eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت‌۳۴🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے ☺️ اون شب سپهـرِ این لحظه هام اونقدر پیام داد
💔 ۳۵🍃 نویسنده: ☺️ تعجب کردم و راستش اصلا خوشحالم نشدم اما دلم نیومد ذوق سحر رو کور کنم.. +جانم عزیزم الهی خوب باشین... با خنده بغلش کردم.. -مرسی مهربون توعم ایشالا استاد با خنده میون حرفامون گفت: +الهی آمین! و چه بد که قند شد و ته دلم آب شد.. بعد از اینکه لباسامونو عوض کردیم رفتیم پایین و جشن دورهمیمون شروع شد و کم کم مهمونایی اضاف شدن که هیچیشون به من نمیخورد.. از تیپهای غیر معقول گرفته تا حرکات غیر عادی که حتی دوست نداشتم اسم دلیلش رو به زرون بیارم.. سحر هم دیگه حواسش به من نبود.. فقط استاد که اونم گاهی بود و گاهی نه... اونقدری حالم بد شد که تحمل فضا برام سخت بود.. اخه من اینجا چیکار میکردم.. منکه کل خلافم عاشق شدن بود.. عشقی که لحظه به لحظه به غلط بودنش پی میبردم اما توانایی عقب گرد نداشتم.. بلند شدم رفتم دستشویی.. مشت مشت آب خنک زدم به صورتم.. باید زودتر میرفتم.. جای من نبود.. تندی خودم رو رسوندم به اتاق سحر و مانتوم رو برداشتم.. اومدم پایین دنبالش گشتم اما نبود.. نگاهمو چرخوندم دور تا دور سالن شاید استاد رو پیدا کنم.. پنج دقیقه ای نگاهش کردم شاید سنگینی نگاهم رو احساس کنه و منو ببینه.. که انگار خدا صدامو شنید و برگشت نگاهم کرد.. التماس رفتن رو ریختم توی چشمام و ازش خواستم بیاد... که اینطور هم شد.. انگار از جمعی که کنارشون ایستاده بود عذرخواهی کرد و اومد سمتم.. +جانم!! -منو برسونید.. +الان؟؟ -بله لطفا.. +چرا؟! -چرا نداره استاد نداره شما منو با اینجا مقایسه کنید من از چه جهت شبیه اینام اگه فکر میکردم سوپرایزتون اینه بیجا میکردم بیام.. منو ببرید.. همزمان با اخرین حرفم پامو کوبیدم زمین.. +باشه باشه بریم!! راه افتادم و پشت سرم اومد.. از سالن رفتیم بیرون نفس عمیق کشیدم.. و زیر لب گفتم "لعنت بهتون" بغض کردم از اشتباه جبران ناپذیرم.. بغض کردم از سواستفاده از اعتماد مامان بابام.. گریه م گرفت از علی که میگفت مواظب سهام باش.. +سهاااا!گریه چرا؟؟؟ قبل از اینکه بتونم جواب بدم خانومی که از رو به رو بهمون رسیده بود ، سینه به سینه ی استاد ایستاد و با لحن نه چندان جالبی گفت: "بح جناب صادقی کبیر" جالب تر از حرف خانوم رو به روییم که فهمیدم به طرز عجیبی کینه از استاد داره، جواب استاد بود که نشون میداد چندان هم بی ربط نیستن بهمدیگه.. "وقتمو نگیر ژاله حوصله تو ندارم" 💌 ادامه دارد💌 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 ۳۶🍃 نویسنده: ☺️ ایستادم و مات و مبهوت دستای زنی شدم که هر از گاهی کوبیده میشده تو بازوی استاد و ایشونم بیخیال و بیتفاوت نسبت به حرفاش فقط سرشو تکون میداد.. +حوصله مو نداری؟!خب نبایدم داشته باشی (یه نگاه غیردوستانه ای انداخت سمت من) -ژاله بیخیال توروخدا +هنوز کار من و تو تموم نشده که راه افتادی دنبال دانشجوهات حداقل صبر نیکردی اون وکیله.... استاد با کف دست کوبید تو دهن زنی که از وقتی رسیده بود داشت بغض و کینه و نفرت رو خالی میکرد و نذاشت که ادامه ی حرفش رو بگه.. اما با عصبانیت بیش از حدی و با تهدید اون خانوم با انگشت اشاره ش، بهش گفت.. -ادامه بدی همینجا نابودت میکنم.. بعدهم کتش رو مرتب کرد و رو به من گفت: "بریم سها" آخرین نگاهمو به زن انداختم و پشت سر استاد راه افتادم.. بیست دقیقه ای از مسیر گذشته بود و هر دو ساکت بودیم.. دوست داشتم بدونم ا ن خانوم کی بوده.. تو این موقعیت و شرایط حق پرسیدن رو داشتم.. +اون خانوم... -الان نپرس سها... بهت میگم... +سحر از جریان بین ما.... -خبر نداره.. نمیذاشت حرفام رو تکمیل کنم.. +استاد اون زن... -انقدر نگو استاد وقتی توقعم از تو بالا رفته.. امروز دومین باری بود که با خودم میگفتم چه بد که حرفش قند شد و ذره ذره کنج دلم آب.. +دلم طاقت نداره.. -اون زن هرکی باشه،نمیتونه مانعی برای تو باشه.. آرومتر شدم اما به آرامش قبل از طوفان هم عجیب معتقد بودم.. جلوی در دانشگاه نگه داشت.. پیاده شدم و بدون خداحافظی رفتم سمت در.. هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدام زد.. برگشتم خم شدم و از پنجره ی کوچک ماشین منتظر نگاهش کردم.. +ببخشید اگه مهمونی مناسب نبود.. چیزی مابین لبخند و پوزخند اومد روی لبم.. -میترسم..شب بخیر.. زودخودم رو رسوندم به پتو و بالشم تا دوباره پناهگاه اشکام بشه.. چه بد بود حال و هوای روزایی که نه بارونی بود و نه آفتابی، پر از ابرای خاکستری بود و تیرگی.. به امتحانای پایانترم نزدیک شده بودیم اما من هرکاری کرده بودم غیر از درس خوندن.. با یاداوری روزایی که همه از من به عنوان رتبه برتر دانشگاه یاد میکردن فکر میکردم و لبخند حسرت باری میومد روی لبام... اومده بودم بیرون درس بخونم شاید هوای بیرون حالم رو بهتر کنه.. بیشتر بچها رفته بودن خونه برای استراحت قبل از امتحانا.. اونقدر درس نخونده بودم که ترجیح میدادم بمونم همینجا و عقب افتادگیامو جبران کنم.. هربار چندین بار جملات رو تکرار میکردم تا بتونم تمرکز،بگیرم و بتونم اون جمله رو بفهمم.. +میتونم بشینم اینجا؟! خودم رو جمع و جور کردم.. هوا سرد بود و کمتر کسی میومد توی محوطه درس بخونه.. ولی آقای پارسا نیم ساعت بعد از من اومده بود بیرون و چند متریه من نشسته بود و کتاب هم دستش بود.. -بله بفرمایید.. +سها خانوم چرا مثل روزای اول نیستین؟! توروخدا اخم ندین به چهرتون، فکر کنید ،برادرانه که دوست ندارم ،اما فکر کنید دوستانه میپرسم!! دلم میحواست به یکی اعتماد کنم.. یکی که بخواد دوستانه باهام برخورد کنه... هرچند که اعتماد کردن اینجا هیچ مقبولیتی نداشت.. +خودمم گاهی بهش فکر میکنم.. لبخند رضایت اومد روی لباش.. خوشحال شد از اینکه برای اولین طردش نکردم و باهاش همکلام شدم.. واژه ی دوستانه تاثیر خودش رو گذاشته بود.. -یه خانوم درویشان پور داشتیم که اولین روز کلاسی ترم یک وقتی اومد توی کلاس، اولین چیزی که درباره ش جلب توجه میکرد سادگی ظاهریش بود.. مشتاق نگاهش کردم... انگاری داشت از روزای خوبم تعریف میکرد.. دوست داشتن روزای "زلالم" رو.. -خلاصه، وقتی اومد تو کلاس و گفت سلام، به حسی وادارم میکرد بیشتر بهش دقت کنم.. اخه با این تفکر اومده بودم دانشگاه که قرار بختم باز بشه.. خندید.. خودتون میدونید آدم بی قیدی نیستم، اما بچها میگفتن دیگه.. منم که درگیر هرکسی نمیشدم.. تک پسر یه خانواده ای هستم که پنجتا خواهر داره.. یعنی باید مادر فولاد زره باشی که بتونی همسر من بشی... پس انتخابم محدود میشد به دخترای عاقل و فهمیده.. اونایی که یه عمر برات همسری میکنن نه اونایی که فانتزی میچینن و چند روز بعد بهونه گیری میکنن... دختری که تلاش کردم بیشتر درباره ش بدونم، اسمش سها بود... سها، یه دختر روستایی که خودش متوجه نبود،اما با ورودش به دانشگاه عجیب، خواهانش شدم... نمیدونم چرا فکر میکردم این همون عاقل و فهمیده ایه که میتونه مدیریت زندگیه منه تک پسر و امید یه خانواده رو به دست بگیره.. اما سهای تصورات من یهو عوض شد.. یهو دیگه اون سها نبود.. سادگیش عوض شد.. معصومیت نگاهش جاشو داد به ، به ،به نمیدونم معصومیته دیگه نبود... سر شو آوورد بالا نگاهم کرد و ادامه داد.. -سختمه بگم خیلی سخته با خودم مرور کنم حتی تو ذهنم چه برسه به الان که میخوام به زبون بیارم.. ولی سها خانوم به اینجام رسید
(به پیشونیش اشاره) از نگفتن و حرف نزدن من هیچوقت نتونستم بیانش کنم فقط همیشه از رفتارم بقیه متوجه شدن... میخوام بگم که اولین نفر من بودم که فهمیدم، فهمیدم که سهای قصه م عاشق شده.. درد بود برام روزی که از نگاهش فهمیدم عاشق شده و برق نگاهش برای من نیست.. ولی درکش میکردم.. میدونید "اخه خودم درد عشق رو کشیده بودم" به انتخابش احترام گذاشتم اما حیف بود سهای انتخاب من.. خیلی حیف بود برای یه شروع عاشقانه ی بد.. من میدونستم اذیته و حالش بده.. میفهمیدم چه زجری کشید تا اون رو متوجه کرد.. تک تک لحظه و ثانیه هاشو میدونستم و میدیدم.. "تک خنده ای گذاشت روی صورتش و ادامه داد" -یادمه حتی یه بار باهاشون تا دم در خونه ی دوستش هم رفتم که دلم آروم بگیره که اون دختر ساده نره جایی که حالشو بد کنن.. ولی یه چیزی آزارم میده.. اینڪه سها چرا این روزا که باید خوشحال باشه نیست.. خاصیت عشق و عاشق شدن سرزنده شدنه ،شاد شدنه، خندیدنه، روز به روز جوون و پر انرژی شدنه.. چرا سها نیست؟! چیشده که نیست؟! مگه عاشق نیست.. مگه اون عاشقش نیست.. چرا خوب نیست پس.. کجا رو اشتباه رفته.. ها سها؟! رنگ نگاهش عوض شد و دستپاچه گفت: گریه میکنی؟! چرا اخه؟!!!! بخاطر حرفای من!!! دست کشیدم به صورت خیس از اشکم و چند بار نفس عمیق کشیدم.. -ببخشید سها خانوم من شرمندم.. با صدای گرفته از اشک و دلخوری جوابشو دادم.. +خیلی خوب منو گفتین، دقیقا همه ی منو گفتین.. از حال خوبم تا حال بد.. از شادیای ترم اول و تا افسردگی الانم.. همش حقیقت بود.. ولی.. بغض اجازه ی حرف زدن رو بهم نداد.. حالا که مرور شده بود روزای سفیدی که با دستای خودم سیاه و تاریکش کرده بودم رو دوست داشتم فقط ببارم.. حقایقی رو که عین شلاق کوبیده شده بود به دلم رو ببارم.. جوری که فراموشش نکنم و بلند شم یه کاری کنم برای خودم.. برای دلم.. برای حال بدم.. بلند شدم.. کتابامو جمع کردم و آروم آروم قدم زدم زیر درختایی که تموم برگاش ریخته بود.. پا گذاشتم روی برگای خیس از برف بارون شب قبل.. اشکام میریخت روی جزوه هایی که درد دلم رو سرشون خالی میکردم و هی بیشتر و بیشتر و به خودم فشارشون میدادم.. قدم زنون رفتم و رفتم.. اونقدی که وقتی به خودم اومدم مرکز شهر بودم و هوا تاریکه تاریک شد بود.. ٭٭٭٭٭--💌 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 ۳۷🍃 نویسنده: ☺️ یه لحظه ترسیدم.. رفتم یه گوشه ایستادم تا بتونم تمرکز بگیرم.. صدای شکمم رو شنیدم.. خندم گرفت.. تو این موقعیت حساس گشنه م شده بود.. ضعف به کل بدنم غالب شده بود.. همیکنه با اینهمه گریه تو این هوای سرد و بدون هیچ لباس گرمی دووم آوردم و بیهوش نشدم خودش یعنی سخت جون بودم.. تصمیم گرفتم برم اولین فست فودی و یه دل سیر به خودم برسم.. از قضای بد روزگار رسیدم به شیک ترین فست فودی مرکز شهر و دلم نیومد به خودم بها ندم.. با خنده وارد شدم... مثل همیشه شلوغ بود.. اولین میز خالی که تقریبا نزدیکی های در ورودی بود رو انتخاب کردم و نشستم.. منوی انتخابی رو برداشتم وعین آدمای پولدار غذاهارو بالا پایین کردم جوری که انگار چنتا انتخاب داشتم خخخ نهایتا میتونستم پیتزا گوشت بخرم با این پول تو جیبی دانشجویی.. همون رو سفارش دادم و منتظر موندم بیارن.. سرمو گذاشتم روی میز.. به اقای پارسا فکر کردم.. که چقدر آدم خوبی بود و من هیچوقت بهش فرصت ندادم.. +خانوم سفارش شما.. سرمو بلند کردم و با گفتن "متشکرم" سینی رو از دستش گرفتم.. با لبخند فراوون اولین قاچ از پیتزامو برداشتم و گذاشتم دهنم.. اونقدری گرسنه بودم که از ذوق چشمام بسته بشه و لذت ببرم از طعمش.. صدای زنگوله ی بالای در میگفت گرسنه های دیگه ای رو آووردن به رستوران "خخخ" کنجکاو نگاه کردم ببینم دختر کوچولوی ناز مو خرگوشی که اول وارد شد با مامانش اومده یا باباش یا شایدم هردو.. مامانش هم پشت سرش وارد شد.. سرشو چرخونده بود با پشت سریش حرف میزد.. پالتوی بلند قهوه ای پوشیده بود و بوت های بلند زنونه.. دخترش گوشه ی لباسشو گرفت و گفت مامان بریم اونجا.. انگشت اشارشو گرفت جایی نزدیکی میز من.. همزمان با چرخیدن سر اون خانوم سمتم، مرد خانوادشون هم وارد شد.. که بادیدن چهره ی استاد و زن نام آشنایِ اون مهمونی وحشتناک، لقمه تو دستم خشک شد.. به قدری شوکه شده بودم که تو لحظه ی اول بلند شدم و ایستادم.. و چه بد بود که اوناهم همزمان منو دیدن.. لبخند پیروزمندانه ی اون زن و صورت هنگ کرده ی استاد ، اصلا بوی خوبی نمیداد.. چند ثانیه ای نگاهمون بین هم رد و بدل شد.. ضربان قلبم رو از کار انداخت صدای ظریف اون دختر کوچولویی که بنظرم اونقدر ها هم ناز نبود وقتی گوشه ی کت استاد رو گرفت و گفت؛ "بابا من پیتزا میخوام من پیتزا میخوام" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_چهل_دوم . . . همیشه آخره مراسم علی میگه اربعین جا نمونید از امام حس
. . . امروز نهمین روزه محرمه تو این مدت هر شب میرفتیم هیت هر شبی که میگذشت من بیشتر علاقه مند میشدم شبهای بعد هم با چادر رفتم یه چند باری که برای کار بیرون رفتم چادر سر کردم مامان و بابا حسین براشون عجیب بود راستش خودم هم دلیلی برای این کارم نداشتم فقط یه حس خوب داشتم با خودم گفتم این دهه به خاطر امام حسین سرمیکنم همه جا... تواین مدت از بچه ها هیچ خبری نداشتم دوست دارم بدونم سپیده چیکار کرد ولی نخواستم ازش خبری بگیرم نگین هم که احتمالا انقدر سرگرم خودشو دوستاشه یاده من نمیوفته خدارو شکر از اون پسره احسان هم خبری نشد دیگه فکر کنم رفت پی کارش... تو اتاقم نشسته بودم مشغول خوندن کتاب استاد مطهری بودم تو این چند روز یه بخشیش رو خوندم خیلی جذبش شدم و یجورایی حس میکنم داره روم تاثیر میزاره یه مدتم هست تصمیم گرفتم نمازمو بخونم😢😢 اما تنبلیم میاد همش میگم از فردا.. راستش یه مشکل دیگه هم هست از اونجایی که من همیشه ناخونم لاک داره زورم میاد پاکش کنم 😐😐 بدون لاک هم انگار یه چیزیم کمه. . . مامان_حلماااا حلما_جاااانم مامان مامان_بیا پایین کارت دارم حلما_اومدم _جونم مامی☺️ مامان_دختر چخبره تو اون اتاق صبح تا شب اون توی😕😕 _دلم گرفت نباید بیای دوکلمه با مادرت حرف بزنی حلما_😂😂 قربونت برم ببخشید راست میگی الان میرم دوتا چایی دپش میریزم میام باهم گپ بزنیم مامان_دستت درد نکنه زیره کتری رو تازه خاموش کردم گزم رو میزه بیار _چشمممم😘😘 به به چه چای خوش رنگی شدا ماشالا ماشالا به خودم که انقدرررررر کدبانو میباشم☺️☺️😁 بفرررما مامانِ قشنگم اینم دوتا چای خووشرررررنگِ حلماریز😁😁😁 مامان_😂دختر حالا یه چای ریختیا ببین چقدر تعریف میکنه دستت درد نکنه _راستی گفتم مادرجون و پدر جون هفته بعد قراره برن کربلا😍 احتمالا حسین هم باهاشون بره تنها نباشن حلما_عهههه راست میگی😢😍😭 اونا که تازه رفته بودن خوش بحالشون حسین چرا چیزی به من نگفت😒 منم دلم میخوادد😭😭😭😭 مامان_ان شاالله مارم میطلبه حلما_مامااااان میشه منم برم باهاشون مامان_😕😕😳 شوخی میکنی حلما؟ یا داری جدی میگی با بغض گفتم _نه واقعا منم دلم میخواد برم حسین هم که قراره بره خب اجازه بدین منم برم باهاشون مامان_منو بابات هم دلمون میخواد ولی به این زودی جور نمیشه همه گی بریم _شب بعد هیت با بابات صحبت کن ببین چی میگه من که حرفی ندارم تازه از خدامم هست😍😍 . . . حسابی رفته رومخم هرجوری شده باید بابا رو راضی کنم واییی یعنی میشه منم برم ساعت نزدیک 7بود اماده شدیم بریم خونه زینب اینا باید با حسین صحبت کنم بابا رو راضی کنه منم برم باهاشون . . ‌. ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
. . . بین جمعیت نشسته بودم و به صدای مداحمون گوش میدادم☺️ انصافا نظرم به کل دربارش تغییر کرد جدیدا خیلی دربارش فکر میکنم😐😐 نه این که خودم بخواماااا نه خودش میاد تو ذهنم😕شایدم بخاطره اینه که هر شب صداشو میشنوم نمیدونم😄😄 راستی امشب حسن و مامانشو هدیه هم اومدن خداروشکر نرگس حالش رو به بهبوده خیلی بهتر شده بچه هاهم جون تازه ای گرفتن از چشماشون خوش حالی معلومه دعای آخره مجلس بود مثل همیشه گفت از امام حسین دعوت نامه هاتونو بگیرید تههه دلم یجوری شد یه بغض عجیبی اومد سراغم سعی کردم نشکنمش برقا روشن شد من کناره زینب نشسته بودم حلما_زینب تو دلت نمیخواد بری کربلا؟ زینب_😢چراا خیلی اما تا حالا قسمتم نشده😭 نمیدونم چرا جور نمیشه حلما_هیی منم خیلی دلم میخواد برم زینب_جدیی میگی!! حلما_اوهوم _میگما من جدیدا یه حسی دارم زینب_چه حسیی حلما_یه مدته مثلا چند روز حس میکنم قراره یه اتفاقی برام بیوفته😀 زینب_ان شاالله که خییره _حست نمیگه اتفاق خوب قراره بیوفته یا بد؟ حلما_چرا😁میگه . حسم میگه قراره یه اتفاق خوب بیوفته یه اتفاق عجیب بی دلیل یه هیجانی همراهمه☹️☹️ نمیدونم قراره چی بشه _گرفتمت به حرف پاشو بریم کمک بعدم بریم یکم پیش نرگسو هدیه😍 زینب_اوهوم بریم بعد رفتن مهمونا یکم با هدیه و نرگس صحبت کردیم نرگس از ده تا کلمه نه بارشو تشکر میکرد بابت عملش مامان هم گفت خواست خدا بوده ما کاری نکردیم که واقعا هم همینطوره ساعت 12بود حسین به گوشیم زنگ زد _جونم داداش حسین_حلما جان بیاید پایین بریم دیر وقته حلما_باشه اومدیم😘 _مامان حسین میگه بیاید بریم مامان_باشه مادر بعد کلی تعارفو خداحافظی های خانومانه (میگم خانومانه چون نوع خداحافظیشون فرق داره باآقایون کمه کم 20دقیقه ای زمان میبره😂😂) راهی شدیم بابا و حسین تو ماشین منتظر بودن ماهم سوار شدیم حلما_سلام باباجونممممم😁 قبول باشه بابا_مرسی دخترم برای شماهم قبول باشه حسین_بابا من کارام درست شد ان شاالله فردا مدارکه خودمو پدر جون مادرجون رو میبرم میدم مدیر کاروان بابا_باشه باباجان به سلامتی ان شاالله حلما_باااااشه دیگه اقاحسین من باید اخرین نفر باشم که متوجه میشم😒😒😒 حسین_یهویی شد بخدا خودمم امروز متوجه شدم مامان_اره دخترم امروز قرار شد که حسینم بره حلما_باباااااا منم میخوام برم😭 بابا_میریم ما هم بعدا ان شاالله بابغض گفتم _نمیخوام من الان دلم میخواد برم😢 بابا_نمیشه که دخترم ایناهفته دیگه پرواز دارن شماهم پاسپورت نداری بخوای بگیری 15روزی طول میشه احتمالا ظرفیت کاروانم تکمیل شده .. گریم گرفت سعی کردم خودمو نگه دارم تا رسیدن به خونه دیگه حرفی نزدم خونه هم رسیدیم یه راست رفتم تو اتاقم شروع کردم به گریه کردن بعد کلی گریه خوابم برد . . ‌. اینجا رو یه بار دیگه دیده بودم همونجایی که حس میکردم گم شدم بازم تنها بودم یه مسیری که هیچکی نبود رو تنهایی داشتم میدویدم نمیفهمم کجاست حس ترس و حس خوش حالی دارم یه صداهای نامفهومی میگن گم شدی تنهایی ولی نترس به سمتی که نور بود میدویدم بازم همون صدا بهم میگفت گم نمیشی نگران نباش ‌ . . . از خواب پریدم هوا هنوز تاریک بود صدای اذان بلند شد وای خدا این چه خوابی بود بازم دیدمش همون که چند شب پیشم دیده بودم اره دقیقا همونجا بود 😑😑 استرس گرفتم دیدم من که خوابم نمیبره پاشم نماز بخونم یکم آروم بشم وضو گرفتم سجادمو پهن کردم شروع کردم نماز خوندم حالم خیلی بهتر شد . ‌. ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
. . . بعد نماز هر کاری کردم دیگه خوابم نبرد شروع کردم کتاب خوندن ساعت نزدیک ۹ بود رفتم پایین مامان تو آشپزخونه بود حلما_صبح بخیر😏 مامان_صبحت بخیر عزیزم چه زود پاشدی حلما_اوهوم خوابم نبرد دیگه مامان_حلما صبحونتو بخور برو دنبال کارات حلما_چه کاری😕😕😕 مامان_بابات اجازه داد توام بری صبحم گفت بگم بری دنبال پاسپورتت ان شاالله که آماده شه زود حلما_چیییییییی بابا راضی شد شوخی میکنی مامان🙁🙁 مامان_نه عزیزم جدی میگم نمیدونم چی شد صبح بابات نظرش عوض شد گفت بری حلما_وای وای😭😭😭 قربونت برم منننننننن چه خبر خوووووبی من برم آماده بشم برم دنبال پاسپورتم مامان_عزیزم بیا اول یچیزی بخور ضعف نکنی بعد میری عجله نکن حلما_😍☺️باشه.دیر نشه یه وقت مامان_نمیشه نگران نباش اگه قسمتت باشه همه چیز جور میشه😊 حلما_اوهوم😘 صبحونمو خوردم سری آماده شدم چادرمم سر کردم رفتم مدارکمو برداشتم و راه افتادم مامان گفت حسین گفته اگه اونجا مشکلی پیش اومد بهش زنگ بزنم پلیس +10تقریبا دوتا چهارراه بالاتر از خونمون بود تاکسی گرفتم ۵دقیقه بعد رسیدم حدوده نیم ساعت کارام طول کشید فکر میکردم مدارکم کامل نباشه ولی اینطور نبود اقاهه گفت تا48ساعت دیگه براتون میفرستیم ازاونجا اومدم بیرون گوشیم زنگ خورد حسین بود _جووونم داداشی حسین_سلام خواهر گلم خوبیی کجای _خوبمم اومده بودم دنبال کارای پاسپورتم حسین_خب درست شد؟چیکار کردی _اره گفت تا 48ساعت دیگه میفرستیم براتون حسین_جدیی؟؟😳 _اوهوم😐انقدر تعجب داشت؟ حسین_نمیدونم اخه دوست مامان جون قرار بود بیاد رفت دنبال پاسپورتش گفتن تا 15روز دیگه شاید آماده بشه اون بنده خدام نرسید ثبت نام کنه کلا کنسل شد رفتنش.. یه جا خالی شد فکر کنم قسمت خودته حلما_وای خدا مگه مییشه😢 حسین من دیشب یه خوابی دیدم که چند وقت پیشم دیده بودم یادم بنداز اومدی خونه برات تعریف کنم حسین_باشه خواهری خیره ان شاالله... _میری خونه الان؟ حلما_اوهوم 😊 حسین_باشه مراقب خودت باش. کاری نداری؟ _نه داداشم خدافظییی حسین_یاعلی تو مسیر خونه به حرفای حسین ،به خوابی که دوباردیدم فکر میکردم به حسی که یه مدته اومده سراغم باورنکردنیه . . _مامان من اومدمممم سلام مامان_سلام دخترم چیشد کارات درست شد؟ حلما_اوهوم خیلس راحت همه چی جور شد مامان_طلبیده شدی مادر . . . امشب شبه دهمِ محرم بود امشب با یه حس و حال جدیدی دارم میرم هیت حسی که با همه این شبا فرق داره انگار تازه دارم امام حسین رو میشناسم منو با تمام بدیام دعوت کرده اونم زمانی که اصلا فکرشو نمیکردم بخاطر این لطف تصمیم دارم یه تغییراتی تو زندگیم ایجاد کنم... . ‌. ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت۳۷🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے ☺️ یه لحظه ترسیدم.. رفتم یه گوشه ایستادم تا بت
💔 ۳۸🍃 نویسنده: ☺️ چشمم به نگاه خیره و بهت زده ی استاد بود.. نه اون توانایی حرکت داشت و نه من.. اون خانومی که اصلا حس خوبی بهش نداشتم با نگاهی پر از شادی، خودش رو به استاد نزدیک تر کرد و دست انداخت دور بازوش و با لحنی که بیش از حد معمول ناز داشت گفت؛ -بریم عزیزم.. قلبم فشرده شد از اینهمه حقیقتهای بدی که یک جا پرده از جلوش برداشته شد.. اون چند ثانیه خیلی با خودم فکر کردم تا بتونم چیزی بگم که بیانگر حال بد درونم باشه و یا سیلی باشه به چهره ی پر فریب استاد، اما من بیهوده ترین حالت ممکن بودم وسط این رابطه ی قشنگ سه نفره.. سعی کردم رو حرکاتم کنترل داشته باشم.. کیف و جزوه م رو برداشتم و رفتم حسابداری با آرامش حساب کردم و رفتم از رستوران بیرون.. چند قدم دور شدم... دلم تاب نیاوورد و برگشتم سمت رستوران.. وایسادم دم در.. استاد هنوز ایستاده بود و نگاهش به بیرون بود.. یکم نگاهش کردم... دوباره برگشتم.. نمیدونستم چی میخوام.. باید دور میشدم از رستوران.. شده بودم عین دیوونه ها.. چند قدم میرفتم باز برمیگشتم.. -سها.. صدای خودش بود.. منکه اشتباه نمیکردم.. استاد بود.. -سها با تو ام.. اونکه پیش اون دختر کوچولوی مو خرگوشی بود و اون خانومِ بدجنس.. ولی این صدای استاد بود.. -سها برگرد.. برگشتم.. لبخند زدم.. پشت سرم بود.. من چرا ندیدمش.. +سلام استاد.. نگاهش نگران شد.. انگاری دنبال یه نشونی از خوب بودن حالم تو چهره م میگشت.. لبخند زدم.. +استاد اون دختر کوچولو اسمش چیه! نگاهش نگرانتر میشد.. -سها خوبی؟! یکم فکر کردم.. نه خوب نبودم.. بد بودم.. خیلی بد.. لبامو دادم جلو.. -نه استاد خوب نیستم.. +برسونمت خوابگاه؟! خیلی وقیح بود.. -خوب نیستم استاد (با تک خنده ای ادامه دادم) ولی گاو هم نیستم.. جا خورد انتظارشو نداشت.. دوست نداشتم بیشتر از این خورد بشم.. راه افتادم سمت مخالفش.. +کجا میری اخه تنها.. صدای مردونه ای که گفت "اونقدام تنها نیست، شما برو به وقاحتت برس" سر جا میخکوبم نکرد... چون دیگه برام اهمیتی نداشت.. فقط دوست داشتم برم.. راه برم.. قدم بزنم.. دستامو باز کنم.. بچرخم.. جیغ بزنم.. بخندم.. دوست داشتم برسم اتاقم و تختم و بخوابم.. از اون خوابایی که تا صبح میشه بیصدا هق زد و تمام روز رو خالی کرد.. جزوه م از دستم افتاد.. وایسادم نگاهش کردم.. شونه هامو بیتفاوت انداختم بالا.. مهم نبود.. ازش رد شدم.. گوشه های چادرمو گرفتم و باز کردم.. باد سرد زمستونی میخورد زیرش و از سرم جداش میکرد.. اینم مهم نبود.. "بهت میاد، بهت میاد، بهت میاد" دیگه مهم نبود.. رهاش کردم.. نمیدونم چجوری ولی باد بردش.. نمیدونم کجا ولی باد بردش.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 ۳۹🍃 نویسنده: ☺️ احساس سبکی میکردم.. خندیدم.. دستامو باز کردم.. باد سرد و خنک مستقیم میخورد تو صورتم.. حالمو بهتر میکرد.. رسیده بودم به جاهای خلوت.. اخه دانشگاه از مرکز شهر دور بود.. تو این ساعت عابرای کمتری بودن.. اصلا ساعت مناسبی برای بیرون موندن یه دختر نبود... نگاه ها کم کم داشت بد میشد.. تیکه انداختنا بیشتر میشد.. یه لحظه هایی میترسیدم واشکم جاری میشد.. یه لحظه هاییم میگفتم بدرک.. نگاهمو دوختم به زمین.. تو دلم دعا میکردم هرچه زودتر برسم به دانشگاه.. تو این شب کذابی حتی فاصله ها هم بیشتر شده بود.. یهو خوردم به یه نفر.. ترسیدم بهم گیر بده بدون نگاه ببخشیدی گفتم و رد شدم.. قبل از اینکه از کنارش بگذرم، دستشو دراز کرد جلوی بدنم و با لحن خیلی چندشی گفت: کجا؟! با ببخشید که حل نمیشه خوشکله!! معنای تهی شدن قالب رو الان و تو این زمان ملموس تر از هروقتی درک کردم.. خواستم شروع کنم به التماس که همون صدایی که "اونقدام تنها نیست" دوباره به دادم رسید.. "اونقدا که خوشحالی، دختر تنها گیر نیووردی داداش" اونقد ذوق زده شدم که با عجله برگشتم و کنار صاحب صدا ایستادم.. +خوبی؟! آروم سرمو تکون دادم.. -خوبم! بیخیال از کنار اون پسره ی که فکر میکرد گنده س رد شدیم و رفتیم.. فقط صدای نفس کشیدنامون بود و گاهی ویراژ ماشینای آخر شب.. -سرده! +بریم چای بخوری! -دانشگاه! +راهمون نمیدن! -من خیلی بیچارم؟! با لحن مهربونی گفت: +کی میگه! -خودم فهمیدم! +خب گاهی اشتباه میفهمی! -اره مثل اینکه عا... نذاشت ادامه بدم! +پیش میاد! -همه ش پشت سرم بودی؟ +همش پشت سرت بودم! -از عصر؟! +از عصر!! -چرا من متوجه نشدم؟! +خب گاهی متوجه نمیشی! -مثل اینکه نفهمیدم تو خو...... بازم نذاشت ادامه بدم.. +پیش میاد گاهی! -میشه بدووییم؟! لبخند زد! +بدوییم!! دویدم.. اونقدی که تمام انرژیم تخلیه شه... اونقدی که سوز سرد زمستونی لبامو خشک کنه... پا به پام میدویید اقای پارسا.. از دور یه دکه دیدم.. از اینایی که آب جوش دارن ساندویج فلافلی... از اینایی که هروقت بری رادیو روشنه دارن چای ذغالی میزنن.. -بریم اونجاااا... خندیدم و دوییدم.. رسیدم جلوش.. دستمو گذاشتم روی باجه و نفس نفس زنون رو به آقای پارسا گفتم.. -من ،،، چای ،،، میخوام،،، ذغالی.. خندید.. بریده بریده گفت: +چای،، میخوریم،،، ذغالی! وقتی آروم شدم... نصف چاییمو خورده بودم.. جایی وسط بیخیالیم.. یهو یادم اومد به حال بدی که برام ساخته شد... یهو یادم اومد به اولین دلدادگیِ بیهوده م.. اشکم آروم آروم ریخت تو صورتم!! نگاه آقای پارسا نگران شد.. رنگ التماس گرفت.. +حرف بزن سها!! زیر لب گفتم؛ "داغونه حال دلم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1