ه روم ایستاد..
+چرا جواب نمیدین!؟
سرشو آورد نزدیک صورتم و آروم گفت:
+گریه کردی!؟
ڪاش بیخیال میشد..
بیتفاوت تر از قبل از کنارش رد شدم..
دست بردار نبود..
+سها خانوم!؟ دیدم با استاد رفتین بیرون..
تندی برگشتم سمتش..
دستاشو به حالت تسلیم برد بالا..
-میدونیم رفتین دوستتونو ببینید میدونم بخدا..
فقط بگو چرا گریه کردی!؟
حوصله بحث نداشتم..
فقط دوست داشتم تمومش کنه!
تمام احترامی که براش قائل بودم رو گذاشتم کنار و با لهن بدی بهش گفتم؛
+به شما هیچ ربطی نداره..
راهمو گرفتم و رفتم..
زهرا روی تختش دراز کشیده بود..
وقتی منو با اون قیافه ی #رنجور دید بلند شد اومد سمتم..
+خوبی سها؟! برای سحر اتفاقی افتاده؟!
-نه!
+پس چیشده؟؟؟ بگو کشتیم تو..
-هیچی!
+سهاااا
طاقتم تموم شد..
خودمو انداختم توی بغلش..
با گریه گفتم:
+چیڪار کنم مثل تو خوب باشممممم
یعنی من دم دستیمممم
مگه گناه کردمممم
چرا همش حس بد دارمممم..
زهرا کمکم کنننن..
یک ساعتی که تو بغل زهرا موندم و اون حرفای آرامشبخشش رو نصیب روح و دلم کرد بهترین اتفاق اون روز بود..
اما بهترینش اونجایی بود که دستور دلم رو ،هرچند تحت تاثیر حرف استاد، اجرا کردم با صدایی نامطمئن به زهرا گفتم
"میشه منم چادر بپوشم"
ادامه دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_سی_هشتم
.
.
.
با مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون منتظر زینب شدم
قرار شد با ماشین علی بیاد دنبالم
خداروشکر زود اومد😊
از این منتظرم بزارن متنفرم😬😬
منم گواهی نامه دارم رانندگیم خیلی تعریفی نداره🙄😄
باید بیشتر پشت فرمون بشینم
زینب_ بپر بالا
برسونمت خانمی😍
چیز های جالبی میشنوم 😂
فکر نمیکردم زینب این مدلی حرف زدم هم بلد باشه
صدامو تغییر دادم و با ناز گفتم: ایییییش
مزاحم نشو
مگه خودت خواهر نداری؟؟؟😂😍
زینب صدامو که شنید زد زیر خنده
تو ماشین نشستم تازه یادم اومد سلام نکردم
_ سلام زینب خانوم😘
سرحال میزنی
همیشه به شادی و خوشی
زینب_ سلام عزیزم
مرسی همچین❤️❤️😘
بریم که زود برگردیم سریع به کارا برسیم
_باشه عزیزم
تو راه زینب از کارایی که باید انجام بدیم گفت
من بیشتر شنونده بودم
کم کم داشتم پشیمون میشدم از اینکه قبول کردم کمک کنم😐😐
انگار خیلی سخته
مخصوصا که جمعیت زیادی هم میاد...
سر راه یکم میوه و کمپوت خریدیم
زینب_ خب رسیدیم😊
_ میگم زینب
نرگس خانم مرخص شده؟🤔
زینب_ به اصرار خودش مرخص شده بود
چون بچه ها کوچیکنن😕
خونه ما راحت نبودن
بودن کسایی که نگه دارن بچه ها رو ولی چند روز بی منت نگه میدارن مگه؟؟
با خانواده شوهرش هم ارتباط ندارن
به این وصلت راضی نبودن انگار
_ چه بد تو این روزهای سخت😢😢
خانواده ها باید کمک کنن
خانواده خودش چی؟
زینب_ تا جایی که من میدونم پدر و مادرش فوت کردن
داییش شهرستانه یه مدت اصرار داشت نرگس خانم رو ببره پیش خودش
ولی نرفتن
_ چرا اخه☹️
خوب بود که پیش داداشش جاش خوب بود
زینب_ متاسفانه
میخواستن نرگس خانم رو بدن به یه مرد سن بالا ولی پولدار😔
_ وااااای چه بد
خیلی اعصابم خورد شده
به اینم میگن برادر آخه؟
زینب_ برادرش زندگی سختی داره
خودش سه تا بچه داره
زندگی ها سخت شده
خرج ها زیاده
تازه از نظر خودش داشت لطف میکرد به خواهرش
_ولی نرگس خانم سنی نداره
خیلی جوونه حیف میشد
زینب_ چی بگم حلما جان
ادم دیگه میمونه چی بگه
از طرفی اگه قبول میکرد زندگی بچه هاش تامین شده بود
شرایط خیلی سختی بود و تصمیم گیریش کار اسونی نبود
_ خب قبول نکرد که
وگرنه الان وضعشون این نبود😔
زینب_ اره مثل اینکه
اون آقا آدم درستی نبود
_ ای بابا چه بد شانس هستن اینا
خیلی ناراحت شدم
زینب_ اره منم ناراحت شدم براشون
ولی خدا هواشونو داره
ببین پول عملش چجور جور شد!
تازه یه خیریه پیدا شده
که میخواد حمایتشون کنه
_ وااای
چه خوب
خداروشکر😍😍
یکم رنگ ارامش رو ببینن به حق این روزاهای عزیز
زینب_ اره برای همین خوشحالم امروز
حالا بریم تو ببینیم بنده خدا حالش چطوره
_ اخ آره ببخشید به حرف گرفتمت
بریم که کلی هم کار داریم
بیچاره نرگس خانم رنگ به رو نداشت
همه کارای خونه رو حسن بیچاره انجام میداد😢
البته همسایه ها خدا خیرشون بده خیلی کمک حالشون بودن
ولی بازم زن خونه که مریض باشه همه چی لنگ میمونه
وقتی وضعیت آنجا رو دیدیم
یکم بیشتر موندیم
من خونه رو مرتب کردم و با حسن درس کار کردم
زینب هم کلی غذای مقوی پخت براشون
نرگس خانم خیلی خجالت میکشید و کلی ازمون تشکر کرد
همچنین کلی دعای خیر
نباید به این زودی مرخص میشد
ازش قول گرفتیم به خودش فشار نیاره و کاری داشت حتما مارو خبر کنه
اگه خدایی نکرده حالش بد شد هم برگرده بیمارستان و لج بازی نکنه
دلم برای بچه ها خیلی کباب شد😭😭
تو این مدت کلی اذیت شدن
همون جا از ته دل براشون دعا کردم که رنگ خوشبختی ببینن و ارامش به زندگیشون برگرده
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_سی_و_نهم
.
.
.
ساعت نزدیکِ پنچ بود دیگه از اونجا دراومدیم
نرگسو بچه ها هم خیلی دلشون میخواست بیان ولی خب حاله خوبی نداشت ان شاالله از روزای بعد بهتر بشه بتونن تو مراسم شرکت کنن
تو ماشین نشسته بودیم زینب مشغول رانندگی بود منم تو آیینه به خودم نگاه میکردم
شال مشکیم کمی عقب رفته بود و موهای لختم تو چشم بود
برای خودم عادی بود ولی خب داریم میریم مراسم امام حسین به احترامش باید حجابمو رعایت کنم
کشیدمش جلو کامل
مانتومم مشکیِ بلندیشم یه وجب زیر زانومه
نیازی به چادر نیست از نظر خودن الان خیلی باحجاب شدم☺️☺️
حلما_زینب خوشگلههه چرا ساکتی😁
زینب_دیدم تو فکری مزاحم خلوتت نشدم😄😜
حلما_واوو چه خانم باشخصیتی
داشتم فکر میکردم لباسم مناسبه مراسمه یا نه
زینب_آهان بخاطر همین یهو شالو کشیدی جلو😋😍
حلما_اوهوم زشت شدم؟
زینب_نه دختر جذاب ترم شدی
حجابتم خوبه عزیزدل😉😘
حلما_جدی یعنی نیازی به چادر نیست
زینب_اونم به وقتش😬😉❤️
_رسیدم خواهر بپر پایین بریم
متوجه منظورش نشدم یعنی چی به وقتش☹️
بیخیالش از ماشین پیاده شدیم
جلو در علی و حسین رو دیدیم که مشغول نصب پرچم بودن
متوجه حضور ما شدن
بعد سلام و احوال پرسی
حسین صدام کرد
حسین_کلی خوش حال شدم که اومدی خواهر جون
حلما_😁میدونستم انقدر خوش حال میشی قبلا هم میومدم
مامان نیومده هنوز؟
حسین_نه گفت صبر میکنه با بابا میان
ساعت ۸ شروع میشه مراسم
حلما_آهان باشه من برم داخل کمک کنم
فعلا کاری نداری داداشی
حسین_نه برو خواهری😘
علی کنار در ایستاده بود پرچم به دست
سرش پایین بود
این بشرر گردن درد نمیگیره انقدر سرش پایینه😐😐
اومدم رد شم یکم رفت کنار گفت ببخشید
😐😐😐😐پهنای در خیلی زیاد بود این چرا اینجوری کرد
من به راحتی رد میشدم اما بنده خدا انگار خیلی معذب بود😂
ببخشیدش دیگه چی بود
رفتم داخل
خانوم موسوی اومد استقبالم
حلما_سلام خاله خوبید 😘
_سلام عزیزم خوش اومدی😍😍
حلما_ممنون زینب کو
_رفت چادرشو عوض کنه بشین یه شربت بیارم براتون
حلما_دستتون درد نکنه
زینب اومد کنارم نشست
حلما_خب بانو چیکار کنیم ما بگو آستینمو بزنم بالا بریم کار کنیم
زینب_😂😂حالا بشین یکم خستگیت در بره کاره خاصی نیست پرچمارو که زدن
شامم که تو پارکینگ دارن میپزن
۸ به بعد که مهمونا اومدن شما زحمت پذیرااییی رو میکشی😁البته با هم
حلما_عه همین☹️
زینب_اوهوم مهم نیت کاره که برای امام حسینه اینه که لذت بخشه😍
حلما_اره من امام حسین و خیلی دوست دارمم😍
_میگما زینب مداح میارین؟
زینب_مداح داریم دیگه😐
_کی؟🤔
زینب_مگه نمیدونسی هر سال علی و یکی از دوستاش مداحی میکنن
_عه نه نمیدونستم چه خووب😊
کم کم داره هنرای علی آقا هم رو میشه😂
چراتاالان توجه نکرده بودم
..
اذان مغرب رو گفتن
همه رفتن نماز بخونن
زینب_حلما جون چادرو جانماز تو اتاقم هست
حلما_آهان مرسی عزیزم وضو ندارم برم بگیرم 😘
زینب_باشه خواهر
😑آخرین باری که نمازخوندم همون روزی بود که نرگس بیمارستان بود
الانم دیگه زشت بود بگم نمیخونم
بدم نشد یکم باخدا خلوت کنم
ازش آرامش بخوام
وضو گرفتم رفتم تو اتاق زینب مشغول نماز خوندن بود
منم چادرسرم کردم جانمازو پهن کردم شروع کردم به نماز خوندن
.
.
.
بعدش مثل تمام وقتایی که نماز میخوندم حال خیلی خوبی پیدا کردم تو دلم از زینب کلی تشکر کردم که باعث شدنماز بخونم
دیگه کم کم مهمونا از راه رسیدن
مامان هم اومد
با لبخند رضایت به صورتم نگاه کرد
اول تعجب کردم بعد متوجه شدم بخاطر موهامِ احتمالا😄😄
.
.
اول یه آقایی شروع کرد به سخنرانی
ما هم به مهمونا جا نشون میدادیم
و ازشون پذیرایی میکردیم
آخرای سخنرانی جمعیت خیلی زیاد شده بود دیگه جا برای راه رفتن هم نبود ما تو آشپزخونه ایستاده بودیم
برقارو خاموش کردیم
زینب کنارم ایستاده بود
مداحارو خیلی نمیشناسم ولی یه سریاشون وقتی میخونن انقدر بااحساس میخونن که ناخوداگاه ادم اشک میریزه
.
.
صدای مداح بلند شد یکم که گذشت متوجه شدم علیِ
انقدر با سوز میخوند که منم گریم گرفت
.
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۳۱🍃 نویسنده: #سییــنباقـرے ☺️ چند روزی طول ڪشید تا تونستم به حال عادیم بر
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۲🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺️
میون اون همهمه ای که اول بخاطر کار غیر منتظره ی استاد بود و بعد هم بخاطر چادر پوشیدن من،صدای سحر بیشتر و واضح تر از باقی بچها به گوشم رسید که گفت"سهااا"
توجهی نکردم و نشستم کنار زهرا..
خودکارمو گرفتم دستم و شروع کردم به کشیدن خط های مبهم..
بعد چند ثانیه مکث،استاد درسش رو شروع کرد..
اما از اون درسا هیچی متوجه نمیشدم..
یک بار هم نتونستم سرمو بیارم بالا و به تابلو یا حتی کتابو نگاه کنم..
اواسط کلاس بود که استاد بدون توجه به ساعت کاملا ناگهانی پایان کلاس رو اعلام کرد..
بچها داشتن میرفتن بیرون که سحر خودشو رسوند به صندلیم..
+سها سها سها...
معلوم بود چقدر گله داره که انقدر پشت سرهم اسمم رو تکرار میکرد..
بلند شدم و نگاهمو دوختم به چشماش که آماده ی گریه کردن بود..
-جان سها؟!
خودشو انداخت تو بغلم صدای گریه ش بلند شد..
چه تقصیری داشت سحر از همه جا بیخبر که اونو هم درگیر ماجرا کرده بودم با اینکه بار ها بهم گفته بود جز من کسیو برای تمام حرفاش نداره..
+سحر آروم باش زشته!!
میون گریه هاش گفت:
-زشت تویی تو تویی که معلوم نیست کجایی..
خندیدم!!
دیوانه بود..
همونموقع نگاهم افتاد به استاد که از نبودن بچها استفاده کرده بود و راحت داشت نگاهم میکرد..
میفهمیدم ذوق عجیب نگاهشو..
بلند شد و همزمان که دستش توی جیبش بود آروم آروم اومد سمتمون..
سحر رو از بغلم کشوندم بیرون..
+هیس دیگه باشه؟!
دماغش قرمز شده بود..
خندید و گفت: دماغمو نگاه نکن میدونم چه شکلیه الان..
زهرا با خنده گفت؛ باشه بچها بریم دیگه..
نگران بود دوستم..
نگران اینکه نکنه استاد بیاد حرفی بزنه و من دوباره بهم بریزم..
دست سحر رو گرفتم...
+آره؟! بریم بیرون.. بریم حرف بزنیم..
-باشه وایسا وسایلامو بردارم..
استاد دقیقا کنارمون بود..
نه من و نه زهرا قصد نگاه کردن بهش رو نداشتیم..
خوش پیشی گرفت و گفت:
سحر جان شما برید خانوم درویشان پور میان..
+نه سپهر تورو خدا ما باهم بریم..
با اخم و با کلامی محکم به سحر جواب داد:
-برید شما..
زهرا نگاه نگرانش رو کشوند به نگاه مضطربم..
ولی باید میموندم..
نمیشد..
درست نبود..
+تبریک میگم..این بار دیگه چادر خودته..
سرمو انداختم پایین..
-بله ممنون..
دستشو کشید توی موهاشو با تعلل گفت؛
+سها زنگ میزنم جواب بده..باشه؟!
دوست داشتم اصرارشو، اما قلبم قبول نمیکرد..
-زنگ نزنید که مجبور بشم جواب ندم!!!
+زنگ میزنم و شما جواب میدی...تموم سها خانوم تموم!!
-هروقت جواب سوالمو گرفتم، حتما!!
پشت کردم بهش و قدم برداشتم به سمت در..
+سها؟!
یاد از پستی از همین کانالای عاشقونه افتادم که میگفت
"عاشق اسمم میشوم وقتی بر زبان تو جاری میشود"
من فکر میکردم که تک تک حروف اسم آدم از زبون اون کسی که دوسش داره خاص و متفاوت خواهد بود..
"سین ، هاء ، الف"
ترکیب قشنگتری میشد از زبون کسی که میخواستم تا آخر عمر صدام بزنه و من غرق شم تو حروفش..
+میدونم ، میدونی جواب سوالتو..
نفس کشیدن سخت بود تو حدس و گمانی که میگفت یعنی استاد هم....
یعنی اون هم مثل من...
یعنی نه من تنهابلکه اونم....
یه لحظه ضعف به کل بدنم غالب شد و ڪنترل کوله پشتیم برام سخت شد و افتاد کنارم..
برگشتم سمتش..
عجیب بود..
استاد صادقی با اون حجم از مغرور بودن نگاهش پایین بود..
مصمم ولی نگاهش پایین بود..
+میتونی بری!!
مغرور لعنتی!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۳🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺️
رفت سمت میزش و منم کوله مو برداشتم و به سرعت رفتم بیرون..
دوست داشتم داد بزنم جیغ بزنم اصلا کل دنیارو با خبر کنم هم از اینکه حالم خوب نبود و هم حالم بهترین بود..
گیج بودم..
هم از خواستن و هم از اشتباه خواستن...
هم از حدس خوبم و هم از غرور لعنتیش..
دویدم..
تمام پله های دو طبقه رو دویدم..
دیگه نفسم همراهیم نکرد و زیر اولین درخت ایستادم
دستم رو گرفتم به تنه ی درخت و سعی کردم نفس تازه کنم..
چادر و کوله مو مرتب کردم..
با چشم دنبال زهرا و سحر گشتم..
پیداشون نکردم..
گوشیمو آوردم بیرون تا بهشون زنگ بزنم..
بوق اولی که خورد همزمان با جانم گفتن زهرا، آقای پارسا رو به روم توقف کرد..
+زهرا بعد زنگ میزنم..
پرسشگر به اقای پارسا نگاه کردم!
+درواقع هیچ کاری ندارم..
یعنی بهونه ای پیدا نکردم برای اینکه بتونم وقتتون رو بگیرم..
اما خب دوست داشتم بیام بهتون بگم که تیپ جدید خیلی بهتر از قدیمیه، هرچند شما همه جوره...
مکث کردم منم علاقه ای نداشتم ادامه بده با گفتن "ممنونم لطف دارین" از کنارش رد شدم..
تا رسیدن به سحر و زهرا با خودم فکر میکردم اینکه یکی،باشه آدم رو دوست داشته باشه خیلی جذاب تر از اینه که تو یکیو دوست داشته باشی هرچند که در حالت دوم اونقد عذاب میکشی که حد نداره!
ولی شاید همیشه هم ته خواستنا نرسیدن نباشه..
شاید اذیت بشی ڪه تو راه عشق اگه سختی نبود که حافظ نمیگفت "افتاد مشکل ها"
ولی بعدش شاید به روزای خوب وصل بشه..
مثلا این روزایی که حدس میزدم..
+هوووی سهااا..
وایسادم..
صدای زهرا بود..
گیج شدم یکم..
برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم..
نشسته بودن روی یکی از نیمکتها و داشتن نسکافه میخوردن..
اونقدر تو فکر بودم که ازشون رد شده بودم..
با خنده رفتم سمتشون...
سحر با خنده ی گشادی گفت:
+عاشقیا شیطون!
سرمو انداختم پایین و با لحن بچگونه ای گفتم..
+نعخیرشم کی گفته..
-اره خودم دیدم با پارساعه حرف میزدی..
لبخند نرمی نشست روی لبای زهرا..
همیشه مخالف بود...
مخالف بها دادنم به استاد و بها ندادنم به اقای پارسا..
خداروشکر کردم که سحر هنوز از ماجرای منو استاد خبر نداره..
+زهرا ،سها یه روز ناهار بیاین خونمون سوپرایز دارما🙊
بخدا راست میگم شمابیان..
راستی سها اوندفعه که نیوندی با سپهر خونمون میخواستم سوپرایزو بهت نشون بدما...
کنجکاو شدم...
-بگوخب الان..
+نچ باید بیاین..
-منکه میدونین نمیام..
زهرا بود..
نمیوند..
کلا اجازه نداشت...
+عه زهرا فقط یه باره..
-نه امکان نداره..
+باشه سها تو که میای..
+چیه سحر جان تو چرا همیشه در حالت منت کشیدنی...
صدای استاد دقیقا جایی نزدیکی گوشم بود..
خودمو کشیدم سمت زهرا و رو به استاد ایستادیم..
+اخه سپهر ببین من بهشون میگم بیاین خونمون سوپرایز دارم پس فردا نمیان..
استاد لبخند ملیحی زدو گفت:
-میان دلتو نمیشکنن..
بعد رو کرده به زهرا و گفت..
-مگه نه خانوم؟!
زهرا با محجوبیت همیشگیش گفت..
+خیر استاد ممنون من اجازه ندارم..
سحر با لجبازی گفت..
-سها بیاد حداقل..
+ایشون هم میان..
چیزی نگفتم..
ترجیح دادم بدونم قرار چجوری ایشونم برن..
استاد خداحافظی کرد ورفت..
میرفتم خونه ی سحر دوست داشتم سوپرایزشو ببینم..
انگاری این بار خدا دوست داشت من به این سرعت قبول کنم تا شاید بقول زهرا سر عقل اومدم و "چشمام رو به روی واقعیت باز میکردم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۴🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
اون شب سپهـرِ این لحظه هام اونقدر پیام داد و گفت بیا که قبول کردم به رفتن..
"آفرین دختر خوب"
"سپاس استاد"
"باز گفتی استاد"
"نه نگفتم کی گفت"
و اونقدر این پی ام ها ادامه پیدا کرد تا چشمام سنگین شد و حوابم برد..
صبح هرچی زهرا صدام زد برای رفتن به کلاس امتناع کردم و بلاخره خسته شد و خودش رفت..
وقتی بیدار شدم ساعت حوالی دوازده بود..
کارامو انجام دادم..
ساعت سه با استاد سپهر میومد دنبالم تا بریم خونه ی سحر..
انگاری سوپرایزش افتاده بود شب..
داشتم موهامو شونه میزدم که مامان زنگ زد..
+جان مامان..
-خوبی سها..
+خوبم مامان چخبرا..
-سلامتیت عزیزم...کی میای سها؟!
+چطور مامان؟!خیلی نمونده..
-نمیدونم دلم برات تنگ شده
+قربون دل مامانیم یه ماه دیگه میام..
نمیدونم چه رابطه ای بود بین بیرون رفتنای من با استاد و دلتنگیای مامان و علی..
نمیدونم اما این موقع ها به رفتنم شک میکردم..
دوباره گوشیم زنگ خوردم و این بار استاد بود..
جواب ندادم..
حاضر شدم و رفتم پایین..
چادر نگهداشتن یکم برام سخت بود اما بهم گفته بود بهت میاد..
میپوشیدم و سختیش چندان مهم نبود..
یه خیابون بالاتر از دانشگاه سوار ماشین شدم..
کیفمو گذاشتم روی پامو برگشتم سمتش..
عینک دودیش روی چشماش بود و برگشته بود سمت من..
با لبخند گفتم "سلام"
-سلام سها بانو..
لبخند از عنوان جدید..
-بریم؟!
+بله بریم..
چند ثانیه ای به سکوت گذشت..
خواستم لب باز کنم چیزی بگم که گوشیش زنگ خورد...
نگاهی به صفحش کرد و رد داد..
چند ثانیه گذشت و باز هم همین اوضاع..
یک بار
دو بار
سه بار
با هفتم دیگه صدای منم در اومد..
+خب چرا جواب نمیدین..
-چون نباید جواب بدم..
+من مزاحمم بله..
با تعجب نگاهم کردم با خنده ی بلند گفت
-چرا مزاحم باشی اخه.. من نبازد اینو جواب بدم فقط.. همین..
صورتمو برگردوندم جهت مخالف و زیر لب گفتم:
به من چه..
+سها خانوم مثل بچها؟!
-نه ولی خب نباید دخالت میکردم..
+باعشه..
حرصم گرفت که توضیحی نداد..
رسیدیم جلوی در خونه ی سحر..
پیاده شدم و منتظر استاد موندم..
با زدن دکمه ی ریموت ماشینش اومد سمت در..
آیفون رو زد..
جییغ سحر بلند شد..
+بیاین تو..
با خنده رفتیم..
در ورودی سالن رو که باز کردیم چشمام خورد به یه عالمه بادکنکای رنگی رنگی..
انگار برای جشن طراحی شده بود..
سحر با لباس عروسکی که پوشیده بود از ته سالن دوید سمتمون..
منو بغل کرد و با استاد سلام علیک کرد..
+چخبره سحر اینجا...
-اییی تو چه دوستی هستی که نمیدونی تبلدمه..
+وااای سححرررر چرا نگفتی مننننننن .. من میخام بررررگردمممممم...
عقب گرد کردم که سحر اومد جلوم..
آروم زیر گوشم گفت؛
-خر نشو عاشق مگه نمیدونی تولدم تابستونه اوسکولت کردم..
راست میگفتا...
من چقد خنگ شده بودم..
تو همین حین یه پسر جوونی از پشت سر سحر بهمون نزدیک شد و گفت "سلام"
با یه تیپ لوس و عجق وجق..
نگاه بدش اصلا به دلم ننشست..
سحر دوید و رفت سمتش..
بازوشو بغل گرفت و گفت؛
"آرمین نامزدم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سلام همراهان گرامی و وفادار کانال🌺💐🌸
از بابت نرسیدن به موقع وقت عصرگاهی رمان عذرخواهی میکنم
رمان #معجزه_زندگی_من تقدیم نگاه محبت آمیز شما👇🏻
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🌸🍃🌸🍃 #هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_سی_و_نهم . . . ساعت نزدیکِ پنچ بود دیگه از اونجا دراومدیم ن
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_چهل
.
.
.
همیشه بعد گریه کردن آروم میشم
اشک هامو پاک کردم و رفتم آشپز خونه که تو پذیرایی کمک کنم
جمعیت زیادی اومده که
پذیرایی یکم مشکل میکرد
البته از یکمم هم بیشتر
همش دقت میکردم دست و پای مردمو له نکنم
یه جاهایی رو برای رفت و آمد در نظر گرفته بودن
ولی اونجا ها هم کم و پیش خانم ها نشسته بودن
تموم تلاشم رو کردم که به بهترین شکل ممکن پذیرایی کنم...
با همه سختی هایی که داشت حس خوبی داشتم
.
.
مراسم حدودا تا 11 شب ادامه داشت
زیاد مردم رو نگه نمیداشتن که به کار و زندگیشون برسن و از نماز صبح جا نمونن
مشخصه که وقتی دیر میخوابی سخته برای نماز بیدار شدن
البته من که نماز خون نیستم
ولی به نفع اونایی که میخونن
چیه بعضی روضه ها تا2_3 شب ادامه داره
آدم خسته میشه
حدود یک بود که برگشتیم خونه
از خستگی رو پا بند نبودم
یه شب بخیر گفتم و سری رفتم تو اتاقم
خیلی زودخوابم برد
.
.
.
گم شده بودم
تنهایی هیچکس نبود باهام یه جای غریبی بودم که تاحالا ندیده بودم
وسط نگرانیام یه حسی بهم میگفت نترس اتفاقی نمیوفته
از خواب پریدم
صبح شده بود
وای خدا این چه خوابِ عجیبی بود
😢😢😢
ساعتو نگاه کردم 8 بود
خوابی که دیدم سخت فکرمو مشغول کرد
اخه کم پیش میاد من خوابی ببینم
یه آبی به صورتم زدم و
رفتم پایین
مامان و حسین و بابا سر میز داشتن صبحانه میخوردن
حلما_سلام صبح بخیر😊😊
بابا_سلام دخترگلم صبحت بخیر
مامان_صبح بخیر عزیزم بیا بشین برات چای بریزم
حسین_به حلما خانوم سحر خیز😍😍
عجبه زودبیدار شدی افتخار دادی کنار ما صبحونه میل کنی😂
حلما_خو حالا تو یه روز سربه سر من نزاری نمیشه برادرجان☹️😂
حسین_نوچ نمیشه😉😊
نشستم سر میز مشغول خوردن شدم
وای همش صحنه هایی که تو خواب میدیدم جلو چشممه
حلما_باباییی
بابا_جانم
حلما_هیچی😐
راستش نمیدونم چطوری تعریفش کنم
انقدر گنگ بود برام که بیانش سخته
بابا_چیزی میخوای دخترم؟ بگو خب
حلما_نهنه چیزی نیست
حسین_راستی خواهری خسته نباشی دیروز کلی زحمت کشیدی
حلما_خستگی نداشت که 😊😊
حال خوبی داره کار کردن برای امام حسین
حسین_اووهوم همینطوره
خوش حالم که متوجه شدی
بابا و حسین رفتن سر کار
شبم قرار شد با مامان زودتر بریم برای کمک
تا شب برنامه خاصی ندارم
حس حاله بیرون هم نیست
گوشیمو برداشتم یه گشتی تو اینستاو تلگرام بزنم
یه چند روزی بود سرنزده بودم
دیگه مثل قبل محیطشو دوست ندارم
شاید بخاطر اینه که میونم با سپیده و نگین شکرآب شده
چون بیشتر به هوای اونا آنلاین میشدم
گروهی که باهم داشتیم یه سری پیام بود
حوصله خوندشونو نداشتم
بیخیال خارج شدم
یه شماره ناشناس پیام داده بود
عکس نداشت
ولی شمارش آشنا بود
پیامو باز کردم
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_چهل_و_یکم
.
.
.
انگار آب یخ ریختن رو سرم
دستام میلرزید
خودشه
برای چی به من پیام داده
مونده بودم چیکار کنم
وای همه چیز اومد جلو چشمم
این دوست داشتن نبود دیگه
یه حس بد
یاداونموقه ای افتادم که فهمیدم بخاطر
پول باباممیخواست به من نزدیک شه تنم شروع کرد به لرزیدن
این آدم ارزش جواب دادن نداره
دودل بودم که چیکار کنم
بلاکش کردم شمارشم گذاشتم تو بلاک لیست
ولی همین پیام کافی بود برای بهم ریختن من
اونهمه وقت طول کشید احساساتمو ترمیم کنم حالا با یه پیام بعد این همه وقت شدم همون حلمای ضعیف
.
.
.
سعی کردم بهش فکر نکنم
یاد شب افتادم که قراره بریم هیت
یه دل سیر گریه میکنم اونجا
فقط آرامش میخوام همین..
.
.
.
مامان_حلما جان
حلما_جونم مامان
مامان_آماده شو بریم دیگه نزدیک هفته ساعت
حلما_باشه الان اماده میشم😔
بی حوصله پاشدم لباس مشکیامو تنم کردم
حوصله آرایش هم نداشتم
دلم خواست چادر سر کنم
اول برش داشتم باز بیخیال شدم انداختمش رو تخت
خودمو تو اینه نگاه کردم
یه خلعی حس میکنم که نمیدونم چطور پرمیشه
حجابم مشکلی نداشت چون حوصله نداشتم واقعا به خودم برسم
به چادرم که رو تخت افتاده بود نگاه کردم
دلم میخواد منم بفهممش
دلم میخواد امام حسین منم دوست داشته باشه😔😔
تصمیمو گرفتم چادرمم سر کردمو رفتم بیرون
مامان با تعجب نگاهم کرد
خواست چیزی بگه که پیش دستی کردم
_گفتم زشته تو مراسم امام حسین بهش احترام نزارم چادرو بخاطر همین سر کردم☺️
مامان_آفرین دخترم ماشالا ببین چقدر خانوم تر شدی باچادر
_بریم مامان😘
سعی کردم درست سرش کنم
یاد مشهد افتادم که تمام موهام زده بود بیرون و همش غر میزدم
اما الان سعی کردم درست سر کنم
سختمه یکم اجباری هم در کار نبوده
ولی نمیدونم چرا باهاش یکم آرامش گرفتم😊
تا خونه زینب اینا راهی نبود
تصمیم گرفتیم پیاده بریم
پنج دقیقه بعد رسیدم جلو درشون
.
.
زینب و مامانش اومدن به استقبالمون
زینب منو با چادر دید کلی ذوق کرد
اول فکر کرد بخاطر خوندن کتاباست
بهش گفتم هنوز فرصت نکردم بخونم
و بخاطر مراسم سر کردم
بازم کلی ازم تعریف کردو گفت خیلی کاره خوبی کردی
ازش خواستم اگه کاری هست الان انجام بدم و موقه شروع مراسم منم بشینم پیش بقیه
فکر کنم متوجه شد حاله خیلی خوبه ندارم
با شروع مراسم یه گوشه ای نشستم و بی صدا شروع کردم به اشک ریختن
روضه خونده میشد
گریه من شدت میگرفت
برای اولین بار تهه دلم خواست
منم یکی مثل زینب باشم
دلم خواست به خدا نزدیک بشم
اما چجوری
خیلی دورم
این که اراده ی این همه تغییر رو تو خودم نمیبینم
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دستیابی به اول رمانها و نیز لینک قسمتها به کانال ریپلای مراجعه کنید👇🏻
@repelay
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_چهل_دوم
.
.
.
همیشه آخره مراسم
علی میگه اربعین جا نمونید
از امام حسین دعوت نامه هاتونو بگیرین و
صدای ناله ها اوج میگیره
همشون از تهه دل زار میزنن
منم تهه دلم خواست
اما جدیش نمیگیرم
اخه امام حسین اینهمه عاشقاشو میزاره منو دعوت میکنه😢
توهمین فکرا بودم برقا روشن شد
سری اشکامو پاک کردم خودمو جمعو جور کردم رفتم تو اشپزخونه
_زینب جون ببخشید امشب اصلا نتونستم کمکت کنم
زینب_نه عزیزم این چه حرفیه
سبک شدی؟
حلما_آره خیلی بهترم😊
_میگما داداشت صداش خیلی خوبه هاا😁 تا حالا دقت نکرده بودم
زینب_آررره ماشالا داداشِ منه دیگه😁
خو اخه تو سایه این بچه رو با تیر میزدی😂
حلما_کدوم بچه🤔😐
زینب_علی دیگه
حلما_آهااان😂
انقد ضایع بود؟
زینب_اوهوم انقد😂
حلما_الان باید تجدیدنظرکنم😄😄
زینب_که سایشو باتیر نزنی دیگه؟
حلما_اوهوم😂😂☺️
زینب_ای شیطون
بیا بریم این شیرارو پخش کنیم الان میرن مهمونا
_بریم
بالاخره همه ی مهمون ها رفتن و کارا انجام شد
حسابی خسته بودم و خوابم میومد
نمیدونم مامان زینب به مامان میگفت که چشم های مامان برق میزد و حسابی ذوق زده بنظر میرسید...🤔😬
اخیش بالاخره حرفشون تموم شد
مامان_ حلما جان آماده شو بریم دخترم
_ چشم 😘
مامان_ دخترم ببین داداشت کجاست
پیداش نمیکنم
صداش کن بیاد بریم که دیر وقته
معلومه که حسین کجاست
حتما پیش علی دیگه😕
باید تو بخش مردونه باش
چادرمو مرتب کردم و راه افتادم سمت مردونه
فکر کنم دیگه همه رفتن
جلوی در وایسادم و حسین رو صدا زدم
ولی نشنید 😐
ناچارا رفتم داخل
همون طور که حدس میزدم همه رفتن
پس اینا کجان؟
علی_ چیزی شده حلما خانم؟
اینجا چیکار میکنید؟
واییی ترسیدم 😑😑
این از کجا مثل جن پیداش شد اخه
_ دنبال حسین میگشتم
فکر کردم باید پیش شما باشه
علی_ بله پیش من بود
تلفنش زنگ زد رفت بیرون جواب بده
بنده خدا انگار صداش گرفته
اخی مادر به فداش😅
ناخودآگاه گفتم
صدایی خوبی دارید
مداحی هاتون...
یهو خشکم زد 😮😮
من دارم چی میگم
الان پیش خودش چی فکر میکنه؟؟؟
سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم : یعنی فکر کنم مداح موفقی میتونید بشید
بیچاره انگار یکم خجالت کشید
همون جور که سرش پایین بود گفت لطف دارید
حسین_ عه حلما
تو اینجا چیکار میکنی؟
اخیش بالاخره پیداش شد
سریع گفتم دنبال تو میگشتم داداش
بریم که مامان منتظره
حسین_ برو خواهری الان میام
زیر لب خداحافظی گفتم و سریع رفتم بیرون
وای چقدر بد شد حالا پیش خودش چه فکری میکنه
نه به اون موقه که سلام هم نمیدادم بهش نه الان که شروع کردم به تعریفش
حالا میگه این دختره خله😂😢😏
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️