eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.9هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
راز‌کشید.تو بغلش جا‌کردم خودمو.هرشب اینکارو‌میکردم.دیگه عادت کرده بود خودش بغلشو واسم‌باز‌میکرد‌.گرچه بعد از اونشب دیگه رابطه ای نداشتیم ولی من‌هنوز امیدوار بودم.اونشب اما پارسا انگار یه آدم‌دیگه شده بود.داشتیم‌با هم‌حرف میزدیم‌که ناغافل لبش رو گذاشت رو لبام‌.بعد از مدت ها برای بار سوم رابطه داشتیم اما خیلی متفاوت تر از دو بار قبلی.اینبار خیلی مهربون تر و محتاط تر بود.از ذوق کم‌مونده بود گریه کنم.بالاخره تونستم!خوبیام‌جواب داده بود.البته که هیچ کدومشون‌نقش نبودن!من رفتار و اخلاقم این‌بود.بالاخره جواب خوبیامو گرفتم.بعد اونشب‌من و‌پارسا انگار یه رابطه ی جدید شروع‌کردیم و از اون‌بعد هم خونه‌بودن دراومدیم.روزی ۴ الی ۵ بار با هم‌حرف‌میزدیم هربار‌کمتر از نیم‌ساعت نمیشد.یعنی‌من‌بیشتر حرف‌میزدم و‌اون‌گوش‌میکرد.طوری شده بود وقتی‌من‌زنگ‌نمیزدم اون خودش زنگ‌میزد و میگفت چون‌زنگ‌نزدی نگران شدم!این‌روزا روی ابرا داشتم‌راه‌میرفتم‌انگار.پارسا خیلی باهام‌خوش رفتار تر شده بود.زندگیم‌رو روال افتاده بود.میرفتم‌کلاس زبان و شنا و رانندگی.فعلا از این سه تا شروع کرده بودم.واسه روحیه ام‌خیلی خوب شده بود.چند باری باز خانواده ی پارسا رو صدا کردیم واسه شام.ولی خانواده ی خودم رو‌نه.پارسا مدام‌میگفت صداشون کنیم و من‌مخالفت‌میکردم.میگفت زشته میشنون هی پدر و مادر من‌اینجان‌ناراحت میشن.حق داشت.ولی من‌تنها دلیلم واسه صدا‌نکردنشون‌نهال بود.بالاخره مجبور شدم‌صداشون کنم و‌باز از همون شبی که پارسا نهال رو دید عوض شد.باز سرد شد.باز خشک‌شد.شبا بیدار‌میشدم‌میدیدم‌تو پذیرایی نشسته و با گوشیش ور‌میره.میدونستم‌با نهال حرف‌میزنه.چیکار‌میتونستم‌بکنم؟!محبتم‌رو بیشتر کردم.اونقدر بیشتر که دیگه منو‌ندید.که‌فکرکرد همیشه قراره اینطوری باشم.اما نمیدونست صبرمنم حدی داره.همه‌چیز رو‌قبول کرده بودم‌تا اونشب...همون شبی که فهمیدم‌مزه ی تلخِ خیانت رو...که قبل اون هنوز نچشیده بودمش و فقط دست‌گرمیِ نهال و‌پارسا بود.همه‌چیز از اون روزی شروع شد که مامان اصرار کرد میخواد بیاد لیزر.خودش طی این‌سال ها پس انداز داشت و‌میگفت‌میخوام‌با اون‌بیام.از طرفی منو دیده بود و‌میگفت وقتی تو با اون‌همه‌مو شدی عین‌بلور‌ببین من‌چی‌میشم!مجبور شدم‌خودم‌ببرم‌و‌بیارمش.رانندگی رو پروانه یادم داده بود ولی هنوز‌گواهینامه ام نیومده بود. قسمت صدو چهار ولی خب پارسا میگفت اشکالی نداره بدون‌گواهینامه برون فقط مواظب باش تصادف نکنی.اولش میترسیدم‌ولی بعد که با پروانه تو کوچه های خلوت ران رندگی کردم ترسم ریخت ا و تسلطم بیشتر شد.دیگه جاهای شلوغم‌میتونستم برم.تا وقتی گواهی نامه ام‌میومد هم باید صبرمیکردم.که خب یکی دو ماهه میومد.اون روز وقتی رفتم دنبال مامانم که با خودم ببرمش لیزر نهال خونه بود.این چندمین باری بود که با مامان میرفتیم‌بیرون.هفته ای سه بار یا منو با خودش میبرد خرید و اینور اونور.چون ماشین داشتم مدام‌منو دنبالش میکشوند.اونروزم مثل اکثر وقتایی که با مامان‌میرفتیم بیرون نهال خونه بود.گویا امروز کلاس نداشت.با اینکه دوست نداشتم کنارم باشه ولی گفتم اونم باهامون بیاد.قبول نکرد.گفت امتحان دارم.امروز فرجمه باید بشینم بخونم.منم اصرار نکردم با مامان با هم‌رفتیم.مامان رفتارش باهام از این رو به اون شده بود.خیلی مهربون تر از قبل بود.بیشتر از قبل واسم ارزش قائل میشد و احترام‌میذاشت.میدونستم همه ی اینا بخاطر موقعیتمه.بخاطر پارسا!مامان و بابا خیلی ظاهر بین بودن.تا میدیدن یکی یکم‌پول داره میگفتن رو زمین راه نرو و رو چشم‌ما راه برو.چه برسه اون یه نفر دامادشون باشه که اومده دختر ترشیدشون رو گرفته.مامانم مدام از سر و وضعم تعریف میکرد.حقم داشت‌.رسما از این رو به اون رو شده بودم.خیلی من جدیدو دوست داشتم.خیلی باهاش حس خوبی میگرفتم.اعتماد به نفسم انقدر بیشتر شده بود که نگو.ولی خب هنوز اثراتِ سرکوب های چند ساله ی پدر و مادرم‌روم بود.و فکرکنم همین اثرات بود که باعث میشد با دونستن این که پارسا داره بهم‌خیانت‌میکنه نتونم بهش چیزی بگم.که حتی نتونم به روش بیارم چه برسه بخوام‌ترکش کنم یا دعوا راه بندازم.مامان دست برد و صدای آهنگ‌رو یکم بیشتر کرد.آیینه ی ماشین رو داد پایین و به خودش تو آیینه‌نگاه کرد:_(میگم نرگس!این آرایشگاهی که تو میریا واسه کارات.منم ببر میخوام‌موهامو رنگ‌کنم.پوست پیازی میخوام کنم!همرنگ موهای مهری خانوم.خیلی قشنگ بود رنگش!باباتم‌خوشش میاد!)لبخندی زدم.مامانم داشت کم کم از سنگری که واسه خودش ساخته بود بیرون‌میومد.انگار که من و نهال روش اثر گذاشته باشیم.البته که هنوز هم نمازش رو اول وقت‌میخوند و هرهفته روضه داشت تو خونه اش.عینکم رو که دید روی داشبورد گفت:_(عینکتو چند گرفتی نرگس؟!)عینک رو برداشتم و گرفتم سمتش.تا حالا عینک نزده بود. قسمت صد و پنج: عیب میدونست عینک دودی زدن رو.کل فامیلمون عیب میدونستن:
_(بیا بزن ببین بهت‌میاد!۸۰۰ گرفته بودم تو عروسیم‌پروانه مجبور کرد بگیرمش!)ازم‌گرفت و زد و مدام‌چشمش به آینه بود.ما چه روزایی رو از دست داده بودیم....چه حسرتای کوچیکی تو دلمون داشتیم....این عقاید و تعصبات نه تنها به من و نهال که به خود مادر و پدرمم ضرر رسونده بود.وقتی رسیدیم مامان نشست تا نوبتش شه.یه سه ساعتی رو راحت اینجا بودیم.ده دقیقه که نشستم حوصله ام سر‌رفت.با فکری که به ذهنم رسید گفتم:_(مامان من میرم خونه شام‌بذارم تا تو کارت تموم شه شام بیاید خونه ی ما!)مامانم سرتکون داد:_(نه!نه!من مرغ گذاشتم‌بیرون یخش باز شه شام‌خونه ی مایید!)بعد که دید من‌حوصلم‌سررفته گفت:_(میخوای تو برو خونه شام‌بپز تا من کارم‌تموم شه خودم با آژانس برمیگردم!)اولش تعارف کردم ولی بعد قبول کردم.مامان رو گذاشتم و رفتم خونه.تو راه بودم‌که پارسا زنگ‌زد و گفت کجایی چیکارمیکنی.وقتی گفتم با مامانم اومدیم مطب و کار داریم سریع قطع کرد.یاد سرمی افتادم که واسه مامانم کادو گرفته بودم.از سرم های ضد چروک مهدی خانوم‌بود.مامانم واسه منو که دید گفت میخواد بخره ولی وقتی قیمتشو فهمید قیافه اش آویزون شد و چیزی‌نگفت.بعد رفتنش‌پارسا گفت یکی از اونا واسه مادرت بخر.تو این موارد خیلی با فکر و دست و دل باز بود.تصمیم‌گرفتم اول برم خونه و کادو رو بردارم بعد برم خونه ی مادرم.مطمئنم خیلی ذوق زده میشد.بهش نگفته بودم که سورپرایز شه.وقتی رسیدم‌سرکوچمون دیگه ماشینو نبردم‌تو.همون سرکوچه پارک‌کردم.وارد ساختمونمون شدم.وقتی رسیدم دم در بازش کردم و واردشدم.با دیدن خونه ی تاریک و شمع های روشنی که عین یه راه تا اتاق کشیده شده بود تعجب کردم.پارسا میخواست سورپرایزم کنه؟!هرچی فکرکردم دیدم‌هیچ‌مناسبتی هم نداریم.خونه تاریک بود.پرده ها کشیده و چراغا خاموش.بی سر و صدا راهی که شمع ها و گلبرگ های کشیده بودن‌رو طی کردم.به اتاق خوابمون نبود.به یه اتاق دیگمون بود.قلبم داشت تند تند میزد.پارسا دوباره رمانتیک بازیش عود کرده بود.وقتی رسیدم دم در اتاق نیمه باز بود.خواستم بازش کنم‌که با شنیدنِ صدای ریزِ زنی قلبم ریخت:_(دلم‌پر‌میکشید واسه این لحظه!)دروغ نگفتم اگه بگم تو اون لحظه انگار سقف خونه ریخت روی سرم.چشم هام‌سیاهی رفت.عرق نشست رو سر و صورتم.بی محابا در رو باز کردم.درست حدس زده بودم.صاحب صدا آشنا بود.
قسمت صد و شش: بود.صاحب اون صدا کسی نبود جز خواهرم که با یه با نیم‌تنه ی لخت تو بغل شوهرم بود.با صدای باز شدن در هردو برگشتن سمتم.خواهرم مهم‌نبود.نگاهم فقط روی‌پارسا بود.روی پارسایی که انگار با دیدن من‌روح از تنش رخت بست و رفت.تو آنی‌رنگش عین‌گچ‌سفید شد.دونه های عرق که از سر و صورتش چکید حتی تو تاریک و روشن‌اتاق هم دیده‌میشد.ماتم برده بود.عین مجسمه وایساده بودم جلوی در.همونطور دستم‌روی دستگیره خشک شده بود.چی‌میدیدم خدایا؟!حتما خواب بود.حتما خواب بود.تو لحظات آخری که جونی تو تنم مونده بود دیدم‌پارسا نهال رو از بغلش هل داد کنار.دیگه‌نفهمیدم‌چی شد.سرم‌سنگین شد و چشم هام بسته شد و با ضرب خوردم‌زمین.کاش همونجا تموم‌میشد  همه‌چی.کاش دیگه چشم باز نمیکردم.کاش واسه همیشه میمردم و دوباره هیچوقت مجبور نمیشدم نه با نهال و نه با پارسا رو به رو بشم. چشم که باز کردم اولش همه چی سفید بود.ولی بعد رنگ‌گرفت.تو بیمارستان‌بودم‌انگار.یه سرم‌به دستم‌وصل بود.سرم هنوز سنگین بود‌.حالت تهوع داشتم.سرگیجه...حس‌مرگ‌دقیقا.پرستاری که اونجا بود با دیدن چشمای بازم‌اومد سمتم:_(خانوم بهتری؟!)نالیدم:_(سرم..!)سرعت سرم‌رو کمتر‌کرد:_(طبیعیه.فشارت روی ۷ بود وقتی رسوندنت اینجا.سابقه ی افت فشار داشتی؟!)سری به نشونه ی نه تکون دادم.ازم دور شد:_(برم‌به همسرت خبر‌بدم‌به هوش اومدی!)با این حرف همه ی دیده هام‌یادم‌افتاد.خواب بود؟!همش خواب بود؟!نهال نمیتونست اینکارو باهام‌بکنه.نهالی که جونم به جونش بسته بود.نهال که کل کودکیش توی بغل من‌گذشت.نهالی که با مهربونی های من‌قد کشید و بزرگ‌شد.محال بود اینکارو با خواهرش بکنه.نمیدونم چقدر تو اون اتاق بودم که بالاخره سرمم تموم شد.از‌جا بلند شدم و با کمک پرستار اومدم بیرون.کسی نبود تو راهرو جز‌پروانه.با دیدن از جا پرید:_(نرگس جونم‌خوبی؟!چی شد یهو؟!داداشم‌زنگ‌زد مردم از‌نگرانی!)نگاهی به اطراف کردم.نه خبری از نهال بود نه از‌پارسا.با صدایی که خودمم به زور میشنیدم گفتم:_(داداشت کجاست؟!)شده بود داداشت.دیگه واسم پارسا مرده بود.با دیدن اون‌صحنه‌مرده بود.پروانه گفت:_(اینجا بود ولی زنگ‌زدن‌گفتن یه مریض فوری داره رفت.)شرم داشتم‌حتی از گفتن اسمش‌اما‌گفتم:_(نهال چی؟!)تعجب‌کرد:_(نهالم‌میدونه‌ مگه؟!داداشم‌گفت به خانوادت نگفته‌که نگران‌نباش.)چیزی‌نگفتم. قسمت صد و هفت: وقتی سوار ماشین‌پروانه شدیم‌گفت میبرمت‌خونه ی مامانت ولی وقتی‌گفتم نه‌گفت پس بریم‌خونه ی تو تا وقتی داداشم‌بیاد من‌کنارت هستم.دوست نداشتم‌برم تو اون خونه.میدونستم‌برم‌باز حالم‌بد میشه.ملتمسانه‌گفتم:_(میشه بیام خونه ی شما؟!)وقتی نگاه متعجبش رو دیدم‌گفتم:_(لطفا!)دستم رو گرفت و فشرد:_(معلومه که میشه عزیزم!خیلی خوشحال میشیم!)تا برسیم‌به مقصد حرفی بینمون زده نشد.یعنی‌من‌حرفی نزدم.چشمامو بستم و سرم‌رو تکیه دادم‌به صندلی.انقدر سر درد داشتم‌که دوست نداشتم حتی به اتفاقاتی که افتاد فکر بکنم‌چون حالم‌بد تر‌میشد.فقط سعی‌میکردم از ذهنم‌بیرونش کنم.تاب نمیاوردم دوباره تصور‌کردن اون صحنه هارو.بخاطر همین هنوز نمیدونستم میخوام‌چیکارکنم.فقط میخواستم‌فراموش کنم...وقتی رفتیم خونه،مهری خانوم‌با دیدنم واسه اولین بار نگرانم‌شد.اومد سمتم و پرسید چی شده چرا رنگت پریده؟!پروانه که توضیح داد چی شده کمکم‌کرد بشینم و خودش واسم آب قند درست کرد.رابطمون بهتر شده بود نسبت به قبل.وقتی‌میومد خونمون من انقدر بهش احترام‌میذاشتم و تیکه و کنایه هاش رو ندید میگرفتم که حس میکردم‌اونم‌کم کم داره نرم تر‌میشه.انگار تازه داشت میفهمید میتونه منو هم دوست داشته باشه.گرچه دیگه واسم‌مهری خانومم مهم‌نبود.هیچ چیز‌مهم‌نبود.دلم‌میخواست بمیرم...آب قند رو که سر کشیدم دوباره حالت تهوع گرفتم.انقدر که دویدم سمت دستشویی و کل آب قند رو بالا آوردم.میدونستم هنوز فشارم‌پایینه.حتی توان روی پاهام‌وایسادن رو نداشتم.از‌مهری خانوم اجازه خواستم برم دراز بکشم.پروانه خواست منو ببره اتاق‌پارسا که هنوز دست نخورده مونده بود ولی ازش خواهش کردم بمونم تو اتاق خودش.تعجب‌کرد ولی‌مخالفتم‌نکرد.به محض اینکه دراز کشیدم‌یه آرام‌بخش خوردم و خوابیدم. چند روزی گذشت.چند روزی که من‌مهمونِ خونه ی مهری خانوم بودم و الحق اونا هم باهام‌مهربون بودن.مهری خانومم دیگه اذیتم‌نمیکرد.مخصوصا الان که میدید چه حال نزاری دارم.پارسا رفته بود ماموریت.همون روزی که از بیمارستان اومدم خونه رفته بود.نمیدونم‌چه ماموریتی بود.این‌ چند وقت اصلا اسم‌ماموریت رفتن به گوشم نخورده بود چون کارش اینطور نبود.حتی بابای پارسا هم تعجب کرد وقتی فهمید و بعد ته توش رو درآورد و گفت گویا سمینار‌‌پزشکی هست. واسم‌مهم‌نبود.میدونستم‌پارسا بخاطر‌چی‌رفته. قسمت صد و هشت: میدونستم اونم‌مثل منه و دوست نداره نزدیکم‌باشه همونطور که من دیگه دوست نداشتم.گرچه هنوز دلم واسش پر میکش وید.وقتی خیلی بیت
اب میشدم میرفتم تو اتاقش و از لباس هاش برمیداشتم و بو میکشیدم.یبار که حواسم نبود و همونطور که لباس پارسا تو بغلم بود داشتم گریه میکرد و صورتم‌ رو میکشیدم‌به لباسش مهری خانوم‌منو دید.فکرکنم‌به پروانه گفته بود چون پروانه ساعتی بعد که با پارسا حرف‌میزد گفت خانومت دل تنگت شده میره تو اتاقت لباساتو بغل میکنه و گریه میکنه.زود برگرد دیگه!و من‌چقدر اعصابم خورد شد وقتی‌پروانه اینطوری‌گفت.دلم‌نمیخواست پارسا بفهمه هنوز عشقش تو دلم‌به قوت قبل باقیه.چه بسا با دست نیافتنی شدنش این عشق بیشترم‌شده بود.حالا که فهمیده بود هیچوقت منو نمیخواست و هیچوقت من رو به اون‌چشمی که نهال رو میدید،ندید.این‌چند روز نرفتم‌ خونه ی مامانم.هرروز سه بار زنگ‌میزد و میگفت بیا خونمون یا بیا خونه ی خودت من و نهال بیایم‌پیشت ولی نرفتم.الکی گفتم‌مهری خانوم‌نمیذاره ولی حقیقت این بود دلم‌نمیخواست نهالو ببینم.ده روز شد که پارسا ماموریت بود و من مهمون مهری خانوم بودم.تو این ده روز انقدر کم‌حرف و افسرده شده بودم‌که مهری خانوم‌دوسه باری پرسید چیزی شده؟!با‌پارسا دعوا کردید؟!ولی من هربار انکارکردم و گفتم‌همه چیز خوبه.کم کم داشتم تصمیمم‌رو میگرفتم.نصف بیشتر روز و شبم‌به خواب‌میگذشت.تنها همدم این روزام خواب بود.کمکم‌میکرد واسه ساعتی فراموش کنم چه بلایی سرم اومده!ولی وقتی بیدار‌بودم اونقدر فکرمیکردم‌که مغزم تا سر حد انفجار میرفت.باید طلاق‌میگرفتم!باید...همون روز تصمیم‌گرفتم‌برم‌خونه ی مادرم.ولی قبلش بهش زنگ‌زدم‌و وقتی مطمئن شدم نهال تا شب برنمیگرده خونه رفتم.زنگ‌زدم‌بابا هم اومد.فکرکرد میخوام‌ببینمش ولی وقتی گفتم‌میخوام از پارسا جدا شم باز ناسازگاری کردن و نصیحت های مسخرشون رو توی گوشم‌چپوندن.دلم‌میخواست داد بزنم و بگم چی‌دیدم...به بابام‌بگم خوش غیرت!یه عمر من و نهال رو محدود کردی و فکر کردی داری ازمون محافظت‌میکنی ولی زندگیمونو به فنا دادی.من از این ور بوم افتادم و نهال از اون ور بوم.که نهال به جایی رسیده که تو بغل شوهرخواهرش بخوابه و من به جایی رسیدم‌که نتونم به پارسا حتی کلمه ی اعتراض کنم.اما حیف و صد حیف که عین همیشه لال شدم و چیزی‌نگفتم.بابام حرفش این بود.با لباس سفید فرستادمت با کفن هم پست میگیرم. # قسمت صد و نه: هرچی گریه کردم.هرچی زاری کردم‌گوش پدر و مادرم بدهکار‌نبود.مامانم‌میگفت تو کفر‌نعمت میکنی.نصف دخترای شهر آرزوشون شوهر توئه تو میخوای طلاق‌بگیری که چی!بابام با عصبانیت خونه رو تک‌کرد.میدونستم اگه بمونه باز دست روم‌بلند‌میکنه‌.بعد رفتنش‌ناله و‌نفرینای مامان شروع شد.دلم‌میخواست بهش بگم یکم حواستو بده به دخترِ سوگلی و عزیز کرده ات که حتی شک دارم هنوز دختر بوده باشه.انگار هیچوقت‌نمیشناختمش..‌.مرغ پدر و مادرم‌یه ما داشت اما مرغ من این بار همون یه پا رو هم‌نداشت.تا از‌ پارسا جدا نمیشدم آروم‌نمیگرفتم.ده روز شد پونزده روز!پونزده روز بی‌پارسا...پونزده روز تو خونه ی مهری خانوم...پونزده روز حال بد و پونزده روز فرار از‌نهال.هنوز هم‌باهاش‌رو در رو نشده بودم ولی هرروز‌میرفتم خونمون و با مامان و بابا حرف میزدم.بابا که بهم حتی گوش هم‌نمیکرد و میگفت خزعبلاتت ارزش گوش کردن‌نداره.حتی نمیپرسید دخترم چرا میخوای جدا بشی!حتی دلیل هم نمیپرسید.در نهایت‌مجبور شدم‌به مادرم‌بگم.اون درک‌میکرد!اون‌میفهمید اینکه نخوام با مردی زندگی‌کنم‌که عاشق خواهرمه چقدر منطقیه.وقتی خودمون دو تا تو خونه بودیم با هق هق ازش خواستم‌به حرفام‌گوش بده.فکرکرد میخوام باهاش درد و دل کنم.بغلم‌کرد و نوازشم کرد و گفت تو همه ی زندگی ها مشکل هست.منم‌از‌روز‌اول میگم مشکلتو بگو ببینم این‌پارسا چه‌عیبی داره که تو اینطوری‌ناشکری میکنی‌.کمک‌میکنیم عیبشو اصلاح کنه.وقتی دیدم‌مهربونه شروع‌کردم.دو دل بودم واسه گفتن حرفام ولی تهش که چی؟!نباید میفهمید دخترش تو این ۱۵ روز چی‌کشیده؟!با تته پته و مِن و مِن به مادرم‌گفتم:_(پارسا و نهال با هم‌رابطه دارن‌مامان.همو دوست دارن!تو بغل هم‌دیدمشون!دیگه نمیتونم‌با پارسا زندگی کنم!)نفهمیدم این‌حرفا چطوری از دهنم‌بیرون‌پرید ولی جوابش شد سیلی محکمی که مامانم‌تو صورتم‌خوابوند.تو یه لحظه دیوونه شد انگار.دستاشو مشت کرده بود و با حرص میکوبید پس سینه ی من و داد میزد:_(همین مونده بود به خواهرت تهمت بزنی!من‌چه گناهی کردم به درگاه خدا که تو جزای من شدی!این بود جواب خوبیم!این بود جواب از خود گذشتگیم!خدا نگذره ازت نرگس!خدا ازت نگذره!جوونیمو که هدر دادی آخر‌عمری با این حرفا آرامشمو میخوای ازم‌بگیری!)اونقدر حالش بد شد که حال خودم فراموشم شد.سعی کردم آرومش‌کنم‌ولی اون‌مدام‌داد و بیداد میکرد و میگفت این‌چه تهمتیه که به خواهرت میزنی. قسمت صد و ده: تو چطور آدمی هستی!یه لحظه واقعا شک‌کردم‌به دیده هام با این‌رفتارای مامان!چرا من‌باید الکی به نهال تهمت بزنم تو؟!؟با صدای باز شدن در سربلند کردم.
نهال بود که با غیض داشت نگاهم‌میکرد.یعنی شنیده بود حرفامونو؟!مامانم با دیدن‌نرگس‌پسم‌زد:_(خدا ازت نگذره نرگس همیشه منو‌ چزوندی!همیشه!)بی توجه به گریه هاش نگاه از‌نگاه سنگین نهال گرفتم.کیفم‌رو برداشتم.لباس پوشیدم و از اون خونه اومدم‌بیرون.نهال تمام‌مدت زل زل نگاهم‌میکرد.من‌اما انگار که‌گناه کار باشم‌نگاه از نگاهش‌میگرفتم.انگار که من خطا کرده باشم.انگار که من‌خیانت کرده باشم... برگشتم‌خونه ی مهری خانوم.باز خودم‌رو حبس کردم توی اتاق نهال‌.دلم پر‌میکشید برم‌تو اتاق‌پارسا و روی تختش بخوابم ولی اون صحنه از جلوی چشمام‌کنار‌نمیرفت.بعد از ساعتی که خودم‌رو حبس کردم توی اتاق مهری خانوم‌اومد پیشم.از تخت اومدم‌پایین و به احترامش ایستادم.بی توجه به بلند شدنم‌ نشست روی تخت و بی مقدمه گفت:_(خب؟!)منم‌نشستم و با تعجب‌پرسیدم:_(چی خب مهری خانوم؟!)خیلی جدی پرسید:_(بگو ببینم‌چی شده بین تو و پسرم؟!پسر من آدمی نیست این همه روز به بهونه ی‌ماموریت بره و برنگرده!)حقیقتا لال شدم.چی باید میگفتم.چی داشتم که بگم؟!مهری خانومم‌فهمیده بود ما مشکلی داریم.حتما از بیرون خیلی ضایع بود!آره ضایع بود!چرا نباشه؟!پارسا روزها بود زنشو ول کرده بود رفته بود.بهش زنگ نمیزد.ازش خبر‌نمیگرفت.از کسی سراغشو نمیگرفت.شاید تا الان پروانه هم فهمیده باشه.همه‌فهمیده بودن و من‌عین‌کبک سرم رو کرده بودم زیر برف و فکرمیکردم‌کسی‌نمیفهمه.مهری خانوم‌سکوتم‌رو که شروع کرد به حرف زدن.باز شده بود همون زنِ بد اخلاق و بد طینتی که روزای اول بود.شده بود همونی که با نیش زبونش تا جیگرم‌رو آتیش میزد:_(من بهت گفته بودم‌نرگس این‌زندگی واسه شما زندگی نمیشه!من بهت‌گفته بودم‌قبول‌نکن!ببین!هم‌زندگی رو واسه پسر من جهنم کردی هم واسه خودت!هرروز زنگ‌میزنم بی حاله.از صداش معلومه حالش خوب نیست.تو با زندگی خودت و‌پارسا نه که با زندگی دو تا خانواده بازی کردی نرگس!)نفهمیدم‌چی شد که‌زدم‌زیر‌گریه.هنوز عادت قدیمم‌رو داشتم.ولی این‌بار این‌گریه بخاطر‌بغضی بود که‌تمام این‌روزها تو گلوم‌بود و با حرفای مهری خانوم سرباز کرد.این حرفا درد داشت.خیلی درد داشت...واسه منی که متوجه عشق بین‌نهال و شوهرم شده‌بودم درد داشت.
قسمت صد و یازده: وقتی گریه ام‌رو دید دلش به حالم سوخت انگار.دست گذاشت رو‌بازوم و نوازش کرد:_(ببین نرگس‌جان!با گریه و سکوت و گوشه‌گیری‌چیزی حل نمیشه.اگر‌ مشکلتون انقدر بزرگه که باعث شده اول زندگیتون این‌همه‌روز از هم جدا بمونید به‌نظرم‌همین اول کار تمومش کنید.توهم‌به حرف‌من‌رسیدی.تو هم‌فهمیدی تو و پارسا با هم هیچ‌سنخیتی ندارید.تو هم برو به زندگیت‌برس.اگه نمیخوای برگردی به خونه ی پدر و مادرت می...)با این حرفش چنان سر بلند کردم و با غیض نگاهش کردم که مبهوت نگاهم‌موند و ادامه نداد.انقدر عصبی بودم که دهن بازکرده بودم‌به کوبوندن حقیقت تو صورتش.به گفتن اینکه پسرش چه کثافت کاری ای کرده.که چطور به قول خودش دو نفر‌ رو که نه،دو تا خانواده رو بازی داده.اما با فکر به بعدش سکوت‌کردم.من میترسیدم.از بعد فاش شدن این حقیقت‌میترسیدم.دندون‌قروچه ای کردم.صدای دندون‌قروچه ام تو اتاق پیچید.واسه اینکه حرفی بهش نزنم و بی احترامی‌نکنم با عجله از اتاق اومدم بیرون.پروانه منو بین راه اتاق و دستشویی دید که داشتم گریه میکردم.ازم‌پرسید چی شده اما جواب ندادم.چپیدم تو دستشویی و در رو بستم.میدونستم اگر همه بفهمن پارسا و نهال عاشق همن کار واسه اونا راحت تر میشه.پارسا راحت تر طلاقم‌میده و نهال راحت تر به عشقش میرسه.من طاقتشو نداشتم.طاقت نداشتم‌طلاق بگیرم و برگردم‌خونه ی پدرم و اینبار خواهرم‌با مردی ازدواج‌کنه که قبلا شوهرم‌بود.من کل عمرم‌رو به نهال باخته بودم...به توجه مامان و بابا بهش...حالا نمیخواستم اینم بهش ببازم.تنها چیز خوب توی زندگیم رو...عشقم رو...حاضر بودم‌پیشم باشه حتی به قیمت اینکه عاشق کس دیگه ای باشه.حقیر بودم؟!بی عزت نفس بودم؟!از نگاه بقیه اینطور به نظر میام شاید!ولی تو دل خودم...از نگاه‌خودم من عاشق بودم.یه عاشق ترسو...که حالا حتی اگه پدر و مادرمم قبول‌میکردن جدا بشم‌من‌نمیتونستم.اون طلاق میخوام‌طلاق میخواما همه اش الدوروم پلدوروم هایی بود واسه اینکه پیش خودم و دلم شرمنده نباشم.من عاشق پارسا بودم...این عشق‌نمیذاشت به کسی بگم‌چی‌دیدم تو اون خونه. فردای اونروز مهری خانوم تصمیم‌گرفته بود مهمونی بده.تقریبا هفته ای یبار کل فامیل و آشناهاشو دعوت میکرد و دور هم‌بزن و برقص راه‌مینداختن.هم خانواده ی پارسا هم‌فامیل ها و آشناهاشون خیلی روحیه هاشون شاد بود.خیلی بی خیال و ریلکس قسمت صد و دوازده نمیدونم این‌به پولدار بودنشون بود یا چیز دیگه!پروانه بهم‌گفت واسه شب مهمون دارن.مهری خانوم ولی باهام‌سرسنگین بود.وقتی‌شنیدم خبرو به پروانه‌گفتم‌من بالا میمونم و پایین‌نمیام.نفهمن‌اینجا ا برم.مهری خانوم که اونور تر نشسته بود و طوری وانمود میکر انگار حواسش بهمون نیست با شنیدن حرفم‌گفت:_(نمیشه همه‌میدونن اینجایی!حالا نیای پایین زشت میشه!)خواستم‌بهونه‌بیارم.حوصله ی جمع رو نداشتم:_(من لباس مناسبم ندارم‌آخه.لباسام خونه مونده!)بدون اینکه حتی‌نگاهم‌کنه‌گفت:_(دارم واسه خودم و پروانه لباس سفارش میدم واسه توهم‌خودم‌انتخاب‌میکنم.یکم‌بعدم‌آرایشگر میاد یه دستی به سر و‌روی توهم‌میکشه!)پروانه‌پوفی کشید:_(مامان باز‌جمع‌کردی همه رو ریختی تو خونه داری سنگ تموم‌میذاری؟!)مهری خانوم‌گفت:_(بله‌پس‌چی‌که!از بعد ازدواج‌پارسا وقت‌نکردیم یه دورهمی بگیریم.دلم پوسید!)پروانه سری به نشانه ی تاسف نشون داد و رفت.منم برگشتم تو اتاق.تا شب عین‌کسی که قراره بره واسه اعدام‌بودم.اصلا حوصله ی جمع‌مخصوصا جمعِ اون آدم های‌پزو و از دماغ فیل افتاده رو نداشتم.گرچه‌مامانم‌میگفت داری کم‌کم خودتم‌شبیه اونا میشی! آرایشگر مهری خانوم‌که اومد و آرایشش کرد فرستادش اتاق من.پروانه نخواسته‌بود بره پیشش و میگفت خودش حاضر میشه.واسه منم‌کار خاصی نکرد.یعنی خودم‌خواستم موهام‌رو صاف کرد و یه آرایش‌ملایم‌نشوند رو صورتم.موقع آرایش کردنم‌حرکات دستاش رو حفظ کردم که خودم‌بعدا اینطوری آرایش کنم.خیلی خوشگل شده بودم.لباسمم پروانه واسم آورد.یه پیرهن بلند بود و کاملا پوشیده.هم‌یقه اش هم آستیناش.خداروشکر‌مهری خانوم یه لباس باز انتخاب‌نکره بود.رنگش مشکی بود.وقتی‌پوشیدم‌فیت تنم‌بود.انگار که تو تنم‌دوخته باشنش.یکم‌تنگ‌بود و اندامم‌رو کامل‌ریخته بود بیرون ولی‌چاره ای غیر‌پوشیدنش نداشتم.روی یقه ای نگینای سفید داشت که‌کنار‌موهای مشکیم‌خیلی قشنگ‌شده بود.مهری خانوم‌اومد لباسو تو تنم‌ببینه انگار خوشش اومد که بلند بلند از خودش تعریف کرد:_(به به ببین چی سفارش دادم!اصلا‌عکسشو که دیدم‌جلو‌چشمم‌بود همین طوری‌میخوابه رو تنت!)پروانه که دید خوشگل شدم بغ کرد:_(جای داداشم‌خالی!باید میدید چه خوشگلی شدی!)کم‌کم‌مهمونا اومدن.من یه گوشه تنها نشسته بودم و بقیه رو‌نگاه میکرد.کنج‌ترین‌گوشه ی خونه بود و‌کم‌تر کسی‌متوجه ام‌میشد.فقط‌بلند میشدم به بقیه خوش آمد میگفتم و‌مینشستم. قسمت صد و سیزده: همه به‌مهری میگفتن عروست خیلی خو
شگل شده نسبت‌به اولا!حتی با این حال بدمم‌ تو دلم‌قند آب‌میشد.یعنی تو چشم‌پارسا هم‌اینطور‌بود؟!بعد شام‌نشسته بودم‌یه گوشه و به رقص و شلوغ کاریه بقیه نگاه میکردم.مهری خانوم اون وسط رسما داشت خودکشی میکرد یا رقص.چنان میلرزوند کل تنش رو و چنان با آهنگ همخونی میکرد که غبطه خوردم واسه بیخیالیش.هیچکس حواسش بهم‌نبود.پروانه هم اوسر سالن با جوون ترا داشتن‌پانتومیم‌بازی‌میکردن.به منم‌گفت بریم‌بازی کنیم من اما ترجیح دادم‌تنها بشینم.تو دنیای خودم غرق بودم که‌با تکون‌مبل برگشتم.با دیدن‌پسر جوونی که کنارم‌نشست یکم جمع و جور شدم.لبخندی زد:_(مزاحم که‌نشدم؟!)نگاهم‌خشک شد روش.چقدر شبیه پارسا بود.همون نگاه...همون حالت چونه و فک...همونقدر جذاب.سکوت‌کرده بودم.یعنی مغزم‌جوابگو‌نبود!الان باید چی‌میگفتم؟!من‌کلا تو عمرم شاید قد انگشتای دستم‌تو این‌موقعیت بودم.بابام از پنج سالگیم تا میدید با یه پسربچه تنهام‌میومد و منو از اتاق‌میاورد بیرون تو جمع.وقتی نگاه منگم رو دید لبخندش پررنگ تر شد:_(نیومدید با هم‌بازی کنیم؟!خوش میگذشت!)باز سکوت!داشتم تو سرم دنبال یه جواب‌میگشتم.دنبال اینکه من الان‌باید اخمو و جدی باشم یا لبخند بزنم.پروانه‌نجاتم داد:_(مانیار!هووووی!پاشو بیا بچه ها بی تو بازی نمیکنن!)پسری که کنارم‌نشسته بود گویا اسمش‌مانیار بود داد زد:_(من خسته شدم‌بازی‌نمیکنم!)صدای تک تک جوونا دراومد.پروانه اومد سمتش و دستش رو گرفت:_(پاشو لوس نشو عن آقا!ما دوست دخترات‌نیستیم نازتو بکشیم!)مانیار برگشت سمت من:_(پس به نرگس خانومم‌بگید بیاد!دیگه نخودی نداشته باشیم دبه نشه تو بازی!)پروانه دست‌مانیار رو ول کرد و اومد سمت من:_(پاشو عشقم پاشو توام از سرشب تنها نشستی اینجا غمبرک زدی!شوهرت اون سر دنیا داره کیف میکنه بابا!)با این‌حرف خجول به مانیار نگاه‌کرد.نگاهش زوم‌من‌بود.چه نگاه سنگین و عجیبی...مخالفت‌کردم‌اما‌پروانه قبول نکرد.منم دیدم‌زشته خیلی بخوام‌به قول نرگس‌خودم‌رو چ*س کنم‌قبول‌کردم.ولی بغل گوشش گفتم‌پانتومیم‌بلد نیستم.مانیار خندید و اومد نزدیکمون.نزدیک‌من‌بیشتر!انقدر نزدیک‌که گر‌گرفتم از خجالت.با خنده و شوخی گفت بازی‌سختی نیست و یادم داد.یکم ازش فاصله گرفتم.فهمید انگار که‌دورتر شد.رفتیم‌پیش‌جوونا.با زیاد شدن‌صدای آهنگ تصمیم‌گرفتیم‌بریم‌تو باغ بشینیم.همه رفتیم و روی‌چمنا دور تادور نشستیم. قسمت صد و چهارده دو تا گروه شدیم.من پیش‌نهال و مانیار نشستم.هرسه تو یه گروه‌بودیم.بازی‌شروع شد.کم‌کم‌یاد گرفتم.نمیدونم‌چقدر بازی کردیم.فکرکنم‌دو ساعتی بود که‌بازی کردیم.خسته شدیم‌دبالاخره.بچه ها رفتن‌یکم خوراکی و تنقلات آوردن.من سردم شده بود.مانیار کتش رو انداخت روی دوشم.اولش قبول‌نکردم ولی پروانه‌گفت سرما‌میخوری داداشم دعوامون میکنه!سه تایی نشسته بودیم.نهال وسط من و مانیار‌بود.نهال انگار تازه یادش افتاده بود که‌گفت مانیار پسرعموشونه و تازه از ترکیه برگشته.گفت عروسی‌ما هم ترکیه بوده که نیومده.بعد این توضیحا باز سکوت کرده بودیم که یهو مانیار گفت:_(نهال!گوشیتو درار یه سلفی‌بنداز!موهام‌خوش فرم شده امروز!)نهال فوری‌گوشیشو حاضر کرد و سلفی گرفت.سه تایی.حس خوبی نداشتم به این که‌با‌مانیار عکس بگیرم ولی نتونستم‌مخالفت کنم.نهال در جا گفت:_(بذار بفرستم‌واسه پارسا بلکه دلش سوخت زود تر اومد!)بعد هم‌یه عکس تکی از‌من‌گرفت و گفت اینم‌میفرسته به پارسا.مانیار زوم‌کرده بود روی من.واقعا نگاهش اذیتم‌میکرد اما از طرفی دلم‌میخواست نگاهش کنم.طرز نگاهش...حالت‌چهره اش...حرف‌زدنش...همه و همه منو یادِ پارسا مینداخت.انقدر دلم‌واسش تنگ‌بود که به کسی که‌شبیهشم بود راضی بودم.بالاخره شب تموم شد.همه رفتن.خواستم‌کمک کنم خونه‌رو‌مرتب کنیم‌که مهری خانوم گفت خدمتکارا هستن و‌نیازی نیست من خودمو خسته کنم.رفتم‌تو اتاق پارسا.رو تختش دراز‌کشیده بودم که صدای‌پیامک گوشیم‌بلند شد.برش داشتم.با دیدن‌اسم همسرم از جا پریدم.پیامشو باز‌کردم.چند بار خوندم‌پیامشو تا از‌شوک‌زدگی دربیام:_(باشه فهمیدیم روشن فکر شدی!نیاز نیست خودتو با آرایش خفه کنی و بچسبی به،به قول خودت نامحرما!حد و حدود داشته باش!)بعد دو دقیقه که از هنگی‌دراومدم‌نوشتم:_(یعنی چی؟!)اما‌جواب نداد.حتی دوباره نوشتم:_(منظورتو نفهمیدم اصلا!)جواب نداد!فکرشم‌نکردم‌شاید به خاطر اون سلفی باشه.بالاخره پسرعموش بود با غریبه که عکس ننداختیم.فردا شب خونه‌مرتب شده بود.همه بعد شام‌نشسته بودیم که مهمون اومد.مانیار بود.تک و تنها.انقدر با مزه و شوخ بود که همگی غش کرده بودیم از خنده.بعد دو ساعت‌وقتی داشت میرفت‌تاکید کرد حتما به پارسا سلام‌برسونید بگید مشتاق دیدار خان! بعد رفتنش‌مهری خانوم‌زنگ‌زد به پارسا و با شوق گفت مانیار برگشته و اومده بود اینجا و سلام‌رسوند. قسمت صد و پانزده: نمیدونم‌پارسا چیا گفت که‌مهری خانوم‌اخماش‌رفت تو هم و قیافه اش‌گرفته بود.رفتم‌کنار‌پر
وانه و گفتم:_(پروانه‌میگما مامان‌بابای آقا مانیار کدوم‌عموته؟!)لبخندی تلخی زد:_(تو ندیدیشون!واسه همین یادت نیست!)با تعجب‌گفتم:_(چرا؟!ترکیه زندگی‌میکنن؟!)سری بالا انداخت و‌پچ‌پچ‌وار دم‌گوشم‌واسه اینکه‌پدر و مادرش نشنون گفت:_(نه اینجا زندگی‌میکنن.ولی خب خیلی ساله قهرن.تقریبا ۴ یا ۵ سال.از وقتی انحصار وراثت پدر‌بزرگم‌شد.عموم ارث بابامو کشید بالا یه آبم‌روش.از اونموقع میونشون شکر آبه و رفت و آمد ندارن!)وقتی‌نگاهم‌رو دید انگار سوالم‌رو فهمید:_(مانیار البته قضیه فرق‌میکنه با باباش اینا.حتی دوست صمیمین با پارسا.در این حد یعنی!البته این اواخر مانیار رفت‌ترکیه‌یکم‌رابطشون‌کم‌شده ولی پارسا بفهمه باز‌مانیار اومده ایران‌از خوشحالی بال درمیاره!)یک‌روز دیگه هم‌گذشت.صبح که بیدار‌شدم‌پروانه جیغ و داد راه انداخته بود.با دیدن‌قیافه ی ژولیده پولیده ی من‌داد زد:_(بدو برو آماده شو نرگس!صبحانه رو ول کن!)پدرپارسا نبود.مهری خانوم غر زد:_(باز‌میخوای بری یه جا آسمونو زمین‌بیار!)با تعجب‌گفتم:_(کجا میری‌پروانه!)اومد جلوم وایساد و لپامو‌کشید:_(میریم‌زن داداش خوشگلم!نهار مانیار دعوتمون کرده.من و تورو.میریم جاده چالوس!)مبهوت به مهری خانوم نگاه‌کردم.ریلکس‌گفت:_(بیا یه چیز‌بخور بعد برو!)اعتراض کردم:_(من چرا بیام‌پروانه؟!تو برو خوش بگذره!)داد زد:_(نمیشه که مانیار دوتامونو دعوت‌کرده!)هرچی گفتم‌نمیام،گوش‌نکرد.وقتی‌گفتم‌خجالت میکشم مهری خانوم به حرف اومد:_(غریبه که نیست‌نرگس!لولو خور خوره هم‌نیست!احترام‌گذاشته به تو!تورو دعوت کرده تو نبود پارسا.پارسا هم اومد با هم‌میرید باز.زشته‌نری!)مردد گفتم:_(ولی...)پرید وسط حرفم:_(ولی نداره.من‌میگم‌برو مشکلی نیست.پارسا ناراحت‌نمیشه اگه شد میگم‌من اجازه دادم!)بالاجبار‌قبول‌کردم.ولی خداشاهد بود اصلا دلم‌نمیخواست برم.اصلا!من آدمی‌نبودم‌با مرد غریبه حتی پسرعموی شوهرم باشه جایی برم ولی هرچی‌مخالفت کردم افاقه نکرد.مهری خانوم‌کم‌کم داشت عصبی‌میشد.بدون‌خوردن‌صبحانه‌رفتم‌بالا و حاضر شدم.سعی کردم لباسم خیلی آنچنانی نباشه.یه کت سفید و شلوار جین آبی و شال سفید.در حد یه پنکک و ریمل و برق لب‌صورتی هم‌آرایش.پوستم‌انقدر خوب شده بود جدیدا که بدون آرایشم‌صاف بود.
قسمت صد و شانزده: یکم‌اسکار داشتم‌که اونا هم‌رفع میشد کم کم.پروانه که صدام کرد رفتم بیرون.مانیار دم در منتظر بود.پروانه‌جلو نشست و‌من‌عقب.تا وقتی‌برسیم‌به جاده‌من ساکت بودم و به بیرون‌نگاه‌میکردم.هرچی‌مانیار منو مخاطب قرار‌میداد و حرف‌میزد و میخندید من نهایت یه جواب کلمه ای‌میدادم یا تبسم‌میزدم.اما‌مانیار دست بردار نبود.کار خودشو میکرد علارغم اینکه میدید من‌معذبم.شخصیتش درست‌مثل نهال بود.همونطور سمج و پررو.همون شخصیتی که یه زمان دوست داشتم داشته باشمش ولی الان ازش متنفر بودم.وقتی رفتیم واسه رستوران نشستیم باز صدای خنده های پروانه و مانیار بلند بود.ناهار خوردیم.کلی هم عکس انداختیم.بعد ناهار همونجا قلیون سفارش دادن.وقتی رسیدن‌من‌نمیخواستم‌بکشم،خجالت میکشیدم.دوست هم نداشتم‌پیش کسی جز پارسا و پروانه بکشم.اما‌پروانه انقدر اصرار کرد نتونستم نه بگم.از این اخلاقم‌که‌نمیتونستم نه بگم متنفر بودم.اینا رو همه رو از‌چشم‌تربیت‌پدر و مادرم میدیدم.کاش بابام‌عوض اینکه بگه بیرون بودن یه تارموم چه عذابایی پشتش داره بهم‌یاد میداد چطور تو جامعه رفتار کنم.چطور‌بگم نه!چطور جسور باشم.حیف و صد حیف‌که پدر و مادرا میترسن از‌جسور بودن بچه هاشون و بچه هاشونو عین‌من‌تو سری خور و لال بار‌میارن.بالاخره نی‌رو گرفتم از‌پروانه و کام های خیلی کوتاه گرفتم.پروانه و مانیار پیش هم‌نشسته بودن و من‌تقریبا روبه روشون.مانیاربا خنده و شوخی گفت:_(یه عکس بگیر بفرست به اون داداش پدر سوخته ات ببینه چه کیفی‌میکنیم تو نبودش!)پروانه هم انگار خوشش بیاد پارسا‌رو اذیت کنه گوشیشو درآورد.مانیار خودش رو کشید روی‌زمین و اومد نزدیک‌من‌نشست.تا من‌خواستم‌تکون بخورم پروانه داد زد:_(بگید سیب!)و بی مقدمه عکس گرفت.منی که نی به دست بودم‌و دود از دهنم‌میدادم‌بیرون و خیلی نزدیک‌به مانیار نشسته بودم نمیدونم چجوری افتاده بودم تو اون عکس!پروانه خندید:_(فرستادمش!)نتونستم‌جلوی‌مانیار بگم‌نفرست یا‌پاکش‌کن.نمیخواستم‌بد برداشت کنه.مانیار که‌رفت دستشویی با عجله خودم رو‌چپوندم‌کنار پروانه:_(پروانه اون عکسو پاک‌کن هم از اکانت داداشت هم از‌گوشیت!)پروانه با تعجب‌گفت:_(کدوم‌عکسو؟!)نالیدم:_(همونی که دود میدادم‌بیرون.عکسم‌بد شده میدونم!)عکسو نشون داد:_(نه اتفاقا شبیه پری افتادی!)راست‌میگفت.عکس یهویی بود ولی خوشگل‌افتاده بودم.و به همون اندازه بی بند و بار‌یه # قسمت صد و هفده: تو نزدیک‌ترین‌حالت‌ممکن به یه مرد...نی قلیون‌به دست و دود از دهنم‌میومد بیرون.بی توجه به نهال که داشت تعریف‌میکرد دست انداختم‌و عکس‌رو پاک‌کردم.غر‌زد:_(عکس به اون خوشگلی چرا‌پاکش‌کردی؟!)بعد هم‌گوشیشو از دستم‌گرفت.جدی‌گفتم:_(پروانه عکسی که‌به داداشت فرستادیم‌پاک کن!)وقتی دید جدیم‌رفت تو برنامه ولی بعد بیخیال گفت:_(دیده!نمیشه پاکش‌کنم!)آه اب‌نهادم‌بلند شد.پرسیدم:_(چی‌گفته؟!)شونه بالا انداخت:_(هیچی نگفته!)مانیار همون لحظه برگشت.با برگشتنش بحث بین من و پروانه هم‌نصفه‌موند.تا عصر اونجا بودیم تقریبا.بعدش اومدیم‌بیرون و یکم تو جاده دور زدیم و برگشتیم خونه.وقتی برگشتیم خونه غروب شده بود.پروانه انگار خیلی بهش خوش گذشته بود که با ذوق واسه مهری خانوم تعریف میکرد چیا شد و کجا رفتیم.من رفتم تو اتاق پارسا طبق‌معمول.تا اون لحظه به گوشیم‌نگاه نکرده بودم.وقتی از کیفم‌درش آوردم دیدم‌از طرف پارسا یه تماس بی پاسخ دارم.خواستم‌زنگ بزنم ولی غرورم‌اجازه نداد.گفتم‌اگه کاری داشته باشه خودش زنگ‌میزنه.نزد ولی...تا شب منتظرم بودم زنگ‌بزنه یا پیامی بده ولی نداد.فردا صبح اون شب با هیاهویی که از پایین بلند شده بود از خواب‌پریدم.وای پروانه از دستت!باز چی شده بود صدای عین جیرجیرکت بالا رفته بود همونطور با موهای شلخته ی دورم و لباس خواب بلند و‌پوشیده ای که‌تنم‌بود از اتاق رفتم‌بیرون.بالای پله ها وایسادم تا اگه‌پدر پارسا خونه باشه منو اینطوری نبینه.مهری خانوم‌و نرگس تو حال بودن و هردو هیجان زده.داد زدم:_(پروانه چیزی شده؟!چرا جیغ و داد میکنی؟!)صدای جیغش بلند شد:_(داداشم اومده نرگس!بیا‌پایین!)قلبم هری‌ریخت پایین.پارسا برگشته بود.همونجور اونجا خشکم زده بود.پارسا که اومد تو زاویه ی دیدم‌با دیدنش بغضم‌گرفت.چقدر دلم واسش تنگ‌شده بود.اما چرا انقدر بهم‌ریخته و شلخته بود؟!ریشاش بلنده شده بودن.موهاشم همینطور.کاملا نامرتب‌بودن.لباساش اما مثل همیشه شیک و اتو کشیده بود.پروانه داد زد:_(بیا پایین عروس خانوم!از بس شوکه شده نمیتونه تکون بخوره!)بعد هم‌خندید.من‌اما نه‌میتونستم تکون‌بخورم‌نه حرفی بزنم.همونجور ایستاده بودم.نگاه‌مهری خانوم‌رو که دیدم به خودم‌اومدم.اگر سرد برخورد میکردم‌میفهمید واقعا مشکلی بینمون هست.با خجالت گفتم:_(لباسمو عوض کنم‌بیام!)مهری خانوم‌بود که‌گفت:_(بابا نیست بیا پایین!)با زانو های لرزونم‌رفتم‌پایین. قسمت صد و هجده: .روبه روی پارس
ا ایستادم.دستم رو دراز کردم سمتش.دستم‌رو گرفت و فشرد.و من‌بودم که خم شدم و صورتش رو بوسیدم.با برخورد ریشاش به صورتم‌نفس عمیقی کشیدم.دل تنگیم‌ با همین یه تماسم‌رفع شد.ازش که فاصله گرفتم‌چشم هام‌پر اشک شده بود.دید انگار که اخم‌کرد.مهری خانوم‌گفت:_(چیه عین این‌پیرمرد پیرزنا!میدونید چند وقته دور بودید از هم؟!)با این‌حرف انگار‌پارسا هم‌میخواست ظاهر سازی‌کنه.منو محکم بغل کرد و موهام رو نوازش کرد:_(ما مدلمون اینطوریه!عین‌پیرمرد پیرزنا!)پروانه خندید:_(مامان قرار‌نیست که جلوی‌ما ماچ و بوسه راه‌بندازن!)پارسا تشر زد:_(خیلی خب‌بی حیا!تو درس و مشق نداری؟!برو تو اتاقت!)تو بغلش که بودم‌حس کردم‌بینیش رو گذاشت روی‌موهام و نفس عمیقی کشید.شایدم‌من‌میخواستم اینطوری فکرکنم.از‌هم‌که جدا شدیم‌پارسا خستگی رو‌بهانه کرد و راهی اتاقش شد.منم واسه ظاهر سازی دنبالش رفتم.تو اتاق که رسیدیم‌دراز کشید رو تخت.با همون لباسا.دستشو گذاشت رو پیشونیش و چشماشو بست.خیلی خسته بود.از حالت چشم هاش مشخص بود.از اتاق رفتم‌بیرون و دویدم‌سمت آشپزخونه.مهری خانوم‌گفت:_(کجا با این عجله؟!)گفتم:_(واسه پارسا قهوه ببرم‌خیلی خسته است!)وقتی گفت:_(ول کن شوکت خانوم درست میکنه میاره تو برو بالا!)گفتم‌میخوام خودم درست کنم.همونطوری که همیشه درست میکردم‌و دوست داشت درست کردم‌و‌بردم‌بالا.با باز شدن چشم باز‌نکرد.با فکراینکه خوابش برد سینی رو گذاشتم‌روی پاتختی و خم‌شدم روی صورتش.تره های نا منظم موهاش رو که روی‌پیشونیش رها بود رو با نوک‌انگشتم مرتب کردم.وقتی دیدم بیدار‌نمیشه.دست کشیدم‌روی صورتش.چقدر دلم‌براش تنگ شده بود.اما اینا دلتنگیمو رفع نکرد.لبش رو آروم و نوازش‌گونه بوسیدم.دلم‌نیومد بیدارش کنم‌که قهوه اش رو بخوره.لباسام رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون.میخواستم‌برم‌حموم.تا خواستم‌برم‌یادم افتاد شونمو نیاوردم‌و برگشتم.بی صدا در اتاقو باز‌کردم.هنوز خواب بود.شونه رو برداشتم و‌میخواستم برم که با دیدن فنجون خالی برق از‌کلم‌پرید.پارسا خواب نبود؟!پنج دقیقه هم‌نشده بود رفتن و برگشتنم.از فکراینکه خواب نبود آب شدم.کاش نمیبوسیدمش.از اتاق اومدم بیرون و تاشب نرفتم‌بالا.چطوری تو چشماش نگاه میکرد؟!نمیگفت این دختر‌چه بی غروره که با اینکه بهش خیانت کردم‌اونم‌با خواهرش باز منو میبوسه.تا شب انقدر فکر‌کرده بودم مغزم داشت منفجر میشد. قسمت صد و نوزده: .با صدای‌پروانه به خودم اومدم:_(چه خوشگل شدی!)لبخندی زدم‌و تشکر‌کردم.لباس خوشگلی‌پوشیده بودم و آرایش کرده بودم.میخواستم تو چشم‌پارسا زیبا باشم!هنوزهم!!لعنت بهم!پارسا که بیدار‌شد و اومد‌پایین همون لباسا‌تنش بود.مهری خانوم‌گفت‌بره یه دوش بگیره و‌بیاد شام‌بخوریم‌اما‌پارسا گفت‌میریم‌خونمون.مهری خانوم‌با ناراحتی‌گفت:_(وا!یعنی چی؟!شام‌حاضره!باباتم‌بیاد ببینتت چند روزه ندیدید همو.بعد شام‌میرید دیگه!)پارسا اما خستگی‌رو بهونه‌کرد و گفت‌میلی به شامم‌نداره!بعد برگشت سمتم و گفت:_(حاضر میشی؟!)یجوری سوال کردم واسه‌پرسیدن این سوال خیلی با خودش کلنجار رفته.یجور با شرم و دودلی.چشمی‌گفتم و راهی اتاق شدم.ساکمو بستم‌و اومدم پایین.مهری خانوم‌انقدر ناراحت شده بود که حتی واسمون شام هم‌نذاشت.تو ماشین هردو ساکت بودیم.وقتی رسیدیم‌خونه‌پارسا رفت حموم.منم بدو‌بدو یه شام‌سریع پختم.پارسا عاشق این‌شامای اختراعی و مخلوطم‌بود.از حموم که اومد بیرون میز حاضر بود.خواست بره تو اتاق که صداش زدم:_(شام‌سرد میشه!)بی اینکه‌نگاه‌کنه‌گفت:_(میل ندارم‌نپز!)نالیدم:_(پختم ولی!میزم‌حاضره!)تعجب‌کرد.حقم داشت.بیست دقیقه هم‌نشده بود حمومش.ریشاشو زده بود.موهاش ولی بلند بود هنوز.وقتی قیافه ی‌مظلوممو دید انگار دلش سوخت که با همون حوله ی تنش اومد نشست سرمیز.چنان با اشتها میخورد که اگه‌خجالت نمیکشیدم‌میگفتم‌اگه میل داشتی میزم‌میخوردی لابد!ولی نگفتم.شام‌که‌تموم شد رفت تو اتاق.منم میزو جمع‌کردم.میوه‌پوست‌کندم.یکم‌تنقلات چیدم و بردم‌رو به روی‌پارسا که داشت تلویزیون‌میدید.با دیدن میوه ها و تنقلات تزئین شده تعجب‌کرد.حقم داشت.من‌انگار‌میخواستم‌طوری‌رفتار‌کنم‌که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده!داشتم‌خودمو میزدم به بیخیالی و بی تفاوتی.اینطوری‌کمتر درد داشت!خیانت خواهرم‌کمتر درد داشت.و امیدوار‌بودم بتونم‌پارسا رو‌پابند زندگیمون کنم.شاید اینبار نباختم‌به نهال.عین‌کل زندگیم... روزها از‌پس‌روزها‌گذشت.همه چیز عادی و عین‌همیشه بود.خونه‌تو آرامش‌کامل‌بود.شبا پارسا رو مجبور‌میکردم‌قلیون درست کنه و دوتایی شب نشینی‌میکردیم.روزها هم‌گاهی ازش خواهش میکردم‌زود بیاد خونه و به بهانه ی دلتنگی میکشوندمش بیرون و دوتایی شهرو میگشتیم.چقدر خوب بود بیخیال بودن!خونه ی‌مادرم‌نمیرفتم.اونا دوسه باری اومده بودن.البته بدون نهال.نهال انگار خودش میدونست نباید قسمت صد و بیست: مامانم هرچی زنگ‌میزد دعوت‌میکرد یه بهانه‌میاوردم.خونه ی م
هری خانوم اما یبار‌رفته بودیم.مهمون داشتن.مانیارم‌بود.پارس اوا همون شب با مادرش بحث‌ کرد.سر چیش رو نفهمیدم.بعد اون دیگه نرفتیم‌خونشون.تمام وقتمون رو دوتایی میگذروندیم اکثرا.و صد البته که هردو داشتیم‌ بی خیالی طی‌میکردیم و موفق هم‌بودیم!شب ها کنار هم‌میخوابیدیم.حتی پارسا تو خواب برمیگشت و بغلم‌میکرد و صبح تو بغل هم‌چشم‌باز میکردیم.چند باری هم رابطه داشتیم.وقتی نیمه شب با تکون هایی بیدار شدم دیدم پارسا بیداره و منو بغل کرده.وقتی چشم های بازم‌رو دید به آرومی سرش رو آورد جلو و بوسیدتم.میترسید انگار‌چون هی عقب‌میکشید،مکث میکرد و نگاهم میکرد و دوباره نزدیکم میشد.دلم‌میخواست پس‌بزنمش ولی محتاجش بودم.دلم‌واسش خیلی تنگ شده بود.این شد که بعد اونشب چند باری رابطه داشتیم.هربار بهتر از قبل.دروغه اگه‌بگم اون صحنه ای که نهال تو آغوش پارسا بود رو فراموش کرده بودم.چون‌نکرده بودم!ولی امیدوار بودم پارسا به خودش بیاد و سمت‌نهال نره.مطمئن بودم رابطه ی خاصی بینشون نبود.محال بود!دلخوشیم‌این بود وقتی دیدمشون پارسا لباس تنش بود.اینروزا امید داشتم‌پارسا پشیمون شده باشه از‌کارش.همه چیز خوب بود تا اون روزی که نهال بی خبر اومد خونمون.من و پارسا هردو خونه بودیم.غروب بود.نشسته بودیم و فیلم‌میدیدیم.بابلند شدن زنگ‌در پارسا با تعجب‌گفت:_(منتظر کسی بودی؟!)سر تکون دادم.از جا بلند شد و رفت سمت در و بازش کرد.وقتی دیدم خشکش زد جلوی در پرسیدم:_(کیه پارسا؟!)با صدای پاشنه ی‌کفش که پیچید تو خونه و یکم‌بعد دیدن‌نهال تو چهارچوب در قلبم‌ریخت.از جا بلند شدم و روی زانو های لرزونم ایستادم.تو دستش یه ساک‌کوچیک بود و یه لبخند رو لبش.با دیدن‌سکوت و حالت‌چهره ی ما خندید:_(چه استقبال گرمی!مرسی واقعا!)پارسا رنگش عین‌لبو شده بود.کارد میزدی خونش درنمیومد.منم‌حالم‌کم ازش نداشت.بدون اینکه سلام‌بدم‌پرسیدم:_(اینجا چیکارمیکنی؟!)نهال که رفتارمونو دید پوزخندی زد.ساکش رو انداخت زمین و اومد تو خونه:_(اومدم‌خونه ی خواهرم‌بمونم شب رو!مامان گفت خیلی وقته آبجیتو ندیدی برو بهش سربزن!)با حرص رفتم‌و‌جلوش ایستادم:_(ما شام‌دعوتیم!تو با آژانس برگرد خونه!)هم‌نهال هم‌پارسا با دهن‌باز‌نگاهم‌کردن.انتظار این‌واکنشو ازم‌نداشتن.چی باید میگفتم‌پس به خواهری که تو خونه ی من شوهرم رو تو آغوش کشیده بود ؟
https://eitaa.com/joinchat/795279644C88521df896 کانال جدیدم که امشب تشکیلش دادم. دوستانی که میخوان شادشن واردکانال شوند