eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی به یک "دوچرخه" می مانَد ؛ اگر یکسره و بی توقف ، در مسیرهای سخت ، رکاب بزنی ؛ جایی در میانه ی راه ، تکه های دوچرخه از هم باز می شود و تو می مانی و زخم های روی تن و حسرتِ مسیرهای نرفته ... اگر رکاب نزنی ؛ حرکت نمی کنی و اگر بیش از اندازه آهسته ، رکاب بزنی ؛ تعادلت بهم می ریزد و زمین می خوری . این تویی که تصمیم می گیری هر از گاهی توقف کنی ، پیچ و مهره ها را محکم کرده ، دستی به سر و گوش دوچرخه ات بکشی ، نفسی تازه کنی و با خیالی آسوده ، مسیر خوشبختی ات را طی کنی ، این تویی که تصمیم می گیری با چه سرعتی برانی که نه آنقدر کم باشد که بی حرکت اندر خمِ کوچه ای بمانی و نه آنقدر زیاد ؛ که زمین بخوری ... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرارعاشقی -توبمان بامن.mp3
12.42M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
🍂🍃صبحتون بخیر روزتون سرشار از شادی هر کجای این کره ی خاکی • • که هستید • • روزهای زندگیتون آفتابی آسمون دلتون بی لکه ایی از ابر و طلوعِ شادیهاتون پاینده باد امروزتون عالی 🌸 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
کاری کن که عاشقشی.mp3
3.18M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ نگاهشو باز دوخت به چشمام . يه چشمک زدم بهش . سرشو فرو کرد تو گردنم و از خجالت صورتشو قايم کرد . فشارش دادم به خودم . آهي کشيدم . -: تو حسرتشو ميذاري به دل من آخر سر ....چند دقه تو همون حالت موند . باز فشارش دادم . ای شيطون ... بيشتر سرشو فرو کرد . خنديدم و گفتم: کوچولوي خجالتي ... سرشو اورد بالا. واسم زبون درآورد وسریع پاشد از کنارم فرار کرد و رفت بيرون . دست فرو کردم لای موهامو خنديدم . -: پاشدم سرجام نشستم . لبخند از لبام نميرفت . از تخت اومدم پائين . -: کوچولو خوب بلدي دلبري کني ... کاش منم بلد بودم و ميتونستم دل تو رو ببرم ... داشتم پتو رو تا مي کردم که در به شدت کوبيده شد . سريع چرخيدم . عاطفه اومده بود تو ودربسته بود . دستشم جلو دهنش بود . -: چي شده ؟ ... عاطفه -: خاک به سرم ... همينطوري پريدم بيرون و عين احمقا ايستادم جلو تلوزيون دارم کانال رو اينور اونور مي کنم ...-: خب چيه مگه ؟... عاطفه -: آبروم رفت ديگه ... اصلا حواسم نيست امين بيرونه ... يهو ديدمش پريدم هوا .ابروهام گره خورد به هم . يه تيشرت پوشيده بود . يکم تنگ بودموهاشم دورش ريخته بود و شلوار لي پاش بود . :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ -: خوابه ؟ ... عاطفه -: نه بابا بيدار بود که دويدم ديگه ... يکي کوبيد تو سرش . عاطفه -: واي خدا من چقد خنگم ... پتو رو پرت کردم رو تخت و دست به کمر نگاهش کردم . فکر اينکه امين همه اندام زن منو ديده داشت منو به مرز انفجار مي برد . عاطفه -: خب محمد تقصير توئه ديگه ... چشامو ريز کردم . سرشو خاروند . عاطفه -: محمد نمازت قضا شد ... با اين حرفش به خودم يه تکوني دادم . يه استغفرالله زير لب رد کردم و رفتم سمت در . از سر راهم کشيد کنار . به امين يه سلام دادم . وضو گرفتم و برگشتم تو اتاق .لباساشو پوشيده بود و آماده نماز بود . دستشو برده بود کنار گوشش که نمازشو شروع کنه و من رفتم تو . نگاهم کرد . اخم هام رفت تو هم . يه شکلک خنده دار واسم درآورد و نمازشو شروع کرد . سعي کردم بيخيال شم . عمدي که نبود . ميرفتم چشاشونو در مي آوردم؟ ... نماز رو که خونديم صبحونه خورديم و مشغول تماشاي فيلم سينمايي شديم . بعد فيلم جمع و جور کرديم و زديم بيرون . رفتيم شيراز گردي . تا مي تونستيم گشتيم و خوش گذرونديم . با وجود استتاري که با کلاه و عينک دودي داشتم ولي گاهي که درمي آوردمشون و مردم ميريختن سرمون و مجبور بودم کلي عکس و امضا... به هيچ وجه هم نميذاشتم از عاطفه عکس بگيرن. عکس زن من بره رو سايتها ؟... هزار تا مرد نگاش کنن؟؟... مگه مرده باشم... عصر با يه بسم الله راه افتاديم سمت زنجان اصرار مي کردن که امشبو بمونيم و فردا صبح حرکت کنيم امين و عاطفه. ولي قبول نکردم. هزار بار هم بهشون گفتم که جاي نگراني نيست و من به چندشبو چند روز پشت سرهم نخوابيدن عادت دارم . .. نخوابيدن و شبانه روزي با تمرکز کار کردن... با اينهمه باز راضي نشدن که کلا خودم رانندگي کنم... قرار شد تا وقتي که واسه شام جايي بايستيم امين رانندگي کنه و من استراحت کنم و بخوابم و بعد شام تا صبح خودم رانندگي کنم... عاطفه گفت که برم پشت تا راحت تر بخوابم ولي يه نگاهي بهش کردم که حساب کار دستش اومد. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
21563: 🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ بله ديگه ... جذبه اس ديگه چه ميشه کرد ... امين نشست پشت فرمون و منم کنارش . صندلي رو کاملا خوابوندم... و چشامو بستم... ساکت بودن تا مثالا من بخوابم... شايد حدود يک ساعت گذشت ولي من خوابم نمي برد... کم کم ديگه صحبتاشون شروع شد ... خيلي اروم حرف ميزدن تا من بيدار نشم مثالا.... پچ پچ مي کردن ...عاطفه-: نمي ترسي که؟؟؟ ... تا حاال تو جاده رانندگي کردي؟؟؟امين -: يه بار آره... رانندگي کردم ... ولي نگران نباش... از پسش برميام...عاطفه-: خب خداروشکر... بميرم الهي تا صبح چطور ميخواد رانندگي کنه؟قلبم ايستاد.عاطفه داشت قربون صدقه من میرفت؟ امين-: حرفم که گوش نيميده ... تازشم اگه بلند شد و بيبيند که ما داريم صحبت میکونيم منا ازپنجره پرت ميکوند بيرون... ديگه کسي نيست کمکش کونه...صداي خنديدن عاطفه رو شنيدم. عاطفه -: تو هم فهميدي چقد حساسه؟ امين -: اولش که اونطور ترمز کرد تعجب کردم... يادته؟...ديروزا مي گم. عاطفه-: اره اره... هه هه امين-: ولي امروز صبح بعد اينکه شوما دويدي تو اتاق... اومد بيرون و با چنان اخمي نيگام کرد که فمستم قضيه چي چيه... دوتاشونم آروم خنديدن..امين-: الان از صداي خنده هامون بيدار ميشد و بيچاره ميشيم... خنده ام گرفته بود... طفلکيا چقد ميترسيدن ازم... نميدونستم اينهمه جذبه و ابهت دارم... عاطفه-: عهههه نگووو دييگهههه.... آدم حس مي کنه داري راجع به دراکولاحرف ميزني.امين-: خو و قتي قضيه قضيه شوماس ، واقعا دراکولا هم ميشد...عاطفه-: امين کاري نکن خودم قبل محمد از پنجره پرتت کنم بيرونااااا... حق نداري راجع به آقامون اينطوري حرف بزني... قلبم ريخت.. آقامون؟؟ عاطفه داشت از من دفاع مي کرد؟؟امين-: خو اين آقاتون درک نيميکوند ک ....من و تو هم سنيم ...هم دانشگاهي بوديم ... هم کلاسي بوديم ... طبيعيس که يکم صميمي باشيم و مثي غريبه ها نباشيم باهم...عاطفه-: اتفاقا خيليم خب درک ميکوند...خو يکم غيرتيس... مگه اي بدس؟؟ امين خنديد ... منم دلم ميخواست پاشم گازش بگيرم از بس شيرين لهجه اصفهاني امين رو تقليد مي کرد...امين-:منا مسخره ميکوني؟.. نه بابا بد نيس... خيليم خوبس .. من تسليم.. امين-: راستي تو رانندگي بلد نيسي؟عاطفه-: چرا گواهينامه هم دارم... ولي از وقتي اومدم تهران نمي رونم ... راستش خيلي ميترسم...تو چطوري ميروني؟؟امين-: من قبلي هيجده سالگي کامل ياد گرفته بودم... بعد گرفتن گواهينامه هم که ديگه کلا خودم ميروندم ماشينو... يه بارم مسافرت رفتني با بابام شيفتي مي رونديم...عاطفه-: آهان... ايول داري دادا... خداروشکر که حرفاشون اعصابم رو خورد نکرد. کم کم چشام داشت گرم ميشد. اصلا مي خوام اعتراف کنم که ميترسيدم بخوابم. ولي الان حالم خوب بود و خيالم راحت. نفس راحتي کشيدم و خواب مهمون چشمام شد. شب بعد شام شيفتمون عوض شد. امين رفت عقب خوابيدو من رانندگي کردم. عاطفه تا خود صبح چشم رو هم نذاشت و فقط باهام صحبت کرد و سر به سرم گذاشت دوباره صبح بعد نمازشيفتامون عوض شدو امين نشست پشت فرمون. خيلي خسته بودم. اومدم بخوابم که گوشيم :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
سلام دوستان ازبس درمورد رمان ایه های جنون سوال کردین و خواستین براتون بفرستن بخدا خسته شدم اخه اینهمه قسمتو من چطور برای هرکدوم بفرستم برای همین تصمیم گرفتم یه کانال جدا براش بزنم بنام رمانخوانها و.همه قسمتهای رمانو از اول تا اخر ارسال کنم تو اون کانال شمارو بخدا دیگه در مورد ایه های جنون سوال نکنید بنده جواب نمیدم در ضمن پی دی افم نداره این رمان ؛ حالا هرکی مشکلی داره ویا نخونده عضو کانال بشه و بخونه باور کنید تو این دوسال رنجی که من بابت این رمان کشیدم خیلی خیلی بیشتر از رنجی که فردوسی در سی سال برای نوشتن شاهنامه کشید 😊☺️ لینک کانال👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1439891478C9bc4b4adfe
💕💕💕 ‌ چه زنهایی از چشم شوهر می افتند❓ ‌ ‌ ❌ زنهایی که برای جلب توجه و محبت شوهر ، به جای دلبری و ‌ عشوه گری، خودشون رو به مریضی می‌زنند و اظهار ضعف می‌کنند .‌‌‌ ‌ ❌ زنهایی که همیشه و بی حال هستند.‌ ‌ ❌ زنهایی که احترامی برای شوهر قائل نیستند، بخصوص در جمع‌‌ ‌ ❌ زنهایی که به و تمیزی خود اهمیت نمیدهند.‌‌‌‌ ‌ ❌ زنهایی که سرد و خشک و بی روح هستند و نسبت به روابط زناشویی رغبتی نشون نمی‌دهند . ‌ 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان الهام بخش و آموزنده این قسمت : نجار حتما بخونید👌🌹 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ زنگ خورد... شهاب بود.. باهاش کلي صحبت کردم. قطع که کردم با چشماي پر از سوال عاطفه رو به رو شدم. چقد دوست داشتم ساعتها خيره بشم بهشون. خنديدم -: بپرس... برام زبون درآورد و پرسيد سوالشو عاطفه-: چي مي گفت؟ -: مي پرسيد کي ميرسيم.. عاطفه-: کجا کي ميرسيم؟؟ -: تهران... اونجا منتظرن.. عاطفه-: عههه محمدزيرلفظي ميخواي؟.. خو بگو ببينم چه خبره؟اوه اوه باز طوفاني شده بود... -: بابا مي خواستم سورپرايزت کنم .. اين شهاب نذاشت که... هيچي ديگه... ميخوان بيان شهرتون و ديگه خودشونو به دوست و آشنا و خانواده نشون بدن... ميخواستن باهم بريم...هماهنگ کرده بوديم که ما از اصفهان برگشتني چون از تهرانم ميخوايم ردشيم واستن باهم راه بيفتيم... عاطفه-: واقعا ميخوان بيان؟... يعني باباش چيکار ميکنه؟... نکنه باز پسشون بزنه؟ نگراني از چهره اش مي باريد. -: نه بابا... بالاخره هرچي باشه پدره... بچه شو که ول نمي کنه به امون خدا ... تازه بعد اين همه بي خبري ازش... مطمئن باش درست ميشه... نگران نباش عاطفه-: خداکنه... يه ربع ديگه هم تو راه بوديم و بعد رسيديم جايي که اونا منتظرمون ايستاده بودن. همه از ماشين پياده شديم و باهم روبوسيو سلام و احوالپرسي کرديم. دوباره راه افتاديم... پشت سرما حرکت مي کردن . ديگه خواب و اينا از سرم پريده بود. ضبط رو روشن کردم و باقي راه رو با هم آهنگ گوش داديم و تخمه شکستيم و صحبت کرديم. اول با شهاب اينا رفتيم خونه مادربزرگشون. يعني فکرکردم بهترين کار همينه. تا اينکه يه راست برن جلو در خونشون. بنده خدا چه اشکي مي ريخت از شوق و ذوق. انگار که همه دنيا رو بهش بخشيده باشن. .. فقط سرو صورت شهاب و کيميا خانوم و غزاله رو بوسه بارون مي کرد. همش دعا مي کرد که خداعمرتون بده و خوشبخت بشين که اين عيدي اينقدر خوشحالم کردين. اشک همهمون درومده بود. عاطفه و کيميا خانوم و شهاب که عين ابر بهار گريه مي کردن. منم چشمام پر شده بود. تو همون حال يه نگاه به امين انداختم. اونم مثل من. يکي زديم به بازوش و گفتم -: تو چرا گريه مي کني؟ هممون از ته دل خنديديم. اصلا خنده ميون گريه يه صفاي ديگه اي داره. امين-: بابا خو آدميزادس ديگه... احساساتي ميشد... چند وقتس همو نديده بوديند؟ نشستيم همگي. عاطفه رفت چايي بياره و من هم تا اونجايي که خودم ميدونستم براش تعريف کردم . ناهار رو عاطفه و کيميا درست کردن. امين رو هم به زور نگه داشتيم. بعد ناهار و يکم استراحت عزيز زنگ زد و همه رو براي شام دعوت کرد خونشون. به همه هم اطلاع داد که شهاب اومده و در عين حال به همه هم تاکيد کرد که پدر شهاب چيزي نفهمه. بهش چيزي نگن تا خودش بياد و يه دفه اي ببينه. من و عاطفه عصر زديم بيرون . عزيز هرچقد اصرار کرد امين نموند. اول امين رو رسونديم خوابگاهش و بعد رفتيم تا به رسم ادب به پدر خانوم و مادر خانومم يه سري بزنيم و ازونجا هم با هم برگرديم. **** عاطفه :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ از شدت اضطراب داشتم دونه دونه ناخونام رو مي جويدم. همه هيجانات ديدن شهاب و کيميا رو خالي کرده بودن با ماچ و بغل و بوسه و بگو و بخند تو حال منتظر نشسته بودن تا دايي بياد وعکس العملش رو ببينن. همه خانواده جمع بودن... همه و همه... حتي شيدا و مادرشون . فقط دايي نيومده بود. چون فقط اون نمي دونست قضيه چيه و براي شام مي خواست بياد. ولي بقيه سريع اومده بودن . بالاخره صداي زنگ لعنتي بلند شد. همه از جا پريدن و همهمه شد... عزيز آيفون رو برداشت عزيز-: کيه؟ ...:- عزيز-: الان ميان در رو باز مي کنن... آيفون خراب شده مثل اينکه..بعد گذاشتن آيفون رو به شهاب کرد عزيز-: شهاب جان.. باباته.. برو در رو باز کن ... توکل به خدا شهاب دست روي زانوش گذاشت و يه ياعلي گفت و بلند شد. عزيز پشت سرش گفت عزيز-: الهي به اميد تو .. قلبم داشت از جا کنده مي شد. اونقد همگي استرس داشتيم که حال حرف زدن نداشتيم. ديگه نتوستم بشينم. از جام بلند شدم. همزمان با من محمدم بلند شد. و باز هم همزمان و بدون اينکه محمد حواسش به من باشه رفتيم سمت پنجره... شيدا و زندايي و عزيز هم اومدن.. شهاب در رو باز کرد. تند تند زير لب صلوات مي فرستادم و آيت الکرسي مي خوندم از صبح. محمد دستم رو گرفت و فشار داد. منم ناخود آگاه و از شدت استرس انگشتاي محمدو رو تو دستم بود رو محکم فشار مي دادم. دايي زل زده بود تو چشماي شهاب. خشکش زده بود. کاملا مشخص بود که شکه شده. شهاب يه حرفي زد. که ما نفهميديم چي گفت... خيل طول کشيد نگاه دايي... شهاب سرش رو پايين انداخت ... همه اميد ها تو دلم خاک شد. دايي شهاب رو قبول نکرد... و گرنه کدوم پدري بعد اينهمه مدت بي خبري از پسرش اينطور بي تفاوت زل ميزنه تو صورتش و هيچ کاري نميکنه..شونه هاي شهاب لرزيد. قلبم تير کشيد. داداش گلم داشت گريه مي کرد. .. و باباش عين خيالش نمي اومد. انگشتاي محمد رو اونقدر فشار داده بودم که دست خودم درد گرفت شيدا سرش رو گذاشت روي شونه ام شيدا-: عاطي... آخه چرا اينطوري شد؟ دوتا مونم گريه کرديم. چشمام پر اشک بود و ديگه واضح نمي ديدم. يک آن حرکت دايي رو حس کردم. سريع چشمام رو رو هم فشار دادم تا اشکام مزاحم ديدم نشن. دايي يه قدم رفت جلو . يه سيلي محکم خوابوند زير گوش شهاب. دنيا آوار شد روي سرم . شهاب هم چنان سرش پايين بود. همه بدنم سست شد. داشتم مي افتادم تقريبا که محمد از زير بغلم گرفت منو. چشم ازشون بر نميداشتم . دايي يه چيزي به شهاب گفت خواستم برگردم ببينم کيمياي طفلک تو چه حاليه که دايي محکم شهابو تو بغلش گرفت... شونه هاي هردوشون مي لرزيد... شهاب همش شونه هاي پدرشو مي بوسيد ... خم مي شد دستشو مي بوسيد و دوباره محکم بغلش مي کرد. چرخيدم طرف شيدا و محکم همو از خوشحالي بغل کرديم. همه خوشحال بودن . کيميا هم دختر تپلوش رو بغل کرد و منتظر بوديم تا بيان داخل. که بعد يه مدت طولانی حرف زدن اومدن تو. دايي اولين نفر نگاهش به کيميا افتاد و و رفت طرف... بغلش کرد و پيشونيش روبوسيد. کيميا هم عين ابر بهار گريه مي کرد دايي-: شرمندم نکن تو رو خدا عروسم..بگذر از من.. بعد نوه اش رو گرفت بغلش مي بوسيدش و گريه مي کرد. دايي-: آخخخخ... عزيز دل من... عزيز دل بابا بزرگ.... کلا يه فيلم هندي اي شده بود که نگو و نپرس... همه گريه مي کردن عزيز-: بابا بسه ديگه چقدر گريه و زاري اخه؟؟؟ صلوات ... دست بزنين .. بخندين... ولي اول ... همه بلند صلوات فرستادن...عزيز-: چرا پسرمو زدي؟... ها؟؟ :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ دايي-: زدمش چون دلم براش يه ذره شده بود مامان... بهشم گفتم اينو زدم براي اينکه رفتنت اشتباه بزرگي بود.... گفتم بهش که زدمت براي اينکه تا ابد يادت بمونه که پدر و مادر حتي اگه بچه اشون نخاله هم باشه بازم دور نميندازنش.. هممون دست زديم. دايي نگاهش اومد روي من.. دايي-: تو چرا غش کردي؟ همه خنديدن... راست مي گفت... محمد سرپا نگهم داشته بود. کمکم کردنشستيم رو زمين -: واسه آدم جون و اعصاب و فشار نميذارين که... دايي-: اي زبون دراز... محمد سرش چرخيد طرفم.. نگاش نمي کردم ولي اون زل زده بود به من.. دستش که دور کمرم بود رو برداشت... لذت مي بردم از نگاهش.. لذت همه دنيا مهموني که تموم شد به اصرار عزيز ، من و محمد و شهاب و کيميا شب رو مونديم پيشش. شيدا هم موندن. .. موقع خواب بود.. عزيز که روي تخت مخصوص خودش مي خوابيد.. رخت خواب آقايون رو هم پهن کرده بوديم توي حال .خودمون رفتيم تو اتاق و درو بستيم. پريديم همديگه رو بغل و ماچ و بوس کرديم.. انگار که از صبح تازه همو ديده باشيم... فسقلي شهاب و کيميا هم خواب بود و فعلا گذاشته بوديمش تو اتاق عزيز که از سرو صداي ما بيدار نشه... کلي با هم گفتيم و خنديديم و خاطره تعريف کرديم. کيميا-: تو کي ني ني مياري؟ لبخند تلخي زدم -: تو که ديگه نه کيميا... واسه کي داري نقش بازي مي کني؟ ... کيميا به من و بعدش به شيدا نگاه کرد. -: ميدونن.. راحت باش.. بغض کردکيميا-: بميرم برات الهي من همون شب که شهاب با اقا محمد حرف زد و قضيه رو واس منم گفت مطمعن بودم که تو خيلي دوسش داري... وگرنه محال بود چنين کاري کني.. يکم سکوت حاکم شد.. نفس عميقي کشيدم کيميا-: تو هرکاري از دستت برميومد واسه من انجام دادي.. حتي خودت بدنام شدي... من.. من واست چيکار کنم عاطفه؟.. ها؟.. اشکاش ريختن. خودم رو کشيدم جلوتر و اشکاش رو پاک کردم. -: ديوونه شدي؟... من سپردم به خدا... هرچي اون بخواد همون ميشه...بدجور بهش اعتماد دارم..نگران نباش... براي اينکه ازون حال و هوا درشون بيارم گفتم -: بابا عوضش انتقام مي گيرم ازش با جک هاي اصفهانيم...خنديدن -: ديشب تا صبح واسش جک اصفهاني گفتم... پريروزم جلو امين يکي دوتا گفتم ... از رو نميره که... بر ميگرده ميگه حالا نوبتی منی...لهجه اش رو خوب مي تونستم تقليد کنم ... شيدا-: امين کيه؟ ...کوبيدم رو پيشونيم -: اي واي... بهت نگفتم؟.. نصفي عمرت بر فِناس... همون پسره بودا هم کلاسيم بود.. بردمت نشونت دادمش؟؟... متوجه نشد. بيشتر توضيح دادم -: بابا کپيه محمد بود؟...باتعجب زيادي گفت شيدا-: هاااا .اارههه... خب؟؟؟ :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
اگر قایقت شکست ،باشد!!! ..... " دلت" نشکند! "دلی" نشکنی.... اگر پارویت را اب برد ، باشد!!...... "ابرویت" را اب نبرد !! ابرویی نبری.... اگر صیدت از دستت رفت،باشد!! "امیدت" از دست نرود! "امید" کسی را "نا امید" نکنی.... امروز اگر تمام سرمایه ات از دستت رفت، دستانت را که داری!!! پس "خدای مان" را شکر کنیم... و دوباره شکر کنیم.... "دست" که داریم ..... دوباره "به دست" می اوریم... دوباره "می خریم"..... دوباره "می سازیم"..... و دوباره "می خندیم 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
دلی یا دلبری جانی یا جانان .mp3
14.01M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
سلام 🌸🍃 صبح تابستانی دهمین روز مرداد ماهتون شاد روزی سرشار از زیبایی سلامتی، لبخند امید آرامش، مهربانی موفقیت و دلی پر از مهر و صفا و دوستی همراه باخیر و برکت برایتان آرزومـندم 🌸🍃 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
به من چه به تو چه.mp3
3.52M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ -: اون پسر عمه محمد از آب درومده.. عين احمقا يادم رفته بود تو نميدوني.. تو عروسيمونم نديدش نه؟چشاشون گرد شده بود و همزمان گفتن -: نهههه... شيدا-: خو بميري چرا از اول نگفتي پس؟...-: منم خودم تو عروسي فهميدم. حواسم پرت شد بهت نگفتم ...شيدا-: بله ديگه مگه کنار محمد تو چيزي به اسم حواس هم داري؟؟ ...براش زبون درآوردم -: نع... شيدا-: خب بيخيال ... جک ها رو گفتي چيکار کردن؟ -: بابا مرررردههه بوديم از خنده... ميگم که پرروئه.. خودشم برگشته جک اصفهاني تعريف ميکنه ديوونه... فدااااششش شيدا-: خنديدي؟ -: شيدا حالت خوبس دادا؟... پ ن پ کلي آبغوره گرفتم از لحن رنجور و خسته صداش... نميدوني با چه سوزي از اصفهان ميگفت...شيدا-: اي زهرمار... منظورم اينه که اونطور که من دوس دارم خنديدي؟ نيشم شل شد -: خخخخخ.... آره فک کنم... شيدا-: يعني چي فک کنم؟ -: آخه من خنديدم... هنوز تموم نشده بود که يهو زد کنار... با جفت پاهاش رفت رو ترمز... کمربند نداشتم ضربه مغزي مي شدم.. بعدم گفت. اخم هام رو کشيدم تو هم ... صدامو کلفت کردم و ادامه دادم -: عاطفه خانوم.. شوما برو عقب.. امين بياد جلو...همشون خنديدن کيميا-: اي نميري تورو... شيدا-: خب ميدوني.. يکم عجيب بوده رفتارش.. شيدا-: ببينم... امين نگات کرد مگه؟ -: نميدونم که.. بنده خدا هنگ بود... کيميا-: دوستت داره ديوونه... من تجربه کردم ميفهمم.. خب ديگه چه رفتارايي باهات داره؟ ...روت غيرتي ميشه؟- اوووووفففف... به شدت... ولي برادرانس... شيدا-: راس ميگه... از اولشم گفته بودم عين يه برادر کنارت مي مونم.. با دلخوري به شيدا نگاه کردم.. خو لااقل سعي ميکرد يکم اميدوارم کنه... من يه چيز ميگم ... تو چرا ميزني تو برجکم... بگو برادرانه نيس ... ااه شيدانگام کردشيدا-: ها چيه؟ چته؟ -: هيچي...فقط...شيدا-: فقط چي؟؟ -: فقط ... تو رووووحتتتت شيدا-: مرض... خب دوس داري بهت اميد واری بدم؟... من که چيزي ازش نميدونم ... با اين چيزاي محدودم نميشه قضاوت کرد.. دوس ندارم تو به چيزي که ازش مطمئن نيسم دلخوش کنم نگاهمو دوختم به گلهاي فرش ... کيميا رفت تو فکرو يه کم بعد پرسيد کيميا-: ببينم تا حالا رفتار محبت آمیز خاصی که فقط باتو باشه یاحس کني که دلش میخوادت؟؟ -چطور؟؟ :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ کيميا-: تو بگو سرم رو انداختم پايين... -: چرا ... شيدا دادش رفت رو هوا شيدا-: آره ديوونه؟... پ چرا رو نمي کني؟ -: هيس بابا چه خبرته؟کيميا-: خب بگو... ميخوام ببينم حالتاشو چطور حس کردي؟ .. معمولي بود.. برادرانه بود؟ ...کيميا-: خود داني.. ولي چون خودمم تو يه رابطه عاشقانه بودم ميتونم کاملا تشخيص بدم حس محمدو... تو ام از بلاتکليفي در مياي...دلم ميخواست بگم.. راست ميگف.. ميتونس کمکم کنه.. بعلاوه اينا صميمي ترين و تنها دوستام بودن. اروم گفتم -: همه جامو... چشاشون گرد شد... شيدا-: يعني چي؟ ... عين ادم تعريف کن ببينم کيميا-: بگو ديگه.. ما که بيرون ماجراييم ميتونيم کمکت کنيم.. باور کن نفس عميقي کشيدم... چشمامو بستم و از شبي که تو حياط صداسيما ازم عذرخواهي کرد با اون روش سکته دهنده.. تا حالا هرکاري کرده بود و حرفايي که زده بود و برام تصور دوست داشته شدن توسط محمدر رو واسم تداعی میکرد تعريف کردم.... چشمام رو که باز کردم قيافه هاشون ديدني بود...عين اونشبي که علي رو براي اولين بار شب عروسي ديده بودن. شيدا-: ياحسييييننن.... محمد ده بوفيشار؟؟... باز زد کانال ترکي.. شيدا -: اصلن فکرشم نميکردم... کيميا-: به خدا قسم دوستت داره شدييد... اخه چطور شک داري ديوونه؟ -: ابروي جفتمون رفت...شيده-: ديوونه ها... آخه ما مي خوايم بريم به کي بگيم؟ -: به هرحال اين اولين و آخرين باريه که اين مسائلو واس کسي تعريف مي کنم... اينبارم مجبور بودم چون تنهايي مغزم به جايي قد نميداد...شيدا بي توجه به حرفم گفت -: عاطي کيميا راست ميگه... منم مطمئن شدم که دوستت داره.. اصلا تابلوعه خداييش... شيدا-: تابلو کمه... بنره بابا ... قند کيلو کيلو تو دلم آب ميشد...-: چه فايده؟... دوسم داشته باشه هم که نميگه... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay