eitaa logo
رمانهای جذاب
241 دنبال‌کننده
120 عکس
48 ویدیو
10 فایل
هر روز ،رمان بارگزاری میشود ،لطفا صبوری کنید ،😃👌👈شروع کنید، کتابی در دست بگیرید و دنیای جدیدی را تجربه کنید📚... رمانهای جذاب👇👇👇 https://eitaa.com/romanhayejazab
مشاهده در ایتا
دانلود
پاشو بروخونت، آبروی ماروهم نبر. اما منیرگفت هرچقدر میخواین منوبزنین، من امشب هیچ جا نمیرم.انگار منیر هم میدونست اگه امشب نره خان دیگه دنبالش نمیفرسته ومیتونه یکم بیشتر تو خونه ما بمونه. به مادرم گفتم مامان بزار بمونه تو روخدا، ببین چقدرزجرکشیده که حتی دخترشم بهش ندادن، باز دلش نمیخواد برگرده. با این حرفم منیر مثل فنر از جاش پرید و لباسشو زد بالا، جای سوختگی های خیلی بدی روشکمش بود و میگفت من دلم برای بچه م تنگ نشده.ببین اون عبدالله دیوونه وقتی خوابم زغال میریزه روی من.پشت گردن وروی بازوها و پا و بیشترجاهای بدنش این سوختگی ها بود. مادرم هیچ حرفی نمیزد و فقط نگاه میکرد.میدونست اگه بخواد دلسوزی کنه منیر هیچ وقت برنمیگرده و به قول خودش آبرومون میره.تا غروب که بابام برگرده، مادرم از نصیحت تا دعوا هرکاری میتونست کرد که منیرو بفرسته. امامنیر هی التماس میکرد که مادرم بزاره بمونه. وقتی که پدرم از صحرا برگشت مادرم شروع کرد به تعریف کردن ماجرا.منیر هم از ترس اینکه بابام به زورنبردش خونه خان خودشو به خواب زده بود.مادرم جوری همه چیزو تعریف میکردکه انگار مقصر منیره ولابلای حرفهاشم گاهی بغض میکرد. نگاهم افتاد به منیر بی پناهی که انگار نه انگار روزی دختر این خونه بوده.مطمئن بودم داره زیر پتوگریه میکنه.بابام که از حرفهای مادرم عصبانی شده بود رفت و پتو رو از سرمنیر کشیدو گفت مگه خودت خونه زندگی نداری؟حالا مگه چیشده که قهر کردی پاشدی اومدی اینجا!؟خوشی زده زیر دلت دختر!مردم نون ندارن بخورن، تواز سرشکم سیری موندی چطور زندگیو به کام خودت و بقیه تلخ کنی؟ میدونستم منیر روش نمیشه زخم های بدنشو به بابام نشون بده،اگر هم نشون میداد بازم فرقی نداشت. واسه همین گفتم بابا،، عبدالله با ذغال بدنشو سوزونده.با سنگ منیرو میزنه، امروزم میخواسته بزنتش که ترسیده و اومده اینجا. بابام گفت تو یکی خفه شو، دختره ی بی عقل. گیریم که زده باشه، نمرده که مرده؟؟بعدشم این بمونه تو خونه، بخت تو و خاتونو میبنده. دیگه کسی نمیاد شمارو بگیره. دلم میخواست بگم نیان به جهنم. حامد به این چیزا فکر نمیکنه، خاتونم که هنوز بچه س.اما سرمو انداختم پایین و برای منیر گریه کردم. بابام که دید حریف منیر نمیشه پاشد رفت وشروع کرد با مادرم دعوا کردن که تو نتونستی بچه هاتو خوب تربیت کنی. منیر بیچاره یه گوشه نشسته بود واشک میریخت.با خودم گفتم بیچاره منیر،بیچاره من، بیچاره دخترای ده. منیر اونشب خونه ما موند. اما تاصبح راه رفت و آروم آروم باخودش وحوریه خیالی حرف زد و اشک ریخت . فردا صبح وقتی بیدارشدم،منیرنبود. باخودم گفتم نکنه نصف شب به زور بردنش خونه ش.به سمت حیاط رفتم که دیدم منیر داره حیاطو جارو میزنه .گفتم بدری جارو میزنه بیا بالا، حالت خوب نیست . نشست وسط حیاط و گفت تا صبح نخوابیدم. انگارنصف جونم،قلبم باهام نبود.فهمیدم دلتنگ حوریه س.رفتم کنارش و نشستم رو زمین.گفت قمر هر شب دعا میکنم خدا سرنوشتی مثل من برای تو و بدری و خاتون ننویسه. تو دلم آمین گفتم ولی حرفی نزدم. گفت از صبح طویله رو تمیز کردم و شیر گاوهارو دوشیدم. شاید مامان ببینه اینقدر کار میکنم، بزاره چند وقت اینجا بمونم تا شایدخان یه فکری برای عبدالله بکنه ودوباره گریه کردو پاشد که بقیه حیاطو جارو بزنه. خواستم کمکش کنم که نزاشت. دلیلشو میدونستم و مخالفتی نکردم. رفتم تا وسایل صبحونه رو آماده کنم.بعد از صبحونه مادرم رو به منیر گفت پاشو دیگه یه شبم اینجا موندی، پاشو باهم بریم بزارمت خونت.دختر تو از غصه نمردی بچه ت شب کنارت نبود؟ منیر بیچاره که حتی یه لقمه نون هم تو دهنش نزاشته بود، باز شروع کرد به اشک ریختن، اما از جاش تکون نخورد و آروم گفت مامان اگه میخوای منو بزنی هم بزن. تا خان فکری برای عبدالله نکنه، من دیگه پامو تو اون خونه نمیزارم. با این حرفش مادرم بلند شد ودوباره شروع کردبه زدن منیر. چون کاری از دستم نمی اومد و مجبور بودم فقط گریه کنم و غصه بخورم، ظرفارو جمع کردم و به سمت چشمه راه افتادم. اینقدر تو فکر منیر بودم که اصلا حواسم به جای خالی حامدنبود.سر چشمه که رسیدم ازپچ پچ زنای ده فهمیدم که همه میدونن منیر اومده قهر.بهشون توجهی نکردم وظرفارو شستم
. تو راه برگشت رفتم زیر همون درخت همیشگی.حامد اونجا نبود، امامن احساس میکردم مثل همیشه اونجاوایساده! واسه همین یه لبخند زدمو گفتم ببخشید که از دیروز نخندیدم و ماجرای منیرو برا جای خالی حامد تعریف کردم. دوست نداشتم برگردم خونه. چون اونجا سوختن وپژمرده شدن منیرو میدیدم وجیگرم آتیش میگرفت. برای همین خیلی آروم راه میرفتم.وقتی رسیدم خونه مشخص بود منیر کتک مفصلی از مادرم خورده. اماهنوز نرفته بود و اونجابود. مادرم دوباره رفت تا ببینه حوریه رومیتونه بیاره یانه، اما باز خان بهش اجازه نداده بود وگفته بود منیر خودش باید برگرده. مادرم دستمالی به سرش بسته بود وجلوآفتاب داغ سرظهر نشسته بود و اشک میریخت. انگار از درو دیوار خونه غم میبارید و ما زیر این بارون بی امان پناهی نداشتیم.مادرم تافرصتی گیر میاورد منیرو میزد و گاهی هم پدرم ازخونه مینداختش بیرون تاشاید برگرده سرخونه ش. اما اون همه اینا روبه جون میخرید و نمیرفت خونه خودش. چندروزی از اومدن منیر گذشته بود.مادرم همچنان هرروز میرفت خونه خان تا شاید بتونه راضیشون کنه وحوریه رو بیاره. منیر حال خوبی نداشت.نبود حوریه و یادآروی روزهای سختی که تو خونه خان کنار عبدالله گذرونده بود، روزبه روز بیشتر داغونش میکرد. عروسی پسر زیورخانوم بود وحتما خان وخانواده ش هم دعوت بودن.چون ده ما خیلی کوچیک بود میشد گفت تقریبا تمام ده دعوت بودن. مادرم مونده بود این عروسیو چطور بگذرونه که تو عروسی کسی درمورد منیر و عبدالله حرف نزنه و باعث عصبانیت خان نشه. مادرم همش تو خونه راه میرفت وپشت دستش میکوبید.من ولی خوشحال بودم که یه شب میتونیم شاد باشیم و منیر حوریه رو ببینه.منیر دوست نداشت بیاد،اما خان بهجت خانومو فرستاده بود دنبال منیر که آبروش تو ده نره وبعد ازعروسی به منیر نشون بده یه من ماست چقدر کره داره. منیر مثل بید میلرزید. امامیدونست اگه با بهجت خانوم نره، خان چه بلایی سرش میاره.بهجت خانومم که انگار روبروی سپاه دشمن وایساده بود، با کسی حرف نمیزد و بلند بلند به منیر میگفت چیه؟ نون نخوردی مگه تو دختر! دیربجنبی میرما، اونوقت خودت جواب خانو بده. منیر هیچ لباس یا وسیله ای خونه ما نداشت.اما هی از این اتاق به اون اتاق میرفت و مادرم پشت سرش راه میرفت ومیگفت بجنب دیگه، حالا دیگه دردت چیه؟ منیر بیچاره که انگارداشت میرفت پای چوبه دار با بغض تنشو دنبال بهجت خانوم کشوند و رفت . وقتی رفتن مادرم نفس عمیقی کشیدو دستاشو برد بالا و از ته دلش خدارو شکرکرد. شب عروسی بود. اما با رفتن منیر من دیگه حال عروسی رفتن نداشتم.با این حال اول خاتون و هاشم رو آماده کردم و بعد خودم اماده شدم.لباس خاصی نداشتیم، همینکه لباسهای تنمون روعوض میکردیم یعنی آماده بودیم. مادرم یه دیس ملامین آبی رنگ داشت که بعد ازعروسی منیر معصومه خانوم براش آورده بود. اونو کادو کرد که هدیه بده به زیورخانوم. پدرمو و اصغرو کاظم هم وقتی ازصحرا برمیگشتن خودشون می اومدن. برای همین ما منتظرشون نموندیم وراه افتادیم به سمت خونه زیورخانوم. وقتی رسیدیم، فهمیدیم قسمت زنونه تو خونه هاجرخانوم همسایه ست و مردا تو خونه خودشون. هاجر خانوم فقط یه پسر داشت که یک سالی میشد از ده بالا براش زن گرفته بود وحالا با عروسش زندگی میکرد. مادرم میگفت هاجر خانوم هفده هجده تا بچه زاییده که فقط همین یکی زنده مونده و همشون مرده بودن. یادمرگ برادرهام وحال روز خودمون افتادم و دلم برای هاجر خانوم سوخت. حتماخیلی زجرکشیده بود.امادر عوض عروس خوشگل و مهربونی داشت. اسم عروسش زهرابود تقریبا همسن وسال من بود و با خوشرویی با همه سلام واحوالپرسی میکرد. خیلی از زهرا خوشم اومده بود. بخاطر همین رفتم و کنارش نشستم.همش چشمم به در بود که ببینم سرور خانوم ومنیر کی میان. بعداز نیم ساعتی اوناهم اومدن، اما سرور خانوم اونطرف اتاق نشست و منیرو طوری نشوند که پشتش به ماباشه.حوریه چسبیده بود به بغل منیرو منیرم هی بوسش میکرد. گاهی منیر برمیگشت ومارو نگاه میکرد. اما با چشم غره های سرور خانوم زود برمیگشت. تاآخرمجلس مادرم حوریه رو نگاه کرد و قربون صدقه ش رفت.بعداز شام زهرا عروس هاجر خانوم گفت منیر پاشو برقصیم.من اصلارقص بلد نبودم وحال وحوصله رقصیدنم نداشتم.بهش گفتم نه من بلد نیستم. اونم خندیدو گفت عیب نداره. هرکاری من کردم تو هم بکن. زهراصورت گرد و پوست سفیدی داشت وقدشم تقریبا کوتاه بود. اما عجیب خواستنی بود ومن خیلی ازش خوشم اومده بود.چند باری سرچشمه دیده بودمش ،اما تا بحال از نزدیک باهاش حرف نزده بودم. برای همین خیلی به دلم نشسته بود و پا شدم کمی باهاش رقصیدم .
عروسی که تموم شد زهرا بغلم کرد و گفت قمرتاج من خیلی از تو خوشم میاد. منم لبخندی زدم و گفتم منم خیلی دوستت دارم و با خودم تصمیم گرفتم هروقت رفتم سرچشمه، برم و پیش زهرا بشینم. تو راه برگشت مادرم همش از حوریه میگفت و از بی لیاقتی منیر.نمیفهمیدم چطور میشه کسی نوه شو بیشتر از بچه ش دوست داشته باشه.یعنی واقعا سوختن و نابود شدن منیرو نمیدیدن و براشون مهم نبود چی سرش میاد، ولی دلتنگ حوریه بودن. وقتی رسیدیم خونه و داشتم رختخوابا رو پهن میکردم صدای در زدن اومدو بعدش صدای منیر که داد میزد در و باز کنید. کاظم دویدو درو باز کرد. منیر که حوریه رو بغل کرده بود خودشو انداخت توخونه و درو بست. مادرم رو ایوون وایساده بود.تا دید منیر اومد تو ،گفت حیدر پاشو دخترت باز اومده قهر! منیر مثل بید میلرزید و حوریه گریه میکرد.بابام رفت تو حیاط که دوباره در زدن.منیر خودشو به در چسبونده بود التماس میکرد کسی درو باز نکنه،که بابام گرفت از کتف منیرو پرتش کرد اونطرف و دروباز کرد. عبدالله اومد تو خونه و پشتشم الله یار و کریم دوتا از نوکرای خان.سر و وضع عبدالله خیلی نامرتب و بهم ریخته بود. انگار حالش از همیشه بدتر بود.یکم تو حیاطو نگاه کردو تا چشمش به منیر افتاد رفت به سمت منیرو میخواست منیرو بزنه که الله یارو کریم و بابام نذاشتن وسعی داشتن آرومش کن. حوریه که خیلی ترسیده بود همش جیغ میزدو گریه میکرد.مادرم حوریه رو از منیر گرفت وآورد بالا. انگار نه انگار که آخرشب بود. همه همسایه هاریخته بودن پشت درو سعی میکردن توخونه سرک بکشن.معلوم بود بابام درمونده شده و نمیدونه چیکارکنه! چون نه به عبدالله حرفی میزد،نه به منیر. عبدالله یا داد میکشید، یا میخندید. ولی باهمه دیوونگیش معلوم بود اونم عصبانیه.الله یار و کریم با عبدالله حرف میزدن تا بلاخره راضیش کردن وبردنش. اونا که رفتن بابام شروع کرد به کتک زدن منیر بیچاره و میگفت تو آبرو برام نزاشتی، کاش جای اون پسرام تو میمردی. منیر بیچاره زیر دست وپای پدرم داشت له میشد و هی میگفت بخدا عبدالله با چاقو منو زده اگه فرار نمیکردم منو میکشت. اصغر و مادرم وکاظم سعی میکردن نزارن بابام منیرو بزنه. بلاخره به هر زحمتی بود کشیدنش کنار.منم چشمای حوریه روگرفته بودم و اونو به خودم چسبونده بودم تا این صحنه ها رو نبینه. بدری هم گوشه ایوون خاتونو بغل کرده بود و گریه میکردن. مادرم رفت تا منیرو بلند کنه که جیغ زد و شروع کرد به زدن خودش.منیر غرق خون بود و با کمک اصغر اومد بالا تو ایوون نشست. بابام گوشه حیاط سیگارشو چاق کرده بود و تند تند بهش پک میزد.مادرم وحشت زده منیرو نگاه میکرد تا ببینه خونریزی از کجاست که منیر دست راست شو آورد بالا و محل بریدگی تقریبا عمیقیو نشون مادرم داد. زخم تقریبا رو گرفته بود و مادرم با دستمالی که از تو مطبخ بدری بهش داد، دست منیرو بست که منیر با صدای ضعیفی گفت یکی هم تو پهلومه. مادرم گفت ذلیل مرده چیکار کردی آخه من از دست تو چقدر بدبختی بکشم. منیر با گریه وصدایی که بخاطر درد کشیدن ناله مانند بود گفت بخدا تا رفتیم تو خونه، عبدالله با چاقو افتاد دنبالم و به هق هق افتاد. راست هم میگفت چون لباس های مهمونیش تنش بود و معلوم بود وقت نکرده عوضشون کنه. مادرم هم گفت وقتی چند روز خونه ت رو ول کنی و بخاطر هیچ و پوچ بیای قهر، همین میشه دیگه! جونت در بیاد لیاقتت همینه و با دست کوبید تو سر منیرو رفت. داشتم حوریه رو میخوابوندم که منیر گفت بخدا اگه بخاطر این بچه نبود میموندم تامنو بکشه و راحت شم از این زندگی. نمیتونستم دلداریش بدم چون هردومون میدونستیم منیر هیچ راه نجاتی نداره وباید بسوزه و بسازه. بخاطر همین ساکت موندم تاهرچقدر دوست داره درد ودل کنه و از سختی هایی که کشیده بود بگه. فردا صبح، خان بهجت خانومو فرستاده بود حوریه رو ببره و به ما بگه که میخواد طلاق منیرو بده.باشنیدن این حرف مادرم که انگار از پشت بوم افتاده بود آخ بلندی گفت وبا داد رو به منیر گفت دیدی آخرش خونه خرابم کردی؟دیدی آبروی مارو بردی؟مردم لعنتم میکنن با این دختری که تربیت کردم.میگفت وگریه میکرد.اون از غصه طلاق منیر و رفتن آبرو،منیر از غم دوری حوریه. بهجت خانوم که اومد حوریه روببره، منیر سفت بغلش کرده بود و اونم دستاشو حلقه کرده بود دور گردن منیر.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منیر دست و پای بهجت خانومو میبوسید و بهش التماس میکرد که حوریه رو نبره! اما اون میگفت کاریه که خان ازش خواسته واگه حوریه رو نبره خودش و هشت تا بچه ش از نون خوردن میفتن‌. منیر التماس میکرد و بهجت خانوم حوریه رو میکشید و آخر منیر با اون دست بریده زورش به بهجت خانوم نرسیدو بهجت خانوم حوریه رو برد. منیر روی زمین افتاده بود و زار میزد. حتی تو مرگ برادرهام هم ندیده بودم اونطورگریه کنه.هرکاری میکردم آروم نمیشد که نمیشد. بعد ازظهر خان همون چند تا وسیله جهزیه منیرو به اضافه چند دست لباس پس فرستاد.انگارکه دو روز بعدش منیرو طلاق داده بودن، چون بهجت خانوم اومد خونه ما وخبر طلاق رو داد و رفت. خبر به گوش پدرم رسیده بود و منیر مثل مرده ای بی جون گوشه اتاق افتاده بود که پدرم اومد خونه و با ترکه آلبالو افتاد به جون منیر. خودمو مینداختم رو منیر تا کمتر کتک بخوره.اما برای پدرم فرقی نمیکرد وفقط میزد. مادرم گوشه ای وایساده بود و نگاه میکرد. حتی حس ترحمم توچشماش نبود.بلاخره پدرم خسته شد و دست از زدن برداشت ومنیرو تهدید میکرد که از خونه پاشو بزاره بیرون یا باصدای بلند حرف بزنه میکشتش. بعدم رفت نشست گوشه حیاط رو به مادرم میگفت حالا من با این رسوایی چطور تو مردم سرمو بلند کنم . دست منیر دوباره به خونریزی افتاده بود.زود از دفتر اصغر که توکمد بود دوتا برگه کندم و آتیش زدم وگذاشتم رو دستش. هروقت دست یکی از ما میبرید و خونریزیش زیاد بود مادرم اینکارو میکرد و میگفت خونشو بند میاره. منیر مثل مرده ای بی حرکت افتاده بود و بی صدا اشک میریخت. حال منیر بد بود، اماهیچ کس بهش توجه نمیکرد.هربارم که گریه میکرد یا از درد ناله میکرد، مادرم چند تا تو سر منیر میکوبید و نفرینش میکرد. حتی برای درمان جای چاقو خوردگی سراغ حاج رحیم هم نفرستاد و میگفت خودش خوب میشه. معلوم بود منیر خیلی درد میکشه، اما ازترس چیزی نمیگفت و اصلا از اتاق کنج ایوون بیرون نمی اومد. هر بار که چشمم به منیر می افتاد حس میکردم کسی با چاقو تو قلبم میزد. اماهیچ کاری برای روح و جسم زخم خورده منیر نمی تونستم بکنم. یک ماه از رفتن حامد گذشته بود و تو این مدت غم دوری حامد و دیدن ذره ذره آب شدن منیر دلمو خون کرده بود. سر چشمه، همه پچ پچ میکردن و اگه ازکنارم رد میشدن زخم زبون میزدن. مادرم هم از ترس نیش وکنایه همسایه ها زیاد بیرون نمیرفت. هربارم همسایه ای به بهونه گرفتن چیزی می اومد خونمون، می رفت تو اتاق و میگفت بگو مادرم ناخوشه خوابیده. بعداز ظهر گرمی بود و حیاط و آب وجارو کرده بودم. مادرم تو سایه دیوار روی زیراندازی درازکشیده بود وچرت میزد که درزدن. خاتون که درو بازکرد، هاجرخانوم اومد تو و با دیدن مادرم با خوشرویی باهاش سلام علیک کرد. معلوم بود مامانم اصلا خوشش نیومده که هاجر خانوم به خونمون اومده بود. اما از سرناچاری دعوتش کرد به اتاق مهمونخونه! اما هاجر خانوم گفت یه توک پا اومده مادرمو ببینه ومیخواد زود بره وهمونجا روی زیر انداز توی حیاط نشست. رفتمو یکم شربت شیره درست کردم تا بیارم براشون.تا شربتو براشون بردم حرفشونو قطع کردن . احساس کردم چشمای مامانم خوشحاله و هر کلمه که از دهن هاجر خانوم خارج میشه رنگ و روی مادرم بازتر میشه. هاجر خانوم یکم نشست و تشکر کرد و گفت دیگه باید بره ومادرم با لبخندی که تو این یک ماهه هرگز به لبش نیومده بود بدرقه ش کرد. تا هاجر خانوم رفت انگار که جون تازه ای گرفته باشه بلند شد و سری به مطبخ و طویله و بقیه جاهای خونه زد. خیلی دلم میخواست بدونم هاجر خانوم چی گفت که با حرفش به مادرم جون دوباره داد. اما چه اهمیتی داشت.مهم این بود که مادرم وقتی خوشحال بود کمتر منیرو کتک میزد و فحش میداد. رفتم پیش منیرو آروم آروم براش تعریف کردم که چی شده، اما اون اصلا کنجکاو نشد و انگار دیگه براش فرقی نداشت دورو برش چی داره میگذره. جای زخم هایی که خورده بود بهتر شده بود. اما دست راستش که چاقو خورده بود به حالت مشت بسته مونده بود. منیر میگفت نمیتونه بازش کنه.منم روزی چند بار سعی میکردم آروم دستشو باز کنم اما دوباره دستش به حالت مشت برمیگشت. مطمئن بودم شب مادرم در مورد هاجر خانوم با بابام حرف میزنه. برا همین آخرشب رفتم و دوباره پشت در گوش وایسادم. مادرم با خوشحالی داشت میگفت که هاجر خانوم اومده و گفته که میخوان منو بگیرن برای برادر زهرا.انگار زهرا بعد از شب عروسی با خانواده ش در مورد من حرف زده و یکی دوبار مادرشو آورده سرچشمه و اونم منو دیده و پسندیده . بابامم که انگار از شنیدن حرفهای مادرم خوشحال بود گفت خیره، خداروشکر! من همش فکر میکردم که اومدن منیر بخت بقیه دخترا رو میبنده ‌.پس زودتر به هاجر بگو که ما راضی هستیم تا پشیمون نشدن.
مادرم گفت خودش گفته فردا دوباره میاد. خیالت راحت فردا بهش میگم. انگار کسی دنیا رو دور سرم چرخوندو کوبیدش توی سرم.پاهام سست شد و همونجا نشستم روی زمین .قلبم تند تند میزد و آب دهنمو نمیتونستم قورت بدم.نمیدونستم بایدچیکار کنم که منو به برادر زهرا ندن.تصمیم گرفتم فردا که رفتم سر چشمه به خود زهرا بگم که من کس دیگه ای رو دوست دارم. اماممکن بود زهرا به بقیه بگه و من توی ده رسوا بشم. باچشمهای گریون رفتم تو اتاقو توی جام نشستم.منیر مثل همیشه سرشو کرده بود زیر پتو، داشت گریه میکرد.حق هم داشت یک ماهی می شد که حوریه رو ندیده بود واین برای یه مادر بزرگترین شکنجه دنیا محسوب می شد. تا صبح گریه کردم وهربار فکری به ذهنم می رسید. امازود از انجامش ناامید می شدم.دم دمای صبح بودکه خوابم بردو یک ساعت بعد با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم و شروع کردم به انجام دادن کارهای خونه. بعد ظرفارو برداشتم و رفتم سر چشمه.بارسیدن به باغها داغ دلم تازه شد.رفتم و زیر درخت کمی گریه کردم و به حامد گفتم که زود برگرده ودوباره به سمت چشمه به راه افتادم. اینبار دیگه نرفتم کنارزهرا بشینم و احساس کردم با این کارم میتونم بهش بفهمونم که اصلا از خواستگاری کردنشون خوشم نیومده.خیلی زودظرفارو شستم ودوباره برگشتم خونه. بعداز ظهر دوباره هاجر خانوم اومد و مادرم با اصرار زیاد بردش تو اتاق مهمونخونه و صدازد قمر شربت بیار. شربتو آماده کردم و دادم بدری برد.اینبار هاجرخانوم بیشتر موند وبعد از دوسه ساعتی پاشد رفت. تصمیم داشتم هرطور شده،جلوی این ازدواج رو بگیرم تا حامد برگرده.برای خانواده م مهم ازدواج کردن ما بود. مهم نبود طرف کی باشه و چطور باشه، همین که ما ازدواج میکردیم اونا خیالشون راحت می شد. حالم خیلی بد بود و همصحبتی نداشتم. کسی هم نبود که راهنماییم کنه و مشورتی ازش بگیرم. چند روز بعد مادرم از صبح خیلی خیلی زود همه ما رو بیدار کرد و مشغول تمیز کردن خونه شدیم.حتی اون روز به منیر هم‌ غر نزد واز همیشه اخلاقش بهتر بود. بعد از ظهر هاجر خانوم و زهرا و مادرش و یکی دیگه از خواهراش و چند تا زن دیگه و یه ضرب زن که غریبه بود،اومدن خونه ما و توی طبق یه دست لباس و یه روسری ویه چادر رنگی و یه جفت کفش و یه ظرف خیلی کوچیک نقل آورده بودن. انگار از قبل با مادرم هماهنگ بودن. چون مادرم اصلا غافلگیر نشد و تازه فهمیدم چرا از صبح خیلی خوشحال بود. وقتی اونا اومدن سریع رفت و به منیر سپرد که اصلا از اتاق بیرون نیاد. بدری رو هم فرستاد دنبال چند تا از زن های همسایه که بیان خونه ما. جرات نداشتم پیش اونا چیزی بگم‌.ولی صبر کردم تا برن و به مادرم بگم ازدواج نمیکنم. زهراهمش منو میبوسید و بهم محبت میکرد. ضرب زن شروع کرد به ضرب زدن و زهرامی رقصید و بقیه کل می کشیدن. بغض به گلوم چنگ مینداخت و راه نفس کشیدنم و میبست.دلم میخواست بلند شم و همه رو ازخونه بیرون کنم. امامیدونستم که بعدش حتما میمیرم. تو دلم گفتم کاش منیرو زودتر طلاق میدادن، اونوقت بابام با ازدواج من وحامد موافقت میکرد. مدام تصویر حامد و خنده های قشنگش جلوی چشمام بود.تصمیم گرفتم که هر طور شده بگم که مخالف این ازدواجم . بعداز چندساعتی که به بلندای یک عمرگذشت، مهمونا رفتن و مادرم با خنده و من با اخم های تو هم بدرقه شون کردیم. مادرم که خیالش راحت شده بود مهمونا رفتن، نیشگونی ازم گرفت و گفت چه مرگت بود؟عین آینه دق نشسته بودی ونگاه میکردی!تمام قدرتموجمع کردم و با صدایی که کمی از ترس میلرزید گفتم من نمیخوام با برادر زهرا که حالافهمیده بودم اسمش هادیِ ازدواج کنم. با سیلی محکمی که تو دهنم خورد مزه شوری خون رو احساس کردم و بعد از اون مادرم افتاد به جونم و شروع کرد به کتک زدن من.بدری ومنیر سعی میکردن مادرمو ازم جدا کنن،اماقدرت مادرم بیشتر بود که یه دفعه چشام بسته شدو دیگه چیزی نفهمیدم. وقتی چشامو باز کردم منیر رو دیدم که با چشمهایی که از گریه ورم کرده بود کنارم نشسته بود و زل زده بود بهم.تادیدچشام بازه گفت چشماتو ببند قمرتاج، بابا خونه ست الان بفهمه به هوش اومدی میاد ومیکشتت.گفتم بزار بکشه من زن هادی نمیشم، حتی اگه بمیرم. منیر گریه میکرد و نوازشم میکرد.باصدای آرومی که کسی متوجه نشه گفت قمرتاج لج بازی نکن بخوای ادامه بدی میکشنت.
نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم. به دست مشت شده منیر نگاه کردم و گفتم اگه بخوام به حرف اینا گوش بدم سرنوشتم بدتر از تو میشه. منیر آهی کشیدو گفت:نمیدونم ،شاید منم باید همون وقت مثل تو میگفتم که نمیخوام زن اون دیوونه بشم.حداقل الان دستم فلج نمیشدو بچه م ازم دورنبود. دوتایی داشتیم گریه میکردیم که در باز شد و بابام اومد.انگار میدونست بیدارم. چون کمربندشو دور دستش پیچیده بود.تا دید چشام بازه بهم گفت بعد از اینکه مهمونا رفتن چه غلطی کردی؟و با کمربند افتاد به جون من. قدرتش بیشتر از مادرم بود و خیلی محکم میزد.منیر بیچاره هر بار خودشو مینداخت روی من که نزاره بابام منو بزنه. اما بابام اون و هم میزد و میگفت اینا همش تقصیر توئه.اگه تو خوشی نمیزد زیر دلت الان این برا من دُم در نمی آورد .حالا هردوتونو آدم میکنم تا درس عبرت بشه برا بدری وخاتون. اینقدر مارو زد که دیگه جون مقاومت نداشتیم و مثل یه مرده گوشه اتاق افتاده بودیم.بعدم کشون کشون مارو برد تو زیر زمین انداخت و در زیرزمینو بست . جونی نداشتیم که تکون بخوریم. اما دلم برا منیر میسوخت که به آتیش من گرفتار شده بود. خواستم داد بزنم بزارید منیر بیاد بیرون، اون کم از دست عبدالله نکشیده که درعین ناباوری دیدم روزنه های پشت در یکی یکی داره تاریک میشه. بابام پشت در زیر زمینو با خشت و گل پوشوندو با مادرم اتمام حجت کرد که تا وقتی ما آدم نشدیم، اگه مارو بیرون ببره خودش میدونه و خدای بالا سرش. با شنیدن حرفهاش دلم بیشتر به درد می اومد وصدای ناله منیر دلمو می سوزوند. اونشب تو زیر زمین با منیر کلی حرف زدیم و گریه کردیم و من از حامد براش گفتم.وقتی شنید هههیع بلندی گفت. تو تاریکی زیر زمین چهره ش مشخص نبود، اما از سکوت تقریبا طولانیش میشد فهمید که خیلی تعجب کرده. کمی که گذشت گفت قمرتاج اگه کسی اینارو بدونه زنده نمی مونی.با بغض گفتم الانم بدون حامد زنده نیستم. با اینکه تابستون بود، اما زیر زمین خیلی سرد بود وچون ما چیزی نداشتیم که زیر مون پهن کنیم روی ساج های چوبی که مادرم نون هارو توش میزاشت خوابیدیم. فردا صبح صدای مادرم از پشت دیوار می اومد که ما رو نفرین میکردو میگفت نمیدونم شما به کی رفتید که لیاقت خوشبختی ندارید.قمر به خدا شیرمو حلالت نمیکنم. غروب که بابات برگشت بهش میگی غلط کردم،وگرنه این دیوار خراب شه زنده نمیزارمت. مادرم یه سری از وسایل خوراکی رو تو زیر زمین میزاشت.بخاطر پوشوندن در هیچ نوری نبود و جایی دیده نمیشد.کورمال کورمال رفتم و کمی نون آوردم و با منیر خوردیم. به منیر گفتم کاش تو جلو نمی اومدی.حداقل الان تو هم اینجا نبودی.منیر آهی کشید و گفت اون بالا با اینجا برای من فرقی نداره. درکش میکردم اینقدر ما بی ارزش بودیم که حتی دست منیرو برای مداوا نبردن و منیر مشت جمع شده شدش دیگه باز نمی شد. تو زیر زمین ساعت ها به سختی میگذشت .دلم میخواست درو باز کنن و حداقل منیرو ببرن. امامیدونستم بابام دل سنگ تر از این حرفهاست که به این زودی ها مارو بیرون ببره. سه روزبه سختی گذشت و بابام دیواری که جلودر کشیده بودو خراب کرد.در که باز شد نور آزار دهنده ای به چشمهامون خورد.بابام اومد جلو و لگدی به پهلوم زد وگفت بیاین بیرون. نمیدونستم چی شده که بابام دلش به رحم اومده! اما دوست نداشتم برم بیرون. منیر هم حالش بهتر از من نبود.اماچون به شدت بدنمون کثیف بود و تو اون سه روز آب نخورده بودیم منیر گفت بیا بریم بیرون تا پشیمون نشدن. مادرم بقچه لباس هامون داد دستمونو گفت برید حمام. دلم برای هاشم خیلی تنگ شده بود و همش بغلش میکردم و میبوسیدمش. اما منیر دوباره رفت کنج اتاق و زانوهاشو بغل کردو اشک ریخت. فردا بعداز ظهر دختر عمه بابام و زن عموش اومدن خونه
مادرم منو صدا زد تو اتاق.زن عموی بابام خیلی مهربون بود ومنو نشوند کنارش و بی مقدمه شروع کرد به نصیحت کردن. مادرم با اخمهای تو هم زل زده بود ومنو نگاه میکرد. تو نگاهش مشخص بود که داره بهم میگه حرف اضافی بزنی پوستتو میکنم. اما من بعداز حرفهای زن عمو آروم گفتم من دوست ندارم زن هادی بشم. مادرم حسابی عصبانی شده بود.اماحرمت مهمونا رو نگه داشت و از جاش تکون نخورد. دختر عمه بابام سید بود و ما بهش میگفتیم سید رحیمه.یه کاغذاز زیر چادرش آورد بیرون وبا عصبانیت گفت گوهر میگه تو زبون نفهمی، من باورم نمیشد. بعدم انگشتمو گرفت زد توجوهر وخواست بزنه رو کاغذ.منم هی دستمو پس میکشیدم که سید رحیمه یکی کوبید تو سرمو انگشتمو زد به کاغذ. دستاش خیلی سنگین بود یه لحظه حس کردم سرم گیج رفت.زن عمو توچشاش ناراحتی پیدا بود و معلوم بود دلش برام سوخته. وقتی دیدم کار از کار گذشته و دیگه اثر انگشت من پای اون برگه ست دلم آتیش گرفت و به مادرم گفتم اصلا چرا از ما امضا میگیرین؟ وقتی همه چیز زوریه! منیرو به زور شوهرش دادین، بدبختش کردین،حالا نوبت منه؟ مادرم دیگه ملاحظه مهمونارو نکرد وافتاد به جونم .کتک سختی خوردم. اما حداقل دلم خنک شده بود که حرفامو گفتم. دیگه حساب اینکه حامد چند روزه رفته از دستم درآومده بود و نمیدونستم وقتی بیادو بفهمه ازدواج کردم چه عکس العملی نشون میده.اما دعا کردم که هیچ وقت دیگه به اینجا برنگرده و تو شهرشون خوشبخت باشه. یکی دوروز بعدهاجر خانوم اومد خونه ما و همونجا دم در با مادرم حرف زدو رفت. مادرم نگفت که هاجر خانوم چی گفته. منم دلم نمیخواست بدونم. چون میدونستم هرچی هست مربوط به منه. آرزو میکردم کاش به شب عروسی پسر زیورخانوم برمیگشتیم و من هیچ وقت اونجا نمی رفتم. دیگه تو کارهای خونه کمکی نمیکردم و مادرم هم خیلی کاری به کارم نداشت.این ازدواج برام مثل مردن بودو همش دعا میکردم قبل از ازدواج بمیرم. چند روزی از اومدن هاجر خانوم گذشته بود که مادرم صبح زود اومد و با مهربونی مارو صدا کرد.اینقدری مادرمو میشناختم که نگفته بدونم چه خبره و چرا مهربون شده! برای همین رفتم و خودمو انداختم روی پاش و گفتم تورو خدا مامان نزار من زن هادی شم.تورو خدا نزار سرنوشت منم مثل منیر شه. مادرمو میشناختم، اما بازم فکر میکردم شاید التماس هام دلشو به رحم بیاره. مادرم خم شد و یه دسته از موهامو گرفت تو دستش و گفت تو آدم نمیشی نه؟حالا هم مثل دخترهای خوب پاشو کمک کن میخوام خونه روتمیز کنم. بعداز ظهری مشاطه میخواد بیاد. آخه دختر من مادرتم. من که بد تو رو نمیخوام، منم آرزوم خوشبختیه توئه.یه نگاه به منیر بکن. حالا زهرا از توخوشش اومده، اونا راضی شدن تو رو واسه برادرشون بگیرن و گرنه تو این ده دیگه هیچ کس نمیاد شماها رو بگیره و نشست به گریه کردن. منیر باخجالت سرشو انداخته بود پایین. معلوم بود خجالت میکشه! اما تقصیر اون نبود که! همه این بدبختی ها بخاطر بی فکری پدر و مادر ما و بی ارزش شمردن ما دخترا بود.بخاطر اینکه منیر بیشتر از این غصه نخوره پا شدم شروع به تمیز کردن خونه کردم. منیر هم با اینکه دیگه نمیتونست مشتشو باز کنه، اما تو کارها کمکم میکرد.نزدیکای ظهر بود که کارها تموم شد و به دستور مادرم لباسهامو عوض کردم . بعد از ظهر همون روز زهرا و دوتا از خواهراش و مادرش و چند تا دیگه از فامیلاشون به اضافه مشاطه و یه ضرب زن اومدن خونه ما.اینبار مادرم از قبل خودش همسایه رو دعوت کرده بود. اونا قبل از مهمونا اومده بودن.بدری شربت آماده کرده بود و از مهمونا با نقل و نبات پذیرایی میکرد. منیر هم به دستور مادرم تو اتاق بود و نباید می اومد بیرون.زهرا یه آینه کوچیک خیلی قشنگ گرفته بود روبروم و وقتی مشاطه میخواست بند بندازه، آروم زیر گوشم گفت قمر از خدا بخواه دامن منم سبز بشه. زهرا رو دوست داشتم. کلا خانواده مهربون و خوبی بودن وتو این مدت کم هروقت خونه ما می اومدن بهم محبت میکردن.با اینکه سعی میکردم خوددار باشم، اما با بند اول قطره اشکم چکید و تا آخرش آروم گریه کردم .مشاطه نفهمید یا خودشو زد به اون راه نمیدونم، اما کار خودشو میکرد. ضرب زن ضرب گرفته بود و زهرا وخواهرش که اسمش رقیه بود می رقصیدن و بقیه با صدای بلند دست میزدن و کل میکشیدن.
از چهره همه خوشحالی می بارید، اما من نمیتونستم خوشحال باشم .احساس میکردم قلبم به حامد تعلق داره و تو نبود اون، دارم بهش خیانت میکنم. اما این تقصیر من نبود و تو این تصمیم گیری هیچ نقشی نداشتم. بعد از اینکه کار مشاطه تموم شد، آینه رو گرفت جلو صورتم تا من خودمو توآینه ببینم.با اینکه چشمام از شدت گریه قرمز شده بود، اما بازهم خیلی قشنگ شده بودم.رنگ پوستم کمی روشنتر شده بود و ابروهامو گرد برداشته بود که خیلی بهم می اومد. از دیدن خودم تو آینه خوشم اومد.اما بایادآوری حامد همه ذوقم به حسرت تبدیل شدو سرمو انداختم پایین. زهرا صورتمو بوسید وگفت خیلی خوشگلتر شدی قمرتاج، تو ده عروسی به قشنگی تو ندیدم. بااینکه خیلی ناراحت بودم، اما لبخند کمرنگی به زهرا زدم.مادرم خیلی خوشحال بود و بدری و خاتون رو صدا زد تا اونا هم بیان برقصن.همش منتظر بودم مادرم منیرو هم صدا بزنه، اما اینکارو نکرد. مادر هادی زن خوبی بود و به دلم نشسته بود.منوبوسیدو یه انگشتر تو دستش داشت که اونو در آورد انداخت تو دست من.با دیدن انگشتر تو دستم چشمام برق زد و ازش تشکر کردم. بعداز یکی دوساعت مهمونا میخواستن برن که مادر هادی گفت ایشالا آخر این هفته میاییم تا عروسو ببریم خزینه.مادرم هم که از خوشحالی سر از پا نمیشناخت گفت دختر خودتونه، صاحب اختیارین. مهمونا که رفتن، مادرم انگشترو از من گرفت و گفت تو گمش میکنی، هروقت اومدن ببرنت میدم بهت.حرفی نزدم وشروع کردم به تمیز کردن خونه. دلم نمیخواست برم پیش منیر،میترسیدم بیشتر ناراحت شه. اما چاره ای نبود، چون از بابام خجالت میکشیدم و مجبور بودم برم تو اتاق منیر. با دیدنم لبخندی زد و گفت مبارکت باشه قمرتاج، انشالله که خوشبخت شی. آهی کشیدم، دلم میخواست بگم حالا که حامد نیست من دیگه خوشحال و خوشبخت نمیشم. اما قسمت برای من اینطور رقم خورده بود و سکوت کردم. انگار که منیر حرف تو چشمامو خونده باشه گفت قمرتاج ما تو زندگیمون تصمیم نمیگیریم. پس بهتره غصه نخوری و حامدو فراموش کنی. اینطوری راحت تر میتونی با تصمیمی که برات گرفتن کنار بیای. منیرو بغل کردم و بغضم ترکید. هم برای دل خودم و سرنوشتم و هم برای منیرو حوریه ای که دوماهه ندیده بودش و دستی که بخاطر بی مسئولیتی خانواده مون ناقص شده بود. اونشب وقتی میخواستم بخوابم به حامد فکر کردم و اینکه چرا نیومده! خیلی دلتنگش بودم. بعد با خودم فکر کردم شاید مادرش راضی نشده که بیاد و از یه ده خیلی دور برای پسرش زن بگیره. با فکر کردن به این موضوع سرمو کردم زیر پتو و از ته دلم اشک ریختم. فردا صبح دلم نمیخواست از جام بلند شم، اما مجبور بودم.خونه که تمیز شد مادرم لباس هاو ظرفها رو گذاشت تا با بدری ببریم چشمه. در طول راه مدام به روزهایی که به دیدن حامد میرفتم و به حرفهاش فکر میکردم و بیشتر دلم براش تنگ میشد. به باغها که رسیدم چند بار به درخت نگاه کردم. اما حامد اونجا نبود.وقتی به چشمه رسیدیم، زهرا زود ظرفاشو برداشت و اومد کنار من نشست و هی آروم آروم از هادی و اینکه اونا پنج تا دخترن وهادی تک پسره و از ده شون که از ده ما خیلی کوچیکتره و خیلی چیزای دیگه حرف زد. زهرا با ذوق حرف میزد اما من اصلاحواسم پیشش نبودواصلا نفهمیدم چطور لباس ها رو شستم و برگشتم خونه.
مادرم تو این هفته سرگرم تهیه جهیزیه مختصری بود تا به من بده. تقریبا میشد گفت بیشترشون رو از وسایل هایی که تو خونه بود،گذاشته بود. روزهامیگذشت و هرچی به آخر هفته نزدیکتر میشدیم من غمگین تر می شدم.هرروز منتظر بودم حامد برگرده و منو از این ازدواج نجات بده و یا معجزه ای بشه و من زن هادی نشم.اما نه زمان منتظر حامد موند و نه معجزه ای اتفاق افتاد. آخر هفته بود و زهرا و مادرش و چهارتا خواهر دیگه ش و همون ضرب زنی که دفعه قبل با خودشون آورده بودن تو حیاط منتظر من بودن. مادرم بقچه لباس هارو جمع کرده بود و چند تا از همسایه هارو هم دعوت کرده بود که با ما بیان. تو ظرف هایی لقمه های نون و پنیر و سبزی و هندونه های قاچ شده و شربت گلاب آماده کرده بود تا با خودمون به حمام ببریم. از بچگی همیشه این مراسمو دوست داشتم. هر بار موقع حموم بردن یکی از عروسای ده میشد، اینقدر به مادرم التماس میکردیم تا ما رو هم ببره.اما حالا هیچ ذوقی نداشتم.توی حمام ضرب زن ضرب میزد و صداش تو کل حمام میپیچید و زنها کل میکشیدن. نمیدونم صداهایی که توی حمام می پیچید بد بود یا گوش من تحمل شنیدن صداهارو نداشت. ولی هرچی بودحوصله منو سر برده بودو باعث میشد از شدت ناراحتی گریه کنم. ذوق وحسرت رو تو نگاه دختر بچه هایی که با مادرشون اومده بودن می دیدم. مادرم خوراکی هایی که آماده کرده بود رو بین بقیه تقسیم میکرد و دلاکی که توی حمام بود، باتمام قدرتی که تو بدنش بود،منو میشست. من هربارآخی میگفتم واون اخم میکرد.زهرا همش دور و بر من بودو همش به دلاک دستور میداد. به خونه که برگشتیم خاتون و بدری خوشحال اومدن و کنار من نشستن و منو نگاه میکردن. از نگاه بامزه شون خندم گرفت و بغلشون کردم. برای تنها کسایی که دلم تنگ میشد فقط خواهرا و برادرام بودن و احساس میکردم اگه از این خونه برم هیچ وقت دلتنگ پدرو مادرم نمی شم. دو روز دیگه مراسم عروسی بود با اینکه من حتی یکبار هادی رو ندیده بودم، اما چون خواهراش خیلی به هم شبیه بودن فکر میکردم اونم باید شبیه خواهراش باشه.دلم میخواست این دو روز به اندازه اومدن حامد کش بیاد و حامد برگرده و منو با خودش ببره . با اثر انگشتی که به زور از من گرفته بودن میدونستم که دیگه زن هادی محسوب میشم.اما تو دلم هیچ حسی نسبت بهش نداشتم . مادرم خیلی خوشحال بود و مدام در حال انجام کاری بود . پدرم یک روز قبل از حنابندون گوسفندی سر برید که باهاش غذای عروسی رو بپزیم . مادرم همه فامیل و همسایه ها رو دعوت کرده بود . آخرین روزهای تابستون بود و هوا کمی سرد شده بود. نمیدونم غم یادآوری عروسی منیرو حضور برادرام بود یا دلتنگی حامد که اشکهام بند نمی اومد و هرچی گریه میکردم دلم خالی نمی شد .منیر همش دلداریم میداد و میگفت اگه نتونم با سرنوشتم کنار بیام از غصه دق میکنم و جوری که مادرم متوجه نشه میگفت اصلا شاید هادی از حامد بهتر باشه . تو که تا حالا ندیدیش . حتما اونم مثل خانواده ش مهربونه.منير حرف میزد دل من بیشتر میگرفت . مادرم اومد تو اتاق و وقتی دید دارم گریه میکنم کوبید تو سرم و چندتا نیشگون از پهلوم گرفت . شدت گریه م بیشتر شد. اما نه از درد کتک خوردن ،قلبم از دوری حامد و ظلمی که خانواده م بهم کرده بودن به درد اومده بود . مادرم با سرزنش گفت مگه خبر مرگ منو برات آوردن آخه چرا گریه میکنی تو؟!هیچ معلومه چه مرگته!؟ اینقد گریه کردی که شدی شبیه دربون جهنم، خدا منو مرگ بده بلکه از دست شماها خلاص شم.ای خدا مگه من چه گناهی کردم که گیر اینا افتادم .
حرف های مادرم درد دلمو بیشتر می کرد و هرکاری میکردم اشکام بند نمی اومد . مادرم که دید حرفهاش بی تاثیره رو به منیر گفت تو بهش یه چیزی بگو.تو که خودت آینه عبرتی . این کور شده انگارتو رو نمی بینه.منیر سرشو پایین انداخت و حرفی نزد. مادرم با حرص رفت بالای سر منیرو بادست منیرو نشون داد و گفت : اینو میبینی اینجا نشسته ، این بخاطر بی لیاقتیشه که الان اینجاست, چون قدر شوهرو بچه و زندگیشو ندونست . خوشی زد زیر دلش و زندگی به اون خوبی رو ول کرد اومد اینجا . وقتی دید ما حرفی نمی زنیم، با حرص گفت اصلا چیکارت دارم، بشین اینجا اینقدر گریه کن تا بمیری . مادرم که رفت منیر زد زیر گریه، جیگرم می سوخت از اونهمه مظلومیتش و برای اینکه منیر بخاطر من بیشتر حرف نشنوه، پاشدم و از اتاق رفتم بیرون . پشت پنجره نشسته بودم و به فردا فکر میکردم . فردا عروسی بود ومن دلهره داشتم . با اینکه روزهای خوب و خوشی تو خونه پدریم ندیده بودم، اما فكر دل کندن ازش برام سخت بود . تنها خاطرات خوبم رفتن به چشمه و دیدن حامد بود . با آوردن اسم حامد دوباره اشکم سرازیر شد. فردا با سردرد و از صدای مادرم که از صبح خیلی زود ما رو بیدار میکرد از خواب پاشدم . چون مراسم حمام عروس قبلا برگزار شده بود،مادرم به بقچه داد دستم و گفت برو حمام و زود برگرد . خیلی گشنه بودم، اما با فكر غرزدن مادرم حرفشو گوش کردم و رفتم . وقتی اومدم گوشه حیاط یه دیگ بزرگ آبگوشت روی هیزم بود و بوی آبگوشت همه جارو پر کرده بود . مادرم گفت کجایی پس دو ساعته و با عجله هولم داد به سمت اتاق و گفت مشاطه اومده . مشاطه اخم هاشو توهم کشیده بود و تو اتاق داشت چایی میخورد.تا منو دید گفت کجایی دختر از صبح معطل تو شدم. ببخشیدی گفتم و رفتم نشستم زیر دستش . اول به صورتم سفید آب زد و بعدم یکم سرخاب به گونه هام مالید . آخرسرم یه سرمه تو چشمام کشید . بعدم آینه رو گرفت جلو صورتم و گفت مبارکت باشه . تشکر کردم و بعد مادرم اومدو موهام و بافت و همون یه دست لباسی که خانواده هادی برام آورده بودن داد که برم و بپوشم . چون اون زمان برق نبود معمولا عروسی هارو روز میگرفتن تا همه جا روشن باشه . لباسهارو پوشیدم و رفتم جلو آینه تا خودمو ببینم . لباسهابه تنم گشاد بود ولی چون نو بودن من ازشون خوشم اومده بود . مشغول برانداز کردن خودم تو آینه بودم که در باز شد و منیر با اسفند اومد تو.اسفندو دور سرم چرخوندو چند تا ماشالا گفت . وقتی منیرو میدیدم و نگاهم به دستش می افتاد جیگرم میسوخت. بغضمو قورت دادم و نگاهش کردم . اسفندو گذاشت پشت درو اومد کنارم نشست . با لبخند گفت قمرتاج خیلی خوشگل شديا! از حرفش ذوق کردم و خندم گرفت. بعد گفت از الان به بعد فکر کن هیچ کس به اسم حامد نمیشناختی و فقط به زندگیت فکر کن .خداروشکر شوهرتو دیوونه نیست و این یعنی میتونی روش حساب کنی . زندگی بالا و پایین داره، کم و زیاد داره با همه چی شوهرت بساز . امروز از اینجا میری تا زندگی جدیدی رو شروع کنی، پس همه خاطره های تلخ و شیرینو بزار همینجا و برو برای خودت زندگی کن . منیر با لحن مهربونش حرف میزد ومنم ساکت گوش میکردم . حرفهاش که تموم شد گفت همینجا بشین تا بعدا بیام ببرمت تو اتاق مهمونخونه.با رفتن منیر احساس ترس و دلهره با هم اومده بود سراغم و من برای آروم کردن خودم مدام صلوات میفرستادم . مهمونا اومده بودن و اینو می شد از صدای ضرب و دست زدن زن های ده فهمید . مادرم که اومد تو اتاق، فهمیدم منیر بیچاره باز تو اتاق کنج ایوون مونده و بهش گفتن که بیرون نیاد. از مادرم پرسیدم منیر کجاست ؟ با صدای آرومی گفت تو اتاقه چیکار به اون داری، بیا برو تو مهمونخونه. گفتم نه تا منیر نیاد من تو اتاق نمیرم.اون خواهرمه باید کنارم باشه . میدونستم مادرم پیش مهمونا ملاحظه میکنه و حرفی نمیزنه. بعدشم من از این خونه میخوام برم، برای همین جرات پیدا کرده بودم . مادرم جوری که کسی نبینه نیشگونی ازم گرفت و گفت بیا برو تو اتاق بزار امروز تموم شه بره. گفتم نه تا منیر نیاد من تو اتاق نمیرم و رفتم سمت اتاق کنج ایوون . درو که باز کردم دیدم منیر یه گوشه نشسته،دستشو گرفتم و گفتم پاشو باهم بریم .چون من بدون تو توی اتاق نمیرم. منیر نگاهی به مادرم کردو گفت نه من اینجا راحت ترم، الان بیام تو مهمونخونه همه میخوان پچ پچ کنن . گفتم همه میدونن عبدالله دیوونه بود.آخرم زد دستتو ناقص کرد. کسی حرفي نمیزنه،اگه کسی هم حرفي زد تو محل نده . اگه تو نیای منم تو اتاق نمیرم . مادرم با مشت کوبید تو کمرم و باحرص از اتاق رفت بیرون . با کلی اصرار دست منیرو گرفتم و با هم به مهمونخونه رفتیم . با دیدنم همه کل کشیدن ومنير منو برد بالای اتاق نشوند و خودشم کنارم نشست .
بين مهمونا چشمم به سید رحيمه افتاد. نگاهم و ازش گرفتم و تو دلم گفتم هیچ وقت حلالت نمیکنم . منیر مدام دستشو پشتش پنهون میکرد و سعی میکرد جایی بشینه که کمتر توی دید باشه . مادرم با خوشحالی مدام اسفند دود میکرد و گاهی نقل روی سر من می پاشید . بعد از ظهر بود که زهرا و دو تا از خواهراش وچند تا از بزرگای فامیلشون اومدن که من و به خونه شون ببرن. دلم شور میزدو هرکار میکردم نمیتونستم آروم شم . منير مدام درگوشم حرف میزد و بهم دلداری میداد . پدرم اومد تو اتاق و سرمو بوسید. بعد بهم گفت خوب گوش کن ببین چی میگم . با چادر سفید میری خونه شوهرت و با کفن ازش میای بیرون.هروقت خواستی میتونی بیای اینجا مهمونی، اما برای قهر هیچ وقت اینجا نیا . بقیه صلوات فرستادن و بابام از اتاق رفت بیرون. مادرم چادر رنگی رو انداخت روی سرم و عمه ی هادی پارچه قرمزی رو انداخت روی اون . بقیه صلوات فرستادن و سید رحیمه و زن عموی بابام دست منو گرفتن و با هم بیرون رفتیم . اسب خاکستری رنگی وسط حیاط بود که میخواستن منو با اون ببرن . با کمک اصغرو مادرم سوار شدم . چند تا از همسایه ها و بدری و خاتون و اصغر و كاظم و چند تا از فامیلا همراه من می اومدن . دلم میخواست منیر هم همراهم می اومد. اما میدونستم که مادرم اجازه نمیده . فاصله ده ما تا ده بالا تقریبا زیاد بود و بقیه پیاده می اومدن . گاهی زن ها کل میکشیدن و گاهی هم صلوات میفرستادن .توراه مدام خاطرات خونه مون و برادرهامو مرور میکردم و هنوز نرفته احساس دلتنگی میکردم . وقتی رسیدیم بچه ها بدو بدو رفتن تو خونه. بعد صدای ضرب و دست زدن از تو خونه اومد. مادر هادی با اسفند اومد جلو در و پشت سرش هم بقیه اومدن . از زیر چادر خیلی چیزی مشخص نبود.اصغر کمکم کرد و از اسب پیاده شدم. گوسفندی جلو پام سر بریدن و منو به داخل خونه بردن . همه منتظر بودن که هادی بیاد و منو به داخل خونه ببره. اما هادی نبود و همه دنبالش میگشتن. یکی از مردا گفت هادی داره طويله رو تمیز میکنه،عروسو ببرید تو خونه، خوب نیست عروس تو حیاط بمونه . صدای خنده بعضی ها رو شنیدم و بغض گلومو گرفت و منو بردن توی یه اتاق. مادر هادی اومد و چادرمو از سرم درآورد و منو بالای خونه نشوند . همه زنها دورم نشسته بودن و دست می زدند. . بدری و خاتون پایین خونه نشسته بودن و با ناراحتی منو نگاه میکردن .صداشون کردم و نشوندمشون کنار خودم . چون هوا تاریک می شد و چراغ به اندازه کافی نبود خیلی زودغذای مهمونا رو دادن و تقریبا همه مهمونا رفتن. از طرف ما فقط سید رحیمه و زن عموی بابام موند . کمی که گذشت هادی با مادرش و زهرا اومد توی اتاق.هادی تقريبا قد کوتاه و پوست سفیدی داشت . صورتش مثل صورت مادرش بود. سرش و انداخت پایین و کنار من ایستاد . مادرش با مهربونی دست منو تو دست هادی گذاشت و گفت ایشالا که خوشبخت بشید. زن عموی بابام کلی سفارش به من کرد وهمه از اتاق رفتن بیرون. بعد از اینکه بقیه رفتن هادی رفت و یه گوشه نشست و به زمین نگاه میکرد . از سرپا ایستادن پاهام درد گرفته بود و نمی دونستم باید چیکار کنم. رفتم و رختخواب ها رو پهن کردم و تو رختخواب دراز کشیدم . هادی که انگار از کارهای من تعجب کرده بود زل زده بود به منو فقط نگاه میکرد. اولین شبی بود که دور از خونه و خانواده م بودم و این برام سخت بود .فردا صبح با صدای مادرم بیدار شدم.هادی رفته بود و من اصلا متوجه رفتنش نشده بودم . با هول از جا پریدم و نمیدونستم ساعت چنده . مادرم با یه سینی که توش چند تا تخم مرغ آبپز و پنير و کره و کاچی بود اومد تو اتاق . به محض رسیدن گفت چرا تا الان خوابیدی ؟تو دیگه عروس شدی، باید قبل از همه بیدار شی. با شرمندگی سرمو انداختم پایین و تند تند رختخواب ها رو جمع کردم. مادرم سینی صبحانه رو گذاشت رو زمین و گفت اینجا اتاق عروس عموی هادیه. اتاق هادی و مادرش پایینه. قمرتاج هرچی خانواده شوهرت گفتن میگی چشم . نشنوم یه وقت چشم سفیدی بکنی . آفتاب نباید صبحونه خوردن عروسو ببینه، امروز آخرین باری باشه که دیر از جا بلند می شی. مرد خدای دومه زنه! شوهرت هرچی گفت، هرکاری کرد میگی چشم و رو حرفش حرف نمی زنی . مادرم کلی نصیحتم کرد و بعد گفت صبحونتو که خوردی پاشو الان مهمونا میان. دلم از حرفهای مادرم گرفته بود. انتظار داشتم حالمو بپرسه یا حداقل با مهربونی با من حرف بزنه .اما می دونستم که توقع نا بجاییه و با حسرت شروع کردم به خوردن صبحونه .