#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_104
خاله شهرناز آرام و قرار نداشت و شکایتش رو پیش حسین خان برد.اسب سواران حسین خان توی آبادی جولان می دادن و همه از ترس توی خانه هاشان پناه گرفته بودن.سرآخر آسیابون رو به همراه تیشه ای که توی آسیابش پیدا کرده بودن با خودشون بردن.
و مظفر زیر شکنجه ها اعتراف کرد که عصبی شده و با تیشه توی سر علی زده و اونو کشته.
خاله شهرناز که دید شکنجه و حبس مظفر براش نه پسر میشه و نه نون و آب تصمیم گرفت با گرفتن خسارت و پول رضایت بده.
مظفر هم پول رو پرداخت کرد و بعد از مدتی به سر کارش برگشت.ننجان توی خونه ی خاله توی رختخواب افتاده بود و شده بود قوز بالا قوز.سر و صدا و فحش و عربده های خاله بر سر ننجان گوش فلک رو کر می کرد و من حتی جرات عیادت رفتن هم نداشتم.گاهی که خاله از خونه خارج میشد به دیدن ننجان می رفتم ولی نه توان حرف زدن داشت و نه کسی رو میشناخت.توی رختخواب افتاده بود و جز پوست بر استخون چیزی ازش نمونده بود.اونقدری که با علی جور بودم با کرامت که حالا ۹ ساله بود نبودم.کرامت مثل مادرش با دیدن من اخم می کرد و من رو دشمن خونیش می دونست.ممدلی برادر کوچکترم که من رو یاد آقاجانم مینداخت حالا هفت ساله بود و می تونست برام برادر دلسوزی مثل علی بشه.و برادر کوچکترشان که یادگار ازدواج
خاله با پسر مش ماشالله بود.
یک سالی گذشت و ننجان بالاخره تسلیم عزرائیل شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
توی مراسم خاکسپاریش من و مارجان هم به خاطر سرزنش های مردم با ترس و لرز شرکت کردیم و گاهی هم چشم غره و نیش و کنایه ای از خاله نوش جان می کردیم.
برادر ننجان که مرد سرشناسی توی تهران بود با شنیدن خبر فوت ننجان با تاخیر به آبادی اومد.
خاله پرگل طبق معمول در نزده خودش رو توی خونه انداخت و گفت مهلا میگن دایی جانت سراغ تورو میگیره،امشب رو خانه ی شهرناز میمانه ولی فردا حتما میاد دیدنت.خدا کنه یه تحفه ی چشمگیر برات بیاره.
بعد با مکثی ادامه داد ولی چشمم آب نمیخوره هر چه هم اورده باشه شهرناز تا الان ترتیبش را داده.
مارجان چپ چپ نگاهش کرد و گفت بیا بشین پرگل بیا بشین...نفس بگیر زن،مگه من چشم انتظار صدقه های این و آنم.
خاله نشست و گفت حداقل پاشو یه فکری به حال نهارش بکنیم از تهران آمده خوبیت نداره نان و پنیر جلویش بزاریم.
مارجان توی فکر فرو رفت و بعد گفت از تهران هم آمده باشه غریبه که نیست،همینجا بزرگ شده،من که نمی تونم سر گاو مردمو براش ببرم،هر چه خودمان می خوریم برای آن هم میاریم.یه پیاله برنج برای روز مبادا مخفی کرده بودم اونو براش می پزم نگران نباش.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_105
روز بعد طبق گفته ی خاله پرگل،دائی جان پرسون پرسون به در خانه ی ما رسید.
ظاهرا خیلی از ننجان کوچکتر بوده و مرد قبراق و سرحالی به نظر میومد.لباس شهری به تن کرده و خیلی شیک و مرتب بود.توی کوچه در حال برگشتن از جنگل بودم که با دیدن من از همان دور گفت ماشالله بزنم به تخته چه قد و بالایی،تو باید پسر مهلا باشی،چه جوان برومندی شدی،چشم هات داد می زنه که از پوست و گوشت خودمانی.
هیزم های روی دوشم رو کنار در خونمون گذاشتم و با همون دست های زبر و زمختم دست دادم و گفتم خوش امدین دائی جان بفرمایید.
بعد از روبوسی با دائی جان در حیاط رو باز کردم و گفتم مارجان مهمان داریم.
بچه های توی کوچه با حسرت بهمون خیره شده بودن و به این که فامیل با کلاس تهرانی داریم و انها ندارن حسرت میخوردن.
مارجان سراسیمه از خونه خارج شد و گفت بفرمایید دائی جان صفا اوردین.
دائی جان وارد شد و مارجان رو توی آغوشش کشید و گرم احوال پرسی کرد.
خاله همراه دخترش راضیه خودش رو توی حیاط انداخت و بلند بلند گفت خوش آمدین،مهلا چرا اینجا نگهشان داشتی بفرمائید بریم داخل بفرمائید.
دائی جان با راهنمایی من وارد خونه شد و خاله هم شروع کرد با هیزمایی که آورده بودم توی حیاط آتیشی برپا کرد برای جوش اوردن آب برنج.
مارجان ذغال ها رو با میله ای آهنی تک تک توی سماور ذغالی میذاشت که دائی جان گفت سر راه یسر به ملا احمد زدم،آنقدر از سواد و ادب رضا گفت که سربلند شدم.می گفت این پسر حیفه اینجا بمونه و بشه یه چوپان.
بعد رو به من گفت چند سالته پسرم؟
پاهام رو جمعتر کردم تا پارگی های شلوارم پیدا نشه و سر به زیر گفتم چهارده سال دائی جان.
دائی جان ماشالله گویان رو به مارجان کرد و گفت چند صباح دیگه باید براش آستین بالا بزنیم.توی این آبادی هم که کار درست و حسابی پیدا نمیشه،برای سوادشم حیفه،اگه تو راضی باشی با خودم می برمش تهران هم کار کنه هم درس بخوانه.
مارجان که نمی دونست از این حرف خوشحال باشه یا ناراحت هنوز حرفی نزده بود که خاله پرگل وارد شد و گفت بجنب مهلا برنج رو بیار آب جوش آمد.
مارجان اشاره کرد به برنجی که از دیشب توی آب خیسانده بود و شروع کرد به ریختن چای خاکی و کم رنگمان توی استکان های لب پریده.
دائی جان کتش را درآورد و روی زانویش گذاشت و گفت خودت تا کی می خوای تنها بمانی مهلا،هنوز سی سالت هم نشده،هنوز جوانی،چرا شوهر نمی کنی؟این پسر هم امروز من نبرم فردا باید زن بگیره و از پیشت خواه ناخواه بره.داری سنت میشکنی شنیدم هرکس در خانه ات را زده دست رد به سینش زدی.
مارجان آهی کشید و گفت بعد از ممدلی
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت_مهلا
#قسمت_106
مارجان آهی کشید و گفت بعد از ممدلی دلم رضا به ازدواج نیست دائی جان.
دائی جان که مشخص بود روی زمین سرد و نمور و روی زیلوی خشک خانه ی ما معذبه،این پا اون پا کرد و گفت اگه دلت باهاش بود پس چرا پاپس کشیدی و زندگیتو دو دستی تقدیم کردی دختر؟
مارجان سرشو پایین انداخت و گفت فرشته ها خبر نبرن،ننجان با زیرکی خاله را بست به ریش ممدلی،بعد از سوختن بچه ام توی تنور هم دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم.تنها دلخوشیم توی این دنیا رضا بود که با خدا خدا کردن تا به اینجا رساندمش و از دید شهرناز دور نگه داشتمش،رضا آینده دار باشه منم سربلند میشم،دیگه از خدا چیزی نمی خوام دائی جان.
دائی جان دستی به موهای سفیدش کشید و گفت خدا رحمت کنه خواهرمو...پیرزن لابد فکر کرده اینجوری دو تا دختر یه جای خوب شوهر میده...ولی شهرناز حجب و حیا سرش نمیشه و تاوانش را هم پس داد.
چایی رو جلوی دائی جان کشیدم و گفتم بفرمایید دائی سرد میشه.
مارجان بلند شد و گفت تا شما چاییتان رو بخورید من یه سر به پرگل بزنم.
مارجان که خارج شد دائی گفت خب پسرجان تصمیمت چیه می خوای چه کنی؟
در قندان رو برداشتم و جلوی دائی گرفتم و گفتم راستش...دلم نمیاد مارجانمو تنها بزارم اون جوانیشو پای من گذاشت...بیام تهران شما به زحمت میوفتین.
دائی جان هورتی به چاییش کشید و گفت مزاحم چه؟بچه هامو که سرانجام کردم،من و زنم تک و تنها توی خانه دق کردیم،تو هم که نمی خوای ور دل ما بشینی قراره بری کار کنی،شبانه هم میری مدرسه،یه اتاق هم اضاف داریم شبا آنجا بخواب.
استکانش را که تا ته سرکشید توی نعلبکی گذاشت و گفت مارجانتم اینجا کاری نداره اگه بیاد قدم جفتتان سر چشمم.
مارجان به اتفاق خاله پرگل و راضیه وارد شدن و خاله در حالی که سرآستین هایش را پایین می کشید با خوش رویی گفت الان برنج دم می کشه دائی جان،خیلی صفا آوردین.
بعد رو به راضیه که تازه نشسته بود گفت پاشو دخترجان اینجا نشین چهار تا بزرگتر نشستیم داریم حرف می زنیم پاشو برو ببین آقاجانت نیامده.
راضیه با نگاهی به من و بعد سر بزیر چشمی گفت و بلند شد و رفت.
دائی جان رو به مارجان گفت خب دخترم چه میگی؟من باید زودتر برگردم...رضا بدون تو پاهاش نمیاد،میگه تو هم همراهش بیای تهران.
خاله پرگل به میون حرفش پرید و گفت کجا؟به خدا اگه بزارم برید امشبو توی کلبه ی درویشی ما سر کنین یه لقمه نان و بوقلمون داریم بزاریم جلوتان.
دائی جان با متانت گفت خدا صاحب خانه تانا نگه داره،اینجا هم خانه ی شماست،همینقدر که هوای فامیل مارو داری شرمندم کردین،باید برگردم عیال توی خانه منتظره.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_107
بعد از تیکه پاره کردن تعارفات مارجان گفت همین که رضا میاد و مزاحمتان میشه شرمندم،نگران من نباشین،توی تهران سختمه روز رو شب کنم،نه سواد دارم نه جاییو بلدم،اینجا حداقل با زندگیم مشغولم.
بغضی که گلوم رو می فشرد غورت دادم و گفتم مارجان میرم ولی کار می کنم و با پولش خانه میگیرم و با خودم می برمت.
مارجان با پر روسریش قطره اشک حلقه زده توی چشمش رو پاک کرد و گفت برو خدا پشت و پناهت،پولاتو هم جمع کن که وقتی خواستیم توی خانه ی دختر داری بریم روسیاه نباشیم،فکر من نباش.
بعد از نهار بعد از خداحافظی با مارجان با مقداری لباس کهنه و چند کتاب شعری که از حاجی بهرامی به یادگار داشتم پای پیاده راهی نزدیکترین شهر شدیم.توی راه از جلوی مزار رد شدیم و روی سنگ قبر آقاجانم،کدخدا،ننجان و علی توقفی کردیم.کاش علی هم بود و با خودم به شهر می بردمش.اشک هام بی مهابا می ریختن و دائی جان از سر قبر ننجان بلند شد و گفت مرد که گریه نمی کنه پسر،این راهیه که همه مان باید بریم،دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.قسمتشان این بوده...
نزدیک غروب بود که به شهر رسیدیم.چند تا گاری اسبی کنار هم ایستاده بودن که جلوتر رفتیم و ساعت حرکتشان رو پرسیدیم.
صاحب کالسکه گفت الان که دیروقته باید تا صبح صبر کنین،صبح سپیده نزده اینجا باشین که به طرف رشت حرکت می کنیم.
دائی جان کلافه گفت امشب را کجا سرکنیم؟
بعد از چند ثانیه یاد حاجی بهرامی افتادم و به ناچار به طرف خونه اش حرکت کردیم.حاجی با دیدنم استقبال گرمی ازمون کرد و اون شب را اونجا سر کردیم.
تا رشت با دلیجان رفتیم و بقیه اش رو هم با کالسکه های آتشینی که من برای اولین بار در عمرم میدیدم.
همه چیز برام تازگی داشت و از اینکه دارم دنیای جدیدی رو میبینم خوشحال بودم.تا رسیدن به تهران توی سرم هزاران نقشه کشیدم...از پولدار شدنم،از نجات مارجانم از اون روستا و نجات دادنش از دست خاله شهرناز.
به در خانه ی دائی جان رسیدیم.زن دائی فهیمه زن شهری و در حین میان سالی زن امروزی و مهربانی بود که با دیدن من گل از گلش شکفت.برخلاف زن های روستامون پوشیده نبود و لباس راحتی پوشیده بود.دائی جان رو به زنش گفت این نتیجه ی خواهرمه،پسر مهلا همون که همیشه برات تعریف می کردم.احوال پرسی کردم و وارد دروازه ی آهنیشون شدیم.حوض زیبای آبی رنگی وسط حیاط بود و گل های شمعدانی دور تا دورش شکوفه داده بودن.
پله های موزاییک شده رو بالا رفتیم و وارد خونه شدیم.زن دائی به سمت اتاقی با دست اشاره کرد و گفت وسایلت رو بزار اونجا پسرم،بعد بیا یچیزی بخور و برو استراحت کن خیلی راه اومدین
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_108
دایی جان بنّا بود،صبح روز بعد موقع سر کار رفتنش،من هم همراهش راهی و به این ترتیب به عنوان کارگر زیر دستش مشغول به کار شدم.
توی این سال ها هرچند توی خونه ی حاجی بهرامی کتاب می خوندم یا پیش ملا احمد به مکتب می رفتم ولی مدرک تحصیلی نداشتم.توی مدرسه ی شبانه همراه دایی ثبت نام کردم و تمام تلاشم این بود با امتحاناتی که می دادم خودم را به مقطع تحصیلی هم سن و سال های خودم برسونم.
پول هامو جمع می کردم و به سر و وضعم هم می رسیدم.
دائی جان چند بچه ی بزرگ داشت که ازدواج کرده بودن و آخر هفته ها بهمون سر می زدن.هر چند برای من هم کم نمیگذاشتن ولی هیچ جا مثل خونه ی خود ادم نمیشد و دوست داشتم مستقل بشم تا احساس سرباری نکنم.یک سالی از اومدن من به تهران گذشته بود و دوری راه باعث شده بود این همه مدت از مارجانم بی خبر بمونم.
سال ۱۳۲۱ بود ....
اینجا کسی به لهجه ی شیرین ما صحبت نمی کرد،اینجا تپق زدن و فارسی سلیس صحبت نکردن عیب بود.اینجا خبری از صحرا و باغ و دشت،جنگل و چشمه و رودخونه نبود.
تا چشم کار می کرد خونه بود و مغازه.زن ها توی خونه نون نمی پختن و به نونوایی می رفتن.یکی باحجاب و یکی بی حجاب دو صفه وایمیستادن یکی برای نان سفید و دیگری برای نان تیره تر که نان تیره تر ارزان تر بود و صفش شلوغتر.اینجا خزینه داشتن و حمام عمومی،مثل ما مجبور به شستن خودشون اونم ماهی سالی یکبار گوشه ی طویله نبودن.کمتر خبری از جفتک زدن شپش روی سر بچه ها بود و گرفتن کچلی و کل شدن.
کاباره داشتن و سینما،بیمارستان هزار تخت خواب.کوچه های سنگ فرش داشتن و خیابون های توی شب چراغونی.
رضا شاه برکنار شده بود و محمدرضا شاه به تخت نشسته بود.حرف از ملی شدن نفت بود و اعتراض و راه اندازی نهضت نفت و روزنامه و خبرهای داغ...
شلوار دمپا گشادم رو پوشیدم و با چمدان شیک کوچکی که برای خودم خریده بودم به همراه سوغاتی برای مارجانم و برادرهام راهی گیلان شدم.
به روستامون رسیدم،جوان پانزده ساله ای شده بودم با تیپ شهری که هر کسی چشمش بهم می خورد ماشالله ماشالله از دهنش نمیوفتاد.به سر کوچه که رسیدم بچه ها دوان دوان به حیاطمون رفتن و خبر برگشتنم رو به مارجانم دادن.مارجان سر از پا نمیشناخت و سراسیمه توی کوچه قرار گرفت.چمدان رو زمین گذاشتم و برای به آغوش کشیدنش پیش دستی کردم.خاله پرگل با دیدن این صحنه اشک می ریخت و راضیه که حالا هشت ساله شده بود ازم رو می گرفت و پشت خاله پنهان شده بود.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_109
همگی وارد خونه شدیم و وقتی یک دل سیر همدیگه رو دیدیم،خاله پرگل گفت پاشم برم یک خورده گردو شکستم بیارم بخوری که پوست و استخوان شدی،انگار توی کوره گذاشتنت و روغنت را کشیدن.
مارجان با ناراحتی گفت حتما کارت سخت بوده،نمیدانی چقدر به این در خیره شدم تا شاید کسی خبری ازت برام بیاره.
مشغول باز کردن در چمدانم شدم و گفتم سر ساختمان ها زیر دست دائی جان کارگری می کنم.
مارجان روی زانوش زد و گفت خدا منو مرگ بده پس بگو چرا اینقدر لاغر شدی لابد گِل روی سرت میگیری و می بری بالای دیوار.
خندیدم و گفتم نه مارجان اونجا با گِل خانه نمیسازن همه چیزش فرق داره وقتی بردمت میبینی.
عروسک پلاستیکی کوچکی از توی چمدونم دراوردم و روبه راضیه گرفتم که خاله پرگل با کاسه ای گردو وارد شد و گفت آن چیه پسرجان؟وقت شوهر کردن و زاییدنشه تو براش بچه مصنوعی آوردی؟کفگیری ملاقه ای وردنه ای چیزی میاوردی بزارم رو جهازش.
با اخم ریزی گفتم این چه حرفیه خاله،ما که وقت بازی کردن و بچگی کردن نداشتیم،حداقل راضیه بازی کنه،تو و مارجانم زود شوهر کردین به کجا رسیدین که قراره راضیه برسه.
راضیه در میون شرم و لبخند عروسک رو ازم گرفت و روی دامن پرچین شروع کرد به ناز کردنش.
روبه مارجان پارچه ی گلداری رو گرفتم و گفتم ناقابله...زودتر بدوزش بپوش که می خوام همراه خودم ببرمت تهران.
مارجان مات زده بود که خاله پرگل با گریه گفت من چه جوری دوری مهلارا تحمل کنم...مهلا برام مثل خواهر نداشتمه...خودت که رفتی الان هم می خوای مهلارا ببری؟
مارجان خواست با ولی و اما چیزی بگه که گفتم بهانه نیار مارجان همین یکسال هم هزار بار مردم و زنده شدم همه اش فکر می کردم خاله شهرناز بلایی سرت اورده.
راضیه که انگار چیزی یادش آمده سریع گفت راستی...اگر ما نبودیم شهرناز،خاله مهلارا می کشت.
خاله پرگل با ارنجش ضربه ای به پهلوی راضیه زد که با تعجب رو به مارجان گفتم چه میگه؟ماجرا چیه؟
مارجان در حین بلند شدن گفت چیزی نیست یه بحث زنانه بود تمام شد.
با بلند شدنش کبودی ساق پاش پیدا شد که گفتم چرا حقیقت را پنهان می کنین اگر فقط یه بحث بود آن کبودی چه میگه؟
مارجان ایستاد و بعد از چند ثانیه سکوت در بین نگاه های راضیه و خاله پرگل و من گفت چه بگم پسرم،می ترسم بلند بشی بری شر درست کنی...حریفش که نمیشیم مردم را تماشا نیاریم بهتره.
سریع از جا بلند شدم و گفتم سر چه کتکت زده؟کجا کتکت زده؟چرا حرف نمیزنی جان به لبم کردی.
خاله پرگل گفت سر خانه ی ننجانت بحثشان شد،رفته بودیم آنجا،شهرناز مشتری آورده بود خانه را بفروشه،مهلا حرف بی
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_110
مهلا حرف بی ربط نمیزد گفت همه ی دارایی کدخدارا بالا کشیدی حرف نزدم،همه ی جهازم را بردی حرف نزدم،این خانه حق منم هست،که شهرناز به جانش افتاد و تمام بدنش را سیاه و کبود کرد و می گفت جاییت رو میزنم که روت نشه به کسی نشان بدی.اگر من نبودم خون مهلا را می ریخت و همان جا دفن می کرد.
با حرص پرسیدم خانه چه شد؟
مارجان گفت خانه را فروخت من هم اشتباه کردم رفتم،وقتی از ملا پرسیدم گفت تو سهمی از آن خانه نمیبری چون دختر زودتر از مادر مرده و ارثی به نوه که من باشم نمی رسه.
به طرف حیاط رفتم و گفتم خانه به سرش بخوره این را هم بفروشه بخوره ببینم به کجا قراره برسه.
مارجان و خاله پرگل پشت سرم هراسون اومدن و گفتن کجا رضا؟میری شر راه میندازی.اون زنیکه که حالش معلومه.
در حال خروج از دروازه بودم که مارجان روبروم ایستاد و دست به سینم گذاشت تا مانع رفتنم بشه.با التماس گفت تورو به روح آقاجانت نرو،می ترسم بلایی سرت بیاره یه سنگ بندازه کورت کنه چه خاکی توی سرم بریزم.
با التماس های مارجان از رفتن منصرف شدم و گفتم پس زودتر جمع کن بریم که دیگه یک ثانیه هم صلاح نمیبینم تنهات بزارم.
مارجان روی سکو نشست و گفت با تو بیام ولی وقتی برگردم این خانه از بی صحابی خراب شده باشه چه؟
کنارش زانو زدم و گفتم بهترش را برات می سازم،خاله پرگل هم حواسش به خانه مان هست نمیزاره خراب بشه.
خاله پرگل اشک هاش رو پاک کرد و گفت پاشو مهلا پاشو راست و ریست کن،نگران خانه ات نباش نمیزارم برف و باران خرابش کنه.
به بهانه ی گشتی توی آبادی از خانه خارج شدم.کرامت که حالا یازده ساله شده بود در حال برگرداندن گاوشان از صحرا با دیدن من نگاه چپ چپی انداخت و نهایت تنفرش رو ابراز کرد.
جلوتر رفتم و گفتم مارجانت مارجان من را زده آنوقت تو طلبکاری؟غیرتت کجا رفته؟ایستادی به تماشا؟کبودیای بدنش را دیدی؟
کرامت با حرص گفت تو که غیرت داری چرا رفتی پی عیش و نوشت و مارجانتو تنها گذاشتی؟
پوزخندی زدم و گفتم شرمم میاد برادری چون تو دارم،رفتم تا پول جمع کنم و بیام از دست مادر از خدا بی خبرت که آتیش زد به دودمان آقاجانم نجاتش بدم،این هارا به مادرت بگو،بگو به خاطر قسمی که مارجانم بهم داد و دلم که می سوزه برای یتیم هاش،کاریش ندارم وگرنه شکایتش را می بردم پیش حسین خان.
کرامت زیر لب فحشی داد و سر گاو رو گرفت و رفت.
به خونه برگشتم و اونقدر از دست شهرناز و کرامت کفری بودم که حتی سوغاتی هاشون رو هم ندادم.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_111
مارجان از نقل مکان کردن،روبرو شدن با شهر و آدم های جدید وحشت داشت و مدام دل نگران بود.سر سفره ی شام گوشه ی لبش رو می جویید که لقمه ای از میرزاقاسمی رو توی دهنم گذاشتم و گفتم نگران چه هستی مارجان؟مگه من مردم؟خودم هوات رو دارم...تا من را داری غم نداشته باش.
مارجان که متوجه نگاه من شد به خودش اومد و گفت خدا تورو به من ببخشه رضا،ولی می ترسم،تو که هنوز جا و مکان مهیا نکردی...با پولی که داری اگر خانه گیرت بیاد اگر نیاد...تا کی مزاحم مردم و سربارشان باشم؟کم زحمت تورا به دوششان انداختم که حالا خودم هم بیام.
با اشتها لقمه ی بعدی رو بزرگتر برداشتم و گفتم تو همه چیو بسپار به من،لابد حساب کتاب همه جایش را کردم که آمدم دنبالت.فردا گاو رو می برم به صاحبش پس میدم،تو هم فقط چیزهای ضروریت را جمع کن و دم دست بزار.
روز رفتنمون رسید...
با بغچه ای از لباس های مارجان و آیینه ی گرد کوچیکش و قرآن و چمدان من،بعد از رد شدن از زیر قرآن خاله پرگل و اشک هاشان راه خاکی روستا رو طی کردیم.
مارجان عادت به سفر کردن نداشت تا تهران بارها حالش بد شد و از نشستن توی ماشین و لنگر خوردنشان توی راه های پرپیچ و خم وحشت زده می شد.
به تهران پر سر و صدا رسیدیم...به خاطر پوشش شمالی مارجان همه بهمون خیره می شدن و با تعجب نگاه می کردن.مارجان صورتش را با روسری سفید بلندش پوشوند و چشم های رنگیش بیرون موند که خودش به تنهایی برای جلب توجه همه کافی بود.
با دیدن زن های عریان استغفرالله می گفت و سرش را به جهت دیگه می چرخوند که من هم با قهقهه هام کفریش می کردم.
به در خانه ی دائی جان رسیدیم و با استقبالشان روبرو شدیم.زن دائی فهیمه با دیدن مارجان به آغوشش کشید و گفت واقعا هم زیبا و شبیه تعاریف رضایی...هزار ماشالله.
مارجان در حین بالا رفتن از پله ها آرام گفت این هم که حجاب نداره رضا،دائی جان چرا زن کافر گرفته؟
با خنده ای ریز گفتم میشنوه مارجان مگه مسلمان و کافر بودن به حجابه،خاله شهرناز هم صورتش را داعم می پوشاند باید بگیم مسلمانه؟
مارجان شانه ای بالا انداخت و گفت چه می دانم والله،به حق چیزهای ندیده نشنیده.
آن شب در بین بساط چای و نخودچی کشمش رو به دائی گفتم یک اتاق دیدم که با اجازه ی شما می خوام اجارش کنم و رفع زحمت کنیم...
زن دائی فهیمه دکمه ی پنکه را زد و در بین تکان مارجان که از ترس بود گفت به اتاق باشه که همون اتاق خودت برای مارجانت هم جا داره پسرجان پولت زیادی کرده؟
سرمو پایین انداختم و گفتم من خوبی شمارو حالا حالاها نمی تونم جبران کنم زن دائی،برام مادری کردین،یه اتاق
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_112
یه اتاق میگیرم هم ما مستقل باشیم هم شما گاهی که بچه هاتون میان جاتون تنگ نباشه.
روز بعد به همراه دائی برای اجاره کردن اتاق دوازده متری توی چند کوچه پایینتر راهی شدم و بعد از صحبت با صاحبخانه با مقدار وسایل دست دو دائی جان که توی انباری داشتن زندگیمون رو توی تهران شروع کردیم.
خونه ی بزرگی بود توی کوچه ای تنگ که وقتی وارد دروازه اش میشدیم چند پله می خورد به حیاط.حوض بزرگی وسط حیاطش داشت و دور تا دور اتاق های بزرگ و کوچک که هر کدام یک مستاجر داشتن.یک توالت مشترک گوشه ی حیاط بود برای همه و شیر آب کنار حوض برای شستن ظرف ها و لباس ها.
خوبیش این بود مارجانم تنها نبود و اینجا بین سر و صدای همسایه ها و ولوله ی بچه ها احساس غریبی نمی کرد.
چند سالی در آن خانه بودیم و مارجان گهگاهی برای رفتن به ولایت و زادگاهش دلتنگی می کرد.ناگفته نماند که توی تهران هم خواستگار در خونمون رو می زد ولی حالا که من عاقلتر شده بودم و مانع ازدواجش نمیشدم،خودش رغبتی نداشت و از شروع زندگی جدید با آدم های جدید می ترسید.همیشه میگفت وقتی عروس آوردم و خیالم از بابتت راحت شد برمیگردم روستا،من آدم تهران زندگی کن نیستم.
هجده ساله بودم که بعد از سه سال دوری تصمیم گرفتیم سری به خونه و روستامون بزنیم.وقتی رسیدیم متوجه شدیم خونه تغییراتی کرده.با گِل و سنگ تیغه ای وسط حیاط کشیده شده بود و انگار کسی می خواسته به دو قسمت تقسیمش کنه.
مارجان در خونه ی خاله پرگل رو زد که خاله با دیدن ما ظرف دانه ی مرغ هارو به کناری انداخت و مارجان رو در آغوش کشید.
مارو به داخل خونه اش برد و وقتی ماجرارو ازش پرسیدیم گفت هی خواهر هر کاری کردم نتونستم مانعش بشم،رفتم سراغ ملا احمد و اوردمش شاید جلوی این زن رو بگیره ولی ملا عاجز موند.این خونه به اسم ممدلی خدا بیامرزه،یه دست خطم که ظاهرا نداری...شهرناز هم می گفت نصف خانه حق یتیم های اونه،ملا هم که دید قانونن حق با شهرنازه سکوت کرد و کاری نتونست بکنه.
مارجان چشمه ی اشکش جوشید و با گریه گفت خدا یه آدم شبیه خودش سر راهش بزاره تا با چشم هام ببینم زجر کشیدنش را...من از دارایی کدخدا دلم به همین خانه خوش بود، شهرناز بیاد تنگ دلم دیگه اینجا جای زندگی نیست.
با مشت های گره کرده ام از حرص،گفتم میرم شهر و با وکیل برمیگردم یا این خانه را پس میگیرم یا زمین رو از چنگ مش رمضون درمیارم.
خاله پرگل دستمو کشید و گفت کجا پسر جان از راه رسیدی خسته ای مگه الان زیر باران ماندین که اینقدر عجله داری؟بزار خستگیتان در بره بعد هر کار خواستی بکن.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_113
بعد از استراحتی توی خونه ی خاله پرگل به خونه ی خودمون رفتیم.از جلوی در ورودی تیغه ای کشیده شده بود تا روی پله ها و داخل خونه و اون رو به دو قسمت تقسیم کرده بود.خرت و پرت هامون رو قسمت خودمون گذاشته بود و ظاهرا سهم خودشون رو هم از علف و کاه پر کرده بود.
قبل از رفتنمون خونه نیاز به تعمیر داشت و الان هم که دیگه بدتر شده بود.برای گذراندن چند شبی در آن کمی آب و جاروش کردیم و اون شب با هزار فکر و خیال و دلداری به مارجانم خواب رفتیم.
صبح روز بعد راهی شهر شدم تا با قانون دانی صحبت کنم.به حاجی بهرامی سر زدم و ازش آدرس کاربلدی رو گرفتم.
وقتی به ادرس رفتم و شرح ماوقع دادم گفت تو کاری از پیش نمی بری جوان،خودت میگی به اسم آقاجانت بوده شانس آوردی به دو قسمت تقسیم کرده،تنها راهت اینه سهمشان را ازشان بخری.
با شنیدن این حرف به فکر فرو رفتم و با خودم گفتم اگه شهرناز راضی بشه همینکارو می کنم....
خودم رو جمع و جور کردم و ماجرای زمین مش رمضون رو هم تعریف کردم.پیرمرد گفت ازین ماجراها هم زیاد دیدم،لج و لج بازی بشه بدتر میشه که بهتر نمیشه،کلی هم باید خرج چرب کردن سیبیل زیر دستای ارباب ها بکنی،این رمضونی که میگی خودش از ملاکاست،خرش پیش اربابا میره،با زبان خوش راضیش کنی زمین را بهتان برگردانه بهتره،وگرنه باانگشتی که زدین گور خودتان را کندین،تو این شهر قورباغه هم کلانتره پسرجان،فقط باید کلاهتان را سفت بچسبین باد نبره که اگه برد دیگه برده،مردم این روزگار از سر نداری خر رو با خور میخورن مرده رو با گور...
دلکور و نا امید به روستا برگشتم و برای مارجان تعریف کردم.گفتم حیف آن زمین مارجان...هم می تونستیم داخلش خانه بسازیم و قیافه ی شهرنازو نبینیم هم درخت بکاریم و بدیم دست یک نفر تا آبادش کنه.
مارجان با کمی فکر گفت زیاد بیراه هم نگفته رضا،پاشو بریم ده بالا خونه ی عمه جان شاید الان مش رمضون سر عقل اومده باشه و بتونیم با حرف راضیش کنیم،اینجا خاک ماست دو وجب زمین هم داشته باشیم برنده ایم،من که تا ابد نمیتونم تهران بمانم.تو هم یه خانه ی امید باید تو زادگاهت داشته باشی.
دوتایی به طرف ده بالا راه افتادیم.مردم با حسرت نگاهمون می کردن و دختر دم بخت دارها برامون دولا راست میشدن.مشتی رحمان توی کوچه شان با دیدنمون کلاه نمدیش رو از سرش برداشت و گفت چشم بخیل و حسود کور... ماشالله بزنم به تخته...
بعد از چند بوسه ی آبدار به لپ های گل انداختم،دستمو گرفت و به طرف خانه شان کشید و گفت دخترم آفتاب نزده بیدار میشه و نهارش رو بار میزاره،از هر انگشتش یه هنر می باره تا دست پختش را نخورین نمیفهمین چه می گم
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_114
باید یه وعده مهمان ما باشید...بفرما نوه ی بانو خانه ی خودتانه.
بعد با صدای بلند داد زد مهمان داریم دختر جان...
مارجان گفت یوقت دیگه مزاحمتان میشیم مشتی باید بریم کار داریم برای دست بوسی خدمت می رسیم.
این را گفت و بلافاصله راه افتاد که مشتی هم از سر ناچاری دستمو ول کرد و رفتنمون رو با حسرت به تماشا نشست.
به خانه ی اعیونی مش رمضون رسیدیم.عمه جان با دیدنم رو به مارجان ذوق زده از روی بالکن گفت هزار ماشالله این جوان رضاست مهلا؟
مارجان با نگاه از سر رضایت به من گفت کوچیکتانه عمه جان.
با تعارف عمه جان به بالا رفتیم و بعد از پذیرایی منتظر مش رمضون شدیم.عمه نهارش رو توی آتیش کنج حیاط بار گذاشته بود و بوی برنج دودیش فضا رو پر کرده بود.
بالاخره موقع نهار شد و سر و کله ی مش رمضون پیدا شد.پیر که نشده بود جوان تر هم شده بود.با دیدنم تابی به سیبیلاش داد و گفت ماشالله اخرین باری که دیدمت مراسم کدخدا بود،چه جوان رعنایی شدی.
مارجان با اخم ریزی گفت غرض از مزاحمت مشتی،آمدم خدارو بین خودمان حکم بگیرم و ازتان بخوام زمین این یتیم رو بهش برگردانین.
مشتی در حین تکیه به متکا یک پاش رو زیر دستش ستون کرد و گفت من این زمین را فقط امانت نگه داشتم تا کسی سرت کلاه نزاره و صاحب بشه.
نور امیدی توی چشمای مارجان برق زد و گفت راست میگی مشتی؟
دوباره اخم کرد و گفت پس چرا این همه سال نگفتی مشتی و گذاشتی خون دل بخورم؟
مشتی نگاهی به من کرد و گفت نگفتم چون همان جور که پات رو توی یه کفش کردی و طلاق گرفتی زمینت را هم پس می گرفتی چاره ای نداشتم جز امضا گرفتن ازت...فکر آینده ی پسرت بودم تنها پسر تو نیست مهلا،نوه ی کدخدا نوه ی من هم هست.
بعد رو به عمه جان کرد و گفت زودتر سفره را بنداز زن شاید مهمان هات گشنه باشن.
سفره با کمک مارجان انداخته شد و بعد از خوردن نهار مشتی در حین سر کشیدن استکان چاییش گفت خب دیگه باید کم کم برای پسرت آستین بالا بزنی مهلا...خوبیت نداره عذب بمانه...سر و سامانش بده تا خیالت از بابتش راحت باشه...تهران هزار جور آدم داره یوقت دختر ترشیده ای بهش میندازن با یه خورجین شیربها.
از خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم فعلا زوده مشتی روزها که سر ساختمانم و شب ها هم پای کتاب،وقت فکر کردن به زن و زندگی ندارم.
مشتی صورتش رو خاروند و گفت آخرش که چی؟موهای مارجانت به خاطر تو سفید شده،جوانیش را به پای تو گذاشته،تو زن بگیری اون هم تکلیفش معلوم میشه.من یه دختر مثل پنجه ی آفتاب برات سراغ دارم.مهریه اش هم که جوره همین زمین رو میندازی پشت قباله اش...
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_115
مارجان بعد از شنیدن حرف های مشتی رمضون،با نگاهی از سر تعجب به من،و بعد به مشتی گفت حرف از کدام دختر می زنی؟
مشتی بادی به غبغبه اش انداخت و گفت غریبه نیست نوه ی خودمه...فامیل گوشت هم رو بخورن استخوان هم را دور نمیندازن...می خوای از کجا عروس بیاری که ندانی ننه اش کیه باباش کیه؟
من و مارجان مات و مبهوت به دهان مشتی خیره شده بودیم...تازه فهمیدم فیلم تازشه و با این حقه می خواد نوه اش رو بهم بندازه.با حرص بلند شدم و گفتم پس بگو چرا یکهو این همه مهربان شدین و دم از انسانیت و حفظ زمین تا بزرگ شدن من می زنین.
مشتی با تندی گفت بشین پسر دو تا مردیم داریم حرف می زنیم،صدات رو توی سرت انداختی که چه؟حرمت نان و نمک رو حداقل نگه دار.
عمه جان با شرمندگی دستاش رو توی هم فشار می داد و عرق شرم می ریخت.مارجان سکوت کرده بود و نمی دونست چی باید بگه.
مشتی هم با غرور لم داده بود و تسبیحش رو می زد.
کمی بلاتکلیف سرپا ایستادم و بعد رو به مارجان گفتم پاشو بریم...با داشتن چنین فامیلی دیگه نیاز به دشمن نداریم.
تا مارجان خواست بلند بشه عمه جان گفت روم سیاه دخترم کاش امشب رو هم اینجا می ماندین.
مارجان با نگاه پر غیضی روبه مشتی به عمه گفت ما که نمک پرورده ات هستیم عمه حساب من و شما با حساب مشتی و مال دنیا جداست...
در حال پایین آمدن از پله ها بودیم که مشتی رمضون با صدای بلند گفت لگد به اقبالت نزن پسرجان،تا کی می خوای از خودت بیگاری بکشی؟تا کی می خوای الاخون والاخون خانه ی این و آن باشی،دلم به حالتان سوخت که چنین پیشنهادی دادم،کم خواستگار نداره این دختر ولی اجازه اش دست منه گفتم به پوست و گوشت خودمان بدیم بهتره...حالا که نخواستی خیر پیش خودت سرت به سنگ می خوره و برمی گردی.
بدون اینکه جوابی بدم از خونه اش خارج شدیم و تا ابادی خودمون کارد می زدی خونم درنمیومد.خاله پرگل با دیدنمون گفت چه شد مهلا،راضی شد زمین را پس بده.
مارجان وارد حیاط شد و گفت اره یک زمین هم سر داد،به جای ضرر و زیان این همه سال...چه ساده ای خواهر اینی که من دیدم فقط خاک گور سیر می کنه...مردک می خواد نوه اش رو به کول رضا ببنده و زمین را هم بندازه پشت قباله اش...
توی حیاط با حرص قدم می زدم که خاله پرگل گفت اینقدر حرص نخور پسر جان پس میوفتی،فدای سرت که زمین رو نداد.
گفتم چه جوری حرص نخورم خاله؟اگه این زمین را بالا نکشیده بود نیازی نبود این همه سال من برای این و آن کار کنم و یک گوشم هم کر بشه...آرزوی زمین را به دلش می زارم نه خودش استفاده ای ازش کرد و نه گذاشت ما خیری ازش ببینیم.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞