🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_سی_دوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
مي خوام شما هم کمک کنيد و اصرار کنيد تا حداکثر هفته بعد يه جشن کوچولو بگيريم و بريم تهران ...آروم گفتم -: باشه ... محمد -: شرمنده که مجبورتون کردم باهام بیایین بیرون ... ترسيدم با خونه موندنمون از سردي بينمون همه چي لو بره ...... بغض کردم . بازم شکستم . تو اونقدر سردي که آتيش عشق من رو احساس نمي کني ... نه .... عاطفه تو هيچ سهمي از محمد نداري ... هيچ سهمي ... اينو بفهم ... صدامو پايين تر آوردم تا لرزشش مشخص نشه -: درسته ... ما هيچ حرفي با هم نداريم ...آهي کشید محمد -: در ضمن از آبان ماه مي تونيد بريد سر کلاسا... تو اين مدت مرتضي چند بار هم زنگ زد و کاراي دانشگاهمو پيگيري کرد . خيلي سخت قبول کردن ولي خب محمد نصر بود ديگه .خصوصا که خودشم اونجا درس خونده بود . هر جور که بود بلاخره جورش کردن که از دانشگاه خودمون برم تهران .خيلي سخته ولي من با خودم عهد بستم کاري کنم که تا راضي باشن از آوردن من به اين دانشگاه . اين ماه نامزديمونم مي رفتم دانشگاه خودمون . ديگه هيچ حرفي بينمون زده نشد . بعد نيم ساعت محمد بلند شد و منم هم به دنبالش . بالاخره برگشتيم خونه . ساعت هشت بود و بابا خيلي وقت بود که اومده بود . محمد به گرمي با بابا مشغول صحبت شد . منم رفتم تو اتاق و لباس هامو عوض کردم و همون قبليا رو پوشيدم و زدم بيرون. توي اين يه ماه من کلي رو مغزشون کار کرده بودم که ميخوام عروسيمو ساده و بي سر و صدا بگيرم .با اين کنار اومدن ولي پدر محمد رو در اوردن تا قبول کنن که من جهيزيه نبرم . آخرشم پولي که واسه جهيزيه کنار گذاشته بودن رو دادن دست محمد . حالا بيا محمد رو راضي کن که اينو بگيره !! زير بار نمي رفت تا اينکه بالاخره مجبورش کردن برش داره. اونم نه گذاشت نه برداشت بلند شد پول رو دو دستي گرفت طرف من و گفت محمد -: اينم يه هديه از طرف من به شما ... با اين کارش چقدر تو دل مامان و بابام جا باز کرد خودشيرين ... :| مامان با سيني چاي از اشپزخونه اومد بيرون . رفتم جلو و با هم يه حلقه تشکيل داديم . زياد محمدو منتظر نذاشتم و شروع کردم . -: مامان ... بابا ... منو اقا محمد تصميم گرفتيم يه جشن کوچولو و بي سر و صدا بگيريم و به جاش پولمونو خرج زندگيمون کنيم ... و ... و ... محمد-: حاج اقا مي دونم بابا در اين باره با شما صحبت کرده ولي خب بذارين خودمم بگم ... اگه ميشه لطف کنيد ... اجازه بديد ما هر چه زودتر عروسي بگيريم و بريم تهران ... اينطوري خيالم راحت تره و تمرکز بيشتري دارم...حدود دو ساعت فقط چونه زديم تا اخر سر قبول کردن که هفته بعد عروسي بگيريم. گفتم که من عروسي نميخوام و يه مهموني شام ساده فقط ... مامانمو که کارد مي زدي خونش در نمي اومد . حتي گفتم که لباس عروسي اينا رو هم بيخيال ...فقط شام ... انقدر فک زديم تا بالاخره همه چي حل شد ولي مامانم کلي چپ چپ نگاهم کرد که جلوي محمد تو رودرواسي قرارش دادم . محمد بلند شد تا به خانواده اش خبر بده . اوه اوه حالا من موندم و نگاهاي عين مير غضب مامانم . رفتم جلو و گونه اش رو بوسيدم . -: خب مامان درک کن ... محمد يکم دست و بالش تنگه ... نمي خواد از باباش بگيره ... با اين حرفم اب ريختم روي اتيش . بابام لبخندي زد . بابا-: دخترم مراعات جيب شوهرشو مي کنه ... شما هم زياد سخت نگير ديگه ....مامانم خنديد و گونه ام رو بوسيد .مادرم -: ايشالا خوشبخت بشي ....پدرم دستاشو از هم باز کرد . شيرجه رفتم تو بغلش . پيشونيمو بوسيد . محمد اومد تو جمعمون . بابا-: ايشالا خوشبخت بشين دوتاتونم ... من و محمد همزمان گفتيم. -: انشاالله... روز ها مثل برق و باد مي گذشت . اصلا نفهميدم چطور سپري شد تا اينکه شب رويايي زندگيم رسيد ... به خودم که اومدم شيدا داشت محکم به در ضربه مي کوبيد . شيدا -: عاطي باز کن ديگه ديوونه ... داري چيکار ميکني؟ آخرين نگاهو تو آيينه به خودم انداختم و در رو باز کردم . شيدا و شيده جلوي در ايستاده بودن . درست رو به روي من . به انتخاب خودم لباسام بنفش بود .بنفش یاسی عاشق اين رنگ بودم خب ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#هر_دو_بدانیم
🍃 نمیدانم چرا آدمها با یکدیگر حرف نمیزنند؟ چرا هنگام ناراحتی سکوت یا قهر میکنند؟!!!
👈 باور کنید تمام سوتفاهمها، از همین حرف نزدنها شروع میشود...!
👈 به یکدیگر اجازهی حرف زدن بدهیم. بگذاریم مشکلمان را کلمهها حل کنند...!
👈 باور کنید هیچ چیز به اندازهی حرف زدن روی قلب و احساس و فکر ما تاثیر ندارد...!
👈 کلمهها قدرتی دارند که میتوانند کوههای درون فکر ما را جا به جا کنند و دیوارهای بین ما را از بین ببرند...!
✅ به یکدیگر اجازه حرف زدن بدهید؛ در این روزگار، افسردگی و سکوت فقط ما را از یکدیگر دور میکند!!!
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
نام رمان : #دلهره
نویسنده : یگانه خودجو صفت
Channel : @ROMANKADEMAZHABI ❤️
دخترى سرشار از شیطنت و زندگى
پسرى مؤمن، متعصب، سخت همچون سنگ
چگونه میشود زندگى را ساخت با وجود تمام این تضاد ها؟!..
ببینیم چگونه زندگى محمد و گلرخ در کنار هم رقم میخوره...
ژانر : عاشقانه ، غمگین
دلهره
Pdf Apk نوع فایل
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
1_4963383207916470455.apk
3.95M
Apk➣اندروید
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
1_4963517747767017623.pdf
2.94M
Pdf➣کامپیوتر:اندروید
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
لینک تمام پی دی افها و رمانها در کانال👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_سی_دوم_رمان 😍 #برای_من_بخون
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_سی_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
آرایش مرتب وکمرنگی کرده بودم خط چشم محوي و سايه بنفشی که انقدر سابيدمش که رسما ديده نمي شد.يه تونيک بنفش که يه پاپيون بزرگ حرير و سفيد رنگي داشت که از زير يقه ام تا روي شکمم مي اومد و از رو طرفم روي شونه هام دوخته شده بود . يه دامن بنفش پر رنگتر از تونيکم هم پام بود که طرح هاي روش خيلي ماهش کرده بودن . يه روسري هم ترکيب رنگهاي بنفش و سفيد و صورتي هم مدل لبناني سر کرده بودم. چادر ياسي رنگي هم روي سرم بود . با لذت بهم خيره شده بودن . شيده محکم بغلم کرد و زير گوش هم آروم حرف مي زديم . ولي در حقيقت من انقدر ذوق زده بودم که نمي شنيدم شيده چي ميگه و نمي فهميدم خودم چي مي گم . ازش جدا شدم و شيدا نگاه کردم .نگاهش توي اتاقم بود . رد نگاهش رو گرفتم و دوباره برگشتم سمتش . داشت به چمدون هاي کف اتاقم نگاه مي کرد . دستشو کشيدم و محکم بغلش کردم . -: بيخيال آجيه ناسم... راحت مي شي از دستم... با این حرفم بغضم ترکيد و هم زمان شيدا و شيده هم . من که تکليفم با دلم مشخص نبود . هم داشتم از خوشحالي بال در مي آوردم و هم از شدت غم داشتم مي مردم . خوشحال از اينکه با محمد بودم و ناراحت از اينکه اونجا تنهاتر از هميشه مي شم . خودم بايد تنهاي تنها بار غم همه سختي هاي روبروم رو به دوش بکشم . با هم تو بغل هم گريه مي کرديم و شيده هم کنارمون ايستاده بود و اشک مي ريخت. همش با دستمال دماغشو پاک مي کرد. همه تو تالاري که واسه شام رزرو کرده بوديم حاضر بودن و شيدا و شيده هم منتظر بودن تا محمد برسه و با هم بريم .همينطور داشتیم گريه مي کرديم که با صداي محمد از هم جدا شديم . محمد-: اي بابا شماها چقدر گريه مي کنين؟ عاطفه خانم نکنه دوست نداري خانوم خونه ام بشي ؟ از دوگانگي احساسي که داشتم . يعني شادي و غم همزمانم عصبي شده بودم... محمد اومد جلو و ۵ تا شاخه گل رزي رو که دستش بود گرفت طرفم و با لبخندي که مصنوعي تر از اون رو تو تموم عمرم نديده بودم يه ثانيه نگاهم کرد . دستشو با همه قدرتم پس زدم و گفتم -: به خودتون زحمت ندين ...اينجا هيچ غريبه اي وجود نداره که بخواين به خاطرش نقش بازي کنين آقاي خواننده ...اشک هام ريختن و دويدم بيرون . تو کوچه به ماشينش تکيه دادم و منتظر شدم تا بيان و قفل ماشينو باز کنن .اشکام بي امان مي ريختن .هيچ يه ربع نبود که از تهران رسيده بود . وقتي رسيد مامان و بابام تازه رفته بودن تالار و شيدا اينا موندن پيشم . يه ساکم رو برده بود پايين و اومد ديد که ما داريم گريه مي کنيم . چقدر ازش بدم اومد اون لحظه که لبخند زد. ... بيشعور ... همونطور که تکيه داده بودم به ماشين سر خوردم و نشستم روي پاهام و فکرام رو بلند به زبون آورم . -: پسره بی تربیت روانيه بي احساس بی ... حرفام هنوز تموم نشده بود که در پشتي ماشين باز شد . کم مونده سکته هه رو بزنم . خيلي ترسيدم ... مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم و به کسي که از عقب داشت پياده مي شد نگاه کردم . در رو بست . صاف شد و نگاهم کرد . از چيزي که مي ديدم چشمام داشت از حدقه در مي اومد بيرون. اشک هام رو آروم پاک کردم . دوباره نگاه کردم .دهن باز کرد . -: سلام خانم رادمهر ...نکنه توهم زدم ؟ لب هام رو به زور از هم باز کردم و جوابشو دادم . ولي نه ... توهم نبود ...خودش بود ... مجري پر طرفدار و محبوب !! -: آقاي حسيني ...نذاشت حرفم رو کامل کنم . خنديد و گفت علي -: انتظار نداشتيد که عروسيه دوست صميمي ام نيام؟ به زور يه لبخند تحويلش دادم . همون لحظه محمد اومد بيرون و پشت سرش شيده و شيدا و در رو بستن . اومدن سمت ماشين . علي در جلو رو واسم باز کرد . -: شما جلو بشينيد آقاي حسيني ...من عقب بشينم بهتره ... محمد خان اذيت نمي شن... لبخند تلخي رولبش نشست . من هم عقب نشستم و دو طرفم رو شيدا و شيده محاصره کردن . به دوست محمد سلام دادن . خب شب بود و بيچاره ها نمي ديدن کي هست اين دوست محمد؟ محمد نشست پشت فرمون و آينه رو تنظيم کرد . از تو آيينه بهم خيره شد . محمد-: مي خواي همين الان اين بازي رو تمومش کنيم ؟ زل زدم تو چشماي درشتش. -: ديگه ديره... اونوقت نمي تونم تو چشم پدر و مادرم نگاه کنم ... محمد- : بعد يه سال مي توني؟-: اره... اون موقع مي تونم بگم نتونستم با شهرتتون کنار بيام ...جامون عوض شده بود . حالا من فعالمو جمع مي بستم و اون مفرد . سري تکون داد و راه افتاد . از هيچ کس صدايي بلند نمي شد . همه ماتم گرفته بودن . بد تر از همه علي . اون چشه؟ ميخواستم اين شب آخري زهرمارمون نشه. هوس کردم يکم شيطنت کنم . شيدا داشت بيرون رو نگاه مي کرد از پنجره . يه سقلمه زدم به بازوش و بلند گفتم . -: شيدا اين آقا بنظرت آشنا نيست ؟ شيدا پشت سر محمد نشسته بود و راحت مي تونست نيم رخ علي رو ببينه . با حرف من به خودش اومد .
#نویسنده :هاوین_امیری
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_سی_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
ابروهاشو کشید تو هم و با حرکت سرش سوال کرد که کدوم آقا ؟ منم که شيطنتم گل کرده بود گفتم . -: آقاي خواننده ؟ ميشه چراغو روشن کنيد ؟ محمد يه لبخند زد و دست برد سمت سقف ماشين . ماشين که روشن شد به علي اشاره کردم و به شيدا نگاه کردم . چشماشو ريز کرد و به علي خيره شد . رو به علي گفتم . -: برنگرديدا ...خنديد و سرشو تکون داد . به شيدا نگاه کردم . اوه اوه . اناليز کرده بود و شناخته بود انگاري . چشماش شده بود اندازه یه گردو . خيلي خنده دار شده بود قيافه اش . شيده با خنده پرسيد شيده -: کيه مگه عاطي ؟ ... ترسيدم شيدا سکته رو بزنه . ديگه دست خودم نبود بلند بلند خنديدم . از اون خنده خوشگالم . محمد و علي به هم نگاه کردن و خنديدن . يه لحظه با محمد چشم تو چشم شديم از تو آيينه . چشمام در حين خنده پر شد و سريع نگاهمو ازش گرفتم . به شيده نگاه کردم و بلند گفتم -: معرفي مي کنم ...آقای حسيني ... دوست آقاي خواننده ... فقط قيافه هاشون ديدني بود . علي برگشت عقب و گفت علي -: خوشوقتم ...بهتره از خير حال و چهره شيده بگذرم . يه مدت گذشت و بعد من و علي و محمد بلند خنديديم . به خاطر قيافه هاي اون دوتا . بالاخره رسيديم و پياده شدن . نگاه هاي علي و شيده و شيدا به هم گره خورد . بعدش همزمان باهم زدن زیر خنده . داشتم با لذت به اونا نگاه مي کردم که محمد اومد طرفم و دوباره گلها رو گرفت مقابلم . اين بار ازش گرفتم .-: ممنون ... معذرت ميخوام ... عصبي بودم ... دلم واسشون تنگ مي شه ... محمد -: خيلي دوستشون داري؟ -: خيلي بيشتر از خيلي ... بهترین دوستامن مثه جونم دوستشون دارم ...سرش رو انداخت پايين .محمد -: متاسفم ...-: مهم نيست ... خودم قبول کردم .... محمد -: ممنون ... همه راه افتاديم سمت سالن . شيده گوشيشو در آورد و گفت که جلوي در ورودي هستيم . رفتيم داخل . همه جلوي در با اسپند ايستاده بودن و نقل مي ريختن روي سرو صورتمون . سرم رو اوردم بالا . مردم به ما که تبريک ميگفتن بعد دهنشون باز مي موند . ميدونستم پشت سرمون چه خبره... فاميلاي من و محمد و مرتضي و چند تا از دوستاي من که انقدر گفتن که روم نشد دعوت نکنمشون . از تونلي که درست کرده بودن رد شديم . متفرق شدن . مامان محمد اومد طرفم و با لذت پيشونيمو بوسيد. مامان -: بريد تو جايگاه عروس و داماد بشينيد ... رفتيم و نشستيم . با لذت به مهمونا خيره شدم . دخترايي که نگاهشون مات مونده بود رو علي . واااي خدا داشتم ذوق مرگ مي شدم . دلم مي خواست بلند بلند قهقهه بزنم . وااااي مخصوصا ژيلا که معلوم بود هزار تا نقشه ريخته برا تور کردن علي واسه دوستي . بعضی از دوستاي خودمم که داشتن ميترکيدن از حسودي .خدايا ميدونم خيلي بدشدم ولي دمت گررررم... خيلي حال دادي بهم امشب... خيلي باحالي ...در حال همين مناجاتهاي عارفانه بودم که ژيلا با دوربين اومد سمتون . بلند به همه گفت ژيلا -: هر کي مي خواد عکس بگيره بدوعه ... تقريبا همه اومدن . من سريع به شيدا چشمک زدم و اونم ماجرا رو گرفت .محمد نگران نگام کرد . شيدا دوربين خوشگل 12 مگاپيکسليم رو که بهش داده بودم اورد . دوربين ژيلا رو از دستش با عذرخواهي گرفت و گذاشت روي ميز مقابل ما . شيدا –: هر کسي مي خواد عکسدرو بگيره با اين دوربين لطفا ...خواهشا دوربين ديگه درنيارين ... خخخخ نقشه هاي ژيلا نقش بر آب شد . واي خدا مردم از خوشي ... :( شيدا خودش شد عکاس و شروع کرد کارش رو . مهموناي زيادي نداشتيم ولي اونقدر دوتايي و سه تايي و تکي و غيره و ذلک عکس انداختن باهامون که داشتم رواني مي شدم . شام رو که اوردن مشتريهاي من و محمد کم شد الحمدالله . ديگه کسي نموند که بخواد عکس بگيره . مرتضي با هزار تا ادب و احترام دوربينم رو از شيدا گرفت و اومد سمت ما . مرتضي -: خب اقا محمد نوبت عکس دوستانه اس ...علي هم اومد جلو و دست محمد رو کشيد تابلند شه . محمد دست علي رو اروم پس زد و از جاش تکون نخورد.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_سی_پنجم_رمان 😍
#برای_من _بخون_برای_من_بمون ❤️
علي -: واا ... پاشو ديگه ...
محمد با بي حوصلگي جواب داد .
محمد –: بچه ها تورو خدا بيخيال شين شما ديگه چرا ؟ مرتضي -: عاطفه خانم شما يه چيزي بهش بگين ...واااي خدايا اين دوتا پاک خل شدن ... اينا که ميدونن همه چي نقشه اس چرا اينطوري مي کنن ؟ به مرتضي نگاه کردم . داشت چشم و ابرو بالا مي انداخت . از حرکاتش خنده ام گرفته بود . -: اقا مرتضي ايشالا عکس هاتون رو بذارين واسه عروسي اصليه آقاي خواننده و ناهيد خانم ... رنگ از روي علي و مرتضي پريد . وااا اينا چشونه ؟ ادامه دادم . -: ايشالا به زودي ... با شنيدن صدايي درست از پشت سرم پريدم هوا . -: با منم عکس نمي ندازي محمد ؟ تازه دليل حرکات مرتضي رو فهميدم .بد سوتي داده بوديم . برگشتم . خداااياااا ... اينا تا امشب منو سکته ندن اروم نمي گيرن . دهنم بدجور باز مونده بود . چقد شک اخه بايد بهم وارد بشه ؟ -: خانم رادمهر ... اصلا انتظار نداشتم شما رو جاي عروس پسر داييم ببينم... اين اينجا چيکار مي کرد؟ -: سلام اقاي موحد ... پسر دايي؟؟ لبخند خوشگلي تحويلم داد. -: بله .. معرفي مي کنم ... بنده امين موحد هستم و ايشون محمد نصر پسر داييه بنده ... به محمد نگاه کردم . نگران بود و همينطور علي و مرتضي . تازه ياد سوتي ام افتادم .نکنه شنيده باشه؟ نه اگه شنيده بود يه چيز مي گفت يا مي پرسيد ... امين-: اقا مرتضي مثل اينکه شماها زودتر نوبت عکس گرفته بودين ... اول شما بندازين بعد من...محمد ناچارا بلند شد . منم بلند شدم برم پيش شيدا و شيده که امين روبروم ايستاد . امين-: نميگم چرا اينکارو کردي چون حق انتخاب داري ... خودت واسه زندگيت تصميم مي گيري...حق بازخواستتم ندارم چون بهت نگفته بودم که تو دلم داره يه حسايي نسبت بهت به وجود مياد ... ولي الان که ازدواج کردي بايد جلو احساسمو بگيرم .. فقط ميخواستم بدوني ... و ازت تشکر مي کنم که زود با کسي که بهش علاقه مند بودي ازدواج کردي چون الان ميتونم جلوي احساسمو بگيرم ... اگه سال بعد با محمد ازدواج مي کردي ديگه نميتونستم علاقم بهت رو از بين ببرم ... خوشبخت باشي ... با نهايت غم نگاهش مي کردم . حدس مي زدم يه چيزيش باشه . خيره شد بهم و منم خيره به اون . بدون اينکه متوجه باشم . چشمام پر شد. امين-: خوشبخت بشي ... خواستم ترک کنم اون محيطو تا گريه نکنم. با محمد چشم تو چشم شدم . داشت من و امين رو نگاه مي کرد . با بي تفاوتي نگاهشو برگردوند سمت دوستاش . مهموني تموم شد و وقت خداحافظي رسيد . يه سري همونجا باهامون خداحافظي کردن و بقيه تا دم در خونه باهامون اومدن . براي راه انداختنمون . جلو در که رسيديم بابا چمدونام رو اورده بود پايين و جلوي در بود . علي و مرتضي وسايلام رو گذاشتن پشت پرشياي محمد و بقيه هم ديگه داخل نرفتن و همون دم در ايستادن. من و محمد تک تک با همه خداحافظي کرديم . قبل رسيدن به عزيزترين کسام دويدم بالا و اخرين نگاه رو به خونه و اتاقم انداختم . خونه اي که هيچوقت ديگه نميتونستم مثل سابق توش پا بذارم . چقدر دلم تنگ مي شد . اخه يکي نيس بگه نميري بميري که؟ برگشتم پايين . با گريه خودم رو انداختم بغل مامانم . بعدش بابام . همه گريه مي کردن . مامانم شيدا وشيده مادربزرگام خودم و ... توي بغل بابا گم شده بودم و همش سر و صورتم رو مي بوسيد . اتنا اروم چادرم روکشيد . نگاهش کردم . اتنا -: ابجي من خيلي دلم برات تنگ ميشه ... کاش اقا محمد تو اين شهر بود... بدون تو خيلي تنها مي شم ...نشستم رو زانوهام و محکم بغلش کردم . خجالت رو گذاشته بودم کنار و بلند بلند دوتايي هق هق مي کرديم . بعد دوباره و سه باره با همشون خداحافظي کردم و نشستم تو ماشين . مجبور بودم جلو بشينم . جلوي اونهمه ادم که نميشد برم عقب . کمي بعد محمد هم اومد و بعدش علي و مرتضي ...يا حسين اينام مي خوان با ما بيان ؟ محمد ماشينو روشن کرد و از نور چراغ ماشينها و دود اسپند فاصله گرفتيم . ديگه هيچ يار و ياوري جز خدا نداشتم . پس بايد محکم باشم ازين به بعد . مثل کوه . پس اشک هام رو پاک کردم . هنوز زياد دور نشده بوديم که صداي اس ام اس گوشيم بلند شد . بازش کردم . شيده بود نوشته بود شيده -: عاطي مواظب خودت باش ... لبخند تلخي زدم . دوباره نوشت . شيده-: راستي گفتم مواظب خودت باش ميگم نزنن بلا ملا سرت بيارن اون سه تا پسر؟قلبم شروع کرد به تند زدن . راست مي گفت خب . نوشتم... -: خاک بر سرم چرا زودتر نگفتي ؟جواب داد. شيده -: شوخي کردم ...بد به دلت راه نده ... يه ايت الکرسي بخون توکل به خدا ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
خنديدن يک نيايش است...!!!
اگر بتواني بخندی و بخندانی ،
آموخته اي که چگونه نيايش کني ...
هنگامي که هر سلول بدن تو بخندد ،
هر بافت وجودت از شادي بلرزد ،
به آرامشي عظيم دست مي يابی .
کسي ميتواند بخندد ،
که طنز آميزي و بازيهای روزگار را میشناسد .
کوتاه ترين راه
برای گفتن دوستت دارم ، لبخند است!!
يادتون باشه آدمهاي خندان و شاد به خداوند شبيه ترند ...
لحظاتتون پرازخنده 😍
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
عاشقانه_های_من_و_خدا_طالب_بی_قرار.mp3
17.15M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
شادی ها را جذب کنیم.mp3
4.73M
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_سی_پنجم_رمان 😍 #برای_من _ب
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_سی_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
سريع شروع کردم به خوندن آيت الکرسي و از استرس زياد تصميم گرفتم خودم رو به خواب بزنم. خب خلم ديگه... سرم رو تکيه دادم به پشتي صندلي و چشمام رو بستم . صدا از کسي بلند نمي شد و اين محيط رو برام ترسناکتر مي کرد . حدودا ساعت دو شب بود و خواب به چشماي من نمي اومد . داشتم به دنياي ناشناخته اي سفر مي کردم. بدون همنشيني . فقط خدا بود و خدا. توکل به خودش ...کل راه صداي نفس ها قاطي شده بود و نمي تونستم صداي نفسهاي محمد رو ببلعم. تموم راه زنجان تا تهران رو چشم از هم باز نکردم ولي يک ثانيه هم نخوابيدم تا اينکه بالاخره با متوقف شدن ماشين چشمام رو باز کردم . علي -: آقا محمد... دست گلت درد نکنه...خسته نباشي ...محمد در حالي که کمربندش رو باز مي کرد گفت . محمد -: خواهش داداش ...زحمت داديم حسابي... به اطراف نگاه کردم. چقدر عاشق اين کوچه و اين خونه بودم . همه پياده شديم . دوباره پسرها چمدون هام رو بردن بالا و منم لطف کردم خودم رو حمل کردم . علي -: مرتضي جان... من مي رسونمت... ماشينم تو پارکينگه محمده...کلي ازشون تشکر کردم . محمد رفت پائين دوباره و مرتضي هم پشت سرش . جلوي در ايستاده بودم . علي ازم خداحافظي کرد . استرس گرفته بودم . حال بدي داشتم . ديگه تنها بودم. علي جلوي پله ها که رسيد مکث کرد و برگشت طرفم . اومد جلو . علي -: خانم رادمهر... محمد پسر خوبيه... من بابت اين کارش ناراحتم ولي ديگه کاريه که شده... فقط ... اگه مشکلي پيش اومد يا از چيزي ناراحت و اذيت شدين رو کمک من حساب کنيد ...لبخند زدم . علي -: باشه ؟ -: باشه .. ممنون ...خيلي اروم شدم . استرس هام خوابيد . اونقدرهام تنها نبودم. علي -: بدون کوچکترين رودربايستي ؟ دوباره خنديدم . -: بي رو در واسي ...اينو که گفتم دوباره يه لبخند تحويلم داد و خداحافظي کرد و رفت. چمدونام رو کشيدم تو که محمد اومد . دوتاش رو گرفت دستش و جلوتر رفت . با چه عشقي وجب به وجب خونه اش رو نگاه ميکردم . اخي يادش بخير بخير دفعه اولي که پام رو گذاشتم تو اين خونه . اون دفعه با ارزوي محمد . اين دفعه با خود محمد...اون يکي چمدونم رو برداشتم و پشت سرش رفتم. ايستاده جلوي يک در و چمدونام رو گذاشت جلوش . کنار اتاقي بود که دفعه قبل از توش اومده بود بيرون. برگشت سمتم و گفت . محمد-: اينجا اتاق شماست ...ممنوني گفتم و رفتم جلو و در رو باز کردم. اول سه تا چمدونم رو کشيدم تو و در رو بستم. حالا وقت خوردن اتاق با نگاهم بود . چشمام رو بستم و چرخيدم . بعد آروم بازشون کردم . سمت راستم کمد ديواري بود . روبروم پنجره بود و زير پنجره يه ميز مطالعه با يه چراغ مطالعه روش . روبروي کمد ديواري و زير يکي از پنجره ها يه تخت بوود با دوتا عسلي. و يه آئينه قدي. پنجره ها کرکره کرم رنگ داشتم و روتختي و بالش هم کرم رنگ بودن و پتوي قهوه اي سوخته. عاشق اين اتاق شدم. در رو قفل کردم و لباسام رو کندم . خيلي خسته بودم. اول تموم سوراخ سنبه هاي اتاق رو گشتم . همه کشو ها و کمد ها خالي بود :) بيخيال پريدم روي تخت و همونطور با شلوار جين خوابيدم. يه خواب حسابي. با احساس تشنگي شديدي از خواب بيدار شدم . يکم طول کشيد تا موقعيتم رو اناليز کنم. وقتي يادم اومد که تو خونه محمدم لبخند بزرگي روي لبم نشست. بلند شدم و تونيکي رو که روي زمين انداخته بودم تنم کردم . و روسريم رو هم انداختم روي سرم.و بيرون رفتم. هيچ صدايي نمي اومد. پاورچين پاورچين رفتم آشپزخونه. يه نگاه به اطرافم انداختم. محمد نبود ولي بازم روم نمي شد يخچالش رو باز کنم . اگه خودم جهيزيه اورده بودم. بي خيال بابا . رفتم و يه ليوان برداشتم و زير شير آب پرش کردم و سر کشيدم. آخيش ...اومدم بيرون و دنبال ساعت گشتم. بالاي تلوزيون نصب شده بود. سمت راستش يکم پايين تر از ساعت...اخي...يه عکس خيلي خيلي خوشگل و بزرگ از محمد بود . خدايا اين پسر چقدرتو دل من جا باز کرده بود. دارم نابود مي شم ... از ديدن عکسش هم به وجد مي آم . عکسش سياه و سفيد بود و تمام قد . يه دستش رو به ديوار تکيه داده بود و پاي راستش رو ضربدري کنار پاي چپش گذاشته بود و زل زده بود تو لنز دوربين . چقدر قشنگ بود...نفسم رو فوت کردم بيرون و از ترس اينکه از يه جايي ببينتم و مچم رو بگيره رفتم تو اتاق و در رو بستم . دلم گرفت . خيلي احساس تنهايي مي کردم . رفتم سراغ گوشيم . اووووه چقدر پيام و تماس داشتم! آه اين عکس محمد انقدر حواسم رو پرت کرد نفهميدم ساعت چند بود؟ساعت سه و نيم بود...چقدر خوابيده بودم! پيام هام رو باز کردم . يکيش از علي بود.نوشته بود... علي – آبجي اين شماره منه... ميدونم امانت دار خوبي هستي...شماره تواز مرتضی گرفتم. لبخندي زدم . با مامان که کلي زنگيده بود تماس گرفتم . بعد از چندتا بوق برداشت.نشستم روي تخت و سلام دادم . مادرم -: تو کجايي
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_سی_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
مارو نصف جون کردي...-: ببخشيد انقدر خسته بودم خوابم برد ... البته فکر کنم بيهوش شدم چون اصلا صداي گوشيو نشنيدم ... مادرم -: بله تو که جواب نميدي ... زنگ زديم به محمد ... خب ...خوش ميگذره؟ بغض کردم .-: مامان اينجا تنهام...
مادرم -: قربونت برم مامان .. گريه نکنيا ... محمد هست .. ماهم ميايم و ميريم ... شما هم مي آيد ...هر وقتم دلتنگ شدي زنگ ميزني .... بي قراري نکني جلوي محمد ها ؟ -: باشه ماماني ... سلام برسون ... بابا و اتنا رو هم ببوس از عوض من ...مادرم -: مواظب خودت باش عزيزم ... کاري نداري؟ -: نه ماماني ... دعاکنيد ... خداحافظ ...-:خدافظ ...گوشيو گذاشتم رو عسلي و روسريمو از سرم کشيدم . رفتم سراغ چمدون هام و بازشون کردم . همه رو خالي کرده. بعدش با تمام دقت تمام وسيله هام رو چيدم تو اتاق . انقدر غرق کار شده بودم که گذشت زمان رو متوجه نمي شدم . صداي گوشيم بلند شد . صداي اذان مغرب بود . يهو يادم افتاد نماز ظهر نخوندم . دو دستي کوبيدم تو سرم که نماز صبح و ظهر و عصرم هم قضا شده بود . بيرون رفتم وضو گرفتم و اومدم ايستادم به نماز مغرب . اتاق مرتب شده بود . بعد نماز لباساهايي که از ديشب تنم بود رو عوض کردم . در رو که باز کردم . محمد رو ديدم که تو چند تا برگه غرق شده بود . اروم سلام دادم . با صداي من سرش رو اورد بالا و سرد و خشک جوابم رو داد . مهم نبود سرديه صداش . مهم اين بود که الان تو هوايي که محمد نفس مي کشيد نفس مي کشيدم . دوباره رفت تو برگه هاش . -: ببخشيد...من اينا رو کجا بذارم؟ به چمدونام اشاره کردم. حرف زدنمو نگا...مثلا شوهرم بود !! از جا بلند شد و اومد سمتم. دوتاشون رو گرفت و سومي رو خودم برداشتم . رفت کنار در ورودي يه در رو بهم نشون داد .محمد -: اونجا انباريه ...خودش رفت تو و چند دقه بعد اومد بير ون. منم رفتم داخل و انباريه کوچيکي بود. چمدونم رو
گذاشتم روي اون دوتاي ديگه و اومدم بيرون. هنوزم دم در ايستاده بود و دست راستش تو جيبش بود. محمد -: اونجا دستشوييه... اونجا حمومه... اونجا هم اتاق منه... با دستش مکانها رو بهم نشون مي داد . رفت جلوي اپن ايستاد و يه دفترچه و چند تا برگه برداشت. رفتم و مقابلش ايستادم. محمد -: اين تو همه آدرس ها وشماره تلفن هاييه که ممکنه لازمتون بشه... لطفا فقط از آژانسي که شمارشو اينجا براتون نوشتم استفاده کنيد... قابل اطمينانه... اين برگه هام هم واسه دانشگاهتونه...خودتون يه نگاهي بهش بندازين ...و... ديگه چي ؟ اهان اينکه توي يخچال و اشپزخونه همه وسايل مورد نياز هست... بازم اگه چيزي لازمتون شد بگين تا تهيه کنم... و اينکه شماره حسابتون رو برام اس ام اس کنيد تا ماه به ماه يه مبلغي رو به حسابتون واريز کنم ... تا وقتي اسمم به عنوان شوهر تو شناسنامه اتون هست اين وظيفمه ...اونا رو ازش گرفتم و فقط سر تکون دادم. رفت و دوباره سرشو فرو کرد تو برگه هاش. ايستاده بودم و نمي دونستم چيکار کنم ؟ کجا برم ؟دلم نمي خواست برگردم تو اتاق. کاش مي شد پيش محمد مي بودم ولي مجبور بودم برم .داخل اتاق به برگه ها يه نگاهي انداختم و پوفي کردم . پس فردا اولين کلاسم بود تو دانشگاه ...خدا به خير کنه . از دلتنگي داشتم مي پوسيدم. کاش محمد يه خورده مهربونتر و صميمي تر برخورد ميکرد. هعي...خدا...
« محمد »
از وقتي مرتضي زنگ زده بود عين مرغ پرکنده فقط تو اتاق رژه مي رفتم . يعني چه کارم داره که چند بار اومده و نبودم؟ نکنه بياد رادمهرو ببينه و عوض درست شد ن همه چي خراب بشه ؟ نه... وقتي اومد...به محض اين که حس کنم داره حسادت مي کنه ميرم و به هر قيمتي برش ميگردونم... حتي اگه مجبور شم ميگم غلط کردم گفتم طلاق بگيريم ...خدايا ناهيدم بعد از مدتها داره پا ميذاره تو خونه ام... يعني چي کار داره باهام؟ صداي زنگ در بلند شد . بالاخره اومد . خواستم شيرجه بزنم سمت در که پشيمون شدم. بذار رادمهر در رو باز کنه . خدايا توکل به تو . سر تا پا گوش شدم و به در چسبيدم. واضح نمي شنيدم. پس در رو باز کردم و رفتم بيرون . رفتم جلوتر . دوتاشونم ايستاده بودن و زل زده بودن به
همديگه...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_سی_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
رادمهر -: بفرماييد؟ ناهيد-: ناهيد هستم ... به جا نياوردم؟ يه ذوقي کردم تهش ناپيدا . حالا وقتش بود . رفتم جلوتر -: سلام خوش اومدين ... ايشون نامزد من هستن ... ناهيد -: سلام اقاي نصر ... پس به خاطر همين اينقدر عجله داشتين؟ خدايا... اين يعني ناهيد هنوز رو من حساسه؟ اين جمله يعني حسادت؟واي که چقدر خوشحالم از اينکه بازم مي بينمت ناهيدم ...جوابشو ندادم .رادمهر با ادب زياد تعارفش کرد و راهنماييش کرد سمت مبل . بعدش رفت توي اشپزخونه و با دوتا فنجون چاي تو سيني اومد بيرون . چاييها رو بهمون تعارف کرد و چادر و کيفش رو از روي مبل برداشت و با دستپاچگي گفت رادمهر -: خيلي خب من ديگه برم ... ديرم شده... با اجازتون... خدافظ...حتما کلاس داشت .حتي نذاشت جوابشو بديم . چند دقيقه سکوت بينمون حاکم شد. نميخواستم هيچ حرفي بزنم . اگه کوچکترين اعتراضي بکنه همه چيو واسش توضيح ميدم و دوباره ازش خواستگاري مي کنم . بعدش ديگه نمي تونم تو روي مامان و بابام نگاه کنم . تو همين افکار بودم که ناهيد دستشو اورد جلو و فنجون چاييش رو برداشت.ناهيد-: اميدوارم ايندفعه اشتباه نکرده باشي... -: يعني چي؟ناهيد-: به نظر دختر خوبي مياد ... مواظب باش نشکنيش... -: يعني من بودم که تو رو شکستم؟ با بي تفاوتي يه جرعه از چايش رو خورد و گفت ناهيد-: نه منظورم اين نبود... ادم از کسي که دوستش داره ضربه مي بينه وگرنه .... صدام يه درجه رفت بالا. -:يعني ميخواي بگي تو هيچ علاقه اي بمن نداشتي؟ ناهيد-: ديگه همه چی بین من وشماتموم شده .. الانم تو ازدواج کردي... من براي اين حرفا اينجا نيومدم... چاييشو سر کشيد و دست برد سمت کيفش . از توش يه جعبه دراورد و گذاشت روي ميز . ناهيد-: اين پيش من جا مونده بود ... چند بار اومدم نبودي تا اينکه زنگ زدم اقا مرتضي و گفت امروز خونه اي ... خب من ديگه برم ...به موهام چنگ زدم و به پاش بلند شدم . -: خوش اومدي...رفت و پشت سرش در رو بست . من موندم و بغضي که بهش اجازه ترکيدن نمي دادم . رفتم سر ميز و جعبه روباز کردم . حدسم درست بود . حلقه اش بود . حلقه اي که خودم با اين دستام دستش کردم و قبل و بعدش هيچ دستي رو تو دستم نگرفتم. جعبه رو محکم پرت کردم خورد به تي وي و افتاد زمين .چرا از احساسش نگفت؟ يعني اصلا دوستم نداره؟حتي تحمل کردنم هم براش غير ممکنه؟ چقدم زود رفت... رفتم تو اتاق و خودم رو پرت کردم روي تخت. انقدر فکر کردم که مغزم هنگ کرد و خوابم برد . با شنيدن صداي بلندي از خواب پريدم . يکي داشت با همه زورش مشت و لگد نثار در مي کرد . در شکست ... هول هولکي رفتم و سمت در و بازش کردم . علي پريد تو و يقه ام رو گرفت. داد مي زد . علي -: مثلا اون امانته دست تو؟ دستش رو گرفتم و گفتم -: چته علي؟ چي شده ؟ علي -: کجاست ؟ تو مردي؟ نميدوني اوني که حالا زنته تا حالا کجاست توي اين شهر غريب ؟ حالا دوهزاريم افتاد . ترس تمام وجودم رو برداشت . دستشو محکم پس زدم و گفتم -: ساعت چنده علي ؟علي -: 9 شب ...-: يا حسين ...دويدم سمت اتاقش. برنامه اش رو ميز بود .نميتونستم تمرکز کنم و روزشو پيدا کنم . يه نفس عميقي کشيدم و دوباره به کاغذ خيره شدم . کلاسش تا شش بود . واااي خداي من ...دويدم بيرون و گوشيمو از روي اپن برداشتم . پنج بار زنگ زده بود . به علي چشم دوختم . -: کلاسش تا شش بود ... کجا مونده ؟ تو از کجا فهميدي نيومده ؟علي -: يه ساعت پيش بهم زنگ زد... مي خواست با نگراني ازم چيزي بپرسه که قطع شد ... هر چي مي گيرم گوشيش خاموشه ... خدا خودش بخير کنه ...دستام رو فرو کردم لای موهام و نفسم رو با قدرت فوت کردن بيرون . -: علي چه خاکي تو سرم کنم ؟ يعني کجاست؟ آدرس اينجا رو هم بهش نگفتم خاک به سرم ...علي رفت سمت در .علي -: بيا بريم دنبالش ... شايد هنوز جلوي دانشگاه باشه ...رفتيم. جلوي دانشگاه نبود . تا ساعت دوازده همه جاي اون اطرافو گشتيم . جايي رو هم بلد نبود آخه ... اگه خدايي نگرده بلايي سرش مي اومد ؟ هر چي آيه و ذکر و دعا بلد بودم خوندم . کلي گشتيم. هيچ خبري ازش نبود. علي من رو رسوند خونه.تصميم گرفتم فردا ساعت کلاسش برم دانشگاه.اگه نبود بايد مي رفتم سراغ پليس...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
controltv-ieeta20-v1005.apk
8.9M
با دانلود این اپ 👈👈
گوشی موبایل خود را به کنترل تلویزیون تبدیل کنید
با قابلیت اتصال به تمامی تلویزیون ها و تجهیزات هوشمند 🖥📲۲۰
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🌺🍃🌹🌾🌴🌺
#سیاستهای_همسرداری
_ سرزنش و سرکوفت آفت زندگی👇🏻
یکی از رفتارهای مخربی که اثرات زیانآور و جبرانناپذیری بر روابط بین همسران جوان به خصوص در دوران عقد داره سرزنش و تحقیر و خرد کردن شخصیت یکدیگره
❌"صد بار گفتم این کار رو نکن!"
❌" گوش نکردی حالا بکش!"
❌"تو همینی دیگه!"
❌" میدونستم این جوری میشه..." "بفرما اینم نتیجهی هنر جنابعالی!"
👈🏻 اگر همهی ما میتونستیم گاهی خودمون را به جای طرف مقابلمون بذاریم
شاید خیلی از مشکلات و مسائل لاینحل زندگی هرگز اتفاق نمیافتاد.
📛 سرزنش و سرکوفت زدن به یکدیگر خصوصاً در دوران عقد و نامزدی یکی از بزرگترین آفتهای زندگی زناشویی به شمار میرود.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
وقتی در مقابل رفتار زشت دیگران واکنشی عمل می کنید، آنها را بر آن می دارید تا به صورت واکنشی از خود دفاع کنند به این ترتیب هیچگاه به درستی یا نادرستی رفتار خویش نمی اندیشند اما وقتی بدون واکنش سکوت اختیار می کنید، وجود شما برای آنها آینه ای می شود تا خود را در آن ببینند.....
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_سی_هشتم_رمان 😍 #برای_من_بخو
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_سی_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
از تو اتاقش برنامشو برداشتم و نشستم روي مبل . فردا ساعت 10 . 12 کلاس داشت . اه ... فردا ساعت 9 بايد مي رفتم صدا و سيما واسه تحويل يه سفارش کار .لعنتي ...محکم چنگ زدم لاي موهام .
«عاطفه»
بلند شدم و نشستم. يه کش و قوسي به بدنم دادم و يه بوس براي خدا فرستادم . -: خدا جونم دمت گرم ... مخسي ... فکر نمي کردم اينقدر راحت بخوابم ...دختره هميچين يه دفعه اي و غير منتظره اومد که اسم خودمم يادم رفت .چه برسه به اينکه از شوهرم آدرس بپرسم...يه بار ديگه کلمه شوهرم رو تکرار کردم و نيشم تا بنا گوش باز شد . دلخوشم به اين حماقت شيرين ... چادرم رو از روم برداشتم و گذاشتم کنار . وضو گرفتم و به نماز صبح ايستادم . يکم قران خوندم و بعدش کتابام رو جلوم باز کردم . ديروز اولين روز دانشگاهم بود و منم عهد بسته بود که خوب درس بخونم. بيخيال ... خب معلومه کسي عين خيالشم نمياد که من کجام ؟ معلوم نيست با دختره چه حرفا که نزدن ... قشنگ بود قيافش ... پوستشم که سفيد بود ... اينم شانسه ما داريم ؟ من نرسيده دختره برگشت ... خدا کنه به اين زوديا راضي نشه بياد تا من يکم طعم بودن کنار محمد رو بچشم به ساعت يه نگاه انداختم . اشک هام رو پاک کردم و بلند شدم . جمع و جور کردم و پاورچين پاورچين زدم بيرون . راه دانشگاه رو در پيش گرفتم. خب ؟ حالا امروز چه گلي به سرم بگيرم ؟ چطوري ادرسو پيدا کنم ؟اصلا کی گفته که میشه به موبایل اعتماد کرد قدیما خوبیش به این بود که حداقل یه دفترچه تلفنی همراه مامانامون بود که شماره ضروریاشونو تو می نوشتن اما
... فکر میکنم بايد برم بست بشينم جلو در صدا و سيما و بلکه يه فرجي شد و علي رو ديدم . به افکار خودم خنديدم و وارد دانشگاه شدم . استاد سر کلاس بود و مشغول درس دادن. نشستم سر کلاس و برگه هام رو گذاشتم جلو روم . خدايا من چرا اينقدر بيخيالم ؟ ولي خيلي گلي... اگه تو مواظبم نباشي نابودم ... مثل ديشب که نجاتم دادي ... قربونت برم ... کمک کن خونه رو يه جوري پيدا کنم ...حدود يه ساعت از کلاس گذشته بود که در زده شد . مشغول نوشتن بودم . در باز شد و يکي اومد تو . همهمه بچه ها بلند شد ن. سرم رو گرفتم بالا ببينم چه خبره که قلبم شروع کرد به ديوونه بازي درآوردن . محمد اينجا چيکار مي کرد؟ محمد -: سلام ... استاد شرمنده خانم رادمهر هستن ؟استاد -: احوال شما اقاي نصر؟ بله .. امري داشتين؟ نفسش رو صدا دار فوت کرد بيرون . محمد -: ميشه لطف کنيد اجازه بدين با من بيان که بريم ؟ استاد -: بله بله ... ايرادي نداره ... بمن نگاه کرد و گفت استاد -: مي تونيد تشريف ببريد ... محمد بدون اينکه به سمت بچه ها نگاهي بندازه عذرخواهي کرد و رفت بيرون . منم از ديدن فرشته نجاتم اونقدر ذوق زده شده بودم که نشد حتی يکم برا بچه ها قر بيام و قيافه هاشونو ببينم . با دستپاچگي وسايلم رو جمع کردم و با تشکر زدم بيرون . تو راهرو ايستاده بود . نگاه پر از خشمش رو بهم دوخت و راه افتاد . معلوم نبود چشه ؟ يعني اومده دنبالم چيکار ؟ اصلا فهميده ديشب نبودم ؟ واسه هر چي که اومده خدايا شکرت ... ديگه اواره نميمونم...رسيديم جلو در خونه . پياده شديم و از پله ها بالا رفتيم . در روباز کرد و وارد شد . منم که هميشه خدا پشت سرش. در رو بستم و چرخيدم داخل خونه که صورتم سوخت . دستم رو گذاشتم روي گونه ام و با ناباوري خيره شدم تو چشماي غضبناک محمد ... چرا ؟ داد زد . محمد -: کدوم گوري بودي ديشب تا حالا ؟ نمي گي دست من امانتي؟ نمي فهمي بايد بهم خبر بدي کدوم قبرستوني مي موني و کي مياي ؟ نمي فهمي اينا رو ؟چشمام پر شد . همونطور خيره بودم بهش . اشک هام ريختن . صدام رو اوردم پايين . -: من ... من ... خيره بود بهم و بلند بلند نفس مي کشيد . -: من آدرس اينجا رو نداشتم ... گوشيمم خاموش شد چون باطريش تموم شد ... من زنگ زدم بهتون ... من ... من ...تقصیری نداشتم نمی خواستم نگرانتون کنم متاسفم ... ببخشيد ...دويدم سمت اتاقم و نشستم پشت در . زانوهام رو بغل کردم .چند دقه اي همونطور نشستم و گريه کردم . اين دفعه از خوشحالي . از خوشحاليه اينکه نگرانم شده بود . حتي به عنوان يه امانت ... اما نگرانم شده بود . چند ضربه به در کوبيده شد . محمد –: در رو باز کن ...صداش رو آورده بود پايين تر . نمي تونستم جلوش مقاومت کنم پس بلافاصله بلند شدم و در رو باز کردم . سرش پايين بود . محمد -: کجا بودي ؟ نيشم شل شد . اشکام رو مثل بچه ها با آستين مانتوم پاک کردم و کامل براش توضيح دادم . -: گوشيم که خاموش شد مي خواستم از يکي تلفن بگيرم ولي خب ...شمارتونو حفظ نبودم ... بعدش یه خورده تو همون خيابون بالا و پايين رفتم تا اينکه چشمم خورد به يه مسجد ... موندم اونجا ... شب در مسجد رو بستني هم قايم شدم تا شبو بمونم اونجا و تو خيابون نباشم ...