eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.6هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
مشغول هرس درختای باغچه بودم که یزدان بعد از خداحافظی از لاله از پله ها پایین اومد و حین پوشیدن کت مشکیش با دیدن من به طرفم اومد و گفت خسته نباشی بابا. قیچی باغبونیو بستم و با نگاهی بهش گفتم سلامت باشی باباجان،چرا این موقع روز هنوز خونه ای؟ یزدان مشغول جمع کردن شاخه های خشک ریخته شده پای درخت شد و گفت راستش یه خونه پنجاه متری دیدم و اگه خدا بخواد می خوام بخرمش. با خوشحالی گفتم مبارکت باشه پسرم خداروشکر،مواظب باش سرت کلاه نزارن،خوب چهار کنج خونه رو دیدی،گرون نندازن بهت. یزدان خنده ی ریزی کرد و گفت باباجان من پنجاه سالمه،سرد و گرم چشیدم خودم معمارم نگران نباش. با پشت دست عرق پیشونیمو پاک کردم و گفتم تو صد سالتم بشه برای من همون پسر هجده ساله ی سر به هوایی. یزدان این پا اون پا کرد و گفت اگه خدا بخواد و امروز قولنامه اش کنم دیگه کم کم اینجارم خالی می کنیم،پنج سال من نشستم شاید مهرانم دلش بخواد خونشو بده اجاره و بیاد اینجا بشینه...اینجوری می تونه یه خونه ی بزرگتر بخره...با سه تا بچه جاشون تنگه.بچه هاشم ماشالله بزرگ شدن خرجشون روز به روز بیشتر میشه. دوباره مشغول قیچی کردن شاخه ها شدم و گفتم باشه پسرم ان شالله هرجا هستی دلت خوش باشه،مهران هم اومد قدم خودش و زن و بچه اش روی چشم. مهران که ماجرا رو شنید استقبال کرد و بعد از مدتی جای مهران و یزدان عوض شد. بچه های مهران بزرگ شده بودن و دو پسر بیست ساله و هجده ساله به اسم های احمد و محمود و یه دختر دوازده ساله به اسم مهسا داشت و زن مهربون و خونگرمی که با اومدنشون به کلبه ی من رنگ زندگی پاشیده شد.دوباره بساط چای خوردن های روی تخت چوبی حیاط راه افتاد و ماهی های قرمز کوچولو توی حوض تمیز شده انداخته شدن. مهران هر روز غروب هندونه ی گرد و جگر خونی که از ماشینی سر کوچه می خرید رو توی حوض مینداخت و با صدای بلند اهل خونه رو صدا می زد تا به استقبالش بیان و دست های پر از ساک دستی های میوه و مرغ و گوشت رو ازش بگیرن. مهسا دو تا یکی پله هارو گز می کرد و به پیشواز پدرش میومد و من از تماشای رفت و آمد بچه های مهران،بچه هایی که اسم خانوادگی منو زنده نگه می داشتن حظ می کردم. زنگ در شروع به چه چه زدن کرد که مهسا با چادر سفید گل گلیش برای باز کردن در رفت و با سلام عمه خوش اومدین گفتن مشغول روبوسی شدن.مهلا و نگین دسته گل و شیرینی به دست وارد حیاط شدن که سپیده بالای ایوون با دیدنشون با خوشرویی گفت راه گم کردی ابجی مهلا یاد فقیر فقرا کردی؟ مهلا یک دستش رو به پشت مهسا گذاشت و حین راه رفتن گفت اومدیم روز معلمو به باباجون @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
به باباجون تبریک بگیم. نگین مشغول باز کردن در جعبه ی شیرینی شد و گفت چاییت حاضره زن دایی؟بیار که با این شیرینی میچسبه،تازه ی تازه است. بعد با دیدن من که روی تخت کنج حیاط نشسته بودم به طرفم اومدن و بعد از احوال پرسی با احمد و محمود که مشغول تعمیر دوچرخه،بالای حیاط بودن،کنارم نشستن. سپیده با سینی چای بهمون پیوست که رو به نگین پرسیدم دخترم خواستگارت دکتر جلالی چی شد؟دیگه مادرش مزاحمت ایجاد نکرد؟ نگین هنوز جواب نداده مهلا بعد از جا باز کردن برای نشستن سپیده،گفت ایندفعه خودش اومده بود باباجون.پسر مودب و عاقلی به نظر میومد.اومده بود از طرف مادرش عذرخواهی.می گفت آدرس منو پیدا کرده داده به مادرش که بیاد برای صحبت های اولیه،ولی مادرش اومده و اون رفتارو کرده. به طرف مهلا برگشتم و گفتم خب تو چی گفتی؟ مهلا شونه ای بالا انداخت و گفت چی باید می گفتم باباجون؟گفتم ازدواج که فقط پیوند دو نفر نیست پیوند دو خانواده است.شما باید اول خانوادتو راضی کنی بعد بیای سراغ ما. سپیده اولین لیوان چای رو به طرف من گرفت و گفت خیلی هم دل مادرش بخواد،دخترمونم دو روز دیگه دکتر میشه،اگه به مالش مینازه که خداروشکر اندازه ی خودمون داریم و دستمون جلوی غریبه دراز نیست. نگین جعبه ی شیرینیو به طرفم گرفت و گفت ولش کنین اصلا مهم نیست هر کی طاووس خواهد جور هندوسان کشد مردی که الان نتونه حرفشو به کرسی بنشونه تمام عمرش باید چشم به دهن مادر و دست پدرش باشه. سپیده هورتی به چاییش کشید و گفت قربون دهنت،خلایق هرچی لایق بزا بره یه عروس گیس بریده بیاره چششو که درآورد گذاشت کف دستش میفهمه عروس مثل تو داشتن لیاقت می خواد. گازی به شیرینی توی دستم زدم و رو به نگین گفتم برای ازدواج عجله نکن دخترم،صحبت سر یک عمر زندگیه،اگه چرخ اشتباهی به گاری زندگیت ببندی باید تا آخر عمر لنگ زدنشو تحمل کنی.درستو بخون برو سر کار،بزا چشمت به روی دنیا باز بشه که بهتر انتخاب کنی. نگین با غصه گفت الان مسئله ی من رفتار زننده ی مادر دکتر جلالیه باباجون.هر کاری می کنم نمیتونم به خاطر غرور کاذبش ببخشمش.اشک مامانو درآورده و سطح اقتصادی پایینترمونو به رخمون کشیده،اگه خدای اون بالا شاهد رفتار زشتش بوده باشه مطمئنم بی جواب نمیمونه. سرمو تکونی دادم و گفتم:چنین است رسم سرای درشت  گهی پشت به زین ، گهی زین به پشت  آه یتیم بی جواب نمیمونه،یه روزی دوباره سر راه هم قرار میگیرین دخترم،روزی که تو بالایی و اون مادر از خود راضی پایین،فقط دلم برای پسرش میسوزه که قراره پاسوز اشتباه بزرگترش بشه. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا مدتی گذشته بود و هنوز چند قدمی از جلوی در خونمون دور نشده بودم که با صدای بوق های ممتد ماشین پر زرق و برقی ایستادم.ترمز زد و از ماشین پیاده شد و بعد از برداشتن عینک آفتابیش گفت سلام شما باید آقا رضا باشین. با تعجب به جوان رعنای روبروم،با ته ریشی که جذابترش کرده بود و چشم و ابروی مشکی نگاه کردم و گفتم بله خودمم پسرم ولی شمارو نمیشناسم. جوان در ماشین سمت راننده رو بست و به طرف من اومد و بعد از دست دادن در ماشینو باز کرد و تعارف کرد که بفرمایین بشینین تا براتون بگم من کی هستم. با تردید یه نگاه به ماشین و یه نگاه به جوان که آدم شروری به نظر نمی رسید انداختم و بعد سوار شدم. بعد از بستن در سمت من خودش هم وارد ماشین شد و گفت خیلی تعریفتونو شنیدم راستش می گن نگین خانم از شما خیلی حرف شنوی داره. اخم ریزی کردم و گفتم شما نوه ی منو از کجا میشناسی؟ کمی سرخ و سفید شد و گفت شاید اسممو شنیده باشین من دکتر جلالی هستم. ابروهامو بالا انداختم و گفتم بله شنیدم پس دکتر جلالی شمایین،خب بفرمایید از دست من چه کمکی برمیاد؟ دکتر یقه ی تیشرتشو بهم چسبوند و بعد از نفس عمیقی گفت من تک فرزند پدر و مادرمم و بهشون حق میدم نگران آیندم باشن.از طرفی هم من هرچی دارم از پدر و مادرم دارم.این ماشین،ویلا،خونه ی چند صد متری،حتی مطبی که به تازگی برام باز کردن تو بهترین نقطه ی تهرانه. به روبرو خیره شدم و گفتم خدا سایه شونو بالا سرت حفظ کنه،شمام با این اوصاف بهتره به حرفشون باشی. کمی هول شد و گفت نه نه من که نمیخوام از خودم برنجونمشون فقط...چون توصیفات خوبیای شمارو شنیده بودم و گفتم شاید با صحبت های شما پدر و مادرم راضی بشن اومدم دست بوستون که این گره ی کور رو برامون باز کنین. کمی فکر کردم و گفتم پسرم من حرفی ندارم ولی...مطمئنم جز بی آبرو کردن خودم و مورد تمسخر مادرتون قرار گرفتن چیزی نصیبم نمیشه.شما هم دو راه بیشتر نداری،یا قید نگینو بزنی و بچسبی به موقعیت اجتماعیت،یا قید موقعیت اجتماعیتو بزنی و بچسبی به نگین.که بهتره راه اولو انتخاب کنی،کسی که توی ناز و نعمت زندگی کرده با دو روز سختی کشیدن عشق و عاشقی از سرش میوفته و برمیگرده سراغ پله ی قبلیش. دکتر کمی توی فکر رفت و حین کشیدن دستی به ته ریشش گفت حق با شماست من تحمل سختی کشیدن ندارم ولی فراموش کردن نوه تون هم برام سخته...روی هر دختری دست بزارم جواب رد نمیشنوم ولی نگین با کم محلیاش،با وقارش منو بیشتر مجذوب خودش کرده. عصام رو از گوشه ی صندلی برداشتم و حین باز کردن در گفتم اگه غیر این رفتار می کرد به تربیتم شک می کردم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا برو پسرم بهتره با کسی وصلت کنی که مورد تایید مادرت باشه چون من تحمل دیدن غم توی چشمای نگینو ندارم که قراره مادر یا اقوام شما با تیکه انداختن براش به وجود بیارن. خواستم پیاده بشم که با صدای آقا رضا گفتن دکتر برگشتم ولی بعد از نگاهی کوتاه سرشو پایین انداخت و گفت هیچی...ببخشید مزاحمتون شدم. مراحمی پسرمی گفتم و پیاده شدم،با کمک عصام راه افتادم که دکتر ماشینو روشن کرد و به سرعت برق و باد پیچ کوچه رو رد کرد. چند سالی ازون ماجرا گذشته بود و من در آستانه ی نود سالگیم بودم.نگین فارغ التحصیل شده بود و توی یکی از بیمارستان های تهران مشغول بود. دکتر جلالی هم بعد از آخرین دیدارمون رفت و هیچ کدوم خبری ازش نداشتیم. گویا بی خیال نگین شد و احتمالا به گفته ی مادرش پیش رفته بود. برای نگین خواستگاری اومده بود که او هم تازه پزشک شده بود و از نظر مالی هم شرایط خوبی نداشت.علاوه بر این به دلیل نداشتن سایه ی پدر بالای سرش وظیفه ی ساپورت کردن خواهر و مادرش هم به عهده اش بود. قرار خواستگاری گذاشته شده بود و من به همراه مهران و سپیده راهی خونه ی مهلا شدیم. قبل از ورود مهمونا رسیدیم و بعد از مشورتی با پدر و مادر افشین که چند دقیقه ای بعد از ما رسیدن گویا از این وصلت می ترسیدن ولی نگین فکرهاشو کرده بود و راضی بود. مهمونا اومدن و دوماد که پسری مظلوم ولی در عین حال پخته و مودب بود با دسته گل و شیرینی،کت و شلوار سرمه ای به تن پشت سر مادر و خواهر و عمو و داییش وارد شد. بعد از حال و احوال سر صحبت که باز شد مهران از آقا داماد پرسید که خب از خودت بگو آقای دکتر. دکتر که اسم کوچیکش سهیل بود عرق پیشونیشو پاک کرد و بعد از نگاهی به مادرش گفت من از بچگی پدرمو از دست دادم و مادرم کار کرده و من و خواهرمو بزرگ کرده.من هم بزرگتر که شدم هم کار کردم هم درس خوندم.در حال حاضر یه خونه کوچیک و یه پراید مدل قدیم دارم ولی قول میدم برای خوشبختی دخترتون کوتاهی نکنم. پدر افشین نگاهی به من انداخت و بعد نگاهی به نگین که با چادر سفید گل گلیش همراه سینی چای وارد سالن شد. مادر سهیل با نگاهی از سر محبت به چهره ی نگین،فنجان چای رو برداشت و بعد از نشستن نگین کنار مهلا،رو به مهلا گفت خودتون بهتر می دونین دست تنها بچه بزرگ کردن توی این زمونه چقدر سخته،ولی سعی کردم بچه هام کمبودی احساس نکنن.با شناختی که از سهیل دارم مطمئنم دخترتونو خوشبخت می کنه. مهلا نگاهی به نگین کرد و گفت دخترم دیگه بزرگ و عاقل شده و من به نظرش احترام می زارم،اگه قسمت شد که من هم حرفی ندارم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مهمونا رفتن و پدر افشین رو به نگین گفت دخترم مطمئنی می تونی با شرایط مالیش کنار بیای؟تو این زمونه مردم عقلشون به چشمشونه.تو هم ماشالله پزشکی،دوستات پزشکن،مطمئنا ازدواجایی داشتن که ممکنه بهت فخر بفروشن.آیا می تونی با طعنه هاشون کنار بیای؟ نگین با اطمینان و لبخندی روی لب گفت همین الانم دوستام مسخرم می کنن بابابزرگ.میگن عاشق چی این پسره شدی،نه ماشین درست حسابی داره نه خونه ی آنچنانی.ولی برای من ادب و متانتش مهمتره،تازه پزشکیشو گرفته و باهم میتونیم کار کنیم و زندگیمونو بسازیم. سرمو به حالت تایید تکون دادم و گفتم باریک الله دخترم اگه مرد انسانیت و غیرت نداشته باشه با وجود تمام مال و اموال دنیا پشیزی نمیرزه.اگه از رفتار و منشش مطمئنی به حرفای دوستای ظاهربینت گوش نده.چه زندگی هایی که با شروع خوب آینده ای نداشته و با خیانت و اعتیاد و ....از هم پاچیده. پدر افشین هم در پی صحبتام گفت ان شالله که خیره خوشبخت بشی دخترم،نگران جهیزیه و خرج و مخارج عروسیتم نباش. مهلا حین جمع کردن پیش دستیا گفت من یه خونه ی نقلی برای خودم خریدم و خداروشکر درآمد هم دارم.این خونه برای نگینه و هرکاری دلش خواست می تونه باهاش بکنه. مادر افشین زلفای سفیدشو به زیر روسری هول داد و گفت این خونه حق تو هم هست عروس،از وقتی افشین رفت تو روی پای خودت وایسادی و نذاشتی ما هم کمک حالت باشیم.برای یادگار پسرمون زحمت کشیدی و هیچ وقت هم شکایتی نکردی. نگین آهی کشید و رو به مهلا گفت این خونه یادگار پدرمه و با وجود شما برام ارزشمنده مامان، خداروشکر که فعلا نیازی به فروش این خونه نیست و قراره درش برای همیشه به رومون باز باشه. مهلا دست از جمع کردن میز کشید و بعد از نشستن حین نگاه کردن به قاب عکس رو دیوار گفت خداروشکر که نگین سربلندم کرد و برای خودش سری تو سرا درآورد... قرار مدار عروسی نگین و سهیل بعد از تحقیقات کامل گذاشته شد و چون خونه ی سهیل نقلی بود خونه ی بزرگتری اجاره کرد و جهیزیه ی نگین توش چیده شد. خداروشکر سهیل نمونه ی یک مرد اصیل ایرانی بود که تونست در مدت زمان کوتاهی خودش رو از لحاظ مالی هم بالا بکشه و زندگی درخور شان نگین براش مهیا کنه... حالا نود و یک سالم بود و با حس منگی توی سرم روی تخت گوشه ی حیاط جلوی چشمای مهران که مشغول بیل زدن باغچه برای کاشت گل های بنفشه بود از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم نگین و سهیل با روپوش سفید پزشکی بالاسرم بودن و خداروشکر می کردن که به خیر گذشته. نگین دستمو توی دستش گرفت و با ناراحتی گفت چرا مواظب خودت نیستی بابایی؟مگه قبلا بهت سفارش نکرده بودم @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا مگه قبلا بهت سفارش نکرده بودم کمتر نمک مصرف کنی؟ به سختی با سنگینی که روی زبونم حس می کردم گفتم پیمونه که پر بشه به نمک و غیر نمک ربط نداره دخترم...هممون باید یه روزی بار سفر ببندیم و بریم. نگین بغض کرد و گفت خدا نکنه...ان شالله سایتون حالا حالا ها بالاسرمون باشه. روبه سهیل گفتم بچه هام نیومدن؟ سهیل با روپوش پزشکی که برازندش بود خم شد و گفت نگران نباش بابا رضا پایینن،همشون اومدن،خاله میترا،دایی یزدان،دایی مهران،مامان مهلا،الان بهشون اطلاع میدم که نگران نباشن شمام استراحت کن. سرمو به سختی تکون دادم و با نگاهی به چیک چیک قطره های سروم بالای سرم چشم هامو بستم. سکته ی مغزی خفیفی زده بودم که زبونم کمی کند شده بود و طرف چپ بدنم لمس.ولی خیلی زود با فیزیوتراپی برطرف شد و من با پرستاری و توجه بیشتر بچه هام چند ماهه به زندگی عادی برگشتم. تا اینکه با سکته ی دوم اینبار شدیدتر از قبل راهی بیمارستان شدم. توی بخش ویژه بستری بودم و لوله ها و دستگاه هایی بهم وصل بودن. بچه ها به نوبت پشت شیشه ی اتاق با گریه و زاری تماشام می کردن و من جز نگاه کردن به چهره های غمگین و چشم های پر خونشون کاری از دستم برنمیومد. چند روز بعد به اتاق دیگه ای منتقل شدم و با لوله ای که از سوراخ بینیم به معده ام رسوندن،تغذیه ام می دادن. مهلا هر چی صدام می زد من جز نگاه کردن به چشمای رنگیش که از مارجانم به ارث برده بود کاری از دستم برنمیومد و برای نوازش های مهران که روی سرم می کشید،جز با قطره اشک گوشه ی چشمم پاسخی نداشتم. اتاق پر بود از همهمه و گریه های بچه ها و نوه هام که مادر و پسری با قیافه ای آشنا با دسته گلی توی دست وارد اتاق شدن. نگاه ها به طرفشون برگشت،قیافه ای که مشخص بود از تک و تا افتاده و دیگه خبری از اون جوان پر شور که توی ناز و نعمت بزرگ شده بود و اون زن مغرور نبود. با دیدن ما کمی خشکشون زد و بعد از چند ثانیه چشم توی چشم بودنشون با نگین و مهلا،حین احساس شرمندگی و سرخوردگی به طرف مرد مسن خوابیده روی تخت کناری رفتن. سرنوشت مارو کنار هم خوابونده بود تا عظمت خدا رو توی یک قاب به نظاره بنشینیم.پدر دکتر جلالی با خبر ورشکستگیش سکته کرده بود و حال و روزی بهتر از من نداشت...و خانوادش از عرش به فرش رسیده بودن.تمام دار و ندارشون رو چوب حراج زده بودن و حالا مجبور به زندگی توی خونه ی کوچیک اجاره ای بودن و حالا حالا ها از زیر بار قرض و قوله و بده کاری و چک های برگشتی میلیاردی کمر راست نمی کردن. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
سهیل با گوشی پزشکی آویزون شده دور گردنش به همراه پرستاری وارد اتاق شد و مهران که مشغول گرفتن ناخن دستم بود بلند شد و گفت سهیل جان راسته میگن یه ویروس کشنده اومده؟میگن اسمش کویته کویده نمی دونم چیه. سهیل با ناراحتی گفت بله دایی،کوید ۱۹ متاسفانه حقیقت داره.خدا خودش رحم کنه تا حالا هم خیلی کشته توی چین داده. بعد رو کرد به طرف تخت بغلی و به دکتر جلالی که سرش رو روی تخت پدرش گذاشته بود گفت شما توی کدوم بیمارستان مشغولی دکتر؟ دکتر جلالی سرش رو بالا آورد و گفت مطب داشتم که تخته شد،بیمارستانا هم فعلا امن نیست این ویروس خواه یا ناخواه وارد کشور میشه.الان هم چند نفری مشکوک بودن که اگه تستشون مثبتم باشه برای نترسیدن مردم رو نمی کنن. سهیل سرش رو به حالت تایید تکان داد و بعد گفت راستی ازدواج نکردین؟ دکتر که معلوم بود بین این همه فشار عصبی دچار افسردگی شده پوزخندی زد و گفت نه... سهیل با حالت ندامت از پرسیدن سوالش برگشت و رو به مهران گفت دایی جان حق با دکتره احتمال داره همین الانم توی کشورمون باشه.اگه ویروس وارد ایران بشه مطمئنا تخت بیمارستان هارو برای موارد کرونایی باید خالی نگه دارن،بهتره به فکر شرایط پرستاری پدرجان توی خونه باشین. مهران نگاهی به چشم های بی رمق من کرد و گفت چشم پسرم باید برم فکر تشک مواج و تخت بیمار و پرستار باشم. چند روزی گذشته بود و پدر دکتر جلالی هم مرخص شده بود.اون روز در حالی که مهلا همراهم بود سر و صدا و همهمه توی سالن بیمارستان پیچید و وقتی مهلا به طرف سالن رفت و دلیل همهمه رو پرسید گفتن بهتره پدرتونو از اینجا ببرین،باید بیمارستانو خالی نگه داریم چند تا بیمار کرونایی آوردن بخش بغلی به زودی اینجا هم میارن. مهلا با نگرانی پرسید چرا یکهو بی مقدمه از کجا به این زودی همه گیر شد؟ پرستار دیگه ای حین دویدن توی سالن گفت یکهو نبوده زود باش خانم موندن خودتم اینجا خطرناکه. مهلا با دلهره به طرفم اومد و در حالی که مشت هاشو توی هم می سابید شماره ی برادراشو گرفت و مطلعشون کرد. اون روز با آمبولانس بعد از کارهای ترخیصم و بدو بدوی یزدان و مهلا و مهران توی سالن بیمارستان بالاخره راهی خونه شدیم.آخر هفته بود و میترا و مصطفی هم بدون بچه هاشون به دیدنم اومدن.پرستار آقایی گرفته شد و روزها به نظافت و تغذیه ام با کمک لوله ی معده می رسید و شب ها به نوبت بچه ها کنارم می موندن تا اینکه مهلا دچار ضعف و سرفه ی خشک و تب شد. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
یزدان بلافاصله با نگین تماس گرفت و وقتی شرایط مهلارو بازگو کرد نگین گفت احتمالش هست که توی بیمارستان بهش منتقل شده باشه،دارو براش میفرستم بهتره ببرینش خونه قرنطینه اش کنین.حتی اگه واقعا کرونا باشه،خونه براش بهترین جاست بیمارستان از بس آلودست و امکانات کم که نیارینش بهتره. مهلا گوشیو گرفت و به سختی با گریه گفت توروخدا مواظب خودت باش نگین،میگن دکتر پرستارا بیشتر توی خطرن. یزدان گوشیو از مهلا گرفت و تا خواست حرف بزنه نگین گفت دائی اونجارو ضد عفونی کنین حتی گوشی توی دستتو.جون شما و جون مامانم... مهلا به خونه اش منتقل شد و یزدان با الکل و ماسک و دستکش هایی که به سختی با قیمت گزاف پیدا کرده بود به خونه برگشت. مهران بچه هاش رو توی خونشون قرنطینه کرد و خودش به دنبال گرفتن داروهای مهلا از هلال احمری که نگین ادرس داده بود رفت. مهلا توی خونه اش قرنطینه شد و از پشت در غذا براش میذاشتن و با تماس تصویری از حالش با خبر میشدن. میترا هم توی شهرستان بی قراری می کرد و از بعد از آخرین باری که کنارم بود فقط با تماس تصویری می تونست دلتنگیشو برطرف کنه و از حال من و مهلا باخبر بشه. مدتی که گذشت حال مهلا رو به بهبود رفت و وقتی از سلامتیش کاملا اطمینان پیدا کردن به دیدنم اومد و سال رو پای تخت من،روی سفره ی هفت سین ساده نو کردن. جو متشنج کشور هم کمی بهتر شده بود و نگین و سهیل هم از این آزمایش الهی سربلند بیرون اومدن تا اینکه در نیمه شب چهارم ماه رمضان سال ۱۳۹۹ من بعد از چندین ماه خوابیدن روی تخت بیماری و ضعیف و ضعیف تر شدن،با ۹۱ سال عمری که از خدا گرفتم،در بین چشم های گریان بچه هام،علی الخصوص مهلا که وابستگی خاصی به من داشت دفتر زندگیم رو بستم و پلک هام رو روی هم گذاشتم. طبق وصیتم قبری توی امامزاده ی زادگاهم کنار مزار پدر و مادرم تهیه شد و من روی دست های مهران و یزدان و پیشاپیش گریه های مهلا و میترا در حالی که سپیده و لاله همراهیشون می کردن و دوست و آشنای توی روستا که حتی اجازه ی وارد شدن به محوطه ی امامزاده رو،به دلیل شیوع ویروس در ازدحام ندادن،به طرف خانه ی ابدیم رهسپار شدم.... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
*به نام خدا* دوباره صدای داد و بیداد فرخ لقا کل عمارت رو برداشته بود . مامان دست به کمر بالای سرم وایستاده بود و نچ نچی زیر لب کرد _ حیف این که زن خان شده! گلبهار اروم گفت + مامان هیس ..میشنون مامان چشم غره ای بهش رفت _کی میخواد بشنوه؟ گلبهار اروم گفت + حلیمه رو ببین زل زده بهت ... مامان سکوت کرد و نگاهم دوباره رفت سمت ایوون . فرخ لقا صداشو انداخته بود رو سرش ..انگاری واقعا ابرو حالیش نبود _ پسره خیره سر دارم باتو حرف میزنم البرز ... + رو مخ من نرو مادر ..بی بی تو یک چیزی بهش بگو فرخ لقا بلند تر داد زد _ خودت دانی و خان.از من دیگه گذشت پسر امشب خان میاد خودت جواب پدرتو بده . فرخ لقا رفت تو اتاق شو در و به هم کوبید. البرزخان عصبی از پله های عمارت اومد پایین مستقیم داشت میومد طرف من ترسیده یک قدم رفتم عقب که خوردم به مامان .از پشت سر هولم داد جلو و زیر لب گفت _ گمشو برو جلو البرز با عصبانیت میومد طرفم رو به روم وایستاد صدای پچ پچا خوابید سرمو انداختم پایین صدای فریاد البرز رعشه انداخت تو تنم.دستام و مشت کرده بودم و با سر پایین رو به روش وایستاده بودم . _ من و ببین گلاب ..سرتو بگیر بالا مامان از پشت سر نیشگونی از بازوم گرفت سرمو بردم بالا و تو چشماش نگاه کردم . + هر کی میخواد هر چی بگه ..من ارباب زاده ام .. من پسر خانم من میگم باید چی بشه .. من تو رو عقدت میکنم گلاب تو رو میخوام .. در اتاق فرخ لقا دوباره با شتاب باز شد فرخ لقا از رو ایوون بلند داد زد _ گلبانو .. دخترتو جمع کن از تو عمارت صدبار بهت نگفتم بندازش تو اتاقتون. مامان رفت نزدیک ایوون و سرشو گرفت بالا +خانم جانم کار داشتیم خب .. غروبی اقا الوند و ارباب میرسن ..کارا انجام نشه .. فرخ لقا پرید تو حرف مامان و دوباره داد زد _ صداتو ببر .من تو و دختراتو از این عمارت نندازم بیرون فرخ لقا نیستم .. نگاهم رفتم سمت ناریه خاتون که رو ایوون سمت راست وایستاده بود و با پوزخند به فرخ لقا نگاه میکرد . البرز اروم گفت + من تورو میخوام گلاب .نمیزارم شوهرت بدن به یکی مثله بهادر بی عقل. رفت سمت در خروجی عمارت گل نسا اومد طرفم و زیر گوشم گفت _ بیا برو تو اتاق دختر جان نمیبینی خاتون باز سر و صدا راه انداخته چشمی گفتم و راهمو کج کردم به طرف اتاقمون . گلبهارم پشت سرم اومد .گوشه اتاق نشستم و کز کردم گلبهار اومد تو و در و بست _ گلاب خیلی احمقی .. + چیکار کردم مگه؟ _ دختر تو عقل نداری؟ البرز که خواهانته .. خب ..دیگه چی میخوای یکم ناز و عشوه بیا و بشو عروسش ... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
۲ _ دختر تو عقل نداری؟ البرز که خواهانته .. خب ..دیگه چی میخوای یکم ناز و عشوه کن و بشو عروسش .. دختر اگه بشی عروسش میشی خانم این عمارت بعد فرخ لقا جرئت داره بهت حرف بگه ؟ + من نمیخوام عروس البرز بشم _چرا .. همه دخترای ابادی ارزوشونه.. + من ارزوم نیست گلبهار من از البرز بدم میاد... _ چرا چون احمقه؟ در اتاق باز شد و حرف تو دهنمون موند .مامان با عصبانیت اومد طرفم و نیشگونی انداخت به بازوم که جیغی کشیدم _ذلیل بشی ببر صداتو هر بدبختی میکشم از بی عرضگی توعه ... گلبهار پادرمیونی کرد +ولش کن مامان بیا بریم... مامان و با هزار زحمت از اتاق برد بیرون تا لحظه اخر دست بردار نبود و هی برمیگشت به طرفم و کلی حرف میگفت که بی عرضه ای و لیاقتت کلفتی تو مطبخه ... نیم ساعت تو اتاق بودم و ناچار زدم بیرون.کارام مونده بود و اگه انجام نمیدادم حلیمه امونم نمیداد... رفتم سمت مطبخ و مرغا رو برداشتم تا پوست بکنم .صدای پچ پچ از اطراف میومد و هر کسی زیر لب چیزی میگفت... بهجت نگاهی بهم انداخت و گفت _ دختر مگه مغز خر خوردی میخوای لگد بزنی به بخت خودت ... مامان که انگار داغ دلش تازه شده بود گفت + شما بگین منکه بس گفتم زبونم مو دراورد سکینه کلافه هووفی کشید _ حالا اینم راضی بشه به نظرتون خان میاد نوکر عمارتشو بگیره برای پسرش .اصلا فرخ لقا میزاره گلاب و زنده زنده اتیش میزنه .یادتون نیست چه بلایی سرش اورد دفعه پیش؟! به رد کبود شده رو دستام نگاه کردم . درد ضربه های فرخ لقا بود به یادگار ..البرز اخر باغ گیرم اورده بود و حیلمه دیده بود گزارش دروغی داده بود که نبودی و ندیدی گلاب چجوری دل میبرده ..فرخ لقاهم منو خواست به اتاقش و .. از فکر اون روز دوباره کف دستام به گز گز افتاد ... مامان دسته سبزی که دستش بود و پرت کرد طرف سکینه _ لالمونی بگیری..اگه البرز خواهان خودتم میشد میگفتی نه!؟ سکینه ابرو توهم کشید و ساکت شد .منم تو سکوت مرغارو تمیز میکردم .امشب قرار بود الوند خان از شهر بیاد و خانم رفته بود به استقبالش ... الوند خان مرغ و با پوست نمیخورد و باید تا عصر همه مرغا رو پوست میکردم ... ناخنام سر شده بود و خدارو شکر میکردم که حداقل آبش داغه .تو این هوای سرد این بزرگ ترین لطف گل نسا بود که گذاشته بود برام اب جوش بیاد... هر کسی حرفی میزد و نظری میداد و من داشتم حساب میکردم چند روز مونده به وسط ماه!؟ در مطبخ باز شد و قدسی اومد تو نفس نفس میزد و مشخص بود کل راه و دویده .. _ بدبخت شدیم گل نسا دستای خیسشو با پیراهنش خشک کرد و گفت +چیشده قدسی؟! _ الان خبر رسید ماه جانجان رسیده به اول ابادی... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞