eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ توي پذيرايي فقط دخترا بودن . مامان و خاله هم تو اشپزخونه بودن. بقيه رو هم نميدونم . دويد نشست پيش دخترا. منم آروم آروم رفتم جلو. نيازي به دويدن نبود .رفتم جلو -: آهاااان ... فکر کردي پيش اينا نميتونم ادبت کنم؟ سريع بازوهاشو گرفتم. همشون ميخنديدن . اومدم تي شرتم رو تو تنم مرتب کنم که خواست بلند شه . دستشو کشيدم افتاد . محاصره اش کردم نتونه بلند شه . با زانوهام جلوتر رفتم . عاطفه -: محمد ببخشيد ... اشتباه کردم ... اصلا ازتو خوش اخلاق تر رو کره زمين وجود نداره -: هيچ بخششي در کار نيست ...خم شدم روش و لپشو گاز گرفتمو حسابی اذیتش کردم ...اصلا جيکشم در نمي اومد از خجالت نمیدونم اون موقع خجالت من کجا رفته بود! تا اينکه مامان اومد و به دادش رسيد . من رو زد کنار و عاطفه رو با خودش برد . به بدنم کش وقوسي دادم ... به دخترا نگاه کردم . يهو با هم زدیم زیرخنده . يکم باهاشون حرف زدم و سربه سرشون گذاشتم که مامان صداشون کرد واسه انداختن سفره. بلند شدم رفتم تو آشپزخونه . عاطفه نشسته بود داشت کاهو خورد ميکرد . کم مونده بود تموم شه . رفتم طرفش مامان-: محمد ديگه سمتش نيايي ها ... ببين صورتشا چيکا کردي؟عاطفه خنديد و واسم زبون در آورد . انگشتم رو به علامت تهديد نشونش دادم -: مامان دست شوما درد نکوند ... حالا ديگه اختيار عيال خودمونا نداريم؟ نشستم کنارش . مامان-: ميخواي دندوناتا امتحان کوني برو پستونک شيشه شير بخر گاز بيگير -: اونو که براپسرم میخرم ...عاطفه بازم لبوشد. دستشو گذاشت روي دهنش و ريز و بي صدا خنديد. داش مشتي شدم . -: زني که از دست شوورش فرار کنه باس اينطوري ادب بشه ... خاله -: آها ... اينو راست ميگه ...سفره رو انداختيم و ناهار خورديم و کم کم اماده شديم . خاله ها و مامان و زنداييم ميخواستن عاطفه رو ببرن خريد . بعدشم قراربود بريم پارک يا فضای سبز شام بخوريم . رفتيم خريدو کمي واسش خريد کردیم و گفتيم و خنديديم. شب دعوت شديم باغ عمه ام . همه قرار بود بريم اونجا. يعني باغ امين اينا. اصلا نميدونم من چرا اين قدر رو امين حساس بودم .... عاطفه با هر کسي حرف ميزد و هر کسي با هاش حرف ميزد زياد حساسيت نشون نميدادم. ولي کافي بود امين به عاطفه نگاه کنه. دلم ميخواست چشماشو در بيارم احساس ميکردم امين هم...حتي دلم نميخواست بهش فکرکنم.براي اينکه تا حد ممکن کمتر خونه امين اينا باشيم عاطفه رو بردم لب زاينده رود و گفتم که يه کم دير ميايم. چقد خوشگل شده بود زاينده رود . دوباره مثل قديم. تازگيا آب رو باز کرده بودن و حسابي رونق گرفته بود . دوتا بستني گرفتم و يه گوشه دنج و خلوت و دور از جمعيت رو واسه نشستن انتخاب کرديم. تو سکوت خيره شده بودم به آب و بستنيم رو ميخوردم و از نشستن کنار همسرم لذت ميبردم. همسررر خدا کنه نظر عاطفه هم همین باشه نسبت به من .تموم که شد سر چرخوندم طرف عاطفه . توي دست چپش ظرف بستني اش بود و با دست راستش بازوشو ميماليد-: سردته ؟ نگام کرد و لبخندي مهربوني زد . عاطفه -: يه کم... سوئي شرتم رو درآوردم. عاطفه -: محمد به خاطر من در نياري -: حتما مثل اونشب تو صداو سيما تصميم داري لگدش کني...سرشو انداخت پائين و لبشو به دندون گرفت.قلبم داشت از کار مي افتاد.عاطفه -: معذرت ميخوام ... به بهانه انداختن سوئي شرت رو دوشش خودمو کاملا بهش نزديک کردم . درحالي که بهش ميپوشوندم با خنده گفتم -: من نگفتم که تو معذرت خواهي کني ... گفتم دور هم يکم شاد شيم -: دلم ميخواد اين ساعت به هيچ چيز اين دنيا فکر نکني ... اگه الان بخواي يه کاري کني که کاملابه آرامش برسونتت اون کار چيه ؟ سرشو چرخوند بالا و نگاهم کرد. عاطفه -: الان انجامش بدم؟ -: اوهوم ...اگه الان امکانش هست آره ... لبخند زد. چشماشو بست و سرش رو گذاشت روي شونه ام . قلبم هری ریخت .يه بار ديگه تو ذهنم سوال خودم رو مرور کردم و بعدش حرکت عاطفه رو ... قلبم از خوشي داشت ميترکيد .وخودشوبه در ودیوار سینم میکوبید سرم رو گذاشتم روي سرش -: بستني ات داره آب ميشه ها !عاطفه -: خيلي زياد بود آخه.يه قاشق آوردنزديک دهنش دستشو آوردم بالاتر و گذاشتم تو دهنم عاطفه -: دهني بود.-: عههه جدي؟ فکر نميکردم دهنيت اينقد خوشمزه باشه . ريز خنديد -: ها چيه حتما تو نميتوني خوراکي دهني بخوري؟ ها؟ عاطفه -: نخيرم ... اينطور نيست -: اي اي اي .. پس تو هم سوسولي... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🔹 مردان بنده محبت هستند و نیروی محبت می‌تواند آنها را به هر کاری ترغیب کند. حال تصور کنید مردی خسته وارد خانه می‌شود با آغوش گرم همسر و یک استکان چای و چند جمله دلنشین مواجه شود، این حجم از محبت به راحتی خستگی چندین ساعته مردان را از تن آنها بیرون خواهد کرد. 🔸 خلق خوش، ظاهر آراسته، مهربانی در کلام، درک خستگی‌ها، سوال پیچ نکردن و... از راس اموری است که در هنگام ورود یک مرد خسته باید مورد توجه قرار گیرد. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛱ این فیلم را برای خود ذخیره تا هر وقت احساس ناراحتی و افسردگی و ناامیدی داشتی نگاهی به آن بیندازی و برای همه آنانکه دوستش داری ارسال کن... #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_چهل_دوم_رمان 😍 #برای_م
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ يه قاشق پر کرد و گذاشت تو دهنش . عاطفه -: سوسول نيسم ولي دهني هر کسي رو هم نمي تونم بخورم ... -: جاي شکرش باقيه من جزو اون هر کسيا نيستم ... دوتايي خنديديم. روي سرشو بوسيدم . -: زود بخورش اب نشه ... عاطفه -: نمي تونم ديگه ... -: يه قاشق تو يه قاشق من ... عاطفه -: باشه ... بدون اينکه نگاهم کنه دستشو آورد بالای سرم رو بردم جلو . بوسيدم و قاشق رو گرفتم تو دهنم . با حرص گفت عاطفه -: محمد ... -: اي جون محمد؟ برام جاي تعجب داشت . اين من بودم؟ و تعجبم بيشتر از اين بود که کاملا داشتم احساسم رو لو مي دادم ولي فقط از گفتنن مستقيمش وحشت داشتم و اينکه عاطفه چرا متوجه عشقم نمي شد؟ البته جوابش رو مي دونستم . احساس خود عاطفه بهم احساس خواهر بود به برادرش و به همين دليل هم محبتاي منو به پاي همون برادره کوفتي مي گذاشت ... تموم بستني رو خورديم عاطفه-: خيلي دير شدا ... نريم؟ ... -: چرا ... پاشو بريم ... دستشو سفت گرفتم تو دستم رفتيم سمت ماشين . تو ماشين نشست کنارم و سوئي شرتم رو در آورد. گذاشت رو صورتش و نفس عميق کشيد. عاطفه -: چه بوي خوبي ميده.. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ دست چپم رو فرمون بود. هنوز استارت نزده بودم . با دست راستم دستشو گرفتم و فشار دادم .جور خاصی نگاهم کرد نگاهش بدجور بیقرارم کرد .سه روز بعدي رو که اصفهان بوديم عاطفه رو بردم و همه جاي شهر رو بهش نشون دادم. عين بچه ها ذوق ميکرد . همه جاهاي ديدني رو نشونش دادم . گاهي هم جو گیر میشدم و با لهجه اصفهانی صحبت مي کردم . چه ذوقي مي کرد. کم کم داشت لهجه ام عوض مي شد.خدا خودش بخير بگذرونه.صبح ها از خونه مي زديم بيرون و ناهار يا شام هم خونه آشناها دعوت بوديم به عنوان پاگشاـ تمام ساعتهايي رو که بيرون بوديم يا عينک دودي به چه بزرگي رو چشمام بود يا کلاه کپ روي سرم بود.عاطفه نميذاشت درشون بيارم. دليل که ميخواستم ميگفت دلم نميخواد برات حرف دربيارن که هر روز با يه نفري... چندين بار خواستم بهش بگم که من تا ابد با همين يه نفرم...ولي نشد . نگفتم نتونستم . کيف مي کردم ازينکه شهرتم اصلا براش مهم نبود. تو همه اين مدت حتي نخواسته بود يه عکس با هم بندازيم . ولي من تو عالي قاپو که بوديم گوشيمو دادم دست مامان و يه عکس خوشگل ازمون انداخت . دوتايي :( تو مغازه ها هم که اگه خلوت بودن و کسي نبود اجازه مي داد کلاه يا عينکمو بردارم . اگه شلوغ بود اصلا وارد مغازه نميشد . بعد اون شب ديگه شبها مي بردمش کنار اب و باهم قدم مي زديم و بستني مي خورديم . و من يه دل سير نگاهش مي کردم .عالي ترين شبهاي عمرم بود.توي خانواده و مهموني ها صحبت من و عاطفه نقل و نبات مجلس بود . همه از ما حرف ميزدن . از اينکه عاطفه با اين سن کمش فقط حواسش به منه و بهم ميرسه و من ديوانه وار دوسش دارم . همه فهميده بودن اينو رل عاطفه.... و اينکه يه آدم ديگه اي شدم. راست هم مي گفتن .روز آخري که اونجا بوديم تصميم گرفتيم بمونيم خونه . باز هم دوست و اشنا و فاميل اومده بودن واسه خداحافظي . مثل اولين شب باز هم شام مهمون داشتيم . عاطفه کلا تو آشپزخونه بود . الانم که رفته بود کمک کنه واسه شستن ظرفها . بي حوصله رفتم تو اتاق و نشستم يه گوشه و بازي ساب وي رو آوردم و شروع کردم به بازي . از صبحم داشتم روي يه سري نت و شعر و ملودي کار... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
21563: 🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ می کردم. مشغول بازی بودم که عاطفه پرید تو اتاق و چراغ و رو روشن کرد‌‌. در رو بست و چرخید . عاطفه: وای... سکته کردم...چرا تو تاریکی نشستی؟ ...نگاهم افتاد به شلوار سفیدی که پاش‌ بود اووووف کاملا کثیف شده بود. قسمت زانوش تا پایین . انگاری غذاریخته بود.دوید سمت چمدون یه شلوار دیگه برداشت. عاطفه:محمد برو بیرون بذار من لباسمو عوض کنم. برم بشورمش. نگاهی به شلوارش کرد و دستپاچه گفت‌.عاطفه _: سفیدم هست بد بخت شدم گوشیو انداختم تو جیبمو نگاهش کردم. عاطفه _:واااا...چرا نگاه میکنی برو دیگه ... دو دقیقه .خسته ام ... نمیتونم بلندشم ... عاطفه : محمد تو رو خدا ... دو دقیقه فقط.برم بشورمش زود ... بزار عوض کنم ... _: خوب عوض کن ... من چیکار به تودارم . دستشو مستاصل کوبید به پاش . عاطفه_: محمد چرا اذیت می کنی ؟ .... برو دیگه ... _: من جام خوبه ... هیچ جا نمیرم ... عاطفه محمد من که نمیتونم برم بیرون ... خوبه برم تو اتاق داداشت ؟ ... ابرو هام گره خورد به هم ... اخم کردم _: چی گفتی؟ ... عاطفه : هیچی برو دیگه .... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
" حال را دریاب " زندگی را بر امید فردا بنا مکن بلکه حال را دریاب و غنیمت شمار از آینده وام مگیر تا دین امروز را ادا کنی و به دست باش که عهد امروز را وفا کنی و وظیفۀ حال را به جای آری چه تلخ و چه شیرین، هر چه هست دل به آن بسپار گاه باشد که خداوند ما را غمی می فرستد و روزمان را تیره می کند اما صبح فردا باز خورشید لطفش می درخشد و راه ما را روشن می کند. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
برترین قرار عاشقی 2.mp3
16.64M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
🌸سلام 🌱سلامی به صبح و به نام غزل 🌸به خوش رنگی و طعم ناب عسل 🌱به پیوند مهر و زمین و زمان 🌸به پاکی آیینه، دور از دغل 🌸سلام صبح بخیر 🌱سه شنبه تون سرشار از عشق 🌸و لحظات بیاد ماندنی #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️