eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 😍✋ 🌸🍃بسمےتعالے🌸🍃 به محض انڪه لباسهایم را عوض مےڪنم،در اتاق را مےبندم و شماره سمانه،دوستم را میگیرم! همراهم را به دست دیگرم مےدهم و ان را به سمت گوشم هدایتش مےڪنم...! شقیقه هایم از فشار زیاد تیر مےڪشیدند ،با دست راست سعے در ماساژ دادنش مےڪنم تا ڪمے ارام شود... بالاخره صداے سمانه باعث میشود از افکارم رها شوم و به خود بیایم... سمانه_سلام عزیزم،خوبے؟ _سلام مهربونم،خداروشڪر ممنونم تو خوبے؟ کجایے؟ سمانه_بیرونم،چطور چیزی شده؟ _راستش یه زحمتے برات دارم... سمانه_عزیزی،این چه حرفیه،بگو اره بیرونم... _بیزحمت یه سیمکارت ساده برام به اسم خودت میگیرے! سمانه_به اسم خودم؟ _اره اگه ممکنه سمانه_باشه عزیزم،الان اومدنے میگیرم،فردا اومدنے دانشگاه بهت میدم... _ممنونم،دستت درد نڪنه...فعلا خدانگهدار سمانه_خداحافظ،مراقب خودت باش تماس را قطع میڪنم و همراهم را روے میز مےگذارم و راهے پذیرایے مےشوم... مادر مشغول مطالعه ڪتابے بود ڪه هرچه سعے ڪردم متوجه محتوایش شوم نشد،امیرمهدے را هم ڪه از ان روز ندیدمش، انگار بودن و نبودنم در این خانه بعد از پدر یڪیست... بعد از این ڪه فهمیدم پدر رفته،نسبت به همه چیزحساس و زود رنج شده بودم و این مسئله واقعا عذابم میداد... ڪنترل تلویزیون را برمیدارم و روے مبلے مےنشینم و کانال ها را عوض مےڪنم،هیچ نمیدانم چه مےخواهم! انقدر از این کانال به ان کانال میزنم ڪه بالاخره مادر به حرف مےاید و مےگوید مامان_عه چخبرته دختر؟ باز کنترل افتاد دست تو؟ ای بابا! ڪنترل را سمت دیگرم میگذارم و مدام زیرنویس شبڪہ خبر را مےخوانم،بلڪه خبرے از سوریه بگیرم... انقدر نوشته ها و کلمات را دنبال مےڪنم ڪه بالاخره چشمانم خسته مےشوند و مجبور مےشوم،ڪمے ماساژشان بدهم... مامان_چیشده محنا؟ چرا از اون موقعے ڪه اومدے گرفته ای؟ چیزی شده؟ رو مےڪنم به مادر و مےگویم _مامان پسر این خانم محبے شماره منو از کجا اورده؟ شما ڪه ندادے؟ کتاب را مےبندد و عینڪش را برمیدارد و متعجب نگاهم مےڪند و مےپرسد مامان_نه،چطور؟ _امروز مزاحمم شده بود! باز عینکش را به چشم میزند و مشغول خواندن مےشود و جدے مےگوید مامان_از ڪجا میدونے اون بوده؟ متعجب نگاهش مےڪنم و با غیض مےگویم _دیگه انقدرام مادرم بچه نیستم،تشخیص این چیزارو ندم...مےخواین الان زنگ بزنم ببینید! مامان_لازم نڪرده،حالا بگو ببینم چےمیگفت... _چرت و پرت... مامان_اون پسر چرت و پرت نمیگه درست حرف بزن _مادر من دخترت و ول ڪردے میرے طرفدارے غریبه رو مےڪنے؟ واقعا ڪه... مےخواهم از جایم بلند شوم ڪه مےگوید مامان_اون گوشیه منم بیار... چشمے مےگویم و همراهش را از روے اوپن برمیدارم و به دستش مےدهم... کتاب را ڪنار مےگذارد و خود را با همراهش مشغول مےڪند... من هم از جایم بر میخیزم و به سمت اتاق میروم،مےخواهم ڪمے از درس ها را مرور ڪنم و ڪمے هم وارد زندگے شوم! مدام سعے در ارام ڪردن خود داشتم و دلم را تنها با این حرفها ڪه برمیگردد و همه چیز درست میشود، ارام مےکردم،اصلا مگر فقط من بودم ڪه پدرش براے دفاع از حریم زینب خانه و ڪاشانه اݜ را ترڪ ڪرده بود؟ مگر فقط من بودم،ڪه پدر همیشه ڪنارش نبود؟ باید مےپذیرفتم ڪه این لطفے است ڪه خدا به خانواده یمان عنایت ڪرده،اینڪه فردے از این خانواده مدافع حرم دختر علے(ع) شده! و چه سعادتے از این زیباتر... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ فصلے را ڪه قرار بود استاد امتحان بگیرد را مےخوانم و ڪتاب را ڪنارے مےگذارم و مےخواهم کمے استراحت ڪنم ڪه صداے زنگ همراهم بلند مےشود... بازهم شماره ناشناس! چیزی دلم را قلقلڪ مےدهد،حتم دارم ڪه باز خوده او باشد... سریع تماس را برقرار مےڪنم و بدون اینڪہ چیزے بگویم،منتظر مےمانم تا او حرفش را بزند، صداے نفسهایش حالم را بهم مےزند، همراهم را عقب میکشم ... چند ثانیه اے همانطور میماند... دیگر تاب نمےاورم و لب میزنم _من اینجا مسخره شما نیستما جناب! ڪه قهقهه میزند... از رفتارش عصبانے مےشوم و تماس را قطع مےڪنم... به محض اینڪه تماس را قطع مےڪنم،پیامے ارسال مےڪند ڪه متوجه منظورش نمےشوم! (تا چند لحظه دیگه خبراے خوبے مےشنوے، البته بستگے به خودت داره) چند دقیقه اے نمےگذرد ڪه حساب تلگرامم از طریق این شماره،عکس باران مےشود... متعجب خیره به عکسها مےشوم وـتا زمان لود شدنشان چشم از ان ها برنمیدارم... پاهایم روے زمین ضرب میگیرند،از استرس و فشار عصبے لبم را به دندان میگیرم و چشم میدوزم به تصویرے ڪه خود با دیدنش شڪ مےڪنم... در تمامے عڪسها من بودم و میرامینے در زوایا و حالتهاے مختلف ڪه به طور ڪاملا هنرمندانه ان لحظه ها را به نفع خودش شڪار ڪرده بود و هرڪه میدید هم شڪ میڪرد... دقیق مےشوم روے اولین عڪس ،میرامینے را مےبینم ڪه به من خیره شده و من لبخند برلب چشم دوخته ام به نقطه اے... قلبم تیر مےڪشد،او چه از جانم مےخواست؟ با این عکسها چه چیزے را میخواست ثابت ڪند؟ هیچ نمیدانم ان لحظه ڪے بوده؟ دستانم مےلرزند و بدنم لرز شدیدے میگیرد،انگار ڪه چله زمستان باشد و بدون هیچ لباس گرمے بیرون باشم،بدنم یخ زده بود... نفسهایم را با تقلا بیرون مےدادم...گوشه اے از اتاق کز مےڪنم و همراهم را ڪنار خود مےڪشانم... پاهایم را به اغوش مےڪشم و با دستانم دور ان حلقه میزنم و سرم را به روے پاهایم رها مےڪنم! با صدای پیامے ڪه برایم ارسال مےڪند،سرم را بلند مےڪنم و خیره به صفحه همراهم مےشوم! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ محبے_ببین من بهت گفتم اون بیچاره رو وارد ماجرا نڪن،ولے گوش نڪردے،منم عکسهایے رو ڪه میدونستم دیر یا زود به دردم میخوره رو به خودت فرستادم تا ببینے چیزیو ڪه قراره خانوادت ببینن... سریع تایپ مےڪنم _مشڪلے با این عڪسها ندارم...هرکاری میخواے بڪنے بڪن... ڪه سریع جواب مےدهد محبے_هرڪارے؟ یعنے زندگے اون پسره برات مهم نیست،اینڪه با این حرفت معلوم نیست چه حرفها و حاشیه هایے براش درست میشه؟ دستم را روے سر میگذارم و لبم را مےگزم... گناه او چه بود؟ من او را وارد ماجرایے ڪرده بودم ڪه هیچ ربطے به او نداشت اما تمام مشڪلات و سختےهایش براے او بود... دوباره پیامے ارسال مےڪند محبے_ راستے اینم بگم حتے ممڪنه ڪارش به دادگاه نظامے بڪشه... زبان را در دهانم مےگزم و بدون لحظه اے مڪث پیامے به میر امینے ارسال مےڪنم _سلامـ علیڪم،وقتتون بخیر،اقاے میرامینے فقط اومدم بگم ڪه محبے اونطور ڪه خودش گفته میخواد شمارو به دادگاه نظامے بڪشونه،خواهش مےڪنم تصمیم درست و بگیرید،منو مدیون نڪنید،همین ڪه خودم دارم این سختے و تحمل مےڪنم،ڪافیه! نمےخوام شمام وارد این ماجرا شید ڪه البته خودم باعث شدم و الان شماروهم تهدید کرده...! ⚜این زخم شاید ڪمتر از مرهم نباشد ⚜حتے اگر دردش برایم ڪم نباشد! ⚜اماده ام تا بشڪند،من را غم او ⚜اما سرم پیش نگاهش خم نباشد :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌺 رمان شهر آشوب 🌺 نویسنده: فاطمه اشکو ژانر: تعداد صفحات کتاب: پی دی اف ۴۸۱ خلاصه : دو قطب تو این داستان نقش آفرینی میکنن، قطب منفی: دختری به نام رها، که رها شده، از اجتماع، از خوب بودن، از آدم بودن، هیچی براش مهم نیست، به هرچی میخواسته رسیده، پول، خوشگلی، شهرت، زندگی اما….. یه جورایی خوشحال نیست و هرکاری میکنه به این هدفش نمیرسه تا اینکه….. قطب مثبت: مردی به اسم سامان ( سام)، دندانپزشک، بسیار خوش اخلاق و البته مومن، با عقاید ِ مذهبی خاص خودش…. تو دنیایی زندگی میکنه که جایی برای ِ رهای ِ داستان نداره اما ….. _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
سلام دوستان یه خبر خوش اگه قول بدین از کانال حمایت کنید و دوستان خود را به کانال دعوت کنید منم قول میدم از این رمانها بزارم کانال پس در تبلیغ و معرفی کانال سنگ تموم بزارین ممنون که هستین 😊❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🔴مگر ما خدمتکار هستیم که چشم بگوییم؟😠 ❣خانم ها بدانند که چشم گفتن درمقابل شوهر یک نوع مدیریت شما در دل همسر است. 💖اگر شما بخواهید شوهرتان را اسیر محبوب خودتان کنید. استفاده از کلمۀ چشم معجزه می کند. 💚چشم از زبان بیرون می آید و شما را روی چشم شوهرتان می گذارد. این تعابیر شاعرانه نیست. تبعیت زن، خدمت هنرمندانه به خویش است. 💛آنها که جلوی شوهر، سینه سپر می کنند و از شوهرشان تبعیت نمی کنند، الان چه جایگاهی در مقابل همسرشان دارند؟ 💔آیا همسرشان از دیدن آنها خوشحال می شود؟ 💔آیا از گفتگو با آنها لذت می برند؟ 💝با این کار، جایگاه خانم ها پایین نمی آید بلکه چشم گفتن به همسر یعنی: ❤️"حفظ اقتدار مرد ❤️" بالا بردن جایگاه زن 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سیزدهم😍✋ #قسمت_3 محبے_ببین من بهت گفتم اون بیچاره رو وارد ماجرا نڪن،ولے گوش
🍃 😍✋ 🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸 سرم را روے میز میگذارم و منتظر پیغامے از سوے میرامینے میمانم... چند دقیقہ اے میگذرد و خبرے از او نمے شود، نگران مےشوم و سعے میڪنم با زدن دستم روے میز خود را ارام ڪنم ڪه بالاخره صداے همراهم بلند مےشود،اول فڪر مےڪنم محبے است،اما بعد با شماره اے ڪه روے صفحه مےافتد از جواب دادن به ان طفره مےروم... اینگونه حرف زدن با او را قبول ندارم و سریع رد تماس مےزنم... پس چطور با محبے ڪه دشمن توست راحت پشت تلفن حرف مےزنے ؟ او فرق مےڪرد؟ چه فرقے؟ نمیدانمے نثارش مےڪنم و پیغامے میفرستم تا تنها از این طریق جوابم را بدهد... او هم به یڪ دقیقه نمےڪشد ڪه جوابم را مےدهد... یڪ جور دو دل مےشوم قبل از خواندنش،اگر بگوید مےروم و من تنها بمانم،چه ڪنم؟ اگر بگوید مےمانم و بلایے سرش بیاید،یعنے باز من مقصر بودم؟ لحظه اے چشمانم را مےبندم و مےگویم اگر او بماند یا نماند مگر من خدا را ندارم؟ ماندن یا نماندن او ڪه دیگر دست من نیست،تنها اوست ڪه مشخص مےڪند بماند یا برود،نه من و نه خودش! ارام چشم باز مےڪنم و خیره به جمله اے مےشوم ڪه او فرستاده! لبخندے گوشه لبم جا خشڪ مےڪند میرامینے_علیڪم السلام، خواهش مےڪنم از این حرفها نزنید،مگه میخواین بچه بترسونین؟ یه عمره داریم از هرکس و ناکس از این تهدیدا مےشنویم،اینم روش...اصلا ما نوڪر و مدافع خانواده مدافعای حرم هستیم،مگر اینڪه از روے جنازه من و امثال من رد شن ڪه بخوان به شما اسیبے برسونن... یڪ به یڪہ کلامش به جانم مےنشیند، ارامش گمشده ام را باز مےگرداند و دوباره احساس امنیت مےڪنم! یاد حرف پدر مےافتم ڪه همیشه میگفت (تو این ڪشور ترس معنا نداره چون یه عده جوون گذشتن از جوونشون و امنیتشو پایدار ڪردن واسه همیشه،اگه یوقت دیدے یه چیزی شد ڪه دلتو لرزوند،بدون هنوز باورشون ندارے،فقط کافیه باورشون ڪنے!باورشون ڪه ڪردے دیڱہ حتے اون سره دنیام برے مطمئنے یڪے همیشه هست ڪه مراقبته...) :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ نگاهے به خود در اینہ مےاندازم،چقدر غریبه شده بودم با خودم... زیر چشمانم گود افتاده و پوستم به زردے مےزند و چشمان عسلے رنگم هم به خون نشسته... دستے به ابروهایم مےڪشم و مرتبشان مےڪنم،حالت ڪمانے اش نمایان مےشود... شاید چهره ام چندان خاص نبود اما دوستش داشتم، دوستش داشتم چون مرا یاده پدر مے انداخت... به خودم ڪه نزدیڪ مےشوم، تو در من نمایان تر مےشوے! نگاه ڪردن هایم،حرف زدن هایم،همه ام شده است تو... به سمت اینہ ڪہ مےروم،دلتنگےام بیشتر مےشود،اخر تو را مےبینم نه خودم... دستم ناخوداگاه جلو میرود تا بنشیند بر روے دستت،اما فاصله نمےگذارد... چقدر این روزها ڪہ ندارمت،سخت مےگذرد... چشم و ابرویم به پدرم رفته بود و دماغ و دهنم به مادر... اما بیشتر شبیه پدر بودم چه از لحاظ ظاهرے و چه رفتارے،براے همین هم بهتر همدیگر را درڪ مےڪردیم... یادش ڪه مےافتم قلبم تیر مےڪشد،هیچ وقت تا به حال درڪ نڪردم معنے بے خبرے را! تا اینڪه او رفت و من ماندم و یڪ دنیا بےخبری... اینڪہ او ڪجاست و چہ مےڪند؟ تشنه است یا گرسنه؟ لباس گرم دارد یا نه؟ این سوالهاے بے جواب بدترین عذاب است براے یڪ دختر بابایے! من در این زمان ڪه ندارمت بے چیز ترین ادم این عالمم... روزهای سختم را میگذرانم و انتظار مےڪشم،انتطار مےڪشم براے روزهایے ڪه برگشته اے و دارمت! انتظار زمانے قشنگ است ڪه برگشتے باشد...انتظار بے برگشت خوده خوده مرگ است،برایم... خدا نکند چشمے عادت کند به انتظار... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ شب از نیمہ گذشته و من همچنان خیره مانده ام به صفحه تلفن همراهم و منتظر خبرے از محبے... ذهنم نا ارامم را نه با خواندن ڪتاب توانستم ارامش ڪنم و نه حتے چیز دیگرے... هرچه میگذرد،چهره پلیدش بیشتر برایم نمایان مےشود... ناگهان فکرے مانند برق و باد از گوشه ذهنم مےگذرد،فڪر اینڪه عکس ها را به میرامینے ارسال ڪنم یا نه؟ اما باز ترس به جان فلڪ زده ام مے افتد،ترس از اینڪه نڪند محبے مرا هڪ ڪرده باشد؟ ڪه اگر اینطور بود تا به حال ڪارهاے زیادے ڪرده بود... عکسهارا فوروارد میکنم و همه شان را به میرامینے ارسال مےڪنم... شب و روز برایش نگذاشته ام! حتم دارم اگر محبے بلایے به سرش نیاورد، من او را با این کارهایم اخر سڪته اش مےدهم... مےخواهم واڪنشش به عڪسها را ببینم اما خواب نمےگذارد... به سمت تخت مےروم و پس از چند شب بےخوابے،چشم روے هم میگذارم و تمام ذهنم را خالے از هرچه فڪر و خیال است،مےڪنم و خود را به دست خواب مےسپارم... ☆★☆★☆★ با صداے مادر از خواب بیدار مےشوم و خواب الود روے تخت مے نشینم، قبل از اینڪه به مادر سلام و صبح بخیر بدهم یکراست به سراغ تلفن همراهم مےروم ... چشمم به پیامے مے افتد ڪه محبے ارسالش ڪرده بود،چشمانم ڪمے تار مےدید،ثانیه اے باز و بسته شان مےڪنم و بعد،پیام فرستاده شده را باز مےڪنم... محبے_چیشدے؟ترسیدے نکنه؟ دیگه رسما پسره رو وارد بازے ڪردے نه؟ خوبه! پس اول باید اونو از بازے برش دارم!فعلا نگران نباش! باهات ڪارے ندارم... گیج وـمنگ خیره به چشمان متعجب مادر مےشوم ڪه مےگوید مامان_من نمیدونم ڪه تو اون گوشے چیه ڪه اینجورے از خواب پانشده رفتے توش...نه سلامے نه صبح بخیرے... لبخندے میزنم و ڪش و غوصے به بدنم مےدهم و خمیازه ڪنان مےگویم _سلام،صبح زیباتون بخیر مامان_اره زیباست،منتهے اگه یڪم ڪم تر حرصم بدے... در دل دعا دعا مےڪنم تا زودتر برود و من پیام محبے را به میرامینے ارسال ڪنم،اما مگر دست بردار بود؟ خودم هم نمیدانستم چه جوابے باید به محبے میدادم... کاملا مخفیانه همراهم را به داخل استین لباسم هدایتش مےڪنم و از جایم بلند مےشوم و به سمت روشویے مےروم... یڪ دفعه صدایم مےڪند،قلبم از جا ڪنده مےشود مامان_صبحونه چے مےخورے؟ همانطور ڪه به سمت روشویے قدم برمیدارم،لب میزنم _هرچے شد،فرقے نمےڪنه... مامان_واقعا؟ _واقعا مامان‌_باشه پس...میخواستم پن کیک بپزم واست... یڪ ان برمیگردم و با شوق می پرسم _وااقعا؟؟ ‌خیلے جدے مےگوید مامان_ولے دیگه گفتے فرقے نمےڪنه،همون نون و پنیر کره تو میخوری... اخمے به پیشانے ام مےاندارم و مےگویم _حالا من یچے گفتم...شما همون پن کیکو بپز مامان_پررویے دیڱه...چیڪار میشه ڪرد... به محض اینڪه وارد مےشوم،کلید برق را مےزنم و سریع در را مےبندم و همراهم را از استین دست راستم بیرون مےڪشم و پیام را برایش ارسال مےڪنم :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
اگر تغییر نكنیم ، حذف می شویم برای جلوگیری از حذف شدن در بازی زندگی ، باید تغییراتی را در خودمان و زندگی مان به وجود آوریم .کليدهای اين تغيير عبارتند از : کلید اول: خواستن كلید دوم: خالی كردن ذهن از تعصب ها كلید سوم: باور مثبت نسبت به خود كلید چهارم: عمل کردن به یاد داشته باشیم كه عظمت زندگی تنها به دانستن نیست بلکه تلفیقی از علم و عمل است. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار عاشقی اسیر حکم توام.mp3
6.93M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
با نام و یاد پروردگار مهربانمان قدم به امروز می‌گذاریم و بابت هدیه‌ی زندگی در امروز سپاسگزار پروردگارمان هستیم😊❤️ خدای مهربانم هزاران بار شکرگزارت هستیم به برکت این هدیه به خودمان قول بدهیم یک ثانیه از امروز را به غصه و غم و استرس هدر ندهیم و امروز تمام کارها را به دستهای قدرتمند پروردگار بسپاریم❤️ 🔹عبارت تاکیدی امروز یدالله فوق ایدیهم دست خداوند بالای همه دستهاست... 💚💚💚💚 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سیزدهم😍✋ #قسمت_3 شب از نیمہ گذشته و من همچنان خیره مانده ام به صفحه تلفن هم
🍃 😍✋ 🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸 چادرم زیر پاے دخترے مے رود و ڪشش از سرم در مےاید،عصبے مےشوم و این ڪارش را از روے عمد مےدانم... مےخواهم برگردم و حرفے بزنم ڪه قبل از من زبان باز مےڪند و با صدایے ڪه تماما عشوه است و ناز دوستش را مخاطب قرار مےدهد و مےگوید +اخیش دلم خنڪ شدا ±اره بالاخره حال یڪیشونو گرفتیم... بعد باهم مرا به تمسخر مےگیرند و مسیرشان را از من جدا مےڪنند زیر لب غرلند ڪنان مےگویم _خدایا اخه چرا هرچے کینه ایه گیر من میوفته؟ از پشت دستے روے شانه ام قرار مےگیرد و مےگوید سمانه_ فعلا وقت درد و دل نیست ،بدو الان استاد میاد... _هیین!! بسم الله،تو از کجا پیدات شد یهو... سمانه_نیست خواهرمون دچار یسرے مسائل امنیتے شدن،دورادور مراقبتونیم،دیدم به مشڪلے برخوردین،گفتم بیام خودے نشون... _هرهر،فهمیدم نمڪے بابا همانطور ڪہ با قدم هاے بلند مسیر راهرو تا کلاسمان را مےگذاریم،خنده هاے ریز و زیر چادرمان بیشتر از هرچیز دیگرے حال دلمان را روبراه مےڪرد! پشت در ڪلاس قرار مےگیریم، در بستہ است و سڪوت حڪم فرماست مضطرب نگاهے به سمانه مےاندازم و ارام لب مےزنم _نڪنه استاد اومده؟ سمانه گوشه لبے بالا مے اندازد و اشاره مےڪند ڪه در بزنم چند تقه به در میزنم و ارام دستگیره در را به سمت پایین مےفشارم، در باز میشود و تمام نگاه ها میخڪوب من و سمانه مےشود... یڪے با چشم و ابرو اشاره مےڪند ڪه بیایم و بنشینم...دیگرے اشاره مےڪند ڪه همان راهے را ڪه امده ام را برگردم... دستے بالا میگیرم و با تن صدایے ڪه نه بلند است نه ارام استاد را مخاطب قرار مےدهم و میگویم _میبخشید میتونیم بیایم داخل؟ استاد همانطور ڪه ایستاده، زیر چشمے ما را نگاه مےڪند و بعد از گذشت چند ثانیه با دست اجازه مےدهد ڪه بنشینیم... در همان ردیف اول دو صندلے خالے ڪنار هم مےبینم، مےروم و روے یڪے از ان ها مےنشینم،سمانه هم به تبعیت از من مےرود و روے صندلے ڪنارے ام مےنشیند... ارام چیزهایے زیر لب مےگوید ڪه از سنگینے نگاه هاے استاد توان جواب دادن به حرفهایش را ندارم،تا این ڪه بالاخره استاد تمام حرصش از دیر امدنمان را سر او خالے مےڪند استاد فتحے_خانم صالحے خواهشا انقدر از اخلاق خوب ما سو استفاده نڪنید،دیر ڪه میاید،میزاریم بیاید داخل ولے وقتے میاید خواهش مےڪنم قوانین ڪلاس منو نبرین زیر سوال... چند نفر در عقب هم یا مسخره مےڪردند یا حرف استاد را تایید... سمانه هم از روے اعتراض بدون توجه به ڪسے و چیزے این حرف را توهین به خودش برداشت مےڪند و از کلاس خارج مےشود... از طرفے هم راست مےگفت و این عملش درست بود استادے ڪه به دختران دیگر ڪه اینجا را با سالن مد اشتباه گرفته،بیشتر بها مےدهد و هیچوقت همچین رفتارے با هیچ کدامشان نداشته،جواب رفتار ناپسندش همین است... تمام این یڪ و نیم ساعت یا طعنه مےشنیدم یا مورد تمسخر عده اے واقع مےشدم... تازه دارم بهتر درڪ مےڪنم ڪه چقدر گمنام است ارثیه مادرم... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ هیچ متوجه یه ڪلمه حرف استاد نشدم،به محض تمام شدن وقت ڪلاس جلوتر از همه از انجا خارج شدم و به سمت محوطه بیرونے دانشگاه به دنبال سمانه قدم برداشتم... هیچ اثرے از اثارش نبود،همراهم را از جیب ڪیفم بیرون مےڪشم و شماره اش را میگیرم و ان را به سمت گوشم مےبرم _الو،سمانه جان ڪجایے، پیدات نمےڪنم! سمانه با صدایے گرفته جواب مےدهد سمانه_ڪجا مےخوام باشم،سره قبر استاد فتحےام... ریز میخندم و مےگویم _عه؟ از جانب من بهش یه سلام برسون سمانه_چشم حتما...فقط وقت ڪردے یه نگاه به سمت چپت بنداز،نشستم اونجا سه ساعته خبرم... _عہ وا اونجایے؟ اخه دیدم این بچه هاے بالا اون سمت همش میرن،میان،گفتم تابلوعه هے بخوام اونجارو دید بزنم،الانم ڪسے نمیاد استقبال،لطف ڪن خودت بیا پایین... سمانه_اوهـوع! باشه باشه الان میام همراهم را از گوشم جدا مےڪنم،همین ڪه مےخواهم در ڪیف بگذارمش ڪسے زنگ مےزند، نامش را مےخوانم،میرامینے است... اضطراب مےافتد بہ جانم،براے اولین باراست ڪه مےخواهم با او تلفنے حرف بزنم... مےخواهم ردش ڪنم اما میترسم برداشت دیگرے ڪند و چند لحظه بعد بالاخره تماس را برقرار مےڪنم ... _سلام علیڪم... میرامینے_و علیڪم...خوب هستید ان شاءالله؟ خانواده خوبن‌؟ در دل به تو چه اے نثارش مےکنم و بعد لب میزنم _ممنون،الحمدلله حوصله در حاشیه حرف زدن را ندارم،ان هم با یڪ غریبه، دلیلے هم نمےبینم ڪه بخواهم بپرسم حالش را! اصلا حال او به من چه مربوط است؟ قانون ارتباط مےخواهد باشد،باشد...من قبولش ندارم. تک سرفه اے مےڪند و مےگوید میرامینے_قضیہ این عڪسها حله...با اقاے احمدے حرف زدم،مشڪلے نیست...فقط اینڪہ زنگ زدم بگم ما الان داریم همراه شمارو شنود مےڪنیم،البته با اجازتون... دستم را روے سرم میگذارم و لبم را مےگزم و مے پرسم _یعنے تماس قبلیه هم شنود شده؟ صداے خنده اش مے اید و مےگوید میرامینے_راستش و بخواین،بله...شرمنده باید اطلاع میدادیم،ولے مجبور شدیم... سمانه یڪ ان مقابلم قرار مےگیرد و با ایما و اشاره سعے دارد بپرسد پشت خط ڪیست ڪه اینگونه حالم گرفته است... میرامینے_فقط اگه قصد عوض ڪردن سیم کارت رو دارین،لطفا این ڪارو نڪنید! _بله...ڪارے ندارید؟ میرامینے_خیر خدانگهدار،یاعلے _خداحافظ،یا حق سریع تماس را قطع مےڪنم و نفس بلندے مےڪشم سمانه بازویم را مےگیرد و مےگوید سمانه_قیافه شو نگا! میگم ڪے بود؟ چیزی شده ناے حرف زدن ندارم،پاڪ ابرویم رفت... سمانه را به گوشه اے خلوت مےڪشانمش و مےگویم _ما شنود شدیم... دهانش نیم متر باز مےشود و در همان حال مےپرسد سمانه_جان من؟ چه خووب _چه خووب؟؟؟ابرومون رفت سمانه_برو بابا چه ابرویے...ڪاره خلافے ڪه نڪردیم،فقط یڪم حرف زدیم _اے خدا،اخرش از دست تو دیوونه مےشم...من جلو اون یچے دیگه بودم الان اون با این چیزایے ڪه شنیده ببین چے از من تو ذهنش ساخته... سمانه _اینو نگا ڪن ولمون ڪن بابا محنا...!خودشون از ما بدترن :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ _من حوصلم نمیڪشه یه ساعت دیگه سره ڪلاس بمونم،میرم خونه،تو چے؟ سمانه_نه من میمونم،جلسه پیشم نبودم _اها باش هر طور راحتے سمانه_محنا میگم این بغل دانشڪده لباس فروشیاے شیڪے داره بریم یه نگاه بندازیم... مردد میمانم پیشنهادش را قبول ڪنم یا نه...ڪه بالاخره براے اینڪه ڪمے از حال این روزهایم دور شوم،پیشنهادش را میپذیرم و مےگویم _اره خوبه،یچیزیم بگیریم سمانه_ایول لبخند به لب از محوطه دانشڪده خارج مےشویم و به سمت پیاده رو راه میافتیم...هر گالرے و مغازه اے ڪه مےبینم براے مدتے جلوے ان توقف مےڪنیم و دانه به دانه محصولاتش را تجزیه و تحلیل... وارد یڪ مغازه روسرے فروشے مےشویم،سمانه روسرے ای با زمینہ ابے اسمانے و گل هاے سرخابے چشمش را گرفته، من هم روسرے ای یشمے ساده با خال هاے مشڪے را انتخاب مےڪنم... میخواهم حسابش ڪنم ڪه همراهم زنگ مےخورد و به دلیل ازدحام جمعیت مجبور مےشوم به پیاده رو پناه ببرم... متعجب خیره به صفحه همراهم مےشوم... دوباره بازے اش گرفته؟ بازهم همان شماره ناشناس! بازهم محبے! مےخواهم،جواب ندهم اما یاده حرفهاے میرامینے مےافتم ڪه گفت تماسهایم شنود مےشود براے همین هم بدون لحظه اے مڪث به سمتے مےروم و تماس را برقرار مےڪنم _الو...سلام محبے... صدایے نمے امد،به خیال اینڪه شاید انتن ان سمت نباشد به طرف دیگر مےروم...اما باز هم تنها چیزی ڪه مےشنوم صداے نفسهاے پے در پے اوست... من هم چیزی نمےگویم و همراهم را از گوش جدا میڪنم تا صداے نفسهایش را نشنوم... چند مترے از ان روسرے فروشے دور شده ام...ڪمے خود را عقب مےڪشم تا سمانه را ببینم... اما سمانہ اے نیست... هراسان نگاهے بہ دور و اطراف مےاندازم...اما سمانه ـرا نمےبینم... همانطور ڪه مشغول دید زدن این پیاده رو و ان پیاده رو مےشوم دیگر اهمیتے به خود نمےدهم... صدایے اشنا مےشنوم،سر مےچرخانم تا ببینم سمانه است یا نه ڪه در یڪ ان تلفن همراهم توسط یڪ موتورے با تمام سرعت ربوده مےشود... درجا خشڪم مےزند...چشمانم توان خواندن شماره پلاݣش را ندارد...انقدر دور مےشود ڪه دیگر چیزے از او نمےبینم... نه مےتوانم ڪسے را صدا بزنم،نه مےتوانم خود ڪارے ڪنم دستے روے سر مےگذارم و هراسان به دنبال سمانه مےگردم... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹 "روش مواجهه با عیوب همسر!" 🔹 پسران، در ذهنشان دختر ایده‌آلشان را نقاشی می‌کنند و دختران هم پسر ایده‌آلشان را نقاشی می‌کنند؛ اما آن وجود ندارد. نه اینکه در این شهر نیست، در این کشور هم نیست؛ بلکه روی زمین هم نیست! 🔸 همه ما نقص داریم. خب؛ حالا تا از هم دوریم، این نقص‌ها را نمی‌دانیم؛ به مجردی که ازدواج انجام شد و کنار هم قرار گرفتیم، کم‌کم کمبودها ظاهر می‌شود. حالا ناراضی باشیم؟ نخیر؛ باید زندگی را آنگونه که هست، پذیرفت و با آن ساخت. 🔹 اینطور نباشد که اگر بر اثر معاشرت، اشکال و عیب و ایرادی در همسرتان مشاهده کردید، آن را بزرگ بشمارید و برای خودتان عقده و غصه کنید. 🔸 البته یک عیب‌هایی هست که قابل برطرف شدن است، آنها را برطرف کنید. یک عیب‌هایی هم هست که قابل برطرف شدن نیست؛ با آنها هم باید بسازید. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
همدیگر را یافتن هنر نیست هنر این است که همدیگر را گم نکنیم آدمهای ساده بی هیچ دلیلی دوست داشتنی هستند سادگی شیک ترین ژست دنیاست 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
بازی قدیمی نقطه خط رو یادتونه؟😍😍 🔴 همین الان بازی نوستالژیک نقطه خط رو دانلود کنید👇👇👇 فقط برای برای افراد باهوش 😍
ieeta.noghtekhat-v578.apk
18.85M
🔴 همین الان بازی نبرد قلعه رو دانلود کن و نقطه خط استراتژیک بازی کن👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_چهاردهم😍✋ #قسمت_3 _من حوصلم نمیڪشه یه ساعت دیگه سره ڪلاس بمونم،میرم خونه،تو
🍃 😍✋ 🌸🍃بسمےتعالے🌸🍃 به سمت مغازه روسرے فروشے مے روم و نفس نفس زنان مےپرسم _همین چند لحظه پیش یه خانمے همراهم بودن مےخواستن روسرے بگیرن،یادتون اومد! نفهمیدین ڪدوم سمت رفت؟ +چرا از این سمت رفت...چیزی شده؟ مسیر دستش را مےگیرم و به بالا مےروم... نفس ڪم مےاورم،گوشه اے مےایستم و تڪ سرفه اے مےڪنم و به مسیرم ادامه مےدهم... ڪلافه مےگویم _ڪجا رفتے تو دختر؟ دیگر ناے راه رفتن ندارم،به سمت خیابان دانشڪده مےروم،بلڪه شاید انجا پیدایش ڪنم،اما اثرے از اثارش نیست... چه باید مےڪردم؟ به سمت تاڪسے هایے ڪه ڪنار خیابان ایستاده اند مےروم،دستگیره در را به سمت خود مےڪشانم،مےخواهم سوار شوم ڪه سمانه صدایم مےزند... سمانه_محنا! ڪجایے تو؟ با سرعت نور به سمتش مےروم و از دستش مےگیرم و به سمتے مےڪشانمش... سمانه_چیڪار دارے مےڪنے محنا؟ زبانم بند امده بود،شڪه شده بودم... با حالت ناامیدے خیره مےشوم به ان سوے خیابان و مےگویم _یه نفر زنگ زد،صداش قطع و وصل میشد هی جامو عوض ڪردم،بعد یهو یه موتورے ڪه دو نفر رو ترڪش نشسته بودن،گوشیمو زدن... سمانه چشمانش از تعجب چهارتا مےشود...چند ثانیه با دهان باز خیره شده بود به من و خیابان... سمانه_درووغ ڪلافه دستم را روے پایم مےڪوبم و لب میزنم _اے خدااا... سمانه_شماره پلاڪے چیزی نخوندی؟ _نه بابا،انقد شوڪه بودم... سمانه_باید برات چنتا محافظ بگیرم،دیگه داره ڪم ڪم خطرے میشه... _میتونے به پلیس گزارش ڪنے؟ سمانه_اره عزیزم،بریم سوار ماشین شو،همون جا زنگ میزنم میگم،بریم بدو _باشه به سمت ایستگاه تاڪسے ها قدم برمیداریم و سوار اولین تاڪسے مےشویم... قلبم لحظہ ارام نمےشود،دست میبرم و ارام روے قلبم مےگذارم... سمانه هم مشغول صحبت با مامور پلیس مےشود،ادرس دقیق و نوع گوشے را مےگوید و بعد از اتمام تماس،همراهش را داخل ڪیفش فرو میبرد... سمانه_هووف،باید برے آگاهے! _آگاهے؟ پوزخندے میزنم و مےگویم _با آگاهے و پلیس بازے پیدا نمیشه! میدونم ڪار ڪیه! سمانه طلبڪارانه خود را به سمتم مےچرخاند و میگوید سمانه_چے؟ منو مسخره ڪردے محنا؟ سه ساعته دارم سره گوشیت لفظ قلم حرف میزنم،همش سرڪارے بود...حالا اون ڪیه؟ همانطور ڪه برمیگردم ،چشم میدوزم به خیابان و میگویم _بہ زودے متوجه مےشے!!! . . . :اف.رضوانی _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ سمانہ زودتر از من به مقصد مےرسد و پیاده مےشود و من حدود چند دقیقه بعد از او مےرسم و بعد از پیاده شدن از تاڪسے ڪرایه را حساب مےڪنم و با تمام ناتوانےام به سمت خانه قدم برمیدارم... انقدر تند و سریع پشت هم قدم از قدم برمیدارم ڪه یڪ ان نفسم مےگیرد و روے زمین مےافتم،سربلند مےڪنم و دستم را روے زمین مےگذارم و از جایم برمیخیزم... با ڪف دست خاڪ چادرم را مےگیرم و به سمت خانه قدم برمیدارم...همین ڪه میرسم،یڪ راست زنگ خانه را میزنم و منتظر مےمانم تا باز شود... به محض باز شدن،سریعا پله ها را یڪے پس از دیگرے با تمام سرعت میگذرانم و پشت در مےایستم... همین ڪه مےرسم،چند تقه به در میزنم... صدای امیرمهدے مےاید،در را باز مےڪند و خود در چهارچوب در ظاهر مےشود... چند ثانیه اے خیره به چهره ام مےشود،از طرز نگاه ڪردنش مےترسیدم... انڱار ڪہ تمام خشم و نفرت را ریختہ باشد در چشمانش، صداے دندان قروچه اش ذهنم را به هم مےریزد... زیر لب چیزی مےگوید ڪه متوجه نمےشوم... دوباره ضربان قلبم مےرود روے هزار...هزار نوع فڪر و خیال به سرم مےزند ... عقب مےرود و با دست اشاره مےڪند ڪه بہ داخل بروم،چشم دوخته ام به چشمانش،مےخواهم بفهمم دلیل این رفتارهاے زننده و بچه گانه اش را... به محض اینڪہ در را مے بندد،صداے مادر تمام ذهنم را به هم مےریزد... انقدر بلند داد مےزند ڪہ براے لحظه اے حس مےڪنم پرده گوشم پاره شده... با قدم هاے بلند از اشپزخانه به سمتم مےاید و به محض اینڪه به من مےرسد... دستش را بالا برده و به سمت گونه هایم پایین مےاورد... انقدر محکم مےزند ڪه ناخوداگاه اشڪ از چشمانم سرازیر مےشود ... بے دلیل مرا مےزند... _میشه دلیلشو بدونم... دست راستم را روے گونه ام مےگذارم و راهے اتاق مےشوم ڪه باز صدایش مےپیچد مامان_اون پسره ڪیه؟ . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ همانطور ڪه با دست اشڪ چشمانم را مےگیرم،به سمتش برمیگردم و خونسرد میگویم _ڪدوم پسره؟ مامان_یعنے تو نمیدونے؟ با صدایے ڪه از ته چاه درامده مےگویم _اها،منظورت میرامینیه مامان؟ دهان باز مےڪند تا چیزے بگوید ڪه سریع ادامه مےدهد _حتما پسره محبے بهت عڪس فرستاده اره؟ تن صدایش را بالا مےبرد و مےگوید مامان_اره،سند از عکس بالاتر،ابرومو بردے دختر... _باشه مامانم،باشه،معلوم شد اصلا دخترتو نمیشناسے... هق هق امانم نمےدهد...جلوے در مےافتم و سرم را به دیوار تڪیه مےدهم ڪه اینبار مقابلم مےنشیند و داد مےزند مامان_نه نمےشناختم و نمےشناسم...میری اونجا پےِ.... لااله الاالله منم میگم دخترم بزرگ شده،خانم شده... از دستانم مےگیرد و مرا به سمت اتاق مےڪشاند و مےگوید مامان _تا اطلاع ثانوے همه چےتعطیل...!!!! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay