eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
710 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
21563: 🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_بیستویکم_رمان 😍
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ تکيه داده بود به در و نگاهش به روبروش بود.از حرفاش سر در نمي آوردم. مرتضي-: ميدونم... وحشتناکه ... تو يه دختري ... ميفهمم که حس مي کني غرورت داره شکسته ميشه -: من متوجه منظورتون نميشم...مرتضي-: منظورم رفتاراي محمد با توعه ... جلوي بقيه ... بقيه نميدونن ... ما که ميدونيم همش فيلمه.آهي کشيدم. راست ميگفت .آروم جوابشو دادم-: نه تنها غرورم... شخصيتم... احساساتم...من هنوز اونقدر بزرگ نشدم...مرتضي-: ميدونم...کاش ميشد بهت بگم ... يه خورده ديگه صبر کن...تحمل کن ...هرطور شده ناهيد رو بر ميگردونم...از همه اين غصه ها نجاتت ميدم...خودم... خودم کمکت ميکنم...که...که...يکم سکوت کرد.آخه تو چطور ميخواي به من کمک کني وقتي دردمو نميدوني ؟نجات من اينه که کنار محمد بمونم با اومدن ناهيد فقط نابود ميشم ... نجات پيدا نميکنم ... مرتضي -: خدايا ديگه نميتونم تو خودم نگه دارم...منو ببخش محمد ...چرخيد رو به من. چراغاي بيرون روشن بود و به همين دليل من از داخل اتاق فقط سايه و سياهي مرتضي رو ميديدم .چشام ميسوخت چون گريه کرده بودم. به همين دليل انگار سايه دونفر رو ميديدم تو قاب در... مرتضي-: عاطفه ... من من... هنوز حرفشو نزده بود که سايه اي که دوتا ميديدم کاملا از هم تفکيک شدن . چشام اشتباه نميديد . واقعا دونفر اونجا بودن . مرگ رو جلوي چشمام ديدم. محمد بود ...مرتضي تکيه داده بود به در و محمد هم دستشو گذاشت رو چهارچوب در. محمد-:مرتضي بايد باهات حرف بزنم...به نظر آروم مي اومد. ولي من واقعا ترسيده بودم. مرتضي تکيه اش رو از در گرفت و چرخيد طرف محمد. محمد روبروش ايستاد و دستاش رو فرو کرد تو جيبش. از جا بلند شدم و جا نماز روگذاشتم يه گوشه و رفتم بيرون. علي و ناهيد هم ایستاده بودن جلو در ورودي خونه. ناهيدم مثل من رنگش پريده بود.معلوم بود نگرانه. رفتم جلو و با التماس به علي خيره شدم.چشاشو روي هم فشار داد. علي-: نگران نباش آبجي ...همه چي درست ميشه...علي خيلي آروم بود و اين من رو هم آروم تر کرد. حتما محمد عصباني نبود ديگه. سرمو چرخوندم طرف محمد و مرتضي. خيلي آروم با هم پچ پچ ميکردن. نميشنيدم چي ميگفتن. کامل برگشتم و کنار ناهيدايستادم. آروم دم گوشم گفت ...ناهيد-:کاش مي ايستادي تا بهت ميگفتم اون چيزي رو که بايد بدوني... ولي حالا ديگه قول دادم ...با چشاي باز نگاهش ميکردم. اومدم بپرسم چی رو که يه صدايي اومد. با وحشت به محمد و مرتضي نگاه کردم. محمد محکم کف دستاشو کوبيد به سينه مرتضي و بعد پيرهنش رو گرفت تو مشتش.داد ميزد.محمد-: مرتضي بفهم داري چي ميگي... بفهممم ...مرتضي نيشخند زد.محمد محکم کوبيدش به ديوار و همونطور که يقه اش تو مشتش بود داد زد. محمد-: يه بار ديگه از اين غلطا کني دندوناتو خورد ميکنم...مرتضي هيچ حرکتي واسه دفاع از خودش نميکرد. فقط محمدو نگاه ميکرد. مرتضي-: هه... قبلا هم ميخواستي اينکارو کني ... يادته به خاطر کي ؟يا من يادت بيارم؟ محمد چشماشو بست.محکم چنگ زد لای موهاش . دستاش رو از موهاش کشيد بيرون و محکم مشت کوبيد به ديوار . خيلي ترسيده بودم. وحشتناک بود حال محمدم . هيچ بعيد نبود بزنه بکشه يکيو. مرتضي هم که لال نميشد. عوضي.مرتضي -:من دليل اين ديوونه بازيات رو نميفهمم محمد... تو مالکيتي روش نداري... خودتم اينو خوب ميدوني ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😍 ❤️ محمد جوري داد زد که فکر کنم حنجره اش پاره شد. محمد-: مرتضي...مرتضي ...علي چرخيد طرف ناهيد. بدتر از من اين دو تا ترسيده بودن. علي کاملا جا خورده بود. مرتضي با صداي بلند گفت مرتضي-: من با اين مسخره بازيات بيخيالش نميشم... تو هم هيچ کاري نميتوني بکني... من ولش نميکنم محمد... ولش ن مي ک نم ...محمد يه سيلي محکم زد تو گوش مرتضي. از شدت ترس به هق هق افتادم . محمد-: خفه شو مرتضي ... نذار بهت بي احترامي کنم ... خفه شو...علي-: ناهيد خانوم شما برو بيرون نذار کسي بياد تو چن دقه کسي چيزي نفهمه...بدو...ناهيد دستپاچه رفت. علي دويد طرف اون دوتا . مرتضي همينطوري يه ريز داشت حرف ميزد. گريه ميکردمو نميفهميدم چي ميگه علي -: مرتضي بس کن لطفا ...علي دو تا شونم هل داد توي اتاق و درو بست و قفل کرد. اخه منه خاک برسر برا چي اومدم تو ويلا .داشتم سکته ميکردم. فقط و فقط هم به خاطر حال محمد. هيچوقت اينطوري نديده بودمش. همه وجودش داشت ميلرزيد. به شدت داشت ميلرزيد. به خاطر حال محمدم وحشت کرده بودم. معلوم نبود مرتضي احمق چي به محمد گفته بود که به اين حال افتاده. همينطور زل زده بودم به در اتاق و هق هق ميکردم. با شنيدن يه سري سر و صدا فهميدم که دارن ميان تو بقيه. سريع دويدم توي دستشويي. اون قدر موندم و آب يخ به سر و صورتم زدم تا قرمزي بيني و چشام از بين رفت . اومدم بيرون و ديدم نصف سفره رو انداختن. رفتم کمک. با ناهيد مشغول چيدن سفره شديم. يکي از يکي بد تر بود حالمون. هر از گاهي نگاه نگرانمون رو به هم ميدوختيم. ناهيد همش سعي داشت با لبخندش آرومم کنه ولي چشاش نگرانيشو داد ميزدن. بقيه هم فکر مي کردن پسرا سه تايي رفتن تو اتاق و حرفاي دوستانه و خصوصي ميزنن. نشسته بودن درمورد دوستي قشنگ اين سه نفر حرف ميزدن. تا بيان بيرون واسم اندازه يه قرن طول کشيد. ولي بالاخره در باز شد. من و ناهيد دستپاچه سريع چرخيديم به سمت در. محمد با مو هاي وحشتناک ژوليده که معلوم بود مدام چنگشون زده اومد بيرون. دکمه بالاي پيرهنشم باز بود. پد علي بلند خنديد.پدر علي-: کشتي ميگرفتين؟ همه خنديدند. جز من و ناهيد. محمد لبخند خيلي مصنوعي زد و به من اشاره کرد برم جلو. آروم رفتم. اي بميري مرتضي. ببين چه به روزش آوردي ...محمد-: جمع کن بريم ...صداش ميلرزيد. از دست مرتضي بي نهايت عصبي بودم.دلم ميخواست يکي بزنم تو گوشش و بپرسم چي گفتي بهش؟ رفتم تو اتاق. مرتضي روي صندلي نشسته بود و کف دستاش سرش رو محاصره کرده بودن و آرنجاشم روي رون پاش.علي هم جلوش روي زانو نشسته بود روي زمين و دستاشم رو زانو هاي مرتضي بود. وضعيت جور نبود انگار. بيخيال شدم و رفتم بيرون-: من اماده ام ... بريم ...محمد کلي عذرخواهي کرد و گفت که داره واسمون مهمون مياد و خداحافظي کرد. ولي پدر و مادر مرتضي بيخيال نشدن و غذامونم کشيدن توي ظرف و به زور گذاشتن پشت ماشين. کلي تشکر کرديم و سوار ماشين شديم. محمد راه افتاد. داشت پرواز ميکرد. عاشق سرعت بوم ولي ميدونستم الان حال درستي نداره و حواسش به رانندگي نيست اصلا. يکم ترسيده بودم ولي جرأت نداشتم حرف بزنم. ميدونستم اصلا اعصاب نداره. ترجيح دادم ساکت بمونم. به بيرون خيره شدم. ساعت نزديکاي يازده بود. خيابونا خلوت بود ولي باز هم هرازگاهي صداي سوت و ترقه مي اومد. معمولا عصبي بودني يا با انگشت يا پاش ضرب میگرفت ولي الان خيلي آروم نشسته بود و تکونم نميخورد. ولي مطمئن بودم عصبيه. پيچيديم تو خيابون خودمون. چند تا قطره بارون نشست روي شيشه جلوي ماشين. آخي...بارون... بارون چهارشنبه سوري رو نديده بودم تا حالا. تا برسيم جلو آپارتمان شيشه پرشد از قطره هاي بارون. از جلوي ورودي پارکينگ رد شد و جلوي آپارتمان نگه داشت. ماشين رو خاموش کرد. خيلي آروم از ماشين پياده شد و درو بست و تکيه داد به در..چشاش بسته بود علي باز دستاي محمدو فشار داد... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ قطره هاي باروني که ميريخت نگاه کردم و فکر کردم. يه ربع بعد من هم پياده شدم. ماشين رو دور زدم و کنار ايستادم و به در عقب تکيه دادم. بهش نگاه کردم. دست هاش روي سينه اش بود و پاي راستش رو از روي پاي چپش ضربدري رد کرده بود و نوک پاي راستش روي زمين بود. سرشم پايين بود و به زمين نگاه ميکرد. فک کنم آروم شده بود. بارون همينطوري روي سر و صورتمون ميباريد. نم نم بود ولي خيلي حال ميداد. آروم کتش رو که تنم بود در آوردم تا بندازم روي دوشش. آخه داشت خيس ميشد. هنوز دستام بهش نرسيده بودن که کت رو از دستام کشيد بيرون و محکم کوبوندش روي زمين. دهنم باز مونده بود. خشکم زد اصلا. کت رو از روي زمين برداشتم و دويدم بالا. همونطور که از پله ها بالا ميرفتم و اشکام ميريخت با خودم حرف ميزدم. انگار من کيسه بکسش هستم. يا سر و صورتم رو کبود ميکنه يا همه حرص و ناراحتياشو سر من خالي ميکنه. اين دفعه ديگه امکان نداره باهاش آشتي کنم. کليد رو برداشتم. خودم درو باز کردم و پشت سرم کوبيدم. کتش رو با حرص پرت کردم روي مبل و دويدم توي اتاق و درو محکم بستم و خودمو انداختم روي تخت.کلي گريه کردم.انقدر گريه کردم و کردم تا خوابم برد. با صداي وحشتناکي از خواب پريدم و سريع نشستم. تمام بدنم خيس عرق سردي بود. صداي ديناميتي چيزي بود يعني؟صداي انفجار شايد. تو همين فکرا بودم که اتاق روشن شد و دوباره صدا بلند شد. يه رعد و برق وحشتناک زده شد. بي اراده جيغ کشيدم. همه جا هم تاريک بود لعنتي. قلبم از ترس داشت مي اومد تو دهنم که يه صداي ديگه اي هم اضافه شد. يه چيزي محکم ميخورد به شيشه. آروم رفتم جلو و پرده رو زدم کنار. تگرگ بود يا دونه هاي درشت بارون نميدونم فقط خيلي سنگين بودن . بدجور با شيشه برخورد ميکردن. داشتم سکته ميکردم. لباسام هنوز تنم بود. روسريم رو روي سرم مرتب کردم و تند رفتم بيرون و دنبال محمد گشتم تا بهش پناه ببرم. ساعت ۴ صبح بود. محمد نبود. باز معلوم نبود کجا گذاشته رفته نصفه شبي. نميدونه من وحشت دارم از تنهايي و تاريکي؟ همه جا رو گشتم. گريه ام گرفت . کلا کارم شده بود گريه از وقتي محمد وارد زندگيم شده بود. از اتاقش اومدم بيرون که چشمم افتاد به کتش روي مبل. قلبم ريخت. محکم زدم تو سرم و دويدم بيرون.از دستپاچگي در رو هم پشت سرم نبستم. حتي نتونستم منتظر آسانسور بايستم و از پله ها دويدم پايين . در ورودي آپارتمان رو باز کردم.يا امام حسين. حدسم درست بود. محمد هنوزم همونجا زیر بارون ايستاده بود و تکيه داده بود به ماشين و سرشم پايين بود. از ساعت ۱۱ شب تا حالا مونده زير بارون. واااي خداي من. اين بارون هم معلوم بودکه اصلا بند نيومده. دويدم کنارش ايستادم و بازوش رو کشيدم. مقاومت کرد. ضجه زدم-: محمد...گريه ميکردم -: بيا بريم تو ...وحشتناک خيس شده بود. فقط آب از صورت و سر و بدن و لباساش ميچکيد. دوباره کشيدمش. کنده نشد-: محمد... جون من...بيا بريم تو...آخه تو چته؟دوباره کشيدمش. ايندفعه جدا شد از ماشين. سريع سويچ رو برداشتم و ماشين رو قفل کردم و بازوش رو گرفتم بغلم و بردمش طرف خونه.احساس ميکردم خيلي بي جون و بي حاله.با آسانسور بردمش بالا. انگار زير دوش ايستاده بود. فقط آب بود که ميچکيد ازسر تا پاش.رسيديم طبقه خودمون .در آسانسور رو باز کردم و نگه داشتم تا بره بيرون. با قدم هاي سست و نا متعادل و سنگين رفت بيرون. منم دنبالش. هنوز به در نرسيده بود که دستشو گرفت به ديوار... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✍️وقتی خانمت گلایه‌ای میکنه، قصدش جنگیدن با شما نیست؛ که همه تلاشت رو میکنی شکستش بدی! اون فقط داره درد دل میکنه؛ هیچ منطقی تو حرفاش نیس، حرفاش بهم ربط ندارن، چون فقط داره تخلیه انرژی و روانی میشه. اون میخواد با حرف زدنش از شما انرژی مثبت، تایید و آرامش بگیره. پس سعی نکن ازش بِبَری، اون وقت ازش می‌بازی! چون برای مبارزه نیومده، برای همدردی اومده. به حرفاش گوش بده و وقتی مثلا میگه چن وقته بیرون نرفتیم براش تعداد دفعاتی که بردیش بیرون رو مثال نزن...! 💥بگو راس میگی! حق با توئه! همین یه جمله آرومش می‌کنه؛ اون وقت این ارامش دوباره به خودتون هدیه میشه. پس آرامبخش خونه باش نه قدرتمند.... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
پائولو کوئیلو میگه: حقیقت این است که انسان‌ها از شنیدن بدبختی دیگران خوش حال می شوند. چون باعث می شود باور کنند که خوش بختند! 🔹دوستای گلم میدونید بدترین نوع مقایسه همین شکل از مقایسه س؟ ما برای اینکه خیالمون راحت بشه از دیگران خوشبخت تریم زنجیروار مشکلاتو مردم رو تو ذهنمون مرور میکنیم و بعد تهِ دلمون آروم میشه که مشکلاتمون کمتر از دیگرانه❌ اگر میخواییم به آرامش واقعی برسیم باید برعکس عمل کنیم، خوشبختی دیگرانو مرور کنیم و بابتشون خوشحال باشیم و شاکر، اینجاست که به آرامش واقعی میرسیم اینجاست که نعمت و برکت از زمین و آسمان به سمتمون جاری میشه مراقب این نکات ظریف باشیم #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_بیستوچهارم_رمان 😍 #برا
21563: 21563: 🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ دويدم جلو و گرفتمش. يه لحظه دير رسيده بودم، افتاده بود. دست چپش رو انداختم پشت گردنم. محکم انگشتاشو گرفتم و دست راست خودم رو حلقه کردم دور کمرش. همه زورم رو واسه نگه داشتنش به کار بسته بودم. هي داشت سست و سست تر ميشد. اين اشک هاي لعنتيم هم که امونم نميدادن ببينم دارم چيکار ميکنم. نگاش کردم. اشکام نذاشتن چيزي ببينم. همه لباسام خيس شده بود. با پشت دست محمد که تو دستم بود چشامو پاک کردم و نگاش کردم. سرش يه طرفي افتاده بود و چشاشم بسته بود. برام تحمل وزنش خيلي سخت بود. ديگه نميتونستم نگهش دارم. يه يا علي گفتم و هرچي زور داشتم به کار بستم تا ببرمش تو. خودشم طفلک با اون حالش ميخواست قدم برداره به زور. با هر بدبختي اي بود تا اتاقش رسوندمش و خوابوندمش روي تخت. دويدم تو اتاقم و لباسام رو کندم و برگشتم. اي واي. همه پتوش خيس آب بود.بايد تا خيسي تنش به تشک تخت نفوذنکرده يه کاري ميکردم. از کمدش با عجله يه تي شرت و شلوار و کت گرم کن برداشتم.حوله بزرگ هم برداشتم از اتاقم و رفتم سراغش. اول آروم دکمه هاي پيرهنشو بازکردم و دست هاشو از آستيناش کشيدم بيرون. پيرهنش رو از زير بدنش کشيدم بيرون. بدنش رو خشک کردم. تي شرتش رو بهش پوشوندم. واااي...حالا بقيه شو چيکار کنم؟ فک کنم بايد به علي زنگ ميزدم. زنگ بزنم چي بگم؟تا علي بياد هم اين حالش بد تر ميشه با لباساي خيس تو تنش. ولي اون شوهرم بود. بايد خجالت رو ميذاشتم کنار. مهم سلامتي محمد بود الان.حوله رو انداختم روپاهاشو بقيه لباساشم عوض کردم. بعدش کتش رو بهش پوشوندم و موهاشو خشک کردم و يه کلاه هم کشيدم رو سرش. پتوي خيس رو هم از زيرش کشيدم بيرون و پهن کردم توي بالکن و لباساي خيس رو هم شوت کردم توي لباسشويي. کفشاشو کندم. براش بالش از اتاق خودم بردم و دو تا پتو از کمد برداشتم و روش کشيدم. بيهوش نبود. چون هر از گاهي سرشو تکون ميداد و يه ناله اي ميکرد.ناله کردني انگار خنجر ميزدن به قلبم. اصلا دلم نميخواست اينطور ببينمش. دلم واسه صداش تنگ شده بود. دلم ميخواست واسم بخونه. رفتم بيرون تا براش چايي دم کنم تا بلکه گرم شه. ساعت پنج بود. اول نماز خوندم تا آب بجوشه. داشتم ميرفتم آشپزخونه که نگاهم به درياچه اي افتاد که از دم در تا اتاق محمد کشيده شده بود. يه اسفنج و دستمال برداشتم و کل جاهاي خيس رو تميز کردم. براش چايي ريختم و بردم تو اتاق.ساعت ۶ شده بود. يه صندلي هم از آشپزخونه بردم و گذاشتم کنار تختش و نشستم روش. دستم رو گذاشتم روش. يا حسين. عين کوره داغ بود. داشت ميسوخت .دويدم يه کاسه آب با يه پارچه تميز براش آوردم و گذاشتم روي پيشونيش دستمال خيس رو... دستم رو هم خيس کردم و گذاشتم روي بقيه صورتش.فايده اي نداشت.سريع بخار ميشد.خيلي ترسيده بودم پاشويه اش کردم.بازم فايده اي نداشت تا نزديکاي ظهر فقط بي وقفه پاشويه اش کردم و دستمال خيس گذاشتم رو پيشوني اش.هيچ کاريم بلد نبودم..اصلا هم به ذهنم نرسيد به کسي زنگ بزنم از بس هول بودم و ترسيده بودم...انقدر گريه کردم و پاشويه اش کردم و باهاش حرف زدم و بوسيدمش و التماسش کردم خوب شه که بالاخره يه کمي تبش اومدپايين وسايلاي اضافه اي که تو اتاق بود رو جمع کردم و بردم بيرون.زنگ زدم به مامان جون و ازش يه کم کمک گرفتم واسه پختن سوپ براي اينکه نگران نشه هم بهش گفتم که محمد يکم سرما خورده ميخوام واسش سوپ درست کنم.کلي قربون صدقه ام رفت و کمکم کرد. رسيدن يه زن به شوهرش چيز غير عادي نبودمادر جون خاطر سنم ذوق میکرد.در یخچالو که باز کردم یادم به قرص سرما خوردگی افتاد که هفته پیش برای من که داشتم عطسه میزدم خریده بود ومنم بیشترازدوتا ازش نخورده بودم سریع یکی از قرصا رو همراه کمی آب پرتقال براش بردم وباهر مصیبتی بود کمی بلندش کردم تا اونو بخوره وبعدمشغول پختن سوپ شدم کم کم داشت آماده ميشد.اومدم برم يه سر به محمد بزنم که در زده شد.لباسم مناسب بود.رفتم درو باز کردم.علي نگران پشت در ايستاده بود...علي:- سلام...کجائين شما ها؟ چرا گوشياتون رو جواب نميدين؟ اومد داخل.يادم افتاد که تمام وسيله ها مون جا مونده تو ماشين .بهش گفتم...علي-: جون به لبمون کردين آخه...-: خب چرا به خونه زنگ نزدين؟ علي-: محمد قدغن کرده. با سوال نگاهش کردم... علي-: محمد کجاست؟ بيرونه؟ با ياد آوري ديشب بغض نشست تو گلوم...همه چيزو براش تعريف کردم...خيلي پريشون و ناراحت شد.در حاليکه ميرفت سمت اتاق محمد گفت علي-: آخه چرا به من نگفتي آبجي؟چرا خبرم نکردي؟ پشت سرش راه افتادم-: ميخواستم...ولي نشد...به هزار و يک دليل...رفتيم تو اتاق محمد و علي نشست روي صندلي. لبه تخت محمد نشستم...علي دستاي محمدو گرفت تو دستاش علي-: چقد داغه نگاهشو ازم گرفت .علي: محمد؟ داداش؟ داداشم؟خوبي؟ محمد آروم سرشو تکون داد
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ علي-:نميدونم چقدر عذاب کشيده...ولي مطمئنم که اين حالي رو که الان دچارش شده و اينطور افتاده به خاطر چند ساعت ايستادن زير بارون نيست...ديشب شب وحشتناکي بوده براش که اينطور حرفاي مرتضي از پا درش آورده... هيچي از حرفاش سر در نمي آوردم... يکم نگاهش کردم و سکوت حاکم شد...-: برم براش چايي بيارم...علي-: من و محمد ازاين ديوونه بازيا زياد در آورديم. تازه محمد هم اينقدر ضعيف نيست که بخاطر زير بارون موندن اينطور ...انقدر تو زندگيش سختي کشيده که مرد شده. اين حالش دليل ديگه اي داره...بشين تا برات بگم...بغض بدجور فضاي گلوم رو اشغال کرده بود...آروم نشستم سر جاي اولم... علي چرخيد طرفم...ولي هنوز دستاي محمد رو تو دستاش نگه داشته بود.منتظر و مشتاق بودم... علي-: ببين آبجي محمد ...تکون خوردن محمد باعث شد که نگاهم رو بهش بدوزم...محمد سرشو چند بار به چپ و راست حرکت داد...خيلي آروم و آهسته و بعد با صدايي که از ته چاه در مي اومد و به زور ميشنيدمش گفت محمد-: علي ...تو...رو به هرکي...مي پرستي قسم...ازم...نگيرش...با اين...کارت علي بلند شد و چند بار پيشوني محمد رو بوسيد...علي-: باشه... باشه داداش. هرچي تو بخواي... فقط خوب شو...زود تر خوب شو و خودت بگو... خل شده بودم از اين همه کنايه و در لفافه حرف زدن اين دو تا...کاش ميفهميدم ديشب چه خبر شده...ولي اگه من ميپرسيدم پررويي بود...چون من اين وسط... وسط زندگي محمد بودم...ولي هيچ کاره بودم...دوباره نشست روي صندلي...آخه چه خبره؟ چي ميگن اينا؟ اصلا ديشب چي شد؟ -:داداش ميخواستي چی بگي؟علي به محمد اشاره کرد... علي-: به موقع اش خودت ميفهمي آبجي...-: خب يکي به منم بگه چه خبره اينجا.علي دستي به ريشاش کشيد... علي-: آبجي ميخواستم بگم ولي يکم ديگه تحمل کن...همه چي رو ميفهمي...واقعا عصبي بودم...سري تکون دادم و براي اولين بار خشونتم رو نشون دادم-: نه ممنون...لازم نيست بفهمم...آخه يکي نيست بگه دختره فضول به تو چه؟ تو خودت اينجا اضافي هستي و به زور دارن تحمل ميکنن ديگه چيکاربه کارشون داري؟ عذر ميخوام فضولي کردم.دستام ميلرزيد ازعصبانیت زدم بيرون...رفتم توي آشپزخونه و به سوپم يه سر زدم...بغض داشتم به چه بزرگي...نشستم روي يکي از صندلي هاي پشت ميز...چند دقه نشد که علي اومد تو آشپزخونه... اومد ميز رو دور زد و روبروم ايستاد...اول کف دستاشو گذاشت روي ميز و سرشو انداخت پايين... نگاش کردم...چند ثانيه بعد سرشو گرفت بالا و خيره شد تو چشام. صندلي رو کشيد و نشست روبروم علي-: مجبورم نکن که زير قولم بزنم. همين الان قول مردونه دادم که نگم-: من که گفتم نيازي نيست چيزي بفهمم... علي-: به موقعش ميفهمي...فقط تا همين حد بگم که مربوط به توئه اين موضوع... زمان گفتنش هم دست ما نيست... محمد تعيين ميکنه... پوزخندي زدم ...همه زورم رو به کار گرفته بودم تا گريه ام نگيره...-: ميخواد بگه برم گم شم ديگه؟ چرا تعارف ميکنه پس؟ از اولشم قرارمون همين بود...متوجهم ناهيد داره بر ميگرده...باشه...همين فردا هم که بخواد ميرم...علي دست فرو کرد لاي مو هاش... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ علي-: آبجي کوچيکه داري تند ميري... اصلا اين چيزا نيست... موضوع کاملا فرق داره.بذا محمد خودش بهت بگه... مجبورم نکن زير قولم بزنم...بهم اعتماد کرده...ديگه حرفي نزدم...بلند شدم تا براش چايي بريزم...علي هم بلند شد و رفت توي هال پذيرائي...همينطور که داشتم چايي ميريختم، مکالمه تلفني اش رو هم مي شنيدم...علي-:سلام مرتضي خوبي؟علي-: کجايي؟ علي-: پاشو بيا خونه محمد...علي-:نه ميخوام بياي تا يه چيزي رو ببيني...علي-: بياي و حال محمد وببيني...علي-: اگه ميتونستم مي آوردمش ولي امکانش نيست...فقط ميخوام بياي و ببيني حرفاي اون شبت چه به روز محمد آورده...علي-:بيا...خودت مي بينيو ميفهمي...علي-: نه...نميگم ...خودت بيا و ببين..علي-: باشه... حرفاتم آماده کن.منتظرتم... نشست روي مبل...چايي رو بردم و گذاشتم جلوش...ديگه هيچ حرفي رد و بدل نشد...چاييشو خورد و بلند شد... علي-: خواهری !من يکي دو ساعت بيرون کار دارم...اگه اشکال نداره بر ميگردم دوباره-: اين چه حرفيه؟ اينجا خونه خودتونه... علي-: مرتضي قراره بياد...تا بياد منم اومدم...سري تکون دادم...-: قدمتون سر چشم...راهش انداختم ...برا محمد يکم سوپ ريختم و بردم تو اتاق...چشاش بسته بود... دست گذاشتم روي پيشونيش... خداروشکر تبش خيلي پايين اومده بود...ولي باز خيلي داغ بود...شب سختيو گذرونده بود...سرم رو بردم جلو و آروم دم گوشش گفتم -: بيداري؟؟سر تکون داد...خيلي آروم ...خنديدم و سرم رو بردم عقب -: پاشو..يه سوپي آوردم که انگشتاتم بخوري...محمد-: ميل ندارم-: بايد بخوري.زوريه. صداش از ته چاه مي اومد...خيلي بي جون بود...دلم واسه صداش و داد زدناش تنگ شده بود... اصلا دلم نميخواست تو اين وضعيت ببينمش...قلبم درد ميگرفت... ميخواستم کمکش کنم بشينه که آروم چشاشو باز کرد و بهم خيره شد...محمد-: به يه شرطي... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
من برای خودم خط هایی دارم دور بعضی چیزها زیر بعضی چیزها و روی بعضی چیزها گاهی خط قرمز گاهی خط زرد و گاهی خط سبز دور بعضی آدمها را خط قرمز کشیده ام آنها که همیشه سهمی از حس خوبم را به تاراج میبرند. حسودها،خودبین ها و مهمتر از همه آنها که همیشه به من دروغ گفتند. زیر بعضی ها را خط زرد میکشم. آدمهایی که تکلیفت را با آنها نمیدانی. مثل فصلها رنگ عوض میکنند و اعتباری نیست نه به تحسین و نه به تکذیبشان. روی بعضی چیزها و آدمها را با برگهای سبز خطی میکشم، سبز سبز تا یادم بمانند و یادگار همیشگی ذهنم باشند. آدمهایی ک شاید همه ی فرقشان و خاص بودنشان در نگاه و کلامشان باشد. آدمهایی که ساده ی ساده فقط دوستشان دارم این آدمها را باید قاب گرفت و از مژه ها آویخت تا جلوی چشمت باشند ،تا وجب به وجب نگاهت را شکرگزار بودنشان باشی 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار عاشقی هر چیز که در جستن آنی.mp3
8.31M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به گلهاي گروه : روزگارتان از رحمت *الرَّحْمَنُ الرَّحِیم* لبریز ... دستانتان از نعمت * رَبُّ الْعَالَمِين* سرشار ... چشمانتان به نور*اللَّه نور السَّموَاتِ وَالَارض* روشن ... کفه ترازویتان در ردیف * فَأمَّا مَن ثَقُلَت مَوَازِینُه * میزان باد ... زندگانیتان * فِی عِیشَةِ رَّاضِیَة * باد ... و عاقبتتان * عِندَ مَلِکَ الْمُقتَدِر" ختم به خیر باد ... آمین یا رَبَّ الْعالَمین 🙏 صبحتون به خیر وشادی❤️ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
راه مقابله با استرس قسمت سوم.mp3
2.39M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_بیستوهفتم_رمان 😍 #برای
21563: 🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ شرط واسه چي؟محمد-: واسه اينکه يه قاشق بخورم-: چه شرطي ؟محمد-: قبول ميکني؟-: فقط يه قاشق؟ لبخند بي جوني زد...محمد-: بستگي به تو داره که چند قاشق بخورم...-: چه شرطي؟اصلا میخوام ببیننم تواین وضعیتت شرط چیه! تومریضی ومجبوری حرف پرستارتو بی قید وشرط گوش بدی ! بلندش کردم و چند تام بالش گذاشتم پشتش تا راحت بشينه...خيلي سست و بي حال بود... اصلا انگار زوري نداشت... بميرم براش اين همون آدميه که منو با پتو بغل کرد و بلندم کرد؟ اي بميرم و ديگه هيچوقت اين روزاتو نبينم... سوپ رو برداشتم و قاشق رو پر کردم و بردم طرف لبش...بازشون نکرد... فقط نگام ميکرد که اونو هم ازم گرفت... سرش رو تکيه داد به لبه تخت و بالشايي که پشت سرش بود و چشاشو بست...محمد-: گفتم که نميخورم...ميل ندارم...-: اصلا نخور...بشقاب رو گذاشتم روي عسلي کنار تخت و خواستم پاشم برم که يادم افتاد از ديروز که ناهار خورد ديگه هيچي نخورده... حتي يه ليوان آب...بيشتر از ۲۴ ساعت. اونم با اين مريض احواليش که کلي بايد بهش ميرسيدم...بلند شدم نشستم لبه تخت... محمد بخور ديگه...به زور بخور محمد-: بده خودم ميخورم...توأم نمیخواد نزديکم بشی .. ديگه ادامه نداد...قلبم فشرده شد...چي ميشد بهش بگم دوسش دارم؟ولي نه...نميگم...بشقاب رو برداشتم و قاشق رو بردم نزديک لبش... چشاشو باز کرد...دستشو خيلي آروم و بي حال آورد بالا تا ازم بگيره که ندادم. دستش رو انداخت پايين و باز چشاشو بست... محمد-: ببرش اصلا...ميل ندارم... خنديدم...راست میگفت عين بچه ها ميشد با من... حرفش بد جور رو دلم اثر کرد دست بردم لای موهاش ونوازشش کردم حس کردم گره ابرو هاش داره باز میشه ولبخند نشسته گوشه لبش چنددقیقه ای همینجور نازشو کشیدم وانقدر اصرارررر کردم تا بالاخره چند قاشقی از سوپ خوردو خوابید رفتمو نشستم و شروع کردم به درس خوندن...يکي دو ساعتي خوندم تا زنگ در زده شد...حسابي خسته بودم... کتابام رو بستم و رفتم درو باز کردم علي و مرتضي رو ديدم ...علي بهم لبخند زد و سلام داد... کشيدم کنار-:سلام بفرماييد... علي رد شد و رفت تو...مرتضي سرش پايين بود.جلوم يه مکث کوتاهي کرد و يه سلام داد و گذشت...اين همون مرتضي بود که چشام رو در مي آورد؟چه سر به زير...اوهوع... صداي علي رشته افکارم رو پاره کرد...علي-:آبجي يه سري داروي گياهي سفارش مامانمه...اينم يکم ميوه و آبميوه... به زور به خوردش بده...به خودم اومدم و درو بستم... -: شرمنده کردين داداش... خيلي ممنون. اتفاقا خودم ميخواستم برم خريد...علي خنديد علي-: به قول محمد...بعد صداشو کلفت کرد علي-: زن باس کاراي تو خونه رو انجام بده...خريد و اين چيزا کاراي مردونه اس...من و علي خنديديم... مرتضي کنار علي تکيه داده بود به اپن و سرشم زير بود... نگاهم رو از مرتضي گرفتم و با حرکت سرم از علي پرسيدم چي شده؟ علي مرتضي رو تا دم در اتاق کشيد و پرتش کرد تو...درو بست...علي-: به همون مسئله اي مربوطه که محمد وقتشو تعيين ميکنه...فقط آبجي... نه چاي...نه شيريني...نه ميوه...اول تکليف اين دو تا رو مشخص کنم بعدش خودم ميام و ميبرم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ سر تکون دادم...علي هم رفت تو و درو بست...تلفن زنگ خورد...مادر جون بود...مامان محمد...با يه دنيا ذوق و شوق گوشي رو برداشتم...-: سلام مامان جونم...الهي من قربونتون برم تنها تنها...قهقهه زد...مامان-: سلام قربون تو دختر...بسه بسه کم دلبري کن...خوبي مامان؟-: خوبم... دلبري کجا بود مامان؟ من اصلا بلدم از اين کارا؟ مامان-: بلد نيستي؟ پس کي اين پسر منو خل و چلش کرده؟بچه همچين عاشقه که نگو...آهي کشيدم...مامان-: هر دفعه زنگ ميزنم بهش ميپرسم: عاطفه کجاس ميگه اينجا...ميگم چيکارا ميکني؟ ميگه دارم دورش ميگردم...قلبم هوري ريخت پايين با اين که ميدونستم اين حرفاش بازيه...ولي قلبم امون نميداد...انرژي گرفتم... بلند زدم زير خنده. مامان-: خب ايشالا امشب را مي افتين يا فردا صبح؟ -: واسه چي مامان؟ مامان-: نگو که محمد بهت نگفته که قراره سال تحويل اينجا باشين...-: مامان آخه شرايط جور نيست...محمد يکم مريض شده...تب کرده...نميتونيم سال تحويل بيايم...ايشالا به محض اينکه خوب شد ميام...مامان-: اولين عيدتونه. آخه نميشه که تنها باشين... الهي بميرم برات...صبح روز عروسيت هم تنها بودي.کسي نبود واست صبحونه و ايناآماده کنه بیاره-: نه مامانِ من...اين چه حرفيه؟ من نه ناراحتم نه مشکلي دارم با اين وضع...در ضمن تنها هم نيستم...مامان-: الهي به پاي هم پير بشين... آخه چه وقت مريض شدن محمد بود؟ ماماني نگين ديگه...طفلک از بس کار ميکنه ...مامان-: اوه اوه... ببين چه هواي همو دارن...من که ميدونم چرا مريض شده...بعدم خنديد...داد زدم...-: مامان...باز خنديد...مامان-: حرص نخور بابا... ميخواستم بگم از بس دورت گشته سرش گيج رفته افتاده...اين بار دوتايي خنديديم.بعد کمي صحبت هاي ديگه قطع کردم...دلم واسه مامان خودم خيلي خيلي تنگ شده بود...بهش زنگ زده و باهاش کلي حرف زدم...اون بغض کرده بود ولي به روش نمي آورد...خيلي دلم براش تنگ شده بود...کاش اين همه ازش دور نبودم...ميتونستم کنارش باشم و کمکش کنم...کلي صحبت کرديم و بعد هم تمام...بعد ميگن خانوم ها زياد صحبت ميکنن... آه...الان چه مدته اونا تو اتاقن و بيرون در نميان...خدا به داد برسه وقتي مردا چونه شون گرم ميشه... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ اي واي من...فردا عصر تحويل سال بود و من هنوز هيچ کاري نکرده بودم. نه تمیزکاری خونه...نه هفت سین هيچ کاري...الان شايد ميتونستم يه چيزايي بخرم...يه يادداشت نوشتم که ميرم بيرون و زود برميگردم و زدم بيرون... رانندگيم که نميکني ...البته زن باس رانندگي بلد نباشه تا آقاش بهش ياد بده... فکر کنم منم ديگه يادم رفته .... تو خيابونا يکم بي هدف گشتم تا اينکه کم کم وسايل هفت سين رو پيدا کردم...آهان راستي بايد واسه محمد هديه بخرم... هرچند...هيچي بيخيال... بايد براش بخرم شوهرمه...خوبه يادم افتاد...يه ساعت بود بيرون بودم ولي هيچ چيزي نمي تونستم انتخاب کنم واسش...کلي پاساژ و مغازه زير و رو کردم تا بالاخره يه چيزي پيدا کردم...با اينکه وقت نداشتم و زود بايد برميگشتم خونه...ولي باز دلم نمي اومد يه چيز سرسري بخرم...بايد يه چيز خوب پيدا ميکردم...دوست هم نداشتم ساعت و عطر و از اين چيزاي کليشه اي بخرم... تند تند مغازه ها رو نگاه ميکردم. عاقبت يه کيف چرم خيلي خوشگل خريدم و همونجا کادوش کردن واسم...تو راه برگشتم همش يه فکرتو سرم بود.وقتي رسيدم ساعت ۷ بود...سريع خريدارو گذاشتم تو اتاقم و رفتم تو آشپزخونه تا يه شامي چيزي درست کنم...علي از دست شويي اومد بيرون... علي-: سلام آجي خانوم...بالاخره اومدي؟-: بله اومدم...علي-: خسته نباشي... چيکار مي کني؟ -: هيچي...يه شام درست کنم واستون...آقا مرتضي کجاس؟ علي-: داره با محمد صحبت ميکنه...نه هيچي نميخواد ...ما داريم ميريم واس خودتون درست کنيد... -: يه لقمه ای چيز مي خوريم با هم حالا... علي-: نه تعارف نداريم که...يه روز ديگه ميايم...دوباره فکرم اومد تو سرم...از آشپزخونه رفتم بيرون و جلو علي ايستادم...-: علي داداش...علي خنديد...علي-: چيشد؟ -: هيچي...فقط کسي رو مي شناسي که بتونه خوب کاريکاتور بکشه؟تعجب کرد. علي-: آره...چطور؟لبخندي زدم...-: مي خوام يه کاريکاتور توووووپ و خوشگل از محمد واسم بکشه...در حين خوندن... از اون وقتايي که ميره تو حس... از ته دل قهقهه زد...خنده اش که تموم شد، پرسيد علي-: واس چي مي خواي حالا؟-: مي خوام بهش هديه بدم برا تولدش... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❣💕💕❣❣💕❣❣💕❣ "خانوما مهربون باشید!!!" 🍃 شاید فکر کنید مردی با ظاهر خشن و زبانی تند که بلد نیست کلام محبت آمیزی بگه، دوست نداره محبت ببینه! اما اشتباه نکنید تمام مردها نیازمند جنبه مهربانانه زنان زندگی خود هستند. 👈 شاید شما هم زیر بار سنگین زندگی خسته شده باشید اما یادتون باشه مردها بیشتر از شما درگذر زندگی و در برخورد با مشکلات فرسوده می‌شوند. ✅ برای همین حتی ذره‌ای کوچک از مهربانی می‌تواند حالشان را خوب کند. باور کنید اگر در مهربانی کردن پیش قدم شوید شما هم سود خواهید کرد و زمان‌هایی که به مهربانی نیاز دارید، مهربانی خواهید دید. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_سی_ام_رمان 😍 #برای_من_
😍 ❤️ علي-:تو مگه مي دوني کي تولدشه؟-:من ندونم کي بدونه؟ ۲۰ فروردين...علي-: بابا ايول داري آجي...آره اتفاقا خيلي هم ميشناسم...حتما بهش ميگم...تا اون موقع واست حاضرميکنه...ميخواي قابشم بگيري؟ -: داداش شما از من پايه تري...آره...بعدشم ميخوام يه جايي نصب کنم که خودش ببينه... علي-: ميذاريم تو استديوش...زد زير خنده...اي خدا اين بشر چقد شلوغ بود...چقدم بامزه ميخنديد... داشتيم ميخنديديم که در باز شد و مرتضي اومد بيرون...دوتا مونم خنده ها مون رو قورت داديم چون ميدونستيم محمد ببينه واويلاست ...مرتضي اصلا سرش رو بالا نياورد...مرتضي-: علي جان خداحافظ... آبجي با اجازه...رفت بيرون... فرصت هيچ حرفيم بهمون نداد... هاج و واج از اين همه تغيير مرتضي مونده بودم...ولي اصلا هم حاضر نبودم بپرسم دوباره...علي هم رفت داخل اتاق محمد و بعد چند ديقه اومد بيرون و خدافظي کرد...موقع رفتن يهو چرخيد طرفم...علي-: اين تابلو رو کامل درستش ميکنم ، ميارم با هم نصبش ميکنيم...آروم رفتم تو اتاق محمد...چشاش بسته بود...چراغ رو خاموش کردم...ميدونستم خواب نيست...نشستم روي صندلي و يه خورده نگاهش کردم...کف دست راستم رو گذاشتم روي صورتش ببينم داغه يا نه...يکم داغ بود... ولي الحمدلله داشت خوب ميشد انگار...محمد دستمو گرفت تو دستاش و فشار داد...سرم رو انداختم پايين و آهي کشيدم...کف دستمو بوسيد... انگار برق هزار ولت از تو بدنم رد شد...لذت غريبي بهم دست داد...دوباره دستم رو فشار داد...محمد-: ممنون به خاطر همه زحمتات کوچولو... بحثو عوض کردم...-: ببين شيده اينو واسم فرستاده... دستم رو به همين بهانه از دستاش جدا کردم و گوشيمو از جيب مانتوم در آوردم ...آهنگي رو که شيده با واتس واسم فرستاده بود رو پلي کردم...چشاشو باز نميکرد... -:خيلي قشنگه...-:چشمات پر اميدن... احساس قشنگي رو بهم ميدن... تو روز و روزگاري که دلم ميخواست... يکي ببينتم حال منو ديده...قلبم پر احساسه...ببين چقد رو دوريه تو حساسه...هميشه وقت دلتنگي تو اين دنيا...به جز تو هيچکسو ديگه نميشناسه...آرومم ...دنيا رو نميدونم...برام کافيه وقتي که کنار تو ، تو اين خونه ام...در واقع حرفاي دل خودم بود.از اين طريق داشتم به گوش محمد ميرسوندمش...يه دفعه اي گوشيو از دستم کشيد و آهنگو قطع کرد... نفهميدم چي شد؟ شايد خوشش نيومد...بيخيال شدم -: محمد...چي ميخوري واست درست کنم؟هرچي تو دوست داري...محمد-: ميل ندارم ...هيچي ...خنديدم...-: باز تو شروع کردي؟ بايد بخوري... محمد-: خب از همون سوپ خوشمزه ات بيار...ظهر سير نشدم...به بشقاب قنديل بسته روي عسلي اشاره کرد...برداشتم و بردم آشپزخونه... اونو گذاشتم توي سينک و سوپ رو داغ کردم و براش کشيدم...اين دفعه عين بچه آدم همه رو خورد...از چيز هايي که علي آورده بود به خوردش دادم...محمد-: خيلي خسته ام...دراز کشيد -:خب ديگه بخواب... خيلي سخت گذشت بهت...چشاشو بست...روش رو کشيدم...محمد-: ممنونم... لبخند زد و ديگه چيزي نگفت...شايد به زبون نمي آوردم و ثابت نميکردم عاشقشم ولي بعضي وقتا دوست داشتم بدونه دوسش دارم تا اون فکر نکنه ازش بدم مياد ...و يه راه براش باز کنم...که اگه دوسم داره جرئت کنه بگه...باز تو توهم زدي دختر...چه خوش اشتها ...اعتماد به سقف...بي جنبه اي ديگه...تا يکي نگات ميکنه فکر ميکني چه خبره...فکر کن يه درصد محمد تو رو دوست داشته باشه و بخواد بگه...نديدي چطور با ناهيد جفت و جور شدن؟ اصلا همون روزي که تنهاشون گذاشتم انگاري حرفاشون رو زدن و سنگاشونو وا کندن...الانم منتظر يه فرصتن که يه جور محترمانه اي بهم بگن برم گم شم که بهم بر نخوره...ولي کور خوندي محمد...تا وقتي به زبون نياري از اين خونه نميرم و دل نميکنم...نميتونم که دل بکنم...رفتم بيرون...در اتاقش رو بستم و شروع کردم به خونه تکوني...فردا عيد بود...تازه فردا بايد ميرفتم کمک حاج خانوم واسه يه خورده تميز کاري و اينا...شروع کردم اول گردگيري و اينا...همه جا رودستمال کشيدم تميز و برق انداختم و پارکت ها رو هم با دستمال و يه کم آب تميز کردم و استديوي محمد رو برق انداختم و مرتب کردم... خلاصه همه جا رو مثل دسته گل کردم...وسايلاي هفت سين رو هم از اتاقم برداشتم.روي اپن يه سفره هفت سين خوشگل چيدم... وقتي کارم تموم شد تازه فهميدم که لباسام هنوز تنمه...کندمشون و عوض کردم...و انداختم لباسشويي و روشنش کردم...تا تموم شه هم يه خورده فيلم ديدم و به پتو و بالش و کفش محمد که تو بالکن گذاشته بودم خشک بشن سر زدم و برشون داشتم...پتو و بالشش رو از خدا خواسته بردم تو اتاق خودم چون خودم نداشتم...از خستگي داشتم بيهوش مي شدم...ساعت ۳ بود... بعد پهن کردن لباس هاي شسته شده تو بالکن رفتم تا بخوابم... صبحم بايد زود بيدار ميشدم... گوشيو واسه ساعت ۷:۳۰ وقت گذاشتم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
😍 ❤️ بعد پهن کردن لباسهای شسته شده تو بالکن رفتم تابخوابم..صبحم باید زود بیدار میشدم..گوشیمو واسه ساعت ۷:۳۰ وقت گذاشتم..بعدپهن کردن لباسا بیهوش افتادم با صداي آلارم گوشيم از خواب بيدار شدم و سريع پريدم حموم و يه دوش نيم ساعته و حسابي گرفتم و اومدم بيرون واسه محمد صبحونه حاضر کردم .رفتم تو اتاقش...آخي...خواب بود...سيني رو گذاشتم رو عسلي کنار تختش تا وقتي بلند شد بخوره.يه ياد داشتم نوشتم واسش که ميرم کمک حاج خانوم...بعدم يه چادر انداختم رو سرم و رفتم پايين... کلي ذوق کرد بنده خدا...قرار شد اون ناهار درست کنه واسه من و محمد و خودش و منم خونه رو مرتب کنم...هفت سينش رو چيده بود... کل خونه رو جارو کشيدم ودستمال کشيدم... همونطور که کار ميکردم صحبت هم ميکرديم و اون از زندگيش و بچه هاش ميگفت.بچه هاش قرار بود واسه سال تحويل بيان. نامردا نميومدن يه کمک به پيرزن بکنن. همه جا رو برق انداختم.حالا من همون دختري بودم که وقتي مامانم ميگفت لباساي لباسشويي رو پهن کنم کلي غر ميزدم...کلا زمين تا آسمون عوض شده بودم... تو خونه از جام تکون نميخوردم. ولي الان اصلا تنبلي تو وجودم نبود. همچين با عشق کارا رو انجام ميدادم که خودم تعجب ميکردم... تو خونه خيلي هم بداخلاق بودم ولي حالا کاملا آروم و مطيع بودم جلوي محمد...ياد حديث پيامبر افتادم..." بگذاريد جوانانتان ازدواج کنند تا خداوند اخلاقشان را نيکو کند و در رزق آن ها وسعت بخشد" .تميز کاريا که تموم شد حاج خانوم صدام کرد تا ناهار ببرم و با محمد بخوريم... هنوز يکم کار مونده بود...ازش اجازه گرفتم و تلفن رو برداشتم... زنگ زدم به خونه...تلفن خونه و گوشيشو گذاشته بودم رو عسلي تا اگه کسی زنگ زدمجبور نشه از جاش بلند شه...برداشت...محمد: بله؟-: سلام آقاي خواننده... خوبي؟ بهتري؟محمد-: بله خانوم نويسنده ...شما خوبي؟ ما هم خوبيم شکر خدا...ببخشيد تنها مونديا...الان برات ناهار ميارم ...صبحونه توخوردي؟ محمد-: آره يه چيزايي خوردم...مگه تو با من ناهار نميخوري؟ -: يکمم اينجا کار دارم تو خونه حاج خانوم... ناهار تو رو ميارم و کارا رو انجام ميدم و ميام خونه...باشه؟ محمد-: باشه...-: اومدم. خدافظ...و گوشيو قطع کردم... سيني اي رو که حاج خانوم چيده بود رو بردم بالا...در خونه رو با کليد باز کردم و يه راست رفتم تو اتاق محمد...نشسته بود روي تخت...يه لبخند تحويل هم داديم... سيني رو گذاشتم رو پاش ونشستم لبه تخت...کف دست راستم رو گذاشتم کنار پاش و تکيه دادم به همون دستم...لبخند از رو لبم محو نميشد...يه قاشق برد تو دهنش-: خوبي؟بهم لبخندي زد وچشاشو رو هم فشار داد...-: تب نداري؟ محمد-:نميدونم.میخوای مثل دیشب ببین خودت ببين...لپشو آورد جلو...-: بعد به من ميگي کوچولو؟ اومدم دستمو بذارم رو صورتش که سرشو تکون داد و تو هوا دستمو بوسيد...سريع کشيدم کنار دستمو...-:محمد اين چه کاريه ؟محمد-: تو چيکار داري؟ اين دستاي کوچولو يه شب تا صبح رو روي صورت و پاهاي من کشيده شده تا من اينطور سرحال شم دوباره...بايد هزاربار بوسيدشون... فکر کردي ما اين قدر بي معرفتيم؟ لبخند شرمگيني زدم...واسه اين که بحثو عوض کنم گفتم-: تو با اجازه کي از جات بلند شدي و سيني صبحونه رو بردي؟ محمد-: بابا دستشويي هم نرم؟ خنديديم دو تا مونم...بعدش من بلند شدم...-: برم يه خورده هم کمک حاج خانوم کنم و بيام سالو تحويل کنيم... محمد-: چقد مونده؟-: دو ساعت ديگه... الان ساعت دوئه...رفتم پايين...يه خورده تغيير دکوراسيون دادم و ميوه و شيريني و آجيل رو توي ظرفا ريختم و چيديم...ساعت ۳:۳۰ که شد مهموناي حاج خانوم اومدن ...يکی زدم تو سرم... فقط نيم ساعت وقت داشتم آماده شم... تصميم داشتم لباس خوشگل بپوشم و... هرچند که نامردي بود به ناهيد...ولي... خب خدايا من خوشگل نکنم خودمو؟ خدافظي کردم و دويدم بالا...بدون اين که به محمد سر بزنم دويدم تو اتاقم... در کوبيده شد پشت سرم...سريع يه ساپورت مشکي پام کردم و يه پيرهن لیمویی برداشتمو پوشیدمش آستين هاش هم سه ربع بود...تنخورش خيلي خوشگل بودبه تنم يه صندل مشکي خوشگلم پام کردم...واسه اولين بار جلو محمد... .واسه اصلاح ابرو و صورت هم که تازه رفته بودم... يه ربع مونده بود به تحويل سال... بايد ميرفتم به محمدم کمک ميکردم بلند شه....يه صلوات فرستادم و فوت کردم به خودم بلکه يه فرجي شد...درو که باز کردم ديدم محمد تکيه داده به اپن.بدون اين که نگام کنه با کنترل استريو رو روشن کرد...يه شلوار کتون با کت کتون مشکي پوشيده بود با يه پيرهن سفيد...مو هاشم خيلي خوشگل شونه کرده بود...يه آهنگ پلي شد...آهنگ ميثم ابراهيمي بود...همون که گذاشتم گوش داد...سرش هنوز پايين بود... کتون مشکي تازه هم پوشيده بود.با يه ژست خيلي قشنگ سرش رو آورد بالا...من تو قاب در مات ايستاده بودم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ خیره شد بهم...خيلي خاص بود نگاهش...خواننده شروع کرد به خوندن.ولي صداي ميثم ابراهيمي نبود...صداي محمد بود...آره صداي خود محمد بود...ولي آهنگ و متن واسه ميثم ابراهيمي بود...منم خيره به اون...نگاهشو ازم نميگرفت-: چشمات...پر اميدن... احساس قشنگي رو بهم ميدن... تو روز و روزگاري که دلم ميخواست...يکي ببينتم... حال منو ديده...قلبم... پر احساسه...ببين چقد رو دوريه تو حساسه...هميشه وقت دلتنگي تو اين دنيا...به جز تو هيچکسو ديگه نميشناسه... آرومم ...دنيا رو نميدونم...برام کافيه وقتي که کنار تو ، تو اين خونه ام...آرومم ...ارومم...آرامش اين خونه رو...حسي رو که ميگه نرو... حتي تو که جون مني...اين جونه رو مديون توام...اين حسي که دلتنگمو ... آسمون خوش رنگمو ... وقتي که و آهنگمي ...آهنگمو مديون توام ...نميدونستم چيکار کنم...غيرمنتظره بود واسم اين کارش...عالي خونده بود...واقعا تو هنگ بودم...چشاش پر شده بود... به خدا چشاش پر شده بود -:روزا که بارون ميزنه به شيشه مون... انگار خدا نشسته اينجا پيشمون... چشام از حس بودنت خيسه همش ...بابت بودن تو ممنوم ازش... ممنونم ازش ...آرامش اين خونه رو ...حس رو که ديگه نرو...حتي تو که جون مني...اين جونه رو مديون توأم...اين حسي که دلتنگمو... آسمون خوشرنگمو...وقتي که تو آهنگمي...آهنگمو مديون توأم... اشکام ريختن...معني اين کارش چي بود؟ بالاخره تصميم گرفت يه حرکتي بکنه...از اپن جدا شد... دقيقا کنار سفره هفت سينم ايستاده بود...مات و مبهوت مونده بودم...خيره بهش...با دستاش اشاره کرد که برم جلو... رفتم...و دو طرف صورتم رو گرفت و خيره شد تو چشمام... حالت نگاهش خاص بود...تو نگاهش داشتم حل ميشدم ...سرشو آورد پايين و آروم و طولاني چشام رو بوسيد... هر کدوم رو چندين بار...آهنگ تموم شد... صداي توپ از tv اومد و اعلام سال ۱۳۹۳... محمد-: عيدت مبارک... پيشونيمو بوسيد-: اينو کي خوندي بدجنس؟ محمد-: ديشب بعد اينکه تو خوابيدي رفتم تو استديو و تا صبح مشغول بودم ...صبحم شانس آوردم قبل از اينکه به من سر بزني رفتي دوش بگيري خودمو به خواب زدم. بعدم که رفتي خونه حاج خانوم-: پس چرا ديشب اينو انداختم قطعش کردي؟ محمد -: داشتي نقشه هام رو نقش بر آب ميکردي وروجک ...خنديدم و پيشونيمو گذاشتم روي سينه اش وروی قلبشو بوسیدم دلم ميخواست تا ابد همين جا تو بغلش بمونم...-: ايشالا از سال بعد سال رو کنار ناهيد خانوم تحويل ميکني... ببخش که اين عيد بهت بد گذشت-: ناهيد... نذاشت ادامه بدم...انگشت اشاره شو گذاشت روي لبم...محمد-: هيس...خنديدم...-:چرا می خندی؟میترسم بگم ..بچه شدی عاطفه؟بازم خندیدم.-: بگوخب... -:پیرهنتو ببین چیکارش کردم عکس لبام درس روی سینه اش افتاده بود کلی خندیدیم .از تو جيب کتش يه جعبه خوشگل کوچو لوي سفيد درآورد.يه روبان سرخ خوشگل هم گره خورده بود روش.اومد جلو و گرفت طرفم.با ذوق بچگونه اي گفتم -: واسه منه؟واقعا؟ بدون اينکه منتظر جوابش باشم ازش گرفتم و بازش کردم.يه پلاک نقره بود توش که مستطيل بود گوشه سمت راست بالا چند تا گل کوچولو حک شده بود روش و گوشه سمت چپ پايين هم چند تا خط موج دار روش وان يکاد حک شده بود...و يه بند آبي فيروزه اي هم بهش متصل بود. محمد از دستم درش آورد و انداختش گردنم...محمد-: شرمنده اگه خيلي کم و ناقابله... ديشب درستش کردم...ان شالله جبران ميکنم...پلاک رو بوسيدم -: واااي خودت درستش کردي؟محمد اين چه حرفيه؟ خيلي ماهه... خيلي نازه... واقعا دستت درد نکنه...واقعا ممنون.خدايا شکرت... رفت پیرهنشو عوض کرد وبه من گفت:-عاطفه اینو نمی شوری همینجور میمونه :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay