eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_دوم #قسمت_3😍✋ بعد از بازدید از منطقه بچه ها را به یک بازارچه بردند... اکثر
🍃 😍✋ 🌸🍃﷽🌸🍃 ڪمے در جایم جابه جا مےشوم... نمیدانم چه به هم مے گویند ڪه یکتا به شوخے با مشت به بازوی پسری که تیشرت مشڪے رنگ پوشیده مے زند... این صحنه را که میبینم قلبم تیر میڪشد... حرمت چادر مادرم زهرا را نگه دار بے حیا... حالم بد میشود... دیگر نمے توانم تحمل کنم از جایم بلند مے شوم..! چشمانم را میبندم و زیر لب یازهرایی میگویم و قدم از قدم برمیدارم..! دیگر خبری از آن خنده های مستانه نیست.. با دیدن من همه بهت زده نگاهم می ڪنند.. بدون توجه به پسرهایے ڪه دور تادور یڪتا ایستاده اند..!به سمتش مے روم..! یڪے از آن پسر ها رو مے ڪند به یکتا و با تمسخر میگوید: _اوهوع این امل خانوم دوستته یکتا؟ یکتا با حرص تمام مرا نگاه مےڪند... انتظارش را نداشت... چشمانش از حرص سرخ میشود.. میخواهد به سمتم بیاید ڪه من زود تر از او به سمتش میروم... یکتا_چیه افتادی دنبال من؟ اینجام دست از سرم برنمیداری..! با حرص نگاهش میڪنم.. _حیف اون چادر که رو سره توعه... دست چپم را به سرعت به سمت بازویش میبرم و با تمام توانی ڪه دارم از بازویش میگیرم و به عقب میکشانمش... دندانهایم را روی هم میسابم..! کنترل این همه خشم برایم ممڪن نیست خداراشکر ڪسی این سمت نیست... =هوووو کجا میکشیش؟ شما ڪے باشے؟ گشت ارشاد؟ و بعد خنده عصبے مے ڪند..! خشمم بیشتر مے شود..! چهار پسر بودند از قیافه نجاست بارشان عوقم میگیرد..! یکتا_ول کن دستمو عوضی؟ با حرص ناخنهای دست چپش را روی پوست دستم میکشد و چنگ میزند.. انقدر عمیق که چند ثانیه بعد جای رد ناخونش پر از خون شد... سعی داشت بازویش را از دستم رها کند اما گیر بد ڪسے افتاده بود..! اهمیتی نمیدهم و او را با خودم به عقب میڪشانم... همزمان با ما آن چهار پسر هم جلوترمی ایند... هرکدام به سمتے ایستاده بودند... گویی محاصره مان کرده باشند... باز عقب تر مے روم انها نزدیک تر مے شوند انقدر نزدیڪ ڪه کمتر از یڪ قدم با ما فاصلہ دارند...! میخواهم چیزی بگویم ڪه یڪ دفعه چادرم از پشت سر کشیده میشود و روی شانه ام می افتد...! باهم میخندند حرصم میگیرد نزدیک بودنشان حالم را بد ترمے ڪرد...! با حرص لبم را میگزم انقدر ڪه طعم گس خون را در دهانم حس میکنم...! بغض در گلویم خفه ام میکند در دل مادرم را صدا میزنم التماسش میکنم...! از عمق جانم میخوانمش...! با یک دست چادرم را روی سرم میکشم..! چه بلایی سره جوانانمان آمده...! چه راحت حرمت شکنی میکنند...! یکتا را به سمتی هول میدهم... _یکتا برو... گوش نمیدهد ماتش برده... _باتوام میگم برو... یکی از پسرها به سمتش میرودنگاه بدی به او مے اندازد...! چه راحت خودش را طعمه این گرگ هاے گرسنه ڪرده...! یکتا_طرف من نیا میگم نزدیکم نشو میفهمییی...!! بغضش میگیرد زمان را غنیمت میشمارم و به سمت یکتا مےدوم...!! دستش را میگیرم میخواهم بروم که..! پسرکی که تیشرت مشکی تنش بود مانع میشود... دست میکند در جیب چپش و چاقویے بیرون میکشد... ماتم میبرد..! احساس مےڪنم دیگر قلبم نمے زند..! انگار ڪه ڪسے دست گذاشته باشد روے دهانم صدایم در نمے امد.. به چهره اش دقیق میشوم چشمانش برق میزدند... یکتا جیغ میکشد... یکے از آن ها دستش را روی دهان یکتا میگذارد و به طرفے مے ڪشاندش...! یکتا سعی میکند دستش را جدا کند،اما توانش را ندارد،چشمان آسمانش به خون مینشینند... تاب گریه هايش را ندارم با اخرین نایے ڪه در توانم دارم میگویم _ولش کن اینو..میگم ولش کن..خودت خواهر نداری..بی غیرت..بی شرف! چشمان نارام یکتا را که میبینم..! دلم هری میریزد... نکند بلایی به سرش بیاورند!! خودشان را نزدیک تر میکنند... عقب عقب می روم ڪه پایم پیچ میخورد و به زمین می افتم بدجور تیر میکشد..! با هر زحمتی که بود بلند میشوم به سمت یکتا میدوم ڪه یک آن یکتا خودش را از دست آن پسرک رها میکند و پا به فرار میگذارد میخواهم بروم که... =امیر ولش کن بیا بریم الان دردسر میشه..! امیر_نه باید بهش بفهمونم..! چاقو دستی اش را مقابل صورتم میگیرد ترس به جانم می افتد!! صدای دندان قروچه اش روے اعصابم مے رود!! نزدیک میشود انقدر نزدیک که نفسهایش به صورتم میخورند.. به عقب می روم..! به یک نفرشان با سر اشاره میکند.. در یک چشم به هم زدن به سمتم می آید و دستانم را از پشت میگیرد.. چندشم میشود..! تقلا میکنم که مرا رها کند!! حالم بد میشود از اینکه دستانم را گرفته _ولم کن...دستامو ول ڪن!! تمام توانم را بکار میگیرم تا دستانم را از دستانش آزاد کنم..! چاقو را به دهان میگیرد و سعے در نگه داشتنم مے ڪند از اینهمه ضعف و ناتوانےام بغض مے ڪنم.. اما التماس نه...!! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به
😍✋ 🌸🍃🌸🍃🌸 چشمانم لحظه ای از ان چاقو چشم برنمے دارند.. امیر_یه ردی میندازم رو دستت تا عمر داری منو یادت نره دختره امل.. و بعد میخندد! چاقو را به سمت دستم میبرد خود راعقب میکشم! از ترس تمام بدنم مانند بید میلرزید.. دیگر نای داد زدن هم ندارم!! یکی از آن ها باخنده رو میکند به امیر و میگوید: +امیر اول اسمتو رو دستش بنداز... این جمله را میگوید همراه با بقیه مےخندند.. چاقو را نزدیک تر میکند!! لرزش دستم بیشتر میشود.. چشمانم را میبندم و لبانم را مےگزم..! در عرض چند صدم ثانیه!! چاقو را محکم روی دستم میکشد... انقدر عمیق که یک لحظه حس کردم تمام دستم بی حس شد..! تا مے خواهم به خود بیایم با دیوانگے تمام... یک خراش دیگر در دستم می اندازد زبانم را در دهانم میگزم!! نفسهایم به شماره می افتد... پاهایم شل میشوند..! .زانوانم میلرزند.!! پشت بندش یکی دیگر میکشد... اینبار داد میزنم.!! اما دستی که روی دهانم گذاشته مانع میشود تا صدایم بیرون بیاید.. خون با فشار زیاد از دستم سرازیر میشود..!! و در یک آن مرا به زمین می زنند.. و خود پا به فرار میگذارند..! چاقو راهم به سمتے پرت میکند..!! دستم نای تکان خوردن ندارد... نمیدانم بایستم و با درد خود بمیرم یا با همین وضع به طرف اتوبوس ها بروم... بغض راه گلویم را سد مے ڪند.. نفسهایم را با التماس بیرون مے دهم..! اشکهایم را پاک میکنم و از جایم بلند میشوم!! دست چپم را میگیرم،میخواهم مانع خونریزی اش شوم اما حرارتے ڪه از ان به دستم میخورد حالم را بد مے ڪند..! به خودم ڪه می آیم..! چادرم را غرق در خون میبینم!! دست میبرم تا کمے چادرم را جلو بکشم... بغض امانم نمیدهد..!! سعی میکنم سرکوبش کنم... چاقو را از زمین برمیدارم!! به بیرون از بازارچه با تمام توانم میدوم.. از بین نگاه هاے متعجب مردم میگذرم!! و در چند متری مقصدم مے ایستم..! بدنم ضعف کرده... عرق سرد است ڪه از سرو رویم میریزد! دستم یخ کرده و خون است که با فشار از آن میرود..!! این ها دیگر که بودند.. چقدر کینه داشتند...! نامردتر از اینها همان هم جنس خودم بود نکرده بود کسی را بفرستد دنبالم!! از شدت خشکی دهانم... به سرفه می افتم تنها دو متر با اتوبوس فاصله دارم..!! میر امینی و یک مرد دیگر را میبینم که جلوی اتوبوس،منتظر ایستاده اند... دستانم زیر چادر پنهان میکنم..!! به سمت اتوبوس می روم که به سمتم می آیند..! آن مرد که سنش بیشتر است.. نگاهی به من میکند و با غیض میگوید _کجا بودید خانم صدیقی..!! نای حرف زدن ندارم که جوابی بدهم... سرم گیج می رود...! نمیتوانم بایستم... صدایش را بلند تر میکند و می گوید: _با شمام...این بار چندمتونه که مارو معطل خودتون کردید..!! و بعد رو میکند به میرامینی و میگوید... _صدبار بهشون گفتم هرکیو راه ندن بیاد... واس ما جوجه راوی فرستادن!! دیگر توان شنیدن اینهمه حرف و حقارت ندارم... چاقو از دستم به زمین مے افتد وپشت بندش خودم به زمین می افتم..! دنیا روی سرم میچرخد..! دستم دیگر مال خودم نیست... بی حس کنارم افتاده و دردی حس نمیکنم...!! سعی میکنم چشمانم را باز نگه دارم... اما توانش را ندارم... دیگر نه صدایی میشنوم و نه چیزی میبینم...!!! ⚜بہ جـان مے جویَمَـت جــانــا ڪُجـایے؟ :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😍✋ 🌸🍃🌸🍃🌸 هاله ای از نور روی چشمانم افتاده!! و مانع باز شدن چشمانم مےشود..! انگار ڪه جسمے بزرگ رویم افتاده.. توان تڪان دادن بدنم را ندارم!! از این همه ناتوانے میخواهم فریاد بزنم... چند ثانیه میگذرد و من آرام میگیرم.!! تمام توانم را بکار میگیرم تا چشمانم را باز ڪنم!! نمیتوانستم تشخیص بدهم در کجا هستم!! یعنی چیزی را درست نمیدیدم..! صدای بلند مردی مرا به خود اورد... مانند یک شوک جانم را دوباره احیا کرد.. انقدر بلند بود ڪه یڪ آن بدنم از ترس لرزید...!! این تخت و ملهفه های سفید و پنجره و در و یخچال کوچک گوشه اتاق و مهتابے ها بے شباهت به بیمارستان نیست...!! من؟اینجا...!؟ مگر چه بلایے بر سرم نازل شده ڪه به اینجا اوردنم..!! درد عمیقی از دست چپم تا مغز استخوانم می رود.. و به یکباره مغزم را فعال مے ڪند..!! با یاد اورے ان اتفاقات.... قطره ای اشک از گوشه چشمم سرازیر میشود!! به پنجره خیره میشوم.. مانند غمزده ها چشم از پنجره برنمیدارم صداهای زیادی میشنوم... اما حوصله هم صحبت شدن با هیچ یڪ را ندارم..!! دلم از همه شان پر است... هر کدامشان یک جور زخم زبان زدند... فکر کنم که پرستار رد نگاهم را میگیرد که به سمت پنجره می رود..!! پرده را کامل کنار میزند.. نور روی صورتم می افتد و چشمانم را اذیت میکند..!! دستم را بلند میکنم و روی چشمانم میگذارم... به سمتم مے آید و آرام میگوید: _بلند شو قشنگم..میدونی چقد خوابیدی؟ چشمانم از تعجب چهارتا میشود اما عکس العملے هم نشان نمیدهم..!! با آن همه خونی که از من رفته بود اینقدر خواب هم طبیعے بود..! دستم را به آرامی از روی صورتم برمیدارد... خیره نگاهش میڪنم..!! مهربان به نظر میرسید... شاید هم بخاطر حال و اوضاع من اینطور مهربان شده..! نگاه های سنگین دونفر را در سمت چپم حس میڪنم..! اما نمیخواهم برگردم.. صدای همان مرد میانسال در گوشم میپیچد... مرا مخاطب قرار میدهد و میگوید آقای احمدی_دخترم دستت جراحت برداشته نه گردنت که برنمیگردی مارو نگاه ڪنے...!! اهمیتی نمیدهم که ادامه میدهد... آقای احمدی_حق داری... اون حرفهایی که من بهت زدم...! اون برداشتی که ازت کردم!! آهی میکشد و میگوید آقای احمدی_شرمندتم بخدا..شرمنده اون چادر خونیتم...!! سایه اش را در دیوار مقابلم میبینم که شانه هایش میلرزد... مردی ڪه کنارش ایستاده بود که نفهمیدم ڪیست.. آن سایه نا اشنا دستانش را روی شانه احمدی میگذارد و میگوید میرامینی_آروم باشید آقای احمدی او اینجا چه میڪرد..!! ناخواسته سرم را برمیگردانم و نگاهشان میڪنم... لب میزنم_خواهش میڪنم آقای احمدی... زبانم را که در دهانم میچرخانم تازه متوجه خشڪے دهانم میشوم!! آقای احمدی_دخترم زود قضاوتت ڪردم..! بچه هاے این دوروزمونه بعضیاشون با این سن ڪمشون برای خیلی از ما ها ڪه دم از انقلاب و جنگ میزنیم الگوان... ما فقط بلدیم شعار بدیم!! اما اونا عمل میڪنن... به پرستار نگاه میڪنم و میگویم: _لطفا یه لیوان اب بدین،ممنونم _باشه الان عزیزم میرامینی_یکم صبر ڪنید..!! شما ازتون خون رفته واس همین احساس تشنگی میکنین.. چه برای من ادای دکترها را در می آورد سریع بدون لحظه ای مکث جواب میدهم..! _نه..من واقعا تشنمه...اصلا بخاطر آب رفتم تو اون بازاچه ڪه..! زبان به دهان میگیرم...گفتن ادامه ماجرا برایم سخت بود....!! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
بازی قدیم و خاطره انگیرآتاری😍 با کلی مرحله هیجان انگیز 🚀 دانلود از اینجا 👇
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
1_70877969.apk
3.62M
بازی نوستالژیک اتاری دانلود از اینجا 🕹22👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹 🔹 دعوای زن و شوهر طبیعی‌ست اما بسیار غیر طبیعی‌ست که تمامی دوستان و اقوام و همسایه ها از این دعواهای زناشویی باخبر شوند! 🔸 پس نسبت به مسائل و مشکلات خود، رازدار باشید و فراموش نکنید که به زودی با هم آشتی خواهید کرد. ✅ آن وقت همسر شما با حرف‌هایی که پشت سرش زده‌اید موقعیت بدی در بین فامیل، دوستان و آشنایان پیدا می‌کند و خود شما نیز به خاطر آن که آن قدر بدگویی کرده بودید شرمنده می‌شوید.... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
جملاتتان را تغییر دهید تا دنیایتان تغییر کند هرگز نگو"خسته ام..!" زیرا اثبات میکنی ضعیفی؛بگو..نیاز به استراحت دارم. هرگز نگو.."نمی توانم..!" زیرا توانت را انکار میکنی؛بگو....سعی ام را میکنم. هرگز نگو"خدایا پس کی؟؟؟!" زیرا برای خداوند، تعیین تکلیف میکنی؛بگو..خدایا بر صبوریم بیفزا. هرگز نگو"حوصله ندارم..!" زیرا...برای سعادتت ایجاد محدودیت میکنی؛ بگو..باشد برای وقتی دیگر.. هرگز نگو"شانس ندارم..!" زیرا به محبوبیتت در عالم، بی حرمتی میکنی؛بگو..حق من محفوظ است! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️    
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت #بخش_سوم #قسمت_3😍✋ 🌸🍃🌸🍃🌸 هاله ای از نور روی چشمانم افتاده!! و مانع باز شدن چشمان
🌸🍃﷽🌸🍃 🍃 😍✋ اب را ڪه میخورم عطشم بیشتر مے شود...پرستاری ڪه مقابلم ایستاده متوجه میشود و میگوید: نه دیگه پررو نشو...چشمڪی نثارم میڪند و از اتاق خارج میشود... _اقای احمدی من ڪے از اینجا مرخص میشم؟ _فعلا اینجایید... باید منتظر بمونیم تا دکتر بیاد ببینیم چی میشه... _به خانوادم ڪه چیزی نگفتید؟ دلم اشوب میشود...اگر پدرم میفهمید...نه، نباید میگذاشتم اقای احمدی_راستش نه هنوز... _میشه نگید؟ خواهش میکنم...پدرم ڪه ماموریته تا بیاد دست منم خوب شده مادرمم ڪه، نفهمه بهتره... _عه نمیشه ڪه...شاید دیرتر از بچه ها برگشتید اون موقع چی؟ _خب اون موقع میگم,خودم میگم بهشون _نگران این چیزا نباش دخترم...فعلا استراحت ڪن... میرامینی و او از اتاق خارج میشوند و من میمانم یڪ عالم درد ڪه مرا تنها گیر اورده اند... مگر من چقدر بودم ڪه یڪ تنه باید حریف این همه درد میشدم... میترسم از زمانی ڪه پدرم فهمیده باشد... زمین و زمان را بهم مے ریزد... عالم و ادم را مقصر مے داند... حتے فڪر مے ڪند مقصر من بودم که این بلا را به سرم اوردند... محدودترم میڪند... یڪ عمر به چشمانم اجازه ندادم ببارد... نمیخواستم ضعفم را ببینند... نمیخواستم غمگین شدنم را ببینند... همین هم شد و ان ها حساب یڪ پسر را رویم باز ڪردند... دخترے ڪه از هر مردی سنگ تر است... نه از دختر بودن دختر بودم و نه از پسر بودن پسر... آواره ای بیش نبودم... نه احساس میدانستم چیست و نه گریه!!. تازه گریه ڪردن را یاد گرفتم...اما احساسی را ڪه زنده به گورش ڪرده اند را مگر میشود دوباره زنده ڪرد... دختر بودم ولے مردانه ایستادم مقابل مشکلاتم... ترسم از این بود ڪه باز دوباره چند سال قبل برایم تڪرار شود... شایدهم از ان بدتر...نمیدانم این زندگے از جانم چه مے خواهد... نمیدانم ڪے طعم ارامش را قرار است بچشم... نمیخواهم دوباره دو چشم ناامید را در اینه ببینم و فرار ڪنم...نمے خواهم... همان یڪبار برایم بس بود.!!.. ⚜دارم تظاهر مے ڪنم کہ: بردبارم ⚜هر چنـد تابِ روزگـارم را نَدارم ⚜شـاید لِجاجَـت با خودَم باشَـد! غَمے نیست! ⚜مَن هم یڪےاز جُرم هاےروزگارَم :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ چند تقه به در مے خورد... نمیدانم ڪیست و اهمیتے هم نمیدهم... بازهم من و پنجره ای ڪه نگاه های غمزده ام را تحمل مے کند... چند بار در میزند اما لبانم هیچ تڪانے نمے خورند!! در باز مے شود و من به همان حالت مانده ام اتاق تقریبا تاریڪ است و جز نور مهتاب دیگر شی روشنی در اتاق نیست... قامتش بر روی دیوار نقش مے بندد... جلوتر مے اید!!!! آرام صدا مے زند: میرامینی_خانم صدیقی میدونم ڪه بیدارید لطفا برگردید و به سوالایی که میپرسم جواب بدید...! کمی مکث میکنم و بالاخره به حرف می ایم... از نفسهای عمیقی که میکشد حتم دارم کلافه شده... پوزخندی میزنم و میگویم: _وقتی در میزنید و جواب نمیدم یعنی نمیخوام کسی رو ببینم... چشمانش گرد میشود...! متعجب نگاهم میکند!!! سرش را پایین می اندازد و می گوید: _ڪسی هم مشتاق دیدار شما نیست خانوم،سوءتفاهم نشه!من فقط برحسب وظیفه اس که الان اینجام!! با حرفی که میزند سکوت میکنم و حق را به او میدهم...رفتارم درست نبوده...! _لطفا سوالاتونو بپرسید... _بله الان شروع میکنم...فقط شما بی زحمت این عکسارو ببینین... عکس هارا به دستم میدهد و خود میرود پی صندلی و به سمت تخت میکشاندش و روی ان مینشیند..!. من هم کمی روی تخت جابه جا میشوم و خود را جمع و جور میکنم.. _خب از کجا شروع کنم؟ شناختینشون؟ دقیق تر نگاه میکنم... همه شان بودند... همان قیافه و همان قد و هیکل... خودشان بودند همانطور که چشمم به عکسهاست میگویم _اره خودشونند... خب پس...اینا همونطور که پلیس هم گفت اولین بارشون نیست که از این غلطا میکنن! نگاه گذرایی به دست باندپیچی شده ام می اندازد میگوید: کدومشون اینکارو کرد؟! انگشتم را روی تصویرش میگذارم و به سمت میر امینی میگیرم... _این بود ،خودشه...دوستاش صدا میزدنش امیر...اول اسمشم با چاقو رو دستم انداخت... ابروانش در هم می رود و زیر لب چیزی میگوید که متوجه نمیشوم.. میدونم سخته ولی میشه دقیق تر توضیح بدید... شروع میکنم تمام ماجرا را برایش شرح دادن... موبه مو از اتفاقات را برایش میگویم جز اسم ان دختر... مردد مانده ام بین انکه بگویم یا نگویم!. فکر کنم بدونم اون دختر کی باشه؟ _اسمش یکتاست چشمای ابی رنگی داره...!!! خدا بهش رحم کنه...! _یعنی چی؟؟ کم کاری نکرده...کمه کمش باید یه برخورد باهاش بشه..!. از جایش بلند میشود و میگوید ممنون از اینکه همکاری کردین... _خواهش میکنم...! دست میبرد روی کلید برق و ان را خاموش میکند... _لطفا روشن کنید مگه استراحت نمیکنید؟؟ _نه...اخه.. نمی توانم بگویم از تاریکی خوف دارم...او هم پیگیر نمیشود و کلید برق را میزند و از اتاق خارج میشود... _اخیش..!! انقدر طول روز را خوابیده ام که خواب به چشمانم نمی اید... نگاهی به ساعت میکنم ساعت تقریبا ۱۱ شب است! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ انقدر روی تخت جابه جا میشوم بلکه خوابم بگیرد،تا بالاخره کلافه میشوم!! نگاهی به ساعت می اندازم... ساعت حدود یک و نیم شب است... صدای باز شدن در توجهم را جلب میکند تعجب میکنم... یعنی پرستار در این وقت شب چکاری با من داشت؟! چشمانم را میبندم و خود را به خواب میزنم... هیچ کاری سخت تر از این نیست که بیدار باشی و خودت را به خواب بزنی!! لامپ را خاموش میکند و به سمت من می اید... یک ان دستش را روی دهانم میگذارد!! دستان یک زن نمیتوانست باشد... قلبم با شدت تمام در سینه میکوبد... چشمانم را باز میکنم.. دستانم را بالا می اورم و میخواهم دستش را کنار بزنم که نمی گذارد... او دیگر که بود؟! چه از جانم میخواست؟؟! تمام سعیم را میکنم تا چهره اش را ببینم اما در ان تاریکی چیزی مشخص نبود!! از تماس دستش با صورتم حالم بد میشود... روسری ام را بالا میدهد.. سرم را تکان میدهم تا مانع شوم... بی وقفه داد میزدم و پاهایم را روی تخت میکوبیدم اما بی فایده بود... یک دفعه برخورد شی تیزی را با گردنم حس کردم و دستم را به سمت گردنم بردم... سوزش شدیدی داشت... از ناتوانی خودم گریه ام گرفت... از ضعیف بودنم...😭 _ببین اگه جیغ جیغ کنی گلوتو تیکه تیکه میکنم...!!!!! صدایش برایم نا اشنا بود... سرم را تکان میدهم... ارام دستش را کنار میکشد... با صدایی که از ته چاه درامده میگویم: _تو دیگه کی هستی؟! چی از جون من میخوای؟؟؟؟ دستم را به سمت چشمم میبرم و با پشت دست اشکهایم را پاک میکنم... _هوی یواش... با حرص روسری ام را روی گلویم می اورم... دستهایم را محکم تر روی گلویم میفشارم تا خونش بند بیاید...! _خیلی چیزا هست که باید بدونی کوچولو... اما یواش یواش!! رویش را برمیگرداند تا برود که داد میزنم: _کمک...کمکم کنید اما او کاملا ارام راهش را پیش میگیرد و از اتاق خارج میشود!!. تعجب میکنم...!! از جایم بلند میشوم و از تخت پایین می ایم و پابرهنه خود را به سمت در اتاق میرسانم.. در را باز میکنم... و میر امینی را میبینم که نفس نفس زنان و نگران به من خیره شده... میرامینی_نفهمیدین کیه؟! به زور لب میزنم _نه...! _دستاتون چرا خونیه!؟ یا زهرا...! بدون معطلی به دنبال پرستار می رود دستانم از شدت ترس و استرس مے لرزند... مانند دیوانه ها به صورتم میزنم و زجه کنان میگویم: _خوابم مگه نه؟!من خوابم... همه اینا دروغه... بگو که همش یه کابوسه... با این اوصاف حتم دارم جنازه ام هرگز به خانه باز نمیگردد!!... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay