بعضی از آدمها مثل یک آپارتمان هستند ؛
مبله ؛ شیک ؛ راحت
اما دو روز که توش زندگی میکنی ، دلت تا سرحد مرگ میگیره
بعضی آدمها مثل یه قلعه هستند،
خودت را می کشی تا بری داخل ،
بعد می بینی اون داخل هیچی نیست
جز چند تا سنگ کهنه و رنگ و رو رفته
اما...
بعضی ها مثل باغند
میری تُو ، قدم میزنی ؛ نگاه میکنی
عطرش رو بو می کشی ؛ رنگ ها رو تماشا میکنی
میری و میری آخری در کار نیست
به دیوار که رسیدی بن بست نیست
میتونی دور باغ بگردی
چه آرامشی داره ؛
همنفس بودن با کسیکه دلش دریاست و تو هرروز یه چیزی میتونی ازش یادبگیری چون روحش بزرگه
❣الهی زندگیتون مملوء از وجود اين آدما باشه
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
4_5846053241271354815.mp3
18.5M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
قانون کاشت داشت برداشت.mp3
9.32M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_بیست_و_نهم_رمان 😍 #برای_من_
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_سی_ام_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
پشت چشمي براش نازک کردم .
-: معلوم نيس؟ دختر عموم ياسمن نيشگوني ازم گرفت. ياسمن -: چرا رو نميکردي؟ اينو چطور تور کردي؟ از کجا اورديش؟ در جواب سوالاي بي امانشون فقط مي خنديدم . به شيدا اشاره کردم که جوابشونو بده . صداش رو تا اخرين حد پايين اورد. شيدا -: رمان دخترمونو خونده و خواسته که ببينتش...عاطي رو دعوت کرده خونه اش...عاطفه هم رفته تهران و مثل اينکه اقا اونجا عاشق اين ديوونه شدن و بعد هم پاشنه در رو از جا کندن ...هزار تا افرين تو دلم به شيدا گفتم . خوب بلد بود اون ژيلای افاده اي رو بچزونه . ژيلا -: عجب شانسي داري تو ... ميخواستم بگم تو هم اگه ايقدر دنبال پسراي مردم و پول و شهرتشون نبودي و مي سپردي به خدا...خودش جور ميکرد...ولي خودمم فقط داشتم نقش بازي مي کردم ... واقعي نبود...ولي خدا ميدونه چقدر نقشم رووعاشقونه دوست داشتم ... با خودم کنار اومده بودم که نبايد انتظار کوچکترين توجهي رو از طرف محمد داشته باشم . من اگه تا چند دیقه ديگه زنش ميشدم فقط براي برگردوندن عشقش بود . من هيچ سهمي از عشق محمد نداشتم . دوباره زنگ درو زدن عاقد بود . درو باز کردن . عاقد وارد شدو بعدشم مرتضي. اوفففف اون اين جا چي کار ميکرد ؟ اومده عقد محمد رو مديريت کنه؟ عاقد نگاهي به اطراف کرد و بعد جايي دور از همه براي نشستن انتخاب کرد . خلاصه صيغه ي محرميت و خطبه ي عقد جاري شد و بعد رفتيم تو جايگاه مخصوص خودمون توي اتاق نشستيم و انداختن حلقه و اينا ، حلقه رو دادن دست محمد برش داشت و آورد نزديک . مکثش طولاني شد . ميدونستم داره به چي فکر ميکنه . نميتونه دست کس ديگه اي حلقه بندازه دستم و بردم جلو وحلقه رو از لاي انگشتاش بيرون کشيدم . با يه بسم الله دستم کردم .حلقه ي محمد رو که به من دادن گذاشتم دستش و اونم حلقه رو خودش انداخت ... همه يه جوري نگاهمون مي کردن مامانش گفت مامان-: وا اين چه کاري بود؟که شيدا سريع گفت شيدا -: خوب شايد هنوز خجالت مي کشن ... با اين حرفش همه خنديدن و دست زدن . يه نگاه قدرشناسانه به شيدا انداختم. مي تونستم توي نگاه محمد شرمندگي رو ببينم . يه خورده بعد اتاق خلوت شد...محمد به حلقه اشاره کرد و گفت -: متاسفم...-: مهم نيست ما قرارمون چيز ديگه ست...همون طور که به زمين نگاه مي کرد سرشو به نشونه ي تاييد تکون داد...هفته ي چهارمي بود که عقد کرده بوديم . روي ابرا سير مي کردم . دوباره همه ي مصاحبه هاو کليپهاشو دانلود کرده بودم .حالا ديگه بدون ترس و استرس و عذاب وجدان ساعت ها به همشون خيره مي شدم . حتي ديگه لازم نبود که وقتي صداي پاهاي کسي مياد قطعشون کنم. حالا اون شوهر من بود و کسي بهشون خورده نمي گرفت که چرا عکساش همه جا پره و يا چرا با شنيدن صداش يا عکساش از جا مي پرم . عکسشو گذاشته بودم تصوير زمينه گوشيم .تو اين يه ماه همش زنگ بارون شده بودم . محمد هفته اي يک يا دوبار مي اومد و بعدش برمي گشت. وقتايي که مي اومد فقط شام يا ناهار مهمون بوديم. دوستام که خبر ازدواجم رو شنيده بودن هي زنگ ميزدن و خود شيريني...حالا قبلا ها نميدونم اصلا اسمم رو يادشون بود يا نه ؟ يه بار هم همشون جمع شدن و اومدن خونمون و هي ماچ و تبريک و کادو و خود شيريني . محمد قرار بود امروز بياد . اولین باربودکه مي خواست بياد و هيج جا دعوت نبوديم .ميخواست بياد با بابام حرف بزنه .تو اين مدت جز چند کلمه ي محدود با هم حرف نمي زديم. زنگ هم که مي زد برای رد گم کنی بود وسر دوسه دقیقه حرفای نداشته مون تموم میشد. خب معلومه که نبايد اين کارو بکنه. مهموني هم رفتني تو راه رفت و برگشتن هردوتامون ساکت بوديم .تو مهمونيم سرمون با بقيه گرم مي شد و اصلا با هم حرف نميزديم . ولي فقط صداي نفس هاش بود که آرومم مي کرد. مي دونستم اون هيچ عشقي به من نداره نخواهد داشت... ولي همين صداي نفس هاش که مال من بود ، از همه لذت هاي دنيا برام لذت بخش تر بود...بالاخره اين زنگ لعنتي به صدا در اومد . مثل فنر از جا بلند شدم .خواستم پاشم که سرم خورد به تخت بالايي. خنديدم . خيلي دردم گرفت ولي مهم نيس ... مهم اينه که الان محمد اومده... همونطور که دستم رو سرم بود رفتم سمت آیفون . -: کيه ؟ محمد-:منم...محمد...بلافاصله در رو با کردم . دويدم تو اتاق و جلو آيينه ايستادم . يه شال سرمه اي سرم بود با دامن مشکي بلند و بلوز استين بلند سرمه اي . يه تيکه از موهام رومدل دار گذاشتم بيرون از شال و ريز خنديدم . ديگه همه عادت کرده بودن به شال و روسري سر کردن من پيش محمد ... مامانم جلوي در ايستاد به استقبالش اش .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#قسمت_سی_یکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
منم رفتم ، اومد تو و مثل هميشه يه شاخه گل رز سرخ اورده بود . دادش به مامانم . هميشه به مامان مي داد و يا بابا . با من حتي حرف هم نمي زد چه برسه به ... عذاب مي کشيدم ولي همين که همه ي صداها مي خوابيد و صداي نفس کشيدنش گوشم رو نوازش مي داد همه ي غم ها وناراحتي هام از يادم مي رفت . با مامان و آتنا به گرمي احوال پرسي کرد و يه نگاه بهم انداخت که دلم هوري ريخت پايين ...يه لبخند خوشگل تحويلش دادم . مامان اينا داشتن نگامون مي کردن خب ... لبخند محوي زد محمد -: شما خوبين خانوم ؟واااي که اگه مي دونست صداي خوشگلش چه بلايي سر قلبم مياره ديگه حرف نمي زد . حتي نتونستم جوابشو بدم از بس ذوق مرگ شدم فقط سرتکون دادم . حتي با اين وجود که مي دونستم همش بازيه . ولي من که نقش بازي نمي کردم . تو همين فکرا بودم که با صداش دوباره قلبم لرزيد ... محمد -: خانوم خانوما...آماده شو بريم بيرون ... البته با اجازه مامان جان ... اولين بار بودکه مي شنيدم بامن این شکلی حرف میزنه. کلي تو دلم قربون صدقه خدا و مامانم رفتم . اگه مامان اينجا نبود که ارزو به دل مي موندم . از خوشحالي نمي دونستم قهقهه بزنم يا بشينم همينجا زار بزنم . دويدم تو اتاق . عين بچه ها . حدود يه ربع بعد کاملا آماده شدم و اومدم بيرون . هيچ حرفي نزدم . آخرين قلوپ از چاييشو خوردو ليوانش رو گذاشت تو آشپزخونه . محمد -: مامان جان دست شما درد نکنه ... اگه اجازه بديد ما بريم ... زود برمي گرديم ...مادرم-: به سلامت پسرم ... عين يه جوجه که دنبال مامانش راه مي افته از همه خدافظي کرديم و دنبالش راه افتادم . مامانم از وقتي عقد کرده بودم خيلي اخلاقش باهام عوض شده بود . ديگه مثل بچه ها باهام رفتار نمي کرد . محمد هم حسابي تو دلشون جا باز کرده بود . داشتم از پشت سر نگاهش مي کردم . نگاه که نه ... رسما داشتم قورتش مي دادم...يه شلوار جين ابي نفتي پوشيده بود با يه پيرهن مردونه سورمه اي . خم شد و کتونی هاي نايک مشکي اش رو پوشيد و زد بيرون. منم کفشامو پوشيدم و پشت سرش حرکت کردم . قفل پرشياي مشکي شو باز کرد و نشست . شيشه هاي ماشينش دودي بودن . سوار که شدم بلافاصله ماشين رو روشن کرد و راه افتاد . همينطور بي هدف خيابون ها رو مي گشت . بازم من بودم و محمد و سکوت ... بازم محمد و فکر ناهيد...بازم من و فکر محمد ...بازم محمد و خيره شدن به جلو ... بازم من و خيره شدن به جلو ...بازم من و صداي نفس هاي محمد... اونقدر که حريصانه صداي نفس هاشو با گوش هايم مي بلعيدم ، مشتاق شنيدن صداش نبودم . انگار نفسم به نفسش بسته شده بود بعد از عقد . هر چي ميخواستم جلوتر نرم نمي شد . روز به روز بيشتر گرفتار اين عشق مي شدم . مي دونستم کارم به شدت اشتباهه ... مي دونستم روزي که ناهيد برگرده من پاي رفتن ندارم ... حتي شايد ديگه هيچ وقت نميتونستم به زندگي عاديم برگردم ... ولي عاشق شده بودم . مي ارزيد . هميشه بينمون سکوت بود و سکوت ... گاهي وقتا صداي تلفن هامون اين سکوت رو مي شکست . حرف زدن من با خانوادم يا حرف زدن محمد به خاطر کار و گاهي با شخصي به اسم علي ... که خيلي راحت و صميمي باهاش حرف مي زد . گوشيش که زنگ می زد چنان مي پريد سمتش که دلم مي خواست زار زار گريه کنم . ولي بغضم رو به خاطر قراري که باهاش داشتم فرو مي دادم. مي دونستم منتظره . هر لحظه و هر ساعت که ناهيدش زنگ بزنه .دوباره بغضم برگشت. دستامو مشت کردم . خير سرش مي خواست برادرم باشه... کدوم برادري اين قدر سرد با خواهرش رفتارمي کنه؟ نه ...همون بهترکه برادرم نبود ... من تو رو برادرم نميدونم و نمي تونم که بدونم ... بالاخره بعد از چهل دقيقه دور زدن خيابونا کنار يک پارک ايستاد محمد -: بريم بشينيم تو پارک ... دستش رفت سمت دستگيره ي در بازش کرد و پياده شد . قبل از اينکه درو ببنده خم شدم و صداش کردم . در همون حين عينک بزرگ آفتابيشو از روي داشبورد برداشتم . خم شد داخل ماشين و نگاهشو بهم دوخت. خالي از احساس . عينکشو گرفتم طرفش ...-: بيا اينو بزن ... نميخوام تا وقتي من تو زندگيتم کسي ما رو با هم ببينه ... نمي خوام عکس هامون بره سايتها و برات حرف در بيارن که هر روز با يه نفري ...لبخند محوي زد عينک و از ازم گرفت . صاف شد و در و بست . منم پياده شدم و دنبالش راه افتادم . چقدر دلم ميخواست لبخند واقعي اش رو ببينم .نه ... لبخند واقعيش واسه وقتيه که ناهيد برگرده ... خدايا ... نشست رو نيمکت و دستاشو رو سينه اش بهم قفل کرد . با فاصله کنارش نشستم و با عشق به تکون خوردن پاهاش خيره شدم . محاله ممکن بود که من حرف بزنم . چون مطمئن بودم هيچ علاقه اي به خلوت کردن خودمون نداره .. پس ساکت مي شدم تا حس نکنه داره به ناهيد خيانت ميکنه . ولي خودم هر لحظه مي شکستم . بالاخره به حرف اومد ...محمد -: مي خوام امشب با پدرتون صحبت کنم.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKAD
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_سی_دوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
مي خوام شما هم کمک کنيد و اصرار کنيد تا حداکثر هفته بعد يه جشن کوچولو بگيريم و بريم تهران ...آروم گفتم -: باشه ... محمد -: شرمنده که مجبورتون کردم باهام بیایین بیرون ... ترسيدم با خونه موندنمون از سردي بينمون همه چي لو بره ...... بغض کردم . بازم شکستم . تو اونقدر سردي که آتيش عشق من رو احساس نمي کني ... نه .... عاطفه تو هيچ سهمي از محمد نداري ... هيچ سهمي ... اينو بفهم ... صدامو پايين تر آوردم تا لرزشش مشخص نشه -: درسته ... ما هيچ حرفي با هم نداريم ...آهي کشید محمد -: در ضمن از آبان ماه مي تونيد بريد سر کلاسا... تو اين مدت مرتضي چند بار هم زنگ زد و کاراي دانشگاهمو پيگيري کرد . خيلي سخت قبول کردن ولي خب محمد نصر بود ديگه .خصوصا که خودشم اونجا درس خونده بود . هر جور که بود بلاخره جورش کردن که از دانشگاه خودمون برم تهران .خيلي سخته ولي من با خودم عهد بستم کاري کنم که تا راضي باشن از آوردن من به اين دانشگاه . اين ماه نامزديمونم مي رفتم دانشگاه خودمون . ديگه هيچ حرفي بينمون زده نشد . بعد نيم ساعت محمد بلند شد و منم هم به دنبالش . بالاخره برگشتيم خونه . ساعت هشت بود و بابا خيلي وقت بود که اومده بود . محمد به گرمي با بابا مشغول صحبت شد . منم رفتم تو اتاق و لباس هامو عوض کردم و همون قبليا رو پوشيدم و زدم بيرون. توي اين يه ماه من کلي رو مغزشون کار کرده بودم که ميخوام عروسيمو ساده و بي سر و صدا بگيرم .با اين کنار اومدن ولي پدر محمد رو در اوردن تا قبول کنن که من جهيزيه نبرم . آخرشم پولي که واسه جهيزيه کنار گذاشته بودن رو دادن دست محمد . حالا بيا محمد رو راضي کن که اينو بگيره !! زير بار نمي رفت تا اينکه بالاخره مجبورش کردن برش داره. اونم نه گذاشت نه برداشت بلند شد پول رو دو دستي گرفت طرف من و گفت محمد -: اينم يه هديه از طرف من به شما ... با اين کارش چقدر تو دل مامان و بابام جا باز کرد خودشيرين ... :| مامان با سيني چاي از اشپزخونه اومد بيرون . رفتم جلو و با هم يه حلقه تشکيل داديم . زياد محمدو منتظر نذاشتم و شروع کردم . -: مامان ... بابا ... منو اقا محمد تصميم گرفتيم يه جشن کوچولو و بي سر و صدا بگيريم و به جاش پولمونو خرج زندگيمون کنيم ... و ... و ... محمد-: حاج اقا مي دونم بابا در اين باره با شما صحبت کرده ولي خب بذارين خودمم بگم ... اگه ميشه لطف کنيد ... اجازه بديد ما هر چه زودتر عروسي بگيريم و بريم تهران ... اينطوري خيالم راحت تره و تمرکز بيشتري دارم...حدود دو ساعت فقط چونه زديم تا اخر سر قبول کردن که هفته بعد عروسي بگيريم. گفتم که من عروسي نميخوام و يه مهموني شام ساده فقط ... مامانمو که کارد مي زدي خونش در نمي اومد . حتي گفتم که لباس عروسي اينا رو هم بيخيال ...فقط شام ... انقدر فک زديم تا بالاخره همه چي حل شد ولي مامانم کلي چپ چپ نگاهم کرد که جلوي محمد تو رودرواسي قرارش دادم . محمد بلند شد تا به خانواده اش خبر بده . اوه اوه حالا من موندم و نگاهاي عين مير غضب مامانم . رفتم جلو و گونه اش رو بوسيدم . -: خب مامان درک کن ... محمد يکم دست و بالش تنگه ... نمي خواد از باباش بگيره ... با اين حرفم اب ريختم روي اتيش . بابام لبخندي زد . بابا-: دخترم مراعات جيب شوهرشو مي کنه ... شما هم زياد سخت نگير ديگه ....مامانم خنديد و گونه ام رو بوسيد .مادرم -: ايشالا خوشبخت بشي ....پدرم دستاشو از هم باز کرد . شيرجه رفتم تو بغلش . پيشونيمو بوسيد . محمد اومد تو جمعمون . بابا-: ايشالا خوشبخت بشين دوتاتونم ... من و محمد همزمان گفتيم. -: انشاالله... روز ها مثل برق و باد مي گذشت . اصلا نفهميدم چطور سپري شد تا اينکه شب رويايي زندگيم رسيد ... به خودم که اومدم شيدا داشت محکم به در ضربه مي کوبيد . شيدا -: عاطي باز کن ديگه ديوونه ... داري چيکار ميکني؟ آخرين نگاهو تو آيينه به خودم انداختم و در رو باز کردم . شيدا و شيده جلوي در ايستاده بودن . درست رو به روي من . به انتخاب خودم لباسام بنفش بود .بنفش یاسی عاشق اين رنگ بودم خب ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#هر_دو_بدانیم
🍃 نمیدانم چرا آدمها با یکدیگر حرف نمیزنند؟ چرا هنگام ناراحتی سکوت یا قهر میکنند؟!!!
👈 باور کنید تمام سوتفاهمها، از همین حرف نزدنها شروع میشود...!
👈 به یکدیگر اجازهی حرف زدن بدهیم. بگذاریم مشکلمان را کلمهها حل کنند...!
👈 باور کنید هیچ چیز به اندازهی حرف زدن روی قلب و احساس و فکر ما تاثیر ندارد...!
👈 کلمهها قدرتی دارند که میتوانند کوههای درون فکر ما را جا به جا کنند و دیوارهای بین ما را از بین ببرند...!
✅ به یکدیگر اجازه حرف زدن بدهید؛ در این روزگار، افسردگی و سکوت فقط ما را از یکدیگر دور میکند!!!
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
نام رمان : #دلهره
نویسنده : یگانه خودجو صفت
Channel : @ROMANKADEMAZHABI ❤️
دخترى سرشار از شیطنت و زندگى
پسرى مؤمن، متعصب، سخت همچون سنگ
چگونه میشود زندگى را ساخت با وجود تمام این تضاد ها؟!..
ببینیم چگونه زندگى محمد و گلرخ در کنار هم رقم میخوره...
ژانر : عاشقانه ، غمگین
دلهره
Pdf Apk نوع فایل
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
1_4963383207916470455.apk
3.95M
Apk➣اندروید
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
1_4963517747767017623.pdf
2.94M
Pdf➣کامپیوتر:اندروید
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
لینک تمام پی دی افها و رمانها در کانال👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_سی_دوم_رمان 😍 #برای_من_بخون
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_سی_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
آرایش مرتب وکمرنگی کرده بودم خط چشم محوي و سايه بنفشی که انقدر سابيدمش که رسما ديده نمي شد.يه تونيک بنفش که يه پاپيون بزرگ حرير و سفيد رنگي داشت که از زير يقه ام تا روي شکمم مي اومد و از رو طرفم روي شونه هام دوخته شده بود . يه دامن بنفش پر رنگتر از تونيکم هم پام بود که طرح هاي روش خيلي ماهش کرده بودن . يه روسري هم ترکيب رنگهاي بنفش و سفيد و صورتي هم مدل لبناني سر کرده بودم. چادر ياسي رنگي هم روي سرم بود . با لذت بهم خيره شده بودن . شيده محکم بغلم کرد و زير گوش هم آروم حرف مي زديم . ولي در حقيقت من انقدر ذوق زده بودم که نمي شنيدم شيده چي ميگه و نمي فهميدم خودم چي مي گم . ازش جدا شدم و شيدا نگاه کردم .نگاهش توي اتاقم بود . رد نگاهش رو گرفتم و دوباره برگشتم سمتش . داشت به چمدون هاي کف اتاقم نگاه مي کرد . دستشو کشيدم و محکم بغلش کردم . -: بيخيال آجيه ناسم... راحت مي شي از دستم... با این حرفم بغضم ترکيد و هم زمان شيدا و شيده هم . من که تکليفم با دلم مشخص نبود . هم داشتم از خوشحالي بال در مي آوردم و هم از شدت غم داشتم مي مردم . خوشحال از اينکه با محمد بودم و ناراحت از اينکه اونجا تنهاتر از هميشه مي شم . خودم بايد تنهاي تنها بار غم همه سختي هاي روبروم رو به دوش بکشم . با هم تو بغل هم گريه مي کرديم و شيده هم کنارمون ايستاده بود و اشک مي ريخت. همش با دستمال دماغشو پاک مي کرد. همه تو تالاري که واسه شام رزرو کرده بوديم حاضر بودن و شيدا و شيده هم منتظر بودن تا محمد برسه و با هم بريم .همينطور داشتیم گريه مي کرديم که با صداي محمد از هم جدا شديم . محمد-: اي بابا شماها چقدر گريه مي کنين؟ عاطفه خانم نکنه دوست نداري خانوم خونه ام بشي ؟ از دوگانگي احساسي که داشتم . يعني شادي و غم همزمانم عصبي شده بودم... محمد اومد جلو و ۵ تا شاخه گل رزي رو که دستش بود گرفت طرفم و با لبخندي که مصنوعي تر از اون رو تو تموم عمرم نديده بودم يه ثانيه نگاهم کرد . دستشو با همه قدرتم پس زدم و گفتم -: به خودتون زحمت ندين ...اينجا هيچ غريبه اي وجود نداره که بخواين به خاطرش نقش بازي کنين آقاي خواننده ...اشک هام ريختن و دويدم بيرون . تو کوچه به ماشينش تکيه دادم و منتظر شدم تا بيان و قفل ماشينو باز کنن .اشکام بي امان مي ريختن .هيچ يه ربع نبود که از تهران رسيده بود . وقتي رسيد مامان و بابام تازه رفته بودن تالار و شيدا اينا موندن پيشم . يه ساکم رو برده بود پايين و اومد ديد که ما داريم گريه مي کنيم . چقدر ازش بدم اومد اون لحظه که لبخند زد. ... بيشعور ... همونطور که تکيه داده بودم به ماشين سر خوردم و نشستم روي پاهام و فکرام رو بلند به زبون آورم . -: پسره بی تربیت روانيه بي احساس بی ... حرفام هنوز تموم نشده بود که در پشتي ماشين باز شد . کم مونده سکته هه رو بزنم . خيلي ترسيدم ... مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم و به کسي که از عقب داشت پياده مي شد نگاه کردم . در رو بست . صاف شد و نگاهم کرد . از چيزي که مي ديدم چشمام داشت از حدقه در مي اومد بيرون. اشک هام رو آروم پاک کردم . دوباره نگاه کردم .دهن باز کرد . -: سلام خانم رادمهر ...نکنه توهم زدم ؟ لب هام رو به زور از هم باز کردم و جوابشو دادم . ولي نه ... توهم نبود ...خودش بود ... مجري پر طرفدار و محبوب !! -: آقاي حسيني ...نذاشت حرفم رو کامل کنم . خنديد و گفت علي -: انتظار نداشتيد که عروسيه دوست صميمي ام نيام؟ به زور يه لبخند تحويلش دادم . همون لحظه محمد اومد بيرون و پشت سرش شيده و شيدا و در رو بستن . اومدن سمت ماشين . علي در جلو رو واسم باز کرد . -: شما جلو بشينيد آقاي حسيني ...من عقب بشينم بهتره ... محمد خان اذيت نمي شن... لبخند تلخي رولبش نشست . من هم عقب نشستم و دو طرفم رو شيدا و شيده محاصره کردن . به دوست محمد سلام دادن . خب شب بود و بيچاره ها نمي ديدن کي هست اين دوست محمد؟ محمد نشست پشت فرمون و آينه رو تنظيم کرد . از تو آيينه بهم خيره شد . محمد-: مي خواي همين الان اين بازي رو تمومش کنيم ؟ زل زدم تو چشماي درشتش. -: ديگه ديره... اونوقت نمي تونم تو چشم پدر و مادرم نگاه کنم ... محمد- : بعد يه سال مي توني؟-: اره... اون موقع مي تونم بگم نتونستم با شهرتتون کنار بيام ...جامون عوض شده بود . حالا من فعالمو جمع مي بستم و اون مفرد . سري تکون داد و راه افتاد . از هيچ کس صدايي بلند نمي شد . همه ماتم گرفته بودن . بد تر از همه علي . اون چشه؟ ميخواستم اين شب آخري زهرمارمون نشه. هوس کردم يکم شيطنت کنم . شيدا داشت بيرون رو نگاه مي کرد از پنجره . يه سقلمه زدم به بازوش و بلند گفتم . -: شيدا اين آقا بنظرت آشنا نيست ؟ شيدا پشت سر محمد نشسته بود و راحت مي تونست نيم رخ علي رو ببينه . با حرف من به خودش اومد .
#نویسنده :هاوین_امیری
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_سی_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
ابروهاشو کشید تو هم و با حرکت سرش سوال کرد که کدوم آقا ؟ منم که شيطنتم گل کرده بود گفتم . -: آقاي خواننده ؟ ميشه چراغو روشن کنيد ؟ محمد يه لبخند زد و دست برد سمت سقف ماشين . ماشين که روشن شد به علي اشاره کردم و به شيدا نگاه کردم . چشماشو ريز کرد و به علي خيره شد . رو به علي گفتم . -: برنگرديدا ...خنديد و سرشو تکون داد . به شيدا نگاه کردم . اوه اوه . اناليز کرده بود و شناخته بود انگاري . چشماش شده بود اندازه یه گردو . خيلي خنده دار شده بود قيافه اش . شيده با خنده پرسيد شيده -: کيه مگه عاطي ؟ ... ترسيدم شيدا سکته رو بزنه . ديگه دست خودم نبود بلند بلند خنديدم . از اون خنده خوشگالم . محمد و علي به هم نگاه کردن و خنديدن . يه لحظه با محمد چشم تو چشم شديم از تو آيينه . چشمام در حين خنده پر شد و سريع نگاهمو ازش گرفتم . به شيده نگاه کردم و بلند گفتم -: معرفي مي کنم ...آقای حسيني ... دوست آقاي خواننده ... فقط قيافه هاشون ديدني بود . علي برگشت عقب و گفت علي -: خوشوقتم ...بهتره از خير حال و چهره شيده بگذرم . يه مدت گذشت و بعد من و علي و محمد بلند خنديديم . به خاطر قيافه هاي اون دوتا . بالاخره رسيديم و پياده شدن . نگاه هاي علي و شيده و شيدا به هم گره خورد . بعدش همزمان باهم زدن زیر خنده . داشتم با لذت به اونا نگاه مي کردم که محمد اومد طرفم و دوباره گلها رو گرفت مقابلم . اين بار ازش گرفتم .-: ممنون ... معذرت ميخوام ... عصبي بودم ... دلم واسشون تنگ مي شه ... محمد -: خيلي دوستشون داري؟ -: خيلي بيشتر از خيلي ... بهترین دوستامن مثه جونم دوستشون دارم ...سرش رو انداخت پايين .محمد -: متاسفم ...-: مهم نيست ... خودم قبول کردم .... محمد -: ممنون ... همه راه افتاديم سمت سالن . شيده گوشيشو در آورد و گفت که جلوي در ورودي هستيم . رفتيم داخل . همه جلوي در با اسپند ايستاده بودن و نقل مي ريختن روي سرو صورتمون . سرم رو اوردم بالا . مردم به ما که تبريک ميگفتن بعد دهنشون باز مي موند . ميدونستم پشت سرمون چه خبره... فاميلاي من و محمد و مرتضي و چند تا از دوستاي من که انقدر گفتن که روم نشد دعوت نکنمشون . از تونلي که درست کرده بودن رد شديم . متفرق شدن . مامان محمد اومد طرفم و با لذت پيشونيمو بوسيد. مامان -: بريد تو جايگاه عروس و داماد بشينيد ... رفتيم و نشستيم . با لذت به مهمونا خيره شدم . دخترايي که نگاهشون مات مونده بود رو علي . واااي خدا داشتم ذوق مرگ مي شدم . دلم مي خواست بلند بلند قهقهه بزنم . وااااي مخصوصا ژيلا که معلوم بود هزار تا نقشه ريخته برا تور کردن علي واسه دوستي . بعضی از دوستاي خودمم که داشتن ميترکيدن از حسودي .خدايا ميدونم خيلي بدشدم ولي دمت گررررم... خيلي حال دادي بهم امشب... خيلي باحالي ...در حال همين مناجاتهاي عارفانه بودم که ژيلا با دوربين اومد سمتون . بلند به همه گفت ژيلا -: هر کي مي خواد عکس بگيره بدوعه ... تقريبا همه اومدن . من سريع به شيدا چشمک زدم و اونم ماجرا رو گرفت .محمد نگران نگام کرد . شيدا دوربين خوشگل 12 مگاپيکسليم رو که بهش داده بودم اورد . دوربين ژيلا رو از دستش با عذرخواهي گرفت و گذاشت روي ميز مقابل ما . شيدا –: هر کسي مي خواد عکسدرو بگيره با اين دوربين لطفا ...خواهشا دوربين ديگه درنيارين ... خخخخ نقشه هاي ژيلا نقش بر آب شد . واي خدا مردم از خوشي ... :( شيدا خودش شد عکاس و شروع کرد کارش رو . مهموناي زيادي نداشتيم ولي اونقدر دوتايي و سه تايي و تکي و غيره و ذلک عکس انداختن باهامون که داشتم رواني مي شدم . شام رو که اوردن مشتريهاي من و محمد کم شد الحمدالله . ديگه کسي نموند که بخواد عکس بگيره . مرتضي با هزار تا ادب و احترام دوربينم رو از شيدا گرفت و اومد سمت ما . مرتضي -: خب اقا محمد نوبت عکس دوستانه اس ...علي هم اومد جلو و دست محمد رو کشيد تابلند شه . محمد دست علي رو اروم پس زد و از جاش تکون نخورد.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_سی_پنجم_رمان 😍
#برای_من _بخون_برای_من_بمون ❤️
علي -: واا ... پاشو ديگه ...
محمد با بي حوصلگي جواب داد .
محمد –: بچه ها تورو خدا بيخيال شين شما ديگه چرا ؟ مرتضي -: عاطفه خانم شما يه چيزي بهش بگين ...واااي خدايا اين دوتا پاک خل شدن ... اينا که ميدونن همه چي نقشه اس چرا اينطوري مي کنن ؟ به مرتضي نگاه کردم . داشت چشم و ابرو بالا مي انداخت . از حرکاتش خنده ام گرفته بود . -: اقا مرتضي ايشالا عکس هاتون رو بذارين واسه عروسي اصليه آقاي خواننده و ناهيد خانم ... رنگ از روي علي و مرتضي پريد . وااا اينا چشونه ؟ ادامه دادم . -: ايشالا به زودي ... با شنيدن صدايي درست از پشت سرم پريدم هوا . -: با منم عکس نمي ندازي محمد ؟ تازه دليل حرکات مرتضي رو فهميدم .بد سوتي داده بوديم . برگشتم . خداااياااا ... اينا تا امشب منو سکته ندن اروم نمي گيرن . دهنم بدجور باز مونده بود . چقد شک اخه بايد بهم وارد بشه ؟ -: خانم رادمهر ... اصلا انتظار نداشتم شما رو جاي عروس پسر داييم ببينم... اين اينجا چيکار مي کرد؟ -: سلام اقاي موحد ... پسر دايي؟؟ لبخند خوشگلي تحويلم داد. -: بله .. معرفي مي کنم ... بنده امين موحد هستم و ايشون محمد نصر پسر داييه بنده ... به محمد نگاه کردم . نگران بود و همينطور علي و مرتضي . تازه ياد سوتي ام افتادم .نکنه شنيده باشه؟ نه اگه شنيده بود يه چيز مي گفت يا مي پرسيد ... امين-: اقا مرتضي مثل اينکه شماها زودتر نوبت عکس گرفته بودين ... اول شما بندازين بعد من...محمد ناچارا بلند شد . منم بلند شدم برم پيش شيدا و شيده که امين روبروم ايستاد . امين-: نميگم چرا اينکارو کردي چون حق انتخاب داري ... خودت واسه زندگيت تصميم مي گيري...حق بازخواستتم ندارم چون بهت نگفته بودم که تو دلم داره يه حسايي نسبت بهت به وجود مياد ... ولي الان که ازدواج کردي بايد جلو احساسمو بگيرم .. فقط ميخواستم بدوني ... و ازت تشکر مي کنم که زود با کسي که بهش علاقه مند بودي ازدواج کردي چون الان ميتونم جلوي احساسمو بگيرم ... اگه سال بعد با محمد ازدواج مي کردي ديگه نميتونستم علاقم بهت رو از بين ببرم ... خوشبخت باشي ... با نهايت غم نگاهش مي کردم . حدس مي زدم يه چيزيش باشه . خيره شد بهم و منم خيره به اون . بدون اينکه متوجه باشم . چشمام پر شد. امين-: خوشبخت بشي ... خواستم ترک کنم اون محيطو تا گريه نکنم. با محمد چشم تو چشم شدم . داشت من و امين رو نگاه مي کرد . با بي تفاوتي نگاهشو برگردوند سمت دوستاش . مهموني تموم شد و وقت خداحافظي رسيد . يه سري همونجا باهامون خداحافظي کردن و بقيه تا دم در خونه باهامون اومدن . براي راه انداختنمون . جلو در که رسيديم بابا چمدونام رو اورده بود پايين و جلوي در بود . علي و مرتضي وسايلام رو گذاشتن پشت پرشياي محمد و بقيه هم ديگه داخل نرفتن و همون دم در ايستادن. من و محمد تک تک با همه خداحافظي کرديم . قبل رسيدن به عزيزترين کسام دويدم بالا و اخرين نگاه رو به خونه و اتاقم انداختم . خونه اي که هيچوقت ديگه نميتونستم مثل سابق توش پا بذارم . چقدر دلم تنگ مي شد . اخه يکي نيس بگه نميري بميري که؟ برگشتم پايين . با گريه خودم رو انداختم بغل مامانم . بعدش بابام . همه گريه مي کردن . مامانم شيدا وشيده مادربزرگام خودم و ... توي بغل بابا گم شده بودم و همش سر و صورتم رو مي بوسيد . اتنا اروم چادرم روکشيد . نگاهش کردم . اتنا -: ابجي من خيلي دلم برات تنگ ميشه ... کاش اقا محمد تو اين شهر بود... بدون تو خيلي تنها مي شم ...نشستم رو زانوهام و محکم بغلش کردم . خجالت رو گذاشته بودم کنار و بلند بلند دوتايي هق هق مي کرديم . بعد دوباره و سه باره با همشون خداحافظي کردم و نشستم تو ماشين . مجبور بودم جلو بشينم . جلوي اونهمه ادم که نميشد برم عقب . کمي بعد محمد هم اومد و بعدش علي و مرتضي ...يا حسين اينام مي خوان با ما بيان ؟ محمد ماشينو روشن کرد و از نور چراغ ماشينها و دود اسپند فاصله گرفتيم . ديگه هيچ يار و ياوري جز خدا نداشتم . پس بايد محکم باشم ازين به بعد . مثل کوه . پس اشک هام رو پاک کردم . هنوز زياد دور نشده بوديم که صداي اس ام اس گوشيم بلند شد . بازش کردم . شيده بود نوشته بود شيده -: عاطي مواظب خودت باش ... لبخند تلخي زدم . دوباره نوشت . شيده-: راستي گفتم مواظب خودت باش ميگم نزنن بلا ملا سرت بيارن اون سه تا پسر؟قلبم شروع کرد به تند زدن . راست مي گفت خب . نوشتم... -: خاک بر سرم چرا زودتر نگفتي ؟جواب داد. شيده -: شوخي کردم ...بد به دلت راه نده ... يه ايت الکرسي بخون توکل به خدا ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
خنديدن يک نيايش است...!!!
اگر بتواني بخندی و بخندانی ،
آموخته اي که چگونه نيايش کني ...
هنگامي که هر سلول بدن تو بخندد ،
هر بافت وجودت از شادي بلرزد ،
به آرامشي عظيم دست مي يابی .
کسي ميتواند بخندد ،
که طنز آميزي و بازيهای روزگار را میشناسد .
کوتاه ترين راه
برای گفتن دوستت دارم ، لبخند است!!
يادتون باشه آدمهاي خندان و شاد به خداوند شبيه ترند ...
لحظاتتون پرازخنده 😍
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
عاشقانه_های_من_و_خدا_طالب_بی_قرار.mp3
17.15M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
شادی ها را جذب کنیم.mp3
4.73M
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_سی_پنجم_رمان 😍 #برای_من _ب
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_سی_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
سريع شروع کردم به خوندن آيت الکرسي و از استرس زياد تصميم گرفتم خودم رو به خواب بزنم. خب خلم ديگه... سرم رو تکيه دادم به پشتي صندلي و چشمام رو بستم . صدا از کسي بلند نمي شد و اين محيط رو برام ترسناکتر مي کرد . حدودا ساعت دو شب بود و خواب به چشماي من نمي اومد . داشتم به دنياي ناشناخته اي سفر مي کردم. بدون همنشيني . فقط خدا بود و خدا. توکل به خودش ...کل راه صداي نفس ها قاطي شده بود و نمي تونستم صداي نفسهاي محمد رو ببلعم. تموم راه زنجان تا تهران رو چشم از هم باز نکردم ولي يک ثانيه هم نخوابيدم تا اينکه بالاخره با متوقف شدن ماشين چشمام رو باز کردم . علي -: آقا محمد... دست گلت درد نکنه...خسته نباشي ...محمد در حالي که کمربندش رو باز مي کرد گفت . محمد -: خواهش داداش ...زحمت داديم حسابي... به اطراف نگاه کردم. چقدر عاشق اين کوچه و اين خونه بودم . همه پياده شديم . دوباره پسرها چمدون هام رو بردن بالا و منم لطف کردم خودم رو حمل کردم . علي -: مرتضي جان... من مي رسونمت... ماشينم تو پارکينگه محمده...کلي ازشون تشکر کردم . محمد رفت پائين دوباره و مرتضي هم پشت سرش . جلوي در ايستاده بودم . علي ازم خداحافظي کرد . استرس گرفته بودم . حال بدي داشتم . ديگه تنها بودم. علي جلوي پله ها که رسيد مکث کرد و برگشت طرفم . اومد جلو . علي -: خانم رادمهر... محمد پسر خوبيه... من بابت اين کارش ناراحتم ولي ديگه کاريه که شده... فقط ... اگه مشکلي پيش اومد يا از چيزي ناراحت و اذيت شدين رو کمک من حساب کنيد ...لبخند زدم . علي -: باشه ؟ -: باشه .. ممنون ...خيلي اروم شدم . استرس هام خوابيد . اونقدرهام تنها نبودم. علي -: بدون کوچکترين رودربايستي ؟ دوباره خنديدم . -: بي رو در واسي ...اينو که گفتم دوباره يه لبخند تحويلم داد و خداحافظي کرد و رفت. چمدونام رو کشيدم تو که محمد اومد . دوتاش رو گرفت دستش و جلوتر رفت . با چه عشقي وجب به وجب خونه اش رو نگاه ميکردم . اخي يادش بخير بخير دفعه اولي که پام رو گذاشتم تو اين خونه . اون دفعه با ارزوي محمد . اين دفعه با خود محمد...اون يکي چمدونم رو برداشتم و پشت سرش رفتم. ايستاده جلوي يک در و چمدونام رو گذاشت جلوش . کنار اتاقي بود که دفعه قبل از توش اومده بود بيرون. برگشت سمتم و گفت . محمد-: اينجا اتاق شماست ...ممنوني گفتم و رفتم جلو و در رو باز کردم. اول سه تا چمدونم رو کشيدم تو و در رو بستم. حالا وقت خوردن اتاق با نگاهم بود . چشمام رو بستم و چرخيدم . بعد آروم بازشون کردم . سمت راستم کمد ديواري بود . روبروم پنجره بود و زير پنجره يه ميز مطالعه با يه چراغ مطالعه روش . روبروي کمد ديواري و زير يکي از پنجره ها يه تخت بوود با دوتا عسلي. و يه آئينه قدي. پنجره ها کرکره کرم رنگ داشتم و روتختي و بالش هم کرم رنگ بودن و پتوي قهوه اي سوخته. عاشق اين اتاق شدم. در رو قفل کردم و لباسام رو کندم . خيلي خسته بودم. اول تموم سوراخ سنبه هاي اتاق رو گشتم . همه کشو ها و کمد ها خالي بود :) بيخيال پريدم روي تخت و همونطور با شلوار جين خوابيدم. يه خواب حسابي. با احساس تشنگي شديدي از خواب بيدار شدم . يکم طول کشيد تا موقعيتم رو اناليز کنم. وقتي يادم اومد که تو خونه محمدم لبخند بزرگي روي لبم نشست. بلند شدم و تونيکي رو که روي زمين انداخته بودم تنم کردم . و روسريم رو هم انداختم روي سرم.و بيرون رفتم. هيچ صدايي نمي اومد. پاورچين پاورچين رفتم آشپزخونه. يه نگاه به اطرافم انداختم. محمد نبود ولي بازم روم نمي شد يخچالش رو باز کنم . اگه خودم جهيزيه اورده بودم. بي خيال بابا . رفتم و يه ليوان برداشتم و زير شير آب پرش کردم و سر کشيدم. آخيش ...اومدم بيرون و دنبال ساعت گشتم. بالاي تلوزيون نصب شده بود. سمت راستش يکم پايين تر از ساعت...اخي...يه عکس خيلي خيلي خوشگل و بزرگ از محمد بود . خدايا اين پسر چقدرتو دل من جا باز کرده بود. دارم نابود مي شم ... از ديدن عکسش هم به وجد مي آم . عکسش سياه و سفيد بود و تمام قد . يه دستش رو به ديوار تکيه داده بود و پاي راستش رو ضربدري کنار پاي چپش گذاشته بود و زل زده بود تو لنز دوربين . چقدر قشنگ بود...نفسم رو فوت کردم بيرون و از ترس اينکه از يه جايي ببينتم و مچم رو بگيره رفتم تو اتاق و در رو بستم . دلم گرفت . خيلي احساس تنهايي مي کردم . رفتم سراغ گوشيم . اووووه چقدر پيام و تماس داشتم! آه اين عکس محمد انقدر حواسم رو پرت کرد نفهميدم ساعت چند بود؟ساعت سه و نيم بود...چقدر خوابيده بودم! پيام هام رو باز کردم . يکيش از علي بود.نوشته بود... علي – آبجي اين شماره منه... ميدونم امانت دار خوبي هستي...شماره تواز مرتضی گرفتم. لبخندي زدم . با مامان که کلي زنگيده بود تماس گرفتم . بعد از چندتا بوق برداشت.نشستم روي تخت و سلام دادم . مادرم -: تو کجايي