❖
خیلی قشنگه حتما بخونید🌼🍃
بعضی آدمها دنيارو زيبا ميکنند
آدمايي که هروقت ازشون بپرسی چطوري؟
ميگن با تو حالم عالیه!!!
وقتی بهشون زنگ میزنی و بیدارشون میکنی !
میگن بیدار بودم !
یا میگن خوب شد زنگ زدی...
وقتي ميبينن يه گنجشک داره رو زمين غذا ميخوره راهشون رو کج ميکنن که اون نپره...
اگه يخم بزنن، دستتو ول نميکنن بزارن تو جيبشون...
آدم هايي که با صد تا غصه تو دلشون بازم صبورانه پاي درد دلات مي شينن !
همينها هستند که دنيارا جاي بهتري ميکنند
آدمهايي وقتی تصادفی چشم در چشمشان ميشوی، فقط لبخند ميزنند
دوستهايي که بدون مناسبت کادو ميخرند و ميگويند اين شال پشت ويترين انگارمال تو بود...
يا گاهي دفتر يادداشتي، کتابي...
آدمهايی که از سرچهارراه، نرگس نوبرانه ميخرند و با گل ميروند خانه,
آدمهاي پيامکهای آخر شب،
که يادشان نميرود گاهي قبل از خواب؛
به دوستانشان يادآوری کنندکه چه عزيزند...
آدمهاي پيامکهاي پُرمهر بي بهانه،
حتي اگر با آنها بدخلقی و بي حوصلگی کرده باشی...
کسانيکه غم هيچکس را تاب نمياورند و تو را به خاطر خودت ميخواهند.
آدم هايى كه پيششان ميتوانى لبريز از خودت باشى
زندگیتون پر از این 🌼🍃
آدم های قشنگ و دوست داشتنی❤️
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
قرار_عاشقی_فراغت_از_تو_میسر_نمیشود.mp3
4.92M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
+چرا جواب نمیدین!؟ سرشو آورد نزدیک صورتم و آروم گفت: +گریه کردی!؟ ڪاش بیخیال میشد.. بیتفاوت تر از ق
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۹🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺️
زهـرا لبخند زد..
یه لبخنـد آسمونی..
اصلا نپرسید، چرا و چیشد که یهو یا چطوری..
فقط با مهربونی گفت:
+آره چرا که نه!؟
اتفاقا به صورت بانمکت هم میاد..
لبخند بی جونی زدم..
+عههه بی ذووق!
و مشتی که حواله ی بازوم شد..
اون روز انقدری خسته بودم که ناهار نخورده بیهوش شدم..
با استاد اومده بودیم بیرون..
یه جای دور بود..
نمیدونستم کجاست اما خارج از شهر بود..
آفتاب مستقیم بود برای همین کلاسورم رو گرفته بودم بالای سرم تا سایه بون صورتم بشه..
استاد جلوتر از من میرفت..
یه تیپ کاملا مشکی زده بود که عینک آفتابی تکمیلش میکرد..
ایستادم و ازپشت سر نگاهش کردم..
با خودم فکر کردم چقدر با سپهر خوشبخت میشم..
و چقدر شیرین میشه دنیای دو نفره ی من و سپهر..
من یه دختر مطیع و سر به زیر بودم البته فقط دربرابر سپهر و اون یه آدم مغرور که که همین غرور و رو ندادنش به هرکسی باعث میشه آدم جذبش بشه..
به خودم اومدم دیدم ازم دور شده..
یه لحظه ترسیدم..
صدای پارس سگ بلند شد..
ترسیدم..
سپهر دور شده بود..
دویدم سمتش..
+سپهــــــــــر سپهــــــــر!
وای من چیکار کردم..
اسمشو به زبون آووردم..
سگا بهم نزدیک شده بودن..
سپهرو میدیم..
برگشت سمتم..
با لبخند..
همون لبخندای دلنشین..
دستشو دراز کرد سمتم..
ترسیده بودم..
دستمو بردم سمت دستش..
نیاز داشتم به یه آغوش امن..
صدای نفس زدن سگی که پشت سرم بود رو حس میکردم...
دستش رسید به دستم..
انگشتشو لمس کردم..
یهو از پشت کشیده شدم..
جیییغ زدم..
با صدای جیغم نفس نفس زنون از خواب پریدم..
سر و گردنم پر از عرق شده بود..
تپش قلبم رفته بود بالا..
نگاهمو چرخوندم دور تا دور اتاق..
زهرا داشت نماز میخوند..
چادر سفیدش پر از نور بود..
کلافه بلند شدم..
خودمو بهش رسوندم..
داشت سلام میداد..
بی جون شده بودم..
سرمو گذاشتم روی پاش و جمع شدم توی خودم..
صلواتای آخر نمازشو داشت میفرستاد..
آروم آروم موهامو نوازش میڪرد..
دلم گرفته بود..
هم از احساس بی ارزش بودن و بی ارزش شمرده شدن..
هم از اینکه همچنان خواستار استاد سپهر بودم و فراموشی برام حکم مرگ داشت..
+زهرا؟!
-جانم؟!
+میدونم میدونی!
-میدونم!
+چیکار کنم؟!
-چشماتو باز کن!
+چیو ببینم؟!
-واقعیتهارو!!
+مگه واقعیت غیر از اینایی که میبینم؟!
-چشمات باز نیست سها..
+چیکار کنم؟!
-همیشهگوش دادن به حرف دل ، غرق شدن میاره!!
+گوش ندم؟!
-سنجیده گوش بده!
+ادامه ندم؟!
-خودت چی میگی؟!
+ادامه دادن میخوام!!
اشکم جاری شد..
چقدر درمونده و بدبختِ یه روئا و توهم شده بودم..
زهرا آشکارا بهم میگفت اشتباهه..
عقلم آشکارا بهم میگف اشتباهه..
دلم میگفت برو جلو..
بلند شدم نماز خوندم..
نماز مغرب..
نماز عشا..
دو رکعت نماز آرامش..
دو صفحه قرآن..
صد تا صلوات...
اما من همچنان همون سهام که ....
شام رو به اجبار زهرا خوردم چند لقمه..
رفتم سراغ گوشیم که از بعد کلاس سایلنت بود..
به معنای واقعی کلمه گوشیم ترکیده بود از تماسهای بی پاسخ ،پی ام ،اس ام اس..
بیشترش استاد بود و سحر..
چند بار هم علی و مامان..
دیر وقت بود نمیشد به مامان زنگ بزنی..
زنگ زدم علی..
چه خواب باشه چه بیدار..
+دورت بگردم کجایی انلاین همنشدی!؟
دلم ریخت از محبت خالصانه ش..
عشق همینجا بود من کجا دنبالش میگشتم..
حرف زدیم تایه ساعت...
چند بار استاد پشت خطی شدکه محل نذاشتم..
بعد از خداحافاظیم با علی ، فورا گوشیم زنگ خورد که استاد بود..
رد دادم..
رفتم پیاماش رو باز کردم..
از همش گذشتم تا رسیدم به آخریش...
که برای دو دقیقه پیش بود
"تو محوطه ی دانشگاهم سریع میای پایین"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۰🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺️
شاید اگه سهای دیروز بودم میترسیدم و فورا میرفتم پایین..
اما الان فرق میکرد آروم بودم و پر از آرامش..
"شرمنده"
فقط همین و بعد گوشیم رو خاموش کردم..
دیگه دوست نداشتم احساس حقارت کنم..
دوست نداشتم فکر کنه چقدر زود به دست میام هرچند هیچ احساسی نداشته باشه نسبت به من..
رفتم دراز کشیدم شاید خوابم ببره و فراموش کنم این روزهای لعنتی رو..
دستمو گذاشتم روی چشمامو سعی کردم یادم بره که استاد اون پایین ایستاده و من در نهایت بی احترامی گوشیمم خاموش کردم..
ده دقیقه ای گذشته بود که تقه ای خورد به در اتاق..
صدای پای زهرا اومد که میره سمت در..
+سلام خانوم عاشوری..
پس سرپرست خوابگاه بود.. چی میخواست این وقت شب..
-سها؟!
همونطور که دستم روی چشمام بود جوابشو دادم..
+جان
-خانوم عاشوری بود..
مکثی کرد ودوباره گفت؛
-میگه که استاد ، استاد چیزه یعنی استاد صادقی پایینن
(اینو که گفت با تند ترین سرعت ممکن بلند شدم و نشستم روی تختم)
گفتن جزوه ای دست شما دارن که نیازشونه و ضروریه برای همین تا اینجا اومدن..
منتظرته!
سرشو آوورد نزدیک گوشم و گفت؛ میخوای بپیچونمش!
دستامو گڋاشتم روی گونه هام و گیج و پریشون گفتم
+نه میرم!
-سها
+میرم زهرا میترسم..
بلند شدم تند تند اماده شدم و اولین چیزی که دم دستم بود رو پوشیدم و رفتم پایین..
تو محوطه ی دانشگاه روی یکی از نیمکتای زیر درختا دیدمش..
میتونستم تشخیص بدم که خودشه..
رفتم سمتش..
نشسته بود و سر شو گرفته بود میون دستاش..
+سلام..
فورا بلند شد..
نگاهش کردم...
اخم غلیظی به چهره ش بود..
دستاشو مشت کرده بود و دندوناش رو روی هم فشار میداد..
با صدای خفه ای گفت:
-منتظرم بشنوم ڪار امروزتو..
چیزی نگفتم..
نگاهم به چشماش بود و لب از لب تکون ندادم..
تو سرم هزارتا فکر بود که آخرینشو به زبون آووردم..
+من هیچ حرفی باشما ندارم..
و این یعنی فرار از واقعیت..
فرار از توضیحی که هم داشتم هم نداشتم..
فرار از توضیحی اگه به زبون میووردم تموم شدن این رابطه ی نصفه و نیمه بود و اگه به زبون نمیووردم هم نتیجه همین بود..
طرز نگاهش عوض شد..
کم کم عصبانیتش رفت و جاشو به تعجب داد..
سر تا پامو نگاه انداخت..
کنجکاو شدم..
دنبال چی میگشت..
که خودش به زبون آوورد..
دستشو اوورد جلو تر و گفت؛
+سها این ، این ، این چادر برای تو که نیست!!!!
چادر؟!!!
بیشتر لمس کردم لباسی که به خیال خودم مانتو بود رو..
چادر زهرا بود..
تو اون عجله و شتاب چادر زهرا رو پوشیده بودم..
دست کشیدم روی سرم..
از سرم افتاده بود..
کشیدمش روی سرم..
+خب خب..
-چقدر بهت میاد..
احساس کردم از خجالت قرمز شدم..
اولین بار بود مستقیم ازم تعریف میکرد..
اما با یاداوری صبح و تعریفش از زهرا ، حس خوبم رفت..
یه چیزی ذهنمو میخورد
"براش فرقی نداره از همه تعریف میکنه"
اخمام تو هم شد..
اما هنوز،نگاهش خاص بود..
+همیشه بپوش..
قلب لعنتیم گاهی برعڪس عقلم ضربان میزد..
+سها بگو چیشد!!
ببین عذاب وجدان دارم که اومدم تا اینجا..
و گرنه میگفتم به جهنم...
کم بی احترامی ای نبوده به منی که استادتم..
-خودتون گفتین نگم استاد..
+خب نگو استاد ولی دلیل کارتم بگو..
هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی..
-خواب بودم..
+الان چی؟؟
-نمیخواستم..
+دلیل بگو بمن..
-چرا مهمه؟!
جاخورد...
انتظارشو نداشت..
منم مصمم برای شنیدن جوابش نگامو سپرده بودم به نگاهش..
چشماش میچرخید تو نگاهم..
ولی امشب باید میفهمیدم..
باید متوجه میشدم..
+شب بخیر!!
-این دو کلمه جواب من نبود..
پشتشو کرده بود بهم که بره..
-استاد این دو تا کلمه جواب سوال من نیست..
+جوابی ندارم..
دقیقا همونجا بو که احساس کردم تموم شدم..
دقیقا همونجا بود که احساس کردم تموم شدم..
دیگه نبودم..
انگاری روی دوشم یه وزنه ی چندین کیلویی گذاشتن..
با قدمهای خسته رفتم سمت خوابگاه..
با دله خسته تر به زهرا اشاره کردم چیزی نگه تا من بتونم تا سحر توی خودم اشک بریزم و شوری اشک نمک بشه روی دردی که موند توی قلبم..
نمک بشه و بپاشه روی زخم ذهنی که مدام تکرار میکرد
#نیمهیپنهانعشق
عجیب سیاه و تاریکه....
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۱🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺️
چند روزی طول ڪشید تا تونستم به حال عادیم برگردم..
کلاسا رو نرفتم..
سحر زنگ میزد جواب نمیدادم و از زهرا خواسته بودم هروقت خواست بیاد دیدنم بگه نه..
خیلی اومده بود و برگشته بود..
این بین از استاد خبری نبود..
فقط یک بار زنگ زده بود..
چقدر حسرت میخوردم که خودم رو کوچیک کردم..
+سها امروز بریم بیرون؟!
بیحوصله بودم اما دوست داشتم از این حال و هوا بیام بیرون..
قبول کردم..
پاساڗا و بوتیکا و تموم مغازه های کوچیک و بزرگـ رو زیر و رو کردیم..
اونقدر گشتیم که دیگه جون نداشتیم..
+وااای سهااا بسه من خسته م..
میخندید و میگفت..
میخندیدم و میگفتم "بازم بریم بریم"
میخندیدیم و میرفتیم..
سرخوش..
بیخیال...
دستامو باز کردم جلوی زهرا چرخیدم..
بلند گفتم:
چه خووووبههه خداااا
و به تیکه ی عابرایی که میگفتن؛
"خله"
"چی زدی خانوم"
"خدا شفات بده دخترم"
گوش ندادم و نگاهم میخ شد روی پاساژی که سر درش نوشته بود
"فروشگاه بزرگ حجاب و عفاف"
+زهرا بریم اینجا؟؟
گیج نگاهم کرد..
با اشاره ی دست بهش فهموندم کجا رو میگم..
چشماش برق زد..
و به نشونه ی مثبت روی هم گذاشت..
از عرض خیابون رد شدیم و رفتیم توی اولین مغازه..
همون ابتدا یکی از چادرا توچشمم قشنگتر اومد و از فروشنده خواستم برام بیاره...
پوشیدمش..
روی سرم صافش کردم و دستامو از از حلقه ی کوچکی که داشت عبور دادم..
راحت بود..
نگاهمو دوختم به آیینه ی رو به روم..
"چقدر بهت میاد"
حتما بهم میاد که استادسپهر گفت بهت میاد..
اون الکی تعریف نمیکنه..
فروشنده میگفت چادر عربیه..
نمیدونم مدلش رو اما دوسش داشتم..
درش نیووردم..
دلم نیومد...
دوست داشتم هرچه زودتر فردا بشه و واکنش استاد رو ببینم...
وقتی با تیپ جدیدم اولین قدم رو گذاشتم توی حیاط دانشگاه، یه حس بهتری اومد سراغم..
احساس خاص بودن تغییر مثبت کردن..
و از نگاهایی که تحسین رو میرسوند راضی بودم..
عمدا دیر کرده بودیم تا جوری برسیم که استاد قبل از ما رسیده باشه..
زهرا زودتر از من وارد شد...
از پشت سرش سعی کردم جو کلاس رو ببینم..
استاد برگشت سمت زهرا..
دیگه برای من سخت نبود، فهمیدن اینکه نگاهش منو جستجو میکنه جایی پشت سر زهرا..
+استاد اجازه هست؟!
انتظار داشتم مثل همیشه که کسی دیر میومد، و میگفت دوتا منفی خوردید و بفرمایید بیرون؛برخورد کنه اما درکمال اشتیاق گفت؛
-بله خواهش میکنم بفرمایید..
زهرا وارد شد و با نگاهی که مستقیم اولین صندلی خالی رو هدف قرار گرفته بود، پشت سرش وارد شدم..
💌ادامه دارد💌
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 #هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_سی_ششم . . . اخیش راحت شدم احساس میکردم یه بار سنگین از ر
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_سی_و_هفتم
.
.
.
حسین شب بخیر گفت رفت
همیشه دوست داره منو مشارکت بده تو اینجور کارا قبلا اصلا قبول نمیکردم تا چیزی میگفت یا مسخره میکردم یا باتندی جواب میدادم ولی تازگیا بدم نمیاد .
چه روزه شلوغی بود امروز همش به یاسر فکر میکنم
بنظرم هر کی زنش بشه خیلی خوشبخت میشه
خوش تیپم بودا
ولی به دل من نشست
اصلا نتونستم خودمو قانع کنم که بهش به چشم همسر نگاه کنم
از اون ورم نمیشه روش هیچ عیبی بزارم
خوابم نمیبره اصلا یکی از کتابایی که زینب بهم داده رو برمیدارم شروع میکنم به خوندن
روی جلدش عکس استاد مطهریه
موضوعش حجابه
به نظرم جذاب نمیاد ولی بهتر از فکروخیاله مقدشمو میخونم و چند صفحه اولش رو قلمه قویو سبک نوشتنش جذبم میکنه کلماتش نیاز بهتفکر زیادی داره
باید وقتی که حوصله داشتم بخونمش
میبندم کتابو میزارم کنار
اووه اوه فردا یه سر به حسن و خونوادش بزنم از وقتی مامانش عمل کرده خبری ندارم ازشون.
.
.
.
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
ساعت 9 نیم بود
گوشی رو خاموش کردم خواستم دوباره بخوابم یادم افتاد کلی کار دارم
بیخیال خواب شدم یه آبی به دستو صورتم زدم رفتم پایین
.
.
_سلام مامانِ گلم صبح بخیر
مامان_سلام عزیزم صبحت بخیر
بیا بشین صبحانه بخوریم
_چشممم بابا و حسین رفتن سرکار
مامان_آره میگما حلما زهرا خانوم زنگ زد چی بگم بهش
_زنگ نمیزنه
مامان_وا تو از کجا میدونی دیشب که معلوم بود کلی ازت خوششون اومده
_پسرشون خوشش نیومدازم خب
_راستی مامان امروز میخوام یه سر برم خونه حسن اینا
_اره حالا به زینب زنگ میزنم اگه وقت داشت بااون میریم
مامان_باشه مادر
صبحونم که تموم شد میزو جمع کردم
گوشیمو برداشتم شماره زینبو گرفتم
بعد چندتا بوق جواب داد
حلما_سلام زینب بانوو خوبیی
زینب_سلامم قربونت برم تو خوبی
حلما_اوهوم امروز چیکاره ای
زینب_تا بعد از ظهر کار خاصی ندارم
شب هیت داریم
حلما_عهه مگه محرم شروع شده
زینب_اره عزیزم امشب اول محرمه
حلما_خدا قبول کنه منم میام کمکتون
زینب_چه عالی
حلما_میگم تا غروب که کاری نداری میای بریم خونه حسن اینا به مامانش یه سر بزنیم منم یه چند تا نمونه سوال ببرم برای حسن نزدیک امتحاناشه
زینب_اره حتما منم نرفتم دیدن مامانش
فقط زودبریم که برگشتیم به کارابرسیم
حلما_باشه پس 11آماده باش میبینمت
زینب_باشه عزیزم فعلا
.
.
.
_مامااااان
مامان_جانم
_میدونستی امشب اول محرمه
زینب اینا هیت دارن
مامان_اره خواستم بگم بهت شب هم میریم اونجا
حلما_خب من زوتر میرم بهشون کمک کنم اشکالی نداره؟
حسین هم فکر کنم اونجا باشه
مامان_نه چه اشکالی خیلی هم خوبه
باچادر میری؟
_اووم نه سختمه چادر سرکنم
حالا روزای بعد چادر برمیدارم
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
ه روم ایستاد..
+چرا جواب نمیدین!؟
سرشو آورد نزدیک صورتم و آروم گفت:
+گریه کردی!؟
ڪاش بیخیال میشد..
بیتفاوت تر از قبل از کنارش رد شدم..
دست بردار نبود..
+سها خانوم!؟ دیدم با استاد رفتین بیرون..
تندی برگشتم سمتش..
دستاشو به حالت تسلیم برد بالا..
-میدونیم رفتین دوستتونو ببینید میدونم بخدا..
فقط بگو چرا گریه کردی!؟
حوصله بحث نداشتم..
فقط دوست داشتم تمومش کنه!
تمام احترامی که براش قائل بودم رو گذاشتم کنار و با لهن بدی بهش گفتم؛
+به شما هیچ ربطی نداره..
راهمو گرفتم و رفتم..
زهرا روی تختش دراز کشیده بود..
وقتی منو با اون قیافه ی #رنجور دید بلند شد اومد سمتم..
+خوبی سها؟! برای سحر اتفاقی افتاده؟!
-نه!
+پس چیشده؟؟؟ بگو کشتیم تو..
-هیچی!
+سهاااا
طاقتم تموم شد..
خودمو انداختم توی بغلش..
با گریه گفتم:
+چیڪار کنم مثل تو خوب باشممممم
یعنی من دم دستیمممم
مگه گناه کردمممم
چرا همش حس بد دارمممم..
زهرا کمکم کنننن..
یک ساعتی که تو بغل زهرا موندم و اون حرفای آرامشبخشش رو نصیب روح و دلم کرد بهترین اتفاق اون روز بود..
اما بهترینش اونجایی بود که دستور دلم رو ،هرچند تحت تاثیر حرف استاد، اجرا کردم با صدایی نامطمئن به زهرا گفتم
"میشه منم چادر بپوشم"
ادامه دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_سی_هشتم
.
.
.
با مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون منتظر زینب شدم
قرار شد با ماشین علی بیاد دنبالم
خداروشکر زود اومد😊
از این منتظرم بزارن متنفرم😬😬
منم گواهی نامه دارم رانندگیم خیلی تعریفی نداره🙄😄
باید بیشتر پشت فرمون بشینم
زینب_ بپر بالا
برسونمت خانمی😍
چیز های جالبی میشنوم 😂
فکر نمیکردم زینب این مدلی حرف زدم هم بلد باشه
صدامو تغییر دادم و با ناز گفتم: ایییییش
مزاحم نشو
مگه خودت خواهر نداری؟؟؟😂😍
زینب صدامو که شنید زد زیر خنده
تو ماشین نشستم تازه یادم اومد سلام نکردم
_ سلام زینب خانوم😘
سرحال میزنی
همیشه به شادی و خوشی
زینب_ سلام عزیزم
مرسی همچین❤️❤️😘
بریم که زود برگردیم سریع به کارا برسیم
_باشه عزیزم
تو راه زینب از کارایی که باید انجام بدیم گفت
من بیشتر شنونده بودم
کم کم داشتم پشیمون میشدم از اینکه قبول کردم کمک کنم😐😐
انگار خیلی سخته
مخصوصا که جمعیت زیادی هم میاد...
سر راه یکم میوه و کمپوت خریدیم
زینب_ خب رسیدیم😊
_ میگم زینب
نرگس خانم مرخص شده؟🤔
زینب_ به اصرار خودش مرخص شده بود
چون بچه ها کوچیکنن😕
خونه ما راحت نبودن
بودن کسایی که نگه دارن بچه ها رو ولی چند روز بی منت نگه میدارن مگه؟؟
با خانواده شوهرش هم ارتباط ندارن
به این وصلت راضی نبودن انگار
_ چه بد تو این روزهای سخت😢😢
خانواده ها باید کمک کنن
خانواده خودش چی؟
زینب_ تا جایی که من میدونم پدر و مادرش فوت کردن
داییش شهرستانه یه مدت اصرار داشت نرگس خانم رو ببره پیش خودش
ولی نرفتن
_ چرا اخه☹️
خوب بود که پیش داداشش جاش خوب بود
زینب_ متاسفانه
میخواستن نرگس خانم رو بدن به یه مرد سن بالا ولی پولدار😔
_ وااااای چه بد
خیلی اعصابم خورد شده
به اینم میگن برادر آخه؟
زینب_ برادرش زندگی سختی داره
خودش سه تا بچه داره
زندگی ها سخت شده
خرج ها زیاده
تازه از نظر خودش داشت لطف میکرد به خواهرش
_ولی نرگس خانم سنی نداره
خیلی جوونه حیف میشد
زینب_ چی بگم حلما جان
ادم دیگه میمونه چی بگه
از طرفی اگه قبول میکرد زندگی بچه هاش تامین شده بود
شرایط خیلی سختی بود و تصمیم گیریش کار اسونی نبود
_ خب قبول نکرد که
وگرنه الان وضعشون این نبود😔
زینب_ اره مثل اینکه
اون آقا آدم درستی نبود
_ ای بابا چه بد شانس هستن اینا
خیلی ناراحت شدم
زینب_ اره منم ناراحت شدم براشون
ولی خدا هواشونو داره
ببین پول عملش چجور جور شد!
تازه یه خیریه پیدا شده
که میخواد حمایتشون کنه
_ وااای
چه خوب
خداروشکر😍😍
یکم رنگ ارامش رو ببینن به حق این روزاهای عزیز
زینب_ اره برای همین خوشحالم امروز
حالا بریم تو ببینیم بنده خدا حالش چطوره
_ اخ آره ببخشید به حرف گرفتمت
بریم که کلی هم کار داریم
بیچاره نرگس خانم رنگ به رو نداشت
همه کارای خونه رو حسن بیچاره انجام میداد😢
البته همسایه ها خدا خیرشون بده خیلی کمک حالشون بودن
ولی بازم زن خونه که مریض باشه همه چی لنگ میمونه
وقتی وضعیت آنجا رو دیدیم
یکم بیشتر موندیم
من خونه رو مرتب کردم و با حسن درس کار کردم
زینب هم کلی غذای مقوی پخت براشون
نرگس خانم خیلی خجالت میکشید و کلی ازمون تشکر کرد
همچنین کلی دعای خیر
نباید به این زودی مرخص میشد
ازش قول گرفتیم به خودش فشار نیاره و کاری داشت حتما مارو خبر کنه
اگه خدایی نکرده حالش بد شد هم برگرده بیمارستان و لج بازی نکنه
دلم برای بچه ها خیلی کباب شد😭😭
تو این مدت کلی اذیت شدن
همون جا از ته دل براشون دعا کردم که رنگ خوشبختی ببینن و ارامش به زندگیشون برگرده
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_سی_و_نهم
.
.
.
ساعت نزدیکِ پنچ بود دیگه از اونجا دراومدیم
نرگسو بچه ها هم خیلی دلشون میخواست بیان ولی خب حاله خوبی نداشت ان شاالله از روزای بعد بهتر بشه بتونن تو مراسم شرکت کنن
تو ماشین نشسته بودیم زینب مشغول رانندگی بود منم تو آیینه به خودم نگاه میکردم
شال مشکیم کمی عقب رفته بود و موهای لختم تو چشم بود
برای خودم عادی بود ولی خب داریم میریم مراسم امام حسین به احترامش باید حجابمو رعایت کنم
کشیدمش جلو کامل
مانتومم مشکیِ بلندیشم یه وجب زیر زانومه
نیازی به چادر نیست از نظر خودن الان خیلی باحجاب شدم☺️☺️
حلما_زینب خوشگلههه چرا ساکتی😁
زینب_دیدم تو فکری مزاحم خلوتت نشدم😄😜
حلما_واوو چه خانم باشخصیتی
داشتم فکر میکردم لباسم مناسبه مراسمه یا نه
زینب_آهان بخاطر همین یهو شالو کشیدی جلو😋😍
حلما_اوهوم زشت شدم؟
زینب_نه دختر جذاب ترم شدی
حجابتم خوبه عزیزدل😉😘
حلما_جدی یعنی نیازی به چادر نیست
زینب_اونم به وقتش😬😉❤️
_رسیدم خواهر بپر پایین بریم
متوجه منظورش نشدم یعنی چی به وقتش☹️
بیخیالش از ماشین پیاده شدیم
جلو در علی و حسین رو دیدیم که مشغول نصب پرچم بودن
متوجه حضور ما شدن
بعد سلام و احوال پرسی
حسین صدام کرد
حسین_کلی خوش حال شدم که اومدی خواهر جون
حلما_😁میدونستم انقدر خوش حال میشی قبلا هم میومدم
مامان نیومده هنوز؟
حسین_نه گفت صبر میکنه با بابا میان
ساعت ۸ شروع میشه مراسم
حلما_آهان باشه من برم داخل کمک کنم
فعلا کاری نداری داداشی
حسین_نه برو خواهری😘
علی کنار در ایستاده بود پرچم به دست
سرش پایین بود
این بشرر گردن درد نمیگیره انقدر سرش پایینه😐😐
اومدم رد شم یکم رفت کنار گفت ببخشید
😐😐😐😐پهنای در خیلی زیاد بود این چرا اینجوری کرد
من به راحتی رد میشدم اما بنده خدا انگار خیلی معذب بود😂
ببخشیدش دیگه چی بود
رفتم داخل
خانوم موسوی اومد استقبالم
حلما_سلام خاله خوبید 😘
_سلام عزیزم خوش اومدی😍😍
حلما_ممنون زینب کو
_رفت چادرشو عوض کنه بشین یه شربت بیارم براتون
حلما_دستتون درد نکنه
زینب اومد کنارم نشست
حلما_خب بانو چیکار کنیم ما بگو آستینمو بزنم بالا بریم کار کنیم
زینب_😂😂حالا بشین یکم خستگیت در بره کاره خاصی نیست پرچمارو که زدن
شامم که تو پارکینگ دارن میپزن
۸ به بعد که مهمونا اومدن شما زحمت پذیرااییی رو میکشی😁البته با هم
حلما_عه همین☹️
زینب_اوهوم مهم نیت کاره که برای امام حسینه اینه که لذت بخشه😍
حلما_اره من امام حسین و خیلی دوست دارمم😍
_میگما زینب مداح میارین؟
زینب_مداح داریم دیگه😐
_کی؟🤔
زینب_مگه نمیدونسی هر سال علی و یکی از دوستاش مداحی میکنن
_عه نه نمیدونستم چه خووب😊
کم کم داره هنرای علی آقا هم رو میشه😂
چراتاالان توجه نکرده بودم
..
اذان مغرب رو گفتن
همه رفتن نماز بخونن
زینب_حلما جون چادرو جانماز تو اتاقم هست
حلما_آهان مرسی عزیزم وضو ندارم برم بگیرم 😘
زینب_باشه خواهر
😑آخرین باری که نمازخوندم همون روزی بود که نرگس بیمارستان بود
الانم دیگه زشت بود بگم نمیخونم
بدم نشد یکم باخدا خلوت کنم
ازش آرامش بخوام
وضو گرفتم رفتم تو اتاق زینب مشغول نماز خوندن بود
منم چادرسرم کردم جانمازو پهن کردم شروع کردم به نماز خوندن
.
.
.
بعدش مثل تمام وقتایی که نماز میخوندم حال خیلی خوبی پیدا کردم تو دلم از زینب کلی تشکر کردم که باعث شدنماز بخونم
دیگه کم کم مهمونا از راه رسیدن
مامان هم اومد
با لبخند رضایت به صورتم نگاه کرد
اول تعجب کردم بعد متوجه شدم بخاطر موهامِ احتمالا😄😄
.
.
اول یه آقایی شروع کرد به سخنرانی
ما هم به مهمونا جا نشون میدادیم
و ازشون پذیرایی میکردیم
آخرای سخنرانی جمعیت خیلی زیاد شده بود دیگه جا برای راه رفتن هم نبود ما تو آشپزخونه ایستاده بودیم
برقارو خاموش کردیم
زینب کنارم ایستاده بود
مداحارو خیلی نمیشناسم ولی یه سریاشون وقتی میخونن انقدر بااحساس میخونن که ناخوداگاه ادم اشک میریزه
.
.
صدای مداح بلند شد یکم که گذشت متوجه شدم علیِ
انقدر با سوز میخوند که منم گریم گرفت
.
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️