eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.9هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت صد و بیست و یک: دلم‌میخواست حتی یه کشیده ی محکم‌میزدم تو گوشش.نهال اما‌پررو تر از این‌حرفا بود:_(شما برید شام‌من‌میمونم‌خونه.بالاخره شب که برمیگردید!)پارسا عصبی کتش رو از روی چوب لباسی برداشت و بی حرف از خونه زد بیرون.دیدم اخمای روصورت و حرص تو نگاهشو.اونم‌مثل من از دست نهال به وجد اومده بود.نهال بعد رفتن پارسا پوزخندی زد:_(خودمونیم‌نرگس!خوب ترسوندیش!مرد به اون گندگی دست و پاشو گم کرد!)از حرص دستم‌رو‌مشت‌کردم.نمیشناختمش.این‌دختری که‌رو به روم‌بود رو‌نمیشناختم.از میون دندون های به هم‌فشردم‌غریدم:_(نمیترسه نهال!یه حسی هست به اسم‌شرم‌و شرمندگی و حیا!واسه تو نا آشناست!بایدم‌تعبیرش کنی به ترس!)پررو تر از قبل زل زد تو نگاهم‌و گفت:_(کسی کاری نکرده که شرمنده باشه و شرم‌کنه!تو وسط دو تا آدمی!اینو خودتم‌خوب میدونی!)از حرص گفتم:_(تو حتی هجیشم‌نمیتونی بکنی!شرم‌و شرمندگی و حیارو!تو از این چیزا هیچی‌نمیفهمی!)بالاخره خونسردی تو چهره اش رفت و‌جاشو داد به اخم‌و نگاه‌پر غیضش.نتونستم‌بی ادب تر‌این‌باشم.من‌نهال نبودم!با تموم‌ناراحتیم‌گفتم:_(بشین!واست چایی میارم!)رفتم‌تو آشپزخونه اما در اصل میخواستم‌از‌چشمش دور‌باشم‌تا‌به بابام‌زنگ‌بزنم.تو اولین‌بوق برداشت.بهش‌گفتم‌ما میخوایم‌شام بریم‌خونه ی مادرشوهرم و شبم‌قراره اونجا باشیم‌و بیاد دنبال نهال.وقتی‌گفت راه میفته بیاد نفس راحتی‌کشیدم.فکربودن‌نهال امشب زیر این سقف منو میکشت.دو تا قهوه درست کردم.وقتی بردم‌جلوش به مسخره گفت:_(کم‌کم داری‌راه میفتیا!قهوه و لیزر و آرایشای آن‌چنانی و لباسای آنچنانی!)سرتا پام رو از‌نظر‌گذروند:_(پولداری خوب‌بهت ساخته!)سکوت‌کرده بودم.تا‌میخواستم‌چیزی‌بگم‌میگفتم‌بیخیال نرگس!یکم‌بعد گورشو گم‌میکنه.اما نهال دست بردار نبود:_(میبینی پول‌چه خوبه!مثلا خود تو!میدونی پارسا عاشقت نیست و مجبورا تحملت میکنه اما بخاطر‌پول همه رو به جون‌میخری که مبادا برگردی به اون خونه و دوران‌امل‌بودنت!)خندید.اما خنده اش‌پر‌حرص بود.با لحن حسودی‌گفت:_(کاش یکی از‌عکسای قبل ازدواجتو‌میزدی به این درو دیوار که‌یادت‌نره از‌کجا به کجا رسیدی!روزی دو بار بشین‌نماز شکر‌بخون!البته فکرکنم‌خدا و‌پیغبرم‌فراموش کردی!)اگه‌نمیشناختم‌میگفتم‌این‌خواهرمن‌نیست!این‌نهال نیست!پس کو اون دختر‌مهربونی که قبلا پشت من‌بود؟!چرا انقدر دیر‌شناخته بودمش؟!چی باعث شده بود انقدر عوض قسمت صد و بیست و دو: وقتی سکوت‌من‌رو دید انگار ارضا شد.دست برداشت از‌تحقیر کردنم.داشت قهوه اش رو مزمز‌ه میکرد:_(امممم!قهوه ات خوبه ها!ولی پارسا بی شکر دوست داره!)صدای دندون قروچه ام‌بلند شد.حرصم‌میگرفت وقتی اینطوری‌راجب شوهرم‌حرف میزد.با حرص گفتم:_(فعلا که‌هرروز دو تا از این‌قهوه های‌من‌نخوره‌روزش‌شب‌نمیشه!)اینبار اون‌بود که حرص خورد چون‌رنگش به کبودی زد.تا قهوه اش رو بخوره بابام‌رسید.زنگ زد و گفت‌پایین‌منتظر نهاله.از جا بلند شدم و ساک نهال رو که هنوز جلوی‌در بود رو برداشتم‌و با صدای بلندی گفتم:_(پاشو!به سلامت!)نهال که از همه‌جا بیخبر بود با تعجب‌نگاهم‌کرد.وقتی دید جدی ام‌گفت:_(که اینطور!از خونه‌ات‌بیرونم‌میکنی؟!)با بیخیالی گفتم:_(گفتم‌شام‌دعوتیم!باید خودت‌برمیگشتی!حالام‌پاشو برو بابا پایین‌منتظرته!دفعه ی بعد خواستی بیای باهام‌هماهنگ کن!)از جا بلند شد و‌با حرص اومد‌سمتم و ساکشو از دستم‌کشید بیرون.خرسند از‌کارم‌گفتم:_(یا میخوای کلا نیا!خوشحال تر‌میشم!)وقتی‌نگاه پرغیضشو دیدم‌لبخندی بهش زدم:_(به سلامت!)با حقارت‌نگاهم‌کرد:_(ولم‌واست‌میسوزه!خودت رو‌تو پول و امکانات گم‌کردی!پارسا سرتو با این چیزا شیره میماله؟!)وقتی‌نگاه حیرونمو دید گفت:_(به جایی رسیده کارت‌بابات‌میاد از دم‌در‌برمیگرده!حتی نمیاد بالا یه جرعه آب‌بخوره!یکم‌به خودت‌بیا!بخاطر‌پسری که حتی دوستت هم‌نداره اطرافیانتو پر‌نده!)بعد هم‌بی خداحافظی رفت.بعد رفتنش خشکم‌زد همونجا.حق با نهال بود.بابام‌خیلی وقت‌بود نیومده بود خونمون.همینطور مادرم.من‌واقعا خودم رو‌گم‌کرده بودم یا تازه خودم‌رو‌پیدا کرده بودم؟!در نیمه‌باز‌رو‌بستم و برگشتم‌سرجام.قهوه ام‌یخ‌کرده بود.لیوان‌نهال رو برداشتم.میخواستم‌وقتی‌پارسا برمیگرده اثری از‌ رد پای نهال نباشه.گرچه بوی عطرش خونه‌رو‌پرکرده بود.زنگ‌زدم‌به‌پارسا.جواب داد.صدای ضعیف و‌بی حال بود.ازش خواستم‌بیاد خونه.گفت کار داره.میدونستم‌بخاطر‌نهال نمیاد پس با من‌و‌من‌گفتم‌نهال رفته!بی‌حال تر ازقبل‌گفت‌کارش که تموم شه میاد و قطع کرد.بی‌خداحافظی!نمیفهمیدم!چرا همیشه‌من‌مقصر‌میشدم؟!حس کردم‌اگه‌یکم‌دیگه تو این‌خونه‌بمونم‌دیوونه میشم.یه لباس دم‌دستی تنم‌کردم و‌زدم‌بیرون.مقصدم‌سوپری سرکوچه بود.تو افکار‌خودم‌غرق بودم‌و داشتم قدم‌زنان‌میرفتم‌که با شنیدن‌صدایی‌سربرگردوندم:_(نرگس‌خانوم!) برگشتم‌سمت‌صدا.با دیدن مرد نسبتا مسنی تعجب‌کردم.بهش میخورد ۵۰ الی ۶۰‌ساله باشه. قس
مت صد و بیست و سه: بهش میخورد ۵۰ الی ۶۰‌ساله باشه.موهاش جو‌گندمی شده بود و لباسای مرتب و شیکی تنش بود.با تعجب‌گفتم:_(شما؟!)نگاهش چنان روی من‌نشسته بود که انگار که یه آشنای قدیمی رو بعد مدت ها دیده باشه.وقتی نگاهِ خیره اش رو دیدم اخم کردم.چنان خیره خیره و مات نگاه میکرد که خجالت کشیدم.منتظر بودم چیزی بگه یا حرفی بزنه اما تو سکوت نگاهم‌میکرد.و در نهایت خودم‌بودم‌که باز گفتم:_(بفرمایید؟!)به خودش اومد.لبخند مهربونی‌زد:_(خوبی دخترم؟!)جواب ندادم.اصلا این مرد رو نمیشناختم.یهو اومده بود اسممو صدا کرده بود و داشت باهام احوال پرسی میکرد.همونطور اخمو و جدی گفتم:_(به جا نیاوردم جناب!)با صدای مردی رو برگردوندیم:_(بابا؟!)با همون مرد مسن بود.نگاهم‌نشست روی پسر جوون.همسن‌پارسای من‌بود انگار.چقدر آشنا بود.حس میکردم‌میشناسمش ولی هرچی‌فکرمیکردم یادم‌نمیومد کجا دیدمش.مرد مسن با دیدن پسرش معذب شد انگار که گفت:_(بریم‌فرزاد!)بعد هم خودش جلو تر از‌پسرش راه افتادو رفت.من‌اما مبهوت وایساده بودم‌همونجا.نگاهم نشست روی پسرش.اونم داشت منو نگاه میکرد.باز با خودم‌فکرکردم این‌پسر چقدر آشناست!نگاهمون خیره به هم‌بود.و من‌بودم که خجول نگاه ازش گرفتم.خواستم‌بپرسم من‌شما رو میشناسم؟!اما اون زودتر گفت:_(با اجازه!)و رفت.حتی فرصت نکردم‌حرف بزنم‌یا چیزی بگم.هردو رفتن و از دیدم‌محو شدن.طوری که فکرکردم‌شاید خیالاتی شده بودم ولی واقعی بود.اومدن دو کلمه حرف نامربوط‌زدن و‌رفتن.حتما اشتباه گرفته بودن!همونطور‌مبهوت رفتم سمت سوپری.وقتی‌برگشتم خونه تا خود شب فکرم درگیر اون دیدار بود.هی فکرمیکردم‌کجا اونا رو دیدم.حتما منو میشناختن که اسممو صدا زدن.اما هرچی بیشتر فکرمیکردم‌کمتر به نتیجه میرسیدم.پارسا که اومد اخماش توهم بود و باز طبق‌معمول باهام‌سرد بود.عوض اینکه من‌با اون‌قهر‌کنم‌اون‌قهر کرده بود.سعی نکردم نزدیکش شم.شام‌رو حاضر کردم.خوردیم و‌من‌زودتر رفتم‌تو اتاق خواب و روی تخت دراز‌کشیدم.پارسا نیومد.روی‌کاناپه خوابید.این رفتارای شل کن و سفت کنش اذیتم‌میکرد.که تا نهالو میدید با من‌سرد میشد.چند روزی گذشت.پارسا باز برای ماموریت رفت.عجیب بود که‌ماموریتاش زیاد شده بود.شایدم‌خودش قبول‌میکرد بره تا از من‌دور باشه.بابام تا فهمید پارسا رفته گفت‌میام دنبالت بیا خونمون تا شوهرت بیاد اینجا بمون نمیشه تنها تو خونه ات‌بمونی. قسمت صد و بیست و چهار: قصد داشتم‌تو خونه ی خودم‌بمونم ولی وقتی بابام گفت محاله اجازه بده بمونم‌گفتم‌مادرشوهرم گفته برم‌اونجا و زشته نرم.بابامم از خدا خواسته‌گفت پس‌پاشو برو اونجا.ببین چقدر واست ارزش قائله که نمیذاره تنها بمونی.و من‌سلانه سلانه با یه ساک تو دستم راهی خونه ی مادرشوهرم‌شدم.درحالی که اصلا منو صدا نکرده بود.وقتی رفتم‌روی خوشی هم‌بهم‌نشون نداد.انگار راضی نبود اونجا باشم.منم که دیدم اونطوریه بعد خوردن شام راهی خونه ی خودم شدم و تنها کسی که سعی کرد‌ منو نگه داره خواهر‌پارسا بود.میگفت وقتی داداشم‌نیست چرا بری خونه و تنها بمونی.مادرشوهرم که اصلا تعارف نزد واسه موندنم و‌پدرشوهرمم‌گفت هرطور راحتی.کلا مدلش بود.اهل تعارف نبود.وقتی برگشتم خونه تا دم دمای صبح بیدار موندم.عادت به شب تنها بودن نداشتم.به خانواده ام‌گفته بودم خونه ی‌مادرشوهرم‌میمونم.اگه‌میفهمیدن اومدم خونه حسابم‌با کرام‌الکاتبین بود.سر خودم‌رو با خرید و بیرون‌رفتن‌گرم‌میکردم این‌چند روزی که‌پارسا نبود.هرروز صبح‌میرفتم‌و شب‌برمیگشتم.یا نهایت میرفتم چند ساعتی تو پارک‌سر کوچه مینشستم و‌میومدم.اون روزم وقتی از خونه اومدم‌بیرون بی حواس نگاهی به اطراف انداختم.اما با دیدن صحنه ی روبه روی خونمون،خشکم‌زد.یه ماشین رو به روی خونمون بود و تو ماشین‌همون مرد مسن اونروزی نشسته بود.فکرکردم اشتباه دیدم ولی خودش بود.حتی داشت نگاهم‌میکرد.دقیقا هم‌جلوی خونه ی ما بود.ترسیده نگاه ازش‌گرفتم و با قدم های بلندی رفتم‌به پارک‌سرکوچه.وقتی برمیگشتم تقریبا فراموشم شده بودچی دیده بودم.فکرم‌درگیر پارسا بود.اما با دیدن‌همون‌ماشین که افتاده بود دنبالم قدم هام رو تند کردم‌و رفتم تو خونه.فکرکردم شاید دزدی چیزیه که داره کشیک‌میده!حتی‌میخواستم به بابام زنگ بزنم و خبر بدم‌اما بعد گفتم چرا الکی نگرانشون‌کنم.چیز‌مهمی نیست که!غروب بود که زنگ خونمون رو زدن.با فکر اینکه شاید پروانه اومده پیشم لبخند زدم.میگفت‌میخوام‌بیام‌بمونم‌پیشت.تصویر اف اف رو که دیدم ترس برم‌داشت.همون‌مرد بود.همون‌مرد مسن.چیکارم داشت آخه؟!حتما دزد بود!فهمیده بود پارسا خونه نیست و جرئت کرده بود زنگ‌در‌رو بزنه.اول خواستم‌جواب ندم‌اما بعد جواب دادم:_(بله؟!)اصلا به خودش و صورت و صدای مهربونش نمیومد دزد باشه ولی:_(سلام دخترم!یکم‌میای پایین!یه کار واجبی باهات دارم!)صدام‌مشکوک بود:_(شما؟!چه کاری دارید باهام؟!) قسمت صد و بیست و پنج: صدام‌مشکوک بود:_(شما؟!چه
کاری دارید باهام؟!)همون قدر مهربون‌گفت:_(آشنام دخترم.نترس!بیای پایین بهت میگم.او اونروزم نتونستم‌حرف بزنم باهات!)بی حرف اف اف رو گذاشتم.ترسیده بودم.چند روز دنبالم‌کرده بود و مدام جلوی در کشیک میداد و جلو نمیومد که حرفش رو بزنه.بخاطر همین بود میترسیدم.نرفتم‌پایین.اما از‌ تراس دیدم که منتظر وایساده.دقایقی وایسادم و نگاهش کردم.هنوز منتظر بود.وقتی دید خبری نیست سربلند‌کرد و به ساختمون نگاهی انداخت.وقتی‌من رو توی تراس دید چادرم‌رو محکم گرفتم از استرس و برگشتم داخل.این بار واقعا میخواستم‌به بابام‌زنگ بزنم و بگم.گوشیم‌رو برداشتم و رفتم تو قسمت مخاطبام.دوباره زنگ اف اف خورده شد.همزمان صدای بوق گوشیمم بلند شد.تا بابام‌جواب بده رفتم‌و دوباره اف اف رو جواب دادم:_(بله؟!)صدای آرومش‌پیچید تو گوشم:_(دخترم‌یه پاکت از زیر در انداختم تو حیاطتون.میدونم ترسیدی بخاطر همین پایین‌نمیای.اون‌پاکت‌رو نگاه کن.اگر خواستی حرف بزنی من‌تو پارک‌سرکوچه ام.نیم ساعت‌منتظر میمونم تا بیای.نیای دیگه مزاحمت‌نمیشم!)و از تصویر اف اف دیدم‌که رفت.همون لحظه بابام گوشی رو جواب داد:_(بله؟!)هول شدم و اف افو گذاشتم‌سرجاش:_(سلام‌بابا دستم خورد.کاری نداشتم!)و خیلی زود خداحافظی کردم.وقتی از پشت‌پنجره دیدم‌رفتن‌مرد رو،همونطور چادر به سر از‌پله های ساختمون رفتم‌پایین.میترسیدم یکی از همسایه ها پاکتی رو برداره که از‌محتویاتش حتی خبر نداشتم.خونمون یه ساختمون چند طبقه بود.پاکت تو حیاط دقیقا جلوی در بود.برش داشتم و برگشتم تو خونه و در رو از‌پشت قفل کردم.چادرم‌رو همونجا انداختم جلوی در و روی اولین مبل نشستم و پاکت رو بازش کردم.یه دفتر‌قدیمی و رنگ و رو رفته بود.دو تا شناسنامه و یه برگه ی کاغذ.دفتر قدیمی‌رو که باز کردم‌ با دیدن اولین عکس‌فهمیدم آلبومه.تو صفحه ی اول دو تا عکس قدیمی بود.از بچگیِ دو تا دختر و یه پسر با پدر و مادرشون.داشتم شاخ درمیاوردم.حتی یه نفرشونم نمیشناختم.بعد از‌چند تا صفحه اون دو تا دختر و یه پسر توی عکس بزرگ‌تر شدن و مرد و زن که گویا مادرشون بودن‌مسن تر.تو یکی از عکس ها یه مرد مسن بود که نشسته بود روی ویلچر.کنار یه دستش یه پسرجوون و کنار دست دیگه اش دخترِ جوونِ مو باز با یه تیشرت بود.موهاش بلند بود و مشکی و پرپشت.
قسمت صد و بیست و شش: اما نکته ای که باعث شد توجهم به این‌عکس جلب شه شباهت این دختر به من بود!انگار که تنم لباس قدیمی کنم.موهام رو فو اوکول کنم و طبق اون سال ها لباس بپوشم و وایسم عکس‌بگیرم.زدم‌صفحه ی بعد.و صفحه های بعد تر.عکس های نامزدیش که عشقولانه گرفته شده بود و عکس های عروسیش.دختر و‌پسر تو عکس انقدر شیک و پیک بودن و انقدر ژست های قشنگ گرفته بودن که اگه از لباساشون معلوم‌نبود میگفتم واسه همین زمونه ان.همدیگه رو بغل کرده بودن یا لب های همو تو عکس بوسیده بودن.خانواده ی آزادی بودن انگار.اینو از طرز پوششون فهمیدم.که تو عکسای عروسی هیچکس حجاب کامل نداشت.زنا دامن‌کوتاه تنشون بود و خود عروس لباسش دو بنده بود.حس خوبی داشتن عکسا.طوری که یادم رفته بود چطوری این‌آلبوم عکس رسیده بود دستم.ما هیچ وقت آلبوم عکس نداشتیم.اونم این شکلی.من و نهال فقط از نوزادی و بچگیمون عکس داشتیم تا ۵ سالگی.البته نهال خیلی بیشتر از من.تو همه ی عکسامون مادرم حجاب کامل داشت و با‌پدرم عین غریبه ها وایمیسادن.برعکس این عکسا که همه‌مو باز و آزاد بودن.از عکس های عشقولانه گذشتم تا اینکه رسیدم به یه عکس خانوادگی از همون‌زن که‌ اکثر عکس های تو آلبوم از اون بود.تو بیمارستان بود.روی تخت.بغلش یه نوزاد بود و کنار تخت شوهرش نشسته بود و بغلش کرده بود.هردو لبخند روی لبشون بود.با دیدن این‌عکس منم لبخند زدم.ناخودآگاه حسرت عشق تو نگاهشون رو خوردم.چه عشقی...چند تا عکس تو بیمارستان بود.گذشت تا رسیدم‌به یه عکس از همون‌زن تو خونه.توی تختش نشسته بود و نوزادش بغلش بود.شوهرش هم‌پیشش دراز کشیده بود و میخندید.زنه معلوم بود از بیمارستان تازه مرخص شده.نگاهم نشست روی نوزاد.یه لحظه قلبم‌ریخت.اما بعد به خودم‌گفتم دیوونه ای!مگه میشه!اما هرچی دقیق تر‌میشدم‌انگار اون صدای تو سرم‌بلند تر‌میشد.زدم‌عکس بعدی و عکس بعد ترش و بعد ترش.دستام داشت میلرزید.این تصادفی بود؟!صدا بلند و بلند تر شد.طوری که دیگه‌نتونستم‌نادیده اش بگیرم.صدا داشت میگفت اون نوزاد شبیه منه!شبیه عکسایی که از‌نوزادیم داشتم.تو بغل مادرم.انقدر شباهت چطور ممکن بود؟!با عجله ورق میزدم تا رسیدم‌به عکس آخر.عکس آخر تیری بود که پرت شد تو قلبم.حس کردم‌سرم‌سبک‌شد و چشم هام‌سیاهی رفت.اون عکس،عکسی نبود جز اون زن و مرد عاشق که همدیگه رو بغل‌کرده بودن و اون نوزاد تو بغلشون بود.کنار اون زن و مرد هم کسی نبود جز پدر و مادر من.خودشون بودن. قسمت صد و بیست و هفت: مادرم بود با همون چادر رنگی ای که تو عکسای قدیمی سرش بود.همون حجاب و همون لبخند خجول تو عکسا.پدرم‌بود با اون اخم‌های همیشگیش که تو همه ی عکسا‌مینشوند روی پیشونیش.نمیتونستم‌هضمش کنم.تو ذهنم‌همه‌چیز‌خیلی سریع داشت رخ‌میداد.نمیدونستم‌به کدوم‌یکی از حرفای مغزم‌گوش بدم!مادر و‌پدرم تو این عکس‌چیکارمیکردن؟!این نوزاد چرا شبیه من بود؟!چرا هیچوقت این‌عکسا یا این‌خانواده رو ندیده‌بودم؟!هرچی بیشتر‌فکرمیکردم‌سر دردم‌بیشتر و بیشتر میشد.دیگه نتونستم‌جلوی خودم‌رو‌بگیرم.کنجکاوی داشت منو به جنون‌میکشوند.فکر و خیالای عجیب و غریبی که تو سرم‌بودن‌و دوست نداشتم‌به هیچ‌کدومشون توجه کنم.آلبوم‌رو گذاشتم‌زمین‌و‌برگه ی کوچیکی که تو پاکت‌بین‌وسایل ها بود رو‌برداشتم.با خط خوشی نوشته شده بود:_(میدونم شاید نیای واسه شنیدن حرفایی که دیر و زود باید بشنویشون.شماره ام‌رو واست مینویسم.میدونم‌نمیخوای تو بی خبری بمونی و دلت‌میخواد حقیقت رو بفهمی.و کسی حقیقت رو‌بهت نمیگه جز من.خواستی بدونی حاضرم همه چیز رو بهت‌بگم.)و یه شماره پایین‌برگه بود.برگه رو‌انداختم‌روی میز و شناسنامه هارو برداشتم.یکیش شناسنامه ی همون‌زنِ صاحب آلبوم‌بود.اسمش شهین‌بود.کنار اسمش یه مهر قرمز که زده شده بود فوت شده خودنمایی میکرد.بعدی شناسنامه ی همون‌مرد که شوهرش میشد.روی اونم‌همون‌مهر خورده بود.خوندن فامیلی انگار تیر آخر شد واسه دیوونه کردن‌من.هم‌فامیل خودم‌بودم و تو قسمتِ نام‌پدر و مادر اسم‌پدربزرگ‌و مادر بزرگم‌زده شده بود.رفتم‌به صفحات بعدی.زن‌و شوهر بودن.اسم‌بچه اشون ولی ثبت نشده بود.پس اون‌عکسای زایمان چی بود؟!مغزم سوت کشید.داشتم دیوونه‌میشدم.اگر این شناسنامه راست میبود این‌مرد عموی من‌بود.ولی چطور عمویی که از داشتنش تا این سن بی خبر بودم؟!اصلا عموی من بود؟!یا...بهش فکرنکردم.حتی اجازه ندادم‌به ذهنم‌خطور‌کنه.محال بود.محال! کلافه از جا پریدم.حالم اصلا خوب نبود.سعی کردم‌آروم‌باشم‌اما تا همه چیز رو نمیفهمیدم نمیتونستم!باید میفهمیدم‌چی به‌چیه.نمیخواستم ندونسته قضاوت‌کنم و بدبین‌بشم‌به همه چی.مرده گفته بود تو پارک‌منتظرم‌میمونه.طوری سر بلند‌کردم‌به ساعت نگاه کنم‌که قلنج‌گردنم‌شکست.نیم‌ساعت شده بود یا نه؟!حتی یادم‌رفته‌بود قبلش ساعت رو نگاه‌کنم.با عجله آلبوم‌رو گذاشتم‌روی‌میز و رفتم‌سمت‌چوب لباسی. قسمت صد و بیست و هشت: .لباس سرسری ای‌تن
م‌کردم.آلبوم،ورقه ی کاغذ و شناسنامه هارو برداشتم و از خونه دویدم‌بیرون.نفهمیدم‌چطوری خودم‌رو‌رسوندم‌به پارک.فقط‌میدونم‌وقتی رسیدم‌داشتم‌نفس‌نفس‌میزدم‌بخاطر دویدنم.همه جور عجیبی‌نگاهم‌میکردن.به زنی که عجیب غریب لباس پوشیده بود و داشت عین دیوونه ها با یه مشت کاغذ و آلبوم تو دستش میدوید.وقتی رسیدم‌به پارک عین دیوونه ها دور تا دور‌گشتم.نبود.رفته بود.انقدر نا امید شدم‌که دلم‌میخواست بشینم‌همونجا و زار بزنم.دوباره نگاه‌گردوندم.نبود.سرم‌رو‌پایین‌انداختم‌و با افسردگی عزم‌رفتن‌کردم.باید میرفتم‌ خونه و‌بهش زنگ‌میزدم.اینبار‌منتظر نمیموندم و‌ازش‌میخواستم‌از‌پشت همون‌گوشی بهم‌بگه این‌عکس های مسخره چه دلیلی میتونه داشته باشه.سرم‌پایین‌بود و داشتم‌از‌پارک‌خارج‌میشدم‌که با دیدن‌ماشینی اون ور‌پارک ذوق کردم.ماشینِ همون‌مرد بود.دویدم‌سمتش و خدا خدا کردم‌اشتباه نکرده باشم.وقتی رسیدم‌به ماشین‌خدارو شکر کردم که واسه یبارم‌شده به خواسته ام‌رسیده بودم.با کف دستم‌محکم‌چند بار کوبیدم‌به شیشه.مرد که سرش رو گذاشته‌بود روی فرمون با این حرکتم‌ترسیده از‌جا‌پرید و‌برگشت سمتم.با دیدن‌من‌لبخند کمرنگی نشست روی لبش.شیشه اش رو‌داد پایین:_(میدونستم‌نمیتونی چشم‌ببندی روی واقعیت!)بی توجه بهش اخمی‌کردم:_(بیاید پایین لطفا.یه جا بشینیم‌.واسم‌توضیح‌بدید این عکسا چیه!)بعد هم‌بدون اینکه‌منتظر جواب باشم‌رفتم‌سمت‌پارک.بین‌راه وایسادم.هنوز نشسته بود و نگاهم‌میکرد.وقتی دید نگاهش میکنم‌پیاده شد و دنبالم‌اومد.روی‌نیمکتی نشستیم.آلبوم،برگه و شناسنامه ها عین‌یه بمب ساعتی تو آغوشم‌بودن.کل دل و روده ام‌بهم‌میپیچد از استرس.اینبار از نشستن کنار‌این‌مرد غریبه که بهش تو خیال خودم‌انگ دزد زده بودم‌نبود.بلکه از شنیدن‌حرفایی‌بود که‌میدونستم‌اصلا دوست ندارم‌بشنومشون.مرد بود که سکوت‌رو شکست.انگار‌تو ذهنم‌بود و میدونست اون تو چقدر همه چیز بهم‌ریخته و گنگه:_(میدونم چه حالی داری بعد دیدن اون عکسا و شناسنامه.میدونم‌خودت یه حدسایی زدی.اومدی اینجا‌که‌مطمئن‌بشی ازشون.)زل زد به چهره ی پر استرسم:_(آماده ای؟!واسه شنیدن حرفایی که‌میدونم حالت‌رو شاید بدتر از اینی‌که هستی بکنه ولی می ارزه.دونستن یه حقیقت تلخ بهتر از یه عمر زندگی با یه دروغ شیرینه!)اعصابم‌بهم‌ریخت.حوصله ی صغراکبرا چیدنش رو‌نداشتم. قسمت صد و بیست و نه: عصبی‌گفتم:_(فقط بگید اینا چین!پدر مادرم چه نسبتی با آدمای تو این آلبوم دارن!فقط همینو بگید!)جمله ی آخرم‌انق ددر ملتمسانه بود که خودمم دلم‌به حالم‌سوخت.مرد بدون‌حرف اضافه ای رو ازم‌گرفت و بدون اینکه دلش بسوزه واسم یا به حال من‌توجهی کنه قصه اش رو‌شروع‌کرد.دلم‌میخواست بگم‌من حوصله ی قصه ندارم.زودتر اصل مطلب رو بگو.ولی جلوی خودم‌رو گرفتم و گوش کردم:_(اون زنی که آلبومش دستته خواهرمه.شهین.از من‌کوچیک تر بود.غیر خودم سه تا خواهر داشتم و یه برادر دیگه. تا بچه بودیم.قد و نیم‌قد!ته تقاریمون شهین بود.خانواده ی خیلی خوشبختی داشتیم.یه پدر و مادر که بیشتر مثل دوست کنارمون‌بودن.شهین مدرسه میرفت.یه روز که رفته بودم دنبالش دیدم با یه‌پسره قرار گذاشتن‌کوچه پشتی‌مدرسه و دارن‌حرف‌میزنن.پسره رو که سیاه و کبودش کردم‌شهینو برداشتم‌آوردم‌خونه و به آقا جونم‌گفتم‌چی شده.شهین اماعوض اینکه خجالت بکشه گریه‌میکرد میگفت چرا زدیش!باید میبردیمش دکتر!از اون‌روز مصیبت ما شروع شد!شهین‌هرروز دیگه علنا‌با اون‌پسر قرار‌میذاشت.اون‌پسر هم‌چند باری اومده بود دم در خواستگاری.اونم تک و‌تنها بدون‌خانواده اش.من‌و داداشم‌هربار‌میگرفتیم‌و‌میزدیمش و در‌رو‌به روش‌میبستیم.شهین اما هربار گریه و‌زاری‌میکرد و‌میگفت میخواد بهش جواب مثبت بده.کلی خواستگار داشت.همه آدم‌حسابی و پولدار.هیچ‌کدوم‌رو قبول‌نمیکرد.مرغش یه‌پا داشت!میگفت یا این‌پسره یا هیچکس.پسره هم درست‌حسابی‌نبود آخه!یه پسر یه لاقبای بی همه‌چیز‌بود.هیچ‌کدوم‌از خانوادمون‌راضی نبودیم‌شهین حتی به اون‌پسر‌فکرکنه.آقا جونم‌که دید شهین‌واقعا کوتاه نمیاد و تو‌راه‌مدرسه همه‌با اون‌پسر دیدنش به یکی از خواستگارای شهین‌که‌مرد خوبی بود جواب‌مثبت داد.شب بله برون‌شهین سه بسته از‌قرصای تپش‌قلب مادرم‌رو خورد و‌بیهوش‌شد.بله‌برون‌بهم‌خورد.فرداش که حال شهین‌بهتر شد گفت‌اگه‌بخوایم به زور‌شوهرش بدیم‌خودش رو‌میکشه.بابام اونارو‌جواب‌کرد.از این‌تیپ خانواده های زورگو نبودیم ولی‌پسره واقعا به خانواده ی ما‌نمیخورد.یه پسر‌شهرستانی بود.راجب خودش و خانواده اش خیلی تحقیق‌کرده بودیم.اما خب وقتی شهین‌پافشاری کرد بابام‌رضایت‌داد بیان‌خواستگاری.پسره با خانواده اش یه شب پا شدن‌اومدن‌اما همون یه شب بود.بعدش تو خونه ی اونا هم جنگ به‌پا شد که اینا وصله ی‌ما نیستن. قسمت صد و سی: بعد ماه ها‌کشمکش که نه‌شهین‌راضی‌میشد از‌پسره‌بگذره نه‌پسره بالاخره پسره با خانواده اش قهر کرد و اومد دم خونه ی ما.افتاد به
دست و‌ پای بابام و گفت خودش تک و تنهاست.خانواده نداره از این‌به بعد اما به دومادی قبولش‌کنیم.نمیدونم‌آقا جونم‌چی دید توش که قبولش کرد.خیلی زود عقدشون‌کردیم.پسره رسما قید خانوادشو زده بود.خانوادشم‌گفته بود اگر اون دختره رو انتخاب کردی دور‌مارو خط بکش و‌فکرکن‌بی‌کس و‌کاری.همینم‌شد.وقتی‌عاقد اومد هیچ‌کدوم از‌اونا حتی فامیلاشون نیومدن.فقط خود پسره بود.بعد عقد آقا جونم تو حجره اش بهش کار داد.بغل دست‌ما دو تا داداش کار‌میکرد.انگار آقا جونم‌دیگه‌جای دو تا پسر‌سه تا پسر داشت.پسره‌ تو اتاق من‌میخوابید و با ما زندگی‌میکرد.ولی حد و حدودشونو با شهین‌میدونستن.شهین خیلی خوشحال بود.تو مدت زمان‌کم‌پسره تونست رضایت‌آقا جونم‌و‌خانوادمو جلب کنه.همه دوستش داشتن و قبولش کرده بودن.غیر از‌من‌که هیچ‌جوره دلم‌رضا نمیشد شهین دست‌گلم‌رو‌بسپارم دستش.حیف شهین‌بود واسه اون‌پسر!مراسم‌عروسی‌برگزار شد.همه‌چیز با‌هزینه ی آقا‌جونم.حتی‌طبقه ی‌پایین‌خونمون‌خالی شد واسشون.جهیزیه ی کامل واسه شهین‌خریدیم.حتی حلقه ها و سرویس طلا‌رو‌هم‌آقا جونم‌خرید.میگفت خوشحالی شهین‌به کنار‌پسره جنم کار‌کردن داره.چند‌ماهی از‌زندگیشون‌گذشت.تو این‌چندماه خانواده ی پسره بارها و‌بارها اومده بودن‌ناله و نفرین‌کرده بودن و‌کولی بازی درآورده بودن‌جلوی درمون‌و‌رفته بودن.هربار شرمندگیش برای‌پسره میموند و اون‌میومد معذرت‌میخواست.تا اینکه‌فهمیدیم‌شهین حامله است.وضع پسره خوب شده بود.بیشتر از‌ما کار‌میکرد و‌بیشترم‌حقوق‌میگرفت.صبح‌تا شب سرکار‌بود و عین‌یه‌کارگر‌کار‌میکرد و عارش نمیومد.بچه ی شهین‌تو شکمش‌بزرگ‌تر که شد آقا جونم‌خودش رفت شهرستان‌خونه ی‌خانواده ی پسره.چندباری‌بیرونش‌کردن.خونم به جوش اومده بود و میخواستم خونه رو روی سرشون‌خراب‌کنم‌اما‌آقا جونم هربار جلومونو‌میگرفت.انقدر رفت و اومد راضیشون‌کنه آشتی‌کنن.یا حداقل اینطوری نکنن.چون‌مادرش آخرین‌بار‌جلوی درمون‌جیغ و داد کرده بود و گفته بود پسرش رو عاق کرده.هرچی بابام‌رفت و اومد اثر‌نداشت.تا اینکه شهین زودتر از‌موعود دردش گرفت و زایمان‌کرد.خبر زایمانِ شهین که به گوششون رسید انگار دلشون‌نرم‌شد.برادر کوچیک‌ترِ پسره که تازه ازدواج‌کرده بودن پاشد با زنش اومد شهرمون....
قسمت صد و سی و یک: و یه پلاک‌زنجیر طلا واسه برادر زاده اش گرفت.وقتی‌میخواستن‌برن‌گفت مامان و باباش منتظرن‌ شهین‌و‌شوهرش با بچشون‌برن‌پیششون.دلشون‌میخواد نوه اشون‌روببینن.بابام که از خداش بود رابطه ی دخترش با خانواده ی شوهرش خوب بشه استقبال کرد از این‌تصمیم و تشویقشون کرد.قرار شد برن‌شهرستان پیششون.همونروزی که برادر شوهر خواهرم‌میخواست برگرده اونم‌با حال نزارش راهی سفر شد.هنوز دهم‌بچش هم نشده بود.هنوز خودش سرپا نشده بود ولی بخاطر شوهرش و زندگیش رفت.دو تا ماشین بودن.راهشون انداختیم.صبح زود بود.تا میرسیدن شهرستان‌چند ساعتی راه بود.قرار بود وقتی رسیدن‌خبرمون‌کنن ولی وقتی تلفن زنگ خورد بجای خبر رسیدنشون خبر تصادفشون رو شنیدیم.نفهمیدیم با چه حالی خودمون رو رسوندیم بیمارستان.خواهرم در جا تموم کرده بود‌.شوهرش هم تو کما بود و حالش وخیم‌بود.به دوروز نکشیده اونم تموم‌کرد.تنها مرهم داغی که به دلمون موند بچه اش بود.اما از همون روز دیگه اجازه ندادن ببینیمش.بابام رفت به پاشون افتاد،التماس کرد،تمانا کرد که بذارید این دختر پیش ما بمونه بلکه مرهم دردمون بشه.نذاشتن!حتی قرار شد شناسنامه ای که هنوز حتی واسش نگرفته بودن رو بگیرن برای با اسمِ پدرِ عموش و اسم‌مادرِ زن عموش!)به اینجای حرفش که رسید‌برگشت سمتم.یه عکس‌گرفت سمتم:_(عکس اون‌پلاکِ نوزادیت هست.تو عکس تو گردنته!همین‌چند وقت پیش هم‌تو گردنت دیدم!)وقتی لبش رو هم قرار گرفت و وقتی نگاهم‌نشست روی عکسی که دستش بود حس کردم‌کل دنیا دور سرم‌چرخید.عکس مادر و پدرم‌بود پیش اون زن و مرد.من‌بودم تو آغوشِ اون‌زن با همون پلاکی که از وقتی یادم بود تو گردنم‌داشتمش.هیچ وقت درش نیاورده بودم.ظریف و بی جون‌بود.چند باری گمش کرده بودم اما باز‌پیدا شده بود.تو تمام عکسای بچگیم‌تو گردنم بود.پس پدر و مادرم درواقع عمو و زن عموی من بودن؟!سرم‌رو گرفتم‌بین دستام.حالت تهوع و سرگیجه ی بدی گرفته بودم.مغزم همکاری نمیکرد باهام.نمیتونستم حرفایی که لحظاتی پیش شنیدم رو درک کنم.چطور نفهمیده بودم؟!چطور کسی بهم‌نگفته بود؟!چطور تونسته بودن ۲۹ سال آزگار این رو ازم‌مخفی کنن؟!چطور به خودشون این اجازه رو داده بودن؟!کم کم داشت همه چیز واضح میشد.کم کم داشت تصویر های قدیمی توی نظرم‌جون‌میگرفت.از همون بچگیم.از وقتایی که اشتباهی‌میکردم و مادرم کتکم‌میزد.پدرم هربار دعواش میکرد.بعد رفتن‌پدرم‌،مادرم‌میومد و باز کتکم‌میزد و میگفت بخاطر تو من باید حرف بشنوم قسمت صد و سی و دو: بعد به دنیا اومدن نهال رفتاراش باهام‌بهتر شد.شایدم کمرنگ تر شدم.اما تبعیضای بین‌من و نهال...تبعیضایی که فکرمیکردم‌بخاطر زشت بودن‌من و زیبا بودن نهاله ولی در واقع بخاطر این بود که من‌بچشون نبودم...چطور نفهمیده بودم؟!خدایا من‌چقدر خنگ بودم.یعنی نهالم‌میدونست؟!میدونست من‌خواهر‌واقعیش نیستم و باهام اینطور رفتار‌میکرد؟!انگار که روی آتیش دلم آب ریختن.خاموش شد.کاش میدونست!اگه‌میدونست انقدر نمیسوختم‌بخاطر رفتاراش...اگه‌میدونست میگفتم‌خواهر‌م‌نیست که! مکث کردم.پس چیمه!هنوز حتی نمیتونستم درست فکرکنم.اگر اسم‌من تو اون شناسنامه ها نمیرفت من و نهال دخترعمو بودیم.سردرد خیلی بدی دامنم‌رو گرفت.حتی حال گریه هم‌نداشتم.صدای مرد رو از بین‌صدای افکارم‌به سختی شنیدم.انگار که صداش از یه دنیای دیگه بلند شده باشه:_(دخترم‌یه جرعه آب بخور!)سر بلندکردم.به بطری تو دستش حتی نگاه که میکردم‌حالت تهوع میگرفتم.با انزجار رو برگردوندم.صدای درمونده اش بلند شد:_(میدونم خیلی یهویی شد.میدونم‌شاید بد گفتم‌شوکه ات‌کردم.ولی واجب بود.پدرم!یعنی!پدر بزرگِ تو.پدرِ مادرِ مرحومت!حالش بده.امروز و فرداست شاید صبحا چشم‌باز‌میکنه اونم‌به امید دیدن تو.میخواد قبل مرگش تورو ببینه.میخواد وصیت کنه و دوست داره خودتم‌باشی!)وقتی داشت میگفت صداش میلرزید.انگار واسه خودشم غریب بود:_(دایی جان!عین مادرتی.درست عین یه سیب که از وسط‌نصف شده باشه!اگه دلتم‌به مادرت رفته باشه‌ قبول میکنی‌باهام‌بیای.آرزوی پدرمو برآورده کن.یه عمر فقط از دور‌تماشات‌کرده.ما هم‌همینطور.حالا دیگه بزرگ‌شدی.عاقل شدی.حقتم‌بود بدونی!بیا و با خانواده ی واقعیت آشنا شو!)حالم بد بود اما‌ این سوال بدجور فکرم‌رو مشغول کرده بود.چرا الان؟!با صدای خفه ای گفتم:_(چرا شما تا الان سعی نکرده بودید پیدام‌کنید؟!)انگار‌‌میدونست این‌سوال رو‌میپرسم‌که فوری جواب داد:_(چندباری اومدم پیش‌پدرت.از همون بچگیت.هربار ازش خواستم‌بذاره حقیقت رو بهت بگیم و حداقل هفته ای یه روز تورو ببریم‌پیش خودمون.نذاشتن!گفتن‌همین‌که پسرشون و بردارشونو ازشون‌گرفتیم‌بسه!گفتن‌نمیخوان دخترشونم بیاد تو خانواده ی ما!)لبخند تلخی زد:_(حالا اگه بیای خودت میفهمی‌چرا اجازه ندادن حتی مارو بشناسی!از همون اولشم از ما خوششون‌نمیومد!اما الان دیکه نتونستم‌صبرکنم!باید یه روزی این راز فاش میشد.تا کی قرار بوداز ما دور‌باشی؟
قسمت صد و سی و سه: تازه میفهمیدم‌چرا قیافه ی این‌مرد و پسرش برام‌آشنا بود.یکی دوباری تو مغازه ی بابام‌دیده بودمشون.حالا داشت یادم‌میومد.با حس حالت تهوعی که‌بهم‌دست داد از جا پریدم‌و خودم‌رو رسوندم‌به جوب پشت صندلی و عق زدم.انقدر عق زدم‌که تهش اسید معده ام‌بود که بالا میومد.حس‌میکردم‌معدمم‌الان‌بالا میارم.و اون‌بین حواسم‌به مردی بود که بدون‌اینکه چندشش بشه پیشم‌نشسته بود و کمرم‌رو ماساژ میداد.وقتی یکم‌حالم‌بهتر شد دستمال‌پارچه ای تا خورده ای از جیبش درآورد و بهم داد.دستمال رو ازش گرفتم و بدون‌حرف از‌جا بلند‌شدم.باید میرفتم.باید میرفتم‌خونه و فکرمیکردم.این شلوغی و سر و صدا بهم‌اجازه نمیدادن فکر کنم.مرد افتاده بود دنبالم‌ولی وقتی گفتم لطفا دنبالم‌نیاید!میخوام‌تنها باشم!به حرفم‌گوش کرد.اولین‌بار بود این حس رو داشتم!تو خونه ی ما این ادا اطوارا معنی‌نداشت.وقتی رسیدم‌خونه تنها کاری که از دستم‌براومد خوردن سه تا قرص آرامبخش قوی بود و بعد دراز کشیدن‌روی تخت.نفهمیدم‌کی خوابم‌برد.بیدار که شدم اتاق تاریک‌تاریک‌بود.تکونی خوردم.فهمیدم فقط لباس زیرام‌تنمه.انقدر حالم‌بد بود که لباسامو فقط درآورده بودم و‌پرت کرده بودم‌یه گوشه.از جا بلند‌شدم.سرم‌هنوز درد میکرد.یکی‌از تیشرت های‌پارسا رو تنم‌کردم‌و و بدون شلوار از اتاق رفتم‌بیرون.بی حواس داشتم‌میرفتم‌سمت آشپزخونه‌که‌نگاهم‌افتاد روی کاباره و جیغ ناخودآگاهی کشیدم.پارسا که نشسته خوابش برده بود ترسیده‌چشم‌باز‌کرد.با دیدنش نفس راحتی کشیدم.فکرکردم‌حتما خیالاتی هم‌شدم.وقتی منو ترسیده دید از جا‌پرید:_(ترسوندمت؟!ببخشید!)بی توجه به حرفش گفتم:_(تو کی‌اومدی؟)وقتی‌گفت یه ساعت‌پیش نگاهی به ساعت انداختم.باورم‌نمیشد ۵ ساعت تمام‌خوابیده بودم.نگاهم‌نشست‌روی‌میز‌روبه روی‌کاناپه.فکراون آلبوم‌عکسا و حرفایی‌که شنیده بودم‌باعث شد توجهی به پارسا نکنم.یه لیوان آب‌خوردم‌و برگشتم‌تو اتاق.دیدم‌که متعجب‌نگاهم‌میکرد.اگه تو شرایط عادی بودم‌با چایی و تنقلات و میوه و شام‌هول هولکی ازش پذیرایی‌میکردم.ولی حالا...؟!رفتم‌تو اتاقم و بعد ۵ ساعت خواب که بی شباهت به مرگ‌نبود تصمیم‌گرفتم‌فکرکنم.باید چیکارمیکردم؟!به مامان و بابام‌میگفتن حقیقت رو میدونم؟!یا باید میرفتم‌به دیدن خانواده ی مادر واقعیم‌که از غریبه هم‌واسم‌غریبه تر‌بودن؟!یا باید به پارسا میگفتم؟!چیکارباید میکردم خدایا؟! قسمت صد و سی و چهار: نمیدونم‌چقدر با خودم‌کلنجار رفتم‌اما با باز شدن دراتاق به خودم‌اومدم.پارسا با یه سینی اومد.دو تا ل تویوان چایی بود و یکم‌تنقلات‌که به شکل‌بدسلیقه ای چیده بود تو ظرف.گذاشت کنارم و نشست روی تخت:_(رنگت پریده!ضعف کردی!چایی رو بخور تا شام‌حاضر میشه!)تعجب‌کرده بودم ولی مخالفتی هم‌نکردم.اصلا تو حال نبودم که بخوام‌مخالفت کنم‌یا حرفی بزنم یا حتی خوشحال بشم از توجهش.انگار که کل دنیا واسه من‌تموم شده بود.هرچی فکر میکردم‌راسته دروغ شده بود.اول که ازدواج‌زوری...بعد خیانت خواهرم...حالا هم‌فهمیده بودم دختر اون خانواده نیستم...بعد خوردن‌چایی پارسا سینی‌رو برد و یکم‌بعد واسه شام صدام‌کرد.تن ماهی رو با گوجه سرخ کرده بود.حقیقتا میل به خوردن‌نداشتم ولی وقتی اصرار کرد نتونستم‌نه بگم.در حد یکی دو لقمه خوردم.خواستم‌بلند بشم‌که لقمه ی سرم‌رو خودش گرفت و داد دستم.بعد خوردن‌شام بدون اینکه میز رو جمع‌کنم‌ یا حتی ازش تشکر‌کنم‌راهی اتاقم‌شدم و در رو از‌پشت قفل‌کردم.امشب نیاز داشتم‌به تنهایی.باید فکرمیکردم.باید تصمیم‌میگرفتم.ساعتی بعد که هنوز‌نشسته بودم و فکرم‌درگیر بود شنیدم صدای بالا پایین شدن دستگیره رو.انگار‌فهمید در قفله که رفت.تا صبح فکرکردم.از بچگیم تا همین اواخر.خیلی واضح شده بود همه چی.اگر ذره ای عمیقا فکرمیکردم‌میفهمیدم بچه ی اون خانواده نیستم.بیشتر از همه هم رفتارای مادرم.که واسه من و کارام دخالت نمیکرد اما واسه نهالش خودش رو به آب و آتیش‌میزد.که به من‌میگفت کم‌خرج کن و واسه نهالش سنگ‌تموم میذاشت.حقم داشت!نمیگم نداشت!خیلی محبت کرده بود این همه سال دخترِ برادر شوهرش دو نگه داشته بود.اگر من نمیفهمیدم بازم تا آخر عمر نگهم‌میداشتن.ولی اینا نمیتونست ناراحتیمو کم‌کنه.صبح به محض اینکه آفتاب زد شال و کلاه کردم و از خونه زدم‌بیرون.حتی قبل از پارسا.پارسا هنوز روی کاناپه خواب بود.تصمیمم رو گرفته بودم.میخواستم خانواده و فامیلی که این همه سال ازش محروم‌بودم‌رو ببینم.بدون فکرزنگ زدم‌به همون‌مرد.وقتی جواب داد صداش خواب آلود بود.من‌کل شب رو نخوابیده بودم و فکرمیکردم‌همه مثل منن!بهش گفتم‌میخوام‌برم‌دیدن پدربزرگی‌که میگفتن حالش خوب نیست.خوشحال شد و گفت خیلی زود میاد دنبالم.تو همون‌پارک‌منتظر اومدنش شدم و به ساعت نرسیده اومد.تو راه وقتی داشتیم‌میرفتیم‌گفتم‌خیلی زوده الان‌بیدار‌میشن؟!لبخند تلخی زد و گفت شبا نمیخوابن. قسمت صد و سی و پنج: ح
ال پدرش وخیمه و همه بالا سرش میمونن.تو همین مدت زمان‌کم حس صمیمیت داشتم‌با این‌مرد.گرچه نشونش نمیدادم.من دایی داشتم‌اما هیچوقت این حس رو بهشون نداشتم.درواقع داییم‌نبودن!میشدن‌برادر های زن عموم!پوزخندی که زدم‌باعث شد مرد برگرده سمتم و با تعجب‌نگاهم‌کنه.میخواستم‌بگم‌همین‌که دیوونه نشدم‌جای شکرش باقیه!این‌پوزخندا که چیزی نیست.وقتی رسیدیم‌گویا همه از اومدنم خبر داشتن.به محض فشردن زنگ در‌رو باز کردن‌و‌ریختن توی حیای باصفا و بزرگشون.یکی دستش اسپند بود و یکی دستش قرآن.دو تا زن بودن که عین‌پروانه دورم‌میگشتن.بعد فهمیدم خواهرهای اون زنن.مادرم!این دو تا زن‌خاله ی من بودن.چه حس غریبی داشتم.یه مرد جوون‌تر هم‌بود که گویا داییم‌بود.به جز اینا کلی دختر و پسر‌جوون و قد ونیم قد بودن.تو ثانیه ی اول فکرکردم‌اینا هم‌که عین‌ما جوجه کشی وا کردن!همه دو جین بچه دارن.اما بعد متوجه شدم اینا اصلا شبیه به ما نیستن.تیپشون...حرف زدنشون...رفتارشون...چقدر فرق داشتن با ما.پیش هم بلوز و شلوار‌پوشیده بودن.هیچ‌کدوم‌روسری سرشون نبود.حالا میفهمیدم‌چرا خانواده ی پدرم‌ رضایت نداده بودن‌به این ازدواج.همه خیلی گرم‌باهام احوال پرسی کردن.انقدر گرم‌که انگار رفته بودم‌سرکوچه نون بخرم و الان‌برگشتم!انگار که منو سال هاست‌میشناسن.محکم بغلم‌میکردن و صورتم‌رو بوسه بارون‌میکردن.وقتی رفتیم داخل با دیدن‌تختی که روش یه‌مرد خیلی خیلی پیر و از کارافتاده و فرتوت بود قلبم‌به درد اومد.با دیدن‌من لبش به لبخند باز شد.حتی نا نداشت لبخندش رو روی لبش نگه داره!دست دراز‌کرد سمتم:_(یادگارِ شهین!)مردی که منو اینجا آورده بود.اسمش صادق بود.اصرار داشت دایی صادق صداش کنم.بغل گوشم‌گفت:_(برو بغلش کن!بذار دلتنگی این‌سالا از دلش کم‌شه!)دستش رو‌گرفتم.هنوز‌نمیدونستم‌چی‌بگم‌که‌با دست لرزونش دستم‌رو‌برد سمت لبش و تا به خودم‌بیام بوسید.هول شدم و‌ دستم‌رو‌کنار‌کشیدم.زد زیرگریه:_(چقدر شبیه مادرتی!)اینا رو به سختی با صدای لرزون و ضعیف‌میگفت.نمیدونستم‌چی‌بگم.فقط‌نشستم‌ پیشش و لبخند زدم.به‌پدر بزرگی‌که بعد ۲۸ سال تازه فهمیده بودم‌وجود داره نمیدونستم‌چی‌بگم.اون بود که‌حرف میزد و‌گریه‌میکرد.به بچه هاش‌میگفت‌دیدید گفتم‌میاد!این‌دختر شهینه!خون‌شهین تو رگاشه!نصف‌محبت اونم داشته‌باشه بسشه!بعد هی‌با ذوق‌نگاهم‌میکرد و‌به‌بچه هاش میگفت چقدر شبیه جوونیا یا
قسمت صد و سی و شش: خلاصه بخوام‌کنم ۴ ساعت تمام‌اونجا بودم!حتی ناهارمم‌اونجا خوردم.چنان تو این ۴ ساعت باهاشون‌صمیمی شده بودم‌که‌اصلا دلم‌نمیخواست‌برم.انقدر حرف زدن‌و منو به حرف‌گرفتن که ساعتای آخر صدای قهقهه هامون‌پیچیده بود تو خونه.میدیدم پیرمرد بیچاره روی تخت چطور‌سرخم‌میکنه‌نگاه کنه به خنده هامون و چطور کیف‌میکنه.پارسا دو بار‌زنگ‌زد.بار اول پرسید صبح الطلوع کجا رفتم.به دروغ‌گفتم‌بانک کار داشتم.بار دوم‌زنگ‌زد و پرسید رفتم‌خونه و باز‌گفتم آرایشگاهم.از خونه ی بابام هم‌زنگ زدن اما جوابشون رو ندادم.تو حالی نبودم که بخوام‌باهاشون حرف‌بزنم.بعد ۴ ساعت‌نشستن تصمیم به رفتن‌گرفتم.موقع رفتن مردی که‌پدربزرگم‌بود دستم‌رو گرفت و ملتمس و مظلومانه ازم خواهش کرد بازم بیام‌به دیدنش.منم‌قول دادم هروقت،وقت کردم‌بهش سربزنم.اما خودمم‌نمیدونستم‌واقعا گفتم یا نه!شک‌داشتم واسه دوباره اومدنم.اومده بودم‌بشناسمشون.حالا شناخته بودم.اما اگه تو این رفت و آمد ها یکی متوجه میشید چی؟!سوار ماشین آقا صادق بودم.اینطوری‌صداش میکردم.نمیتونستم‌یه مردی که تازه دوروزه میشناسم‌رو دایی صدا کنم.تو ماشین انقدر ازم‌تشکر کرد که حد نداشت‌.تهشم‌چشم هاش قرمز شد و معلوم‌بود بغض کرده.میگفت باباشو خیلی وقته اینطور خوشحال ندیده بود.ازم‌خواهش کرد بازم‌سربزنم‌بهش و من‌سکوت‌کردم.وقتی رسیدم خونه پارسا باز‌بهم‌زنگ‌زد.بهش گفتم‌خونه ام.خیلی زود قطع کرد و به دقیقه نکشیده زنگ‌زد خونه و وقتی جواب داد گفت دستم خورده و قطع کرد!روزها پشت سرهم‌میگذشتن.انقدر همه چیز سریع بود که حتی فرصت‌نمیکردم‌فکرکنم‌بهشون.پارسا این روزا تغییرکرده بود.شایدم‌من‌تغییرکرده بودم.دیگه شام و ناهار حاضر‌نمیکردم.اگر هم‌میکردم‌یه غذای سرسری درست میکردم.وقتی از‌سرکار‌میومد مثل قبل عین‌پروانه دورش نمیگشتم.نهایت کارم‌این بود یه چایی بریزم‌و بذارم‌جلوش و بچپم تو اتاق و در رو قفل کنم.نمیدونم‌چم‌ شده بود اینروزا.دلم‌میخواست دور باشم ازش.بعد دو سه بار قفل کردن در وقتی میز شام رو همونطور ول کردم و راهی اتاق شدم تا خواستم‌قفلش کنم پارسا با ضرب بازش کرد:_(چیکارمیکنی؟!)چنان طلبکار پرسید که یه لحظه شک کردم.با تعجب‌گفتم:_(چیکارمیکنم؟!)در رو محکم‌کوبید بهم.از‌جا‌پریدم.کلید پشت در رو برداشت و نشونم داد:_(چه معنی داره هی میای اینجا در رو قفل‌میکنی؟!دو نفریم تو خونه واسه چی درو قفل میکنی؟!) قسمت صد و سی و هفت: نمیدونستم‌چی جواب‌بدم‌پس شونه ای بالا انداختم‌و رفتم‌سمت تخت.دراز که کشیدم‌با حرص‌گفت:_(میگم‌چرا درو قفل‌میکنی؟!)پوف کلافه ای کشیدم:_(داد و بیداد نکن سرم درد میکنه!برو بیرون در رو‌ببند لطفا.میخوام‌تنها باشم!)چنان با غیض نگاهم‌کرد که پشیمون شدم از‌گفته ام.بعد از اون‌نگاه از اتاق رفت بیرون و در رو‌محکم‌بهم‌کوبید.خیلی زود خوابم‌برد.نصف شب که بیدار‌شدن‌با دیدنش روی تختم‌تعجب کردم.اومده بود پیش‌من خوابیده بود!ازش فاصله گرفتم.بوش اذیتم‌میکرد برعکس قبلا که عاشق بوی تنش بودم.لبه ی تخت‌مچاله شدم‌توی خودم و خوابیدم.بیدار‌که شدم آقا صادق بهم‌زنگ‌زده بود.جوابش رو دادم.بهم گفت‌اگه‌کاری ندارم‌ناهار‌ برم‌اونجا.گفت‌میدونه ظهرا تو خونه‌تنهام و با رفتنمم حال پدرش رو عوض‌میکنم.یه حسی داشتم‌!نمیدونم‌چه حسی!ولی همون‌حس باعث شد قبول‌کنم.آقا صادق خودش اومد دنبالم.وقتی رفتیم اونجا باز مثل اونروز همه‌جمع بودن‌آقا صادق گفت هفته هاست همینطورن‌.که بخاطر پدربزرگ‌تو این‌خونه‌میمونن.وقتی رفتم‌اونجا شال و مانتوم‌رو درنیاوردم.هرچی خاله ها اصرار کردن گفتم‌نه!این بار‌پسر آقا صادق هم‌بود.همونی که اونروز جلوی در خونم اومد دنبال پدرش.اسمش فرزاد بود.تو همون قرار اول فهمیدم‌بد اخلاق و گنده دماغه.با هیچکس حرف نزد و رفت نشست یه گوشه.چنان با نفرت منو نگاه میکرد که میخواستم‌برم‌بپرسم طوری شده!چرا اینطوری عین‌قاتلا نگاهم‌میکنی؟!ولی جلوی خودم‌رو‌گرفتم.دختر ها انگار فهمیده بودن از‌نگاهای فرزاد خوشم‌نیومده که‌گفتن اون همیشه اینطوریه.با همه دشمنه.نمیدونم واسه اینکه من‌حس راحتی‌کنم‌گفتن یا واقعا همینطور بود.روزها پشت سرهم‌میومدم اینجا.دیگه خو گرفته بودم‌به این خونه.حس میکردم این بار واقعا یه خانواده دارم.حس‌میکردم فامیلای واقعیم‌رو‌پیدا کردم.کسایی که بهشون تعلق داشتم.باهاشون خوشحال بودم...چیزی که هیچوقت تو خانواده و فامیلام پیدا نکرده بودم.صبح که پارسا میرفت‌منم میومدم‌خونه ی پدربزرگ.آقا جون صداش میکردم.میگفتن مادرم‌هم‌اینطوری صداش میزده.تو همین چند روز چنان‌مهرش به دلم‌نشسته بود که آرزو میکردم خدا از‌عمر‌من‌بده به عمرش.دیگه‌باهاشون راحت شده بودم.مانتو و شالم‌رو درمیاوردم.اما‌لباسام‌کاملا پوشیده و بلند بودن.موهامم‌هیچوقت باز‌نمیکردم.دوست نداشتم‌موهای بازم‌رو همه‌ببینن.همیشه گوجه ای نگهشون میداشتم. قسمت صد و سی و هشتم: .تو این‌مدت واسم‌از‌گذشته ها گفتن
.که پدر و مادرم‌چقدر عاشق هم‌بودن.که چقدر پدر واقعیِ من‌با خانواده اش فرق داشت.میگفت از اول اونا همینطور تعصبی بودن.میدونستم خجالت‌میکشن جلوم‌بگن اونا عقب مونده بودن!!!اونا باعث مرگ‌پدر و مادرم‌رو پدر بزرگ‌و مادربزرگ‌پدریم‌میدونستن.میگفتن انقدر لجوج و مغرور بودن که حاضر نشدن بیان خونه ی پسرشون و واسه دیدن‌نوه اشون زن زائو و بدحال رو باشوهرش راهی جاده ها کردن.چقدر حس نفرت داشتم بهشون.همینطوریش متنفر بودم‌ازشون.این‌نفرت با شنیدن این‌حرفا بیشترم‌میشد.اینروز ها افسرده تر از همیشه شده بودم.دوست داشتم از همه فاصله بگیرم‌و تو تنهایی خودم‌بمیرم.همه بهم‌دروغ میگفتن.حتی گاهی فکرمیکردم‌ شاید تمام‌اون آدما هم‌بهم‌دروغ‌میگفتن که خاله و داییم‌هستن.اما همه ی شواهد مشخص بود.حتی‌کوچک ترین‌ایرادی هم‌نبود.اون روز عصر مثل‌هر روز‌وقتی‌برگشتم‌خونه‌پارسا اومده بود.زودتر اومده بود!سوال پیچم‌کرد کجا بودم و من با جواب های سرسری از سرم‌بازش کردم.گفت واسه شام‌خانواده اش رو صدا کرده بیان و هرچی‌بهم‌زنگ‌زده خبر‌بده جواب ندادم.میدونستم.از‌قصد جوابش رو نداده بودم.واسه اولین‌بار تو تمام‌مدت ازدواجمون سرش داد زدم و دعواش کردم.گفتم‌حق نداشته بی خبر ازمن صداشون کنه.بعد هم‌بهش‌گفتم‌فکرشام‌رو خودش بکنه حالا که نکرده با من‌مشورت کنه.شوک شد.گفت واسه اینکه‌یکم از این‌حالم‌در بیام‌اینکارو کرده.بی توجه بهش رفتم‌تو اتاقم.پارسا خودش همه‌چیز رو آماده کرد و شام‌رو سفارش داد.و من تمام مدت فکرکردم.امروز پدربزرگ‌راجب ارث و میراث حرف زد.گفت هرچی سهم‌شهین بوده حالا به من میرسه.گفت نذارم‌کسی‌بفهمه مخثوصا پدر و مادرم وگرنه امکانش هست بخوان ارثمو بگیرن.البته که انقدر واضح نگفتن اما‌منظورشونو فهمیدم.بهشون‌گفتم‌چیزی از ارث و میراثم‌نمیخوام اما گفتن‌حقمه!نخوام‌هم‌باید بگیرم‌و بندازم‌سطل آشغال.مهمونا اومدن و رفتن.و من‌تمام‌مدت بی حوصله و ساکت بودم.انقدر که همه فهمیدن چیزیم‌هست.خانواده ی پارسا بعد شام‌سریع رفتن.حتی‌نموندن میوه‌بخورن.بعد رفتنشون خودم‌جمع و جور‌کردم پارسا خیلی کار کرده بود امروز.من دست به سیاه و سفید نزده بودم.وقتی‌اومد با لبخند ازش تشکر‌کردم.بعد مدت ها به روش لبخند زدم.ذوق‌کرد و گفت وظیفش بوده.رفت جارو برقی آورد.داشت‌میکشید و منم‌ظرفارو جمع‌میکردم‌که صدای اس ام اس گوشی‌پارسا که روی‌مبل بود بلند شد. قسمت صد و سی و نهم: اول توجهی نکردم‌ولی وقتی پشت سرهم شدن به دلم‌افتاد‌حتما چیزی هست.پارسا حواسش نبود.گوشیش‌رو برداشتم و‌نگاه کردم.با دیدن شماره ی ناشناس نتونستم جلوی خودم‌رو بگیرم.پیام‌رو باز کردم.حتی با خوندنشم میتونستم‌بفهمم کیه:_(باشه قبول!همه چی تموم!ولی قبلش یه خواهشی ازت دارم.فردا شب بیا همون کافه ی همیشگی.خواهش میکنم!میخوام‌حرفای آخرمو بهت بزنم.اگه اون‌روزایی که با هم‌بودیم هنوز ذره ای واست ارزش داره رد نکن!)اس ام اس رو باز نکردم‌که خونده نشه.پارسا متوجه نشده بود.گوشیش رو برگردوندم سرجاش.دوباره حالم بد شد.بدون اینکه حرفی بزنم یا کاری کنم‌رفتم توی اتاق و در رو از‌پشت قفل کردم.نشستم‌روی تخت و زار زار‌گریه کردم.همه ی این اتفاقاتی که داشت میفتاد از توان من خارج‌بود.خدایا مگه من‌چقدر صبر دارم؟!بسه!میخوام‌یکم روی آرامش ببینم.منی که فکرمیکردم‌رابطه بین نهال و پارسا تموم شده حالا فهمیده بودم اشتباه میکردم.هنوز به هم‌پیام‌میدادن و حرف‌میزدن.شایدم‌دور از‌چشم‌من قرار‌میذاشتن.چنان خشم و غضبی تو وجودم‌طغیان کرده بود که هیچ‌جوره نمیتونستم آرومش‌کنم.دلم‌میخواست فاصله بگیرم از‌پارسا ازاین‌زندگی از این همه دروغ و دورویی و خیانت.هنوز دوستش داشتم‌...هنوز اگه جونم‌رو میخواست بهش میدادم ولی خسته شده بودم از تلاش کردن.از دویدن و نرسیدن.از یک‌طرفه همه کار کردن.بسه هرچی از خودم‌گذشتم و فکرکردم‌درست میشه.مامانم!یا بگم‌زن‌عموم!!اشتباه میکرد!خوبی آدمارو سربه راه نمیکنه.پررو میکنه.بسه خوبی!دلم‌میخواست بکنم‌از این زندگی.این‌حس هارو رو واسه اولین بار که داشتم.قبلا هم داشتم ولی الان دیگه عشق تو دلم‌به پارسا مانعم‌نمیشد.انگار اونم‌خسته شده بود.به این فکرکردم اگه بخوام از‌پارسا جدا شم باید یه جایی واسه رفتن داشته باشم.باید قبول کنم ارثی که قرار بود به مادرم‌برسه رو بگیرم.انقدری بود که بتونم‌هم‌باهاش خونه ی بخرم‌هم‌ماشین.یه کاری هم‌پیدا میکردم‌بالاخره.بعدشم‌خانواده ی مادریم‌پشتم‌بودن.مطمئن بودم ازم حمایت میکنم.و تازه داشتم‌میفهمیدم چقدر خوبه و چه حس قدرتی به آدم‌میده کس یا کسایی رو داشته باشی که در هرشرایطی پشتت باشن.من هیچوقت نداشتم!اما حالا که داشتم میتونستم عاقلانه تصمیم‌بگیرم.و حتی گرفتم!تو همون یک ساعتی که روی تخت نشسته بود و زل زده بودم‌به دیوار. قسمت صد و چهلم: فردا پارسا رو دنبال میکردم.شاید حتی به بابا و مامانمم زنگ‌میزدم‌میومدن با چشم هاشون‌میدیدن بل وکه باور‌میکر
دن.از فکر اینکه پارسا اون ور این دیوار داره با نهال پیامک بازی‌میکنه حالمو بهم‌میزد.تو فکرهای خودم‌بودم که دستگیره ی در چند بار‌تکون خورد.پشت بندش چنان مشتی کوبیده شد به در که از جا پریدم و به ثانیه نکشیده صدای عربده ی پارسا:_(نرگس!وا کن این لامصبو!چه گوهی داری‌میخوری تو اون اتاق!)نمیدونستم‌بترسم تعجب‌کنم یا منم داد و بیداد کنم.چی داشت میگفت پارسا؟!کی داشت گوه میخورد دقیقا؟!هنوز به خودم‌نیومده بودم که بار دیگه کوبید به در:_(وا کن درو!وا کن تا نشکستم!وا کننن!)چنان عربده کشید که امانی واسه فکرکردن نداشتم.دویدم در رو باز کردم.با دیدن‌پارسا که صورتش برافروخته شده بود و از‌چشم های آتیش‌میبارید دهنم باز‌موند.بخاطر یه درو بستن انقدر عصبی بود؟!وقتی منو دید هلم داد.واسه حفظ تعادلم‌عقب عقب رفتم:_(واسه چی‌میبندی این در بی صاحابو ها؟!مگه بت‌نگفتم‌نبند!)تا خواستم‌حرف بزنم‌داد زد:_(چه غلطی میکنی پشت این در که میبندیش!)چنان حرصم‌گرفت از این حرفش که بدون لحظه ای فکرکردن دستم‌رو بردم‌بالا و سیلی محکمی به صورتش زدم.آخ!دلم‌خنک شد!این سیلی رو باید خیلی وقت پیش میزدم.عین خودش عربده کشیدم:_(غلطو من‌نمیکنم!تو میکنی!منو با خودت یکی نکن!)بعد هم‌گوشیم‌رو برداشتم و واسه اینکه پیشش نباشم از اتاق اومدم‌بیرون.نشستم‌روی کاناپه.میدونستم‌یکم‌بیشتر‌بمونم اونجا ممکنه لو بدم‌پیام‌نهالو.نمیدونم‌چقدر شد اونجا نشسته بودم که‌پارسا اومد رفت آشپزخونه.کمی بعد هم‌با یه سینی که دوتافنجون قهوه توش بود اومد.گذاشت جلوم و نشست کنارم.از روی کاناپه‌بلند شدم و فنجونمو برداشتم‌و‌رفتم‌تو اتاق.تا نشستم‌روی تخت دیدم‌پارسا هم‌با فنجونش اومد و چراغارو خاموش کرد و دراز کشید کنارم‌روی تخت.دلم‌نمیخواست پیشش بخوابم.حالا که تصمیم گرفته بودم ازش فاصله بگیرم.میدونستم این دل لامصبم‌باز‌میلرزه اگه‌بهم‌دست‌بزنه.گوشیم‌ و فنجون و یه پتو بالشت برداشتم‌و نقل‌مکان‌کردم‌روی کاناپه.بلند شده بود و از لای در‌حرکاتمو نگاه میکرد.وقتی دید دارم‌جامو درست میکنم دراز‌بکشم جدی‌گفت:_(پاشو بیا رو تخت بخواب!از این‌به بعد حق نداری جدا بخوابی!)وقتی دیدمحلش ندادم بلند تر‌گفت:_(پاشو میگم بیا روی تخت!)هرچی بیشتر‌بی‌محلی میکردم‌بیشتر دلم‌خنک میشد.