eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام شما هم دوستان عزیز کانال را به دوستان واشنایان خودتون معرفی کنید مخصوصا نسل جوان چون رمانهای غیر اخلاقی تو کانالها پره حتی بنده به عینه دیدم تو کانالی که به اسم خانم فاطمه زهرا یا یکی از ائمه است برداشتن رمان غیر مجاز گذاشتن این خطر جدی است برای نسلهای اینده ما که مطمئنا کار دشمنه در این کار خداپسندانه سهیم باشید من تعداد زیادی پیام داشتم که این کانال باعث تغییر مسیر زندگیشون شده ویا دخترانیکه بیحجاب بودن از طریق این کانال مححبه و چادری شدن خدارو صدهزار مرتبه شکر 🌹🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمت_شصت_و_دوم_رمان 😍 #برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️ تو اين مدت کلي از تنهايي در اومده بودم . حس قش
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ اصلا طاقت ديدن اين صحنه هاي عاشقونه رو نداشتم. خيلي حالم گرفته ميشد . به جاي خالي حلقه تو دستم خيره شدم.تو اين مدت همه تلاشم رو به کار بسته بودم تا همسر محمدنباشم و کاملا هم موفق بودم .چون احدي ما رو با هم نديده . تو دانشگاه هم اصلا کسي نميدونست من متاهلم مثلا ! به جز اطرافيانمون. قدم هامو تند کردم . وارد ساختمون شدم . از پله ها رفتم بالا . دوست داشتم از پله ها استفاده کنم . کليد رو انداختم داخل قفل و چرخوندم . اوووه چقدر کفش !! در رو بستم و چادرم رو سرم جابجا کردم . تو استديو بودن و در باز بود. صداشون مي اومد . مونده بودم برم سلام بدم يا نه که محمد اومد بيرون . سلام داد و با لبخند نگاهم کرد. بعد مرتضی دو نفر ديگه اومدن بيرون و نوبتي حال و احوال پرسي کردم. با همشون.اون دو نفر رو هم شناختم. اون شب که رفته بوديم فضولي ديده بودمشون . چقدر گرم و صميمي باهام حرف ميزدن . محمد تمام مدت با لبخند نگاهم ميکرد . عاقبت به حرف اومد .محمد -: ايشون اقا شايان هستن ... ايشونم اقا مازيار ...دوباره سري تکون دادم. عذر خواهي کردم و رفتم تو اتاق . دامن و تونيک پوشيدم و روسري و چادر انداختم رو سرم . ميدونستم انقدر درگير کار شدن که هيچي نخوردن. ميخواستم برم بيرون که در زده شد . باز کردم . محمد توي قاب در ايستاده بود . لبخند که مي زد دلم هوري ميريخت پائين . همونطور خيره شده بودم بهش. محمد -: اجازه هست ؟ فهميدم ميخواد بياد تو . کشيدم کنار و اومد داخل . در رو بست و نشست روي تخت. همونجا تکيه دادم به در . محمد -: ميخواستم بگم بچه ها امروز و فردا کلا اينجان ، اذيت که نميشي؟ -: شما صاحبخونه و صاحب اختياري .. من چيکاره ام ؟ محمد -: تو... همخونه مني ...-: نه .. اذيت نميشم ...محمد -: مطمئني؟ سري تکون دادم . -: عجله داري ؟ منطورم واسه تموم کردن کارته ؟ کف دستاشو عقب تر برد و گذاشت روي تخت . يه پاش رو هم انداخت رو يه پاي ديگه اش محمد -: اره ... بايد سريع اينو تموم کنم ... ميخوام بعدش برم سراغ یه کا رتوپ واسه همینه میترسم اگه اینکارنصفه بمونه دیگه فراموش شه وزحمت هامون حیف وهدر شه . انگار قصد نداشت بره . چه بهتر . يه مدت بود که به شدت اعصابم خورد بود . اصلا فکر کنم که از وقتي شيده اينا رفته بودن . محمد مهربون تر شده بود و اين من رو به شدت ازار مي داد . نميتونستم تحمل کنم . ديگه تحملم تموم شده بود. ديگه اينجا بودن واسم عذاب بود .چون محمد مهربون بود ولي من نداشتمش.مال من نبود .. نخواهد بود و نميخواست که باشه ...دلش جاي ديگه گير بود. سرم پايين بود و چادرم رو شونه ام افتاده بود . سرم رو اوردم بالا و ديدم محمد خيره شده بهم . واقعا ديگه طاقتم طاق شده بود . نميتونستم اينجا رو تحمل کنم . پس به زبون اوردم چيزيو که مدتها بود بهش فکر ميکردم -: اقاي خواننده؟ ميشه شماره ناهيد خانومو بهم بدي ؟ابروهاش رفت بالا و صاف نشست و پرسيد. صندلي رو کشيدم کنارتخت و نشستم روش . -: يادته بهت گفتم برات خوابايي ديدم که اکه زرنگ باشي ميتوني ناهيد و برگردوني؟ ...فقط نگاهم کرد و حرفي نزد -: راستش من يه فکري دارم ... بازم حرفي نزد . فقط نگاهم مي کرد . کاش ميشد همين فردا ناهيد برگرده و من خلاص شم از اينهمه عذاب . مصمم تر شدم . -: ميخوام باهاش حرف بزنم و بگم بياد تا از شما موسيقي در حد ابتدايي ياد بگيريم و طرز زدن يه ساز مثلا پيانو رو ... هيچ حرفي نميزد . بزور لبخندي زدم و ادامه دادم .-: البته اگه ميخواي ناهيد خانومت رو بياري تو خونه ات ... بايد يکم هم خرج کني... از چيزايي که بلدي يکم يادمون بدي ... اينطوري بهانه اي وجود داره که ناهيد خانم هفته اي دوبار بياد اينجا و شما بتوني يه کارايي بکني... سرم رو انداختم پايين . بازم صداي نفس هاش بود که غم ها عالم و ادم رو از يادم برد. پشيمون شدم از حرفي که زدم . ولي ديگه گفته بودم. کاش مي شد اين صداي نفس ها تا اخر عمرم برا من باشه. يادم باشه يه بار قبل رفتن صداي نفس هاشو ضبط کنم ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ البته اگه اگه يکي از دوستات زحمت اين اموزش رو بکشن خيلي بهتره و اصلا شک نميکنه...احتمال رد کردن پيشنهاد من هم کمتر ميشه ... باشه ؟ قبوله ؟ با صداي ارومي گفت .محمد -: قبوله ...-: پس شمارشو بده ... اعتراف ميکنم که ديگه چيزي ازم باقي نمونده بود . گوشيشو گذاشت روي عسلي کنار تختم و بلند شد رفت سمت در. درو که باز کرد چرخيدطرفم محمد -: واقعا دوست داري از اينجا بري؟ فقط نگاهش کردم . رفت و در رو هم بست . به بغضم اجازه ندادم که تبديل به اشک بشه . براي جلوگيري از گريه رفتم بيرون و براشون چاي دم کردم و ميوه چيدم . صداي خوندن محمد مي اومد. در استديو باز بود ميخواستم چايي بريزم که يکي اومد تو اشپزخونه . مرتضي بود. مرتضي -: واااي .. عاطفه خانوم دست شما دردنکنه... چقدر زحمت کشيدين... خودمون ميبريم...من موندم اين اينجا چيکار ميکرد اخه ؟-: نه اقا مرتضي...چه زحمتي...من سيني رو برداشتم و مرتضي هم ظرف ميوه و چند تا پيش دستي . داخل استديو نرفتم . دم در ايستادم . مرتضي وسيله هاي توي دستشو برد داخل و بعد اومد سيني رو هم از من گرفت . برگشتم تو اشپزخونه و شام پختم. کم کم هوا داشت تاريک ميشد.خدا رو شکر که در استديو باز بود و صداي خوندن محمد رو ميشنيدم. وضو گرفتم و نماز خوندم . همه چراغها رو خاموش کردم . فقط چراغ استديو روشن بود و هود توي اشپزخونه . سرم گرم شام بود . قيمه پخته بودم .گذاشتم قشنگ جا بيفته و برنج رو هم آبکش کردم آماده بود زيرش رو خاموش کردم . شام خوردني دوباره گرمش ميکردم.يه چاي واس خودم ريختم و نشستم پشت ميز . صداي محمد همه قلب و روحم رو اروم مي کرد انقدر خونده بود که حالا همش رو حفظ بودم. ساعت هشت بود و مي دونستم که حالا حالا ها گرسنه اشون نميشه . چاييمو سر کشيدم . محمد دوباره شروع کرد از اول خوندن . داشت تحريرها رو کار ميکرد . همش استپ ميکرد و ميگفت که دوباره ميخونم . بعد يه مدت دوباره اهنگ از اول پلي شد و صداي محمد. شروع کردم اروم اروم باهاش خوندن. چقدر دلم براي خودش و صداي نفس هاش تنگ ميشد . مي دونستم که کم کم بايد بار و بنديلم رو جمع کنم . ديگه تحمل اين شهر رو نداشتم. قيد دانشگاه رو هم حاضر بودم بزنم . فقط ميخواستم برم . داشتم اينجا نابود مي شدم . گريه کردم . اشک هام بي اختيار ميريختن و با محمد زمزمه ميکردم . سرم رو گذاشتم رو ميز. خيلي تو اون حالت موندم. سرم رو از رو ميز برداشتم و اشک هام رو پاک کردم . به قول داداش علي فکر نميکردم اينقدر عاشق باشم . رفتم سراغ يخچالو بي هدف توش رو نگاه کردم. اصلا نفهميدم واسه چي يخچالو باز کردم.درشو بستم . زير لب زمزمه کردم ... -: کاش ميشد صداي نفس هاتو براي هميشه تو گوشهام جا بذاري ... اهي کشيدم و دستم رو از رو دستگيره يخچال برداشتم . چرخيدم . محکم خوردم به يه چيزي. ترسيدم مرتضي باشه.سريع خواستم خودم رو بکشم عقب که بازومو گرفت. از صداي نفس هاش شناختمش . محمدم بود. دستش که روي بازوم بود همه انرژيم رو گرفته بود . صداي محمد هنوز هم از استوديو مي اومد ولي خودش اينجا بود . انرژي اي واسه حرف زدن نداشتم . محمد -: چته تو ؟ الان دو هفته اس که اينطوري هستي ... يا فقط گريه ميکني يا بغض داري ؟ بودن اينجا اذيتت مي کنه ؟میخوای ببرمت پیش پدر مادرت ببینیشون حرفي نزدم .بغضم ترکيد و باز گريه کردم . اين بار شونه هام ميلرزيدن . حس کردم محمد چيزي ميخواد بگه .مرتضي اومد تو محمد حرفشو خورد . يکم منتظر موند تا مرتضي بره ولي پررو پررو ايستاده بود بهمون نگاه ميکرد . محمد با حرص دستم رو کشيد و برد توي اتاقش . هنوزم داشتم گريه مي کردم. در رو بست و من رو چسبوند به در . اتاقش تاريک بود. دست راستش رو گذاشت روي شونه ام و خم شد و صورتش رو مقابل صورتم گرفت .محمد -: بگو چته ...-: مهم نيس...صداش رفت بالا. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ محمد -: د لعنتي اگه مهم نبود ذهن من دو هفته مشغولش نميشد ... حالا بگو چته ؟ هق هقم بيشتر شد. دست چپش رو گذاشت روي گونه ام و با شصتش اشک هام رو پاک کرد. ديگه واقعا داشتم جون ميدادم . برام همه اين مهربوني هاش عذاب اليم بود . حالم رو بد ميکرد . بعدش موهام رو فرو کرد داخل روسريم . دستش رو همونجا روي موهام موند . سرش رو اورد جلو تر . محمد -: بگو چته ؟ بگو .. بگو عاطفه ...دستش رو از روي شونه ام کنار زدم و گفتم -: ميخوام برم ... مي خوام از اين جا برم ... ميفهمي ؟ زدم بيرون و رفتم سمت اتاقم . در رو باز نکرده بودم که مرتضي صدام کرد . برگشتم نگاهش کردم . چيزي نگفت ! منم رفتم تو در رو بستم . نگاهم به گوشي محمد افتاد . برش داشتم . شماره ناهيد رو زدم تو گوشي خودم . همون لحظه باهاش تماس گرفتم . بعد از چهار تا بوق برداشت و ناهيد -: بفرمائيد ...-: سلام ناهيد خانوم ... خوبي؟ ناهيد -: سلام شرمنده به جا نياوردم ...-: عاطفه ام گلم ... ناهيد -: عه عاطفه جان خوبي ؟ چطوري عزيزم؟چه خبرا؟ چي شده ياد ما کردي ؟ -: خبر که سلامتي ... ناهيد جان راستش يه پيشنهاد عالي داشتم برات که خيلي خوشحال ميشم قبول کني همراهيم کني ...ناهيد -: خيره ... -: راستش يکي از دوستاي اقاي خواننده قبول کرده که بمن موسيقي ياد بده ... در حد ابتدايي و همينطور پيانو رو ... ولي من تنهايي روم نميشه برم ... بعدشم جز تو کسي رو نميشناسم ...ميشه خواهش کنم بياي باهم شرکت کنيم ؟ يه مدت سکوت کرد و گفت . ناهيد -: آخ ... خب ... من که نميشه بيام... شايد اون نخواد اصلا ...-: نه هماهنگه ... باهاش صحبت کردم بعد به شما گفتم...ناهيد -: حالا کدوم دوست محمد هست؟ واي باز اين اسم محمد رو اورد . صدام رفت رو ويبره . ساکت شدم . ناهيد -: الو ؟ يه نفس عميق کشيدم و گفتم -: مازيار ...اوهوع ... چي گفتم ... از خودم اسم پروندم . حالا شايد بدبخت بلد نباشه يا نخواد ...ناهيد -: نمي دونم که والا ... اخه ... نذاشتم ادامه بده . بايد هر جور شده مي اومد و من رو خلاص ميکرد از اينهمه عذاب . -: اخه نداره .. بيا ديگه ... بيا بابا ... هفته اي دو روزه ... چيزي رو که از دست نميديم هيچ ... يه چيز جالب هم يادم ميگيريم به برکت اقاي خواننده ...دوتامونم زديم زير خنده. اون از ته دل من مصنوعي . ناهيد -: ولي همچين بيراه هم نمي گي ؟حالا کي هست اين کلاسا ؟باز خنديديم . -: از دي ماه ديگه شروع ميشه ... باز خبرت مي کنم ... يه دنيا ممنون که قبول کردي ... -: خواهش عزيزم پس خبر از تو ... -: چشم کاري باري ؟-: نه قربونت ... -: بازم ببخش مزاحم شدم...خداحافظ ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
در لحظاتی که از ته دل می‌خندید، انديشيدن متوقف میشود. امکان ندارد بخندید و در عين حال بينديشید. پس در دورانی از زندگی که موضوعی فکرتان را مدام مشغول کرده، سراغ شرایطی بروید که شادمانی و خندیدن را برایتان فراهم کند. افراد شاد را از دست ندهید و ارتباط خود را با آنها بیشتر کنید. شجاعت داشته باش و خودت باش... با همه کاستی ها و نقص هایت شهامت داشته باش و تندیس زندگی خودت را بساز. تقدیس گر زندگی دیگران نباش. آنقدر استعداد و خوبی و توان در خودت هست که دیگران تقدیست کنند. حکایت نویس زندگی خود باش، نه حکایت نویس دیگران. زندگی خودت حکایتی تر از همه است. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
عاشقانه_های_من_و_خدا_خداتوراکافیست.mp3
19.47M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زيباترين سلام دنيا طلوع خورشيد است☀️ آن را بدون غروبش تقدیمتان میکنم برایتان قلبی خالی از بغض و کدورت چشمی بینا ، ذهنی‌ آگاه و روشن، لحظاتی ناب آرزومندم. سلام صبحتون بخیر و نیکی🌹 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قوی_ترین_قطب_نمای_موفقیت_در_زندگی.mp3
7.81M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_شصت_و_پنجم_رمان 😍 #برای_من_
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ اين چه حرفيه عزيزم سلام برسون خدافظ ... تماس رو قطع کردم... به کي سلام برسونم ؟ ها؟ به محمد ؟ عجب ادميه قبول کرد . اگه من بودم عمرن تو روي طرف نگاه نميکردم . گوشيه محمد رو برداشتم ببرم بدم بهش . چقدر دلم ميخواست فايل به فايلشو بريزم بيرون... فضولي کنم ... ولي خيلي بد ميشد... ووويي چقدر نزديکم ايستاده بود. دستش رو صورتم بود ولي هيچي حس نميکردم از بس ناراحت بودم . رفتم بيرون ...... هر ازگاهي صدايي از استديو بلند مي شد . اونم که الان که درش بسته بود... چرا بستن ؟ گوشي رو گذاشتم رو اپن و رفتم تو اشپزخونه. به قابلمه غذام سري زدم . خوب پخته بود . زيرش رو خاموش کردم. يهو صداي مرتضي اومد مرتضي -: محمد چي ميگفت بهت؟ سکته کردم بابا . کنار من ايستاده بود و شونه اش رو به هود تکيه داده بود. به تو چه .. چه پررو ان ملت ... فقط نگاهش کردم. سرشو انداخت پائين . مرتضي -: اذيتت ميکنه؟ وااا ؟ من موندم تو کف روي اين بشر . چه خودموني! مرتضي -: پرسيدم اذيتت ميکنه؟ محمد -: آره اذيتش مي کنم ... که چي؟ برگشتم عقب . محمد دم آشپزخونه ايستاده بود و دست به سينه تکيه داده بود به اپن . خدايا اينا چرا اومدني يه عهن و اوهوني بلد نيستن؟ عين جن ظاهر ميشن ...محمد تکيه اش رو از اپن گرفت . دستش رو انداخت و اومد جلو. روبروي محمد مرتضي ايستاد. محمد -: که چي؟ مرتضي -: محمد من فقط يه سوال پرسيدم ...قلبم داشت مي اومد تو دهنم ... خيلي ترسيده بودم. صداي محمد رفت بالا.محمد -: منم سوال پرسيدم... اره زنمه اذيتش ميکنم... که چي؟ چيکار ميخواي کني؟ صداش باز رفت بالاتر . محمد -: چيکار ميتوني بکني؟ خيلي عصبي بود . خدايا چيکار کنم ؟ مرتضي پوزخندي زد و گفت. مرتضي-: زنت؟ يا حسين محمد منفجر شد . مرتضي رو محکم هل داد . مرتضي خورد به کابينت پشت سرش. محمد فقط دندوناش رو هم فشار ميداد. مثل اونروزي که منو با مهدي موقع تماشای عکساش ديده بود نفس ميکشيد صداش اوج گرفت. محمد -: مرتضي... مرتضي...مرتضي ... دست چپش رو مشت کرد و کوبيد کنار گوش مرتضي رو کابينت . اي لعنت به من که وجودم همه جا باعث دلخوري و دردسر بود. با بغض گفتم .-: بس کنيد بسه ... چرا به خاطر من که تا يکي دوماه ديگه ميرم .. الکي دوستيتونو به هم می زنيد ... بس کنيد ...محمد توي همون حالت سرش رو انداخت پایین ولي صداي نفساش هنوز اروم نشده بود . مرتضي هم به من خيره شده بود. دويدم تو اتاق و در رو بستم. زنگ زدم به علي . اين دومين بار بود که بهش زنگ ميزدم. علي -: الو ؟ -: سلام علي اقا خوبيد؟ علي -: سلام خواهري ؟ چطوري ؟ چه خبرا ؟ :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ نفس عميقي کشيدم . علي -: ابجي چيزي شده ؟ اتفاقي افتاده ؟ همه چيز رو براش تعريف کردم وبهش گفتم که دوست دارم برم . تمام مدت سکوت کرد و به حرفام گوش داد . حرفام که تموم باز چند ثانيه سکوت کرد . علي -: خواهري ؟ منتظر موندم حرفشو بزنه . علي -: به محمد بگو که دوستش داري...خون تو رگهام يخ بست . -: نه ... نه ... اصلا ... نميتونم ... نه نميشه ... نبايد اينکارو بکنم ... علي -: باشه .. باشه ابجي اروم باش ... فقط يه پيشنهاد بود .. احساس مي کنم يه مرگش هست...-: نه علي اقا ... کاش مي شد ... ولي ميدونم فقط دارم خودم رو خرد مي کنم ... علي -: بذار من الان زنگ بزنم ببینم چشه ؟ -: اخه ميفهمه من خبر دادم ...علي -: نه خواهري ... نميذارم بفهمه ... خيالت راحت ... -: باشه هر جور صلاح مي دونيد... علي -: خدافظ ...-: خدافظ ...امروز اصلا درس نخونده بودم . خاک به سرم . ۱۷، ۱۸ روز ديگه امتحانام شروع ميشد . کتابم رو باز کردم . نيم ساعت تموم مشغول ورق زدن بودم. اصلا تمرکز نداشتم . خسته بودم از اينجا . از يه طرف هم دلم نميخواست محمد رو از دست بدم . من فقط يکي دوماهه ديگه اينجا مهمون بودم.پس بايد کاري ميکردم که بهترين خاطراتم رو رقم بزنم . هر چند الانشم بهترين روزا رو داشتم. ولي دلم ميخواست ديگه جنگ و دعوا راه نندازيم. کتاب رو بستم و بيرون رفتم. مرتضي روي مبل نشسته بود آرنجاش رو پاش بود و سرشم پائين بود . محمدم تو اشپزخونه بود . رفتم داخل اشپزخونه . سرش رو با دستاش گرفته بود و ارنجاش هم رو ميز بود . اي من قربون اون حرص خوردن تو... کاش ميتونستم بهت بگم چقدر دوستت دارم... کاش ميشد بهت بگم نفسم به صداي نفس هات بسته است ... بعد اينکه از اينجا برم حتمي ترين بيماريم تنگي نفسه ...رفتم سر کابينتها و يه ليوان برداشتم و براش اب ريختم. گذاشتم مقابلش. سرش رو بلند نکرد . خم شدم و دم گوشش زمزمه کردم . -: اقاي خواننده ؟پاشو برو از دلش در بيار ...سرش رو گرفت بالا و خيره شد تو چشمام . استغفرالله ...بيخيال عاطفه مرتضي بلند شد . مرتضي -: با اجازه ... رفت سمت در . نگاهم رو از مرتضي گرفتم و باز به محمد خيره شدم . بلند شد و تند از اشپزخونه زد بيرون . محمد -: مرتضي واستا ... از اشپزخونه ميديدمشون . مرتضي ايستاد ولي برنگشت . محمد رفت مقابلش ايستاد و محکم بغلش کرد . محمد -: ببخش مرتضي ... دست خودم نبود ...مرتضي هم دستاشو حلقه کرد دور محمد . سفره رو با خوشحالي انداختم و خووووشگل چيدمش .بچه ها هميشه ميگفتن اگه فقط يه نفر تو خانواده ما سليقه داشته باشه اون عاطفه اس . محمد از روز مهموني ديگه فرش رو جمع نکرده بودو گاهي نمازامون رو روي اون ميخونديم . اخ گفتم نماز . عاشق نماز خوندن محمد بودم ...غش و ضعف ميرفتم ...اصلا هر چي بگم بازم کمه ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
21563: 🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ خلاصه اين دوروز هم به خوبي و خوشي گذشت و من مشغول درسم شدم. روز تعطيليم بود و نشسته بودم پشت ميزم و مشغول درس . شب بود و شام رو هم خورده بوديم . گاهي خودم غذا درست مي کردم و گاهي محمد از بيرون مي گرفت . طبق معمول با صداي محمد درس مي خوندم . خسته شده بودم يکم . براي استراحت صداي اهنگ رو بردم بالا و هندزفريمو محکم تر فرو کردم تو گوشم و با انگشتام فشار دادم . صدام رو گرفتم رو سرم . البته خودم صداي خودم رو نمي شنيدم. خيلي کيف مي داد . موهام هم همش سر مي خورد مي افتاد روي صورتم و دماغمو قلقلک مداد . وسطاي خوندن ميخنديدم. اهنگ تموم شد. از ترس اين که نکنه محمد بياد خونه و صدام رو بشنوه اهنگ رو قطع کردم.خواستم برم بيرون سرک بکشم ببينم سوتي نداده باشم!!!!! وااااي !!! بسم الله ... عين جن ميمونه ... خاک تو سرم شد ...محمد رو تختم نشسته بود و با خنده بهم نگاه مي کرد . واي بيچاره شدم . نشستم رو صندليم و سرم رو انداختم پائين . خيلي خجالت مي کشيدم . خيلي ضايع شدم. داشتم خودم رو فحش مي دادم که محمد بلند شد و اومد طرفم . دستشو راستشو گرفت جلوم .برای اولین بار هرچند دوبار هم قبل این دستامو گرفته بود ولی دیگه نه مثل الآن خيره شدم به دستش .يعني چي ؟ ... يعني الان دستم رو بذارم تودستت؟ واي نه عمرا ...دستش رو تکون داد . ناچارا دستم رو گذاشتم تو دستش . ووويييي !!! داشتم جون مي دادم . اخه اين چه کاراييه که تو ميکني پسر ؟ من رو مي کشي آخر ... دستم به وضوح مي لرزيد . کشوندم و بلند شد . دستم رو ويبره بود . مطمعنا فهميده بود که جونم واسش درمیره .انگار لال شده بودم . دستمو کشيد و راه افتاد . منم دنبالش. دلم ميخواست دستمو بکشم بيرون . به دستامون خيره شده بودم و از ديدن اينکه دستام تو دستاش خيلي کوچولو ديده میشن قند تو دلن آب میشد رفتيم داخل استديو . من رو کشوند تو اون قسمت که مي خوندن . خب نمي دونم اسمش چيه؟ پشت ميکروفنش نگهم داشت . ميکروفن رو اورد پايينتر و قدش رو جلو دهن من تنظيم کرد . با تعجب داشتم نگاهش مي کردم .ديگه واقعا داشتم از خجالت اب ميشدم . دليلش رو هم نميدونستم . با دستام موهام رو که يه خورده اش ريخته بود رو صورتم رو کنار زدم و زدم بالا . هدفون رو گذاشت رو سرم . رفت بيرون و در روبست . پشت شيشه روبروم ايستاد و هدفونش رو گذاشت رو گوشش . ميدونستم وقتي حرف بزنم فقط محمد که هدفون رو گوششه صدامو کي شنوه . خب دوبارتو استديو خونده بودم و ميدونشستم چه خبره تقريبا -: اقاي خواننده ؟چيکار داري مي کني؟داشت با کامپيوتر روبروش ور ميرفت . صدام رو که شنيد سرش رو اورد بالا و نگاهم کرد . دست از کار کشيد و صاف ايستاد . محمد-: براي من بخون ...خب اينو که خودمم ميدونستم . -: اخه من بلد نيستم ... نمي تونم ...محمد لبخندي زد و گفت محمد -: چند بار خوندنتو شنيدم ... الانم راه فرار نداري ...بايد بخوني ...پامو کوبيدم رو زمين .-: محممممد ...يه خنده خوشگل تحويلم داد . قلبم ريخت. محمد -:چه عجب اسممو از زبونت شنیدم.دوباره رفت تو کامپيوترش و چند ثانيه بعد سرش رو اورد بالا . بهانه اوردم . -: من درس دارم نميتونم ...صاف شد . محمد -: يکي از اهنگاي خودمو پلي ميکنم :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹 ❤️ برخورد با فرد عصبانی اگر گفت وگو دارد به بددهنی و بدزبانی کشیده می شود آن را متوقف کنید دست هایتان را به علامت تسلیم بالا ببرید و قاطعانه اما با آرامش بگویید: «تو الان خیلی عصبانی هستین و چیزهایی می گویی که واقعاً آن طور فکر نمی کنی (از شک و تردید خودتان به او امتیاز بدهید)پس من به سهم خود معذرت می خواهم.بعداً وقتی آرام شدی با هم صحبت می کنیم.» بعد از اتاق بیرون بروید یا از طرف بخواهید اتاق را ترک کند. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
زندگی سهم مردم خشک و انعطاف ناپذیر نیست آنهایی که خشک هستند سهم شان سختی و فشار است زندگی به آنهایی تعلق داردکه شاد هستند ودر آرامش اند آنهایی که میدانند بودنشان را چگونه با شکر گزاری جشن بگیرند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
21563: 🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_شصت_و_هشتم_رمان 😍 #ب
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ اي بابا کوتاه بيا هم نيست.منم بدم نمي اومد ولي جلو محمد راحت نبودم .ميترسيدم خراب کنم. آهنگ پلي شد. محمد -: حفظي ؟ -: اره ... ولي يه دقه صبر کن...اهنگ رو استپ کرد و منتظر نگاهم کرد . « محمد » عاطفه -: تو رو روتو کن اونور ...خنديدم -: چرا ؟ عاطفه -: من اينطوري نميتونم تمرکز کنم ...سر تکون دادم ... اهنگ رو پلي کردم و پشتمو بهش کردم . ضرب اهنگ رو طبق عادتم با پام روي زمين ميرفتم. صدام پخش شد و صداش زير صدام . واضح نبود . اروم مي خوند. چشمامو بستم تا صداشو تشخيص بدم . مصرع به مصرع صداش بلند تر ميشد و لرزشش کمتر . هنگ کرده بودم . صداش واقعا قشنگ بود . لحظه به لحظه صداش قوي تر ميشد. وسطاي اهنگ بود که بهت زده چرخيدم طرفش . همين که نگاهش به چشمام افتاد سريع چشماشو بست . آهنگ تموم شد و آهنگ بعدي پلي شد . سريع حمله کردم طرف کامپيوتر و زدم صداش ضبط شه . واقعا عالي ميخوند. گاهي با صداي خودش مي خوند و بعضي جاهاشوسعی مي کرد با بم صداش بخونه تا بتونه چیزی رو که من اجرا کردم درست اجراکنه آهنگ سوم پلي شد. واقعا توي شوک بودم . چشماشو باز کرد و بهم خيره شد و خوند . ميگفت هيچي از نت سردرنمياره ولي همه رو درست ميخوند. بعضي جاها يکم فالش ميشد. همه سعيشو مي کرد تا صداش رو شبيه من کنه. همه تحريرهام رو مو به مو اجرا ميکرد . همه اوج و فرود هام رو به زيبايي اجرايي مي کرد .لحنم رو درست مثل خودم از اب در مي اورد. حتي... حتي طرز ادا کردن کلماتم رو درست مثل خودم اجرا ميکرد. واقعا عالي بود . زبونم بند اومده بود. بعد از خوندن خودم تا حالا ازخوندن هيچ کسي اينقدر به وجد نيومده بودم .خوندنشو شنيده بودم و ميدونستم صداش قشنگه حتي حرف زدن معموليش.. ولي فکر نميکردم اينقدر خوب و بي نظير بخونه . ايراد داشت ولي اينها واسه منه خواننده ايراد به حساب مي اومد نه براي کسي که فقط از روي گوش کردن اهنگ بتونه اينطور اجرا کنه . اهنگ تموم شد .گوشيو از رو گوشش برداشت و گذاشت روي ميکروفون و اومد بيرون.آهنگ بعدي که پلي ميشد رو قطع کردم. هدفون رو از رو سرم سر دادم و افتاد رو گردنم. جلوي در ايستاد. عاطفه -: همينجوري واستادي داري نگاه ميکني. نه دو تا حرف میزنی نه لبخند مي زني ادم بفهمه خوب خونده يا بد؟به خودم اومدم . خنديدم به حرفش با لحن مسخره اي گفتم . -: افرين ... خيلي خوب بود ... واقعا نمي دونستم چي بگم و چطور ازش تعريف کنم . مخم هنگ کرده بود . عين يه کوه اتشفشان فوران کرد. چشماش گرد شد . خيلي عصبي به نظر ميرسيد. عاطفه -: فحش مي دادي از اين تعريفت بهتر بود ...-: چي ؟ بلند گفت .عاطفه -: گفتم اين تعريفت از صد تا فحش برام بدتر بود ... فقط نگاهش کردم . اصلا نميتونستم کاري کنم . قيافه اش خيلي بامزه شده بود . لبخند زدم .داد زد. عاطفه -: بي احساس ... بي احساس..دستاشو مشت کرده بود . رفت سمت در . پريدم و دستشو گرفتم . دستمو پس زد و گفت. عاطفه -: بي احساسه خيارشور...رفت بيرون و در رو کوبيد . خودم رو پرت کردم رو صندلي . چند دقه همينطور به مانيتور سيستم خيره شده بودم . دست بردم و صداش رو پلي کردم . و هدفون روگذاشتم روي گوشم . :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ تمام مدت لبخند مي زد . چقدر حال کردم وقتي سعي ميکرد صداي من رو تقليد کنه . ياد حرفش افتادم .-: حالا چرا خيار شور؟ بلند زدم زير خنده . راست ميگفت خب طفلک... عين خيارشور ازش تعريف کردم . ولي چيکار ميکردم؟ حداقل يه عزيزم ميذاشتم تنگش ...اوه ... چه غلطا ...نميدونم چطوري بايد از دخترا تعريف کردچون هر چی ميگي عصبي ترميشن .بلند شدم برم از دلش دربيارم... رفتم سمت اتاقش. در زدم -: عاطفه خانوووم ؟ از تو داد زد .عاطفه -: بله ؟ خنديدم -: در رو باز کن خب .چند ثانيه بعد در به روم باز شد . موباز بود. چقدر چهره اش عوض شده بود . نه انگار ديگه عصبي نبود و اروم شده بود-: ميخواستم بگم خيلي عالي خوندي ...واقعا عالي بود ...لبخند زد و گونه اش چال افتاد. عاطفه -: ببخش که اون حرفو زدم ، نميدونم چرا عصباني شدم درحالي که تو چيزي نگفتی ...سکوت طولاني اي بينمون حاکم شد. هيچ کدوم نه حرف مي زديم نه چيزي ميگفتيم . اون به زمين نگاه ميکرد و من به اون . مغزم فرمان يه کاري رو مي دادو انگارحرکاتم دست خودم نبود . دلو زدم به دريا و يه قدم رفتم جلو . داشت نگاهم ميکرد. با تعجب . خودمم از خودم داشتم تعجب ميکردم . خم شدم آروم پيشونيش رو بوسيدم . نميدونم چه مرگم بود و چرا اينکارو کردم؟ يه لحظه لرزيد . بهش حق ميدادم . يکم مکث کردم و ازش جدا شدم . چراغا رو خاموش کردم و رفتم تو اتاقم . دراز کشيدم رو تخت و چشمامو بستم . لبخند بي دليلي رو لبهام بود. قلبم هنوز تند ميزد . مرور کردم خاطراتمو . از روز اولي که اومده بود اينجا تا امروز. لبخندم از روي لبام نميرفت. با همون خاطرات خوابم برد . صبح با صداي الارم گوشيم بيدار شدم. همه روزاي هفته رو ساعت هفت صبح تنظيم شده بود . براي نماز صبح هم خودم به طور اتوماتيک! بيدار ميشدم . عاطفه داشت چايي دم ميکرد .حواسش بهم نبود. يه لبخند زدم و سلام دادم . نمي دونم چرا يه مدته همش نيشم بازه ؟ برگشت و جوابم رو داد . رفتم دستشويي ابي به سر و صورتم زدم . اومدم بيرون . اوه چه سرعتي؟ ميز صبحانه رو چيده بود . حوله رو انداختم رو دوشم و رفتم سر ميز . -: خوبي؟ صبحت بخير...عاطفه -: خوبم ... صبح شما هم بخير ...مشغول شدم. عاطفه چاي اورد و نشست روبروم . يه لقمه کره عسل گرفتم . خواستم بخورم که وسط راه پشيمون شدم . لقمه رو گرفتم طرف عاطفه . با کمي مکث گرفت ازم . خدايي زده بود به سرم . عاطفه لقمه رو فرو داد عاطفه -: -: اقاي خواننده ؟ من با ناهيد صحبت کردم و قبول کرد که بياد ...لقمه ام پريد گلوم . به سرفه افتادم .داشتم خفه ميشدم. عاطفه سريع بلند شد و اومد زد پشتم. يه کم از چاييو فرو دادم و راه گلوم بازشد . انگار داشت پشتم رو ناز ميکرد انقدر اروم زد . دوباره برگشت نشست سرجاش .عاطفه -: ببين چقدرذوق زده شدي ...جوابش رو ندادم . جوابي نداشتم .-: حالا اينکه واسه اموزش بياد اينجا رو ميشه يه جوري توجيه کرد ولي من از دهنم پريد گفتم اقا مازيار اين کارو به عهده ميگيره ... حالا ميگم بنده خدا شايد نخواد ... ميشه شما باهاش صحبت کني؟ هزينه ای رو هم که ميگيره بپرس... هزينه خانومتون رو هم خودتون زحمت بکشيد ...خنديد. خانوممون؟اصلا يه حال عجيبي داشتم . ازش سر در نمي اوردم . تصميم گرفتم بهش فکر نکنم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ -:باشه ... بعد صبحونه بهش زنگ ميزنم ...صبحونه رو که خورديم به مازيار زنگ زدم و گفتم که واسه يه سري اموزشا لازمش دارم . قطع که کردم براي عاطفه توضيح دادم حرفاشو -: گفت شايان سابقه تدريس داره و بهتر ميتونه کمک کنه ... گفت که خودش با شايان صحبت ميکنه ... نميخواستم جایی برم . پس پشت ميز نشستم و گفتم -: اگه زحمتي نيست ميشه دوتا نسکافه درست کني باهم بخوريم ؟عاطفه -: -: حتما رفتم تو استديوم . چند دقه بعد عاطفه با سيني اومد دم در -: اجازه هست ؟ -: اختيار داريد ... خونه خودتونه ...اومد داخل و روي يکي از مبلها نشست و سيني رو هم گذاشت رو يکي از ميز ها .عاطفه -: بفرماييد ...-: دست شما درد نکنه...تکيه دادم به صندلي و نگاهش کردم . باز شال سرش بود . با دقت داشت همه اتاقم رو تجزيه و تحليل ميکرد. سيستم رو روشن کردم و صداش رو براش گذاشتم. اسپيکر ها رو هم روشن کردم . صداش که پخش شد سريع سر چرخوند طرفم. بهش لبخند زدم . يکم تو سکوت گوش داديم . انصافا کلي حال کردم. نسکافه ام رو برداشتم -: خيلي عالي بود . من اولين باري که پشت ميکروفون خوندم کلي خراب کردم تا بالاخره يه چيز خوب از اب در اومد . ولي تو خيلي خوب بودي ...عاطفه -: خب ... من اولين بارم نبود ... سومين بارم بود ...چشمام گرد شد... :چي؟ يعني چي؟عاطفه -: من از اول راهنمايي تا اخر دبيرستان عضو گرود مدرسمون بودم ... ازاين گروه هاي معمولي نه ها ... حرفه اي کار ميکرديم ... هميشه اول بوديم و برنده و کلي جاها دعوتمون ميکردن ... به خاطر همين هم دو سه بار رفتيم استديو استادمون و تکي خونديم -: واقعا؟ -: بله واقعا ...بعد خودشو لوس کرد عاطفه -: تازشم استادمون هميشه از من تعريف ميکرد ... خيلي از خوندن من خوشش مي اومد هر وقت دستش خالي ميشد ميگفت عاطفه بخون ...فکم بي اختيار منقبض بود -: خانم بود ديگه؟ -: نه .. اقا بود ... فنجون رو تو دستم فشار دادم . -: جوون بود؟ ...عاطفه -: اره ... بيست و شش سالش بود ...فنجون رو گذاشتم رو ميز . بچه پررو عين خيالشم نمياد جلو شوهرش داره اين حرفا رو ميزنه ... من چمه حالا ؟ -: تو جلوي يه پسر غريبه ميخوندي و اون کيف ميکرد ؟ عاطفه -: نه ...من مساله اش رو پرسيدم گفتن اگه استاد شاگرديه عيبي نداره ...فکم منقبض تر شد -: شايد از نظر تو استاد شاگردي بوده باشه ولي از نظر اون ...عاطفه -: نه بابا ... فک نکنم ... تو از کجا مطمئني اصلا ؟ صدام رفت بالا -: چون خودمم يه پسرم و خودم همين ديشب خوندنت رو شنيدم ...صداي اس ام اس گوشيم نذاشت حرفمو رو تموم کنم . سرش رو انداخت پائين . نگاهي به گوشيم انداختم -: شايانه ... اس زده ميگه من در خدمتم ... بگم از کي بياد؟ عاطفه -: از همين فردا ...بلند شد و رفت بيرون. فکرم به شدت مشغول بود. بلند شدم . در رو بستم و دوباره صداش رو پلي کردم . با شايان هم سه شنبه ها و جمعه ها صبح ساعت ده تا يازده و نيم قرار گذاشتم . عاطفه هم اون موقع ها کلاس نداشت . صداي عاطفه همينطور پشت سر هم پلي ميشد و من خودکار به دست ايراداشو يادداشت ميکردم که در باز شد . چرخيدم . علي بود . سريع صداي عاطفه رو قطع کردم .علي اومد تو . لبخندي زد علي -: صداي کي بود؟ يه چشم غره بهش رفتم -: خانمم. حرفي داري؟ اومد طرفم و باهام دست داد . علي -: اوه اوه خانمت ؟ پيشرفت کردي ...-: اره خانمم... چيه ؟ چرا همه تعجب ميکنن ؟ مگه غيراز اينه که عاطفه الان خانم منه؟ علي نشست همونجايي که عاطفه نشسته بود . عين برق گرفته ها از جا بلندشدم و دست علي رو کشيدم و جاي ديگه نشوندمش. نميخواستم حتي گرماي تنش با گرماي تن کسي ديگه قاطي بشه . چشماش چهار تا شده بود با تعجب نگام کرد ولي چيزي نگفت . علي -: نه داداش ... تو راست ميگي ...زنته ...نشستم و براش همه نقشه عاطفه رو تعريف کردم . زمزمه وار گفت... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
نظر چند نفر از عزیزان کانال ممنون از لطف همگی🌹🌹
💎می گویند جهان #۴ پایه دارد: دو تاشو “مولانا”به ما نشون داده . دو تاشو “حافظ”... دوتایی که مولانا معرفی کرده : “ مرنج ” و “ مرنجان ” هرگز از ظلم یا بدخلقی و بدرفتاری مردم نرنجید؛ با صبوری با دیگران و نزدیکانتان برخورد کنید... و مانند باران باشید که پلیدیها را می شوید و دوباره به آسمان می رود پاک می شود و به زمین برمی گردد، شما هم درددل دیگران را گوش کنید... تلخی ها، زخم زبان ها، بی محبتی ها... و حق ناشناسی ها... را تحمل کنید و آرامش تان را از خداوند بخواهید. و حافظ گفته : “ بنوشان “ و” نوش کن “ ای نور چشم من سخنی هست گوش کن چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن هر نعمتی که خدا به شما داده... از مال یا سلامتی، از معرفت و آگاهی ... با دیگران تقسیم کنید و دیگران را در این لذت سهیم کنید؛ چون همه اینها امانتی ست که به ما داده شده؛ و باید این امانت و هدیه های الهی را، با دیگران تقسیم کنیم ... و لذت واقعی در همین چیزهاست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
4_5868568769802012604.mp3
14.28M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
سلااااام روزتون لبریز از عشق و حس خوب به تازه واردین عزیزم خوشامد میگم از خدای مهربان برای همه مون بهترین‌ها رو آرزو می‌کنم الهی امروزتون پر از خیر و برکت باشه الهی امروز هزارتا خبر خوب به گوشتون بخوره الهی امروز همت کنید و سعی کنید غصه نخورید الهی امروز عزممونو جزم کنیم و کمتر بریم به خاطرات بد گذشته مون الهی امروز اراده‌مونو قوی کنیم و به هیچ وجههه غیبت نکنیم🙏🙏 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️