کنی!کمکبخوامدایی هام هستن.نوبت به تو نمیرسه!)اومدمپیاده شم قفل مرکزی رو زد.برگشتم و سرش داد زدم:_(چیکارمیکنی وا کن درو!دیگه شورشو درآوردی!)بی توجه به داد من سرش رو گرفت بین دستاش و تکیه داد روی فرمون.داد زدم:_(وا کن درو میخوام برم!)توجهی نکرد.انگار نه انگار من حرف میزدم اصلا.مجبورا سکوت کردماما مدام صدای آه هایی که فرزاد میکشید سکوت رو میشکست.هنوز سرش رو فرمون بود که گفت:_(از وقتی یادممیاد رفتمپی زندگی خودم.فکرکنم ۲۰ سالم بود که خونه مجردی گرفتم.یه شهر دیگه درس خوندم و تا همین الانش یه شب نبوده خونه ی پدرم باشم.طبعا وقتی از ۲۰ سالگی مستقل میشی یکم آزاد تر بارمیای.انقدر مهمونی و دورهمی و این ور اون ور رفته بودم که حد نداشت.دروغ چرا!انقدر دختر دورم بود و انقدر دوست دختر داشتم که با هم قاطیشون میکردم.ولی از همون ۲۰ سالگی به کسی دل نبسته بودم.تا همین الانش.هر دختری سمتممیومد منتظر بودم بهش حس داشته باشم یا علاقه مند شم ولی خبری نبود.همشون واسه سرگرمیم بودن.گاهی فکرمیکردم شاید هیچوقت نتونم عاشق شم.با خودممیگفتم تا آخر عمرممجرد میمونم اگه قرار باشه با یکی که بهش حسی ندادم زندگی کنم تا اینکه تو اومدی تو زندگیمون.اولش ازت بدممیومد.از همون بچگیم بدم میومد ازت.ندیده و نشناخته.همه ی توجه ها روی تو بود.همش اسم تو روی زبون خانوادمون بود.وقتی خودت اومدی و دیدمت این حس بیشتر شد.وقتی دیدمچقدر معذب و ضعیف و وابسته ای.)خندید.آروم و تلخ:_(از این مدل شخصیت ها هیچوقت خوشمنمیومد.ولی نمیدونم چی شد میون تیکه پرونی هام به تو و فاصله گرفتنام نزدیکت شدم.انگار تو هرچی ضعیف تر میشدی من بیشتر دلممیخواست پشتت باشم.بیشتر دلممیخواست تکیه گاهت باشم.کمکت کنم.چشم وا کردم دیدم فکر و ذکرم شدی تو.که شب موقع خواب بهت فکرمیکنم.سرکار بهت فکرمیکنم.حتی وقتی سرم شلوغه بهت فکرمیکنم.که چیکارمیکنی و در چه حالی.وقتی یه روز نمیدیدمت کلافه میشدم و وقتی میدیدمت آروم.نفهمیدمکی هرچی دختر و رفیق و دورهمی و مهمونی تو زندگیم بود رو حذف کردم و همه چی واسم شدی تو.خطمو عوض کردم.دوستام کم و کمتر شدن.زندگیم عوض شد کلا.صبح با فکر رسوندن تو بیدار میشدم و شب با فکر دیدن تو میخوابیدم!)
#رمانکده_گل_نرگس_180__
#رمان_گل_نرگس_181
قسمت صد و هشتاد و یک:
تپش قلبم با حرفای فرزاد روی هزار بود.آرزو کردم کاش زمین دهن باز کنه و من برم توش اما این حرفارو نشنوم.فرزاد داشت به منی که هنوز متاهل بودم ابراز علاقه میکرد؟!عصبی گفتم:_(خواهش میکنم فرزاد هیچی نگو.باز کن درو برم!حرفاتو نشنیده میگیرم!)سر بلند کرد و زل زد بهم.چشم هاش به خون نشسته بود:_(نشنیده نگیر!چون دارم به زور اعتراف میکنم به یه زنی که هنوز متاهله علاقه مند شدم.نمیدونم چی شد نرگس.خودمم نفهمیدم.بین اون همه دختر چرا عاشق تو شدم!ولی الان میدونم همه چی و همه کس رو گذاشتم کنار و فقط تورو تو زندگیممیخوام.فقط میخوام فکرم با دغدغه های تو درگیر باشه و من کیف میکنم با این دغدغه ها.که حتی حاضرم بچه ات رو عین بچه ی خودم با جون و دل بزرگکنم فقط به شرط اینکه تو پیشم باشی.تو این چند وقته که تو دور و برمی حس میکنم زندگیم معنا پیدا کرده و قبل اون اصلا زندگی نمیکردم.تاوانش هرچی باشه میدم حتی شده دو سالم منتظر پروسه ی طلاقت باشم،بی هیچ چشم داشتی کمکت میکنم.فقط تو طرف من باش.تو دل بکن از پارسا و اون زندگی.)تا خواستم دهن وا کنم و چیزی بگم دستشو آورد بالا و با عجله گفت:_(بذار حالا که جرئتشو پیدا کردم حرفامو بگم هیچی نگو خواهش میکنم!میدونم شاید بعد طلاق نتونی به هیچکس اعتماد کنی و دلت بخواد تنها باشی.من مجبورت نمیکنم حتما قبولم کنیهمین که بذاری نزدیکت باشم واسم کافیه.حتی اگه سال ها طول بکشه که تو به من و زندگی ای که میتونی با من داشته باشی فکرکنی.من حاضرم وایسم.خواهش میکنم با احساست تصمیم نگیر نرگس.اگه نگران بچتی خودم واسش از پدر واقعی هم بهتر میشم.اگه تکیه گاه نداری خودم تکیه گاه میشم ولی سر اینا برنگرد به اون زندگی.وقتی خواستی فکرکنی برگردی به این فکرکن که من حاضرم جونمو بدم واست.حاضرم بدون هیچ چشم داشتی پشتت باشم که تو فقط گوشه ی چشمی نگاهم کنی.به این فکرکن یه نفر هست که تو واسش از هرچی و هرکسی مهم تری و بعد تصمیم بگیر.میدونم در این صورت دیگه دلت نمیخواد بخاطر بچت،تنهایی یا چه بدونم بی کس بودن برگردی پیش کسی که با خواهرت بهت خیانت کرده.)یهو سکوت کرد.انگار شارژش با گفتن این حرفا تموم شده بود.چنان سرمو پایین انداخته بودم که حس میکردم الانه که گردنم بشکنه.حس میکردم دارم آتیش میگیرم از شرم شنیدن حرفای فرزاد.تا حالا کسی بهم اینطوری ابراز علاقه نکرده بود حتی شوهرم...
#رمانکده
قسمت صد و هشتاد و دو:
فرزاد انگار دید حالمو که قفل ماشینو زد و با آروم ترین صدای ممکنش گفت:_(به حرفام فکرکن نرگس.به دوست داشتنم به خودت فکرکن.من حتی نمیتونم دیگه به زندگی بی تو فکرکنم.به دل منم فکرکن!)با عجله قبل از اینکه حرف هاش رو تموم کنه از ماشینپریدم بیرون و دویدم سمت آسانسور.در آسانسور که بسته شد دست گذاشتم رو قلب بی قرارم.حالم عجیب غریب بود.هم ناراحت بودم هم خوشحال.اولین بار بود که بهم ابراز علاقه میشد و من عین ندید بدید ها مدام به حرفای فرزاد فکرمیکردم.میدونستم دوستم داره اما اینکه از زبونش بشنوم قلبمو به تپش آورده بود.وقتی رفتم بالا نمیدونم حالم چطور بود که شهناز فوریپرسید:_(نرگس خوبی؟!چی شد؟!فرزاد چیکارت داشت؟!)و من براش گفتم تک به تک حرف هایی که فرزاد بهمگفته بود رو.نیاز داشتم خالی کنم این حجم از هیجانم رو.شهناز اما با حرفام اخماش رفت تو هم و رنگش گرفته شد.حرفای من که تموم شد شهناز گفت:_(من که باور نمیکنم.فرزاد بی بند و باره نرگس.هیچ نبایدی تو زندگیش نداشته.تو اولین نباید زندگیشی.یه زنِ متاهلِ باردار در شرفِ طلاق!بخاطر اینکه نبایدی جذبت شده.مطمئنم تا بهت برسه این به قول خودش حس هاشم فروکش میشه.)به شهناز نگفتم اما من دیدم چشم های فرزاد رو.اینچیزی فراتر از علاقه به یه نباید بود.دوست نداشتمبگم ولی دقیقا عین نگاه های پارسا به نهال بود...و چقدر گفتن این حرف به خودم درد داشت.اونشب تا دم دمای صبح با شهناز حرف زدیم.شهناز ازم میخواست زودتر یه تصمیم جدی بگیرم.یا بیفتم دنبال کارای طلاقم یا اگر قراره پارسا رو ببخشم الکی فرزاد رو امیدوار نکنم!و من هنوز نمیدونستممیخوام چیکارکنم.صبح با سر و صدایی که از بیرون اتاقم میومد بیدار شدم.صدای شهناز بود.با همون موهای پریشونم که پخش بود دورم و تاپ دو بنده ام و ساپورت زردم رفتم بیرون.شهناز جلوی در وایساده بود و داشت با پارسا بحث میکرد.با دیدن پارسا اومدمبرگردم تو اتاق که منو دید.رفتم و دنبال یه لباس پوشیده گشتم که بپوشم اما قبل اینکه لباسمو عوض کنم در باز شد و پارسا اومد تو.صدای شهناز از پشتش میومد:_(خواهش میکنمراحتش بذار آقا پارسا.نمیخواد ببینتت!تکلیفتون مشخصه!بیا برو بیرون انقدر این دختر رو اذیت نکن!)پارسا اما تمام هوش و حواسش روی بالا تنه ی تقریبا برهنه ی من و شکم کمی بیرون زده ام بود.فوری بلوزمو گرفتم روم
#رمان کد
قسمت صد و هشتاد و سه:
با این حرکتم رو برگردوند و نگاه ازم گرفت
:_(تا باهات حرف نزنمنمیرمنرگس.باید به حرفامگوش کنی!)گفتم:_(باشه برو بیرون لباس عوض کنم بیام!)پارسا اما در رو به روی شهناز بست و قفل کرد.بعد هم نشست روی تختم و برگشت نگاهم کرد.لبخند تلخی زد:_(هنوز به قول شما بهت محرمم!نیاز نیست خودتو از منپنهون کنی!)وقتی سکوت و معذب بودنم رو دید پشتش رو بهم کرد.فوری تاپمو با بلوز عوض کردم.نتونستم ساپورتمو عوض کنم و با همون ساپورت رفتم و با فاصله نشستم پیشش.با بالا پایین شدن تخت برگشت سمتم و به لباسام نگاه کرد.وقتی دیدم لحظات طولانی هیچی نمیگه و فقط نگاهم میکنه گفتم:_(خب!گفتی باهام حرف داری!)نگاهش روی شکم کمی برآمده ام که از روی بلوزم معلوم بود خیره مونده بود.دست گذاشتمروی شکمم که نگاهش رو دوخت به زمین و بعد نفس عمیقی شروع کرد:_(نمیدونم چیا بهتگفتن و چیا شنیدی.ولی هر چی که شنیدی از طرف من نبوده که اینطوری قضاوتممیکنی.)خودش فوری گفت:_(البته حق داری نمیگم نداری.ولی همه چی اونطوری که فکرمیکنی نیست.فقط قبل از گفتن میخوام وسط حرفم نپری و بذاری همه چیو بهت بگم بعد میرم و دیگه برنمیگیرم تا تو نخوای.)نگاهم کرد که سر تکون دادم.دلممیخواست بشنوم حرفاشو.انگار دنبال بهانه ای واسه برگشتن پیشش بودم.وقتی هنوز هم تا نزدیکم میشد قلبم میلرزید و هزار بار تو دلم قربون صدقه ی چشم های خوشگلش میرفتم.آدمِ عاشق کور و کر میشه!راست میگفتن.پارسا باز نگاهشو دوخت به زمین:_(من و نهال خیلی وقت بود همو میشناختیم.تو دانشگاه من کنفرانس که میذاشتم نهال رو میدیدم همیشه.تقریبا دوسال.)انگار معذب بود واسه گفتن حرفاش ولی خودشو مجبورمیکرد بگه:_(متاسفم که اینارو بهت میگم ولی نمیخوام چیز ندونسته ای داشته باشی!)با گفتن حرفش دلم صد تیکه شد.شوهرم جلوی من داشت از عشقش با کس دیگه میگفت.به خواهرم...:_(کم کم بخاطر نهال بیشتر وقتمو تو دانشگاه گذروندم و به طبع بیشتر میدیدمش.شوخ بودنش و راحت بودنش باعث شد منم راحت تر نزدیکش شم و نفهمیدم چی شد که شماره بینمون رد و بدل شد و بعد دو ماه رابطمون چنان محکم شد که به ازدواج فکرکردم.حداقل از نظرمن اینطور بود.همون روزا میشنیدم از استادا و دانشجو ها که نهال خیلی شیطونه و هرروز با یه پسر میاد دم دانشگاه پیاده میشه ولی چون خودم تا حالا چیزی جز محجوب بودن ازش ندیده بودم فکرمیکردم اینا فقط حرفه پشتش.
#رمانکده
قسمت صد و هشتاد و چهار:
بهش گفتم قصدم ازدواجه و میخوام با خانوادم آشناش کنم.وقتی مخالفت کرد فکرکردم چه دختر خوب و چشم و دل سیریه که موقعیتمم واسش مهم نیست و بهم نه میگه.از من اصرار و از اون انکار تا اینکه بالاخره با اکراه قبول کرد.مدام میگفت تورو فقط واسه خودت میخوام نه موقعیت یا پولت و من خر میگفتم ببین عجب دختری پیدا کردم.بالاخره یکی پیدا شد که منو واسه خاطر خودم بخواد.آدم ساده ای نبودم برعکس خیلی زود میفهمیدم کی داره واسم نقش بازی میکنه ولی نهال انقدر قشنگ نقش دخترهای خوب رو واسم بازی کرد که نفهمیدم کی به خانوادم راجبش گفتم.حتی التماس نهال کردم که ببرمش با خانوادم آشناش کنم اما میگفت بعد خواستگاری.ازش خواسته بودم با خانوادش حرف بزنه.اوایل که قبول نمیکرد ولی بعد هی میپیچوند و میپیچوند تا اینکه من بدجور باهاش دعوا کردم و گفتم مجبورت که نکردم باهام ازدواج کنی.اگه نمیخوای بگو نمیخوام.وقتی عصبانیتم رو دید گفت یه خواهر بزرگ تر داره و باباش اجازه نمیده نهال قبل اون ازدواج کنه.چندین بار رفته بود دم خونه ی نهال و محل کار باباشو پیدا کرده بودم.هم باباشو دیده بودم هممامانشو اما خواهرشو ندیده بودم.تو این گیر و دار بودیم.من به نهال میگفتم برم با باباش حرف بزنم و اون اجازه نمیداد.تا اینکه یه روز وقتی تو شرکت بودم مانیار اومد سراغم.داد و بیدار و کتک کاری که تو با دوست دختر من چیکار داری.اولش نمیفهمیدم چی میگه ولی بعدش وقتی چت هاش با نهال رو ریدمفهمیدم.سه تا خط مختلف داشت!هنوز نمیخواستم باور کنم.بعد اونروز افتادم دنبالش.عین سایه هرجا میرفت دنبالش میرفتم.هر هفته سه جا مهمونی میرفت اونم با چه وضعی.با چه پسرایی میرفت دور دور و همون ساعتا بهمپیام میداد دلم واست تنگ شده.از همه ی اینا فیلممیگرفتم که وقتی انکار کرد بکوبم تو صورتش.انکارم کرد وقتی بهش گفتم.فیلمارو که نشونش دادم لال شد.بهش نگفته بودم مانیار فامیل و رفیقمه.هنوز نمیدونست.باهاش تموم کردم و فهمیدم همون روز به مانیار زنگ زده بود که میخواستی بیای خواستگاریم بیا.مانیارم بهش گفته بود که پارسا رفیق منه و نهال اصرار داشت سوتفاهم شده و من دوستت دارم و از این حرف ها.اونجا بود که فهمیدم چشمش دنبال پول و موقعیته.من از مانیار بهتر بودم.وقتی منو از دست داد رفت سراغ مانیار که تو خیارشور خوابونده
#رمانکده
قسمت صد و هشتاد و پنج:
خطاشو که هک کردم دیده بودمچند نفر غیرمانیار هم تو خیارشورن.مانیارمگویا پسش زده بود و رفت ترکیه.از حرص اونروزام هرچی بگم درک نم
یکنی.مرد نیستی که بفهمی چه حسی داره خیانت دیدن و خورد شدن.همش دلممیخواست تلافی کنم و خودمو خالی کنم.نمیدونستم چطور تا اینکه یادم افتاد یه خواهر بزرگ تر داشت.با خودم گفتم اگه ببینه من رفتم خواستگاری خواهرش عجیب میسوزه.همین کارو کردم.اون شب تو خواستگاری اولین بار بود میدیدمت.با تصوراتممتفاوت بودید.هم تو هم خانوادتون.چیزی که من از نهال دیده بودم خیلی متفاوت تر از حیا و حجاب شماها بود.اونشب وقتی حال نهالو دیدم انگار جری تر شدم.ادامه دادم و ادامه دادم.دقیقا شب عقد پشیمون شدم ولی دیگه دیر بود.اسمامون تو شناسنامه ی هم بود.اصلا قرار نبود انقدر پیش برم ولی رفته بودم!یه اسم گذاشته بودم تو شناسنامه ی خودم و خودت.بعدش هرچی سعی کردم کنار بکشم دیدم نمیشه.دلم واسه تو میسوخت.دلم واسه خودمممیسوخت.بعدشو خودت میدونی.هی سعی میکردم نزدیکت نشم که عذاب وجدانم بیشتر نشه.هرچی بیشتر بهم خوبی میکردی بیشتر حالم از خودم بهممیخورد.هرچی بیشتر تو خانوم بودی من بیشتر حس میکردم لاشیم.بعد عقدمون پیامای نهال شروع شد.ازش کینه داشتم ولی اون بلد بود چطور نرم کنه اون کینه رو.ولی خدا شاهده مدام یادآوری میکردم بهش من زن دارم.ازش میخواستم ازم فاصله بگیره.قبول دارم خودمم کوتاهی کردم.باید جدی تر میبودم ولی نبودم.اونروزی که تو اومدی و نهالو تو خونمون دیدی...!)اینجای حرفاش مکث کرد.چشماشو بست و سرشو گرفت بین دستاش.بعد یکم نفس عمیق ادامه داد:_(نمیدونمنهال کلید خونه رو از کجا داشت.منشرکت بودم میدونستم توام بیرونی و خونه نیستی.نهال بم زنگ زد و گفت برم خونه.گفت تو خونه نیستی و اگر نرم وایمیسه تا تو بری و همه چی رو بهت میگه.ترسیده بودم.از اینکه تو بفهمی من چه کاری با تو و زندگیت کردم.با عجله رفتم خونه و با کلی گلبرگ و شمع و یه فضای آروم مواجه شدم.با حرفای نهال و رفتاراش همه چی یادم رفت.مست کردیم.نهال میگفت تا شب برنمیگردی و من تو عالم مستی نمیتونستم درست فکرکنم.ولی قسممیخورم کاری که بخواد منو شرمنده ی تو بکنه نکردم.بعد رفتنت مستیم پرید.فهمیدم چیکارکردم.از خجالت و شرمندگی گذاشتم و رفتم.وقتی برگشتم و باز تو خوب و مهربون بودی شرمندگیم بیشتر شد.دلممیخواست بهت توجه کنم.
#رمان_کده_گل_نرگس_185__
May 11
May 11
#رمان_کده_گل_نرگس_186
قسمت صد و هشتاد و شش:
عوض همه ی خوبیاتو چند برابر عشق بهت برگردونم ولی ته نگاهت یه چیزی بود که مانعممیشد.کم کم چهره ی واقعی نهال واسم رو میشد.میشنیدم میره خونه ی خالی پسرا و میشنیدم چه کارهایی میکنه و چه مهمونی هایی با چه آدمایی میره و در همین حین سعی میکنه منو از تو دور کنه و به خودش نزدیک کنه.با دیدن کاراش جدی تر شده بودم تو فاصله گرفتن ازش.میدونستم تا آخر عمرمم اگه تلاش کنم درست نمیشه.انگار خودش فهمید چون گفت برم واسه خداحافظی کردن همیشگی باهاش و یه سری یادگاری دستش دارم که میخواد بهمبرگردونه.همون روزی که تو کافه مارو دیدی.باید میفهمیدم نهال به این راحتی دست نمیکشه از چیزی که فکرمیکنه حقشه و ازش دزدیده شده.تو کافه حرفای خاصی نمیزدیم.میگفت از زندگیت میرم بیرون و از این جور حرفا.دستمو گرفت.چند باریپس زدم ولی بعد گفت میخواد بعد این عین دوتا دوست باشیم و به عنوان خواهر زنمببینمش.تا اینکه تو اومدی و....!)موتور فکش پت پت کنان خاموش شد.مغزم هنوز نمیتونست حرفاشو و کاراشو کنار همچفت کنه.به حرفاش فکرمیکردم و بعد به نگاهاش به نهال که مخالف حرفاش بود.سکوت سنگینی بینمون بود.پارسا نتونست تاب بیاره این سکوت رو.از جا بلند شد.رفت سمت در اما قبل بیرون رفتن گفت:_(نمیگم اشتباهاتی نداشتم نرگس.نمیگم پاکم.نمیگم بیگناهم.ولی پشیمونم.میخوامجبرانکنم.هم واسه تو همواسه بچمون.میخوام اینبار واقعا زندگی کنم اونم با تویی که میدونم واقعا دوستم داری.با تویی که با تمام بد بودنای من و خانوادم بازم خوب و مهربونی!)و رفت.بعد رفتنش ساعت ها فکرکردم.حتی شهنازم تو اتاقم راه ندادم.اول از همه حرفای فرزاد و بعد حرفایپارسا.شاید اگه پارسا رو نمیدیدم بی شک به فرزاد آرهمیگفتم.شاید اگه عاشق پارسا نبودم بدونلحظه ای درنگ دل میکندم ولی هرچی بالا پایینمیکردم و هرچی ترازو رو میچیدم و با منطق فرزادو ارجحیت میدادممیدیدم نمیشه!کفه ی عشقم سنگین تر بود.حتی اگه تو اون یکی کفه بهترین آدم میبود...کفه ی پارسا همیشه سنگین تر بود.چند روزی فکرم درگیر بود.سرکارممیرفتم و برمیگشتم.شهنازم برگشته بود خونه.فرزاد همون روز اول اومد منو برسونه سرکار ولی وقتی سرش دادزدم و گفتم حق نداره بیاد دنبالم یا حتی بیاد دم در خونه ی من رفت.خودمتنها میرفتم و برمیگشتم.این روزا یا شهناز سرمیزد بهمیا پروانه.مادر و پدرم هنوز آدرس خونمو نداشتن و من قصد نداشتم آدرسو بهشون بدم.
قسمت صد و هشتاد و هفت:
مادر و پدرم هنوز آدرس خونمو نداشتن و من قصد نداشتم آدرسو بهشون بدم.مامانم هرروز زنگمیزد و بی قراری میکرد و میگفت برم دیدنشون اما چشم دیدن نهالو نداشتم.اونروز وقت دکتر داشتم.قرار بود جنسیت احتمالی بچمو بفهمم.به هیچ کس نگفته بودم حتی شهناز.دلممیخواست تنها برم.حاضر شدم.یه لباس معمولی پوشیدم و یه آرایش معمولی تر.کیفمو برداشتم و در رو باز کردم از خونه برم بیرون که با دیدن پارسا روی پله های رو به روی در همونجا خشکم زد.با دیدن من لبخندی زد و از جا بلند شد.یه دسته گل خوشگل و بزرگ تو دستش بود.اومد سمتم:_(سلام!)به خودم اومدم و سلام دادم.بعد از اون حرفا اولین بار بود رو به رو میشدیم باهم.گل رو گرفت سمتم:_(پروانه گفت امروز جنسیت بچمون معلوم میشه.با اینکه تو بهم نگفتی ولی خواستممنم کنارت باشم.)بدون اینکه دسته گل رو ازش بگیرمگفتم:_(پروانه از کجا میدونست؟!من به هیچکس نگفتم!)شونه بالا انداخت:_(میشناسیش که!همه چیو میفهمه.میگفت حرفاتو با دکترت وقتی پشت تلفن باهاش حرف میزدی شنیده!)اخمام غلیظ تر شد.هنوز تصمیمنگرفته بودم و وقتی اینطوری میومد جلوم و بهممحبت میکرد دو دل میشدم.وقتی میدیدمش همه ی معادلاتم به هم میریخت.دسته گل رو جلوتر آورد:_(گل برای گل!)با همون اخم ها دسته گل رو ازش گرفتم و گذاشتمش روی جا کفشی.در رو بستم و رفتم سمت آسانسور.دنبالم اومد.سوار ماشین که شدیممن ساکت بودم و اون حرف میزد.رسما چرت و پرت میگفت.از کارش میگفت.از همکاراش میگفت.انگار نخواد سکوت بینمون باشه و با هرحرفی بخواد این سکوتو بشکنه.وقتی رسیدیم دکتر تا تایم نوبتمون بشه هم حرف زد.انقدر خوش برخورد و گشاده رو و خوش صحبت شده بود که باورمنمیشد این همون پارسای خشک و عنق و بدرفتار قبله!وقتی نوبتم شد با هم رفتیم تو اتاق دکتر و پارسا وایساد بالا سرم.دکتر شکمم رو که بالا زد از خجالت خون هجوم آورد به لپام.پارسا با ذوق به شکمم زل زده بود.بعد از دقایقی دکترمپرسید:_(خب عزیزم حدس میزنی دختر باشه یا پسر؟!)حس میکردم دختره.حتی تمام اینمدت با فکر دختر بودنش سر کرده بودم.فکرمو به زبون آوردم:_(نمیدونم ولی حس میکنم دختره!)دکتر لبخندی زد و گفت:_(اولِ همه اینکه صحیح و سالمه.پرجنب و جوشم که هست.معلومه پسرشیطونی قراره بشه!)بین حرف های دکتر نگاهم روی پارسا بود تا واکنشش رو ببینم.چنان لبخند دندون نمایی زد صورتش گل انداخت که نگو.
●شما اگ
ق
سمت صد و هشتاد و هشت:
با ذوق زل زده بود به تصویر سونوگرافیش.از دکتر که خارج شدیم پارسا روی پاهاش بند نبود.مداممیگفت پسرم قراره عین باباش فلان میشه و بهمان میشه.ازممیپرسید چیزی دلمنمیخواد یا ویار ندارم.میگفتم نه.انقدر پرسید و منگفتم نه که آخر مظلومانه قسمم داد ویارم رو بهش بگم.ولی هیچ ویاری نداشتم.تنها یه ویار داشتم این روزا.اونم عطر تنِ پارسا بود.چندین روز بود حاضر بودم همه چیزمو بدم تا گرمای تنش رو حس کنم.تا عطرشو استشمام کنم.وقتی دید ویار ندارم خودش واسم کلی چیزگرفت.بعد هم تا شب شهر رو گشتیم.میخواست شام بریم بیرون ولی قبول نکردم.این شد که موقع برگشتن به خونه به علاوه ی کلی میوه و خوراکی و آجیل و غذاهم خرید.تا دم در باهام اومد.وسایل هارو گذاشت جلوی در و گفت به پروانه میگه بیاد پیشم.داشت میرفت.نمیخواست بیاد تو.منم قصد نداشتم تعارفش کنم.بعد رفتنش مشغول جمع و جور کردنِ خرید ها شدم.هنوز لباس هام تنم بود که زنگ رو زدن.پارسا دوباره برگشته بود یا پروانه بود؟!از چشمی که نگاه کردم با دیدن داییم در رو باز کردم.کنارش فرزاد هم بود و این باعث شد یکممعذب بشم.وقتی اومدن و نشستن تا خواستمبرم چایی درست کنم باز زنگ در رو زدن.در رو که باز کردم با دیدن پارسا تعجب کردم.تو دستش یه نایلکس کوچیک بود.بدون اینکه نگاهم کنه گفت:_(این خرید رو تو ماشین جا گذاشته بودم!)توی کیسه سه چهارتا کنسرو بود فقط.مطمئنم این بین خریداش نبود!نایلکس رو گرفتم و تشکر کردم.به کفش ها نگاه کرد:_(مهمون داری؟!)قبل از اینکه من جواب بدم داییم با صدای بلندی گفت:_(کیه دخترم؟!)پارسا قبل اینکه من دهن وا کنم پچ پچ وار گفت:_(منو دعوت نمیکنی تو؟!خسته شدم!یه چایی میخورم و میرم!)بعد هم بدون اینکه منتظر جوابم باشه کفشاشو درآورد و اومد تو.اخمای فرزاد با دیدنپارسا رفت تو هم.چایی ریختم و آوردمبراشون.سکوت سنگینی بود.نه پارسا با داییم و فرزاد حرف میزد نه اونا با پارسا حرف میزدن.چاییشونو که خوردم داییم رو به فرزاد گفت:_(شما برو فرزاد.من با نرگس کار دارم!با آژانس برمیگردم!)فرزاد مخالفت نکرد و رفت.بعد رفتنش انگار خیال پارسا همراحت شد که رفت.فهمیده بود داییم کار خصوصی باهام داره.بعد رفتنشون داییم اومد نشست پیشم و با حرفایی که زد فکرم رو بیش از پیش درگیر کرد:_(دایی جان!قربونت برم.من طاقت دیدن تنهاییت رو ندارم.خودمم با کارای بابا درگیر بودم
قسمت صد و هشتاد و نه:
خودمم با کارای بابا درگیر بودم و به فرزاد سپردم جای من مراقبت باشه.فکرمیکردم براش مثل خواهر میمونی.مطمئن بودم از پاکی نگاهش.نه تنها من که هممون مطمئن بودیم فرزاد به تو بد نگاه نمیکنه.واسه همین خیالمون راحت بود و سر نمیزدیم بهت و سپرده بودیمت به فرزاد.کارای بابامم از یه ور اجازه نمیداد وقت کنیم و بهت برسیم.تا اینکه شهناز بهمون گفت فرزاد...!)سکوت کرد.با شرمسرپایین انداختم.باز ادامه داد:_(کوتاهی کردم نرگس.شرمندتم.من نباید اجازه میدادم فرزاد انقدر نزدیک تو و زندگیت شه.کوتاهی از ما بود.ولی حالا که رسیده به این ور ماجرا میخوام بدونی فرزاد واقعا دوستت داره.رومسیاه که اینارو میگم.میدونم قصدت طلاقه انقدر راحت حرف میزنم وگرنه غلط میکنم بخوام به یه زن متاهل این حرفارو بگم.این چند روز هم من هم باقی دایی و خاله ها با فرزاد درگیر بودیم.انقدر دعوا کردیم باهاش و انقدر نصیحتش کردیم که خودش اعتراف کرد واقعا دوستت داره.منم اینجام نه به عنوان دایی تو.به عنوان پدر فرزاد اینجام.که بگم من از پسرم و علاقه اش مطمئنم.میدونمپسری نیست بخواددختری رو بازی بده.میدونمم تو چقدر سختی کشیدی تو زندگیت و الان فقط آرامش میخوای.خواستم بهت بگم اگه تو فرزادو قبول کنی رو تخمچشم ما جا داری.اگر هم نکنی به روح خواهرم قسم چنان دورش میکنم از زندگیت که انگار فرزادی نبوده.دوتاتونم عاقل و بالغید و میتونید واسه زندگیتون تصمیم بگیرید.بدون هرتصمیمی تو بگیری من پشتتونم!)بعد همبی حرف پس و پیش از جا بلند شد و رفت.حتی توان خداحافظی هم نداشتم.سرمپایین بود.بعد از ۵ دقیقه از رفتنش زنگ درم خورد.کلافه از زنگای پی در پی درو باز کردم.پارسا پشت در بود.نمیدونم قیافم چطور بود که گفت:_(نرگس!خوبی؟!چرا رنگتپریده؟!)بی توجه بهش گفتم:_(چرا اومدی باز؟!)با شرمندگیگفت:_(نتونستم برم.تو پارکینگمنتظر موندم داییت بره بیامببینمت!)با همین یه حرف دلم پر کشید.اما اخمامو توهمکردمکه رنگ رخساره ام خبر نده از حالم.دوباره نگاهم کرد و گفت:_(نرگسم!فکرکردی رو حرفام؟!نمیخوای منو ببخشی؟!نمیخوای برگردی به خونه ات؟!)اولین بار بود اینطوری صداممیکرد.نرگسم...
و من انگار روی آسمونا بودم.مردی که جنون وار عاشقش بودم داشت این حرفارو بهممیزد و دلمچنان نرممیشد که میخواستمهمین الان حاضر شم و باهاش برگردم به خونمون.سر پایین انداخته بودم از شرم حرفاش.
قسمت صد و نود:
.نزدیکم شد و دستش رو گذاشت زیر صورتم و سرم
رو آورد بالا.صورتش مقابل صورتم بود.قلبم تند تند میزد.فکرمیکردم الانه که صداشو بشنوه.پچ پچ وارگفت:_(دلم واست خیلی تنگ شده!خونه بی تو خیلی دلگیره.برگ...!)با تمام وجود داشتم به حرفاش گوش میدادم که با صدای فرزاد حرفش نصفه موند و رو برگردوندیم:_(نرگس؟!)وایساده بود جلوی در آسانسور.انقدر حواسم پی پارسا بود که ندیدم باز شدن در آسانسور رو.یکم!فقط یکم از پارسا فاصله گرفتم.دوست داشتم گرمای تنشو حس کنم.رو به فرزاد با تته پته انگار کار اشتباهی کرده باشم گفتم:_(ف...فرزاد!تو اینجا چیکارمیکنی!)پارسا با حرص نگاهش میکرد.تو دست فرزاد چند تا قابلمه بود.اومد جلو.نگاهش روی من و پارسا بود.بیشتر روی من:_(اینارو خاله ها فرستادن واست بیارم!غذا و کیکه با ماست و دوغ و شیرمحلی!)نایلکس حاوی قابلمه هارو گرفت سمتم.گرفتم و تشکر کردم.بدون اینکه تعارفشون کنم بیان تو از هردو خداحافظی کردم و خواستم برم تو که پارسا دست انداخت دور کمرم و منو به خودش نزدیک کرد و بوسه ی آرومی روی موهام نشوند و گفت:_(مواظب خودت باش.فردا خودممیام دنبالت ببرمت سرکارت!)بعد هملبخند مهربونی بهم زد.هول شده از نگاه به خون نشسته ی فرزاد و نزدیکی های بیش از حد پارسا خداحافظی کردم و در رو بستم.تکیه دادم به در و نفس عمیقی کشیدم.کاش میشد زمان تا ابد تو آغوش پارسا استوپمیکرد.تو حال و هوای خودم بودم و هنوزپشت در ایستاده بودم و به حرفای پارسا فکر میکردم که با صدای داد و بیدادی از بیرون خونه نایلکس غذاها از دستم افتاد.با عجله در رو باز کردم.پارسا و فرزاد بودن که یقه های همو گرفته بودن و داشتن واسه هم شاخ و شونه میکشیدن.نفهمیدم اون دقایق چطور گذشت.فقط میدونم وقتی زورمنرسید داد زدم و از همسایه ها کمک خواستم.مردای همسایه ریختن و سعی کردن جداشون کنن.نمیدونم کی زنگ زده بود به پلیس و بالاخره هردو با سر و صورت خونین و مالین از هم جدا شدن و راهی کلانتری شدیم.هردو از هم شکایت داشتن گویا!بعد رفتن اونا منم آژانس گرفتم و پشت سرشون رفتم.بینراه زنگزدم به داییم و خواستم خودش رو برسونه کلانتری.وقتی رسیدم دیدم هردو منتظر نشستن.پارسا گوشه ی لبش پاره شد و به طرز فجیعی خون میومد.دلم طاقت نیاورد!رفتم نزدیک و گریه کنان با گوشه ی شالم خون روی چونه اش رو پاک کردم.با مهربونی نگاهم کرد.
#رمان_کده_گل_نرگس_190
#رمان_کده_گل_نرگس_191
اگر
قسمت صد و نود و یک:
دستی رو که باهاش داشتم لبش رو تمیز میکردم گرفت تو دستش و بوسید.با خجالت به فرزادی که اونطرف تر نشسته بود نگاه کردم.با حرص نگاهممیکرد.انگار افسار بسته باشن بهش و اگه اون افسار رو رها کنن هم پارسا رو هم من رو میدرید!ترسیده از نگاهش فوری رو ازشگرفتم و پشت بهش کنار پارسا نشستم.پارسا انگار خوشش میومد از اینکه جلوی فرزاد بهش توجه میکردم.از لبخند دندون نما و ذوق تو چشم هاش مشخص بود.داییم بعد از دقایقی اومد و وقتی از زبونمن شنید چی شده دیوونه شد.سوویچش رو داد دستم و ازم خواست برگردم خونه.نگران بودم.اولش قبول نکردم ولی وقتی قول داد خودش همه چی رو درست کنه قبول کردم.اینجا بودنمم دردی رو دوا نمیکرد.موقع رفتنم دیدم هم سر پسرش داد و بیداد کرد هم سر پارسا.وقتی رسیدم خونه مادرم زنگ زد.اولش گریه و گلایه که تو ما رو فراموش کردی و حتی اگه هم خونمنباشیم کم از مادر برات نداشتم و مویه و زاری.بعد که یکم باهاش حرف زدم و آروم تر شد بهمگفت واسه نهال قراره خواستگار بیاد و بابام خواسته منم امشب اونجا باشم.وقتی پرسیدم کیه و گفت از فامیلای پارساست فهمیدم مانیاره.مامان ذوق زده بود.میگفت نهالو حتما تو خونه ی مادر پارسا دیدن و پسندیدن.یک ریز تعریف میکرد و میگفت باید ببینی فقط چه پسریه چه خانواده ای دارن!مادر سطحی نگر من خوشبختی رو فقط تو این چیزا میدید انگار.بهش گفتم نمیتونمبرم و باز زد زیرگریه.این شد که گفتم معلومنیست بیام یا نه ولی اگه نیومدم ناراحت نشو.مطمئن بودم قرار نیست برم و این حرف فقط بخاطر دلخوش کردن مادرم بود.قیع که کردم به دقیقه نکشیده شماره ی نهال افتاد روی گوشیم.شوک زده انقدر خیره موندمبه گوشی که قطع شد.بار دوم و بار سوم هم زنگ خورد.حتی از فکر حرف زدن با نهال تنممیلرزید.قصد نداشتم جواب بدم ولی تو زنگچهارم باخودمگفتمحتما کار واجبی داره که انقدر زنگمیزنه.جواب دادم:_(بله؟!)صدایی که پشت خط بود واقعا همون صدایی بود که یه زمانی واسش میمردم؟!چرا الان بیشتر حس انزجار داشتم بهش:_(به به دخترعموی ملقب به آبجی!احوال شما!)همین جمله ی اولش لالمکرد.هیچوقت فکرنکردمنهال خواهرمنیست و دخترخالمه و نهال چه راحت به زبونمیاوردش.صداش باز بلند شد:_(شنیدم مامان واسه امشب دعوتت کرد.خواستمبگم زیاد دلتو خوش نکن!تو واسه پدر و مادر من قد ارزنممهمنیستی.
قسمت صد و نود و دو:
شاید باورت نشه ولی از وقتی تو رفتی تازه دارممیفهمم مادر و پدر یعنی چی.خانواده یعنی چی.تو همیشه چوبی بودی که بابا تو سرممیکوبید و الان همون چوب شده دهن بند خود بابا!دختر باحیای بابا خونه مجردی گرفته داره عشق و حال میکنه واسه خودش!)و من بعد از هرجمله اش به اینفکرمیکردمچطور شد تو این سالها نهال رو نشناخته بودم؟!این بار من بودم که جواب دادم:_(تو با دل خودت همه رو نگاه نکن.دل تو سیاهه!همه مثل تو نیس...!)پوزخند زد بین حرفام و نذاشت ادامه بدم:_(آره آره نیستن!دلتو خوش کن که مامان بابای من واقعا دوست دارن و راضی بودن چند سال عین سرخر نگهت دارن.الانم اگه میبینی انقدر پیگیرتن بخاطر ارثیه که قراره بهت برسه.باباممیگه نرگس اون پولارو حیف میکنه دست ما باشه بهتره!محض اطلاعتم بگم سرمراسم خواستگاریِ مسخره ی تو مامان پارسا رو واسه من میخواست و حتی با مامان پارسا هم حرف زده بود و گفته بود بهش.تو هرکاریم کنی تهش اونی که دخترشه منم نه تو!توهم برو فعلا خوش باش با خودت.فکرکن با حامله شدنتموفق شدی و پارسا رو ازم دور کردی ولی اینو بدون پارسا همیشه عاشق منمیمونه.الان شاید بخاطر بچه پسم بزنه ولی بعدتر ها یه اشاره ی منکافیه که دوباره وا بده!پارسا فعلا واس تو باشه!من بهترشو پیدا میکنم.ولی تو یه آب خوش از گلوت پاییننمیره چون کسی که واسه من بود رو دزدیدی!تا آخر عمرت باید چشمای پارسا رو نگه داری تا سمت من نیاد!)بعد هم بدون اینکه امون بده من چیزی بگم قطع کرد.از میون تمام حرفاش من فقط یه چیز فهمیدم اونم این بود که پارسا پسش زده بود!پارسا نهالو پس زده بود!بقیه ی حرفاش مهم نبود.حتی مامان و بابامم مهم نبودن.من که دیگه کاری باهاشون نداشتم.واسه من تموم شده بودن و این یه ذره احترامم به خاطر این بود که سال ها بزرگم کرده بودن.به دایی که زنگ زدم گفت دارن ای کلانتری میرن بیرون و هردو رضایت دادن.قطع که کردم با همون لباس های بیرون ساعت ها فکرکردم.دو دل بودم و هیچ جوره نمیتونستم تصمیم بگیرم که برگردمپیش پارسا یا نه.دلم یه چیزمیگفت و عقلمیه چیز دیگه.زنگ زدم و از منشی مشاوری که تو همون ساختمون محل کارم بود واسه فردا وقت گرفتم.صبح پارسا اومد دنبالم و منو رسوند سرکارم.واسم گل و هدیه گرفته بود.یه گردن بند شکل زن که بچه تو بغلش بود.راجب دیشب هیچی نپرسیدم و اونم چیزی نگفت.
قسمت صد و نود و سه:
هیچ کدوم دوست نداشتیم انگار حرف بزنیم.بعد تموم شدن کارم وقتی رفتمپیش مشاور و ر
اجب شرایطم گفتم حرفایی که زد روشنم کرد.انگار تا اون موقع خواب بوده باشم و با حرفاش بیدار شدم.وقتی پارسا اومد و منو برگردوند خونه تصمیمم روگرفتم.و شاید هیچوقت تو زندگیم انقدر مطمئن نبودم.پارسا برعکس قبل وقتی پیشم بود کمحرف و اخمو و خشک نبود.برعکس شده بود یه آدم شوخ و پرحرف و خنده رو.انگار داشتم یه پارسای جدید رو میدیدم.وقتی دعوتم کرد واسه شام اولش ناز کردم.خواهش که کردم با اکراه ظاهری قبول کردم.انقدر ذوق کرد که تا آخر شب فقط حرف میزد و جلب توجه میکرد.انگار داشت نهایت زورش رو میزد تا نظرمو جلب کنه.بعد شام رفتیمپارک و پیاده قدمزدیمکنار هم.بعد یکم راه رفتن خسته شدم و به نفس نفس افتادم.روی نیمکت که نشستیم دست گذاشتم رو سینه ام و گفتم:_(از وقتی باردار شدمنفس کشیدنم سخت شده واسم.همش نفس کممیارم!)نشسته بود کنارم.لبخند پر ذوقی زد:_(بذار
پسرمون دنیا بیاد خودممیشمنفس واستون!)با شرم سرپایین انداختیم.رو به روم روی زمین نشست که ببینتم.دستامو با احتیاط گرفت تو دستاش.انگار میترسید پسش بزنم.وقتی واکنشی نشون ندادمبوسه ای روی دستام نشوند و گفت:_(هنوزم نمیخوای برگردی خونه ات؟!نمیخوای منو ببخشی؟!نمیخوای یه فرصت دیگه بم بدی؟!)وقتی سکوتمو دید دستامو بین دستاش فشرد:_(وقتی تو،توی این حال تنهایی زندگی میکنی و اجازه نمیدی مدامکنارت باشم و مواظبت باشم دیوونه میشم.صبح تا شب تو فکرتوام که چیکارمیکنی و کجا میری.اگه برگردی خونمون چشم از روت برنمیدارم!)سربلند کردم و تو چشماش نگاه کردم:_(درکتنمیکنم!الان که میتونی بری.راحت شی از ازدواجی که به قول خودت خیلی عجله ای وسر عصبانیت شد.من ازت توقعی ندارم.بچمونو خودم تنهایی بزرگمیکنمحتی لازم نیست تو بهش سربزن.برو پی زندگی ای که دنبالشی و فکرمیکنی توش خوشبخت تر از قبل میشدی.من میبخشمت!درکتمیکنم!)چشم هاش غم تو دلشو فریاد میزد.آهی کشید:_(من باهات بد کردمنرگس.هی یادآوری میکنی که عذاب وجدانمو بیشتر کنی؟!برمپیکدومزندگی؟!زندگیمن تو و بچه ی تو شکمته!غیر شما چه زندگی ای میتونم داشته باشم؟!وقتی داشتمت نمیدونستم ولی بعد رفتنت و تنها موندم تو اون خونه فهمیدم چقدر خوشبخت بودم که یکی هرشب مشتاقانه منتظر برگشتنم بود.قدرتو ندونستم نرگس ولی اگه برگردی قول بهت میدمپشیمونتنمیکنم.
قسمت صد و نود و چهار:
ولی اگه برگردی قول بهت میدمپشیمونتنمیکنم.تو برگرد اگه دیدی هنوز منو نمیخوای برو.نامردم اگه حرفی بزنم!)چنان با هیجان حرف میزد که محو حرفاش شدم.وقتی یاد نهال افتادم با ناراحتیگفتم:_(تو که الانمیتونی بری پیشنهال!نگرانی که نذارمبچتو بب...!)انگار اعصابش خورد شد که با صدای بلندی گفت:_(چه تو باشی چه نباشی اون قضیه واسم تموم شده است.اینو بدون!حتی اگه ازم جدا شی!من اشتباه کرده بودم و هیچوقت دوباره اشتباهامو تکرار نمیکنم!)سکوتکردم.سکوت کرد.وقتی دید حرفی ندارم.نشست روی زمین سرد و سرش رو گذاشت روی پاهام:_(از وقتی رفتی و تو خونه تنها شدم قدرتو دونستمنرگس.ببخشید اگه کارات به چشمم نمیومد.ببخشید که ذوقتو کور میکردم.ببخشید که شوهر خوبی واست نبودم.میخوام جبران کنم!)سکوت کرد.سرش رویپاهام بود و چشم هاش بسته.فقطخدا میدونست چقدر این لحظات و این حرفای پارسا رو دوست داشتم و دلممیخواست زمان همینجا وایسه.نفهمیدمچی شد که دستم رو روی موهاش درحال نوازش دیدم.لعنت به منی که جلوی این عشق ضعیف بودم.باید بهش میگفتم.طاقت دوری بیشتر رو نداشتم:_(برمیگردمپیشت.با اینکه سختمه فراموش کردن گذشته.ولی بخاطر بچمون برمیگردم.نمیخوام بی پدر بزرگش کنم.سختمه دوباره بهت اعتماد کنم اما بخاطر بچموناینکارو میکنم.ولی اینو بدون اگه دوباره پات بلغزه یا دوباره مثل قبل باهامرفتارکنی چنان میرم که انگار هیچوقت نبودم!)
_
با عجله میز عسلی جلوی تلویزیونرو چیدم.شامم حاضر بود و میز غذام رو چیده بودم.خودمم رفته بودم حموم و آرایش خیلی ملایمی کرده بودم و لباس خوشگلی تنم بود.تنقلات رو که چیدم روی میز عسلی دیگه کارامتموم شد.نشستم روی مبل و مشغول فیلمانتخاب کردن شدم.چند شبی بود کهبعد از شام مینشستیم به فیلم دیدن.دو ماهی میشد برگشته بودم سرزندگیم.از همون شبی که با پارسا حرف زدیم.ولی به اون خونه نه!دو هفته ای زمان برد اون خونه رو بفروشه و یه خونه ی جدید بگیره.دوست نداشتمبرم تو خونه ای که گوشه کنارش صحنه های نهال و پارسا واسم زنده میشد.پارسا یه سری وسایل هارو همعوض کرده بود و میگفت واسه روحیمون خوبه.خونه ی جدیدمون خیلی خوشگل تر از قبلی بود و بزرگتر.اتاق پسرمون رو خالی گذاشته بودیم و هرچند وقتی یکبار واسش یه تیکه سیسمونی میگرفتیم.پارسا قبول نکرد مادر و پدرم واسش سیسمونی بگیرن.حتی اجازه نداد خودم با پولای خودمبگیرم.
قسمت صد و نود و پنج:
حتی اجازه نداد خودم با پولای خودمبگیرم.وقتی اومدم تو خونمون هنوز سرکارمیرفتم.حتی قصد داشتم تا زمان زایمانم برم.پارسا چندروز ا
ول چیزی نگفت ولی بعد که خستگی های بعد از کارم رو و سنگین شدنم دراثر زایمان رو دید ازم خواهش کرد نرمسرکار.گفت اگه حوصلم تو خونه سرمیره منو میبره شرکت پدرش اونجا مشغول باشم که هم کار زیادی انجام ندم هم سرمگرم شه.وقتی دید قبول نکردم چنان مظلومانه ازم خواهش کرد دیگه نرم سرکار یا حداقل سراون کار نرم که قبول کردم.وقتی دید قبول کردم خوشحال شد و از اون به بعد هر ماه دو سه برابر حقوقی که میگفتم رو میزد به کارتم.قید درس خوندن رو زده بودم دیگه.نه اعصابش رو داشتم نه حوصله اش.داشت ۳۰ سالم میشد!با بچه همنمیتونستم به درس فکرکنم.پس سرمرو با یه سری کلاس های آشپزی و شیرینی پزی و دسر گرمکردم.اینطوری وقتی پارسا سرکاربود منم مدام تو خونه تنها نمیموندم.واسه خونه هم یکی میومد و هفته ای سه بار کمکممیکرد ولی خودم غذا میپختم.پارسا عاشق دستپختم بود.این دوماه میتونم به جرات بگم بهترین روزهای عمرِ ۳۰ ساله ام بود.پارسا از این رو به اون رو شده بود.وقتی با اوایل ازدواجمقایسه اش میکردم دهنمبازمیموند از این همه تغییر.هفته ای نبود که بدون سورپرایز نیاد خونه.یا واسه پسرمون یه اسباب بازی یا لباس کوچیکمیگرفت یا واسه من لباسای خوشگل و لوازم آرایشی های گرونمیگرفت.اکثر شب ها یه شاخهگل دستش بود و با روی گشاده میومد خونه.قربون صدقه اممیرفت.ازم تشکر میکرد واسه غذاها و کیک هایی که پختم.شب ها تا وقتی خوابمببره موهامو نوازش میکرد و بغل گوشم حرفای قشنگمیزد.موقع رابطه انقدر هوامو داشت که دلم واسش ضعف میرفت.جلوی خانواده اش مخصوصا مادرش پشتم درمیومد و اجازه نمیداد بهم تیکه بندازه.طوری شده بود که وقتی تنها هم بودیممادرش احتراممو نگه میداشت و عینقبل نبود باهام.طوری تو فامیلش منو برده بود بالا که انگار منهمون نرگس قبلی نبودم.رابطه امبا مهری خانوم بهتر شده بود.سر یه سری کلاس هایی کهمیرفتممهری خانومممیبردم.با همبیشتر وقتمیگذروندیم و خریدی اگه واسه خودم یا پسرم بود یا مهری خانوم بود با هممیرفتیم.با افتخار همه جا میگفت عروسمه برعکس قبل.میدونستم تیپ و ظاهر جدیدم همبی تاثیر نیست ولی بیشترش بخاطر پارسا بود که حامی من شده بود.خانواده ی خودم رو نمیدیدم.
#رمان_کده_گل_نرگس_195__