راه مقابله با استرس قسمت چهارم.mp3
3.11M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_سی_نهم_رمان 😍 #برای_من
21563:
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_چهلم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
مامان-:تا ظهر بخوابيد که دوتاتونم حسابي خسته ايد... بعدش بايد بيريم عروسما بگردونيم ...چراغ خواب رو هم خاموش کرد و رفت بيرون ودر روهم بست. روي خودم رو هم با دست آزادم کشيدم .نگاهم به عاطفه بود وباهاش حرف میزدم نفهمیدم کی خوابم برد. آروم ترين و راحتترين خواب عمرم بود. صبح با صداي ضربه هاي آرومي که به در کوبيده ميشد بيدار شدم. چشمام رو باز کردم . دنبال عاطفه گشتم . اي بابا ... بازدررفته بود این دختر...نشستم و در حاليکه دستمو رو صورتم ميکشيدم گفتم-: بفرمائيد ...عاطفه اومد داخل. موهامو با انگشتام مرتب کردم . سلام دادم بهش. عاطفه -: ببخشيدا ولي دیگه بايد بيدارت مي کردم ... خوبي ؟ خسته که نيستي ؟از جام بلند شدم . يه نگاهي به ساعتم انداختم . -: اوه اوه ... ظهره چقد خوابيدم.تو عمرم اينقدر نخوابيده بودم ...عاطفه -: آخه چند شبه که درست و حسابي نخوابيدي... اونهمه هم رانندگي کردي ... مشغول جمع کردن جام شدم . عاطفه اومد ازم گرفت و خودش جمعشون کرد . بعد اينکه چيد شون تو کمد بهم نگاه کرد. ولو شده بودم روي صندلي ميز کامپيوتر و ديدش ميزدم ...عاطفه-: خسته اي باز؟ دوباره دست کشيدم به صورتم-: اممممم ... بذار ببينم ... بلافاصله دويدم طرفش و از پشت کشيدمش . همش ميخواست فرار کنه... بلند بلند ميخنديدم . تو همون حال شروع کردم به قلقلک دادنش. قهقهه ميزد. که در اتاق زده شد . سريع هلم داد و دويد اونورتر . خاله و مامان اومدن داخل... خاله -: خير باشه اول صبحي ...همه خنديديم .عاطفه -: خاله جون صبح کجا بود ؟ لنگ ظهره ...خاله -: حالا همون ... والا ما ميريم شوهرامونا بيدار کونيم عربده ميکشن و ما هم با ترس الفرار... حالا تويه وروجک چيکا کردي که شوهري بداخلاقت اينطور با قهقهه از خواب پا ميشد ؟خنديد و لپاش چال افتاد .آخ خاله تو چه ميدونی اين وروجکي که ميگي ديوونم کردس دست شما درد نکنه خاله ... حالا ما شديم بداخلاق ؟ مامان چپ چپ نگام کرد . مامان-: پس چي که بداخلاق ...به عاطفه نگاه کرد و پرسيد . مامان-: دروغ ميگه ؟ عاطفه-:نه مامان جان...خاله حقيقت محضوگفتن دوباره خنديد . ازون خنده هاش...خيز برداشتم سمتش . عين فنر از جا پريد و دويد بيرون. منم دنبالش.دويد پشت بابا سنگر
گرفت. ول کن نبودم. بابا هم دستاشو باز کرده بود تا نذاره دستم بهش بخوره. بابا-:پسر عوض سلام و ظهر بخيرته ؟ خاله هام و دخترهاشون و بابا خونه بودن. زن دايي هام هم بودن.با دست پاچگي گفتم -:سلام سلام ... همه زل زده بودن به من که سعي داشتم عاطفه رو بگيرم . صداي خنده کل خونه رو برداشته بود . دويدم سمتش . باز فرار کرد و رفت تو حياط . پا برهنه. ميدويد و منم دنبالش. دوتامونم ميخنديديم.اون که داشت غش ميکرد از خنده . و اين من رو ديوونه تر ميکرد. داشت ميدويد که يهو در باز شد و حامد با نون سنگک اومد تو .عاطفه داد زد. عاطفه-:داداشي... دويد پشت حامد ايستاد. حامد من رو که ديد قضيه رو فهميد وايستاد تا سنگر عاطفه باشه .مامان-: بسه بابا محمد... ولش کون بذا بياد تو... تو پاش يه چيزي ميردا ...ولي من ول کن نبودم . با خنده و يه حرکت سريع خيز برداشتم سمتش که از پشت حامد بگيرمش . ناخودآگاه يه جيغ کشيد و گوشه کت حامد رو گرفت تو مشتش. انگار برق دويست ولت از تو بدنم گذشت. ايستادم. لبخندم محو شد . صداي خنده بقيه مي اومد ولي من خشک شدم سر جام. چشمم فقط به دستش بود. فهميد.سريع ولش کرد.از حامد هم فاصله گرفت. چرخيدم و برگشم تو خونه. بابا-: نتونستي بيگيريش؟عروسي خودمس ديگه... خنديد. نيشخندي زدم و رفتم تو دستشويي . آب يخ رو مشت مشت ميکوبيدم تو صورتم بلکه حالم درست بشه و عصبانيتم يکم بخوابه . اين دوست داشتن بيش از حدم ممکن بود کار دستم بده . ولي شده خودزني کنم ديگه دست رو عاطفه ام بلند نميکنم. وضوگرفتم وازدستشويي اومدم بيرون . يه راست رفتم تو اتاق . سجاده پهن کردم و ايستادم به نماز ظهر و عصرم .آخراي نماز عصرم بود که عاطفه با يه سيني اومد تو اتاق . کنار سجاده نشست روبروم و سيني رو گذاشت بالاي سجاده . سلام رو دادم و نمازم تموم شد . نگاهش کردم .سرش رو انداخته بود پائين . عاطفه-: اينو بخور تا سفره رو بندازيم واسه نهار ...به سيني نگاه کردم . يه لقمه نون و پنير و سبزي بود با يه فنجون نسکافه و شکلات . حرفي نزدم . سرش رو بالا نمي آورد.نگاهم افتاد رو به روم .عاطفه پشتش به در بود . دختر خاله هام و دختر داييام حلقه زده بودن . ما قشنگ تو ديدشون بوديم .عاطفه-: محمد باهام قهري؟-: نه ... واسه چي؟ عاطفه-: چرا ... قهري ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_چهل_یکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
گفتم که نيستم...عاطفه -: پس چرا باهام اينطوري حرف ميزني؟-: مگه نگفتي بهم نمياد مهربون باشم ... از همه هم که شنيدي بداخلاقم ... پس انتظار ديگه اي ازم نداشته باش .عاطفه-: محمد به خدا اصلا حواسم نبود عمدي نبود بخدا اصلا دستم بهش نخورد ... فقط کتشو گرفتم ...-: خب بمن چه ؟ واسه چي داري توضيح ميدي؟ عاطفه -: ولي تو از اون کارم ناراحت شدي...-: نه ناراحت نشدم ... مهم نيس...لبشو به دندون گرفت. دستاشو مشت کرد نگاهم کرد . چشماش پر شد . قلبم تير کشيد .عاطفه-: آره ... تو راست ميگي .... اصلا مهم نيس ... من خيلي خودمو جدي گرفتم ... احساس کردم قلبم داره کنده ميشه . بلند شد که بره . با تحکم گفتم-: بشين...چادرش رو مرتب کرد-: گفتم بشين ...کمي مکث کرد . نشست سر جاش . دو قطره اشک از چشماش چکيد .چنگ زدم لاي موهام-: گريه نکن.دستش رو برد تا اشکاش رو پاک کنه که چند قطره ديگه هم چکيد . واقعا اونقدر شجاع نبودم که بتونم اشکاشو بغضش رو ببينم .سجاده رو تا کردمو و خودم رو کشيدم کاملا مقابلش و چهار زانو نشستم. دستاشو گرفتم تو يه دستم. با دست ديگه ام اشکاشو پاک کردم مگه بهت نگفتم نريز اينا رو؟ نگاه دخترا رو حس ميکردم . مثلا ميخواستن جوري رفتار کنن که انگار حواسشون نيست ولي کاملا بود . نميتونستم پاشم در رو ببندم . ترجيح دادم اصلا برام مهم نباشه. خوبه عاطفه پشتش بهشون بود و نمي ديدن داره گريه ميکنه -: خانومم ... دستشو از دستم کشيد بيرون و مشت کرد. آروم گفت عاطفه-: هيچي نگو ...انگار داشت درد ميکشيد . دوباره دستاش رو گرفتم. -: تو چرا ناراحتي؟ چرا نميگي چي تو سرت ميگذره ؟ چرا نميگي از چي داري عذاب ميکشي ؟ حرفي نزد . من چه دلخوش بودم . خب الان انتظار داري بگه دوستت دارم ؟ عمرا ...-: گريه نکن لامصب ... گريه نکن ...اشکاشو پاک کرد -: آره من از اون کارت ناراحت شدم ... خيليم ناراحت شدم ... عاطفه ... تو خانوم مني... ازين بهم ميريزم که نميذاري من بهت نزديک بشم ولي با بقيه راحتي ... ازين ناراحتم که تو از من بدت مياد ... يعني از رفتارات اينطور برداشت ميکنم ...عاطفه-: من از تو بدم نمياد... نمیاد...نمياد...-: پس اين رفتارات چه معني ميده ؟ سکوت کرد. حاضر بودم نصف عمرمو بدم ولي بفهمم عاطفه دوستم داره ... ولي چه خيالات خامي ... تازه دوست داشتن هم برام کافي نبود ... ميخواستم عاشقم باشه ... بخواد پيشش بمونم. دستشو فشار دادم -:عاطفه؟ عاطفه -:--- عاطفه خانومم؟ عاطفه-: ----عاطي خانومم؟خنديد. -: اوووف... تو که منو نصفه جون کردي دختر ...خواست دستاشو از دستم بکشه بيرون. نذاشتم و سفت گرفتمشون. دستاشو برد بالا. دستاي منم که محاصره اشون کرده بود ، رفت بالا . با پشت دست من اشکاشو پاک کرد. قلبم ريخت . دستاشو باز کردم و کف دستشو بوسيدم . باز دادش رفت هوا . عاطفه-: عه محمد نکن اين کارو ... چند بار بگم ؟براي اينکه بحثو عوض کنم گفتم -: اين دخترا هم چششون درومد بس که زل زدن به ما ...چشماش گرد شد .عاطفه-: خاک به سرم ... آبروم رفت ... ببينم تو آخرش واسه ما حيثيت ميذاري؟حالا اگه قضيه ديشبو تعريف ميکردم بيچاره ام ميکرد . خنديدم. عاطفه-: صبح واسه چي دنبالم ميکردي؟ بلند شد . منم پا شدم و يه شکلات هم انداختم دهنم-: آهان ... يادم انداختي ...خيزي برداشتم . باز در رفت . دويديم بيرون . مامان از تو آشپزخونه داد زد . مامان-: باز اينا شروع کردن ... آخه عاطفه تو ميري چي بهش ميگوي که اينطوري ميشد؟يادي ما هم بده ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_چهل_دوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
توي پذيرايي فقط دخترا بودن . مامان و خاله هم تو اشپزخونه بودن. بقيه رو هم نميدونم . دويد نشست پيش دخترا. منم آروم آروم رفتم جلو. نيازي به دويدن نبود .رفتم جلو -: آهاااان ... فکر کردي پيش اينا نميتونم ادبت کنم؟ سريع بازوهاشو گرفتم. همشون ميخنديدن . اومدم تي شرتم رو تو تنم مرتب کنم که خواست بلند شه . دستشو کشيدم افتاد . محاصره اش کردم نتونه بلند شه . با زانوهام جلوتر رفتم . عاطفه -: محمد ببخشيد ... اشتباه کردم ... اصلا ازتو خوش اخلاق تر رو کره زمين وجود نداره -: هيچ بخششي در کار نيست ...خم شدم روش و لپشو گاز گرفتمو حسابی اذیتش کردم ...اصلا جيکشم در نمي اومد از خجالت نمیدونم اون موقع خجالت من کجا رفته بود! تا اينکه مامان اومد و به دادش رسيد . من رو زد کنار و عاطفه رو با خودش برد . به بدنم کش وقوسي دادم ... به دخترا نگاه کردم . يهو با هم زدیم زیرخنده . يکم باهاشون حرف زدم و سربه سرشون گذاشتم که مامان صداشون کرد واسه انداختن سفره. بلند شدم رفتم تو آشپزخونه . عاطفه نشسته بود داشت کاهو خورد ميکرد . کم مونده بود تموم شه . رفتم طرفش مامان-: محمد ديگه سمتش نيايي ها ... ببين صورتشا چيکا کردي؟عاطفه خنديد و واسم زبون در آورد . انگشتم رو به علامت تهديد نشونش دادم -: مامان دست شوما درد نکوند ... حالا ديگه اختيار عيال خودمونا نداريم؟ نشستم کنارش . مامان-: ميخواي دندوناتا امتحان کوني برو پستونک شيشه شير بخر گاز بيگير -: اونو که براپسرم میخرم ...عاطفه بازم لبوشد. دستشو گذاشت روي دهنش و ريز و بي صدا خنديد. داش مشتي شدم . -: زني که از دست شوورش فرار کنه باس اينطوري ادب بشه ... خاله -: آها ... اينو راست ميگه ...سفره رو انداختيم و ناهار خورديم و کم کم اماده شديم . خاله ها و مامان و زنداييم ميخواستن عاطفه رو ببرن خريد . بعدشم قراربود بريم پارک يا فضای سبز شام بخوريم . رفتيم خريدو کمي واسش خريد کردیم و گفتيم و خنديديم. شب دعوت شديم باغ عمه ام . همه قرار بود بريم اونجا. يعني باغ امين اينا.
اصلا نميدونم من چرا اين قدر رو امين حساس بودم .... عاطفه با هر کسي حرف ميزد و هر کسي با هاش حرف ميزد زياد حساسيت نشون نميدادم. ولي کافي بود امين به عاطفه نگاه کنه. دلم ميخواست چشماشو در بيارم احساس ميکردم امين هم...حتي دلم نميخواست بهش فکرکنم.براي اينکه تا حد ممکن کمتر خونه امين اينا باشيم عاطفه رو بردم لب زاينده رود و گفتم که يه کم دير ميايم. چقد خوشگل شده بود زاينده رود . دوباره مثل قديم. تازگيا آب رو باز کرده بودن و حسابي رونق گرفته بود . دوتا بستني گرفتم و يه گوشه دنج و خلوت و دور از جمعيت رو واسه نشستن انتخاب کرديم. تو سکوت خيره شده بودم به آب و بستنيم رو ميخوردم و از نشستن کنار همسرم لذت ميبردم. همسررر خدا کنه نظر عاطفه هم همین باشه نسبت به من .تموم که شد سر چرخوندم طرف عاطفه . توي دست چپش ظرف بستني اش بود و با دست راستش بازوشو ميماليد-: سردته ؟ نگام کرد و لبخندي مهربوني زد . عاطفه -: يه کم... سوئي شرتم رو درآوردم. عاطفه -: محمد به خاطر من در نياري -: حتما مثل اونشب تو صداو سيما تصميم داري لگدش کني...سرشو انداخت پائين و لبشو به دندون گرفت.قلبم داشت از کار مي افتاد.عاطفه -: معذرت ميخوام ... به بهانه انداختن سوئي شرت رو دوشش خودمو کاملا بهش نزديک کردم . درحالي که بهش ميپوشوندم با خنده گفتم -: من نگفتم که تو معذرت خواهي کني ... گفتم دور هم يکم شاد شيم -: دلم ميخواد اين ساعت به هيچ چيز اين دنيا فکر نکني ... اگه الان بخواي يه کاري کني که کاملابه آرامش برسونتت اون کار چيه ؟ سرشو چرخوند بالا و نگاهم کرد. عاطفه -: الان انجامش بدم؟ -: اوهوم ...اگه الان امکانش هست آره ... لبخند زد. چشماشو بست و سرش رو گذاشت روي شونه ام . قلبم هری ریخت .يه بار ديگه تو ذهنم سوال خودم رو مرور کردم و بعدش حرکت عاطفه رو ... قلبم از خوشي داشت ميترکيد .وخودشوبه در ودیوار سینم میکوبید سرم رو گذاشتم روي سرش -: بستني ات داره آب ميشه ها !عاطفه -: خيلي زياد بود آخه.يه قاشق آوردنزديک دهنش دستشو آوردم بالاتر و گذاشتم تو دهنم عاطفه -: دهني بود.-: عههه جدي؟ فکر نميکردم دهنيت اينقد خوشمزه باشه . ريز خنديد -: ها چيه حتما تو نميتوني خوراکي دهني بخوري؟ ها؟ عاطفه -: نخيرم ... اينطور نيست -: اي اي اي .. پس تو هم سوسولي...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_زنانه
🔹 مردان بنده محبت هستند و نیروی محبت میتواند آنها را به هر کاری ترغیب کند. حال تصور کنید مردی خسته وارد خانه میشود با آغوش گرم همسر و یک استکان چای و چند جمله دلنشین مواجه شود، این حجم از محبت به راحتی خستگی چندین ساعته مردان را از تن آنها بیرون خواهد کرد.
🔸 خلق خوش، ظاهر آراسته، مهربانی در کلام، درک خستگیها، سوال پیچ نکردن و... از راس اموری است که در هنگام ورود یک مرد خسته باید مورد توجه قرار گیرد.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛱ این فیلم را برای خود ذخیره
تا هر وقت احساس ناراحتی
و افسردگی و ناامیدی داشتی نگاهی به آن بیندازی
و برای همه آنانکه دوستش داری ارسال کن...
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_چهل_دوم_رمان 😍 #برای_م
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_چهل_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
يه قاشق پر کرد و گذاشت تو دهنش .
عاطفه -: سوسول نيسم ولي دهني هر کسي رو هم نمي تونم بخورم ...
-: جاي شکرش باقيه من جزو اون هر کسيا نيستم ...
دوتايي خنديديم. روي سرشو بوسيدم .
-: زود بخورش اب نشه ...
عاطفه -: نمي تونم ديگه ...
-: يه قاشق تو يه قاشق من ...
عاطفه -: باشه ...
بدون اينکه نگاهم کنه دستشو آورد بالای سرم رو بردم جلو . بوسيدم و قاشق رو گرفتم تو دهنم . با حرص گفت
عاطفه -: محمد ... -: اي جون محمد؟
برام جاي تعجب داشت . اين من بودم؟ و تعجبم بيشتر از اين بود که کاملا داشتم احساسم رو لو مي دادم ولي فقط از گفتنن مستقيمش وحشت داشتم و اينکه عاطفه چرا متوجه عشقم نمي شد؟ البته جوابش رو مي دونستم . احساس خود عاطفه بهم احساس خواهر بود به برادرش و به همين دليل هم محبتاي منو به پاي همون برادره کوفتي مي گذاشت ... تموم بستني رو خورديم
عاطفه-: خيلي دير شدا ... نريم؟ ...
-: چرا ... پاشو بريم ... دستشو سفت گرفتم تو دستم رفتيم سمت ماشين . تو ماشين نشست کنارم و سوئي شرتم رو در
آورد. گذاشت رو صورتش و نفس عميق کشيد.
عاطفه -: چه بوي خوبي ميده..
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay