شدو گفت
اخ اخ شهره س،جوابشو نده الان اشکتو در میاره.
نگاه خیره ایی به مجید انداختم .
۱۱۴
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_115
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
روی تخت بغلی نشستم. امیر رو به مجید گفت
اون از این شوخی ها خوشش نمیاد، اینقدر سربه سرش نگذار. یه چیزی بهت میگه منم شرمنده میشم.
سعید ادامه داد
راست میگه دیگه، چیکارش داری؟
تلفنم را وصل کردم و گفتم
جانم
شهره با دلواپسی گفت
مرتضی جلوی در خونتون نشسته.
لبم را گزیدم وگفتم
من الان نمیتونم بهش زنگ بزنم ، شهره ترو خدا بگو بره
هزار بار بهش گفتم. اصلا باهاش دعوام شد ول کن نیست میگه خواب و خوراکم ازم گرفته شده.
چند روزه کارم شب و روز فکرو خیال شده ، میخوام تکلیفمو معلوم کنم.
پر استرس گفتم
چی کار کنم شهره؟
یه زنگ بهش بزن. بگو بره
من نمیتونم با امیر و زیبا و دوستای امیر بیرونیم.
بپیچ یه لحظه برو یه زنگ بهش بزن
تو نمیدونی امیر گوشی منو حک کرده؟ مرتب داره منو چک میکنه؟
من نمیدونم چیکار باید بکنم .
من الان یه پیام برات میفرستم تو بفرست براش بگو عاطفه داده برای تو
اون قبول نمیکنه، میگه داری دروغ میگی. خودت فرستادی
فکری کردم وگفتم
از صفحه گوشیت عکس بگیر شماره منو ببینه باور میکنه.
خیلی خوب باشه بفرست
تلفن را قطع کردم و بلافاصله نوشتم.
سلام مرتضی من عاطفه م، بی هوا خاستگاری کردن و جلوی در خونمون اومدن خیلی ش به ضرر من تموم میشه، ازت خواهش میکنم از جلوی در خونه ما برو.
پیام را برای شهره ارسال نمودم و ان را پاک کردم. مدتی بعد شهره پیام داد
ان را باز کردم اسکرین شات از صفحه مرتضی بود.
من دیگه طاقتم تموم شده، دارم میمیرم عاطفه، تو که زنگ بهم نمیزنی، سر هم نمیزنی پس من تکلیفم چیه؟
صدای امیر دلم را لرزاند
زشته اینجا نشستی به گوشیت ور میری بخدا.
پیام را پاک نمودم و برخاستم. امیر گفت
چی شده عاطفه؟
هیچی، با شهره صحبت میکردم.
چی میگید بهم؟
همینجوری حرفهای خودمون رو زدیم.
امیر مشکوک نگاهم کردو گفت
یه چیزیت میشه ها. داری مشکوک میزنی.
نه چیزیم نیست
گوشیتو بده ببینم
نگاهی پر استرس به امیر انداختم وگفتم
با اینکارت منو جلوی این دوتا برادر و زنت خورد میکنی.
لبش را تر کردو گفت
باشه ، گوشیتو به من نده اما حق اینکه بهش دست بزنی و نداری . میری میشینی یه گوشه نیم ساعت دیگه از این دو تا برادر جدا میشیم. بعد گوشیتو میدی به من، به جان خودت قسم عاطفه اگر بشینی تو جمع دست به گوشیت بزنی سفره خونه رو سرت خراب میکنم.
۱۱۵
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_115 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم روی تخت بغلی نشستم. امیر رو به مجید گفت اون از ای
#پارت_116
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
بدنبال امیر راه افتادم و روبرویش نشستم تقریبا یک متر انطرف تر از من مجید و سعید نشسته بودند.
دل تو دلم نبود ، نگاهی به امیر انداختم چهره ش سرخ شده بود.
زیبا ارام چیزی به او گفت و سپس ساکت ماند.
سعید بی وقفه صحبت میکرد و راجع به مسئله ایی کاری برای مجید توضیح میداد. جمله اش که به انتها رسید امیر گفت
بریم؟
مجید گفت
کجا ؟حالا نشستیم.
امیر گفت
خانمم الان باید بره بیمارستان .
شما برید ما میمونیم.
امیرو زیبا برخاستند.
با اشاره سر به من فهماند که منم بلند شوم.
به ناچار برخاستم و میدانستم گوشی م پر از پیام های شهره شده.
قلبم به جای تپش در سینه م میلرزید .
از مجیدو سعید خداحافظی نمودیم. و حرکت کردیم. امیر هم گام با من راه میرفت.
به سراغ صندوق دار رفت. وگفت
اقا حساب ما چقدر شد؟
صندوق دار اشاره ایی به تخت ما کردو گفت
اون اقا حساب کرد.
زیبا خندیدو گفت
کی حساب کردما نفهمیدیم؟
امیر برای مجید دست بلند کردو گفت
اون یه مارمولکیه که لنگه نداره.
از رستوران که خارج شدیم رو به من گفت
بدش
کمی تعلل کردم ، نگاهش رنگ تهدید گرفت و گفت
عاطفه با زبون خوش بدش به من
دست در جیبم کردم و گوشی م را به سمت امیر گرفتم.
ان را از من گرفت و در جیبش گذاشت. زیبا با چشمانش به من اشاره کرد
چی شده؟
با نگرانی به او نگاه کردم و سوار ماشین شدیم . استرس نفسم را بریده بود.
با برخورد چیزی به پایم نگاهم به گوشی زیبا افتاد.
ارام ان را گرفتم . قفل صفحه اش باز بود.
نگاهی به امیر انداختم با خشم به روبرو خیره بود.
صفحه پیام شهره را اوردم و تیز نوشتم
زود پیامهایی که به من دادی و پاک کن.
ان را برای شهره ارسال کردم. و گوشی را در دستم پنهان کردم.
مقابل بیمارستان ایستاد. زیبا از ماشین پیاده شد. من هم پیاده شدم به بهانه جلو نشستن گوشی زیبا را مخفیانه دستش دادم.
از زیبا خداحافظی نمودیم و به سمت خانه حرکت کردیم.
مدتی که گذشت کنار خیابان متوقف شد، گوشی مرا از جیبش در اورد و وارد تلگرامم شد.
روی نام شهره سیزده پیام شماره خورده بود. نفس هایم از ترس تند شده بود و دستانم میلرزید.
امیر انرا باز کرد با دیدن صفحه خالی نگاه تیزی به من انداخت وگفت
پیامهای شهره کو؟
با بی گناهی گفتم
من نمیدونم.
با شهره در رابطه با چی صحبت میکردی؟
حرف خودمونو میزدیم.
حرفتون چی بود که مجید میگفت
گریه کرده بودی؟
خیره به امیر گفتم
یاد خانواده ش افتاده بود برام درد و دل کرد منم گ ریه م گرفت
خر خودتی عاطفه خانم.
سپس شماره شهره را گرفت و گفت
بدون اینکه بروز بدی کنار منی باهاش حرف بزن ببینم. خدا شاهده اگر نشونه ایی بدی که کنار منی چنان میزنمت که از اینجا راهی بیمارستان بشی.
گوشه لبم را گزیدم وگفتم
دنبال چی میگردی امیر؟ من که از صبح تا شب یا با توأم یا تحت نظر توأم، گوشیمم که هک کردی. میدونی من الان هیچ کاری که تو دوست نداری نمیکنم ، اینکارهات چیه؟
ابرویی بالا دادو گفت
داری به چیزی و از من مخفی میکنی عاطفه. یه چیزی که به اون پسره بی همه چیز مربوطه
لحنم را ارام کردم وگفتم
من به توقول دادم با اون کاری نداشته باشم. خیالت راحت باشه که سر قولم وایسادم.
امیر گوشی م را روی پایم پرت کردو گفت.
داری منو جریح میکنی یه بار دیگه برم سراغش بزنم لهش کنم برگردم.
اهی کشیدم وگفتم
۱۱۶
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_117
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
خواهش میکنم ادامه نده بگذار این جریان تموم شه.
اخم های امیر در هم رفت و گفت
این جریان از نظر من تموم شده س. اگر فکر میکنی تموم نشده من برات تمومش کنم.
خیره به امیر ساکت ماندم، امیر به سمت خانه حرکت کرد . دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و از اینکه مرتضی در مقابل خانه مان باشد به شدت نگران بودم.
وارد کوچه که شدیم با دیدن ماشین مرتضی احساس کردم تمام بدنم داغ شد. امیر که انگار هنوز متوجه او نشده بود ریموت را زدو در باز شد.
نگاهی به مرتضی که داخل ماشینش نشسته بود انداختم . امیر رد نگاه مرا دنبال کردو با ناراحتی گفت
سگ پدر حرومزاده اینجا چه غلطی میکنی؟
سپس ترمز کردو از ماشین پیاده شد.
هینی کشیدم در را باز کردم، مرتضی هم پیاده شد دستانش را بالا گرفت چند گام به عقب رفت و گفت
من برای دعوا اینجا نیومدم.
امیر جلو رفت
یقه لباس او را گرفت و گفت
اینجا چه غلطی میکنی ؟
مرتضی دست امیر را گرفت از سینه خود کند و گفت
من اومدم اینجا مثل دو تا مرد باهم صحبت کنیم.
امیر نگاهی به من انداخت و گفت
تو بروتو
خیره به چشمان مرتضی ماندم و حدقه اشک در چشمانم جمع شد.
امیر نگاهی به حالت من انداخت و گفت
میری تو یا نه؟
با بغض رو به مرتضی گفتم
از اینجا برو خواهش میکنم.
امیر به سمتم هجوم اوردو بافریادگفت
گم میشی تو یا نه؟
ناخواسته چند گام به عقب رفتم. مرتضی از پشت بازوی امیر را گرفت.
امیر در یک حرکت چرخید و مشت محکمی تو صورت مرتضی کوبید.
مرتضی امیر را رها کردو سپس دستش را روی بینی غرق خونش گرفت
جیغی کشیدم و گفتم
امیر ولش کن.
امیر به سمت مرتضی رفت. مرتضی دستانش را باا اوردو گفت
یکبار دیگه میگم که من برای دعوا اینجا نیومدم. من اومدم کسی و که دوسش دارم.....
امیر مرتضی را از شانه اش هل دادو گفت
تو چیت به خواهر من میخوره؟ تحصیلاتت؟ وضعیت مالیت؟ شغلت؟ خونواده ت ؟
مرتضی نگاهی به نگرانی من انداخت و گفت
من و خواهرت همدیگر و دوست داریم. من اومدم اینجا باهات منطقی صحبت کنم.
امیر به سمت من چرخیدو گفت
تو اینو دوسش داری؟
نگاهی به مرتضی و سرو صورت خونی اش انداختم و از همه مهمتر تلاشش برای بدست اوردنم انداختم و ارام گفتم
اره دوسش دارم.
امیر با فریاد رو به من گفت
تو بیخود میکنی که اینو دوست داری. برو گمشو تو خونه تا بیام به حسابت برسم.
رو به امیر پر استرس گفتم
چرا نمیگذاری منم به خواسته دلم برسم.
امیر چند گام مانده را به سمت من امد ناخواسته عقب عقب رفتم و به در نیمه باز خانه که رسیدم امیر سیلی محکمی به صورت من خواباند وگفت
خفه میشی عاطفه؟
ناگاه مرتضی به سمت او امدو گفت
برای چی میزنیش؟
امیر به سمت اوچرخیدو گفت
به تو چه بی پدر و مادر؟
خشم در صورت مرتضی بیدار شدو گفت
اقا امیر حرف دهنتو بفهم. تاحالا هرچی خواستی به من گفتی اما من به شما نه توهین کردم و نه بی احترامی
اره توهین نمیکنی ، بی احترامی هم نمیکنی چون کیسه خوبی برای این خونه دوختی، به خیال خام خودت گل و زدی و با گرفتن خواهر من داری خودتو بیمه عمر میکنی.
من هیچ چشمداشتی به مال و ثروت شما ندارم. من از اخلاق و منش و نجابت خواهرت خوشم اومده.
برو مرتیکه دیوس، برو خودتو رنگ کن من خودمم ختم این مادر..... بازیام.
مرتضی دندان قروچه ایی رفت و سپس با صورتش محکم به صورت امیر کوبیدو گفت
۱۱۷
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_117 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم خواهش میکنم ادامه نده بگذار این جریان تموم شه. اخم ه
#پارت_118
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
یه ذره ادب و احترام هم خیلی خوبه ها
امیر به سمت او یورش برد و من بی وقفه جیغ میزدم.
امیر مرتضی را هل داد محکم به ماشینش که خورد جلوی امیر ایستادم وگفتم
بخدا زشته تو همسایه ها.
به سمت مرتضی چرخیدم وگفتم
خواهش میکنم از اینجا برو
مرتضی سوار اتومبیلش شدو از کوچه خارج شد.
نگاهی به امیر انداختم از خشمش ترسیدم. گام به گام به عقب رفتم
نگاه امیر سرشار از تهدید شدو گفت
دوسش داری اره؟
به در حیاط که خوردم دوان دوان به سمت خانه رفتم و امیر هم بدنبالم میدوید. سراسیمه وارد خانه شدم. مامان مقابل تلویزیون نشسته بود و بابا هم چرت میزد.
با دیدن من هراسان گفت
چی شده؟
به سمت اتاق خوابم که رفتم. امیر وارد خانه شدو گفت
مگر دستم بهت نرسه بی شرف کثافت.
در اتاق را بستم و قفل نمودم نفس نفس میزدم و مثل بید به خودم میلرزیدم.
امیر با لگد به در کوبیدوگفت
به خواسته دلت میرسونمت عاطفه
صدای مامان امد که میگفت
چی شده امیرم ؟
امیر گفت
این بی شرف کثافت تو روی من وایساده به اون پسره بی همه چیز میگه دوستت دارم. امیر چرا نمیزاری من به خواسته دلم برسم.
صدا ها قطع شد گوشم را به در چسباندم صدای پچ پچ نا واضح امیر و مامان می امد.
لحظاتی بعد امیر بلند گفت
عاطفه تا کی میخوای اون تو بمونی؟بالاخره که باید بیای بیرون
سپس دستگیره را بالا و پایین کردو گفت.
درو باز کن کارت دارم
ارام گفتم
چیکارم داری ؟ بگو میشنوم
۱۱۸
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_119
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
درو باز کن عاطفه
در پی سکوت من ادامه داد
باز نمیکنی درو
صدای مامان بند دلم را پاره کرد
اگر غیرت داری زنگ بزن به مجید بگو همین امشب بیاد شب جمعه بعدی هم عقد و عروسیشون باشه.
لبم را گزیدم و در را گشودم ، امیر نگاهی به من انداخت و گفت
تو یعنی اینقدر بی حیا شدی؟
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
امیر این قضیه رو من به خواست و گفته تو تمومش کردم چرا با اینکارهات داری زنده ش میکنی؟
عصبانیت امیر شدت یافت و گفت
من دارم زنده ش میکنم؟ من چی کار کردم؟
چرا بهش اهمیت میدی؟
اون مرتیکه بی ناموس بلند شده راه افتاده اومده جلوی در خووه ما من چه اهمیتی بهش دادم؟
اومدنشوندیده بگیر
امیر چند گام نزدیک من امد ناخواسته به عقب رفتم و گفتم
مگه من گفتم بیاد اینجا؟ من که با تو میرم وبا تو میام. من که همه جوره زیر نظر توأم؟
اون دختره بیشعور شهره رو از همین الان قیچیش میکنی.
متحیر گفتم
اون دیگه چرا؟
پل ارتباطی تو با این پسره شهره س
چرا چرند میگی؟
خودت خوب میدونی که من چرند نمیگم.پیامهایی که پاک کرده بود و .....
مامان رو به امیر گفت
ما که عاطفه رو به این پسره اسمون جلنمیدیم. خاستگارشم الان ادم خوبیه،خانواده داره و دستش به دهنش میرسه. زنگ بزن بهش بگوامشب شام بیایید خانه ما .
امیر نگاهی به من انداخت.کمی مرا ورانداز کردو سپس سر تاسفی تکان داد و به سمت کاناپه ها رفت.
و روی کاناپه لمید.
مامان به دنبال او راهی شدو گفت
زنگ بزن دیگه
امیر سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
من نمیگذارم عاطفه رو به زور شوهرش بدهید.
مامان با خشم و جیغ به من گفت
دیگه چی کارت کنم؟ از دستت خسته شدم. بی ابروم کردی ، بی حیثیتم کردی .
بعد از اینهمه جرو بحث بالاخره صدای بابام در امد که گفت
رویا
مامان ارام شدو رو به او گفت
بله
یه چایی نبات به من میدی؟
امیر پوزخندی زدو گفت
بابا ، ببخشید اگر با سرو صدامون باعث شدیم نعشگیت بپره.
بابا صاف نشست و گفت
دیگه چی کارتون کنم بابا؟ تو و عاطفه از اینور مثل سگ و گربه میپرید بهم و از اونور دوباره با هم جیک تو جیکید ،بیرون میرید باهمید،سرکار میرید باهمید؟ دیشب همین عاطفه رو از پنجره دیدم وایساده بود بین تو وزیبا ، که مبادا تو دست رو زنت بلند کنی.
مکثی کردو ادامه داد
قبلا هم به عاطفه گفتم ، الانم جلوی تو میگم.
صورتش را به سمت من چرخاندو گفت
اختیار من،مامان، تو این خونه ، شرکت همه و همه دست امیره.
سرم را از اینهمه تبعیض پایین انداختم و سکوت کردم.
مامان از اشپزخانه با دو لیوان چای خارج شد. یکی را به امیر و دیگری را به بابا داد.
خیره به امیر ماندم. زیر بینی اش در اثر ضربه مرتضی خون خشکیده بود.
مامان نزدیکم امدو گفت
اون پسره رو میخوای یا نه؟
متعجب از حرف مامان گفتم
کدوم پسره؟
مامان لبهایش را نازک کردو گفت
اون پا پتی و نمیگم . مجیدو میگم.
با ناراحتی به مامان گفتم
نمیدونم هرچی شما صلاحتونه.
مامان رو به امیر گفت تا این پسره پشیمون نشده زنگ بزن بگو بیاد.
امیر اخم کردو با کلافگی گفت
چی میگی مامان؟ده بار تا حالا بهت گفتم
من نمیزارم عاطفه رو به زور شوهر بدهید.
تو که چند ماه دیگه میری سر خونه زندگی خودت.
اشاره ایی به بابا کردو گفت
اونم که ول معطله ، من با این پتیاره چیکار کنم؟
نمی رم که بمیرم. همون طبقه بالام دیگه.
مامان با ترش رویی از من رو برگرداند. و من هم به حیاط رفتم.
ماشین امیر را داخل اوردم . کیفم را برداشتم و به سمت خانه رفتم.
۱۱۹
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_119 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم درو باز کن عاطفه در پی سکوت من ادامه داد باز نمیکن
#پارت_120
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
امیر در پذیرایی نبود. سرم را گرداندم و با دیدن مامان که از اتاق من بیرون می امد کمی متعجب شدم.
با اخم از کنار من رد شدو گفت
خاک برسرت ، بی ابروی بی شخصیت.
ارام گفتم
تو مادر منی، چرا اینقدر از من بدت میاد؟
من از تو بدم نمیاد عاطفه، تو دستی دستی داری خودتو بدبخت میکنی.
اگر برم با ادمی ازدواج کنم که به راحتی زن اولش وبا داشتن یه بچه طلاق داده. و الانم مدام داره با رشوه و پارتی بازی کارش و راه میاندازه نه ادب داره نه نزاکت و نه تربیت خانوادگی تو دلت خنک میشه
دلم خنک نمیشه، خیالم راحت میشه.
از کجا مطمئنی که یه مدت بعد من رو هم طلاق نده؟
مامان خیره به چشمان من ماند و سپس گفت
بیخود که زنشو طلاق نداده؟ حتمأ یه غلطی کرده که طلاقش داده.از همین الان بهت بگم به هلیا هم گفتم فکر طلاق و از سرت بیرون کن. میری شوهرت اگر شمرهم بود زندگی میکنی، همین بابات مگه کممنو اذیت کرده؟ از اول زندگیمون عرق خور که بود. پول داشت ولی منو پنج سال تو خونه مادرش نگه داشت و مادرش کلی اذیتم کرد بهد از دنیا اومدن امیر ما مستقل شدیم.دست به زن هم داشت. معتادهم که میبینی هست. تو روی خودش دارم میگم. مگه من طلاق گرفتم؟ موندم ساختم وزندگی کردم.
مامان تو هنوز منو شوهر ندادی فکر طلاقی
از الان دارم باهات اتمام حجت میکنم.
اون زنشو بخاطر اینکه رفته بوده ملاقات برادرش که تو کما بوده طلاق داده
مامان سری تکان دادو گفت
خوب نمیرفت. الان رفت ملاقات زندگیش پاشید خوب شد؟
پوزخندی زدم و گفتم
خدا سایه امیر و از سر من کم نکنه. اگر اون نبود که الان داشتی منو واسه شام شبت سلاخی میکردی.
صدای امیر رد نگاهم را تغییر داد.
عاطفه بیا بالا کارت دارم
حرف امیر استرس به جانم انداخت
نگاهی به پله ها انداختم امیر تکرار کرد
عاطفه
بلند گفتم.
بله
بیا بالا
پله هارا پر استرس بالا رفتم.
روی تختش نشسته بود و سرش را مابین دستانش گرفته بود. جلو رفتم وگفتم
بله
ببا تو درو ببند.
گفته اش را اطاعت کردم.
امیر اشاره کرد به من که بشین روی صندلی
بازهم اطاعت کردم نگاهی به من انداخت و گفت
تو بهش گفته بودی بیاد جلوی در خونه؟
نه
خیره به من گفت
خدا وکیلی؟
به جون خودت من نگفتم اون بیاد اینجا
چرا جلوی من گفتی دوسش داری؟
اب دهانم را قورت دادم و با صدای لرزان گفتم
احساسمو گفتم
نگاه امیر رنگ تهدید گرفت و گفت
یه پدری ازش در بیارم عاطفه
چشمانم پر از اشک شدو گفتم
تروخدا امیر با اون کاری نداشته باش.
در پی سکوت امیر،اشکهایم روان شد.
امیر ادامه داد
وقتی یه خط خوشگل بیفته روصورتش یاد میگیره اینوری افتابی نشه.
امیر خواهش میکنم دست از سر اون بردار. من خودم یه کار میکنم اون دیگه کاری باهام نداشته باشه
چیکار؟
اشکهایم را پاک کردم. گلویم از شدت بغض درد میکرد.
ارام گفتم
زنگ میزنم بهش میگم من ازت بدم میاد از من دست بکش. من تورو نمیخوام.
امیر گوشی اش را جلویم گرفت و گفت
همین الان زنگ بزن.
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
حالا بعدا زنگ میزنم.
ببین عاطفه، من با تمام وجودم بهم ریختم. یا زنگ بزن بهش و بگو یا من زنگ میزنم ادم میفرستم نصف صورتشو بکنه.
ملتمسانه رو به امیر گفتم
ازت خواهش میکنم. التماست میکنم. این جریان و تموم کن
کمی مکث کردو گفت
زنگ میزنی یا نه؟
در پی مکث من امیر شماره ایی گرفت و گفت
باشه زنگ نزن. من زنگ میزنم.
تلفن را روی حالت پخش گذاشت
صدای مردانه ایی گفت
جونم داداش
الو یزدان
جون دلم
اون پسره رو یادته؟
مرتضی مکانیک؟
اره
چی شده داداش ؟ باز برم مغازشو بترکونم. یه تکون هم به خودش بدم؟
امیر پوزخندی زدو گفت
نه یکم بالاتر
قهقهه ایی زدو گفت
با برو بچ ببریمش باغ؟ یا دورهمی و خوش گذرونی مردونه؟
هینی کشیدم و در یک لحظه گوشی را ازدست امیر قاپیدم و قطع نمودم.
امیر نگاهی به من انداخت و گفت
پس زنگ بزن.
۱۲۱
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_121
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
شماره مرتضی را گرفتم. لحظاتی بعد با صدای اهنگ دلنواز مازیار فلاحی بغضم تشدید شدو سیل اشک از چشمانم جاری گشت
مرتضی ارام گفت
بله
کمی مکث کردم . امیر گوشی را از من گرفت و روی حالت پخش گذاشت.
مرتضی دوباره گفت
الو
امیر اشاره ایی به من کرد. چشمانم را بستم وتند و سریع گفتم
دست از سر من بردار ازت خواهش میکنم. من از تو بدم میاد ، اصلا دوستت ندارم . منو فراموش کن.
سپس چشمانم را باز کردم سکوت بینمان حکم فرما شد. من ادامه دادم.
دوستت ندارم. نمیخوامت ، دیگه هم دلم نمیخواد ببینمت.
رنگ قرمز روی صفحه را لمس کردم. از شدت ناراحتی لرز به اندامم نشسته بود.
امیر به من خیره بود و من در حالی که سفیدی تختش را نگاه میکردم گفتم
زنگ بزن به مجید بگو بیاد منو از اینجا ببره. من دیگه خسته شدم.
امیر صورتش را خاراند و گفت
من نمیخوام تو به زور ازدواج کنی
چشمانم را بستم. اشکهایم را پاک کردم نفس عمیقی کشیدم و خیره به امیر ا دامه دادم.
هیچ اجباری نیست. من خودم انتخابش کردم.
بلند شو بریم دنبال زیبا. توراه باهم صحبت میکنیم.
من نمیام.
بلند شو خودتو لوس نکن. با این لباس های اداری هم نیا . برو لباسهاتو عوض کن.
برخاستم و به اتاق خودم امدم. مانتو و شال ابی یخی م را پوشیدم و در اینه نگاهی به خودم انداختم. یاد پوریا افتادم. پارسال همین موقع ها بود که من این ست را خریدم. فردای انروز برای مراسم بله برون ترانه دختر دایی م پوریا کت و شلوار ابی یخی به تن کرده بود. در ان مراسم همه مارا با انگشت به هم نشان میدادند.
اه پوریا، جای خالی تو در زندگیم چقدر شدید احساس میشود.
از اتاق خارج شدم امیر سراپایم را ور انداز کردو گفت.
بریم؟
سر تایید تکان دادم و بدنبالش از خانه خارج شدم. کنارش نشستم
۱۲۲
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_121 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علیکرم شماره مرتضی را گرفتم. لحظاتی بعد با صدای اهنگ دلنواز
#پارت_122
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
کوچه را که رد کردیم وارد خیابان اصلی شدیم. نگاهم را به اطراف گرداندم با دیدن اتومبیل مرتضی در گوشه خیابان تمام بدنم داغ شد.از استرس سراسر وجودم میلرزید. سعی کردم خونسردی خودم را حفظ کنم. نگاهی به امیر انداختم. خونسرد سرگرم رانندگی بود. خدارو شکر متوجه حضور مرتضی نشده بود.
از اینه بغل نگاهی به پشت سر انداختم با دیدن مرتضی با چند ماشین فاصله از خودمان. استرس در وجودم جریان پیدا کرد.
لبم را گزیدم و به فکر راه حل بودم. نفس هایم تند شده بود. امیر گوشی اش را در اورد و شماره زیبا را گرفت و قرار را با او هماهنگ کرد.
مدتی گذشت هردوساکت بودیم. تلفن امیرزنگ خورد. مخفیانه نگاهی به شماره انداختم با دیدن اسم مجید استرسم تشدید شد.
امیر صفحه را لمس کرد تلفنش را روی حالت پخش گذاشت مجید گفت
امیر
جونم داداش
کجایی؟
دارم میرم دنبال خانمم
مجید با خنده گفت
زن ذلیل، یه ماشین براش بخر راحت شی.
امیر هم خندیدو گفت
حتما براش میخرم.
کجا ببینمت ، میخوام فلشی که گفته بودم و بهت بدم فردا صبح تصحیح شدشو ازت تحویل بگیرم.
من حوصلشو ندارم، بده به عرفان.
به عرفان گفتم اون هم میگه بده به امیر ، زیاد کار نداره.
خیلی خوب من نزدیک دانشگاه خانمم هستم، بیا اونوری میبینمت.
باشه خداحافظ.
اهی کشیدم. گل بود به سبزه نیز اراسته شد. مرتضی پشت سر ما و در حال تعقیبمان. امیر در کنارم. مجید هم در حال اضافه شدن به این جریان بود.
کارهای نسنجیده مرتضی واقعا برایم دردسر ساز شده. در چه کنم چه کنم بدی گیر کرده بودم.
امیر مقابل دانشگاه زیبا متوقف شد. در را باز کردم و به صندلی عقب رفتم . مخفیانه نگاهی به مرتضی انداختم.
زیبا سوار ماشین شد. بعد از سلام و احوالپرسی صدای بوق توجهمان را جلب کرد. مجید کنار ماشین ما ایستاد. امیر شیشه را پایین داد. نگاه مجید که به من افتادبه امیر گفت
موافقید بریم بستنی بخوریم؟
امیر نگاهی به زیبا انداخت زیبا سر تایید تکان داد. من ارام گفتم
امیر تروخدا قبول نکن.
امیر بی اهمیت به حرف من پیشنهاد مجید را پذیرفت و حرکت کردیم.
رو به امیر گفتم
من الان حوصله این یکی و ندارم. منو برسون خونه خودتون برید.
امیر نگاهی به من انداخت و گفت
زشته دیگه دعوتمون کرده.
منو که دعوت نکرد. منظورش تو بودی دیگه من میرم خونه.
نخیر تو با من میای، من اعتماد تنها گذاشتن تورو ندارم.
نگاهی به زیبا انداختم و سپس با دلخوری به امیر نگریستم.
از حرف امیر خیلی ناراحت شدم اما میدانستم.تا لحظاتی دیگر حضور مرتضی مهر تایید حرفش خواهد شد.
صدای زنگ گوشی امیر بلند شد از پشت سرش نگاهی به صفحه انداختم با دیدن نام مجید با کلافگی سربرگرداندم.
صدای امیر توجهم را جلب کرد .
دنبال من میاد؟
نگاهی به امیر انداختم رد نگاهش روی ایینه را دنبال کردم. امیر گفت
وایسا دهنشو سرویس کنیم.
بلافاصله گوشی ام را در اوردم و برای مرتضی نوشتم
خواهش میکنم دنبال ما نیا فردا باهات صحبت میکنم. داری ابروی منو میبری
پیام را ارسال کردم و سریع پاکش کردم.
صدای زنگ پیام گوشی امیر بلند شد.
نگاهی به گوشی اش انداخت میدانستم متن پیام برای او ارسال نمیشود. از اینه چپ چپ به من خیره شدو با خشم گفت
خدا رو شکر کن مجید پشت سرمونه عاطفه والا لهت میکردم.
اشک بیچارگی از چشمانم جاری شدو گفتم
خدا الهی مرگ منو برسونه، هم من راحت شم هم اطرافیانم.
یعنی حاضری بمیری اما درست زندگی نکنی؟
من چی کار کردم امیر؟ به من چه که اون دنبال ما داره میاد.
تو الان کاری نکردی من میدونم ولی کاراتو قبلا کردی.
نگاهی از اینه به پشت انداخت وگفت
کجا رفت؟
به عقب چرخیدم مرتضی پشت سرما نبود. نفس راحتی کشیدم . اتومبیل مجید هم روبروی ما بود.
مجید به کنار ما امد شیشه را پایین دادو گفت
رفت. ولی به خدا دنبال تو بود.
امیر لبخندی زدو گفت
اشتباه میکنی با من کاری نداشت.
۱۲۳
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_123
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
وارد کافه شدیم زیبا و امیر روبروی هم نشستند و من هم به ناچار روبروی مجید گرفتم.
بستنی هایمان را که اوردند. سرگرم شدم. امیر و مجید راجع به مسائل کاری صحبت میکردند. چیزی که برایم خیلی جالب بود وجه مشترکشان بود. هر دو به دنبال راهی برای فرار از قانون و به نوعی کم گذاشتن در ساخت و ساز بودند.
سرم را بالا اوردم. دلم میخواست برای حمایت از حقوق شهروندانی که قصد خرید ان اپارتمان ها را داشتند حرفی بزنم اما میدانستم این حرفم بی فایده س، قبلا سر مجتمع سپیدلر با امیر کلی صحبت بی فایده کرده بودم.
به انها خیره ماندم. وجدانم اجازه سکوت نداد. و با خودم گفتم
من حرفمو میزنم خواستید گوش کنید نخواستید نکنید. من پیش خدای خودم سرم بالاست که از حقیقت دفاع کردم.
میان کلام مجید امدم وگفتم
اقای محققی
حرفش را بریدو با اشتیاق به سمت من رو گرداندو گفت
بله
ببخشید من میخواستم یه جسارتی بکنم و تو مسئله ایی که به من مربوط نیست دخالت کنم.
مجید که از لحن من جا خورده بود گفت
خواهش میکنم. بفرمایید.
تا حالا نشستی با خودت حساب کنی ببینی اگر کارتو درست انجام بدهی با اینکه اینجوری از سرو تهش قیچی کنی چقدر تفاوت قیمتی داره؟
مجید خیره به من ساکت ماندو من ادامه دادم
شما داری میلیاردی هزینه میکنی بخدا این از سرو ته زدنها در مقابل سود اون مجتمع هیچی نیست. شما میخوای پول در بیاری و اون پول و ببری بدهی بچت بخوره. شما که داری از صبح تا شب زحمت میکشی چرا نون حروم و سر سفره ت میبری؟
مجید کمی به من خیره ماندو سپس سرش را پایین انداخت . امیر ادامه داد
عاطفه در نقش ملک مقرب درگاه خدا مدام نصیحت میکنه.
سپس به تنهایی خندید.با کمال ناباوری در چهره مجید رنگ تغییر را دیدم.
۱۲۴
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_124
🦋#عشق_بی_رنگ🦋
به قلم #فریده_علیکرم
امیر همچنان به تنهایی میخندید . و ادامه داد
چی شد مجید الان هدایت شدی؟
مجید از گوشه چشم نگاهی به امیر انداخت و گفت
چه عرض کنم؟
نگاهم روی جمع چرخید و گفتم
تا حالا به این فکر کردی که وقتی توی خونه هفتاد متری نشستی و صدای بازی بچه همسایه بغلی بیاد توی خونه ت چقدر ازار دهنده س؟
مجید به من خیره ماندو من ادامه دادم
اگر همسایه ها به خاطر سرو صدا باهم دعواشون بشه شماها مسئولید؟
امیر با خنده گفت
الان عاطفه قضیه رو جنایی میکنه
رو به امیر گفتم
برادر من، این اپارتمانها رو کسایی میخرند که از نظر مالی ضعیفند. چه بسا حاصل یه عمر زحمت یه انسان خرید یه واحد اپارتمانه. اونها بنده های خداهستند ، شما که دستتون به دهنتون میرسه به جای اینکه کمک حال ضعیف ترها باشید، دارید از اونها کم میگذارید؟ کلاه خودتونو قاضی کنید از یه ادم ضعیف به شماها رواست؟
امیر با کلافگی گفت
بس کن دیگه عاطفه.
مجید روبه امیر گفت
بی ربط هم نمیگه.
روبه مجید با امیدواری ادامه دادم.
اگر تو هوای بنده های خدارو داشته باشی مسلمأ خداهم هوای تورو داره.
مجید با چشمان گشاد شده ش به میز خیره شدو گفت
به نظر شما چی کار کنیم بهتره؟
با امیدواری ادامه دادم
از کارتون کم نگذارید و اونو به نحو احسنت انجام بدید. تو اگهی فروشتون به تازه عروس و داماد ها چند درصد تخفیف بدید.
امیر به حالت تمسخر گفت
شامل من و زیبا هم میشه؟
رو به امیر با کنایه گفتم
برو بشین با خودت فکر کن ببین چرا این حرفها روی تو تاثیر نداره.
امیر ابرویی بالا دادو گفت
به نظر تو چرا؟
۱۲۵
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_125
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اهی کشیدم وگفتم
تمام تلاشم بر اینه که کسی و ارزیابی نکنم. برو خودت پیش خودت فکر کن ببین چی باعث شده که تو حرف حق و نپذیری .
زیبا نفسی کشیدو گفت
بحث مسائل کاریتون رو بگذارید برای شرکت بهتر نیست؟
همه ساکت شدیم و در سکوت بستنی هایمان را خوردیم.
سوار ماشین شدیم امیر از زیبا خواست که به منزل ما بیاید و زیبا هم پیشنهادش را پذیرفت. اتو مبیل را داخل حیاط برد من سریع پیاده شدم و خواستم به داخل بروم با صدای امیر متوقف شدم.
قلبم تند و محکم میتپید. امیر از شانه م گرفت مرا گرداند و گفت
اون اس ام اس چی بود که فرستادی؟
خیره در چشمان امیر گفتم
خواهش میکنم تمومش کن. این داستان و ادامه نده .
امیر متعجب گفت
من دارم ادامه میدم؟
سپس پوزخندی زدو گفت
باشه تمومش میکنم. یه بلایی به سرش میارم.....
عزمم را جزم کردم وگفتم
تو اگر اجازه بدی من خودم بی سر و صدا این موضوع و جمعش میکنم
اونوقت چطوری؟
از کل کل کردن با امیر هراس داشتم ، هر آن ممکن بود به من حمله کند ،در این خانه کسی جلو دار حمله امیر به من نمیشد.
ملتمسانه به چشمانش خیره شدم وگفتم
امیر من خسته شدم. بخدا روحم داغونه، دلم نمیخواد به واسطه من به کسی اسیب ببینه. از گلاویز شدن تو با اون پسره میترسم. از اینکه خدایی نکرده این وسط بلایی سرتو بیاد وحشت دارم.
سپس به ارامی بازویش را گرفتم و گفتم
تو همه دنیای منی اینو میفهمی؟
نگله امیر ارام شد، نفس راحتی کشیدم وگفتم
میترسم بزنیش بلایی سرش بیاد حساب و کتاب کارت بیفته دست قانون. اونوقت من باید خودمو بکشم تا اروم شم.
زیبا نزدیک ما امد و گفت
چی میگید به هم؟
لبخندی به زیبا زدم و گفتم
از بدبختی های من میگیم.
سپس به سمت خانه حرکت کردم.
باید یه فکر اساسی میکردم. حق با شهره بود. مرتضی داشت خودشو تو بد دردسری می انداخت. ابروی منم داره میبره. اگر امروز مجید متوجه این موضوع میشد بهایش برای من سنگین بود.
نگاهی به مامان انداختم با گوشی اش سرگرم بود. تلفن بیسیم اشپزخانه را مخفیانه برداشتم و داخل کیفم نهادم.
از مقابل مامان که رد شدم ارام گفتم
سلام
نگاهی به من انداخت و سلامم را سرد پاسخ داد.
چند گام که از اودور شدم گفت
الان زنگ زدم به عمو شهروز، حال پوریا رو بپرسم.
تمام بدنم یخ کرد، انگار چاقوی تیزی به قلبم فرو کردند. بغض در گلویم لانه زد. ان را فرو خوردم و به سمتش چرخیدم.
مامان ادامه داد
پوریا حال خوشی نداره. هم قلبش درد میکنه و هم افسردگی گرفته.
در سکوت به مامان خیره ماندم و او ادامه داد
میتونی خودتو ببخشی؟
ارام گفتم
من گناهی ندارم.
در پی پوزخند مامان گفتم
دوست نداشتم با اون ازدواج کنم. یعنی حتما من باید به خاطر پوریا از خودم میگذشتم تا بی گناه میشدم؟
مامان سر تاییدی تکان دادو گفت
اگر اون یه لاقبا پاپتی نبود،توبا رضایت قلبی زن پوریا میشدی.
سپس سر تاسفی تکان دادوگفت
به بخت خودت لگد زدی عاطفه. لگد خیلی بدی هم زدی.
به سمت اتاقم حرکت کردم و در را بستم و قفل نمودم.
مانتو و روسری ام را روی تخت انداختم و شماره شهره را با گوشی خانه گرفتم .
۱۲۶
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_125 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم اهی کشیدم وگفتم تمام تلاشم بر اینه که کسی و ارزیابی
#پارت_126
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
مدتی بعد شهره گفت
جانم
سلام
با خنده گفت
سلام چطوری دردسر
سر تاسفی تکان دادم و جریان را برای شهره باز گو کردم
اهی کشیدو گفت
چی بگم عاطفه جان؟ تو باید یه کاری کنی مرتضی از تو دلکنده بشه
امروز داشت ابروی منو جلوی زیبا و مجید میبرد.
تا بیشتر از این بی ابرو نشدی و اونو زیر ضرر نبردی، تا این وسط خون کسی و نریختی بهش بگو من تورو نمیخوام برو دنبال زندگیت
بغض به گلویم چنگ انداخت و گفتم
دوسش دارم
شهره نفس صداداری کشید و گفت
هزار بار بهت گفتم یکبار دیگه هم میگم خانواده ت تورو به اون نمیدن، تو فقط داری خودتو مرتضی رو عذاب میدی ، مرتضی رو از خودت دل کنده کن بزار بره دنبال زندگیش، شاید یه مدت ناراحت بشه و غصه بخوره اما فراموش میکنه، این قضیه داره دردسر ساز میشه، خدایی نکرده بلایی سر کسی میاد.
باشه شهره اینکارو میکنم اما هرگز امیر و نمیبخشم.
با صدای تق تق در از جایم پریدم وسراسیمه گفتم
خداحافظ
گوشی را زیر بالشتم گذاشتم و در را گشودم . زیبا با لبخند گفت
با امیر کنار استخر نشستیم گفت به تو بگم توهم بیای
لبخندی زدم وگفتم
من کجا بیام؟ شما دوتا نامزدید برید باهم خوش باشید.
زیبا لبخند عمیق تری زدو گفت
بیا دیگه، اینجا تنها نشین.
باشه میام.
سپس گوشی را در استینم مخفی کردم و به دنبال زیبا راهی شدم ان را پنهانی روی اپن نهادم و به حیاط رفتم.
امیر لب استخر نشسته بود و پاهایش داخل اب بود.
با دیدن ما لبخند زدو گفت
عاطفه چه علاقه ایی به تنهایی داری ؟
جلوتر رفتم و گفتم
نخواستم مزاحم شما باشم.
زیبا از روی میز یک ظرف میوه اورد و پشت امیر روی زیر اندازی که پهن کرده بود نشست و گفت
بشین عاطفه جان.
کنار زیبا نشستم، حرفهای شهره از سرم بیرون نمیرفت .
مرتضی را با تمام وجودم دوست داشتم
۱۲۷
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_127
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
فکر اینکه بخواهم دلش را بشکنم وحشتناک بود.توی این شش ماهی که مرتضی را میشناختم هر لحظه اش خاطره خوب بود. چطور میتوانستم با بی رحمی .....
فکری به ذهنم خطور کرد. زیر لبی به زیبا گفتم
حواست به امیر باشه من برم یه زنگ بزنم و بیام .
زیبا سر تایید تکان داد.
برخاستم امیر بلافاصله گفت
کجا میری؟
برم داخل کار دارم چای هم بیارم
تو این گرما چای؟ شربت بیار لااقل.
باشه چشم
وارد خانه شدم. مامان در سالن نبود مخفیانه گوشی تلفن را برداشتم. بابا سرگرم منقل و وافورش بود. راه پله ها را گرفتم و بالا رفتم وارد اتاق سابق خودم شدم. خالی خالی بود. پنجره را باز کردم تا صدا در فضا نپیچد.
شماره مرتضی را گرفتم قلبم تند و سریع میتپید. بغض راه گلویم را بسته بود.
لحظاتی بعد با صدایش روحم را لرزاند
الو
اب دهانم را قورت دادم وگفتم
سلام
مکثی کردو سپس به لحن کمی تند و گلایه امیز گفت
تو چرا دیگه به من زنگ نمیزنی ؟ اینکارهات یعنی چی میخوای منو دیوونه کنی؟
مرتضی بخدا نمی تونم . خیلی زیر ذره بین خانواده م ، با امیر میرم و با اپنم بر میگردم گوشیمم که کنترل میکنه.
یه زنگ زدن که این حرفها رو نداره عاطفه، بخدا دارم روانی میشم. از دلتنگی دارم میمیرم.یه اقدامی لااقل تو بکن .
صدایم از شدت ناراحتی در نمی امد ارام گفتم
چی کار کنم؟
صحبت کن، راضیشون کن، تو بچه نیستی که بیست و هفت سالته، بگو بگذارید خودم برای اینده خودم تصمیم بگیرم.
مکثی کردو ادامه داد
بخدا نه خواب دارم. نه میتونم غذا بخورم، شدم مثل این روانی ها ، در مغازرویک هفته س بستم ، عاطفه تو اواین کسی هستی که وارد قلب من شدی دلم نمیخواد هیچ جوره از دستت بدم. بخدا اگر به خاطر تو بمیرم راضی ترم تا بدون تو زندگی کنم.
اهی کشیدم. حرفهای مرتضی اتش به جانم میزد ، اخه لعنتی تا زمانیکه تو با من اینطوری صحبت میکنی من چطوری دلتو بشکونم که مثلا از من سرد بشی. ارام گفتم
بقول خودت، همیشه همه چیز اونجوری که ما میخواهیم نمیشه.
صدایش حالت غم گرفت و گفت
اینجوری نگو ته دلم میلرزه.
سپس مکثی کردو گفت
نذر کردم بعد عقدمون از محضر مستقیم بریم پابوس امام رضا
پلکی زدم و اشک از چشمانم جاری شدمرتضی ادامه داد
نذر کردم اونجا خادم افتخاری امام رضا بشم.
اهی کشیدم و ساکت ماندم مرتضی ادامه داد
واست یه گوشی و سیم کارت بگیرم میتونی تو اتاقت مخفیش کنی شبها لااقل یه اس ام اس به من بدی ؟
نه بخدا، بد جور زیر ذره بینم، یه دفعه در اتاقمو باز میکنن میان تو. الانم دیگه باید برم.
تند و سریع گفت
بازم بهم زنگ بزنی ها
باشه، فعلا خداحافظ
ارتباط را قطع کردم، شماره مرتضی را پاک کردم و ارام از اتاق بیرون رفتم. مامان جلوی تلویزیون بود. با دیدن من گفت
تو اون بالا چی میخوای؟
نگاهی به مامان انداختم و گفتم
همینجوری رفتم به اتاقم سر بزنم
مامان مشکوک به من نگاه کردو گفت
اون چیه تو دستت؟
استرس سراسر وجودم را گرفت مامان برخاست نزدیک امدو به حالت تمسخرگفت
همینجوری گوشی و هم با خودت بردی و به اون یه لاقبای پاپتی اسمون جل زنگ زدی؟
نه ، منبه اون زنگ نزدم ، به شهره زنگ زدم.
مگه موبایل نداری که با تلفن خانه زنگ میزنی؟ چرا میری بالا مخفی میشی زنگ میزنی؟
ارام و مضطرب گفتم
اخه امیر میگه با اون حرف نزن. من رفتم بالا باهاش حرف زدم.
مامان سر تاسفی تکان دادو گفت
حرف برادرتو گوش بده .
۱۲۸
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_127 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم فکر اینکه بخواهم دلش را بشکنم وحشتناک بود.توی این شش م
#پارت_128
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
خوش بختانه از من گذشت و ازکنارم رد شد یک سینی شربت ریختم و به حیاط رفتم.
صبح با صدای الارم گوشی ام برخاستم. از اتاق خارج شدم زیبا که شب قبل خانه ما خوابیده بود. سرگرم چیدن میز صبحانه بود. جلو رفتم با او سلام و احوالپرسی کردم .امیر از پله ها پایین امدو رو به من گفت
تو تازه بیدار شدی؟ برو حاضر شو الان باید بری دارایی.
صبحانه بخورم میرم دیگه
الان ساعت هشته، یک ساعت دیگه کمیسیون تشکیل میشه و تو هنوز اینجایی.
با کی باید برم؟
امیر فکری کردو گفت
با ماشین خودت برو تا ساعت دوازده کمیسیون طول میکشه دوازده بیا شرکت از اونجا به من زنگ بزن
سرتایید تکان دادم و امیر ادامه داد
زیبا رو برسونم خونشون باید برم سپیدار ببینم اوضاع در چه حاله
در دلم شادی بر پا شد دلم برای مرتضی تنگ شده بود.
امیر با زیرکی نگاهی به من انداخت و گفت
چه فکری به سرت زد؟
لعنت به امیر،انگار مغزم را هم هک کرده و میخواند ارام گفتم
به کمیسیون
ابرویی بالا دادو گفت
امیدوارم.
صبحانه م را خوردم و از خانه خارج شدم. باید به شرکت میرفتم و مدارکم را برمیداشتم.
اتومبیلم را پارک کردم ووارد شرکت شدم. مسیر راه پله را پیمودم. اولین پاگرد را که پیچیدم با دیدن سعید محققی توقف کوتاهی کردم و به رسم ادب پاسخ سلام اورا دادم.
با تمانینه و وقار مردانه ایی گفت
عذر خواهی میکنم خانم عباسی ، از اخویتون شنیدم گویا امروز دارایی تشریف میبرید؟
لبخندی به لحن مودبانه او زدم چه تفاوت بارزی با برادرش داشت.
ارام گفتم
بله دارایی میرم.
میشه لطفا این نامه را با خودتون ببرید پیش اقای فتح خانی؟
بله حتما
نامه را از سعید گرفتم، سعید سر تاسفی تکان دادو گفت
کارهای شرکت زیاده، مجید خودش که زیاد پیگیر نیست بنده هم باید درس بخونم هم کارهای شرکت خودمو انجام بدم و هم کارهای عقب مونده مجیدو .
لبخندی زدم وگفتم
مگه کارهای شما باهم فرق داره
با غرور خاصی گفت
بله فرق داره، پروژه های من کوچیک تره و من کمتر کار میکنم اما سرمایه و کار از خودمه.
اخم ریزی کردم وگفتم
متوجه منظورتون نشدم.
شما از من نشنیده بگیرید .
پدرم وقتی فوت کرد همه اموالشو به نام مادرم زد در واقع سرمایه گذار پروژه های مجید مادرمه. تو شرکت من یه اتاق دارم و اون اتاق مخصوص کارهای خودمه ، من با پروژه های مجید کاری ندارم.
مکثی کردم و گفتم
به هرحال اگر دارایی کار دیگه ایی دارید من براتون انجام میدم.
نه دارایی که دیگه کار ندارم اما یه درخواست دیگه ایی هم ازتون دارم.
نگاهی به اطراف انداختم و کمی مضطرب شدم ، سعید ادامه داد
من دوست ندارم امیر یا مجید از کارم سر در بیارن، شما میتونید حسابداری کارهای منم به عهده بگیرید اما به کسی نگید؟
نفس راحتی کشیدم وگفتم
فشار کاری من زیاده اقای محققی ، متاسفم که نمیتونم پیشنهادتون را قبول کنم.
کار من هم زیاد نیست، حتی توی خونه هم نمیتونید؟
شما دوست داری امیر متوجه نشه منم که مدام جلوی چشم امیرم. عذر خواهی میکنم من نمیتونم اینکارو بکنم.
سعید فکری کردو گفت
ممنون
اما یه دوستی دارم که میتونه اینکارو براتون انجام بده
لبخندی از سر شوق زدو گفت
چقدر خوب ، این عالیه
اگر بخواهید حتی میتونه بیاد اینجا کارهاتونو انجام بده.
خیلی خوبه، میشه شمارشو به من بدهید
بله البته.
سپس گوشی ام را در اوردم ، یکی از شماره های شهره را از حفظ و دیگری را از گوشی ام برایش خواندم .و او در گوشی اش وارد کرد وگفتم
خانم شاه محمدی
با شنیدن صدای مجید مثل برق گرفته ها خشکم زد
به به، خانم عباسی،صبحتون بخیر، پارسال دوست امسال اشنا، دیروز تو کافه با من، امروز تو پا گرد گوشی به دست با برادرم.
کامل به سمت اوچرخیدم وگفتم
علیک سلام. بنده تو کافه باشما؟
نزدیکتر امدو گفت
بله دیروز غروب ت.. ..
حرفش را بریدم وگفت
تو کافه با برادرم و خانمش ....
اوهم کلامم را برید سرش راروی گوشی ام خم کردو گفت
میشه بپرسم چیکار داشتی میکردی؟
۱۲۹
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_128 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم خوش بختانه از من گذشت و ازکنارم رد شد یک سینی شربت ریخ
#پارت_129
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
گوشی م را کنار کشیدم وگفتم
فکر نمیکنم به شما ارتباطی داشته باشه
سعید یک گام به سمت جلو امدوگفت
مجید ....
کلام اورا برید و با بی ادبی وسط سینه سعید کوبید و اورا محکم هل داد هینی کشیدم وگفتم
اقای محققی این چه کاریه؟
مجید به سمت من چرخید چشمانش گردو سرخ شده بود رو به من گفت
فکر نمیکنم به شما ارتباطی داشته باشه خانم.
کمی به او خیره ماندم و بیشتر از این ماندن را جایز ندانستم و پله ها را به سمت شرکت بالا رفتم.
منشی به احترامم برخاست و سلام کرد پاسخش را دادم و وارد اتاقم شدم تلفن را برداشتم و شماره امیر را گرفتم
مدتی بعد امیر گفت
جانم
با صدایی لرزان گفتم
امیر
نگران گفت
چی شده ؟
سعید محققی تو راه پله جلوی منو گرفت و گفت میری دارایی این نامه را هم از طرف من ببر بده به اقای فتح خانی، بعد گفت من یه سری کارهای حسابداری دارم برام انجام میدی من گفتم نه من وقتشو ندارم اما میتونم دوستمو معرفی کنم اون کمکتون کنه شماره شهره رو بهش دادم یه دفعه مجید سر رسید . توپید به من که دیروز با من کافه بودی امروز با برادرم تو راه پله ایی، سرشو کرد تو گوشی من که داری اینجا چیکار میکنی من گوشیمو کشیدم کنارو گفتم
به تو ربطی نداره ، زد تخت سینه سعید و شروع کرد دادو بیداد راه انداختن من اومدم تو شرکت .
امیر که انگار از حرفهای من جا خورده بود گفت
راست میگی عاطفه؟
بخدا، برو از سعید بپرس
چیزی بهش نگو، مدارکتو بردار و برو دارایی من خودم تا ظهر میام شرکت ببینم چی میگه.
باشه، خداحافظ
تلفن را قطع کردم و بلافاصله مدارک را برداشتم و به اتاق امیر رفتم .
تلفن اتاقش را برداشتم و شماره مرتضی را گرفتم.
مدتی بعد گفت
بله
سلام
به گرمی گفت
سلام عزیزم، غافل گیرم کردی اول صبحی
ناخواسته لبخند روی لبم نشست و گفتم
میتونی بیای به این ادرسی که میگم
خندیدو گفت
با کمال میل
ادرس را گفتم و ادامه دادم
فقط زود بیا چون من زیاد تایم ندارم.
باشه ، خداحافظ .
ارتباط را قطع کردم و به دارایی رفتم.
حدود یکسال پیش دوست خانمی در اداره دارایی داشتم نزد او رفتم و از او خواهش کردم مدارک شرکت را بگیرد و به جای من در کمیسیون شرکت کند و او هم پذیرفت.
ماشین را همانجا قرار دادم و به کافه ایی که با مرتضی قرار داشتم رفتم.
روی یک صندلی نشسته بود و یک شاخه رز قرمز هم روی میز بود. با دیدن من برخاست، نزدیکش رفتم یاد حرفهایی که اماده کرده بودم تا به او بزنم افتادم بغض راه گلویم را بست. گل را از دستش گرفتم و مقابلش نشستم.
لبخند عمیقی زدو گفت
چطوری امیرو پیچوندی؟
۱۳۰
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_129 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم گوشی م را کنار کشیدم وگفتم فکر نمیکنم به شما ارتباطی د
#پارت_130
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
به سختی لبخند زدم و گفتم
مثلا الان دارایی جلسه دارم.
ابرویی بالا دادو گفت
پس جلسه چی میشه؟
یه اشنایی دارم گفتم اون جای من بره نیم ساعت دیگه خودم میرم
یعنی سهم من از تو بعد از اینهمه مدت نیم ساعته؟
لبخند تلخی زدم و گفتم
میگی چی کار کنم بدجور زیر ذره بین امیرم.
مرتضی اهی کشیدو گفت
تو فکر میکنی اخرش چی میشه ؟
در سکوت به مرتضی خیره ماندم، مرتضی ادامه داد
تو تا کجا پای من وای میسی؟
به چشمان او خیره ماندم، مرتضی ادامه داد
تا کجا هستی عاطفه ؟
لبم را میگزیدم و پایم را تند تکان میدادم مرتضی اب دهانش را قورت دادو گفت
از سکوتت باید متوجه چی بشم؟
سرم را پایین انداختم مرتضی ادامه داد
جواب من یک کلمه س عاطفه اگر کم اوردی و به هر دلیلی پشیمونی به من بگو ، بی سرو صدا میرم.
نگاهی به مرتضی انداختم و گفتم
من کم نیاوردم مرتضی ، خانواده من با این ازدواج مخالفن.
این حرفهارو ول کن، من و تو اگر دلامون باهم یکی باشه و همدیگرو بخواهیم مشکلاتمون حل میشه.
پوزخندی زدم وگفتم
این حرفها رو میزنی چون بیرون گود نشستی تو خونه ما نیستی .....
کلامم را قطع کردوبا دلخوری گفت
من بیرون گودم عاطفه ؟ دیگه باید چیکار کنم که نکردم؟
نه، منظورم این نیست که تو کوتاهی کردی، تو خونه دارن منو روانی میکنن، راه میرم سرکوفت میزنند. میشینم کنایه میزنند. غذا میخورم متلک بارم میکنند. منو بایکوت کردند مرتضی اختیار هیچیمو ندارم، مدام تهدید پشت تهدید ، اونروز که با امیر دعواتون شد جلوی چشم خودم امیر دلشت زنگ میزد به ارازل اوباش که بیان یه خط رو صورتت بندازن
همون روز که زنگ زدی به من گفتی ازت بدم میاد .....
مجبور شدم.
من خودم متوجه شدم که مجبورت کردند، ولی خواهشی که ازت دارم از جانب من تصمیم نگیر، ببین عاطفه من تورو دوست دارم. به خاطر تو حاضرم از جونم بگذرم. از تهدیدها و کارهای داداشتم نمیترسم. سکوت من در مقابل امیر فقط و فقط بخاطر توإ.
من نمیخوام تو بخاطر من اسیب ببینی
من خودم دوست دارم بخاطر تو اسیب ببینم تو دخالت نکن.
تویه چیزی میگی مرتضی....
بهانه نیار عاطفه جواب من یک کلمه س .
مکثی کرد و ادامه داد
منو میخوای یانه؟
صدای زنگ تلفنم رشته افکارم را برید.
گوشی ام را در اوردم با دیدن شماره امیر لرز به اندامم افتاد. دست و پایم شروع به لرزیدن کرد و با رنگ پریده رو به مرتضی گفتم
امیره؟
لبش را گزید و گفت
خونسرد باش ، اروم جوابشو بده.
خیره به مرتضی گفتم
اگر تو دارایی باشه چی بگم کجام؟
نگاهی به پشت مرتضی انداختم و با ناباوری تمام مجید را دیدم که به سمت ما می امد.
خیره در چشمان اوماندم مرتضی رد نگاه مرا دنبال کرد و گفت
میشناسیش؟
ارام گفتم
فرار کن مرتضی
کیه ؟
ازت خواهش میکنم از اینجا برو ، موندنت برای من خیلی سنگین تموم میشه.
مرتضی برخاست و گفت
مطمئنی؟
نگاهی به مجید انداختم، حدود بیست گام با ما فاصله داشت . سراسیمه رو به مرتضی گفتم
برو دیگه.
مرتضی گوشی و سوئیچش را برداشت و به سمت خروجی حرکت کرد. نگاه مجید به دنبال او بود. برخاستم ، چند گام به سمت اورفتم وگفتم
اینجا تشریف اوردید؟
پوزخندی زدو گفت
از صبحه دنبالتم.
دنبال چی من بودید؟
یه شکهایی کرده بودم اومدم مطمئن شم.
الان مطمئن شدید؟
نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت
اون کی بود؟
به شما مربوط نیست.
بله به من مربوط نیست اما قطعا به امیر مربوطه. بهش زنگ زدم وگفتم
تو کافه کنار دارایی با اقایی نشستی، تو راهه الانهاست که برسه.
مضطرب به سمت خروجی کافه رفتم مجید هم بدنبالم روان شدو گفت
شاخه گلتو جا گذاشتی .
بی اهمیت به حرف او در را گشودم ماشین مرتضی در مقابل کافه نبود. نفس راحتی کشیدم وبی اهمیت به مجید از کافه خارج شدم و به سمت دارایی رفتم. موبایلم دوباره زنگ خورد نگاهی به شماره انداختم با دیدن اسم امیر صفحه را لمس کردم وگفتم
بله امیر
بافریاد گفت
کدوم گوری هستی تو ؟
ارام گفتم
دارایی
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_130 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم به سختی لبخند زدم و گفتم مثلا الان دارایی جلسه دار
#پارت_131
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
م دیگه.
تو الان تو دارایی هستی ؟
اره بخدا میخوای عکس بفرستم برات
تو دارایی هستی یا کافه کنار دارایی؟
چرا چرت و پرت میگی مگه ما کمیسیون نداشتیم؟ پاشو بیا دارایی سوال کن ببین منسرجلسه حضور داشتم یا نه
پس مجید چی میگه ؟
خودم را به نفهمی زدم وگفتم
مجید چی گفته مگه؟
میگه عاطفه با یه پسره تو کافه .....
حرف امیر را بریدم وگفتم
تو پاشو بیا دارایی مطمئن شو
تو راهم تا یه ربع دیگه میرسم
باشه خداحافظ
سراسیمه به اتاق دوستم رفتم
با لبخند برگه ایی را مقابلم نهاد و گفت
بفرمایید اینم جواب کمیسیون
نگاهی به برگه انداختم و با شور و هیجان گفتم
موافقت کردند؟
کلی ازت طرفداری کردم و سفارشتو کردم ها.
دستت درد نکنه، یک دنیا ممنون. فقط سپردی بهشون که به امیر بگن من خودمم تو جلسه بودم ؟
بله اونم سپردم.
یه شیرینی پیش من داری، حسابی شرمنده م کردی
لبخندی زدو گفت
دشمنت شرمنده، این چه حرفیه؟
به هر حال ازت ممنونم
خداحافظی کردم و از اتاقش خارج شدم. با دیدن امیر در راهرو لبخند زدم ، از درون ترس مرا احاطه کرده بود اما ظاهر را خونسرد نشان میدادم.
مقابل امیر ایستادم و با اشتیاق گفتم
موافقت و گرفتم امیر
نگاهی به برگه انداخت وباناباوری گفت
قبول کردند؟
سرتایید تکان دادم وگفتم
دهنم کف کرد از صبح تا حالا اینقدر دفاع کردم
امیر سر تاییدی تکان دادو گفت
بریم شرکت
سرم را بلند کردم با دیدن مجید بدنم لرزید. جلو امد و رو به امیر گفت
سلام
امیر سرش را بالا اورد نگاهی به مجید انداخت و پاسخ سلامش را نداد.
مجید ابرویی بالا دادورو به امیر گفت
قبلا هم بهت گفته بودم حواستو به خواهرت جمع کن، نگاه نکن من خودمو میزنم به ساده بازی حواسم خیلی جمع و جوره .
امیر اخمی کردو گفت
احترام زیادی برای شخصیتت قائلم اما دارم ملاحظتو میکنم.
مجید انگشت اشاره اش را رو به من گرفت و گفت
این خانم صبح اومد رفت پیش خانم و کلانتری و بعدش هم رفت کافه سر خیابون. با اقایی نشسته بود.
امیر از مجید رو برگرداندو گفت
برو رد کارت، عاطفه تایید اعتراض مالیاتی شرکت و گرفته سندشم دستشه.
مجید پوزخندی زدو گفت
اگر قول عاطفه رو ازت نگرفته بودم اینقدر به زمین و زمان نمیزدم که ثابت کنم حرفم حقیقته ها ولی شما تشریف بیار دفتر رییس دارایی بپرسیم ببینیم این نامه رو ایشون گرفته یا خانم کلانتری؟
امیر دندان قروچه ایی رفت و گفت
الان حرف حسابت چیه؟ من قولی بتو ندادم بهت گفتم پیشنهادتو با خواهرم مطرح میکنم اگر جوابش اوکی بود من مشکلی ندارم. یه بار صبح سر راهش وایسادی و گیر دادی بهش یه بارم اومدی اینجا خزعبلات سر هم میکنی که چی؟ ناراحتی راهتو بکش برو دنبال زندگیت
مجید گوشی اش را در اورد و گفت
باورت نمیشه ؟ بفرما اینم فیلمش
دنیا دور سرم چرخید این لعنتی فکر همه جارا کرده بود. امیر نگاهی به گوشی مجید انداخت، سپس سرش را به سمت من گرداند و با نگاه تیزی به من خیره ماند. به عنوان اخرین دفاعیه گفتم
برات توضیح میدم .
امیر چشمانش را بست در حالی که صدای نفس هایش را میشنیدم گفتم
بگذار من حرفمو بزنم
چشمانش را گشود و گفت
فقط خفه شو.
نگاهی به مجید انداختم وگفتم
الان به خواسته ت رسیدی؟ ابروی منو بردی الهی که خدا ابروتو ببره.
برای چی مثل کاراگاها افتادی دنبال من، دنبال چی هستی ؟ دنبال اینی که بفهمی من کیو دوست دارم الان دیدیش. چشمت روشن، من یکیو دوست دارم که مرام و معرفتش میارزه به کل زندگی و هستی و نیستی تو .
امیر با ارنجش به پهلوی من کوبیدو گفت
خفه شو، ببند اون دهنتو.
روبه مجید ادامه دادم
من حالم از تو بهم میخوره ، چه اون پسره که دیدیش باشه و چه نباشه من تورو ادم حساب نمیکنم، از نظر من تو یه بی شخصیت نفهمی که بیشتر به درد گاوچرونی میخوری تا شرکت داری و ساخت و ساز.
امیر دست من را گرفت و گفت
دنبال من بیا
به دنبال امیر چندگام حرکت کردم، سپس به سمت مجید چرخیدم و گفتم
مرتیکه یه لاقبای پاپتی دوزاری.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_132
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
مجید سرش را پایین انداخت و من بدنبال امیر کشیده شدم. از دارایی که خارج شدیم امیر مرا به سمت ماشینش برد لحظه ایی ایستادم و گفتم
ماشین خودم چی پس
امیر با غضب رو به من گفت
فقط خفه شو و بتمرگ توی ماشین.
گفته اش را اطاعت کردم و سوار شدم. قلبم به جای طپش میلرزید از ترس حالت تهوع گرفته بودم. میدانستم تنبیه بدی در انتظارم است.
امیر سوار ماشین شدو با فریاد گفت
ابروی منو بردی عاطفه.
اشک در چشمانم جمع شدو گفتم
معذرت میخوام.
ماشین را روشن کرد و حرکت نمودیم. وحشتناک ترین جای داستان این بود که امیر به سمت خانه و شرکت نمیرفت.مقابل ساختمان اطلس متوقف شدو گفت
گمشو بیا پایین.
قبلا امیر مرا به اینجا اورده بود و من خاطره خوشی از اینجا نداشتم. از جایم تکان نخوردم در سمت مرا باز کردو گفت
بیا پایین گفتم
مصمم گفتم
نمیام
مشت محکم امیر به بازوی من اصابت کرد هینی کشیدم و با دست دیگرم بازویم را گرفتم ازدرد ضعف رفتم و احساس کردم دستم فلج شده. تکرار کرد
گمشو بیا پایین
سرم را به علامت نه بالا دادم
امیر دستم را گرفت و کشید، محکم سرجایم نشستم و گفتم
اجازه بده من حرفمو بزنم
پیاده شو میریم بالا صحبت میکنیم.
از این همه حقارت خودم بغض کردم، پیاده شدم و گفتم
اصلا میدونی چیه امیر، به این نتیجه رسیدم که من زیادی ام. تصمیم گرفته بودم خودمو بکشم ، منصرف شدم اما الان که فکر میکنم میبینم با مردن من همه راحت میشن
اخم های امیر در هم رفت و گفت
لازم نکرده تو خودتو بکشی من امروز خودم اینکارو انجام میدم.
سپس یقه مانتوی مرا گرفت مرا به ماشین چسباندو گفت
ابرو و حیثیت منو گرفتی تو دستت و واسه خودت میچرخی اینور و اونور؟ همینم مونده بود که مجید مچ تورو بگیره، هیچ فکر کردی از این به بعد من چطوری باید تو چشمای اون نگاه کنم؟
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
من رفته بودم به اون بگم دوسش ندارم، بهش بگم از زندگی من برو بیرون و به من فکر نکن، من اینکارو بخاطر تو میخواستم انجام بدم. تو حاضری به خاطر من قید زیبا رو بزنی؟
در چشمان هم خیره ماندیم و من ادامه دادم
اما تو اینقدر برای من مهمی که من میخوام به خاطر تو قید اونو بزنم چون تصور اینکه تو با اون گلاویز شی و خدایی نکرده بلایی سرت بیاد یا شری دامن گیرت بشه داره روانی م میکنه.
امیر مرا رها کردو به من خیره ماند اشکهایم را پاک کردم وگفتم
برای من اینکار خیلی سخته امیر ، من اونو دوست دارم اما بخاطر تو میخوام کاری کنم که از زندگیم بره بیرون و از من هم متنفر بشه. تا اخر عمرشم به عنوان یه ادم پول پرست و بی معرفت از من یاد کنه، میتونی بفهمی من حالم چقدر بده؟
امیر ماشین را دورزد و پشت فرمان نشست من هم سوارشدم و در رابستم ماشین را روشن کردو به طرف شرکت حرکت کرد.
مدتی بعد گفت
الان این حرفها رو بهش زدی؟ تموم شد دیگه الحمد لله؟
اهی کشیدم وگفتم
نه ، تا اومدم بگم مجید سر رسید و مجبور شدم پاشم بیام .
امیر ترمز محکمی گرفت از حرکت اوشکه شدم با فریاد گفت
داری منو خر میکنی؟
نه بخدا ، راستشو گفتم.
بعد اینهمه صغری کبری چیدنت الان میگی این حرفهارو نزدم؟
ارام و مضطرب گفتم
چیکار کنم؟ خوب وقت نشد مجید سر رسید.
همین الان زنگ میزنی بهش، باهاش قرار میگذاری و میری این حرفها رو بهش میزنی و برمیگردی.
به چشمان امیر خیره ماندم. امیر ادامه داد
زنگ میزنی به من گوشیتو وصل میکنی میری این حرفها رو میزنی من بشنوم. فهمیدی؟
در پی سکوت من ادامه داد
خدا شاهده عاطفه بلایی به سرش میارم که مرغهای اسمون به حالش ناله کنند. میدم ببرن سربه نیستش کنند.
اب دهانم را قورت دادم . و گفتم
باشه.
گوشیتو در بیار زنگ بزن
اون میدونه توگوشی منو هک کردی جواب تلفن منو نمیده
با گوشی من زنگ بزن
جواب نمیده.
اخم های امیر در هم رفت و گفت
پیاده شو
به دنبال او پیاده شدم . مرا داخل یک سوپر مارکت برد، از صاحب مغازه خواهش کردو او به من اجازه داد شماره مرتضی را گرفتم و گفتم
الو
مضطرب گفت
چیشد عاطفه؟
امیر سرش را به گوشی چسبانده بود.
من ادامه دادم
چیزی نشد
اومد سراغ من
اخم هایم را در هم بردم وگفتم
کیو میگی؟
اون مرده که تو کافه دیدیم.
با بهت گفتم
چی بهت گفت
به من گفت تو نامزدشی و تهدیدم کرد.
سکوت بینمان حاکم شد مرتضی گفت
اون کی بود عاطفه؟
تو چی بهش گفتی ؟
من کلا انکار کردم وگفتم تو اشتباه میکنی من اونی نیستم که تو میگی فیلمم نشونم داد اما چون از پشت سر ازم فیلم گرفته بود اونم منکر شدم وگفتم من نیستم
نفس صدا داری کشیدم وگفتم
کجا ببینمت ؟
دیدن و بی خیال شو،الان زیر ذره بینی
نه خیالت راحت باشه، امیر خونه نامزدشه
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_132 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم مجید سرش را پایین انداخت و من بدنبال امیر کشیده شدم. ا
#پارت_133
#عشق_بی_رنگ
به قلم#فریده_علیکرم
اون مرده چی؟
اونو ولش کن، کجا ببینمت؟
هرجا که تو بگی
همون کافه صبح خوبه؟
اره، تا چهل دقیقه دیگه اونجام.
باشه خداحافظ.
ارتباط را قطع کردم اشکهایم مانند باران سرازیر بو
د. امیر بیرحمانه دستم را کشید و سوار ماشینم کرد مرا کنار ماشینم برد. شماره ام را گرفت وگفت
گوشیتو میگذاری تو جیبت.قطع هم نمیکنی.
سر تایید تکان دادم و امیر به حالت تهدیدادامه داد
بخدا قسم عاطفه، اگر قطع کنی کافه رو سرتون خراب میکنم
باشه.
از ماشین پیاده شدم و به سمت ماشینم رفتم .سوار شدم و سعی کردم بر خودم مسلط شوم.
مقابل کافه متوقف شدم. با دیدن اتومبیل مرتضی قلبم تیر کشید، وارد کافه شدم سرجای صبحش نشسته بود . نزدیکش رفتم به پای من برخاست با دست اورا تعارف کردم و نشست.
کمی به من خیره ماندو گفت
گریه کردی؟
سرم را به علامت نه بالا دادم . مرتضی گفت
اون مرده کی بود عاطفه؟
اب دهانم را قورت دادم وگفتم
بتو چی گفت؟
مرتضی پوزخندی زدو گفت
گفت که نامزدته
ابرویی بالا دادم وگفتم
تا حدودی راست میگه.
مرتضی از حرف من تکانی خوردو گفت
یعنی چی؟
اهی کشیدم وگفتم
یه مجتمع دوهزارو پونصد واحدی داره میسازه. ماشینشم که خودت لابد دیدی.
مرتضی خیره به من ساکت ماندو من ادامه دادم
حرفهای صبحمون نیمه کاره موند داشتی میگفتی اگر منو نمیخوای به من بگو تا بی سرو صدا از زندگیت برم بیرون، درسته؟
مرتضی همچنان به من خیره بود و من ادامه دادم
من خیلی فکر کردم. تو پسر خوبی هستی اما حق با خانوادمه ما به درد هم نمیخوریم یا بقول شهره ما هم تراز هم نیستیم.تو نه تحصیلاتت به من میخوره نه شغلت نه موقعیت اجتماعیت، نه وضع مالیت، بهر حال زندگی یه روز ودوروز نیست که.
نگاه مرتضی روی میز افتاد با صدای لرزان گفتم
برات ارزوی خوشبختی میکنم
سرش را بالا اوردگوشه لب پایینش را گزید و گفت
باورم نمیشه این تویی که این حرفهارو به من میزنی.
پلکی زدم اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
از زندگی من برو بیرون مرتضی.
لبخند تلخی زدو گفت
اگر واقعا حرف دلت اینه چرا داری گریه میکنی؟
تو به گریه من کاری نداشته باش، من فکرهامو کردم با تو هیچ اینده ایی ندارم من میخوام زن مجید بشم همونی که صبح دیدیش.
نگاه مرتضی چپ چپ شدوگفت
چرا؟
اون مهندسه، تحصیلکرده س، پولداره، خونه زندگیشو اگر ببینی دهنت باز میمونه. اما تو چی؟ با تو من هیچ اینده ایی ندارم.
هردو ساکت شدیم مرتضی به میز نگاه میکردو من باحسرت برای اخرین بار داشتم نگاهش میکردم، سرش را بالا اورد خیره در چشمان هم ماندیم ادامه دادم
امیدوارم بتونی یکی مثل خودتو پیدا کنی و خوشبخت بشی.
سپس سیل اشکهایم را پاک کردم برخاستم وگفتم
بقول خودت همیشه همه چیز اونجوری که ما میخواهیم نمیشه.
کمی به او خیره ماندم و از کافه خارج.شدم . حس عجیبی داشتم دنیا با تمام بزرگی ش برایم به اندازه قوطی کبریتی شده بود.
سوار ماشین شدم . تلفنم زنگ خورد با دیدن نام امیر صفحه را لمس کردم صدایم در نمی امد امیر ادامه داد
حرکت کن به سمت خونه من پشت سرتم.
راه افتادم. احساس سوزش در قفسه سینه م داشتم.
نفس هایم سخت بالا و پایین میشد. گلویم از شدت بغض در حال انفجار بود. وارد حیاط شدم و ماشین را خاموش کردم، حس معلق بودن به من دست دادو خواب عمیقی برچشمانم نشست. سرم را روی فرمان نهادم و هیچ چیز نفهمیدم.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_134
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
چشمانم را که گشودم نگاه تارم به درو دیوار سفید افتاد سرمی هم در دستم بود.
اطرافم را نگریستم امیر را دیدم که از پنجره بیرون را نگاه میکند. متوجه حضور خودمدر مطب و یا کلینیک شدم. امیر به سمت من چرخید تندو سریع چشمانم را بستم ، نمیدانم بی حوصلگی بود یا ناراحتی خیلی عمیق که دلم نمیخواست با او چشم تو چشم شوم.
صدای گام هایش را میشنیدم که به سمتم می امد. دستم را گرفت و ارام گفت
همه چی بخاطر خودت بود عاطفه، اون بدرد تو نمیخورد.
گوشه چشمانم خیس شدو خیسی اش لای موهایم رفت ، امیر اشکهایم را پاک کردو گفت
چشمهاتو باز کن عاطفه
چشمانم را گشودم و به امیر خیره ماندم نگاهم سرشار از حرف های ناگفته بود. کمی به من خیره ماندو سپس نگاهش را از من دزدید. پرستار وارد اتاق شد با من صحبت میکرد اما من متوجه حرفهایش نبودم. سرم را از دستم کندو برخاستم. با امیر به خانه امدیم.
مامان به استقبالمان امدو گفت
حالت خوبه؟
سرتایید تکان دادم و او ادامه داد
بجای اینکه غش کنی و از حال بری یکم به فکر خودت باش، پوریا گل سر سبد فامیل بود اونو پروندی رفت این پسره مجید هم دهن پر کنه، زنش بشی همه انگشت به دهن میمونن.
متعجب به مامان گفتم
چی میگی؟
فردا عقد دختر داییته ناراحت شدی ، حقم داری اخه اون از تو چهار سال کوچکتره.
سرتاسفی برای مامان تکان دادم و مامان رو به امیر گفت
بگو این پسره مجید بیاد جلو دیگه، چقدر میخوای صبرکنی؟
امیر مکثی کردو گفت
حالا ببینم چی میشه.
حالا ببینم چی میشه نداریم اون منتظر خبره ،بهش بگو ما مشکلی نداریم هروقت دوست داشتید تشریف بیارید.
امیر سرتاسفی تکان دادو گفت
یه اتفاقهایی افتاد که دیگه باید صبرکنم ببینم مجید خودش چی میگه.
مامان با زیرکی به من گفت
تخم خودتو کردی اره؟ اینم پروندی؟
سپس رو به امیر ادامه داد
هزار بار بهت گفتم اینقدر دست دست نکن.
امیر با کلافگی گفت
ساعت چهار بعد از ظهره من از صبحه گرسنه م. توهم پل صراط درست کردی برو کنار بیاییم تو یه لقمه غذا بخوریم.
وارد خانه شدیم. نگاهی به بابا انداختم سرجای همیشگی و پای بساط چرتش برده بود.
رد نگاه مرا امیر دنبال کرد، سر تاسفی تکان دادو با تن صدای ارام گفت
یک کم سرم خلوت شه بابارو میبرم کمپ ، داره خودشو نابود میکنه.
مامان هم با تن صدای پایین گفت
خودتو تو دردسر ننداز اون ترک نمیکنه.
اخه مصرفش رفته بالا
ولش کن پسرم، اون یه عمریه همینه، هروقت من یادمه یا مشروب میخورد یا میکشید یا خانم بازی میکرد.
اشاره ایی به من کردو گفت
این تحفه رو ردش کنم بره تکلیف خودمو معلوم میکنم.
امیر با اخم رو به مامان گفت
چی؟
مامان وارد اشپزخانه شد به دنبال او من و امیر هم راهی شدیم. مامان گفت
سهم ارث پدریم رو تو شمال میفروشم. مهریه و حق وحقوقمو از بابات میگیرم خودمو خلاص میکنم. یه خونه دو طبقه میگیریم و دوتایی از اینجا میریم، یه واحد تو یه واحد من.
امیر با اخم رو به مامان گفت
پس بابا چی؟
اون یه عمر منو چزونده، بشینه تنهایی بکشه.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_134 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم چشمانم را که گشودم نگاه تارم به درو دیوار سفید افتاد س
#پارت_135
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
امیر سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
من هرچی دارم از بابام دارم. توهم میشینی سرخونه زندگیت ابرو حیثیتمونو نمیبری.
سپس با عصبانیت کنترل شده رو به من و مامان گفت
شماها چرا با من اینطوری میکنید؟ هردوتونم مدعی هستید که منو دوست دارید.
انگشت اشاره اش را رو به من گرفت و ادامه داد
تو که عملا کلاه بیناموسی و بی غیرتی و گذاشتی روی سرمن.
روبه مامان نگاه کردو گفت
توهم واسه اینده من نقشه کشیدی که انگشت نمای خاص و عامم کنی؟
مامان با بغض سر میز نشست و گفت
تو که باید خوب یادت باشه. هرشب مست میومد خونه منو کتک میزد . تو که شاهد بودی تمام سفرهای خارج از کشورش با دوست دخترهاش بود. پس من ادم نبودم؟ پس من حق زندگی و ارامش نداشتم؟
همون موقع باید اینکارو میکردی
با سه تا بچه قدو نیم قد؟ شماها رو چیکار میکردم؟
حالا الان یادت افتاده که طلاق بگیری؟
مگه من چند سالمه امیر؟ من از تو چهارده سال بزرگترم. همش چهل و چهار سالمه.
اشکهای مامان سرازیر شدو گفت
عمر من به پای باباتون سوخت
برخاستم غذارا سرمیز نهادم امیر مشغول خوردن شدو گفت
بابا اونقدر ها هم بدنبود. ببین چه خونه زندگی ایی برات ساخته؟ از طلا و جواهر و اسباب خونه چیزی برات کم گذاشته؟
مامان پوزخندی زدو گفت
مگه همه چیز اسباب خونه و طلا و جواهره؟
نگاه عمیقی به مامان انداختم. حس و حالش را درک نمیکردم شرایطی که خودش ان را تجربه کرده بود و به کم اهمیتی پول پی برده بود را در تصمیم گیری ازدواج و خواسته من لحاظ نمیکرد. لب گشودم وگفتم
تو بابارو دوسش داری.
با جدیت گفت
ندارم. کسی که عمر منو سوزوند من دوسش ندارم. من از سر ناچاری با اون زندگی کردم، به خاطر شماها موندم و ساختم.
ارام و با تمأنینه گفتم
بابا که با معیارهای تو جور بوده مامان. تو الان داری منو تشویق به ازدواج با مردی زن طلاق داده میکنی،
دلیلت هم اینه که اون پولداره، اون تحصیلات داره، اون موقعیت اجتماعی داره، خوب بابا هم که این شرایط و داشته. بابا هم مهندسه.......
امیر سرش را تیز به سمت من چرخاندوبه لحن تهدید گفت
از اب گل الود ماهی نگیرها عاطفه، از دستت خیلی شاکی م ، بلند میشم تلافی کار امروزتو سرت میارم ها.
کنار مامان نشستم مامان رو به من گفت
تو عقلت نمیرسه، اون پسره به درد تو نمیخوره، اون هیچیش باتو جور نیست. مجید هم انچنان اش دهن سوزی نیست اصرار من برای شوهر دادن تو به اون بخاطر اینه که تو داری ابرومونو میبری. تو دیگه باید شوهر کنی و بری نگه داشتنت خطاست
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_136
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
امیر چند قاشق از غذایش را خوردو گفت
توچرا نهار نمیخوری؟
سرم را پایین انداختم وگفتم
من نمیتونم. سیرم.
غذایش را خوردو رو به مامان گفت
بعد از عروسیم میبرم یه کمپ درست حسابی میخوابونمش، ترکش میدم.
اون شصت سالشه دیگه چه ترکی امیر ، فایده نداره.
پس تو هم نشین جلوی من چرت و پرت بگو. من حمایتت که نمیکنم هیچ، شده باشه درو روت قفل میکنم نمیزارم از خونه بری بیرون. روی منم حساب نکن که بابارو ول کنم بیام با تو زندگی کنم. من هرچی دارم از بابا دارم.
مامان پوزخندی زدو گفت
توهم لنگه باباتی.
امیر برخاست و از اشپزخانه خارج شد پله ها را به سمت اتاقش بالا رفت. بلافاصله دست مامان را گرفتم وگفتم
من سن و سالی نداشتم. اما کم و بیش چیزهایی که میگی یادمه. ازار و اذیت های ننه خورشید رو هم یادمه.
مامان سر تاسفی تکان دادو گفت
الهی که خدا نیامرزش، خیلی جنسش خراب بود. خودش خونه زندگی دلشت اما سال به سال اینجا میموند. این یه ذره اسایشی که من دارم همه بعد گور به گور شدن اون اومد. پونزده سال زجرم داد. سرشو که گذاشت زمین و سقط شد بابات یواش یواش درست شد.
پوزخندی زدو ادامه داد
درست شد که دیگه سن و سالش هم بالا رفته بود. الانم معتاده که نشسته تو خونه ، امیر فکر میکنه این اگر ترک کنه همه چیز میشه. بابات اگر ترک کنه، منو بیچاره میکنه. دوباره راه میفته به گشت و گذار و مشروب خوری و خانم بازی. دوباره اینقدر این راه و میره و میره تا بازم معتاد شه. اگر قرار باشه من با بابات بمونم و بسوزم و بسازم. باید همینجوری معتاد بمونه، اینطوری لااقل من ارامشم حفظه.
خیره به مامان ماندم و ادامه دادم
من با باج دادن مخالفم مامان، این عمر و خدا یکبار به همه داده و گفته برید زندگی کنید خوش بگذرونید. شما که تجربه ت بیشتر از منه، هیچ چیز ارزش سوزوندن عمر ادمو نداره. امیر اگر میگه حمایتت نمیکنه به خاطر منافع خودش میگه، بابا شرکت و اسمی به نام امیر زده و فقط یه حق امضا بهش داده که اونو به منم داده. اگر همین الان بابا دست حمایتشو از سر امیر برداره. اون دیگه هیچی نداره. حتی ماشین زیر پاشم به نام باباست. اون یه مرده تازه تشکیل خانواده داده. بابارو ول کنه و از و حمایت کنه باید بره تو شرکت یه نفر دیگه و کارمند بشه، باید بشه یکی مثل عرفان. مگر غیر از اینه؟
مامان سرش را به علامت نه بالا دادو من ادامه دادم.
بابا شاید تورو اذیت کرده باشه و تو بدنبال انتقام از اون و راحتی خودت باشی اما برای امیر که بدنبوده. ماشین اخرین سیستم انداخته زیر پاش، رییس شرکتش هم کرده، اختیار تام و کامل اموالشم داده دستش، عروسیشم براش میگیره، مدام هم تکرار میکنه من هرچی دلرم مال امیره. اختیار همتون هم دست امیره. تو اگر جای امیر بودی بابارو ول میکردی؟
مامان سرش را به علامت نه بالا دادو من ادامه دادم.
ولی ما از جنس همیم، همدیگر رو بهتر درک میکنیم. امیر شاید بخاطر منافعش از تو حمایت نکنه اما من همه جوره پشتت وای میسم.
مامان دست مرا گرفت و گفت
من و تو که کاری ازمون ساخته نیست
چرا این فکرو میکنی؟
ما دو تا زنیم. بدون مرد چیکار میخواهیم بکنیم.
مامان تو چرا اعتماد به نفست پایینه؟درسته درس نخوندی و کاری بلد نیستی اما وقتی یه سقف بالا سر دلشته باشی و یه پولی هم توحسابته که خرجت از اونجا تامین شه چه نیازی به اینها داری؟
به نظر من ادم اگر کارتون خواب بشه خیلی بهتره که با زجر زندگی کنه.
صدای امیر لرز به اندامم انداخت
عرفان راست میگفت
عاطفه مثل یه بیماری واگیر داره. راست میگفت که نگذارم زیبا با تو همکلام شه، نشستی داری مخ مامانو میزنی طلاقشو بگیره؟
به امیر خیره ماندم، مامان گفت
گوش وایسادی امیرم؟
امیر سرش را برای من به علامت تهدید تکان دادو گفت
تو تواین خونه بمونی زندگی هممونو خراب میکنی. نه میگذاری مامان زندگیشو کنه و نه زیبا.
ارام گفتم
مامان و با زیبا مقایسه نکن. مامان اگر مونده و تحمل کرده سن و سالش کم بوده. درس نخونده بوده و به خاطر بچه هاش ساخته. اما زیبا پزشکه، تحصیلکرده س، تو اگر غلط اضافه کنی قیدتو میزنه.
تو خیلی پررو شدی عاطفه.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_137
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
بابا برخاست چند گام جلو امدو گفت
لازم نیست امیر چیزی بگه من خودم بیدار بودم و همرو شنیدم.
خیره به من گفت
حالا دیدی،چرا من میگم همه دلرو ندار من مال امیره، چون همتون منو میفروشید الا امیر. مادرتون دنبال طلاقه، تو دنبال ازادی هستی ، باهم دست به یکی میکنیدو میخواهید منو دور بزنید. اما پسرم چی؟ امیر با منه. شماها فکر کردید من چون معتادم اینقدر بدبخت شدم که ....
مامان میان کلام او پریدو گفت
محمد گوش کن...
نه شماها گوش کنید، تکلیف همتون معلومه. الان زنگ میزنم به مجید میگم اگر این تحفه رو میخوای بیا ببر اگرهم نمیخوای که خاستگار داره. شما رویا خانم طلاق بی طلاق، این فکرو از سرت بیرون کن. حق و حقوقتو میدم اما طلاق هرگز، از فردا صبح هم با پسرم میرم دنبال کارهام.
نگاهی به امیر انداختم بابا سراغ گوشی اش رفت ارام رو به امیر گفتم
امیر نگذار اینکارو بکنه، خیلی زشته زنگ بزنه بگه بیا دختر منو بگیر.
امیر سر تاسفی تکان دادو گفت
فقط ببین تو چه بلاهایی که به سرمن نمیاری.
از اشپزخانه خارج شدو گفت
به مجید زنگ نزن بابا زشته.
زشت اینه که این کره خر نیم وجبی دلره زن منو تشویق میکنه طلاقتو بگیر دوتایی زندگی کنیم. زشت اونه که چهار روز دیگه بشینه زیر پای زیبا زندگی توروهم بپاشونه. عرفان حرف خوبی بهت زده عاطفه بیماری واگیر داره. زندگی هممونو خراب میکنه. سپس شماره ایی را گرفت و گفت
الو ، سلام از ماست، خوبی مجید خان...
روی صندلی نشستم از ادامه حرف های بابا فقط.امشب منتظرتم را شنیدم .
برخاستم و به اتاقم رفتم صدای بابا رامیشنیدم. اون بی عرضه پوریا قبول نکرد والا این طوله سگو میزدم مینشوندم پای سفره عقد که حالا اینجوری بی ابرومون نکنه. اون بار رفت از عرفان ماشین گرفت بره سراغ اون پسره بی خانواده گفتم جوونی کرده اشتباه کرده، شب عید ساعت دوازده شب اومد گفتیم اشکال نداره، ده بار داداشش مچشو گرفته باز نادیده گرفتیم. امروز پاشده رفته کنار دارایی که صدهزار نفر منو امیرو میشناسن دنبال .....
امیر کلامش رابریدو گفت
این راهش نیست بابا
اتفاقا راهش همینه، مجید با پسره دیدش اگر قصد اومدن نداشت به من میگفت من منصرف شدم یا شرایطم جور نیست، امروز دوشنبه س ، اگر عرضه داشته باشه و زرنگ باشه شب جمعه عروسش میکنم بره گمشه سر زندگیش. بره تا قدر من و تورو بدونه، بره بیفته زیر دست جلادی مثل مجید که جرأت نتق کشیدن نداشته باشه.
صدای مامان امد که گفت
محمد.....
صدای محکمی از برخورد شی ایی با دیوار نفسم را حبس کرد، به دنبال ان فریاد بابا
رویا تو خفه شو، از همه نفهمتر تواین خونه تویی، میخوای طلاقتو بگیری چه غلطی بکنی؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_138
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
برخاستم لای در را باز کردم امیر مابین مامان و بابا ایستاده بود. مامان با گریه گفت
دیگه نمیتونی به سمت من حمله کنی معتاد مفنگی میبینی که پسرم مرد شده. درد و بلای امیرم بخوره تو سرت.
بابا که تقریبا تا سرشانه امیر بود از نظر جثه بدنی هم از اون ریزتر بود سعی داشت از امیر بگذرد امیر ما بین اندو مقاومت میکرد. بابا گفت
یه جور پسرم پسرم میکنی انگار از خونه اون بابای گوربه گوری ..... اوردیش.
لبم را از حرف زشتی که پدرم زد گزیدم مامان یک گام عقب رفت و با جیغ گفت
خفه شو.
سپس جیغ دیگری کشیدو گفت خودتی
امیر با هردو دستش دستان بابا را گرفته بود بابا رو به امیر گفت
برو گمشو کنار سگ پدرو بزنم ادمش کنم.
امیر با خونسردی گفت
اروم باش بابا
مامان بیشتر فاصله گرفت و گفت
سگ پدر هم خود معتادتی.
در را باز کردم و به سمت مامان رفتم بابا که با دیدن من انگار داغ دلش تازه شده بود فریادی کشیدو گفت
اگر امیر جلومو نگیره خون جفتتونم میریزم.
دست مامان را گرفتم و گفتم
بیا اتاق من
مامان را به طرف اتاقم بردم . مامان لای درگاه در اتاق من ایستادو گفت
محمد تا نگی گه خوردم ولت نمیکنم، الان زنگ میزنم به داداشم بیاد دنبالم.
بابا رو به مامان گفت
گه و جدو ابادت خوردند، داداش بی همه چیزت پاشو بزاره اینجا زنده زنده قبرش میکنم. بهش میگم کلاهتو بزار بالاتر که خواهرت سرپیری فیلش یاد هندستون کرده میخواد طلاقش و بگیره.
پیر تویی که همسن بابای منی. من تازه اول جوونیمه.
اول جوونیته یاد طلاق افتادی؟
امیر رو به من گفت
مامان و ببر تو اتاق
دست ماملن را کشیدم و داخل بردمش بابا گفت
طلاق میخوای که چیکار کنی؟
مامان به حالت حرص در اری گفت
بعدش دیگه بتو ربطی نداره.
امیر صدایش را بالا بردو گفت
مامان تمومش میکنی یا نه؟ عاطفه ببرش تو اتاق درو ببند.
در اتاقم را بستم مامان با هق هق گریه به سراغ کیف من رفت زیپ ان را باز کرد و گفت
کو گوشیت؟
میخوای چیکار کنی؟
بتو ربطی نداره، گوشیتو بده.
مامان ول کن دیگه.
بده گوشیتو
خیره به مامان ساکت ماندم مامان به سمت در رفت و گفت
از تلفن خونه زنگ میزنم.
سد راهش شدم وگفتم
خواهش میکنم اینکارو نکن.
یه عمر به من بی احترامی کرده و کتکم زده، الانم امیر اینجا بود که جلوشو گرفت دیگه نمیتونم تحملش کنم.
باشه، ولی یه موقع دیگه الان به دایی زنگ بزنی بیاد اینجا با امیر درگیر میشن.
امیر بی خود کرده به اون ربطی نداره. زرنگه بره زندگی خودشو درست کنه. گوشیتو بده.
من نمیتونم اینکارو کنم. مامان همین الانم مقصر من شدم.
مامان مرا پس زد و در را باز کرد به دنبال او از اتاق خارج شدم امیر و بابا در خانه نبودند مامان به سراغ تلفن رفت شماره ایی را گرفت و دایی خسرو را فراخواند.
گوشی ام را از جیبم در اوردم و شماره امیر را گرفتم
مدتی بعد امیر گفت
چیه عاطفه؟
ارام و کم صدا گفتم
مامان داره زنگ میزنه به دایی خسرو
خوب نگذار
من نمیتونم امیر تو بیا
من بیام که بابا هم میاد داخل برو جلوشو بگیر
میگم نمیتونم حرف منو گوش نمیده.
نمیتونی یا نمیخوای؟
یعنی چی؟
ارتباط قطع شد امیر وارد خانه شدو با غضب رو به مامان گفت
زنگ بزن بگو خسرو نیاد بخدا اگر پاشو بزاره به این خونه خونشو میریزم.
مامان مقابل امیر ایستادو گفت
تو خیلی بیخود میکنی.
تو هیچ جا حق نداری بری مامان
صدای بابا لرز به جانم انداخت.
خسرو بیاد تو این خونه .....
صدای زنگ ایفن همه را ساکت کرد بابا نزدیک تر از همه به ایفن بود. نگاهی به صفحه انداخت و سپس شاسی را زد و رو به من گفت
برو یه لباس درست و حسابی بپوش. این مانتو شلوار اداره رو از تنت در بیار.
مضطرب گفتم
کیه؟
مجیده.
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
من از...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺