🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#رمان_صد_و_شصت_و_یک😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
شيدا-: شايد اونم يه دليل داره واسه خودش... اخه کدوم برادري با خواهرش اينطور رفتار مي کنه؟ منم مطمئن شدم که عاشقت شده...کيميا-: يه خورده صبر کن تو... نطقش وا ميشه بالاخره.. شيدا-: راست ميگه... خيلي طول بکشه تا پايان قرار يه سالتونه...بعد اون که ميگه...چنان با اطمينان حرف ميزدن که خودمم ايمان آوردم . بي صبرانه منتظر صبح بودم. که دوباره محمد رو ببينم. دلم ميخواست از همه حرکات و نگاهاش دل بگيرم. کم کم خسته شديم و بلند شديم رخت خواب هارو پهن کرديم . کيميا هم کوچولوشو آورد تو اتاق و خوابيديم. انقدر فکر و خيال کردم که خوابم برد. صبح فردا شروع عيد ديدني هامون بود. ما و شهاب اينا به علاوه شيدا همه جا رفتيم وعيدديدني و خوشگذروني. تا سه روز فقط رفت و آمد مي کرديم. از شانس بدم محمد خيلي عادي ومعمولي صحبت مي کرد.چون تو جمع خونواده من بودیم دست از پا خطا نمیکرد. روز آخر دوباره خونه عزيز جمع شديم. کار ما چهار نفر اين چند روز رو باهم بوديم.طبق معمول چپيده بوديم تو اتاق و چرت و پرت مي گفتيم. عصر بود. عزيز رفته بود جايي مهموني. شهاب و محمد هم که باهم بيرون بودن. اين سه تا دختر هم خيلي باهم پچ پچ مي کردن. شيدا از جا بلند شد و هممون رو کشيد توي سالن پذيرايي و فلششو انداخت توش و استريو رو روشن کرد. چند تا اهنگ رد کرد . شيدا -:بچه ها بريزين وسط ...-:شيدا خل شدي باز؟...شيدا - نوزده ساله باهم زندگي مي کنيم .. من يه بارم رقص تو رو نديدم ... بيا ببينم ...-: من عمرا ... بلد نيستم ... شيدا-: لوس نشو بيا ... شيدارفت وسط و شروع کرد . بعدشم شيده . يکم بعد دست کيميا رو گرفت و کشيد وسط . سه تايي مشغول ديوونه بازي بودن . هر چي به من اصرار مي کردن نمي رفتم . اصلا وبه جز اتنا تا حالا کسي رقص منو نديده بود . اخر سر با دعوا و کتک رفتم وسط . يکم خجالت مي کشيدم ولي وقتي ديدم همه حواسشون به خودشونه کم کم راحت شدم . يخم آب شد شيدا -: اي ميگه بلد نيستم ... ببين چه با ناز هم مي رقصه ... جلو محمد يه چشمه بري کارتمومه...همه خنديدن.-: محمد مگه تو خواب ببينه...کوچولوي کيميا داشت دست و پا مي زد و مي خنديد . عروسکش رو فرو مي کرد تو دهنش و در مي آورد. دلم ضعف رفت . از جمعشون زدم بيرون و دويدم طرف غزاله . اي جونم ...عزيز من..کلي ماچ و بوسه نثارش کردم . کيميا امد بلندم کرد. شيدا-: خب حالا که يخت وا شده يه بار تنها برقص ...مي خوام نمره بدم ...-:صفر مي گيرم ...شيدا -: تو چيکار داري ... برو وسط ... هلم داد وسط پذيرايي و يه اهنگ باحال اورد . منم جو گير شدم و رقصيدم . انصافا هم همه سعیموکردم خوب برقصم . برام دست زدن . بعد يکم ديوونه بازي رفتيم تو اشپزخونه . هر کي يه مسئولیت به عهده گرفت تا شام رو درست کنيم . عزيز سپرده بود بهمون غذا رو . وسط کار دويدم و گوشيمو اوردم . اهنگي که محمد با صداي خودش اهنگ ميثم ابراهيمي رو خونده بودو پلي کردم . -: بچه اين بودا اهنگي که مي گفتم ..گوش دادن . با چه لذتي . شيدا-: ايمان دارم ديونته.... لبخند بزرگي زدم .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌺 رمان تلنگر شهید 🌺
نویسنده : #زهرا_ایزدی
خلاصه:
یه دختر که تمام زندگیش رو هواست یه شبه همه چیز عوض میشه دیگه زندگیش روال عادی نداشت اونم به خاطر یه تلنگر که توی خواب اتفاق می افته و اونو وارد عشق الهی میکنه از زمین و آدما جداش میکنه و با آسمون پیوندش میزنه…پایان خوش
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
💕💕💕
#همسرانه
همسران عاشق....
❣ به نقطه ضعفهای همسرتان پی ببريد و زمانی كه بين شما مشكلی پيش می آيد، انگشت روی آنها نگذاريد.
❣ همين امشب به هنگام صرف شام در دهان همسرتان لقمه بگذاريد.
❣ با او مانند يك انسان رفتار كنيد نه يك شيء.
❣ با او به عنوان مهمترين شخصيّت برخورد كنيد.
(در صورتی كه با افرادی كه دوستشان داريد همدردی كنيد، آنها بيشتر مجذوب شما می شوند).
❣ برای حفظ سلامتی اش از هيچكاری دريغ نكنيد.
❣ وقتی روز بدی را پشت سر گذاشتهايد سرتان را روی شانههای او بگذاريد.
❣ با همديگر از فرزندانتان مراقبت كنيد.
❣ هرگاه می خواهد از خانه خارج شود تا جلوی در خانه دنبالش رفته و او را بدرقه كنيد.
❣ هرگاه يك مشاجره لفظی بين شما پيش آمد زود همه چيز را فراموش كنيد.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
9 قانون طلایی کائنات
لازمه این قانون هارو بدونیم و تو زندگیمون اجراشون کنیم
برای موفقیت باید با قانون های جهان هستی آشنا باشیم
توصیه میکنم حتما به این قوانین عمل کنید
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#رمان_صد_و_شصت_و_دوم😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
شيدا-: خيلي توپ بود نه ؟...کيميا-: اره خيلي ...خيلي ...دوباره مشغول کار شديم و قورمه سبزي خوشمزه اي پختیم. اونقدر با هم بهمون خوش مي گذشت که گذر زمانم رو حس نمي کرديم . تا به خودمون اومديم داشتيم سفره شام پهن مي کرديم و اماده بوديم . مامان و باباي من و شيدا اينا هم اومدن . با کلي شوخي و خنده شام روکشيديم و مشغول شديم.-: راستي شهاب ... تو شيريني آشتي کنون رو هنوز بهمون نداديا...شهاب-: من که شيريني خريدم...-: نه اونو که همه خوردن ... بايد به من و اقامون و شيدا یه پيتزا بدي...هر چه سريعتر تاحالاهم حسابي تاخير داشتي ...شهاب-: باشه فردا ظهر پيتزا مهمون من؟... چشمام گرد شد.-: واقعا؟... الان يعني قبول کردي.... يه همين راحتي؟...شهاب خنديد. شهاب-: چرا تعجب مي کني؟... خب اره ديگه... با لهجه اصفهوني گفت . شهاب-: فکر کردي تعارف اصفي بود؟...ماازاوناش نيستيم ... زد پشت محمد .هممون خنديديم . محمدم سرش پايين بود و مي خنديد. چقدر دلم واسش تنگ شده . دلم براي خلوت و تنهاييمون تنگ شده بود . بازخاطرات شلوغکاری هاش تواصفهان یادم افتاد .ولی اينجا جلو مامان و باباي من نمي تونست دست از پا خطا کنه . مثل بچه هاي خوب مي نشست يه گوشه . با ضربه شيده به پهلوم به خودم اومدم . اروم گفت . شيدا-: محمدو نخور ... شامتو بخور ... نگاهش کردم . -: وااا؟.. شيدا-: والا.... دوساعته زل زدي بهش داري قورتش ميدي؟...خنديدم . -: اخه محمد خوشمزه ترس ... شيدا-: اقا محمد دودقه بلوتوث تو روشن کن يه چيز باحال برات بفرستم ... عزيز-: اخه سر سفره وقت اين کاراست ؟... شيدا-: عزيز واجبه ... اقا محمد روشني ؟... محمد-: بله ... يکم بعد شيدا پرسيد . شيدا-: الان نود درصد اومده ... فقط خواهشا صداي گوشيتو ببند ... با سوال به شيدا نگاه کردم . شيدا-: ميگم بهت ... اقا محمد اومد ... ببينش ...فقط صداشو ببندا ...محمد-: چشم ...خيره شدم به محمد . يه قاشق گذاشت دهنش نگاهش به گوشيش بود . اول چشماشو ريز کرد. قاشق رو انداخت و گوشيشو برد نزديکتر به صورتش.چشماش درشت شد . غذاش پريد گلوش . شهاب سريع زد پشتش . سرفه هاش بند نمي اومدن ولي از گوشيش هم چشم نمي گرفت . شيدايه ليوان اب داد دستش .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_شصت_سوم_رمان 😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
شيدا-: طرف خودش بفهمه هممونو با هم دار ميزنه ...شيدا و شيده و کيميا زدن زير خنده . همه با تعجب نگاه ميکردن . هر کي يه سوال ميپرسيد . محمد ليوان اب رو سر کشيد و گوشي شو گذاشت تو جيبش. همش با غذاش بازي ميکرد. يه لبخند خاصي هم رو لبش بود . تا بلند شديم سفره رو جمع کنيم محمد عذرخواهي کرد و رفت تو حياط . سفره جمع شد . داشتم سفره رو دستمال ميکشيدم که شيده رفت پشت پنجره . خنديد و بچه ها رو صدا زد . پاک خل شده بودن همشون . به کارم ادامه دادم . کيميا اومد جلو و دستمال سفره رو ازم گرفت . کيميا-: تو برو ببين شيدا چيکارت داره ... من تميزش ميکنم ...بلند شدم و رفتم کنارشون. شيدا-: نگاه کن به بيرون اشاره کرد . نگاه کردم . محمد ايستاده بود و با لبخند به گوشيش نگاه ميکرد .يه
دستشم تو جيبش بود -: خب چيه مگه ؟ همين لحظه محمد صفحه گوشيشو بوسيد . شيدا محکم کوبوند رو پيشونيش . شيدا-: ديدي؟ ديدي؟ ديدي چيکار کرد؟ هي من بگم عاشقته هي تو لبخند مسخره تحويلم بده ... ديدي؟خيلي تعجب کردم از کاراشون . -: شيداجان من بگو چي فرستادي بهش؟-:هیچی باباعصری که داشتیم شیطونی میکردیم یه فیلم از تو گرفتم وبراش فرستادم دیدی چیکا کرد...شماها چه دلخوشين ... داشته عکس ناهيد خانومشو ميدیده ... شيده-: عاطي تو چرا اينقدر ايه ياس ميخوني؟بلند شدم و با حرص محمد رو صدا کردم . با خنده و گوشي به دست اومد تو .خواستم گوشیو ازش بگیرم وپاکش کنم .نداد نشستم رو زمين سرم رو گذاشتم رو زانوهام و زدم زير گريه هر کي ندونه فکر ميکنه چه خبر شده ؟دستاي يه نفر پاهام رو محاصره کردن . چند ثانيه بعد دستاشو از کنار پاهام برداشت و سرم رو گرفت بالا . محمد بود . اون سه تا هم ايستاده بودن جلوي در و نگاهمون ميکردن . محمد-: مگه صددفعه به تو نگفتم حق نداري بريزي اينا رو ؟ جوابشو تو دلم دادم . صد دفعه کجا بود؟دو دفعه گفتي ...محمد-: الان چي شده که داري که به خاطرش چشاتواينطورباروني ميکني؟ ها؟ ارزششو داره؟یعنی من نمی تونم یه فیلم از زن خودم داشته باشم ؟-:ازمن نه از زن خودت داشته باش خيره بودم به چشماش . خيلي حال ميکردم که اصلا اهميت نميده بچه ها دارن نگاهمون ميکنن و از صوري بودن ازدواج ما خبر دارن.تو دلم عروسي برپا بود. شايد اگه مستقيم رفتاراشو ميديدن راحتتر ميتونستن بفهمن احساسشو...به بچه ها نگاه کردم... شيدا با دستش يه حرکتي رفت که رسما منظورش اين بود که خاک تو سرت...محمد-: یه چیزیو بدون...تو زن منیییی عاطفههه... زنه منی" عاطفه نصر". سرمو بوسید وبلند شد رفت . از جلوي در رد شدني باز چرخيد طرفم محمد-: حرفمو يادت باشه کوچولو دوس ندارم یه چیز روشنومدام توضیح بدم. شيدا در و بست و نشست پشت در . شيدا-: وااااي فشارم افتادچه اتفاق توپی!! شيده-: به تو ميگه کوچولو؟ به توي گودزيلا؟-: حسود هرگز نياسود ...کيميا -: حالا باورت شد کوچولو؟ به قول اقاتون شيدا-: بعد هي منو دعوا کن بگو چرا اونکارو کردي؟ همه خنديدن . شيده-: کاملا مشخصه يه چيزيش هس ...شيدا-: همچين با تحکم مي گفت زن من تويي قلبم ريخت ... کيميا با ذوق بحثو ادامه داد.کيميا-: عاطفه نصر ... سريع فاميل خوشو چسبوند رو عاطفه ...از ته دل قهقهه زدم شيده... سه تا یی باهم گفتن زهر مار تو که داشتی مارو میکشتی حالا چی شده می خندی ...خلاصه همه ي شب هم به شوخي و خنده گذشت .... بازم شب مونديم اونجا شهاب طبق قولش مارو برد به يکي از بهترين فست فوداي شهر . ميز هاي گرد داشت و 6 نفري رفتيم يه کنج پيدا کرديم و نشستيم جفت جفت کنار هم شيده و شيدا هم باهم يه جفت محسوب ميشدن . از تموم سفارش ها نوشابه هامون رو اوردن فقط ...... يکم صحبت کرديم ديديم اقا خيلي طول کشيد...
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_شصت_چهارم_رمان😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
شيدا -: اقا محمد شما همه ي ساز ها رو بلدين بزنيد ؟محمد -:بله .... چطور ؟ همينطور داشتم حرف ميزدم که سرم رو بردم جلوتا ني نوشابه ام رو بگيرم تو دهنم محمدم به من نگاه ميکرد و در تاييد حرفام سرشو تکون ميداد و اونم داشت سرشو مي اورد تا نوشابه اش رو بخوره يکم از نوشابه ام رو خوردم هنوز محمد ني تو دهنش نگرفته بود که شيدا منفجر شد .حالا نخند وکی بخند. بعدشم کيميا و شهاب . اي ميخنديدن ما هم هاج و واج مونده بوديم يکم بعدش شيده هم قضيه رو فهميد و زد زير خنده . محمد -: يکي به ما هم بگه بخنديم بابا شيدا -:وااااي خيلي صحنه ی توپي بود کاش فيلم ميگرفتم -: بابا چي شده ديوونه ؟شيدا -: همچين شيرين دو تايي سراتون بهم نزدیک میکردین که...با ياد اوري اش منم همراه محمد زدم زير خنده ... راست ميگفت... اينقدر خنديديم که دل درد گرفتيم . پيتزاهامونو اوردن وسط غذا هر کسي لبش سمت ني هم خودش هم که میرفت بقيه ميزدن زير خنده. وااااي که چقدر خوش گذشت . اين تعطيلات عيدهم تموم شدوما بگشتيم دانشگاه ها باز شدوکلاس ها شروع شد محمد هم رفت سر درسش و کارش اون دو تا تخت رو هم که تو اتاق من بود رو فروخت و وسايلامونو چيد تو اتاق خودش و اونجارو کرد اتاق مشترکمون و اتاق منو هم کرد اتاق مطالعه.من بي وقفه درس ميخوندم ومحمد هم کار ميکرد هم درس ميخوند. يه روزمازيار واسمون کارت عروسيشو اورد . کلي خوش حال شديم. دقيقا روزتولد محمد عروسيه مازيار بود ... ۴ روزمونده به عروسيش بالاخره وقت خالي پيدا کردم و با محمد رفتيم بيرون محمد يه کت وشلوار کتون خريد و من هم يه مانتوي کوتاه خوشگل و يه دامن بلند واقعاچیزای خوشگلی خريدم . زرد و سبز بودن. دامن زرد و مانتوي سبز خيلي خوش رنگ بودن بزوریه شال رنگ لباسام پيدا کرديم . علي بهمون يه هشدارهايي ميداد . اينکه خانواده عروس خيلي راحتن . عروسي ممکنه به ماها نخوره . ولي خب مجبوربوديم بريم . دوست صميمي اشون بود ...روز عروسي که رسيد اماده شديم . براي مهموني شام رفتيم . محمد دنبال علي هم رفت و بعد سه تايي رفتيم به محل عروسي...از شهر خارج شديم و بعد يه ربع بيست دیقه رسيديم.در باز بود و نگهبان با احترام راهنماييمون کرد... يه باغ خيلي بزرگي بود...محمد ماشينو يه گوشه کنار بقيه پارک کرد .. پياده شدم اوووه خداي من ... عجب ويلايي...چند ثانيه بعد که به خودم اومدم متوجه شدم که هر سه مون به ويلا زل زديم ... انگار قصر بود...پر ازنور...چه قدرم خوشگل تزيين شده بود... صداي اهنگ از اين فاصله هم داشت گوشمو کر ميکرد... با ريتم خيلي تند... چندين گروه هم بيرون ويلا و داخل باغ با هم خلوت کرده بودن ...علي يه سوتي کش داري زد و گفت علي-: فکر کنم وضع خرابتر از اوني چيزيه که فکرشو ميکردم... محمد با کلافگي و بدون اينکه نگاهامونو از ويلا بگيريم پرسيد. محمد-: علي مي گما... اگه برگرديم چي ميشه؟ خيلي زشت ميشه نه؟ خنده ام گرفته بود از حالتا شون ...نگاه دوتاشونم مات مونده بود رو بروشون و بدون اينکه به هم نگاه کنن با هم حرف ميزدن...علي-: آره ...خيلي ...يه مدت سکوت شد...منم دوباره به ويلا نگاه کردم.علي-: ميگم بياين بريم تو توکل به خدا... فوقش زود برميگرديم يا يه گوشه دور از بقيه مي ايستيم...محمد-: پوووووفففف .... اصلا دلم نميخواد پامو بذارم اون تو...علي-: منم همينطور...بالاخره يه تکوني به خودشون دادن. علي از ويلا چشم گرفت و چرخيد طرف من...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
بسیار زیبا و قابل تامل👌👇
هرگز به آدمهای مهربان زخم نزنید چون گوشه قلب خدا زخمی میشود...
آدمهای مهربان در مقابل خوبیهایِ یکطرفه شان، هرگز احساس حماقت نمیکنند
چون خوب بودن برای آنها عادت شده
آدمهای مهربان از سر احتیاجشان مهربان نیستند آنها دنیا را کوچکتر از آن میبینند که بدی کنند...
آدمهای مهربان خود انتخاب کرده اند که نبینند نشنوند و به روی خود نیاورند نه اینکه نفهمند...
هزاران فریاد پشت سکوت آدمهای مهربان هست سکوتشان را به پای بی عیب بودن خودمان نگذاریم....
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرارعاشقی-خطاباشدزمردم عیب جویی.mp3
15.58M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
✅ امام جواد علیه السلام:
💎 اعتماد به خدا، بهای هرچیز گرانبها و نردبانی به سوی هر بلندایی است.
📚 بحارالانوار ج۷۸ ص ۳۴۶
⚫️السَّلامُ عَلیکَ یا مُحَمَّدبنِ عَلیّ الجَواد(ع)⚫️
▪️ اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم ▪️
شهادت امام جواد علیه السلام را محضر حضرت ولی عصر عج و همراهان کانال تسلیت عرض میکنیم.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_شصت_چهارم_رمان😍 #برای_
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_شصد_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
علي-:آبجي شما همين جا چادرتو درار.نميخوام مسخره ات کنن... جسارت نشه ها ولي اينا آدمايين که شعور و فهم ندارن و خدايي نکرده بي احترامي ميکنن... البته دور از جون مازيار...به محمد نگاه کردم ... چشاش برق زد ... انگار از اينکه با نگاهم ازش اجازه گرفتم ذوق کرده بود...سرشو به نشونه تائيد تکون داد...چادرم رو در آوردم و گذاشتم تو ماشين...کيف رو روي دوشم جا به جا کردم و راه افتاديم. پام رو که توي ساختمون گذاشتم احساس کردم يه سطل آب يخ ريختن رو سرم ... خداي من چه وضع وحشتناکيييي.... چه لباسايي پوشيده بودن خانم ها...واقعا بی حیا بودن...محمد و علي سرشونو پائين انداختن... خنده ام گرفت باز ...محمد و خجالت؟؟علي-: اي خدا بگم چيکارت نکنه مازيار... آخه اين چه وضعشه؟ محمد-: خدا آخر و عاقبتمونو بخير کنه...-: محمد نميشه برگرديم؟؟ علی -: نه متاسفانه... الان مازيار داره مياد سمتمون و نميتونيم کاري کنيم...
قبل اينکه مازيار برسه علي آروم گفت علي-: خواهري مواظب باش چيزي نخوري...مازيار بهمون رسيد. کت و شلوار سفيد پوشيده بود . پيرهن سورمه اي و کفش سورمه اي...خدايي خيلي شيک شده بود. يه کراوات سفيد و سورمه اي هم زده بود. باهامون سلام و احوالپرسي کرد و کلي خوش آمد گفت . نگاها داشتن ميچرخيدن سمتمون. بالاخره سيد علي حسيني و محمد نصر بودن ديگه ... هرچند فازشون با اين دوتا زمين تا آسمون فرق ميکرد ولي شهرت داشتن ديگه چه ميشه کرد...ترجيح دادم واسه حفظ آبروي محمد تنها بمونم...-: محمد من ميرم اون گوشه بشينم...با دستم الکي به يه جايي اشاره کردم... محمد-: بمون پيشم...-: اطرافتو نگا کن... پره آدمه نميخوام آبروت بره...بدون اينکه منتظر جوابش باشم راه افتادم. صداش از پشت سر به گوشم رسيد محمد-: آبروي من با تو نميره...دلم لرزيد. قدمامو تند کردم. بلند صدام کرد محمد-: عاااطفه... خودمو زدم به نشنيدن و ازش دور شدم. خيلي دور . يه گوشه اي يه مبل دونفره خالي پيدا کردم و نشستم همونجا. دور ازچشم محمد. صداي آهنگ بدجور رو مخم بود. تا حالا همچين چيزايي رو نديده بودم . هيچ وقت هم فکر نميکردم تو همچين محيطي قرار بگيرم . با دهن باز به مردم خيره شده بودم . اصلا يه وضي!!!! با صداي دخترونه اي به خودم اومدم. دختره-: اين یارو کيه؟؟؟ سر چرخوندم . يه گروه دختر و پسر نزديکاي من ايستاده بودن و همشون با تمسخر نگاهم ميکردن . لباساي دخترا طوري بود که من شرمم ميشد بهشون نگاه کنم .پسره بهم نيشخند زد. نگاهمو ازشون گرفتم . شالمو رو سرم مرتب کردم. صداشون هنوز مي اومد. -: ببين چطوري چيز ميز بسته به خودش ...-: رواني... -: بريم دو سه تا چادرهم بياريم بپيچونه به خودش ... بغض کردم . شالم رو کشيدم جلوتر. برام وحشتناک بود تحمل اين مهموني . بين اينهمه آدم که انواع رنگارو ماليده بودن به سر و صورتشون فقط من بودم که آرايشي نداشتم.دوباره يه پسر از ازون گروه صداشو بلند کرد -: طرفه عروسه؟ داماده؟اصلا کي هست؟ -: خدا نکنه طرفه عروس باشه ... آبرو نميذاره واسمون ...-: عه بچه ها اون محمد نصره نه؟ نگاه سرگشته ام شروع کرد به جستجوي محمد . ناراحتيم يادم رفت وقتي ديدمش. داشت با علي و يه گروه پسر مي اومد طرفم . قبل اينکه بهم برسن دستي کشيده شد روي شونه ام . ناهيد-: سلام کوچولوي محمد... انگار که فرشته نجاتم رو ديده باشم .تیپ من لباس پوشيده بود ولي موهاشم بيرون بود. بلند شدم و با ذوق بغلش کردم . روبوسي کرديم. ناهيد-: سال نوت مبارک خانوووممم -: سال نوعه توام مبارک عزيزم...ايشالا سال خوبي داشته باشي عجب ذوقي کرده بودم از ديدنش... انگار نه انگار که هووييم و بايد چشاي همديگه رو با ناخونامون درآريم ...ناهيد-: به همچنين... خب ديگه چه خبرا؟ چيکارا ميکني؟ قبل اينکه بتونم جوابشو بدم محمد رسيد بهمون .با ناهید سلام واحوالپرسی کرد ودرحالیکه دست راستمو تودستش گرفته بود رو به دوستاش گفت محمد-:معرفي ميکنم ... بچه ها خانومم ...خانومم بچه ها.همه خنديدیم از طرز معرفي کردنش و با همشون سلام و احوالپرسي کردم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_شصد_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
بعد بلافاصله در حالیکه به شایان نگاه میکرد رو به ناهید محمد-: ناهيد خانوم من ميتونم با شما صحبت کنم؟ ناهيد-: بله بله حتما ... و رفت سمت محمد. با هم شروع کردن به قدم زدن و محمد هم صحبت ميکرد. دستام مشت شده بودن . فشار روحيم رو داشتم روي کيفم خالي ميکردم . منو خانومش معرفي ميکنه بعدم ميره با کسي ديگه قدم ميزنه و صحبت ميکنه . نامرد. علي-: آبجي بلوتوثتو روشن کن ببين خوشت مياد؟ با اين حرفش مجبورم کرد ازشون چشم بگيرم و خودمو رسوا نکنم . علي اصلا حواسش نبود و سرش تو گوشيش بود. يه عکس واسم فرستاد . نگاه کردم و لبخند مسخره اي زدم . حتي نميتونستم ببينم عکسه چيه ..از بس که اعصابم خرد بود. علي-: همون تابلويي بود که مي خواستي ... خوبه؟ -: اره خيلي قشنگه ... اصلا يادم نبود ممنون ...دوباره چشم دوختم به قدم زدن ناهيد و محمد ...علي و دوستاش با اجازه اي گفتن و رفتن ... حتي جوابشونو ندادم .. چقدر محمد و ناهيد به هم مي اومدن ...خوشبحالشون ... راه نفسم باز با بغض بسته شد ... با هم رفتن سمت در و از ساختمون خارج شدن و وارد باغ...درمونده دنبال يه پناهگاه ميگشتم. يکي که بتونم بهش پناه ببرم . علي نامردم که رفت. ديگه نه چيزي ميديدم نه چيزي ميشنيدم . فقط بغضي بود که همه توانم رو به کار بسته بودم تا تبديل به اشک نشه. زل زده بودم به در ورودي ويلا و کيفم بين انگشتام داشت مچاله ميشد و گوشي به دست ايستاده بودم . عاقبت ديدم تواني واسم نمونده ... نشستم روي مبل ديگه تموم شد .. همه بازي تموم شد ... ديگه بايد برم کم کم ... بايد برم بميرم ...-: بهشون اهميت نده ...سر چرخوندم طرف صدا . يه پسر ايستاده بود بالا سرم و پشت مبل . يه لحظه نگاهش کردم . متوجه شدم که بي نهايت خوشگل و خوشتيپ و خوش هيکله . مبل رو دور زد و اومد کنارم نشست... پسره-: به تو که نگاه ميکنن حسرت پاکيو و نجابت از دست رفته خودشون رو ميخورن... به خاطر همينه که دارن مسخره ات ميکنن ...متوجه شدم که داره راجع به اون گروه دختر و پسر که از صبحه دارن تيکه ميندازن صحبت ميکنه . فکر ميکرد به خاطر اونا ناراحتم ولي من حتي نميشنيدم چي ميگفتن-: مهم نيست... شخصيتشون در همون حده ... خنديد و سرشو به نشونه تاييد تکون داد... چرخيد طرفم و زل زد تو چشمام . چشماي مشکي درشتي داشت . عرق سردي رو پيشونيم نشست . يه کم خودم رو جمع و جور کردم و فاصله امو باهاش رعايت کردم . حرفي رد و بدل نشد ديگه . راحت نگاهم ميکرد.سنگيني نگاهشو حس ميکردم . ولي من جرات نداشتم سرمو بيارم بالا و نگاهش کنم . سعي کردم به چيز ديگه اي فکر کنم . دوباره صداي اون دختر پسرا به گوشم رسيد -: ببينم ... من آخر نفهميدم اين يارو کيه ...-: از صبح که محمد نصر و علي حسيني پيشش بودن ... الانم که ...-: ملت شانس دارن به خدا...-: من نميدونم آخه اين چي داره ؟ هيچي شم که معلوم نيس...-: خب دخترا اينقدر حسودي نکنين ... ناسلامتي چند تا پسر خوشگل و خوشتيپ کنارتون ايستادن ... همشون خنديدن . بعد يه مدت طولاني سکوت بالاخره لب باز کرد. -: اسم من مانيه ... برادر مازيار و صاحب اين باغ... افتخار آشنايي با چه کسي رو دارم؟ لبخند زورکي زدم -: عاطفه رادمهر هستم ... نميخواستم توضيح بيشتري بدم ...ماني -: خيلي خوشوقتم ... در جوابش فقط يه لبخند زدم. حالا خوبه حجابم کامله اینجورزل زده بهم . ماني-: بغض داري؟ -:پیش میاددیگه ... اصلن نميدونم چرا اين حرف از دهنم پريد . شايد چون نياز داشتم با يکي درد و دل کنم . تقصير علي بود که نموند پيشم. ولي خب ماني آدمي نبود که من بخوام باهاش درددل کنم و به شدت از حرفم پشيمون شدم ماني-: از حرفاي اينا ناراحت شدي؟-: نه... گفتم که اصلا مهم نيس ...ماني -: پس چي؟ نميدونستم چي جوابشو بدم . نگاهش کردم . خيره بود تو چشمام . ميخواستم يه دروغي سرهم کنم که يه آقا اومد رو برومون ايستاد و يه سيني گرفت طرفمون . پر از گيلاس . ماني بدون اينکه چشم از من بگيره و يا حالتشو عوض کنه آروم با دستش سيني رو پس زد و باز بدون اينکه به آقا نگاه کنه . در حاليکه که خيره بود به من گفت ماني-: ممنون ... ايشون نمينوشن ...خيلي خوشم اومد از رفتارش .ماني-: شما چشماي بي نهايت زيبايي دارين... آدم نميتونه چشم ازشون بگيره ...خون دويد زير پوستم . تا حالا هيچ پسري با اين صراحت ازم تعريف نکرده بود. ماني-: بين همه دخترايي که اينجا ميبيني ... تو هيچکس نجابت و وقار و سنگيني تو پيدا نميشه ...-: شما لطف داريد ...ماني -: تعارف نبودجدي گفتم ... هر چي دلت ميخواد خوشگل و خوش هيکل باش . به گرد پاي محمد من که نميرسي . محاله ممکنه محمدمو با صد تا مثل تو عوض کنم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده د
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_شصد_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
باز دلم هواشو کرد . دلم محمد پاک خودمو ميخواست . چقدر اين محيط کثيف و خفقان اور بود بود واسم . مدت زيادي بود که ماني خيره شده بود بهم . شالم رو جلو تر کشيدم ديگه يادم به محمد افتاده بودو نميتونستم به کسي ديگه حتي نگاه کنم . ماني -:ازت خيلي خوشم اومده ... ميتونم افتخار اشنايي باهات رو داشته باشم ؟ حرفشو نشنيده گرفتم -: با اجازتون من ديگه بايد برم ...بلند شم . همراهم بلند شد . نگاهم کرد . ماني -:واقعا ازت خوشم اومده ... چشمات واقعا زيباست...واقعا شکه شده بودم . با خشم دور شدم . باز اين بغض لعنتي برگشت . بي هدف داشتم تو سالن چرخ ميزدم و واسه خودم راه ميرفتم . خيلي عصبي بودم. نميدونم چه رفتار سبک و احمقانه اي ازم سر زده بود که اين به خودش اجازه میداد این حرفارو بزنه... دلم دستاي پاک محمد خودمو ميخواد. محمد... محمد خودم ... همين لحظه چشمم افتاد به در ورودي و علي و محمد و چند تا پسر ديگه بودن . داشتن از باغ مي اومدن داخل سالن . محمد سرش تو گوشي بود . هشت نفر بودن کلا . علي نگاهم کرد . چشمام پر شد . يه سقلمه به بازوي محمد زد و يه چيزي بهش گفت . محمد سرش رو گرفت بالا و مستقيم خيره شد به من. کت و شلوار کتون سورمه اي و پيرهن سفيد پوشيده بود . بي نظير بود . همه زندگيم بود . قدم برداشتم طرفش. ايستادن همشون. چند قدم با در فاصله داشتن. محمد همينطور داشت نگاهم ميکرد.وسط راه بغضم ترکيد. ديگه طاقت نياوردم . نميدونستم دارم چيکار ميکنم . فقط به يه جاي امن نياز داشتم . دويدم طرفش زدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم...صداي اهنگ اونقدري بلند بود که صدام حتي به چند قدم اونور تر هم نرسه. يکم ايستاد . بعدش دستام رو گرفت... گريه ام بيشتر شد.ميون گريه باهاش حرف ميزدم . جوري که نفهمه چي ميگم . ولي دلم ميخواست بلندم بگم-: نميتونم ازت دل بکنم ... نميتونم ... به خدا نميتونم ... نفسم به صداي نفس هات بسته اس ... اخه چطوري بهت بگم ؟چطوري بفهمونم بهت؟ محمد ... محمد من ... سرشو چسبوند به گوشم و اروم شروع کرد به خوندن متن يه اهنگ محمد -: اي جونم ... عمرم ...نفسم ...عشقم...تويي همه کسم ...آي که چه خوشحالم ...تو رو دارم ...اي جونم ...با ريتم خود اهنگ نميخوند . عادي و معمولي . مثل حرف زدن عادي . مثل جمله هايي که تو حرف زدن معمولي ميگيم...محمد -: اي جونم ... خزونم بي تو ابر پر بارونم ...بيا جونم ...بيا که قدر بودنت رو ميدونم ... ميدوني... اگه بگي که ميموني ... منو به هر چي ميخوام ميرسوني... برام مهم نبود علي و دوستاش اونجان . ديگه مهم نبود.محمد -: اي جونم ...من اين حس قشنگو به تو مديونم ...ميدونم تا دنيا باشه عاشقتوميمونم...ميدونم... ميمونم ...اي جونم...دليل بودنم... عشقت ...مثل خون تو تنم ...آي که چه خوشحالم ...تورو دارم ...اي جونم ...نفس عميقي کشيد محمد -: اي جونم ... اي جونم... ديگه گريه نميکردم . اونم ديگه حرفي نزد . فقط بغلم کرد... با اين متن بهم فهموند دوستم داره؟ يا فقط هوس خوندن به سرش زده بود؟ اين متن يعني اعتراف ؟ يا ميخواست جنبه من رو امتحان کنه ؟ ايستاد . ازش جدا شدم . به اطرافم نگاه نميکردم. سرم پايين بود . دستم رو گرفت و فشار داد. دوتامونم سر به زير رفتيم نشستيم يه گوشه . بقيه عروسي رو کنارم بود ولي ديگه کلمه اي باهام حرف نزد. منم همينطور . شب که خواستيم برگرديم خونه خودم رو زدم به خواب که مجبور نشم با علي و محمد هم کلام شم . ولي واقعا خوابم برد... صبح که از خواب پا شدم روي تخت بودم ! محمد نبود ...ساعتو نگاه کردم . اوووه دو ساعت ديگه کلاس داشتم . نه مثل اينکه واقعا ديشب فقط هوس خوندن کرده بود. براش عدس پلو درست کردم و خودمم يه کم خوردم و رفتم . تا عصر کلاس داشتم . از سلف ميزدم بيرون که زنگ خورد . علي بود . گوشيو گذاشتم رو گوشم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
ir.eitaa.messenger-1.apk
14.18M
🆕 عرضه نسخه جدید اندروید
✳️ برنامه اندروید ایتا با نسخه 3.3.14 منتشر شد
امکاناتی که در این نسخه ارائه شده عبارتند از:
🔹 برطرف شدن مشکل مشاهدهی پیامهای اخیر در گروه و کانال
🔸 امکان علامتگذاری یک گفتگو به عنوان خوانده شده
🔹 امکان علامتگذاری یک تب به عنوان خوانده شده
🔸 تمایز مخاطبین عضو شده هنگام افزودن عضو جدید به کانال
🔹 ذخیره شدن حالت نمایش نتیجه جستجو (بر اساس پست یا بر اساس کانال)
🔸 امکان کپی کردن بیو
🔹 فعال شدن میانبر گفتگو در صفحه اصلی
🔴 بدلایل فنی این آپدیت در کافه بازار و مایکت و... منتشر نمیشه
🔵 لذا در انتشار فایلش بین دوستانتون و در کانالهاتون کوشا باشید 😍🌸
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
💟اعضای محترم اگر پارتها یا بعضی از پستها رو نمیبینن دلیلش به روز نبودن نسخه ے ایتاشون هست...
فایل 👆 رو دانلود ڪنید و ایتاتون رو بروز رسانی کنید تا مشڪل برطرف بشه🌷
اطلاع رسانے ڪنید✅
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
💕💕💕
#همسرانه
🔴 #توقع_نابجا
💠 زن و شوهر نباید #توقع داشته باشند بعد از اینکه همسرشان با او ازدواج کرد تمام روابط، تفریحها، دوستان و دل مشغولیهایش را #فراموش کند و همه وقت و توجه خود را به او #اختصاص دهد.
💠 این توقع و محصور کردن همسر، مانع از ایجاد ارتباط #صمیمی و موثر است.
💠 و یقیناً روز به روز از #محبوبیت شما بخاطر محدود کردن همسرتان کاسته میشود.
💠 همراهی شما با علاقهمندیها و تفریحات سالمِ همسرتان نقش مهمی در #محبوب شدن شما و گرم شدن روابطتان دارد.
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_شصد_هفتم_رمان 😍 #برای_
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_شصد_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
-:سلام خان داداش ...چه خبرا ؟
علي -: سلام ابجي کوچيکه ...شوما چه خبرا ؟ کوجاي؟ با لهجه اصفي جوابشو دادم -: شومام که اصفاني شدستين ؟ علي -: ديگه اثراتي همنشيني با محمد نصرس ديگه -: اهان ... راست مي گويد... من دانشگاهم ... امري دارين ؟ لهجه اصفي مون تموم شد . علي -: ميخواستم بيام اين تابلو رو تحويل بدم . الان جلو در دانشگاهتونم ...-: من جلو سلفم ... بيام دم در؟ علي -: نه ... من الان ميام ... خنديدم . -: نه توروخدا ... من خودکار ندارما ...بلند خنديد . علي -: عوضش من دوتا دارم ... نويسنده محبوب ... واستا گلديم ...قطع کرد . کلا فارسي و ترکي و اصفيو قاطي کرده بود يه زبون جديد اختراع کرده بود منتظرش ايستادم . ده دیقه طول کشيد تا پيداش بشه . پياده بود . همه ايستاده بودن و هاج و واج به علي چشم دوخته بودن . داشتم کيف ميکردم . علي که برام دست تکون داد چه غروري بهم دست داد. خلم ديگه . رفتم جلوتر رسيديم به هم . واااااي خداکنه هم کلاسيام ببينن . يه بارم که محمد اومده بود دنبالم . حالام علي .دفعه قبل که به خاطر محمد کچلم کردن ازبس سوال پرسيدن . علي بعد احوالپرسي دوباره تابلو رو گرفت روبروم . با چيزي که ديشب ديده بودن خيلي فرق داشت . زدم زير خنده . داشتم ميمردم.انقد خنديدم که حد نداشت . علي هم به خنده من ميخنديد . علي-: نه ... خدا رو شکر معلومه خوشت اومده ... حسابي ؛خنده ام که تموم شد تابلو رو از دستش در اوردم و نگاه کردم . -: خيلي عاليه ... واقعا ممنون ... کجا نصبش کنيم؟ کاريکاتور محمد بود درحال خوندن بود . دهنشم باز بود . داخل اتاق ضبط هم بود هدفون به گوش و ميکروفون جلوي دهنش علي-:ميگم يه جايي تو همون دد روم بزن که خودش ببينه -: باشه مرسي ... تا عصر که فعلا کلاس دارم ... بعدشم بايد کيک بخرم... خدا کنه به موقع برسم نصبش کنم ...علي ميگم... چيزه ... من دارم ميرم پيش محمد ... خودم قايمکي يه جا نصبش ميکنم ...-: اخه زحمت ميشه...علي-: با همه اره با ما هم اره ؟يه ان حس کردم هفت پشت غريبه ام. پس واس چي بمن ميگي داداش؟ -: خب پروو ايه ديگه ... علي-: نه ... ديگه خيلي ناراحت شدم از حرفت ...خنديدم . به شوخي گفتم -: باشه ... اصلا اينو ميبري نصبش ميکني داداش ... سر راهم يه کيک ميگيري داداش ... بعدشم خونه رو اب و جارو و تزيين ميکني داداش ... تا من بيام ...قهقهه زد . علي -: حالا که فکر ميکنم ميبينم همون برادر شوهرت باشم بهتره... خنديديم . تابلو رو از دستم گرفت وخداحافظي کرد و رفت . اومدم راه بيفتم سمت کلاسم که متوجه اطرافم شدم . گروه گروه ايستاده بودن و بهم نگاه ميکردن و پچ پچ ميکردن . بعدشم کم کم متفرق شدن . انگار بدجور زير ذره بين بودم . مطمعنا بعد اين هم خواهم بود . چادرمو صاف کردم و بي توجه به راهم ادامه دادم . خيلي خوابم مي اومد سر کلاس . همشم به اين فکر ميکردم که چي بپوشم و چه طوري خودم رو بزک دوزک کنم . جونم بالا اومد تا اين کلاس تموم شد . بعدي رو کجاي دلم بذارم حالا ؟واقعا حوصله تحمل کلاس بعدي رونداشتم . بعد کلاس رفتم بوفه و نسکافه خوردم تا بلکه خوابم بپره.راهيه کلاس شدم. پنج دیقه گذشت. ده دیقه . يک ربع . نيم ساعت ازکلاس گذشت ولي استاد نيومد تا حالا هم سابقه اينقدر دير اومدن رو نداشت . بچه ها دونه دونه از کلاس ميرفتن بيرون . منم که از خدا خواسته در رفتم از کلاس . گوشيمو در اوردم تا ساعت رو نگاه کنم . برام اس ام اس اومده بود . از علي . نوشته بود . علي -: تابلو با موفقيت نصب گرديد ... در ضمن کيک هم تو يخچاله ... شما فقط برو خونه...از خجالت آب شدم. زنگ زدم بهش و کلي تشکر کردم . گفت ببخشيد که وقت نشد خونه رو آب و جارو کنم... حوصله اتوبوس و تاکسي نداشتم . با آژانس رفتم خونه . جلو در آپارتمان پياده شدم و بدو بدو پله هارو رفتم بالا . داشتم پرواز ميکردم به سمت خونه . ميخواستم بعد از ديشب عکس العمل محمد رو ببينم. اگه عاشقم شده باشه ديشب خودش با خواست خودش لو داد خودشو . پس ديگه ازم قايم نميکنه. کليد رو داخل قفل چرخوندم . خودم رو مرتب کردم و داخل شدم . صداي خنده اومد. خنده يه زن!! کفش هامو کندم و رفتم جلو . رمقم رفت. همه احساسم دود شد . قلبم تيکه تيکه شد . ناهيد و محمد با خنده نشسته بودن روبروي هم . محمد منوکه ديد بلند شد .محمد-: به سلام بانو ...زود اومدي؟ مگه تا ۵:۳۰ کلاس نداشتي؟ به زور صلوات سعي کردم عادي باشم ولي مطمئنا حالم از چهره ام مشخص بود -: نه ... يعني ... تشکيل نشد ...ناهيد بلند شد . اونم يه حالت خاصي داشت . بهم نگاه نميکرد و مثل هميشه با شورو حال سلام نکرد . فقط يه سلام آروم داد . به ميز نگاه کردم. پوست ميوه. فنجون چاي و...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به ک