#سرنوشت _سخت_مهلا
#قسمت_116
خاله پرگل با لب های آویزان گفت مردک خیر ندیده حالا کدام نوه اش را میگه؟
مارجان گفت لابد دختر فرخنده،مروارید رو میگه...صحبت من سر نوه اش نیست پرگل،فرخنده زن نجیبیه حتما دخترش هم همینطوره،ما از عمه جان بدی ندیدیم که از دختر و نوه اش ببینیم.اگه این ماجرای زمین و گروکشی مشتی رمضون نبود کی از دختر فرخنده بهتر.من هم از خدامه یه دختر از ولایت خودمان برای رضا بگیرم حداقل میدانیم اقاش کیه ننه اش کیه.دخترای شهری عارشان میاد یه چایی جلوی شوهرشان بزارن،این سه سالی که تهران بودم فهمیدم دلسوزتر از خودمان برای زندگی جای دیگه ای نیست.
خاله پرگل توی فکر فرو رفت و گفت چه بگم والله صلاح مملکت خویش خسروان دانن،رضا مثل بچه ی خودمه خوشبختیش آرزوی منم هست.
خاله پرگل که رفت وارد خونه ی محقرمون شدیم و عقلامون رو روی هم گذاشتیم ولی به نتیجه ای جز زیر بار حرف زور مشتی رمضون رفتن نرسیدیم.
مارجان می گفت یروز بریم خانه ی دخترعمه فرخنده،مروارید رو ببین شاید خوشت آمد...می ترسم یروز پشیمان بشیم که چرا روی پیشنهاد رمضان بیشتر فکر نکردیم.اگه مروارید را بگیری رمضان زیر بال و پرت را میگیره می تونیم از شر غربت خلاص بشیم و برگردیم ولایتمان.
بدون حرفی زیر پتو خزیدم و با کلافگی و سردرگمی به سختی به خواب رفتم.
صبح روز بعد با سر و صدای خاله شهرناز که اومده بود تا علف از سهم تیغه شده ی خونه ببره بیدار شدم.همیشه عادت داشت با همه درگیر بود و به زمین و زمان فحش می داد.الان هم که عمدا برای اینکه حرص مارو دربیاره غرش می کرد و در و دیوار رو محکم می کوبید.
چشم هام رو به سختی باز کردم و به طرف کوچه رفتم شهرناز با دیدن من در حالی که چند ریسه علف روی کولش بود گفت رفتی شهر واسه من آدم شدی؟حرمت کوچکتری بزرگتری یادت رفته؟نکنه منتظری من سلام کنم؟
بی تفاوت گفتم هدفت ازین کارها چیه؟
_کدام کارها؟آمدم علف ببرم مگه پا توی خانه ی تو گذاشتم که ناراحتی.
پوزخندی زدم و گفتم منظورم این تیغه کشیدن خانه است.
علف هارو روی کولش جا به جا کرد و گفت نکنه انتظار داشتی از حق یتیمام بگذرم؟تو که خیر سرت درس خوانده ای،اون خانه که داخلش نشستیم برای پسر آخرمه،برادرهات چهار صباح دیگه بزرگ بشن سرپناه نمی خوان؟زن و زندگی نمی خوان؟
قهقهه ای سر دادم و گفتم تو اگه به فکر سرپناه برادرام بودی هر چه داشتی نداشتی آتیش نمی زدی...همین نصف خانه را هم می دانم دیر یا زود می فروشی...فقط خواستم بگم به غریبه نفروش این خانه جای دو کوچ نیست...خودم خریدارم،خواستی بفروشی خبرم کن.
این را گفتم و به داخل برگشتم....
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_117و118
این را گفتم و به داخل برگشتم.مارجان که با نگرانی توی حیاط به حرف های من و شهرناز گوش میداد بعد از رفتنش گفت الان دندان تیز می کنه و فکر می کنه سر گنج نشستیم،تو که از پس اجاره ی اتاقمان توی تهران هم به زور برمیای با کدام پول می خوای سهمش را بخری؟
دستی توی موهای پرپشتم بردم و گفتم خدا بزرگه نگران نباش...هیچ کس نمیاد این نصفه خانه رو بخره بالا بره پایین بیاد باید بفروشه به من،تا اون موقع یه فکری می کنم.بیشتر کار می کنم کمتر می خوریم چه می دانم ولی باید خودمان بخریم...با مقدار پس اندازی که دارم یه کار و کاسبی راه میندازم.
مارجان گفت با اون چندرغاز چه کار و کاسبی می تونی راه بندازی؟مگه تو وقت کار و کاسبی داری اصلا،روز ها سر کاری شب ها روی کتاب،جانی برات نمانده،هجده سالت شد هنوز درست را تمام نکردی.
به داخل خونه رفتم و گفتم نگران نباش مارجان یک سال پس و پیش بالاخره دیپلممو میگیرم و عضو سپاه دانش میشم،شایدم برگشتیم همینجا و به بچه های روستا درس دادم.کار و کاسبی هم حتما که لازم نیست خودم بالا سرش بمانم،سرمایه از من کار از کسی دیگه.توی فکرمه توی روستا یه دکان بزنم،اصغر رو هم می زارم در دکان،پسر قابل اعتمادیه.الان که بزرگ شده با بچگیاش و شیطنتاش سر مکتب ملا احمد زمین تا آسمان فرق کرده.
مارجان در حین پهن کردن سفره ی صبحانه گفت دکان؟دکان از کجا می خواهی بیاری؟
توی فکر بودم و گفتم یه کاریش می کنم.
مارجان دوباره گفت با دائی جان صحبت کردی که باهم برید امنیه و کفیل من بشی تا نظام وظیفه نبرنت.
بشقاب پنیر رو ازش گرفتم و گفتم اره مارجان وقتی برگشتیم با دائی میرم امنیه و معافیت از خدمتمو میگیرم.
بعد از صبحانه به طرف قهوه خانه راه افتادم.مش مراد قهوه چی بلند بلند گفت به به نوه ی کدخدا...راه گم کردی بیا بشین یه چای قند پهلو برات بریزم کیف کنی.
مش بهادر پای ثابت قهوه خانه به سختی شکمش که بزرگتر از قبل هم شده بود رو تکانی داد و گفت بیا اینجا بشین جوان،ماشالله...بخوان،درست را بخوان تا یک کسی برای خودت بشی.شنیدم در تکاپویی زمینت را از چنگ رمضان دربیاری؟
استکان کمرباریک چای رو از دست مش مراد گرفتم و گفتم چه زود خبرا میپیچه مشتی؟
مشتی دستش رو روی پام گذاشت و گفت اینجا انگشتت رو توی دماغت کنی همه خبردار میشن...آنوقت می خوای رفتنت به خانه ی رمضان به گوش بقیه نرسه و از چشمشان پنهان بمانه؟
قند کنار استکان را گوشه ی لپم گذاشتم و گفتم دبه کرد مش بهادر، زمین را نمیده.
مش مراد روبرومان روی نیمکت چوبی نشست و گفت از من می پرسی خوب پیشنهادی داده نوه اش را بگیر...
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_119
خر مش مراد رو امانت گرفتم و به طرف شهر راهی شدم.چه روزهای سختی رو پشت سر گذاشته بودم،از کار کردن توی عمارت شمس الله خان،تا قوری فروشی توی ابادی،از حجره ی حاجی بهرامی تا وردست حلاجی،از کارگاه نخ ریسی تا کارگری توی تهران...
حالا جوان هجده ساله ای بودم که هیچ کاسبی نمیتونست بگه این پول ها رو از کجا اوردی و بهم اتهام دزدی بزنه.لباس های شیک به تن داشتم و همه شون برام دولا راست میشدن.
با مقدار پولی که داشتم چند کارتن چینی خریدم و بار خر کردم.به روستا برگشتم و یک راست به طرف خونه ی اصغر رفتم.دکان که چه عرض کنم،انباری بود که تهش هنوز کاه و علف بود و جلویش را اب و جارو کرده بودیم.چینی ها را روی زمین گذاشتیم و قرار شد اصغر ازین به بعد به جای سگ زدن توی کوچه ها در دکان بمونه و فروشندگی کنه.
خر مش مراد رو که تحویلش دادم به خونه برگشتم.کمپیش های(کفش های)عمه جان جلوی در بود و صدای گپ زدنشان توی حیاط شنیده میشد.یالله گویان به داخل خونه رفتم.عمه جان با خوشرویی گفت بفرما خودش هم آمد،خدا قوت رضاجان...عمه چرا دیر کردی می دانی از کی اینجا نشستم؟
سلام کردم و نشستم.
مارجان برای آوردن چای و غذا بلند شد که عمه گفت تا الان با مهلا حرف زدم حالا که خودت امدی چه بهتر که به خودت بگم.از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان من خودم دل خوشی از رمضون ندارم...هیچ وقت برای حرف من تره هم خورد نکرد...خدا می دانه همون روز که قباله ی زمینو با دوز و کلک از چنگ مهلا دراورد چقدر نصیحتش کردم ولی گوشش بده کار نبود...اما ایندفعه پیشنهاد بدی نداد...ببین پسرم فرخنده همین یه دختر رو داره،همین هم هزار منبر و مسجد چراغ گذاشت تا خدا براش نگه داشت...هرچی میزایید آل میزد و میکشت.اگه دخترشو بگیری تمام مال و اموال شوهر فرخنده به تو میرسه،به تو که از گوشت و پوست خودمی.هر چه از کمالات مروارید بگم والله کم گفتم به خدای احد و واحد که اگه یک کلمه دروغ بگم...حالا نظرت چیه؟
خیره به گل های گلیم گفتم چه بگم عمه من که نگفتم مروارید عیب و ایرادی داره ولی این چه وصلت کردنه که به خاطر پس گرفتن حق خودم باید برام شرط و شروط بزارن.
عمه کمی جلوتر اومد و گفت اونی که ضرر میکنه رمضونه نه تو...شرط گذاشته ولی سراسر سوده...یچیزی بخور همراه مارجانت پاشو بریم خانه ی فرخنده،مروارید را ببین بعد دیگه هر چه گفتی من لام تا کام حرف نمیزنم.ساعتی گذشت و خسته و کوفته همراه مارجان و عمه راهی ده بالا شدیم.خاله پرگل بافتنی بدست همراه با راضیه توی کوچه نشسته بودن که با دیدن ما خاله بلند شد و گفت خیره...کجا میری مهلا؟
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت_مهلا
#قسمت_120
قبل از اینکه ما جوابی بدیم عمه جان گفت خِیره دخترم نترس جای بدی نمیریم.
راضیه با وجود سن کم با حجب و حیا پشت خاله پرگل نیم نگاهی مینداخت و سریع چشم ازمون برمیداشت.
مارجان رو به خاله پرگل گفت شاید به تاریکی خوردیم و امشب نتونستیم برگردیم...حواست به خانه باشه پرگل.
خداحافظی کردیم و راهی شدیم.عمه جان توی راه هر انچه که از خوبی های مروارید و خانوادش از قلم انداخته بود رو گفت و من و مارجان با سکوت گوش میدادیم.
عمه جان قدم زنان و نفس نفس زنان گفت والله قادر شوهر فرخنده خیلی مرده که نرفت سر زنش هوو بیاره...از ترس مش رمضونم بود،ولی خودش هم آدم بی آزاریه.
مارجان قفل سکوت رو شکست و پرسید عمه از خانه ی شمس الله خان خبر داری؟چقدر دلم برای کبری خانم تنگ شده.سرش قرار بود هوو بیارن به خاطر اولاد پسر.
عمه روی سنگی نشست و گفت بشینین هم از کبری بگم هم نفس تازه کنیم.خانم بزرگ به زور یکی از دخترای ملاک هارو برای ارباب آورد،تا مدتی ارباب نگاهش هم نمی کرد ولی چاره ای نداشت آنقدر خانم بزرگ اجبارش کرد تا زنه رو به اختیار گرفت...خداروشکر دو تا پسر هم براش زایید...روزگاره دیگه...کبری خانم هم با قضیه کنار آمد و بالاسر دختراش ماند،تقصیر خودش بود حالا دو شکم دیگه می زایید شاید پسر میشد.
مارجان سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد.بعد از خستگی در کردن راه افتادیم.
به در خونه ی دختر عمه فرخنده رسیدیم.کم از خانه ی دو طبقه ی مش رمضان نداشت.عمه جان فرخنده فرخنده می کرد که مروارید از پشت خانه نمایان شد.با دستی دامن پرچینش را گرفته بود و با دست دیگه سایه بان روی سرش ساخته بود.با دیدن ما جلوتر اومد و با خجالت گفت بفرمایید بالا مارجانم رفته خانه ی همسایه تا شما برید بالا صداش می زنم.
دختر بدی نبود،ولی حسی بهش نداشتم.مروارید که به دنبال مادرش رفت عمه جان گفت خب دیدیش پسرجان نظرت چیه؟مثل پنجه ی آفتاب می مانه.
چیزی نگفتم که رو به مارجان کرد و مارجان گفت هزار ماشالله قرص ماهه،ان شالله سفید بخت بشه...
روی ایوان نشستیم که گفتم حالا شاید مروارید دلش با من نباشه...دلتان را نگه دارین ببینین نظرش چیه.
عمه جان گفت از خداشم باشه درس خواندی، تهران رفتی، بعد از عروسی هم قراره زنتو ببری تهران زندگی کنه، دیگه چه می خواد.
دختر عمه فرخنده همراه مروارید با تکه پاره کردن تعارفات بهمون پیوست.مروارید که انگار تازه دو زاریش افتاده بود با چشم غره به طرف اتاقش رفت و عمه جان گفت کجا مروارید؟رو نگیر، غریبه نیستن رضا نوه ی برادرم خدا بیامرز کدخداست..
دلم آروم گرفت که مروارید هم راضی به این وصلت نیست...
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا #قسمت_121
مارجان گفت هزار ماشالله خیلی وقت بود مروارید را ندیده بودم برای خودش خانمی شده.
دختر عمه گفت کوچیکتانه مهلا جان،احسنت به تو که چنین پسر شاخ شمشادی بزرگ کردی،همه از کمالاتش میگن.
بعد با صدای بلند گفت مروارید چند تا چایی بریز بیار دخترم.
ولی از دیوار صدا درآمد که از مروارید در نیامد.دختر عمه که سعی داشت خودش رو از تک و تا نندازه کمی صحبت می کرد و بعد دوباره مروارید رو صدا می زد.وقتی دید بی فایدست بلند شد و وارد اتاقی شد که دخترش بود.
عمه جان رو به ما گفت حتما خجالت می کشه،دختر باید حجب و حیا داشته باشه...
صدای پچ پچ دختر عمه و مروارید روی بالکن پیچید و عمه جان با تظاهر به اینکه چیزی نیست به سختی بلند شد و گفت برم ببینم جریان چیه.
میدان که برای من و مارجان خلوت شد گفتم مارجان بفرما میبینی که دخترشان راضی نیست.
مارجان که توی فکر فرو رفته بود گفت مگه میشه راضی نباشه شاید مشکلش اینه که پیشنهاد این وصلت رو مش رمضون و عمه جانت دادن نه من و تو...
شانه ای بالا انداختم و گفتم شایدم چون من یه گوشم نمیشنوه راضی نیست شایدم چون دختر داراست و من پسر ندار راضی نیست.
مارجان با نگاهی چپ چپ گفت کمتر روی خودت عیب بزار خیلی هم دلش بخواد.
عمه جان و فرخنده از اتاق خارج شدن و خنده کنان گفتن امان از دست دخترای امروزی...هنوز ننشسته بودن که مروارید با سینی چای اومد و سینی رو اول جلوی مارجان و بعد هم جلوی من گرفت.
حتی نیم نگاهی هم به چهره اش ننداختم و با اخم چایی رو برداشتم.بعد از نشستن مروارید، مارجان تا خواست حرفی بزنه صدای عمو باقر شوهر دخترعمه توی حیاط پیچید.مرد محترم و سر بزیری بود که یا الله گویان به جمعمون پیوست.اخم های مروارید توی هم بود و گاهی هم دختر عمه سقلمه ای به پهلوش می زد.
حرف که گل انداخت عمو باقر گفت چه کسی بهتر از رضا،همین آخر هفته یه جشن بگیریم تا همه بدانن مروارید نشان کرده ی رضا است.
مروارید با شنیدن این حرف ها با حرص بلند شد و مجلس رو ترک کرد که گفتم عمو باقر صحبت یه عمر زندگیه،به نظرم دخترتان راضی به این وصلت نیست من هم نمی خوام یک عمر با کسی زندگی کنم که دلش با من نیست.
عمه جان گفت دختر باید ناز کنه پسرجان،تو ندیدی نمی دانی،بهتره این چیزهارو بسپاری به بزرگتر ها،مگه ما ازدواج کردیم از اول دلمان رضا بود زیر یک سقف برید یک دل نه صد دل عاشق هم میشین.
سرمو پایین انداختم و دیگه صداشون رو نمیشنیدم با خودم فکر کردم ایا کاری که می کنم درسته یا غلط،اگه از خیر مروارید بگذرم یعنی از خیر زمینم گذشتم...اگه مروارید زن زندگی بود که چه بهتر اگر هم نبود
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_122
اگه مروارید زن زندگی بود که چه بهتر اگر هم نبود زمینی که الانم مال من نیست به عنوان مهریه اش ازم میگیره...در هر صورت ضرر نمی کنم.
با همین فکر های بچگانه آخر هفته رسید.توی بازار نشانی ساده با مارجان خریدم و وقتی توی فکر فرو رفته بودم پرسید رضا دلت با کسی دیگست؟
به خودم اومدم و گفتم نه مارجان این دل ما شیش دنگش به نام خودته.
لبخندی زد و گفت مطمئنی به دختر دیگه ای به جز مروارید فکر نمی کنی؟خیالم راحت باشه؟
با جدیت گفتم آره مارجان خیالت راحت اگه دل به کسی دیگه داشتم یک درصد هم راضی به این وصلت نمیشدم.
مارجان آهی کشید و گفت این همه سال پرگل برای من و تو خیلی زحمت کشید...اگه راضیه بزرگتر بود راضیه رو برات می گرفتم،گور پدر مال دنیا و زمین و آبادی.
بهت زده به چشماش خیره شدم و گفتم مارجان راضیه مثل خواهرمه،قنداقی بود دائم توی بغلم بود گهوارشو چقدر لرزوندم هرگز من به عنوان زن ایندم بهش نگاه نکردم تو هم این فکر هارو از سرت بیرون کن،طفلی هنوز خیلی بچه است.
با مقدار پولی که امانت گرفته بودم و بقیه ی مخارجی که خانواده ی مروارید کردن بساط سور و سات توی حیاط مش رمضون برگزار شد.من با جلیقه و کلاه نمدی و مروارید با لباس نقش دوزی شده ی محلیش کنار هم نشسته بودیم.ملا احمد با قرار یک جلد کلام الله و همان زمین به عنوان مهریه مارو به عقد هم درآورد.صدای نقاره و دهل گوش فلک رو کر می کرد و پایکوبی و رقص زنان و مردان مجلس رو مزین کرده بود.
شوقی برای این وصلت نه در من پیدا بود و نه مروارید فقط عین دو تا بره ی رام طبق نقشه ی بزرگترها پیش می رفتیم.پایان مجلس مروارید سوار بر اسب و من افسار اسب در دست به طرف ابادیمون حرکت کردیم.
شب که شد مارجان بعد از پچ پچ در گوش خاله پرگل بعد از پهن کردن رختخوابی به خونه ی خاله رفت تا ما توی خونه ی کوچکمان تنها باشیم.
جلیقه ام رو دراوردم و به رخت آویز چوبی آویزان کردم.مروارید زانوهاش رو بغل کرده بود و آنچنان اخمی کرده بود که جرات نزدیک شدن بهش نداشتم.
نشستم و به پشتی تکیه دادم.هیچ عکس العملی نداشت...تک سرفه ای زدم و گفتم مروارید...مشکلی پیش امده؟
مروارید با حرص گفت تازه می پرسی مشکلی پیش آمده؟به تو هم میگن مرد؟به چی تو دلم رو خوش کنم؟این از خانه ات که تا فردا روی سرمان آوار نشه شانس آوردیم...آن هم از خواستگاریت که به خاطر پس گرفتن زمینت بود.بیا زمینت رو پس گرفتی حالا هم بریم و طلاقم را بده...من عارم میاد زن تویی که...
داد زدم دیگه بس کن،باشه من مایع ننگ...خودت چه چرا زیر بار این وصلت رفتی و الان داری این هارو میگی؟
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_123
چرا الان داری این هارو میگی؟
مروارید طلبکارانه گفت چه می کردم؟من یه دخترم، میفهمی یعنی چه؟ یعنی بگن بمیر باید بمیره،همه دوره ام کردن و گفتن باید زنش بشی...
کلافه گفتم باشه صدات رو توی سرت ننداز ما اینجا آبرو داریم،بزار هوا روشن بشه ببینم چه خاکی باید توی سرم بریزم.
با فاصله ازش دراز کشیدم و هر چه که بیدار بودم مروارید زانوی غم بغل کرده نشسته بود.هوا که روشن شد با صدای پیرزنی بیدار شدیم.مروارید با چشم های ورم کرده به سختی نشست و من تندی به طرف در رفتم و باز نکرده برگشتم.کلافه گفتم حالا جوابشان را چه بدم همین را می خواستی؟که شهره ی عام و خاص بشیم؟نمیگن مروارید دختر نبود؟نمیگن رضا مرد نبود و عرضه نداشت؟
مروارید بدون کوچکترین اهمیتی به حرف هام زیر پتو خزید و من پارچه ی کنار تشکش را برداشتم.با سوزنی که مارجان طبق عادتش به دیوار طاقچه فرو کرده بود انگشتم رو بعد از جمع کردن خون به نوکش سوراخ کردم و روی ملحفه ی سفید مالیدم.
صدای تق تق در مدام شنیده میشد که در رو باز کردم و از لای در پارچه رو بیرون دادم.
دقایقی بعد صدای شلیک گلوله توی آسمان آبادی پیچید و من و مروارید تو اذهان عمومی زن و شوهر شدیم.
مارجان با سینی صبحانه پشت در رضاجان رضاجان می کرد که در رو باز کردم و با لبخند بی خبر از همه چی گفت مبارکت باشه پسرم،ان شالله پسرتونو بغل کنین.
بعد که متوجه ی دمق بودن من شد گفت چیزی شده رضا؟مروارید خوبه؟
اروم گفتم اره مارجان خوبه...خوابیده دیشب تا دم دمای صبح خوابش نمی برد.
مارجان متعجب گفت مگه اذیتش کردی؟
با خجالت گفتم من به خدا بهش دست نزدم مارجان چرا حرف توی دهن آدم می زاری...صبحانه رو ازش گرفتم داخل خونه گذاشتم و دستشو گرفته به پشت خونه رفتیم.مارجان نگران مدام می پرسید چه شده تا اینکه گفتم دلش با من نیست...میگه مجبورش کردن...میگه من در شان خانوادش نیستم...میگه طلاقش بدم.
مارجان دستش رو روی سرش گذاشت و روی زمین خاکی نشست.بعد از کمی فکر گفت سر به سرش نزار سعی کن دلشو بدست بیاری یکم که بگذره بهت عادت میکنه و خودش تحمل دوریت رو نداره چه برسه طلاق.
بعد که انگار چیزی به یادش افتاده باشه گفت پس آن دستمال خونی...
سرمو پایین انداختم و گفتم خون انگشتم بود.
همراه مارجان وارد خونه شدیم مروارید روی تشکش با اخم سلامی کرد و مشغول بستن روسریش شد.
مارجان سینی کاچی رو جلوش گذاشت و گفت بخور دخترم ضعف کردی بخور ببین مزه اش چه طوره.
مروارید سینی رو به طرف مارجان هول داد و گفت ما عادت نداریم ازین آشغالا بخوریم.
مارجان نگاهی به من کرد و من بهت زده خواستم چیزی
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_124
خواستم چیزی بگم که با اشاره ی مارجان سکوت کردم.
مارجان دوباره پرسید چه دوست داری همونو برات نهار بپزم؟
مروارید نگاه با نفرتی به در و دیوار خانه کرد و گفت میلم نمیکشه اینجا چیزی بخورم.
مارجان بلند شد و مارو تنها گذاشت و اشاره کرد که آرام باهاش حرف بزنم.
به دیوار روبروی مروارید تکه کردم و گفتم اگه فکر می کنی به خاطر زمین گرفتمت اشتباه می کنی،زمین که مهریه ی توعه هر کاری دوست داری باهاش بکن.
حرفم تمام نشده مروارید گفت بزار همین الان خیالت را راحت کنم بیخود شکمت را صابون نزن،فکر کردی نمیدانم کیسه دوختی برای مال و اموال آقاجانم.
بعد از کمی سکوت با کشیدن آهی گفتم این همه سال از بچگی کار کردم که زیر بار منت کسی نباشم،آنوقت نشستم و به این حرف های تو گوش میدم،خدا لعنت کنه باعث و بانیشو...
این را گفتم و به طرف حیاط راه افتادم.روی پله ها نشستم و هر چه فکر می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم.مارجان که در حین فوت کردن ذغال زیر هیزم ها برای روشن کردن آتش کوره ی آشپزی بود بلند شد و به طرفم اومد و گفت نشین زانوی غم بغل نکن،دست زنتو بگیر برید تهران،شاید تو خلوتتان نظرش عوض شد و دل به زندگی داد.
با تعجب گفتم پس تو چی؟
مشغول سفت کردن شال کمرش شد و گفت من که گفته بودم هر وقت زن بگیری برمی گردم روستا،الان هم زن داری من هم همین الونک بسّمه...دیگه وقت برگشتنته باید بیشتر از قبل کار کنی برای ساختن زندگیت.
هرچی مخالفت کردم روی حرفش ایستاد که گفتم پس به اصغر میگم از سود فروش چینی ها سهم من رو بده به تو...تهران تا اینجا دوره معلوم نیست دوباره کی بتونم بیام تا برات پول بیارم.
مارجان مانع ریختن اشک حلقه زده توی چشمش شد و گفت نگران من نباش،مگه چند سال دارم،کار میکنم خرج خودمو درمیارم.
بعد از برگزاری رسم پاتختی با حضور زن های فامیل و بعد از پاشیدن آب پشت سرمان توسط مارجان و گریه ی دختر عمه فرخنده و به آغوش کشیدن مروارید راهی تهران شدیم.
توی مسیر لحظه ای مروارید اخم هاش رو باز نکرد و عین برج زهر مار صورتش رو به سمت شیشه ی ماشین برده بود.
به خانه رسیدیم...وارد حیاط شلوغمان که شدیم شوکت خانم در حین شستن ظرف هاش کنار حوض با دیدنمان بلند شد و گفت به به با مادرت رفتی با عروست برگشتی؟مبارک باشه؟
کبوتر خانم که زن میانسالی بود روی ایوونش برامون کف زد و هلهله ی بقیه ی همسایه ها هم توی حیاط پیچید.
مروارید با نگاه پر تنفری رو بهم گفت اینجا خانه است یا کاروان سرا؟
بعد از سلام و علیک و تشکر من از همسایه ها وارد اتاقمان شدیم.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_125
من جلوتر و مروارید پشت سرم وارد اتاق شدیم.سماور مارجانم کنج اتاق بود و دو تا استکان و نعلبکی هم درون سینی منتظرمان.من چکار کرده بودم؟
قرار بود سایه ی سرش باشم،مرد خونه اش باشم،تنها گذاشتمش کنار شهرناز افریته و با دختری که هیچ وجه مشترکی با من نداشت برگشته بودم تهران...
مروارید هنوز سر پا ایستاده بود و طوری که انگار به ته دنیا رسیده خشکش زده بود.
هر چند دل خوشی ازش نداشتم و به مارجانم بی احترامی کرده بود ولی سعی می کردم درکش کنم،دختری که توی خونه ی ویلایی درون هکتارها زمین وسط بهشت زندگی کرده بود الان به کنج اتاق تاریک توی غربت محکوم شده بود.
آروم گفتم بشین مروارید خسته شدی...
ملتمسانه بهم خیره شد و گفت می خوام برگردم من نه از تو خوشم میاد نه از این زندگی نه از این شهر نه از این آدما...می خوام برگردم رضا...
صداش مظلومانه تر شده بود مثل پرنده ای که توی قفس گیر کرده،نزدیکتر رفتم و گفتم چرا از من خوشت نمیاد؟
با گریه گفت نمیدانم دست خودم نیست ازت بدم میاد،ازت متنفرم،از دیدنت حالم....
با ترس گفتم هیس همسایه ها میشنون هر کی ندانه فکر میکنه من دزدیدمت.
مگه ندزدیدی؟مگه سیاه بختم نکردی؟مگه آرامشمو ازم نگرفتی؟من نمیدانم خانوادم از چی تو خوششان آمد؟این بود تهران تهرانشان که میگفتن؟من کم خواهان نداشتم همه هم کله گنده،آخه من چرا باید عروس زنی مثل مهلا بشم؟
ناخودآگاه دستمو بلند کردم و گفتم بار اخرت باشه راجب مارجانم اینجوری حرف می زنی؟
وقیح تر گفت بزن...منتظر چه هستی بزن...مادرت یه زن بی عرضه است.
دندونامو از حرص روی هم می فشردم و مانع فرود اومدن دستم روی صورتش می شدم.لا اله الا اللهی گفتم و از در خارج شدم.همسایه ها دور حوض طوری نگاهشان به در اتاق ما بود که انگار صفحه ی سینما رو تماشا می کردن.
غلام سیاه با پیراهن یقه درازش و آستین های بالا زده در حین اینکه سیگار کنج لبش بود و گوشه ی حیاط چمپاتمه زده بود گفت چیه پسرجان عروست از همین اول سر ناسازگاری گذاشته؟زن باید روزی یه جاش بشکنه تا سر به راه بشه اینی که من دیدم از الان جلوشو نگیری کلاهت پس معرکه است...
از روی ایوان یک قدم جلوتر رفتم و با عصبانیت گفتم ازین به بعد خواستی راجب ناموس من حرف بزنی دهنتو آب بکش.. فهمیدی یا جور دیگه حالیت کنم؟
غلام سیاه سیگار رو زمین انداخت و بلند شد. سیگار رو زیر پا له کرد و گفت مثلا آب نکشم چه غلطی می خوای بکنی؟
از پله ها پایین رفتم و گفتم یبار دیگه حرفشو بزن تا بفهمی چه غلطی می کنم.
غلام سیاه حمله کرد سمتم و صدای جیغ و داد بچه ها و زن ها بلند شد.یکی من می زدم و یکی
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_126
یکی من می زدم و یکی اون...
مروارید که معلوم بود دلش به حال من بچه یتیم بین این همه غریبه سوخته با جیغ و داد می گفت ولش کن به شما چه ربطی داره توی خانه مان چکار می کنیم میگم ولش کن سگ پدر.
زن غلام سیاه رو به مروارید دست به کمر گفت می خواستی صدات رو توی سرت نندازی تا همه بشنون و این معرکه راه بیوفته،چس مثغال قد داری و شیش متر زبان...بزار از راه برسی بعد زبان دربیار...ما تازه عروس بودیم با یه ایل خانواده ی شوهر زندگی می کردیم،دردت چیه؟ آقای خودتی نوکر خودت،نه مادرشوهر بالاسرته نه خواهر شوهر تنگ دلت.
مروارید گفت سگ خانواده ی شوهر به شما شرف داره که معلوم نیست هر کدامتان چه جور ادمی هستین و شیر حلال خوردین یا حرام.
یکی مروارید می گفت و یکی همسایه ها تا اینکه قصد حمله به مروارید رو داشتن که دستشو کشیدم و وارد اتاقمون شدیم.
لباسام پاره شده بود و گوشه ی لبم خونی بود.مروارید که عصبانیت و حال بدمو دید مشغول روشن کردن سماور شد.
سرمو روی بالش گذاشتم و خستگی راه و دعوا باعث شد به خواب برم.
با صدای قوقولی قوی خروس جنگی غلام بیدار شدم.آفتاب در حال بالا اومدن بود و مروارید گوشه ی دیگه ای از اتاق خوابیده بود.دختر ریزه میزه با زبانی تیز...پتویی که مروارید روی سرم انداخته بود رو کنار زدم و نشستم.
چقدر دلم می خواست مروارید روی خوش نشون بده و تلخی نکنه.نزدیکتر رفتم و خودمو کنارش زیر پتوش جا دادم.با ترس و لرز اینکه بیدار بشه و با سر و صداش همسایه هارو بیدار کنه بغلش کردم.
صورت سفید و گردی داشت که تا الان خوب ندیده بودم.بوسه ای به پیشونیش زدم که به سرعت چشم هاش رو باز کرد و سرش رو عقب کشید.
دستمو روی صورتش گذاشتم و گفتم خوب خوابیدی؟
دستمو برداشت و گفت مگه می زاری؟کله ی سحر اومدی بیدارم کردی که اینو بپرسی؟
غلتی زدم و رو به آسمون درازکش گفتم راستش دلم برای غرغر کردنات تنگ شده بود،گفتم یوقت از ساعتش نگذره.
سر جاش نشست و گفت تا اون روی سگم بلند نشده و همسایه هارو به جانت ننداختم پاشو برو سر جات.
بلند شدم و کتمو برداشتم.به سمتش برگشتم و گفتم دارم میرم دنبال یه لقمه نان برای توی زبون دراز، وقتی رفتم درو از داخل ببند.مردای تهرون مثل من نیستن یوقت هوس نکنی بری عرض اندام کنی.
اینو گفتم و از در خارج شدم.
به طرف خونه ی دائی جان راه افتادم.دائی جان با دیدنم گفت این دفعه بری کی بر می گردی پسر جان؟لبت چه شده؟
با شرمندگی گفتم مفصله دائی براتون تعریف می کنم،حالا واسه من کار هست سر ساختمان؟
دائی گفت جایی که من هستم که نه ولی می برمت پیش اوس عبدل،دنبال کارگر بود.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_127
در حین قدم زدن بعد از اینکه ماجرارو برای دائی جان تعریف کردم با متانت همیشگیش،دست ها پشت کمر، آروم گفت از مهلا بعید بود این حماقت...خودت چرا زیر بار رفتی؟الانم که به زمینت نرسیدی...آخه این چه دردسری بود برای خودت ساختی پسرجان؟کم بدبختی داشتی؟زن که دلش با شوهرش نباشه اون زندگی دست کمی از جهنم نداره،اشتباه کردی رضا،اشتباه...
ولی دیگه برای شنیدن این حرف ها دیر شده بود،کاش دائی جان قبل از عقد نزدیکم بود و برام بزرگتری می کرد،چقدر جای خالی آقاجانم تو تک تک لحظه های زندگیم هویدا بود...
دوباره سر ساختمون ها مشغول کارگری شدم و شب ها هم مشغول درس خوندن.قبلا خسته و کوفته که به خونه می رسیدم مارجان با عشق چای جلوم میذاشت و با محبتاش خستگیم در میشد ولی الان مروارید با توقعات و غرغرهاش خونم رو تو شیشه کرده بود و نه راه پس داشتم نه پیش.نه تنها با من بلکه با همسایه ها هم دائم درگیر بود و من هم توان اجاره کردن خونه تو محله ای دیگه رو نداشتم.
یک سالی گذشته بود که با مروارید به روستامون برگشتیم و طبق روال روستا همه انتظار بچه ازمون داشتن ولی با وجود رابطه خداروشکر خبری از بچه نبود.
مارجان دوباره از اذیت های شهرناز می گفت و کرامت که حالا پانزده ساله شده بود.حتی همین چند روز که مهمان مارجان بودیم مروارید هم باهاش نمی ساخت و مدام بی احترامی می کرد.
طبق رسم روستا حالا که یک سالی از ازدواجمون گذشته بود وقتی خبر اومدنمون پخش شد خانواده ی مروارید دعوتمون کردن.
رسم بود مارجان هم همراهمون بیاد ولی از بس مروارید چشم و ابرو اومد که مارجان گفت شما برید آمدن و نیامدن من چندان فرقی نداره مهم شمایین.
کتمو درآوردم و به دیوار آویزون کردم و نشستم.مارجان پرسید پس چرا نشستی؟
با اخم گفتم تا تو نیای من هم نمیرم مگه بی کسم؟
مروارید چمدانش رو روی زمین کوبید و از خونه خارج شد.
مارجان کنار گوشم نشست و گفت پاشو رضا خوبیت نداره،به خاطر من زندگیتو خراب نکن.
کفرم حسابی درومده بود و برگشتم رو بهش گفتم زندگی؟تو میدونی من چی کشیدم این یک سال؟مارجان این نونی بود که تو،تو کاسه ی من گذاشتی...اشتباه کردیم اشتباه...
مارجان به دیوار تکیه کرد و دستش رو روی سرش گرفت.مروارید برزخ وارد شد و گفت اشتباه کردین؟خب دیر نشده بریم طلاق منو بده و خودت را خلاص کن.
لا اله الا اللهی گفتم و بلند شدم...نزدیک تر رفتم و گفتم زبان به دهان می گیری یا نه؟کم تو تهران صدامون تو بوق و کرنا رفت که اینجا هم دست برنمیداری؟چمدانت را بردار بریم همین امروز باید تکلیف من با تو روشن بشه.
مارجان با گریه بلند شد و گفت
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞