*🔥گلاویژ🔥*
#428
با این حرفش ترش کردم و باحرص خودمو ازش جدا کردم وگفتم:
_خیلی لوسی.. خیلی هم دلت بخواد.. اصلا کی میخواد جواب بله بده که خیالات برت داشته؟!!
قهقهه ی خنده ای سر داد و انگار اولین باری بود که میدیدم داره از ته دل می خنده!
این بشر واقعا قشنگ میخندید و بدون شک دل سنگ هم از این زیبایی ضعف میرفت!
میون خنده هاش دستش رو بالا گرفت و به دست هاش اشاره کرد!
باگیجی اخم هامو توهم کشیدم مثل خنگ ها به دست هاش نگاه کردم!
_دست من نه، دست های خودتو ببین!
این دفعه بغ کرده باخنگی به دست هام نگاه کردم که گفت:
_جواب بله ی من توی انگشتته جوجه خانوم!
با دیدن انگشترم و خنگی خودم بیشتر حرصم گرفت و با دهن کجی اداشو درآوردم وگفتم:
_هارهارهار.. حالا می بینیم!
اومدم ازاتاق برم بیرون که دوباره بلندبلند قهقهه زد و مچ دستم رو گرفت ومحکم کشیدم!
این کار باعث شد تعادلم رو از دست بدم وبیوفتم توی بغلش..
باهمون خنده های دلفریبش کنارم گوشم رو بوسه زد و گفت:
_ای جان.. بخورمت آخه.. شوخی کردم بانو.. توعشق منی!
خلاصه که صبحمون با خنده شروع شد و تموم روز رو سرکیف بودیم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#429
روبه روی دریا نشسته بودیم و سرم رو به شونه اش تکیه داده بودم وتوی سکوت به دریاخیره بودم که یادم اومد سوالی رو ازش بپرسم!
_عماد؟
سرش رو کنار گردنم کج کرد و زیر گوشم زمزمه کرد:
_جانم؟
وچه حس خوبی داره شنیدن جانم گفتن های عشقت...
حتی میتونستم توی اون لحظه برای جانم گفتن هاش جانم رو فدا کنم!
_یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
همونطور که نفس هاش گردنم رو قلقلک میداد گفت:
_ما که دروغ نداریم عشقم.. جونم؟
لبخند رضایت روی لبم نشست.. خدایا اگه اینا خوابه بذار تا ابد خواب بمونم..
ومن بیدار تر از هر بیداری بودم وهزار بارخداروشکر میکنم که عماد رو بهم داد!
_توی قلب من فقط تویی.. اولین وآخرین مرد زندگیم..
_خب؟
_یعنی.. چطوری بگم..
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#430
کامل به طرفش برگشتم و دست هامو روی صورتش گذاشتم و به چشم هاش زل زدم و ادامه دادم:
_میخوام بدونم.. توی قلب توهم مثل منه؟ توجایگاه عشق، مثل قلب خودم، توی قلبت، یکه وتنهام؟
لبخند کجی زد و نگاهشو از چشم هام روی لبم سر داد و گفت:
_گفتن جوابش واسم سخته اما میگم تابدونی..
یه لحظه ترسیدم نکنه بگه هنوز نتونستم صحرا رو فراموش کنم..
نگاهم رنگ ترس گرفت و قلبم شروع به تند تپیدن کرد!
دستش رو با نوازش روی صورتم کشید و اومد کنار گوشم و با صدایی شبیه به پچ پچ گفت:
_تو.. دختر کوچولویی که یه روز فکرمیکردم حتی نمیتونم توی شرکت تحملش کنم.. توی وروجک تونستی قلبم رو تصرف کنی ومال خودت کنی!
با این حرفش قلبم آروم گرفت و نفس های حبس شده ام رو بیرون دادم وگفتم:
_جونم به لبم رسید..
بوسه ی کوتاهی روی لبم نشوند وگفت؛
_چرا؟
نمیخواستم اسم صحرا رو بیارم و توی ذهنش یادآوریش کنم!
واسه همون گفتم:
_ترسیدم بگی مثل من عاشق نیستی!
_درست حدس زدی!
باگیجی نگاهش کردم..
_ازتو بیشتر عاشقم..
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#431
چندساعت بعد...
عماد_چیزی جا نمونده؟ همه چی اوکیه؟
درحالی که از داخل کیفم، دنبال گوشیم می گشتم گفتم؛
_آره فقط نمیدونم چرا گوشیمو پیدا نمیکنم!
_من برداشتم، بریم دیرمون میشه!
یه دفعه با این حرف عماد بی اراده قلبم ریتم گرفت و یه لحظه ترسیدم نکنه اون محسن بی شرف شماره ام رو داشته باشه و بهم زنگ بزنه!
اما به روی خودم نیاوردم و با بیخیالی باشه ای گفتم ورفتم سوار ماشین شدم!
مقصد بعدی تبریز بود و خونه ی عزیز جون!
نمیدونم چرا ازش خجالت می کشیدم و با تموم مهربونی هاش فکرمیکردم اگه منو با عماد تنها ببینه فکر بدی راجع بهم میکنه!
توی جاده افتادیم و چشمم به دریا افتاد.. دلم میخواست بیشتر می موندیم و هیچوقت لحظات شیرین کنار عماد بودن تموم نمی شد و فکرم رو به زبون آوردم..
_کاش ساعت زمان داشتیم مگه نه؟
درحالی که نگاهش به جاده بود تک خنده ای کرد ودستمو گرفت وگفت:
_انگار واقعا ساعت زمان رو جدی گرفتی ها!!
_اوهوم! از بچگی هام..! یه کتابی رو خونده بودم و هنوزم فکر میکنم وجود داره و انسان های خاصی بهش دسترسی دارن!
_حالا چرا دلت میخواد اون ساعت رو داشته باشی؟
_تا بتونم لحظه هایی که کنارم هستی رو نگهدارم!
خندید.. همون خنده های قشنگ و دل فریب...
دستمو که توی دستش بود رو بوسه زد وگفت:
_ما لحظه ها و روزهای قشنگ تری رو قراره تجربه کنیم..
خلاصه بعداز چندین ساعت بالاخره به تبریز رسیدیم و رفتیم خونه ی عزیزجون!
عماد اومد دکمه آسانسور رو بزنه که دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم:
_صبرکن
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#432
باگیجی نگاهم کرد که گفتم:
_وای عماد استرس گرفتم من خجالت میکشم!
_دیونه شدی؟ ازچی خجالت میکشی؟
_از عزیز جون! یه وقت باخودش نگه دختر تک وتنها بلندشده با پسرمون اومده یه شهر دیگه!
بالاخره سنشون بالاست و افکار قدیمی خودشونو دارن!
دستشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوند، همزمان دکمه آسانسور رو زد وگفت؛
_اصلا این فکرهارو نکن چون عزیز از اون مامان بزرگ روشن فکرهاست که انتظار داره تو دوران نامزدی بچه دار بشیم!
_دیونه! تو هر ده کلمه حرف زدنت شش تاش باید کلمات انحرافی باشه!
_من الان مثل یه ببر گرسنه رو دارم میفهمی؟
چون نصف شب رسیده بودیم، برعکس تصورم که الان عزیز هفت پادشاه رو توخواب دیده باشه، تموم شب رو نخوابیده بود و چشم انتظار ما مونده بود!
پروانه هم بیدار بود و به استقبالمون اومدن!
باخوش رویی ازم پزیرایی کردن و خوشحالی دیدن عماد، ازچشم های عزیز کاملا معلوم بود و انگار عزیز عماد رو از تموم نوه هاش بیشتر دوست داشت ویه جورایی نور چشمیش بود!
بعداز ساعت پروانه اومد و گفت:
_اتاقتون حاضره از راه اومدین خسته این، برین استراحت کنین...
عماددرحالی که کنار عزیز لم داده بود گفت؛
_عزیز ببین باز این پروانه چشممش افتاد به ما حسودیش شد تحمل دو دقیقه دیدن عشقمون رو نداره!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#433
باحرف عماد من شک زده شدم اما پروانه خندید و انگار با این شوخی های عماد از قبل آشنایی داشت!
_پاشو ببینم مردگنده خودشو واسه مامانش لوس کرده...!
فرداهم روزخداست میتونی از صبح شروع کنی به لوس شدن تا شب...
عزیزهم خندید و گونه ی عماد رو بوسه صدا داری زد وگفت:
_پاشو مادر چشمات سرخ شده برو استراحت کن زنتم خوابش میاد..
با شنیدن کلمه ی (زنت) به سرعت نور لپ هام گل انداخت و یه حس لذت توی کل وجوم سرازیر شد..
حسی که هیچوقت تجربه اش نکرده بودم.. احساس مالکیت!
باخجالت درحالی که سعی میکردم عادی رفتارکنم و خجالتم رو پنهان کنم گفتم:
_من مشکلی ندارم عزیزجون.. راحت باشید.. واقعا میگم...
به عماد تکونی داد و خطاب به من گفت:
_دیروقته قربونت برم.. منم تا شما برسین خودمو به زور بیدار نگهداشتم.. بریم بخوابیم که فردا میخوام کلی چیزای خوش مزه واستون درست کنم!
من از آداب و رسوم خانواده ی عماد اطلاعی نداشتم اما آداب و رسوم ما اینجوری بود که دختر وپسر تا قبل از عقد پیش هم نمیخوابن و حتی یه سری ها تا روز عروسی این اجازه رو نداشتن!
واسه همونم معذب شده بودم که چطور با وجود خانواده اش برم توی یک اتاق و کنار عماد بخوابم!
عماد بلند شد و من هم مستحصل ازجام بلند شدم و عزیزهم که انگار خیلی خوابش میومد با گفتن شب بخیر به طرف اتاقش رفت!
پروانه هم شروع کرد به جمع کردن ظرف های روی میز!
_من کمکتون میکنم!
_نه نه.. اصلا.. دو دونه ظرفه لازم نیست عزیزدلم.. دستت دردنکنه.. شما برین استراحت کنین! شبتون بخیر
عمادم دستم رو گرفت و باگفتن شب بخیر به طرف اتاق کشوندم!
رفتیم توی اتاق و من با حالتی نگران به عماد گفتم؛
_عماد؟
_جانم؟
_میگم.. اینجا که دیگه فقط خودمون دوتا نیستیم.. زشت نیست من پیش تو بخوابم؟
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#434
_واسه چی زشت باشه؟ توحالت خوبه گلاویژ؟ چرا همش نسبت به همه چیز بد بینی و منفی هارو جذب میکنی؟
_خب آخه ما کورد ها رسم نداریم دختر و پسر قبل از ازدواج پیش هم بخوابن و اگه عزیزجون هم همون نظر رو داشته باشه چی؟
نشست روی تخت و من هم کنار خودش نشوند وگفت:
_این ها واسه قدیم بوده و همه ی ایرانی ها این رسم رو دارن!
تو آسانسور راجع به افکار عزیزهم واست توضیح دادم، پس واسه چی بازم معذب شدی؟
_چون هیچ جوره نمیخوام ازدستت بدم حتی با کوچیک ترین رفتار اشتباه که باعث بشه یک صدم درصد به رابطمون لطمه بزنه!
روی تخت دراز کشید و منم کشید توی بغلش و گفت:
_بگیر بخواب و فکرهای الکی هم نکن... حتی اگه آسمون به زمین بیاد و دنیا به هم بریزه تو مال خودمی و به کسی هم نمیدمت!
بریز دور این فکرهارو... بغل حاجیتو بچسب و آرامش بگیر، حالشو ببر!
خندیدم و زیرلب گفتم:
_ازخود متشکر!
کنار گردنم رو بوسه زد و گفت:
_شنیدم چی گفتی.. همینه که هست..
_عاشقتم خب!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
*🔥گلاویژ🔥*
#435
باشنیدن صدای در چشم هامو باز کردم و سعی کردم زودتر خودمو آپدیت کنم و موقعیتم رو پیدا کنم..
باشنیدن صدای عزیز به آپدیت شدن نرسید و مثل فنر توی جام نشستم واین کارم باعث شد عماد ترسیده تکونی بخوره!
_بیدارین بچه ها؟ پاشین صبحونه حاضره...
عماد درحالی که یه چشمش هنوز خواب بود باکلافگی و صدای پچ پچ گفت:
_چته تو سکته ام دادی؟؟!
خندیدم و با دستشم اون یکی چشمشو که هنوز بسته بود رو باز کردم وگفتم:
_اول بیدارشو بعد غر بزن! عزیز پشت دره و منتظره بریم صبحونه!
_خب؟ تو همیشه موقع بیدار شدن پشتک میزنی؟
بی هوا صدای خنده ام بالا رفت..
_آره.. کلاه سرت رفت مگه نه؟
بابدخلقی کوفت ی گفت وازجاش بلند شد!
_کجا؟
چپ چپ وباخشم نگاهم کرد و گفت:
_میرم دست به آب میای؟
دماغمو چین دادم و باهمون ته مونده ی خنده ام گفتم؛
_ایییی چندش نشو دیگه!
بدون حرف رفت دستشویی منم بلندشدم تا عماد بیاد تخت رو مرتب کردم و موهامو شونه زدم..
لباس مرتب واسه خودم کنار گذاشتم و دلم میخواست واسه عماد هم لباس بذارم اما
هنوز اونقدر روم باز نشده بود که دست به چمدون و وسایل شخصیش بزنم!
داشتم لوازم آرایشم رو از کیفم بیرون میکشیدم که عماد درحالی که حوله دور گردنش بود اومد بیرون!
باخوش رویی به اخلاق گندش صبح بخیر گفتم...
_صبح توهم بخیر..
ازجام بلند شدم و گفتم:
_تا لباس هاتو بپوشی منم میرم دست و صورتمو بشورم وبیام!
_لباس چی بپوشم؟ جایی میخوایم بریم؟
_وا؟ میخوای باهمین تاپ شلوارک بگردی؟
نگاهی به تیپش انداخت و باتعجب گفت:
_چشونه مگه؟ تمیزه که! دیشب پوشیدم!
_نه دیونه منظورم اینه جلو عزیز اینجوری میگردی؟
_خب آره! عزیز مادربزرگمه جلوش راحت لباس می پوشم!
قانع شدم.. اما یادمه که ما توخونه ی خودمون حتی موقع خوابیدن هم حق پوشیدن شلوارک و این چیزا رو نداشتیم!
هرچند باوجود اون خانواده ی عوضی، مامانم بهترین کار رو میکرد.. شاید ازهمون اول متوجه ذات پلید محسن شده بود و واسه همون اجازه ی خیلی چیزارو نداشتم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#436
موهامو شونه زدم و نشستم جلوی آینه آرایش کنم که عماد دستم رو گرفت و گفت:
_نمیخواد آرایش کنی همینجوری ساده خوشگل تری!
به چشم های بی روحم اشاره کردم و گفتم:
_وای نه عماد.. عزیز منو با این چشم ها ببینه که پشیمون میشه!
دستمو بیشتر کشید ومجبورم کرد بلندشم وهمزمان گفت:
_اونی که باید پشیمون بشه منم!
کشیدپ تو بغلش رو روی موهامو بوسه زد و ادامه داد:
_که منم دراصل از این چشم هاخوشم اومده وپشیمونم نمیشم!
گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
_می بینم که بدخلقیت داره می پره!
اخم هاشو مصنوعی توهم کشید وگفت؛
_توفقط یه باردیگه منو اونجوری از خواب بیدار کن بدخلقی رو حالیت میکنم!
خندیدم وگفتم:
_خودمم توخواب حالیم نیست چیکار میکنم والا!
صبرکن حداقل یه کم رژ بزنم..
_نمیخواد بذار ساده ی ساده باشی.. این مادربزرگ ها یه نظریه و اعتقاد بزرگ دارن که عروس رو باید صبح تو رتخوابش دید و پسندید..
خجالت زده گوشه ی لبمو گزیدم و گفتم:
_چه عروسیم هستم اومدم خونه ی خود مادرشوهر پسندم کنن!
خندید و لپمو گازی گرفت و گفت:
_بریم تا جدی جدی پشیمون نشده!
باعماد ازاتاق رفتیم بیرون و عزیز و پروانه رو درحال چیدن میز صبحانه دیدیم و سلام کردیم..
احساس میکردم رفتار عزیز عوض بشه یا دیدش نسبت بهم عوض بشه (بخاطر تواتاق موندنم باعماد) اما عزیز مهربون تراز حد تصورمن و مهربونیش بیش تراز چیزی که روی کاغذ بشه به تصویر کشید!
بادیدنم مثل یه غنچه ی خوشگل لبخندش شکفت و چشم هاش برق زد..
_به به.. سلام به روی ماهت.. خوب خوابیدی عروسکم؟
_بله ممنون.. خونتون منبع آرامشه.. الهی تا همیشه چراغش روشن باشه!
_با وجودشماها این خونه جون میگیره گل دختر.. بیا کنار خودم بشین واست چایی بریزم.. بیا قربونت برم..
رفتم کنار عزیز نشستم و داشتیم صبحونه میخوردیم که عماد به زبون ترکی یه چیزی به عزیز گفت که پروانه خندید و عزیز به حالت بامزه ای چشمک زد و جوابش رو به ترکی داد!
باگیجی و قیافه ای که شبیه علامت سوال شده بود به عماد نگاه کردم که خندید وگفت:
_صبحونتو بخور دخترجون!
_من ترکی متوجه نمیشم خب!
پروانه باهمون لبخندش گفت؛
_چیز بدی نگفت.. ازعزیز پرسید عروسش بدون آرایش قشنگه یا نه که عزیز هم با لذت تاییدت کرد و پسندید!
باخجالت خندیدم و به عماد که باعشق نگاهم میکرد و نگاه کردم..
با دلبری چشمکی زد و من ذوب شدم از عشقی که توی وجودم سرازیر شده
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#437
بعداز صبحونه به پروانه کمک کردم و به اصرار زیاد ظرف هارو شستم و داشتم آخرین دونه استکان رو آب میکشیدم که عماد درحالی که لباس بیرونی پوشیده بود آماده ی رفتن بود اومد سمتم..
_کجا؟ جایی میخوای بری؟
_میرم بیرون یه قرار کاری دارم عشقم.. ممکنه واسه ناهار نرسم به عزیز سفارشتو کردم اما به خودتم میگم، فکرکن خونه خودته و معذب نباش.. تامن میام مراقب خودت باش، باشه خانومم؟
ناراضی ازاینکه تنهایی معذب میشدم گفتم:
_نمیشه منم باخودت ببری؟ خجالت میکشم!
_عع؟ خجالت چیه دختر؟ عزیز رو مثل مادرخودت بدون.. نمیتونم باخودم ببرمت قرار کاریه!
_البته که مثل مادرم میدونم.. اماخب روم نمیشه چیکار کنم.. خب منم جز همکارتون به حساب میام دیگه.. چرا منو نمی بری؟
اخم هاشو توکشید وگفت:
_نمیشه گفتم! اونجا همه مرد هستن خوش ندارم زنم تو اون جمع باشه!
با این جمله اش وکلمه ی (زنم ) تودلم کارخونه ی قند وشکر راه افتاد اما سعی کردم خودمو جمع کنم..
باشه ای زیرلب گفتم و ادامه دادم:
_پس زودتر برگرد باشه؟
با خنده ادای منو درآورد و با لب های آویزون گفت:
_باشه عشق من زود برمیگردم.. چیزی نمیخوای از بیرون بیارم؟
_عماد؟ خیلی لوسی! من اونجوری حرف میزنم؟
بازهم به تقلید ازمن باهمون حالتش گفت:
_نه عشقم تو خیلی بدترازاین حرف میزنی حتی!
اومدم آب بریزم روش وخیسش کنم که بالحن زنونه جیغ کشید و فرار کرد!
باخجالت به عزیز که اومدتوی آشپزخونه نگاه کردم و عماد بجای من گفت:
_عزیز حواست به این جوجه رنگی باشه بامن برمیگردم!
_برومادر خیالت راحت.. خداپشت وپناهت#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#438
دست هامو باحوله ی کنار سینک خشک کردم و خجالت زده از نگاه های سنگین عزیز، سرم روپایین انداخته بودم و دلم میخواست تا اومدن عماد خودمو به کاری مشغول میکردم...
اومدم حرفی بزنم که صدای عزیز مانعم شد..
_ به زندگی برگشته.. شبیه بیست سالگی هاش شده... همونقدر شیطون و امیدوار به زندگی!
باگیجی بهش نگاه کردم..
توی آشپزخونه یه میز وصندلی کوچیک دونفره سفید رنگ بود که عزیز روی صندلی روبه روی من نشسته بود..
انگار متوجه خنگیم شد.. لبخندی زد و گفت:
_عمادو میگم.. عشق و شوق زندگی رو میشه ازچشم هاش خوند!
لبخندی زدم وچیزی نگفتم.. حرفی هم برای گفتن نداشتم!
به صندلی خالی اشاره کرد وبامهربونی گفت؛
_بیا مادر.. بیا بشین یه کم حرف بزنیم.. دستت دردنکنه ظرف هارو شستی!
روی صندلی نشستم وهمزمان گفتم:
_خواهش میکنم کاری نکردم..
_خب.. چه خبر از روزگار؟ عماد که اذیتت نمیکنه؟ راضی هستی؟
بازهم لبخند خجول کنج لبم...
_نه عزیزجون.. اذیتم نمیکنه.. خداروشکر همه چی خوبه و راضی هستیم!
_ازچشماش معلومه.. خداروشکر که عمادم باتو آشنا شد و پسرم رو به زندگی برگردوندی!
_ممنونم.. شما به من لطف دارید.. من کاری نکردم.. دست سرنوشت مارو سرراه هم قرار داد!
سری به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:
_آره.. قربون خدا برم.. درست روزهایی که همه ازش نا امید شده بودیم و فکر میکردیم دیگه هیچوقت اون عماد سابق نمیشه.. یه فرشته رو سر راهش قرار داد!
بخاطر تعریفش تشکر کردم اما تموم ذهنم مشغول حرف های عزیزشد..
یعنی عماد اونقدر عاشق اون دختر بوده که بارفتنش اون همه تارک دنیا میکنه که همه ازش نا امید میشن؟ مگه آدما چندبارمیتونن اینقدر عمیق عاشق بشن؟
یعنی به اندازه ی اون منو دوست داره؟
یا اصلا تونسته فراموشش کنه؟
خدایا چی میگم من؟ خب معلومه که نمیشه! مثل این میمونه که من بتونم عماد رو که عشق اولم هست رو ازیاد ببرم! این محاله.. کاش عزیز از غصه های عماد واسه من نگه! کاش میتونستم بگم چقدر اذیت میشم وچقدر احساس پوچی میکنم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#439
عزیز حرف میزد ومن بغض کرده بودم!
من نمیخواستم فرشته ی نجات باشم.. نمیخواستم وسیله ای واسه فراموش کردن عشق سابق عشقم باشم!
باتکون خوردن دست هاش جلوی صورتم، رشته ی افکارم پاره شد و به خودم اومدم...
_خوبی دخترم؟
_من.. بله.. چطور مگه؟
_دیدم جواب نمیدی و ساکتی گفتم نکنه چیزی گفتم که ناراحتت کرده!
چی میشد اونقدر اعتماد به نفس داشتم وخجالتی نبودم که میتونستم بگم آره ناراحت شدم.. خیلی هم ناراحت! اما نگفتم!
لبخند اجباری روی لبم نشوندم و گفتم؛
_شرمنده یه لحظه فکرم رفت سمت گذشته ی عماد و حواسم پرت شد.. ببخشید!
دستمو گرفت و با لبخند قشنگی گفت:
_گذشته ی عماد رو فراموش کن مادر!
همه ی ما گذشته ای داریم که ازش پشیمونیم! عمادمنم همینطور! اونقدر پشیمونه که حتی حاضر نیست حرفشو بزنیم و یادآوری بشه!
_چطور دلش اومده ازش بگذره؟ اصلا مگه میشه از اون همه عشق گذشت؟
انگار متوجه منظورم نشد.. باتعجب وسوالی نگاهم میکرد!
_صحرا رو میگم! ببخشید میدونم نوه ی شماست ومن حق اضحار نظر ندارم اما به نظرمن اون واقعا لیاقت عشق عماد رو نداشته!
_حرفت درسته مادر.. اما این یه نگاهه از بیرون گود!
انگار از اون ماجرا چیز زیادی نمیدونی!
درسته صحرا نوه ی منه.. درسته که اندازه ی عمادم دوستش دارم اما عماد واسه ی من تافته ی جدا بافته است.. خودم بزرگش کردم.. تودامن خودم قد کشیده.. اما توی اون ماجرا صحرا گناهی نداشت.. اون فقط عاشق بود.. گناهش عشق به دیگری بود بس!
گناه عمادم عشق یک طرفه ی بچگی!
صحرا نتونست عماد رو قربونی کنه و دلش راضی نشد عماد باکسی ازدواج کنه که عاشقش نیست!
خودشو بد کرد و از چشم همه انداخت اما کار درست رو کرد..
پسرم یه کم اذیت شد اما عشق واقعی رو تجربه کرد و مسیر خوش بختی رو پیدا کرد!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞