eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_چهل_دوم . . . همیشه آخره مراسم علی میگه اربعین جا نمونید از امام حس
. . . امروز نهمین روزه محرمه تو این مدت هر شب میرفتیم هیت هر شبی که میگذشت من بیشتر علاقه مند میشدم شبهای بعد هم با چادر رفتم یه چند باری که برای کار بیرون رفتم چادر سر کردم مامان و بابا حسین براشون عجیب بود راستش خودم هم دلیلی برای این کارم نداشتم فقط یه حس خوب داشتم با خودم گفتم این دهه به خاطر امام حسین سرمیکنم همه جا... تواین مدت از بچه ها هیچ خبری نداشتم دوست دارم بدونم سپیده چیکار کرد ولی نخواستم ازش خبری بگیرم نگین هم که احتمالا انقدر سرگرم خودشو دوستاشه یاده من نمیوفته خدارو شکر از اون پسره احسان هم خبری نشد دیگه فکر کنم رفت پی کارش... تو اتاقم نشسته بودم مشغول خوندن کتاب استاد مطهری بودم تو این چند روز یه بخشیش رو خوندم خیلی جذبش شدم و یجورایی حس میکنم داره روم تاثیر میزاره یه مدتم هست تصمیم گرفتم نمازمو بخونم😢😢 اما تنبلیم میاد همش میگم از فردا.. راستش یه مشکل دیگه هم هست از اونجایی که من همیشه ناخونم لاک داره زورم میاد پاکش کنم 😐😐 بدون لاک هم انگار یه چیزیم کمه. . . مامان_حلماااا حلما_جاااانم مامان مامان_بیا پایین کارت دارم حلما_اومدم _جونم مامی☺️ مامان_دختر چخبره تو اون اتاق صبح تا شب اون توی😕😕 _دلم گرفت نباید بیای دوکلمه با مادرت حرف بزنی حلما_😂😂 قربونت برم ببخشید راست میگی الان میرم دوتا چایی دپش میریزم میام باهم گپ بزنیم مامان_دستت درد نکنه زیره کتری رو تازه خاموش کردم گزم رو میزه بیار _چشمممم😘😘 به به چه چای خوش رنگی شدا ماشالا ماشالا به خودم که انقدرررررر کدبانو میباشم☺️☺️😁 بفرررما مامانِ قشنگم اینم دوتا چای خووشرررررنگِ حلماریز😁😁😁 مامان_😂دختر حالا یه چای ریختیا ببین چقدر تعریف میکنه دستت درد نکنه _راستی گفتم مادرجون و پدر جون هفته بعد قراره برن کربلا😍 احتمالا حسین هم باهاشون بره تنها نباشن حلما_عهههه راست میگی😢😍😭 اونا که تازه رفته بودن خوش بحالشون حسین چرا چیزی به من نگفت😒 منم دلم میخوادد😭😭😭😭 مامان_ان شاالله مارم میطلبه حلما_مامااااان میشه منم برم باهاشون مامان_😕😕😳 شوخی میکنی حلما؟ یا داری جدی میگی با بغض گفتم _نه واقعا منم دلم میخواد برم حسین هم که قراره بره خب اجازه بدین منم برم باهاشون مامان_منو بابات هم دلمون میخواد ولی به این زودی جور نمیشه همه گی بریم _شب بعد هیت با بابات صحبت کن ببین چی میگه من که حرفی ندارم تازه از خدامم هست😍😍 . . . حسابی رفته رومخم هرجوری شده باید بابا رو راضی کنم واییی یعنی میشه منم برم ساعت نزدیک 7بود اماده شدیم بریم خونه زینب اینا باید با حسین صحبت کنم بابا رو راضی کنه منم برم باهاشون . . ‌. ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
. . . بین جمعیت نشسته بودم و به صدای مداحمون گوش میدادم☺️ انصافا نظرم به کل دربارش تغییر کرد جدیدا خیلی دربارش فکر میکنم😐😐 نه این که خودم بخواماااا نه خودش میاد تو ذهنم😕شایدم بخاطره اینه که هر شب صداشو میشنوم نمیدونم😄😄 راستی امشب حسن و مامانشو هدیه هم اومدن خداروشکر نرگس حالش رو به بهبوده خیلی بهتر شده بچه هاهم جون تازه ای گرفتن از چشماشون خوش حالی معلومه دعای آخره مجلس بود مثل همیشه گفت از امام حسین دعوت نامه هاتونو بگیرید تههه دلم یجوری شد یه بغض عجیبی اومد سراغم سعی کردم نشکنمش برقا روشن شد من کناره زینب نشسته بودم حلما_زینب تو دلت نمیخواد بری کربلا؟ زینب_😢چراا خیلی اما تا حالا قسمتم نشده😭 نمیدونم چرا جور نمیشه حلما_هیی منم خیلی دلم میخواد برم زینب_جدیی میگی!! حلما_اوهوم _میگما من جدیدا یه حسی دارم زینب_چه حسیی حلما_یه مدته مثلا چند روز حس میکنم قراره یه اتفاقی برام بیوفته😀 زینب_ان شاالله که خییره _حست نمیگه اتفاق خوب قراره بیوفته یا بد؟ حلما_چرا😁میگه . حسم میگه قراره یه اتفاق خوب بیوفته یه اتفاق عجیب بی دلیل یه هیجانی همراهمه☹️☹️ نمیدونم قراره چی بشه _گرفتمت به حرف پاشو بریم کمک بعدم بریم یکم پیش نرگسو هدیه😍 زینب_اوهوم بریم بعد رفتن مهمونا یکم با هدیه و نرگس صحبت کردیم نرگس از ده تا کلمه نه بارشو تشکر میکرد بابت عملش مامان هم گفت خواست خدا بوده ما کاری نکردیم که واقعا هم همینطوره ساعت 12بود حسین به گوشیم زنگ زد _جونم داداش حسین_حلما جان بیاید پایین بریم دیر وقته حلما_باشه اومدیم😘 _مامان حسین میگه بیاید بریم مامان_باشه مادر بعد کلی تعارفو خداحافظی های خانومانه (میگم خانومانه چون نوع خداحافظیشون فرق داره باآقایون کمه کم 20دقیقه ای زمان میبره😂😂) راهی شدیم بابا و حسین تو ماشین منتظر بودن ماهم سوار شدیم حلما_سلام باباجونممممم😁 قبول باشه بابا_مرسی دخترم برای شماهم قبول باشه حسین_بابا من کارام درست شد ان شاالله فردا مدارکه خودمو پدر جون مادرجون رو میبرم میدم مدیر کاروان بابا_باشه باباجان به سلامتی ان شاالله حلما_باااااشه دیگه اقاحسین من باید اخرین نفر باشم که متوجه میشم😒😒😒 حسین_یهویی شد بخدا خودمم امروز متوجه شدم مامان_اره دخترم امروز قرار شد که حسینم بره حلما_باباااااا منم میخوام برم😭 بابا_میریم ما هم بعدا ان شاالله بابغض گفتم _نمیخوام من الان دلم میخواد برم😢 بابا_نمیشه که دخترم ایناهفته دیگه پرواز دارن شماهم پاسپورت نداری بخوای بگیری 15روزی طول میشه احتمالا ظرفیت کاروانم تکمیل شده .. گریم گرفت سعی کردم خودمو نگه دارم تا رسیدن به خونه دیگه حرفی نزدم خونه هم رسیدیم یه راست رفتم تو اتاقم شروع کردم به گریه کردن بعد کلی گریه خوابم برد . . ‌. اینجا رو یه بار دیگه دیده بودم همونجایی که حس میکردم گم شدم بازم تنها بودم یه مسیری که هیچکی نبود رو تنهایی داشتم میدویدم نمیفهمم کجاست حس ترس و حس خوش حالی دارم یه صداهای نامفهومی میگن گم شدی تنهایی ولی نترس به سمتی که نور بود میدویدم بازم همون صدا بهم میگفت گم نمیشی نگران نباش ‌ . . . از خواب پریدم هوا هنوز تاریک بود صدای اذان بلند شد وای خدا این چه خوابی بود بازم دیدمش همون که چند شب پیشم دیده بودم اره دقیقا همونجا بود 😑😑 استرس گرفتم دیدم من که خوابم نمیبره پاشم نماز بخونم یکم آروم بشم وضو گرفتم سجادمو پهن کردم شروع کردم نماز خوندم حالم خیلی بهتر شد . ‌. ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
. . . بعد نماز هر کاری کردم دیگه خوابم نبرد شروع کردم کتاب خوندن ساعت نزدیک ۹ بود رفتم پایین مامان تو آشپزخونه بود حلما_صبح بخیر😏 مامان_صبحت بخیر عزیزم چه زود پاشدی حلما_اوهوم خوابم نبرد دیگه مامان_حلما صبحونتو بخور برو دنبال کارات حلما_چه کاری😕😕😕 مامان_بابات اجازه داد توام بری صبحم گفت بگم بری دنبال پاسپورتت ان شاالله که آماده شه زود حلما_چیییییییی بابا راضی شد شوخی میکنی مامان🙁🙁 مامان_نه عزیزم جدی میگم نمیدونم چی شد صبح بابات نظرش عوض شد گفت بری حلما_وای وای😭😭😭 قربونت برم منننننننن چه خبر خوووووبی من برم آماده بشم برم دنبال پاسپورتم مامان_عزیزم بیا اول یچیزی بخور ضعف نکنی بعد میری عجله نکن حلما_😍☺️باشه.دیر نشه یه وقت مامان_نمیشه نگران نباش اگه قسمتت باشه همه چیز جور میشه😊 حلما_اوهوم😘 صبحونمو خوردم سری آماده شدم چادرمم سر کردم رفتم مدارکمو برداشتم و راه افتادم مامان گفت حسین گفته اگه اونجا مشکلی پیش اومد بهش زنگ بزنم پلیس +10تقریبا دوتا چهارراه بالاتر از خونمون بود تاکسی گرفتم ۵دقیقه بعد رسیدم حدوده نیم ساعت کارام طول کشید فکر میکردم مدارکم کامل نباشه ولی اینطور نبود اقاهه گفت تا48ساعت دیگه براتون میفرستیم ازاونجا اومدم بیرون گوشیم زنگ خورد حسین بود _جووونم داداشی حسین_سلام خواهر گلم خوبیی کجای _خوبمم اومده بودم دنبال کارای پاسپورتم حسین_خب درست شد؟چیکار کردی _اره گفت تا 48ساعت دیگه میفرستیم براتون حسین_جدیی؟؟😳 _اوهوم😐انقدر تعجب داشت؟ حسین_نمیدونم اخه دوست مامان جون قرار بود بیاد رفت دنبال پاسپورتش گفتن تا 15روز دیگه شاید آماده بشه اون بنده خدام نرسید ثبت نام کنه کلا کنسل شد رفتنش.. یه جا خالی شد فکر کنم قسمت خودته حلما_وای خدا مگه مییشه😢 حسین من دیشب یه خوابی دیدم که چند وقت پیشم دیده بودم یادم بنداز اومدی خونه برات تعریف کنم حسین_باشه خواهری خیره ان شاالله... _میری خونه الان؟ حلما_اوهوم 😊 حسین_باشه مراقب خودت باش. کاری نداری؟ _نه داداشم خدافظییی حسین_یاعلی تو مسیر خونه به حرفای حسین ،به خوابی که دوباردیدم فکر میکردم به حسی که یه مدته اومده سراغم باورنکردنیه . . _مامان من اومدمممم سلام مامان_سلام دخترم چیشد کارات درست شد؟ حلما_اوهوم خیلس راحت همه چی جور شد مامان_طلبیده شدی مادر . . . امشب شبه دهمِ محرم بود امشب با یه حس و حال جدیدی دارم میرم هیت حسی که با همه این شبا فرق داره انگار تازه دارم امام حسین رو میشناسم منو با تمام بدیام دعوت کرده اونم زمانی که اصلا فکرشو نمیکردم بخاطر این لطف تصمیم دارم یه تغییراتی تو زندگیم ایجاد کنم... . ‌. ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت۳۷🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے ☺️ یه لحظه ترسیدم.. رفتم یه گوشه ایستادم تا بت
💔 ۳۸🍃 نویسنده: ☺️ چشمم به نگاه خیره و بهت زده ی استاد بود.. نه اون توانایی حرکت داشت و نه من.. اون خانومی که اصلا حس خوبی بهش نداشتم با نگاهی پر از شادی، خودش رو به استاد نزدیک تر کرد و دست انداخت دور بازوش و با لحنی که بیش از حد معمول ناز داشت گفت؛ -بریم عزیزم.. قلبم فشرده شد از اینهمه حقیقتهای بدی که یک جا پرده از جلوش برداشته شد.. اون چند ثانیه خیلی با خودم فکر کردم تا بتونم چیزی بگم که بیانگر حال بد درونم باشه و یا سیلی باشه به چهره ی پر فریب استاد، اما من بیهوده ترین حالت ممکن بودم وسط این رابطه ی قشنگ سه نفره.. سعی کردم رو حرکاتم کنترل داشته باشم.. کیف و جزوه م رو برداشتم و رفتم حسابداری با آرامش حساب کردم و رفتم از رستوران بیرون.. چند قدم دور شدم... دلم تاب نیاوورد و برگشتم سمت رستوران.. وایسادم دم در.. استاد هنوز ایستاده بود و نگاهش به بیرون بود.. یکم نگاهش کردم... دوباره برگشتم.. نمیدونستم چی میخوام.. باید دور میشدم از رستوران.. شده بودم عین دیوونه ها.. چند قدم میرفتم باز برمیگشتم.. -سها.. صدای خودش بود.. منکه اشتباه نمیکردم.. استاد بود.. -سها با تو ام.. اونکه پیش اون دختر کوچولوی مو خرگوشی بود و اون خانومِ بدجنس.. ولی این صدای استاد بود.. -سها برگرد.. برگشتم.. لبخند زدم.. پشت سرم بود.. من چرا ندیدمش.. +سلام استاد.. نگاهش نگران شد.. انگاری دنبال یه نشونی از خوب بودن حالم تو چهره م میگشت.. لبخند زدم.. +استاد اون دختر کوچولو اسمش چیه! نگاهش نگرانتر میشد.. -سها خوبی؟! یکم فکر کردم.. نه خوب نبودم.. بد بودم.. خیلی بد.. لبامو دادم جلو.. -نه استاد خوب نیستم.. +برسونمت خوابگاه؟! خیلی وقیح بود.. -خوب نیستم استاد (با تک خنده ای ادامه دادم) ولی گاو هم نیستم.. جا خورد انتظارشو نداشت.. دوست نداشتم بیشتر از این خورد بشم.. راه افتادم سمت مخالفش.. +کجا میری اخه تنها.. صدای مردونه ای که گفت "اونقدام تنها نیست، شما برو به وقاحتت برس" سر جا میخکوبم نکرد... چون دیگه برام اهمیتی نداشت.. فقط دوست داشتم برم.. راه برم.. قدم بزنم.. دستامو باز کنم.. بچرخم.. جیغ بزنم.. بخندم.. دوست داشتم برسم اتاقم و تختم و بخوابم.. از اون خوابایی که تا صبح میشه بیصدا هق زد و تمام روز رو خالی کرد.. جزوه م از دستم افتاد.. وایسادم نگاهش کردم.. شونه هامو بیتفاوت انداختم بالا.. مهم نبود.. ازش رد شدم.. گوشه های چادرمو گرفتم و باز کردم.. باد سرد زمستونی میخورد زیرش و از سرم جداش میکرد.. اینم مهم نبود.. "بهت میاد، بهت میاد، بهت میاد" دیگه مهم نبود.. رهاش کردم.. نمیدونم چجوری ولی باد بردش.. نمیدونم کجا ولی باد بردش.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 ۳۹🍃 نویسنده: ☺️ احساس سبکی میکردم.. خندیدم.. دستامو باز کردم.. باد سرد و خنک مستقیم میخورد تو صورتم.. حالمو بهتر میکرد.. رسیده بودم به جاهای خلوت.. اخه دانشگاه از مرکز شهر دور بود.. تو این ساعت عابرای کمتری بودن.. اصلا ساعت مناسبی برای بیرون موندن یه دختر نبود... نگاه ها کم کم داشت بد میشد.. تیکه انداختنا بیشتر میشد.. یه لحظه هایی میترسیدم واشکم جاری میشد.. یه لحظه هاییم میگفتم بدرک.. نگاهمو دوختم به زمین.. تو دلم دعا میکردم هرچه زودتر برسم به دانشگاه.. تو این شب کذابی حتی فاصله ها هم بیشتر شده بود.. یهو خوردم به یه نفر.. ترسیدم بهم گیر بده بدون نگاه ببخشیدی گفتم و رد شدم.. قبل از اینکه از کنارش بگذرم، دستشو دراز کرد جلوی بدنم و با لحن خیلی چندشی گفت: کجا؟! با ببخشید که حل نمیشه خوشکله!! معنای تهی شدن قالب رو الان و تو این زمان ملموس تر از هروقتی درک کردم.. خواستم شروع کنم به التماس که همون صدایی که "اونقدام تنها نیست" دوباره به دادم رسید.. "اونقدا که خوشحالی، دختر تنها گیر نیووردی داداش" اونقد ذوق زده شدم که با عجله برگشتم و کنار صاحب صدا ایستادم.. +خوبی؟! آروم سرمو تکون دادم.. -خوبم! بیخیال از کنار اون پسره ی که فکر میکرد گنده س رد شدیم و رفتیم.. فقط صدای نفس کشیدنامون بود و گاهی ویراژ ماشینای آخر شب.. -سرده! +بریم چای بخوری! -دانشگاه! +راهمون نمیدن! -من خیلی بیچارم؟! با لحن مهربونی گفت: +کی میگه! -خودم فهمیدم! +خب گاهی اشتباه میفهمی! -اره مثل اینکه عا... نذاشت ادامه بدم! +پیش میاد! -همه ش پشت سرم بودی؟ +همش پشت سرت بودم! -از عصر؟! +از عصر!! -چرا من متوجه نشدم؟! +خب گاهی متوجه نمیشی! -مثل اینکه نفهمیدم تو خو...... بازم نذاشت ادامه بدم.. +پیش میاد گاهی! -میشه بدووییم؟! لبخند زد! +بدوییم!! دویدم.. اونقدی که تمام انرژیم تخلیه شه... اونقدی که سوز سرد زمستونی لبامو خشک کنه... پا به پام میدویید اقای پارسا.. از دور یه دکه دیدم.. از اینایی که آب جوش دارن ساندویج فلافلی... از اینایی که هروقت بری رادیو روشنه دارن چای ذغالی میزنن.. -بریم اونجاااا... خندیدم و دوییدم.. رسیدم جلوش.. دستمو گذاشتم روی باجه و نفس نفس زنون رو به آقای پارسا گفتم.. -من ،،، چای ،،، میخوام،،، ذغالی.. خندید.. بریده بریده گفت: +چای،، میخوریم،،، ذغالی! وقتی آروم شدم... نصف چاییمو خورده بودم.. جایی وسط بیخیالیم.. یهو یادم اومد به حال بدی که برام ساخته شد... یهو یادم اومد به اولین دلدادگیِ بیهوده م.. اشکم آروم آروم ریخت تو صورتم!! نگاه آقای پارسا نگران شد.. رنگ التماس گرفت.. +حرف بزن سها!! زیر لب گفتم؛ "داغونه حال دلم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 ۴۰🍃 نویسنده: ☺️ با صدای زنگ گوشیِ کسی که بالای سرم نشسته بود از خواب بیدار شدم.. علی رو دیدم که داشت تلاش میکرد زودتر گوشیش رو خاموش کنه.. +سلام... اینجا چیکار میکنی! -ببخشید بیدار شدی.. تازه رسیدم.. مامان گفت خوابی، اومدم اتاقت.. به روش لبخند زدم اما بیشتر از اینا خسته بودم.. پتو رو کشیدم روی سرم با صداهای گنگ و نامفهموم تاییدش کردم و دوباره خوابیدم... چند دقیقه ای تلاش کردم اما فکرایی که هر لحظه به ذهنم هجوم میاوورد اجازه نمیداد روی خواب تمرکز کنم... دیشب رسیده بودم خونه.. امتحانای پایانترمم رو با افتضاح ترین حالت ممکن به پایان رسوندم و همون ثانیه های اول وسایلامو جمع نکرده سوار قطار شدم.. میخواستم فرار کنم از شهری که یادآور اون شب شوم و نحس بود برام.. شبی که تا صبح دیوونه شده بودم و تو خیابونای اطراف دانشگاه قدم میزدم و راه میرفتم.. گاهی میخندیدم و گاهی عین ابر بهاری اشک میریختم.. گاهی جیغ میزدم و گاهی آروم بودم و یه گوشه کز میکردم.. تا خوده صبح شبیه آدمای روانی بودم و عجیب تحمل دوستانه و رفیقانه و حتی برادرانه ی اقای پارسا زیاد بود... چقدر مدیون خوبیش بودم.. چقدر مدیون که فردای اون روز هیچی به روم نیاوورد انگار نه انگار اتفاقی افتاده بود.. انگار نه انگار چقدر دیوونه بازیای منو دیده بود.. مثل همیشه باهام برخورد... اما استاد بدهکار بود.. یه توضیح درست و حسابی بدهکار دلی بود که از من شکست.. الان دیگه حق داشتم بدونم چرا.. مگه خودش نگفت "میدونم میدونی جواب سوالتو" پس چیشد... همه ی کارای ما نشون از خواستن میداد.. نشون از بودن کنار هم و ادامه دادن.. اگه اون زن.... حتی دوست نداشتم به زبون بیارم.. فردای اون روز ندیدمش.. پس فرداش.. روزهای بعد و بعدش هم ندیدمش... تا سر جلسه ی امتحان درس خودش.. اون روز برای صفر رفته بودم.. آقای پارسا قبل از امتحان اومد کنارم.. میدونست نخوندم.. +دیروز برای درس خوندن نیومدین پایین،، نخوندین ، نه؟ -اصلا.. خواست کمکم کنه.. یه توضیحاتی از درس برام گفت.. بی حوصله گوش میدادم و نگاهم به در بود که استاد بیاد.. +اومد.. حواسم نبود و بلند گفتم.. آقای پارسا متوجه شد.. "پووفی" کرد و ازم خواست تمرکز داشته باشم.. توجهی به توضیحش نداشتم.. امتحان شروع شد.. استاد اول جلسه اعلام کرد به هیچ سوالی پاسخ نمیده.. طبیعی بود انتظاری ازش نداشتیم.. سوالا رو بالا پایین کردم.. هیچی تو ذهنم نبود.. دقیقا تهی... وقتم رو تلف نکردم... بلند شدم.. همونموقع رسید بالای سرم.. -برگه تو بده! +میدم مراقب جلسه.. چند ثانیه چشماش رو بست و آرم گفت: -برو اتاقم میام!! بدون هیچ جوابی رفتم بیرون.. چند بار پله های منتهی به اتاقش رو رفتم بالا و اومدم پایین.. دوست داشتم توضیحاتشو بشنوم.. اما حالم بهم میخورد از اینکه قرار بود تحقیر بشم.. یه چیزی مثل یه آدم "گول خورده" دلم نمیخواست توضیحاتشو بشنوم همه چی برام واضح و روشن بود.. برگشتم.. تا زهرا امتحانش تموم بشه رفتم توی حیاط دانشگاه یکم قدم بزنم.. اون روزا سرمای هوا خیلی با دلم سازگاری داشت... ار بعد اون اتفاق با سحر صحبت نمیکردم.. اون میدونست همه چی رو... فردای اونشب پیام داد و گفت از همه چی خبر داشته و داره و الان نیاز هست که توضیح بده... هر توضیحی که داشتن هم دیگه منو قانع نمیکرد که فکر نکنم یه آدم فریب خورده ام.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_چهل_پنجم . . . بعد نماز هر کاری کردم دیگه خوابم نبرد شروع کردم کتاب خ
. . . امشب هم مثلِ شب های گذشته حسو حال خوبی داشتم به زینب گفتم احتمالا منم برم کربلا کلی خوشحال شد اخره شب که برگشتیم خونه یادم افتاد میخواستم خوابمو برای حسین تعریف کنم رفتم جلو دراتاقش _داداشییی اجازه هست؟ حسین_بیاتو حلمایی _حالا که نمیخوای بخوابی؟ حسین_نه خواهری _خو من چند وقت پیش یه خوابی دیدم فکرکنم شبای اول محرم بود دوباره دیشب همون خوابو دیدم دمه سحر حسین_چی بود خوابت؟ _یجایه ناااشنا گم شده بودم تنها بودم اما یه صداهایی بهم میگفت اینجا کسی گم نمیشه آروم میشدم میرفتم سمت نور تو خواب میدونستم اسم اون مکان چیه اما بیدار که شدم هر چقدر فکرکردم اسمشو یادم نیومد😢 حسین_چقدر عجیب شاید اونجا همونجایی که قراره بریم😍 _کربلا؟ حسین_اره با توضیحاتی که دادی من تصورم اینه سمت نور.. جایی که کسی گم نمیشه... آرامش.. همه اینا اونم دقیقا تو زمانی که تو میری هیت و داری اماده سفرمیشی... انشاالله خیره خواهرجان😍❤️ حلما_نمیدونم شاید همینطوره.. دقیقا چه روزی قراره بریم؟ حسین_هفته بعد این موقه اونجایم. زمان دقیق حرکتو هنوز نگفتن ولی کمتر از ۷روز دیگه رااهی میشیم حلما_وای چه خووب😍 من کم کم وسیله هامو جمع کنم برم دیگه کاری نداره باهام؟ حسین_نه خواهری شبت اروم😘 حلما_شبت بخیر❤️ . . . این سفر همه فکرمو مشغول کرده من معمولا خیلی سفر های مذهبی دوست ندارم ولی برای این سفر حس خیلی خوبه دارم و بشدت مشتاقشم چند روزی بود از فضای مجاری غافل بودم برم یه سر تلگرام ببینم چه خبر... بچه ها کلی سراغمو گرفته بودن و گله کردن ازم که نیستی و کم پیدایی برام جالب بود که سراغ سپیده رو از من میگرفتن انگار یه مدته خبری ازش ندارن راستش نگران شدم یهو یه حس بدی بهم دست داد با وجود همه ی اتفاق هایی که افتاده تصمیم گرفتم یه زنگ بهش بزنم ولی گوشیش خاموش بود بیشتر نگران شدم یعنی چی شده؟ از کارای گذشتش به باباش گفتن؟ چقدر به این دختر گفتم تو دوستی هات دقت کن چقدر گفتم نکن این آدم داد میزنه به تو نمیخوره گوش نکرد که نکرد پسره انگار جادوش کرده بود با محبت های دروغیش سپیده رو خر میکرد بعد همه اون اتفاق هایی که افتاد سپیده به جای اینکه آدم بشه بد شد از کنترل خارج شد اووووف فکر کردن به این چیزا هم اعصابم رو خورد میکنه سعی کردم فکرمو با چیزای دیگه مشغول کنم دیر تر دوباره بهش زنگ میزم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
. . . نفهمیدم کی خوابم برد صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم سپیده بود _سلام سپیده خانم خوبیی سپیده_سلام حلما جون ممنون تو خوبی 😘 _قربونت دیشب زنگ زدم خاموش. بودی چرا سپیده_ چیشده یاد من افتادی؟ فکر میکردم دیگه برات مهم نیستم و میخوای دوستیمونو تموم کنی!! _ عه خب قبول کن کارات درست نبود سپیده سپیده_ قبول اشتباه کردم ولی قبول کن تو هم خیلی بد برخورد کردی این همه سال دوستی خیلی راحت گذاشتی کنار _ ای بابا منم روحیه خوبی نداشتم اون زمان خب حالا بگذریم کم پیدا شدی بچه ها سراغتو میگرفتن! سپیده_ میخوام صد سال سیاه نگیرن😒😭 بگو سپیده مرد اینا رو گفت و با صدای بلند زد زیر گریه خیلی نگران شدم سپیده دختر قوی بود به این راحتی ها گریه نمیکرد _ سپیده چی شده عزیزم؟؟😢😢 چرا گریه میکنی دختر؟؟ مردم از نگرانی سپیده_ حلما بدبخت شدم دوستی با همین آدما منو بیچاره کرد بابامو بیچاره کرد... با شدت بیشتری زد زیر گریه ای خدا یعنی چیکارش کردن این بچه به این حال و روز افتاده... _ آروم باش سپیده گریه نکن عزیزم سپیده_ حلما کاری کردن بابام سکته میکنه میفهمی؟؟؟😭😭😭 بیچاره باااااباااام معلوم نیست چه چرت و پرت هایی بهش گفتن که قلبش تحمل نکرد حلما دارم آتیش میگیرم من توبه کرده بودم دختر خوبی بشم... چرا آخه؟؟ چیکارشون کرده بودم که بدبختم کردن؟؟؟ پای تلفن خشکم زد نمیدونستم چی بگم دلم خیلی برای خودش و باباش سوخت سپیده عاشق باباش بود شاید شیطون و سرکش بود ولی پدرشو میپرستید سپیده_ مامانم تو روم نگاه نمیکنه دیگه😔😢 چند روزه صدای بابامو نشنیدم خدا منو بکشه _ عه این چه حرفیه دختر الان حال پدرت چطوره؟ سپیده_ خطر رفع شده ولی هنوز بیمارستانه... _ من مطمینم خیلی زود حالش خوب میشه دیگه گریه نکن عزیزم میگذره همه ی اینا خدا اون بالا جای حق نشسته همه چی درست میشه سپیده_امیدوارم😔 . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
. . . حالش خیلی بد بود کلی ناراحت شدم بخاطر این مدت که تنهاش گذاشتم بهش گفتم بیا خونمون سری قبول کرد گفت الان راه میوفتم حلما_ماماااان کوشی . مامان_اینجام حلما _سلام صبح بخیر مامان_صبح بخیر عزیزم حلما_مامان سپیده داره میاد اینجا مامان_چه عجب قدمش رو چشم مادر 😊 ناهار میاد؟ _نگهش میدارم بنده خدا حالش اصلا خوب نیست😔 باباش سکته کرده مامان_ای وای چراا حلما_قضیش مفصله حالا بعدا میگم خودش اومد چیزی به روش نیاریا شاید ناراحت بشه مامان_باشه دخترم من برم ناهار درست کنم حلما_دستت درد نکنه خوشگلممم😘😘 یکم اتاقم رو جمعو جور کردم صدای زنگ آیفون اومد فکر کنم خودشه رفتم پایین به استقبالش جلو در ایستاده بودم یه دختره رنگ پریده لاغر با لباسای خیلی ساده داره از پله ها میاد بالا یه لحظه شکه شدم باورم نمیشد این همون سپیده خوشگلو خوشتیپه هیچوقت بدون آرایش. ندیده بودمش... سپیده_سلام 😀 حلما_سپییدههه چی شدی تووو خودشو انداخت تو بغلم بغضم گرفت من چقدربی معرفتم حلما_بیا تو عزیزم سپیده_کسی خونتون نیست حلما_مامان هست. فقط. راحت باش گلم😘 مامان_سلام سپیده. جان خوش اومدی دخترم سپیده_ممنون خاله ببخشید زحمت دادم مامان_این چه حرفیه عزیزم رحمتی شما😘😘 حلما_بیا بریم تو اتاقم. لباساتو عوض کن اروم زیر گوشش گفتم(برام تعریف کن ببینم چه کردی. باخودت) با یه لبخند. بی جون جوابمو داد دنبالم راه افتاد . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
نجوای صبحگاهی » یک صبح تازه یک تولد دوباره یک زندگی جدید هرروز آغاز یک زندگیست آغاز یک تغییر و شروع یک هیجان زندگی ات پر از تلاطم هـای خوش شاید تـو هم صدای سکوت را بشنوی و بتوانی آنرا درک کنی صدایی کـه هر شخصی را یارای شنیدن آن نیست و تنها می‌توان آن رابا گوش دل شنید و نه با گوش جان پس گوش دل خودرا باز کنیم تا صدای سکوت را بشنویم کـه همان صدای خداست و صدای خدا موزیک عشق اسـت @ROMANKADEMAZHABI ❤️