#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سیزدهم😍✋
#قسمت_2
فصلے را ڪه قرار بود استاد امتحان بگیرد را مےخوانم و ڪتاب را ڪنارے مےگذارم و مےخواهم کمے استراحت ڪنم ڪه صداے زنگ همراهم بلند مےشود...
بازهم شماره ناشناس!
چیزی دلم را قلقلڪ مےدهد،حتم دارم ڪه باز خوده او باشد...
سریع تماس را برقرار مےڪنم و بدون اینڪہ چیزے بگویم،منتظر مےمانم تا او حرفش را بزند، صداے نفسهایش حالم را بهم مےزند، همراهم را عقب میکشم ...
چند ثانیه اے همانطور میماند...
دیگر تاب نمےاورم و لب میزنم
_من اینجا مسخره شما نیستما جناب!
ڪه قهقهه میزند...
از رفتارش عصبانے مےشوم و تماس را قطع مےڪنم...
به محض اینڪه تماس را قطع مےڪنم،پیامے ارسال مےڪند ڪه متوجه منظورش نمےشوم!
(تا چند لحظه دیگه خبراے خوبے مےشنوے، البته بستگے به خودت داره)
چند دقیقه اے نمےگذرد ڪه حساب تلگرامم از طریق این شماره،عکس باران مےشود...
متعجب خیره به عکسها مےشوم وـتا زمان لود شدنشان چشم از ان ها برنمیدارم...
پاهایم روے زمین ضرب میگیرند،از استرس و فشار عصبے لبم را به دندان میگیرم و چشم میدوزم به تصویرے ڪه خود با دیدنش شڪ مےڪنم...
در تمامے عڪسها من بودم و میرامینے در زوایا و حالتهاے مختلف ڪه به طور ڪاملا هنرمندانه ان لحظه ها را به نفع خودش شڪار ڪرده بود و هرڪه میدید هم شڪ میڪرد...
دقیق مےشوم روے اولین عڪس ،میرامینے را مےبینم ڪه به من خیره شده و من لبخند برلب چشم دوخته ام به نقطه اے...
قلبم تیر مےڪشد،او چه از جانم مےخواست؟
با این عکسها چه چیزے را میخواست ثابت ڪند؟
هیچ نمیدانم ان لحظه ڪے بوده؟
دستانم مےلرزند و بدنم لرز شدیدے میگیرد،انگار ڪه چله زمستان باشد و بدون هیچ لباس گرمے بیرون باشم،بدنم یخ زده بود...
نفسهایم را با تقلا بیرون مےدادم...گوشه اے از اتاق کز مےڪنم و همراهم را ڪنار خود مےڪشانم...
پاهایم را به اغوش مےڪشم و با دستانم دور ان حلقه میزنم و سرم را به روے پاهایم رها مےڪنم!
با صدای پیامے ڪه برایم ارسال مےڪند،سرم را بلند مےڪنم و خیره به صفحه همراهم مےشوم!
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سیزدهم😍✋
#قسمت_3
محبے_ببین من بهت گفتم اون بیچاره رو وارد ماجرا نڪن،ولے گوش نڪردے،منم عکسهایے رو ڪه میدونستم دیر یا زود به دردم میخوره رو به خودت فرستادم تا ببینے چیزیو ڪه قراره خانوادت ببینن...
سریع تایپ مےڪنم
_مشڪلے با این عڪسها ندارم...هرکاری میخواے بڪنے بڪن...
ڪه سریع جواب مےدهد
محبے_هرڪارے؟ یعنے زندگے اون پسره برات مهم نیست،اینڪه با این حرفت معلوم نیست چه حرفها و حاشیه هایے براش درست میشه؟
دستم را روے سر میگذارم و لبم را مےگزم...
گناه او چه بود؟
من او را وارد ماجرایے ڪرده بودم ڪه هیچ ربطے به او نداشت اما تمام مشڪلات و سختےهایش براے او بود...
دوباره پیامے ارسال مےڪند
محبے_ راستے اینم بگم حتے ممڪنه ڪارش به دادگاه نظامے بڪشه...
زبان را در دهانم مےگزم و بدون لحظه اے مڪث پیامے به میر امینے ارسال مےڪنم
_سلامـ علیڪم،وقتتون بخیر،اقاے میرامینے فقط اومدم بگم ڪه محبے اونطور ڪه خودش گفته میخواد شمارو به دادگاه نظامے بڪشونه،خواهش مےڪنم تصمیم درست و بگیرید،منو مدیون نڪنید،همین ڪه خودم دارم این سختے و تحمل مےڪنم،ڪافیه! نمےخوام شمام وارد این ماجرا شید ڪه البته خودم باعث شدم و الان شماروهم تهدید کرده...!
⚜این زخم شاید ڪمتر از مرهم نباشد
⚜حتے اگر دردش برایم ڪم نباشد!
⚜اماده ام تا بشڪند،من را غم او
⚜اما سرم پیش نگاهش خم نباشد
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌺 رمان شهر آشوب 🌺
نویسنده: فاطمه اشکو
ژانر: #اجتماعی_عاشقانه
تعداد صفحات کتاب: پی دی اف ۴۸۱
خلاصه :
دو قطب تو این داستان نقش آفرینی میکنن،
قطب منفی: دختری به نام رها، که رها شده، از اجتماع، از خوب بودن، از آدم بودن، هیچی براش مهم نیست، به هرچی میخواسته رسیده، پول، خوشگلی، شهرت، زندگی اما….. یه جورایی خوشحال نیست و هرکاری میکنه به این هدفش نمیرسه تا اینکه…..
قطب مثبت: مردی به اسم سامان ( سام)، دندانپزشک، بسیار خوش اخلاق و البته مومن، با عقاید ِ مذهبی خاص خودش…. تو دنیایی زندگی میکنه که جایی برای ِ رهای ِ داستان نداره اما …..
#پایان_خوش
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
Shahre ashoob . @asheghanehay_mazhabi . .pdf
3.24M
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
Shahre ashoob. @asheghanehay_mazhabi .epub
341.6K
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
Shahre ashoob. @asheghanehay_mazhabi .apk
3.26M
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
سلام دوستان یه خبر خوش اگه قول بدین از کانال حمایت کنید و دوستان خود را به کانال دعوت کنید منم قول میدم از این رمانها بزارم کانال پس در تبلیغ و معرفی کانال سنگ تموم بزارین ممنون که هستین 😊❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
#به_همسرت_بگو_چشم
🔴مگر ما خدمتکار هستیم که چشم بگوییم؟😠
❣خانم ها بدانند که چشم گفتن درمقابل شوهر یک نوع مدیریت شما در دل همسر است.
💖اگر شما بخواهید شوهرتان را اسیر محبوب خودتان کنید. استفاده از کلمۀ چشم معجزه می کند.
💚چشم از زبان بیرون می آید و شما را روی چشم شوهرتان می گذارد. این تعابیر شاعرانه نیست.
تبعیت زن، خدمت هنرمندانه به خویش است.
💛آنها که جلوی شوهر، سینه سپر می کنند و از شوهرشان تبعیت نمی کنند، الان چه جایگاهی در مقابل همسرشان دارند؟
💔آیا همسرشان از دیدن آنها خوشحال می شود؟
💔آیا از گفتگو با آنها لذت می برند؟
💝با این کار، جایگاه خانم ها پایین نمی آید بلکه چشم گفتن به همسر یعنی:
❤️"حفظ اقتدار مرد
❤️" بالا بردن جایگاه زن
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سیزدهم😍✋ #قسمت_3 محبے_ببین من بهت گفتم اون بیچاره رو وارد ماجرا نڪن،ولے گوش
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سیزدهم😍✋
#قسمت_1
🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸
سرم را روے میز میگذارم و منتظر پیغامے از سوے میرامینے میمانم...
چند دقیقہ اے میگذرد و خبرے از او نمے شود، نگران مےشوم و سعے میڪنم با زدن دستم روے میز خود را ارام ڪنم ڪه بالاخره صداے همراهم بلند مےشود،اول فڪر مےڪنم محبے است،اما بعد با شماره اے ڪه روے صفحه مےافتد از جواب دادن به ان طفره مےروم...
اینگونه حرف زدن با او را قبول ندارم و سریع رد تماس مےزنم...
پس چطور با محبے ڪه دشمن توست راحت پشت تلفن حرف مےزنے ؟
او فرق مےڪرد؟
چه فرقے؟
نمیدانمے نثارش مےڪنم و پیغامے میفرستم تا تنها از این طریق جوابم را بدهد...
او هم به یڪ دقیقه نمےڪشد ڪه جوابم را مےدهد...
یڪ جور دو دل مےشوم قبل از خواندنش،اگر بگوید مےروم و من تنها بمانم،چه ڪنم؟
اگر بگوید مےمانم و بلایے سرش بیاید،یعنے باز من مقصر بودم؟
لحظه اے چشمانم را مےبندم و مےگویم
اگر او بماند یا نماند مگر من خدا را ندارم؟
ماندن یا نماندن او ڪه دیگر دست من نیست،تنها اوست ڪه مشخص مےڪند بماند یا برود،نه من و نه خودش!
ارام چشم باز مےڪنم و خیره به جمله اے مےشوم ڪه او فرستاده!
لبخندے گوشه لبم جا خشڪ مےڪند
میرامینے_علیڪم السلام، خواهش مےڪنم از این حرفها نزنید،مگه میخواین بچه بترسونین؟ یه عمره داریم از هرکس و ناکس از این تهدیدا مےشنویم،اینم روش...اصلا ما نوڪر و مدافع خانواده مدافعای حرم هستیم،مگر اینڪه از روے جنازه من و امثال من رد شن ڪه بخوان به شما اسیبے برسونن...
یڪ به یڪہ کلامش به جانم مےنشیند، ارامش گمشده ام را باز مےگرداند و دوباره احساس امنیت مےڪنم!
یاد حرف پدر مےافتم ڪه همیشه میگفت
(تو این ڪشور ترس معنا نداره چون یه عده جوون گذشتن از جوونشون و امنیتشو پایدار ڪردن واسه همیشه،اگه یوقت دیدے یه چیزی شد ڪه دلتو لرزوند،بدون هنوز باورشون ندارے،فقط کافیه باورشون ڪنے!باورشون ڪه ڪردے دیڱہ حتے اون سره دنیام برے مطمئنے یڪے همیشه هست ڪه مراقبته...)
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سیزدهم😍✋
#قسمت_2
نگاهے به خود در اینہ مےاندازم،چقدر غریبه شده بودم با خودم...
زیر چشمانم گود افتاده و پوستم به زردے مےزند و چشمان عسلے رنگم هم به خون نشسته...
دستے به ابروهایم مےڪشم و مرتبشان مےڪنم،حالت ڪمانے اش نمایان مےشود...
شاید چهره ام چندان خاص نبود اما دوستش داشتم، دوستش داشتم چون مرا یاده پدر مے انداخت...
به خودم ڪه نزدیڪ مےشوم، تو در من نمایان تر مےشوے!
نگاه ڪردن هایم،حرف زدن هایم،همه ام شده است تو...
به سمت اینہ ڪہ مےروم،دلتنگےام بیشتر مےشود،اخر تو را مےبینم نه خودم...
دستم ناخوداگاه جلو میرود تا بنشیند بر روے دستت،اما فاصله نمےگذارد...
چقدر این روزها ڪہ ندارمت،سخت مےگذرد...
چشم و ابرویم به پدرم رفته بود و دماغ و دهنم به مادر... اما بیشتر شبیه پدر بودم چه از لحاظ ظاهرے و چه رفتارے،براے همین هم بهتر همدیگر را درڪ مےڪردیم...
یادش ڪه مےافتم قلبم تیر مےڪشد،هیچ وقت تا به حال درڪ نڪردم معنے بے خبرے را! تا اینڪه او رفت و من ماندم و یڪ دنیا بےخبری...
اینڪہ او ڪجاست و چہ مےڪند؟
تشنه است یا گرسنه؟
لباس گرم دارد یا نه؟
این سوالهاے بے جواب بدترین عذاب است براے یڪ دختر بابایے!
من در این زمان ڪه ندارمت بے چیز ترین ادم این عالمم...
روزهای سختم را میگذرانم و انتظار مےڪشم،انتطار مےڪشم براے روزهایے ڪه برگشته اے و دارمت!
انتظار زمانے قشنگ است ڪه برگشتے باشد...انتظار بے برگشت خوده خوده مرگ است،برایم...
خدا نکند چشمے عادت کند به انتظار...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سیزدهم😍✋
#قسمت_3
شب از نیمہ گذشته و من همچنان خیره مانده ام به صفحه تلفن همراهم و منتظر خبرے از محبے...
ذهنم نا ارامم را نه با خواندن ڪتاب توانستم ارامش ڪنم و نه حتے چیز دیگرے...
هرچه میگذرد،چهره پلیدش بیشتر برایم نمایان مےشود...
ناگهان فکرے مانند برق و باد از گوشه ذهنم مےگذرد،فڪر اینڪه عکس ها را به میرامینے ارسال ڪنم یا نه؟
اما باز ترس به جان فلڪ زده ام مے افتد،ترس از اینڪه نڪند محبے مرا هڪ ڪرده باشد؟
ڪه اگر اینطور بود تا به حال ڪارهاے زیادے ڪرده بود...
عکسهارا فوروارد میکنم و همه شان را به میرامینے ارسال مےڪنم...
شب و روز برایش نگذاشته ام!
حتم دارم اگر محبے بلایے به سرش نیاورد، من او را با این کارهایم اخر سڪته اش مےدهم...
مےخواهم واڪنشش به عڪسها را ببینم اما خواب نمےگذارد...
به سمت تخت مےروم و پس از چند شب بےخوابے،چشم روے هم میگذارم و تمام ذهنم را خالے از هرچه فڪر و خیال است،مےڪنم و خود را به دست خواب مےسپارم...
☆★☆★☆★
با صداے مادر از خواب بیدار مےشوم و خواب الود روے تخت مے نشینم، قبل از اینڪه به مادر سلام و صبح بخیر بدهم یکراست به سراغ تلفن همراهم مےروم ...
چشمم به پیامے مے افتد ڪه محبے ارسالش ڪرده بود،چشمانم ڪمے تار مےدید،ثانیه اے باز و بسته شان مےڪنم و بعد،پیام فرستاده شده را باز مےڪنم...
محبے_چیشدے؟ترسیدے نکنه؟ دیگه رسما پسره رو وارد بازے ڪردے نه؟ خوبه! پس اول باید اونو از بازے برش دارم!فعلا نگران نباش! باهات ڪارے ندارم...
گیج وـمنگ خیره به چشمان متعجب مادر مےشوم ڪه مےگوید
مامان_من نمیدونم ڪه تو اون گوشے چیه ڪه اینجورے از خواب پانشده رفتے توش...نه سلامے نه صبح بخیرے...
لبخندے میزنم و ڪش و غوصے به بدنم مےدهم و خمیازه ڪنان مےگویم
_سلام،صبح زیباتون بخیر
مامان_اره زیباست،منتهے اگه یڪم ڪم تر حرصم بدے...
در دل دعا دعا مےڪنم تا زودتر برود و من پیام محبے را به میرامینے ارسال ڪنم،اما مگر دست بردار بود؟
خودم هم نمیدانستم چه جوابے باید به محبے میدادم...
کاملا مخفیانه همراهم را به داخل استین لباسم هدایتش مےڪنم و از جایم بلند مےشوم و به سمت روشویے مےروم...
یڪ دفعه صدایم مےڪند،قلبم از جا ڪنده مےشود
مامان_صبحونه چے مےخورے؟
همانطور ڪه به سمت روشویے قدم برمیدارم،لب میزنم
_هرچے شد،فرقے نمےڪنه...
مامان_واقعا؟
_واقعا
مامان_باشه پس...میخواستم پن کیک بپزم واست...
یڪ ان برمیگردم و با شوق می پرسم
_وااقعا؟؟
خیلے جدے مےگوید
مامان_ولے دیگه گفتے فرقے نمےڪنه،همون نون و پنیر کره تو میخوری...
اخمے به پیشانے ام مےاندارم و مےگویم
_حالا من یچے گفتم...شما همون پن کیکو بپز
مامان_پررویے دیڱه...چیڪار میشه ڪرد...
به محض اینڪه وارد مےشوم،کلید برق را مےزنم و سریع در را مےبندم و همراهم را از استین دست راستم بیرون مےڪشم و پیام را برایش ارسال مےڪنم
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay