📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت73🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 بین راه مادر و دایی سها رو دیدم که با چه حا
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت75🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
سها به هوش اومده بود..
اما اونقدری ضعیف شده بود که باهیچکسی نمیتونست حرف بزنه..
اینو علی میگفت..
پررویی بود اگه میگفتم دوست دارم ببینمش..
اون شبی که فرداش عمل داشت رو تا صبح با سجاده ی باز نشستم قران خوندم..
نماز..
صلوات..
استغاثه به حضرت زهرا و هرچی که دلم رو آروم میکرد..
صبح زود با مامان رفتیم بیمارستان..
وقتی رسیدیم ، علی و پدرش تو حیاط بیمارستان بودن..
-سلام حاج آقا، دخترم چطوره؟!
+سلام چرا زحمت کشیدین؟! تازه بردنش اتاق عمل..
-توکل برخدا غم به دلتون راه ندین از دیشب ختم قرآن رو شروع کردم...حضرت زهرا س نگهدارش باشه..
+ممنونم لطف کردین شما...مادر سها بالا تنهاست، پروانه هم رفته اتاق عمل....
مامان نذاشت حرف آقا محسن تموم شه..
-میرم پیششون..
مامان رفت و منم نشستم کنار علی که دراز کشیده بود روی چمنا و دستش زیر سرش بود و خیره به آسمون...
آقا محسن بلند شد رفت سمت روشویی بیماستان...
-حاج آقا باهاتون بیام؟!
+نه حسام میرم...
حالش خوب نبود...
از وقتی اومده بودم علی چیزی نمیگفت..
پلک نمیزد چرا...
+علی؟!
انگاری یهو اومد اینجا و تو این عالم که چند بار پلک زد پشت سرهم...
ولی بازهم چیزی نگفت..
+علی میخوای حرف بزنی؟!
با صدای گرفته و خش داری گفت..
-خوبم حسام..
ترجیح دادم سکوت کنم..
گوشیمو از جیبم در آووردم، به رسم اونموقعهای هیئت زیرصدا دعای توسل رو تلاوت کردن..
بقیه میگفتن صدام خوبه...
مامان میگفت زیر صدام به بابا بزرگم رفته که از مداحای بزرگ هییتای محله بوده...
یه چشمم به علی بود و اشکی که از کناره های چشمش سرازیر شد و مقصدش شد موهای شقیقه اش..
چشمام میسوخت...
صدای قدمهای آقا محسنو شنیدم..
ادامه دادم؛
"یا وجیه عندالله اشفی لنا عنده الله ..."
صدای تکرار آقا محسن به گوشم میومد...
حالا دیگه با هر بند از دعا التماس صدام بیشتر میشد..
توسل کردم به امام حسن کریم اهل بیت بود و حال بد خریدار...
اشکای علی بیشتر میشد و صدای آقا محسن بلند تر...
آخر دعا با نام امام مهدی عج بلند شدم و قیام کردم...
علی بلند شد و قامت بست..
آقا محسن قیامش رو وصل کرد به دو رکعت نماز مستحبی برای تنها دخترش..
علی رفت سمت ورودی بیماستان ...
انگاری دلش نڋاشت بمونه..
شاید دلش خواهرشو میخواست...
من موندم پیش آقا محسن..
دلم نمیومد با اینهمه غم تنهاش بذارم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت75🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 سها به هوش اومده بود.. اما اونقدری ضعیف شد
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت76🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
پنج ساعتی که دکتر گفته بود، عمل قلب سها طول کشید..
دقیقا حوالی اذان ظهر..
علی زنگ زد و با صدای خسته ای گفت..
-خداروشکر..
همین یه کلمه انداره ی صد سال شاد کرد چهره ی آقا محسن رو..
با خنده همدیگه رو بغل کردیم و اون رفت که بره پیش دخترش و من هم همونجا با مهر کوچیک و جیبیه اقا محسن ، اول نماز شکر خوندم و بعد هم نماز ظهر و عصر...
اونقدری الحمدلله های بعد از نماز به دلم چسبید که دوست داشتم بارها تکرارش کنم..
بلند شدم..
دوست داشتم تو شادی علی شریک باشم..
بماند که به اولین لحطه ای که سها چشماش رو باز میکنه هم فکر میکردم...
دوست نداشتم من رو نبینه..
بلند شدم و رفتم..
راهنماییم کردن سمت اتاقی که تازه سها رو برده بودن اونجا..
مامان دست مادر سها رو گرفته بود و کنار هم نشسته بودن..
علی و پروانه ای که هنوز لباس سبز اتاق عمل تنش بود مشغول خوشحالی بودن..
-سلام حاج خانوم... تبریک میگم خداروشکر دوباره دلتون شاد شد..
خندید...
چقدر این چند روز خنده با لبای افراد این خانواده غریبه شده بود..
علی رو بغل کردم..
آروم زیر گوشم گفت
"حسام خسته م"
خیلی دلم سوخت..
اونقدی که از برادر برام نزدیکتر باشه..
لبخند زدم..
-سها خانوم رو دیدین؟!
پروانه زودتر جواب داد..
+اره ولی هنوز به هوش نیومده..
-خب میگم حاج خانوم ، آقا محسن چند روزه اینجایین میخواین برید شما یه لباسی عوض کنید برگردید...
قبل از اینکه مادر سها مخالفت کنه ادامه دادم..
-نگید نه تورو خدا دوست ندارید که سها خانوم چشماشو باز کرد شما رو انقدر خسته ببینه که...
بد میگم پروانه خانوم ببین علی شده عین جن...
خداروشکر که دوباره چند ثانیه ای لبخند اومد روی لباشون...
و تایید پروانه خانوم و اصرار مامان باعث شد قانع بشن که برن خونه..
-دستت درد نکنه حسام چقدر خسته بودن..
+حق داشتن مامان کم دردی نبوده..
-بله خب خودتم از بیخوابی دادی میمیری😂
+مامااان داشتیم؟!
دستی کشید روی موهای شونه نشدم و گفت..
-دورت بگرده مامان، خودتم که شدی مث جن..
شیطنت قاطی نگام کردم و گفتم..
-پسندیده میشم یا چی؟!
بجون خریدم اون "بیحیا" ی شیرین مامانم رو..
شلوغیِ وحشتناکی یهو سرازیر شد سمت راهرویی که ما بودیم.
و خب تشخیص اینکه عمه ای نگران حال برادر زاده شده بوده و سفرش رو لغو کرده بین راه برگشته که خودش رو بهش برسونه ، اصلا سخت نبود..
-حساااااممممم چیشدهههه جیگر گوشه ممم...
مشت مادرش رو به جون خرید این سبحان بیمزه اما از رو نرفت..
رفت سمت در اتاق سها و بپر بپر عجیبی داشت برای دیدنش از تو شیشه ی بالای در...
دستشو انداخت دور گردنم و با حالت زاری گفت..
-چیشده دخترم اخخههه همشو از چشم تو میبینم مواظبش نبودی..
+نکبت..
پرستار اومد و خداروشکر اجازه نداد این قناری بیشتر صحبت کنه و ازمون حواست بریم پیش سها که تازه چشماش رو باز کرده بود..
سبحان اولین نفر پرید تو اتاق...
پرستار جوونی که هنوز نرفته بود برگشت سمتش و با عصبانیت گفت..
+چخبرتههههه آقاااا مریض قلبی دارینا نه زن زائوو انقد خوشالی..
-فدای شما خانوم دکتر چش ببخشید..
جوری گفت خانوم دکتر که پرستار هم.....
لبخندی زد و رفت..
دستی زد رو شونمو گفت..
+حال کردی؟؟؟
-مونگول..
+مخلصیم..
تا ما کل کل کنیم مامانا رفته بود داخل و تا ما برسیم سهای بی جون داشت بهشون لبخند میزد...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هشتاد . . . . همونجوری داشتم کانالامو چک میکردم یه پیام اومد برا
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هشتاد_یکم
.
.
.
واییی
سری اومدم تو اتاقم که بیشتر از این کش پیدا نکنه این موضوع
نمیتونم یهو به مامان بگم من از علی خوشم اومده
هنوز خودمم مطمعن نیستم
تازه میترسم این حس یه طرفه باشه و غرورم بشکنه😢
هی خدا این چه حسیه اخهه یهو از کجا پیداش شد
من که اصلا ازش خوشم نمیومد
😭😭
رفتم وضو گرفتم سجادمو پهن کردم
نمازمو خوندم
سرنماز از خدا خواستم
هر چی به صلاحمه پیش بیاره
من راضی به رضای خدام
بعد نماز یه زیارت عاشورا خوندم
کلی آرامش میده بهم
از وقتی که اومدم هر شب میخونم
یه وقتایی میشه تو یه روز دو بارم بخونم☺️😍
.
.
.
از روزه گلزار با زینب حرف نزدم
اونم ازش خبری نشد
بچم داره خجالت میکشه حتما😂😂
امشب قراره بریم خواستگاری
کلی ذوق دارم قراره زینب عروسمون بشه😍😍
دارم لباس انتخاب میکنم
خندم میگیره
یاده اون وقتایی میوفتم که ازش بدم میومد
اصلا جایی که بود من نمیرفتم 😂😂
یهو انقدر باهم صمیمی شدیم
شخصیتشو که شناختم عاشقش شدم
همینجوری که داشتم فکر میکردم آماده. شدم تقریباً 😬😬☺️☺️
مامان_حلماااا آماده شدییی دیره ها
حلما_ارررره مامان پنج دقیقه دیگه میام
مانتو کتیه آبیی کاربنیمو تنم کردم
روسری ستشم لبنانی سر کردم
به صورتم یه کوچولو کرم زده بودم با یه رژ خیلی یواش😂
بیش از این جایز نیست دیگه
چادر عربی خوشگلمم سرکردم
دیگه آماده آمادم
همین جور که داشتم میرفتم پایین زیر لب باخودم حرف میزدم
هی هول نشو
عادی باش
خودتو لو نده
اگه قسمت باشه همه چی درست میشه
اگه نه نباید خودتو ببازی
یهو خوردم به یه چیز سفت
_آیییی دماغم😢
یکم اومدم عقب دیدم حسین به یه لبخند وایساده جلوم
کت شلوار مشکی با یه پیرهن سفید تنشه
موهای مشکیشم به یه طرف شونه کرده
خیلی خوش حالت شده😍😍
حسین_چیه خواهری ضربه انقد شدید بود اینجوری هنگ کردی😂
حلما_هاان نه داشتم نگاهت میکردم
چه خوب شدی 😍😍
حسین_قربون شما. حالا چی میگفتی باخودت که من به این گندگی رو ندیدی😂😂بر من داریم میریم خواستگاریا تو چرا هول شدی
حلما_اییییش حواسم یه جا دیگه بود ندیدمت خب 😂کیی من هول بشم
سخت در اشتباهیی برادر
بابا_نمیخواین راه بیوفتین دیر شداااا
بعدام وقت هست شما دوتا باهم بحث کنید😂
مامان_اره بریم دیگه سر راه باید گلی روکه سفارش دادیم هم بگیریما
_بریم بریم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هشتاد_یکم . . . واییی سری اومدم تو اتاقم که بیشتر از این کش پیدا
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هشتاد_دوم
.
.
.
.
گل رو از گل فروشی گرفتیم
یه سبد رز سررررخ😍😍
خیلی خوشگه
رسیدیم خونه زینب اینا
وویی من استرسم از حسین بیشتره انگار😂
حسین خیلی ریلکس سبد گل گرفته دستش اخر از همه ایستاده
با خانوم و آقای موسوی سلام احوال پرسی کردیم
بعد
علی با مامان و بابا سلام احوال پرسی کرد رو به
علی_ سلام خوش اومدین حلما خانوم
حلما_سلام ممنون 😅
نشستیم تو پذیرایی
زینب نبود
اره دیگه خواستگاریشه باید چای بیاره😂😁😍
بزرگترا مشغول صحبت بودن
حسین و علی هم ساکت نشسته بودن
نمیدونم چرا حس میکنم علی گرفتست
یعنی ناراحته از این که حسین میخواد دومادشون بشه
فکر نکنم اینا که همو خیلی قبول دارن☹️☹️☹️
خانوم موسوی_حلما جون یچیزی بخور
حلما_چشم😄
آقای موسوی_خانوم زینب جان رو صدا کن
بعد از چند دقیقه زینب با یه سینی چای وارد شد
ای جوونم
قشنگ معلومه داره خجالت میکشه
گونه هاش سرخ شده
یه روسری حریر شیری رنگ سر کرده
با یه کت نباتی
یه چادر خوشگلم سرشه
زیر لب سلام ارومی کرد
چای رو اول برد سمت پدر جان بنده
بابام که قشنگ معلومه کلی زینب و دوست داره یه خنده از اون دلبریاش کرد
چای برداشت
گفت_این چایی خوردن داره از دست عروس گلم😍
رسید به حسین
زینب_بفرمایید
حسینم یه لحظه یرشو بلند کرد یه نگاه ریز به زینب کردو چایو برداشت
دوباره سرشو انداخت پایین😂
اخی عروس دوماد خجالتی
بعد اومد نشست کنار من
.
.
اروم دم گوشش گفتم
_خوبی عروس خانومم سر سنگین شدی😁😍
زینب_عههه بیشتر از این خجالتم نده خوو
حلما_خواهر شوهر شدم برچی پس😂
عروس حواستو جمع کن میخوام دونه دونه گیساتو بکنم😂😂
زینب_خدانکشتت دختر منم یه روز دونه دونه گیساتو میکنم😅😊☺️
صحبتای اصلی شروع شد ما دیگه پچ پچامونو قط کردیم
من رفتم تو فکر حرف زینب
قند تو دلم آب شد
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هشتاد_دوم . . . . گل رو از گل فروشی گرفتیم یه سبد رز سررررخ😍😍
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هشتاد_سوم
.
.
.
بعد حرف بزرگترآ
زینب و حسین رفتن باهم حرفاشون رو بزنن
همه چی خیلی سری پیش میره
انگار از قبل همه حرفا زده شده باشه
مامان و خانوم موسوی هی قربون صدقه هم میرفتن
بابا و آقای موسوی هم مشغول شوخی و خنده بودن
علی تهه سالن روی مبل تکی نشسته همش داره با دستاش بازی میکنه
فقط چند بار نگاهامون بهم خورد سری روشو برگردوند
خیلی عجیبه ندیده بودمش اینجوری
باخودم میگم شاید از من خوشش نمیاد
یا شاید از این وصلت ناراحته
اخه مگه میشه حسین رو همه جوره قبول داره
سعی میکنم فکرمو ازش دور کنم
نمیدونم فکر کردن به کسی که دلت براش لرزیده گناهه یانه
به هر حال زیادی که بهش نگاه میکنم یا فکر میکنم عذاب وجدان میگیرم
.
.
.
عروس و دومادمون حرفاشون تموم شد با لبخند اومدن سمت ما
.
.
مامان انگشتری که از قبل خریده بود رو رفت دست زینب کرد😳😳
چه سری اینا کی رفتن انگشتر خریدن 😐
مامان_ان شاالله خوشبخت بشین دخترم
این نشون رو به سلیقه خودم گرفتم امیدوارم خوشت بیاد
زینب_ممنون خاله جون بله خیلی خوشگله☺️☺️
قرار عقد رو برای هفته دیگه گذاشتن
قرار شد تو این یه هفته هم خریداشون رو بکنن
خیلی خوش حالم برای داداشم و دوستم
😍😍😍
بیشتر خوش حالیم برای اینه که دلشون باهم بود
عشق رو میشه حس کرد از نگاهشون
همه چی انقدر سری پیش رفت که باورم نمیشه
همیشه فکر میکردم باید چندین بار بریم و بیایم و چند ماه طول بکشه😐😐
حالا سر یه جلسه همه چیز جور شد
و قرار عقد هم گذاشته شد
سرمهریه هم بابا نظرش بود به تعداد سال تولد زینب باشه
اقای موسوی گفت ما قبول نمیکنیم😐
خیلی زیاده
کلا تو مجلس ما همه چی برعکسه😂😂
بعد خانوم موسوی گفت 128
پرسیدم چرااحالا این عدد
گفتن حروف ابجد اسم امام حسینه
اسمه اقا دامادم که هست☺️
و اینگونه شد که تصویب شد
جالب بود خیلی 😅😅
...
موقه رفتن سعی کردم اصلا علی رو نگاه نکنم
زینب رو کلی بغل کردم بعد کلی پچ پچای درگوشی از هم جدا شدیم
خانوم موسوی هم خیلی خاص بغلم کرد اروم گفت ایشالا روزی برای تو بیایم خواستگاری
از خجالت سرخ شدم
به یه لبخند اکتفا کردم
.
.
.
توراهه برگشت تو ماشین همه مشغول صحبت بودن
من سرمو تکیه داده بودم به شیشه آروم فقط شنونده بودم
حرف زینب و مامانش یکم خوش حالم میکرد
اما نمیدونم این وسط یه چیزی جور نیست
که دلمو خیلی میلرزونه...
ازاین به بعد خیلی بیشتر از قبل میبینیم همو نباید اینجوری باشم
نباید تمام فکرم متمرکز باشه بهش
من اگه دلم براش لرزیده
بخاطره خدایی بودنشه
بخاطر پاک بودنشه
باخودم میگم حتما یه حکمتی بوده که یهو باید مهرش بیوفته به دل من
خواست خدا اینطور بوده
وگرنه من که اصلا بهش فکر نمیکردم...
یاد این جمله آرامش بخش میوفتم
خداوندا مـــرا آن ده ڪه آن بــــہ
دلم قرص تر از قبل میشه
و سعی میکنم به خودم بیام
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
خدای مهربان!
در این صبــــح 🍂
با طراوت پاییزی شنبہ
تو را به مهــربانیت قسم
آرامش، شادی،
برکت و رحمتت را،
همچون برگهای پاییزی
آرام و بیصدا …
به سرزمین قلب همه کسانی
که برایم عزیزند و همه
انسانهای این کره خاکی بباران
سلام صبح یکشنبہ تون ☕️
با نشاط🎈🍂
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت76🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 پنج ساعتی که دکتر گفته بود، عمل قلب سها طو
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت77🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
چشمام رو که باز کردم پرستار بالای سرم بود..
داشت سرم رو چک میکرد..
نگاهش که افتاد به چشمای بازم، با خوشرویی "سلام گلمی" گفت و رفت سمت در..
صدای کل کلشو با یکی شنیدم..
چشم دوختم به در که مامان و بابا بیان داخل..
وقتی اولین عمه اومد، چند ثانیه ذهنم قفل کرد..
اون اینجا چیکار میکرد..
اومد نزدیک و دست گذاشت روی پیشونیم..
چشماش پر از اشک بود..
-فداتشم عمه..
خوبی عزیزم؟!
انگاری مریض شدن من واسطه ی خیر شده بود..
لبخند زدم به چشمای یشمی رنگ نازش که به مامان بزرگ رفته بود..
-دورت بگردم اخه چیشدی تو...
نمیتونستم جواب بدم..
اصلا حال نداشتم..
صدای سبحان ، نگاهمو به سمتش کشوند...
اما قبل از اون حسام و مادرش رو دیدم..
آخرین لحطه یادمه آموزشگاه حسام بودم که اینجوری شدم..
با لبخند نگاهم میکرد..
مادرش با مهربونی اومد سمتم و پیشونیمو بوسید..
-خوبی دخترم؟!
چشمامو چند ثانیه روی هم فشار دادم..
الحمدلله خیلی قشنگی از ته دل گفت و دستم رو گرفت توی دستاش و نشست کنارم..
+سها چیشدی تو..
لباشو تصنعی آویزون کرد..
نگرانم بود ولی میدونستم قرار بعدش تیکه بشنوم..
لبخند زدم..
+من نگرانم داییمم..
-چرا سبحان مگه داییت چیشده خدامرگم بده چیزی،شده بمن نگفتین ها حسام؟!
عمه ی نگران و دل نازکم..
+قبل از این اتفاق کسی نمیگرفت اینو الان که افلیج و علیل هم شدهههههه
و صدای عرررر مانند و رها شدنش تو بغل حسام و بلافاصله پرت شدنش رو به بیرون و "خدانکنه" حسام..
نمیدونم عمه چطور اینو تحمل میکرد...
ولی همچین بدم نمیگفتا..
چیا که نصیبم نشده بود نو این چند سال..
لرزش دستام..
میگرن و سر دردای بد..
عمل قلبی و سکته ای که تو ۲۴ سالگی شده بود برچسب اسمم..
جوشش اشک رو تو چشمام احساس کردم..
نگاهمو آووردم بالا قطره های درشت اشکم چکید کنار صورتم..
فورا پاکش کردم اما از نگاه حسام دور نموند...
محزون نگاهم کرد..
خیلی ازش بعید بود اما کف دست راستشو گڋاشت روی قلبش و لب زد
"نـَمـُردم ڪه"
یه لحظه احساس کردم قلبم ایستاد..
دقیقا مثل چند روز پیش که اسمش رو گڋاشتن سکته..
حرکت فوق العاده عاشقشانه و البته مصلحتی تو اون زمان، نفسمو قفل کرد..
هرچند میدونستم حسام اونقد پایبند و مقید هست که این بار اول و اخرش بوده...
ولی همون بار اول و آخر حس خوب رو به رگهای قلب تزریق کرد و جون دوباره ای گرفت..
هرچند،
من سهایی نبودم که به این سادگی دل ببازم وقتی از اولین تجربه ی بد احساسیم اونم با یه لبخند ، چند وقتی بیشتر نمیگذره..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت77🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 چشمام رو که باز کردم پرستار بالای سرم بود..
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت78🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
روزے که قرار بود برگردم خونه اونقدر خوشحال و خسته از بیمارستان بودمکه آروم قرار نداشتم..
با کمک پروانه تند تند لباسامو پوشیدم و سوار ماشین علی شدیم..
جون نداشتم تکون بخورم و جای بخیه ای که خورده بود قفسه ی سینم هم بشدت درد داشت..
اما همینکه از بیمارستان خلاص میشدم انگاری دنیارو میدادن بهم..
از،قربونیو بابا و اسپند دود کردن عمه که بگذریم، از کیک قلبی شکل و دختر موفرفری که عکسش چاپ شده بود روی کیکِ سبحان نمیشد گذشت...
که خنده رو به لبای همه مهمون کرد..
مثل چند روز قبل حسام و مادرش تنهامون نذاشتن...
و چقدر مهربون بودن همسایه هایی که مدام میومدن و سراغ حالم رو میگرفتن..
سه ماه طول کشید تا بتونم از تخت جداشم و دردام کمتر شه..
سه ماه گذشت تا عادت کنم شب و نصف قرصهای رنگی رنگی خوردن و سر ساعت بیدار شم و بخورم..
دیگه باید عادت میکردم به خوردن بعضی غذا و نخوردن بعضی های دیگه..
نباید ناراحتی میکردم و نباید های زیاد دیگه ای..
-علی بذار من برم آموزشگاه دیگه بخدا حالم خوبه..
همونطور که سرش تو دفتر دستکش بود بدون توجه بهم گفت...
-نووووچ..
باحرص پامو کوبیدم زمین..
+علی!!!! بابا مشکلی نداره تو چته..
سرشو بلند کرد و عینک مطالعه ش روی از چشماش برداشت...
همچنان که به مبل تکیه میزد با ارامش وحشتناکی گفت..
-بابا که از دل تو و حسام خبر نداره...
و چشمکی که حواله ی لپای گل انداخته م کرد...
-چه قرمزم میشه!!!
+نعخیرشم اصلنم اینطور نیست..
به خنده های بلندش توجهی نکردم و رفتم توی اتاقم..
خداروشکر که مامان بابا خونه نبودن و گرن این بیحیا جلوی اونا هم این حرفا رو میزد..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت78🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 روزے که قرار بود برگردم خونه اونقدر خوشحال
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت79🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
با هر ترفندی بود علی رو راضی کردم که برم آموزشگاه..
صبح زود بیدار شدم و بعد از خوردن صبحونه ی مفصلی راه افتادم سمت آموزشگاه..
ده دقیقه بیشتر نبود..
سعی کردم آروم آروم قدم بزنم و از هوای آبان ماهِ روستا بهره ببرم..
و به این فکر کنم که چقدر حالم خوبه اگه خودم بخوام که خوب باشه..
بعد از اون اتفاق خط و شمارم رو عوض کردم تا هیچ نشونه ای از دانشگاه و بچهای اونجا تو ذهنم نباشه...
هرچند خیلی جاها پر از خاطرات خوب بود ولی بخشهای سیاهش بیشتر..
تو همین فکرا بودم که رسیدم..
در آموزشگاه بسته بود..
چرا؟!
یعنی چیشده؟!
شماره ی حسام رو نداشتم...
باید روی تابلوی سر در نوشته باشه..
رفتم عقب تر..
درسته..
همراه: 0916.....
تند تند شماره رو گرفتم..
بوق اولی نه..
دومی..
سومی..
قبل از اینکه قطع بشه صدای خواب آلود حسام از اونور خط رسید..
-بله؟!
یه لحظه تصمیم گرفتم قطع کنم..
دوست نداشتم مزاحم بوده باشم..
خواب بود بنده خدا...
ولی خب اخه الان؟؟؟
دل زدم به دریا..
+سلام اقا حسام خوبین من دم در آموزشگاهم چرا بسته؟؟
-شما؟!
ها نه چیزه
خوبین سها خانوم..
سلام...
گفتین اموشگاه چی؟!
وای خواب موندم الان میام...
ولی واقعا قطع کرد..
چند بار به گوشیم نگاه کردم..
قطع کرده بود..
روانی بود اینم..
همش اثرات یه دونه بودنشه..
نیم ساعتی منتظر شدم تا بلاخره ماشینش ظاهر شد و اونور خیابون پارک کرد...
عرض خیابون رو دوید و تا رسید...
-سلام خوبین ببخشید توروخدا..
+سلام خواهش میکنم..
سرگرم باز کردن درای شیشه ای شد و بعد با دست اشاره کرد برم داخل...
+شما اومدین اینجا چیکار؟!
-اقا حسام کار میکردما اگه نمیخواین برگردم..
-نه نه بخدا منظورم این نبود..
میگم یعنی شما حالتون خوبه که اومدین؟!
نیاز به استراحت بیشتر نداشتین؟!
+نه من خوبم خسته شده بودم از بیکاری..
-ممنون که دوباره اینجا رو انتخاب کردین..
لبخند زدم و حرفاشو ادامه ندادم...
+پس چرا بچها نیستن؟!
با انگشت اشارش مصنوعی سرشو خاروند و گفت:
-راستش امروز بچها نمیان..
از روی صندلی بلند شدم و با صدای تقریبا بلندی گفتم..
+چیییی..
-هیچی میگم یعنی امروز کامیپوترا نیاز به نصب ویندوز داشت بچها نمیان..
ولی خب ازشما کمک میخوام اگه صلاح بدونین....
عجیب بود..
ولی خب قبول کردم..
دو سه ساعتی بی وقفه ویندوزا رو تغییر میدادیم و کارای کامپیوتری مورد نیاز...
موقع رفتن هم اقا حسام گفت عصر نیاز نیست برگردم..
و آخر هم اضافه کرد کلا امروز نیاز نبوده بیام میخواسته تعطیل بذاره استراحت کنه چون شب قبل بیرون بوده...
به بچها خبر داده ولی چون نمیدونسته من میام ، چیزی نگفته...
اما خب انگاری دلش هم نیومده من بیکار برگردم...
-ببخشید سها خانوم نمیخواستم ناراحت شین..
لبخند زدم..
دوست داشتم مسیر آموزشگاه تا خونه رو لبخند بزنم...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هشتاد_سوم . . . بعد حرف بزرگترآ زینب و حسین رفتن باهم حرفاشون
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من ♥️
#قسمت_هشتاد_چهارم
.
.
.
رسیدیم خونه خیلی خسته بودم
یه شب بخیر گفتم مستقیم رفتم سمت اتاقم
حسین_حلمایییییی☺️
حلما_جونم
حسین_بیام یکم باهم حرف بزنیم
حلما_🤔بیا داداشی چیزی شده؟
حسین_نه میخوام حرف بزنم باهات
حلما_باشه خو بیا
حسین_من برم لباسامو عوض کنم مزاحمتون میشم بانو😄
حلما_مراحمی آقو😂😂
اتاقم مثل همیشه بهم ریخته بود😐😂
البته این نظر بقیست از نظر خودم هما چی سرجاشه
لباسامو عوض کردم
یه کوچولو رو تختمو جمع کردم
که جا برای نشستن باشد😁😁
اینجوری نگاه نکنید خب
بیرون رفتی هی لباس درمیارم از کمد تا یکیشو انتخاب کنم بعد رو تختم پر میشه از لباس😅😅😅😅
صدای در اتاقم اومد
بیا تو دوماد جانم😘
حسین_یاالله
حلما_اوووه شرمنده کردی مارو
از کجا میدونستی دلم شیرکاکائو میخواد 😍😍
حسین_دیگه دیگه
سینی رو ازش گرفتم گذاشتم رو میز
حسین_ خببب من کجا بشینم خدارو خوش بیاد😕😂😐
بیابشین رو صندلی خو
اصن این همه جا☹️☹️
لوس
حسین_خب خب 😂شما قاطی نکن
میگما حلما حس کردم امشب خیلی خوش حال نبودی
ناراحت که نیستی از این اتفاق؟؟
حلما_😳😳نه دیوووونه چراااا همچین فکری کردییی
حسین_داشتیم صحبت میکردیم زینب خانومم گفتن نکنه حلما ناراحت باشه از این وصلت
حلما_اونم از تو دیونه ترررررر اییشش
ببینمش گیساشو میکنم 😂😂
حسین_عه بی ادب شدیا😂😂
حلما_اخه این فکره شما دوتا کردین
بجای این که برن بشینن بگن من ابی دوس دارم شما چی من قرمه سبزی دوس دارم شما جی رفتن نشستن میگن نکنه حلما ناراحت باشه
همینجوری داشتم تند تند حرف میزدم برخودم
دیدم حسین بلند بلند داره میخنده😐
_جک میگم مگه داداش من
حسین_وای حلما تو خیلی خوبی
حلما_میدونم حرف جدید بزن😬
حسین_😐پرو
حلما_نه جدی اگه یه نفر باشه به اندازه شما دوتا خوش حال باشه اون منم
چی از این بهتر که دوست صمیمیم بشه زندادشم
داداشمم خوشبخت بشه
حالا من زینبو ببینم خدمتش میرسم
حسین_پس برگشتنی تو ماشین چراانقدر تو فکر بودی چرا ناراحتی خواهری اونجا هم ساکت بودی
حلما_خستمم خستههه ناراحت چی اخه
بعد نکنه انتظار داشتی اونجا پاشم مجلس گرم کنم خب به من نمیاد خانوم باشم😐
😐
حسین_خستگیه فقط؟
حلما_یس😁
حسین_خیالم راحت باشه؟
حلما_اوهوم☺️
حسین_برای خرید باید بیایاااا همه جا
حلما_پس چی فکرکردی شمارو تنها میزارم. میام خواهرشوهربازی درمیارم😂😂😆
حسین_قربونت برم من همیشه همینجوری باش😍
حلما_خدانکنه برو قربونه خانومت برو
سعیمو میکنم ولی قول نمیدم 😂😂😝😝😘
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من ♥️ #قسمت_هشتاد_چهارم . . . رسیدیم خونه خیلی خسته بودم یه شب بخیر گفتم
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هشتاد_پنجم
.
.
.
نمیدونم چی باعث شده بود این فکرو بکنن
اونم منی که بیشتر از خودشون ذوق کردم 😂 حالا اون علی رو بگن یه چیزی که اخم کرده نشسته بود یه گوشه
هوووف
خلاصه سعی کردم از اشتباه درشون بیارم
خوش حالم که باعشق بهم رسیدن
یاد خودم افتادم 😢
هر وقت بهش فکرمیکنم
یه حال بدی بهم دست میده
حس دلشوره استرس
که نکنه ایندفه هم اشتباهیی دل دادم
کلی امید دارم
به این که این حس خواست خدا بوده
ودرست میشه همه چی
ولی از طرفی میترسم اگه به هر دلیلی یوقت نشه چی
من هنوز ایمانم خیلی قوی نیست
نکنه ناامید بشم
درست مثل همون وقتا که حس میکردم عاشق شدم و فهمیدم اشتباه کردم
یعدش دوران بدی رو گذروندم
به زمینو زمان بدبین شدم
همش میگفتم خدا منو نمیبینه
چراباید اینجوری دلم بشکنه
پربودم از ناامیدی...
البته اون موقه ایمان قوی نداشتم
تلاشی هم برای داشتنش نمیکردم
اما حالا
این فکر که شاید خدا میخواد امتحانم کنه دلمو میلرزه
.
مامان همیشه میگه
شاید تو چیزی روبخوای که از نظرت بهترین باشه ولی خدا بهت نده
مطمعن باش یه بهترشو سر راحت قرار میده
این حرفش حرف قشنگیه
ولی نمیتونم درکش کنم😣😣
امروز روز عقده حسین و زینب بود
تو این یه هفته مدام مشغول خرید بودیم
بدون منم نمیرفتن😕دیگه حسابی خستم کردن😂😁
تا باشه از این خستگیا
مراسم ساده و مختصری گرفتیم
خداروشکر همه چی خوب بود. بعد
از محضر پدرزینب همه مهمونا رو به صرف شام دعوت کرد
آخره شب بود برگشتیم خونه
از خستگی رو پا بند نبودم
رفتم سمت اتاقم
مامان_حلماجان
حلما_جونم مامان
مامان_دستت درد نکنه مادر تو این چند روز کلی زحمت کشیدی
حلما_نبابا کاری نکردم که یه داداش بیشتر نداریم که😍😍
مامان_ایشالا عروسی خودت😍
لبخند ریزی زدمو
حلما_من برم لالا خیلی خوابم میاد
بابا و حسین تو آشپزخونه نشسته بودن صحبت میکردن
یه شب بخیر بلند بهشون گفتم
رفتم سمت اتاقم
.
.
.
تو این مدت هی میخوام برم مسجد برای فعالیت های فرهنگی و بسیج ثبت نام کنم
که بخاطرمراسم و اینا وقت نمیشد
فردا حتما باید برم
حال و هوام الان خیلی به این چیزا نزدیک تره
تا گشت و گذار با دوستام
😄که البته بجز سپیده و یکی دونفر دیگه که گاهی چت میکنیم باهم از بقیه شون خبر ندارم...
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هشتاد_پنجم . . . نمیدونم چی باعث شده بود این فکرو بکنن اونم من
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#نویــسنده_رز_ســرڂ
#قسمت_هشتاد_ششم
.
.
.
< علی >
_مادرمن بخدا دیر نمیشه
تازه الانم درگیر جهاز خریدن زینبید
حالا اونو بفرسین خونه بخت
یکی دو سال استراحت کنید چشم
بعد منم زن میگیرم
مامان_اره جون خودت من بیخیال بشم که راحت بری به ماموریتات برسی زینب میگفت بازم رفتی تو فکر سوریه🙁🙁
علی_زینب از کجااین حرفو میزنه😕😕😕
مامان_میدونه دیگه تو مگه قول ندادی بیخیال بشی
اصلا اگه من راضی نباشم تو هر کاری ام بکنی قبول نمیشه
علی_علی فدای شما بشه عصبانی میشی جذاب تر میشیآ😍😄
مامان_ خدا نکنهه برو بچه سر به سرمن نزار😏
حالا انقدر دست دست کن دختر به اون خانومی و یکی دیگه صاحب شه
علی_کیو😐
مامان_حلما رو ماشاءالله هزارماشالا هر روز خانوم تر میشه
علی_خداحفظشون کنه 😅
مامان_همین؟ 😕
علی_بله دیگه😐😐
مادرجان من باید بریم الانم کلی دیرم شده
شب زودترمیام ساکمو جمع و جور کنم
یه چند روزی برای ماموریت باید بریم طرفای مرز
مامان_باشه مادر برو خودم وسیله هاتو جمعو جور میکنم شب میای خسته یی
#لا_حول_ولا_قوه_الا_بالله
علی_دورت بگردم من اخه مهربونترینم😘
من رفتم یاعلی😘
مامان_خدابه همراهت
.
.
.
از خونه زدم بیرون
حرفای مامان فکرمو درگیر کرد
حتما حسین به زینب گفته قضیه سوریه رو
بیا یه رفیق قابل اعتماد داشتیما
از وقتی مزدوج شده نمیشه چیزی بهش گفت😕
به گفته ی مامان حلما خانوم دختر خیلی خوبیه
از وقتی هم که محجبه شده واقعا قابل تحسینه
شاید نظر ایشون نسبت به من مثبت نباشه
همین باعث میشه کمتر بهش فکر کنم
اخه کی حاظر میشه بایه مردی که مدام تو خطره ازدواج کنه نمیخوام باعث آزارش بشم😔
خدایا خودت یه راهی پیش روم بزار....
اگه قرار باشه مسئولیت یکی رو قبول کنم
قرار باشه یه زندگی تشکیل بدم باید
خیلی بیشتر تو کارم احتایط کنم
و این سخت ترین کاره
من عاشق کارم هستم
نمیدونم این شرایط رو قبول میکنن😔
بنظرم که همچین کاری نمیکنن پس بهتره بیخیال بشم
جنگ بین دل و عقل بس سخت و دشوار است...
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
💎پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله:
هر کس هر روز از روی شوق و محبت به من سه مرتبه صلوات بفرستد،بر خدا لازم می شود که گناهان او را بیامرزد،در همان روز یا همان شب.
📖بحارالانوار،ج۹۴،ص۶۹
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت79🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 با هر ترفندی بود علی رو راضی کردم که برم آم
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت80🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
همسایه کناریمون در حال اسباب کشی بودن..
میگفتن قرار صاحب خونه ی اصلی بیاد و بشینه..
مامان میگفت صاحب خونه رو میشناسه...
اهل همینجا بودن..
اما چون چندسال بعد از ازدواجشون بچه دار نمیشدن، کوچ میکنن میرن شهر پی دوا درمون..
از اون ب بعد دیگه نیومدن و انگاری به لطف و خدا بچه دار هم شدن، امام مامان نمیدونست چندتا بچه و....
شونه ای بالا انداختم و در رو باز کردم..
از همونجا صدا زدم...
-ماماااان ماماااان کجایی گل دختر اومد
نه انگار قرار نبودکسی بیاد استقبالم..
در هال رو باز کردم..
کسی نبود..
-مامان؟؟؟؟
علیییی؟؟؟
باباااا؟؟؟؟
چرا کسی نبود..
این ساعت معمولا همه خونه بودن..
ناهار
رفتم تو آشپزخونه...
-ای جااان مامانیم ناهار درست کرده..
بح بح قورمه...
بعد از ناخونک زدن بهش گوشیمو در آووردم و زنگ زدم علی..
بار اول جواب نداد و دفعه بعد هم رد داد...
زنگ زدم پروانه حداقل از همدیگه خبر دارن...
زنگ زدم خیلی زود رد داد و پیام داد
"بعدا زنگ میزنم"
نگران شدم..
-الو؟!جانم سها
+سبحان خداروشکر تو جواب دادی... چیشده هیچکی نی خونمون زنگ میزنم جواب نمیدن..
انگار دور و برش شلوغ بود...
-نمیخواد نگران شی همه اینجان...
تعجب کردم..
-چیییی بابام اونجااااان...
-اره عزیزم نترس چیزی نیست که...
+خب منم میام...
دستپاچه شد...
-نححح کجا بیای.. نمیخواد بمون خونه دارن میان دیگه..
+سبحان چیزی شده؟!
نه فقط مطلقا اینجا نیا ، باشه؟!
فدااااوت ستاره بچینی خداععععفز...
خندم گرفته بود از خل بازیش ولی یه چیزی ته دلمو آشوب میکرد..
احساس میکردم خبرایی در راهه..
سعی کردم آروم باشم تا بیان و بدونم چخبره..
اما اومدنشون هم نتونست کمکی به سوالای توی ذهنم بکنه...
هر کدوم از اونیکی پکر تر و بی حوصله تر...
جواب هیچکدوم از سوالامو ندادن و مامان هم ازم خواست چیزی نپرسم...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت80🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 همسایه کناریمون در حال اسباب کشی بودن.. میگ
#پارت81🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
باید میرفتم و از زیر زبون سبحان حرف میکشیدم..
معطل نکردم و براش زنگ زدم..
قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم گفت..
-سهامن نمیتونم چیزی بگم تا بقیه نگفتن...
+چرا همه باید خبر داشته باشن فقط من نه؟!
-نیمیدونم..
داشت مسخره بازی در میاوورد...
زهری ماری نثارش کردم و گوشی رو قطع کردم..
تمام اون روز رو کسی حرفی نزد..
حتی پروانه ای که میدونستم علی سیر تا پیاز ماجرا رو براش گفته هم حرفی نزد..
به امید اینکه حسام از علی خبری داشته باشه و بتونه حرفی بزنه، صبح زودتر بیدار شدم و رفتم آموزشگاه...
هر بار خواستم حرفی بزنم بچها صدا میزدن و نمیشد، صبر کردم تا موقع تعطیلی...
اونم خورد به تایم نماز،و قطعا حسام میرفت مسجد..
دقت کرده بودم از،صبح مثل هرروز نبود...
گاهی نگاهمم نمیکرد..
هربار خواستم حرفی بزنم هم یا بر حسب اتفاق و یا عمدی خودش رو سرگرم حرف زدن با بچها میکرد..
وضو گرفته بود و از دستشویی کوچیک آموزشگاه داشت میومد بیرون..
مسح سر رو کشید و خم برای مسح پا...
-آقا حسام..
تعجب کرد...
انتظار نداشت من هنوز مونده باشم...
شروع کرد آستیناشو بکشه پایین بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد...
+چرا شما نرفتین؟!
دلم گرفت..
-بیرونم میکنید؟!
فورا جواب داد..
+بیجا بکنم...فقط،هرروز میرفتین امروز موندین برای همین میگم..
بلند شدم و رفتم نزدیکش...
+آقا حسام شما از ماجرایی که علی ازم پنهون میکنه و حدس میزنم شما هم خبر دارین ، رو برام بگین؟؟!
دستپاچه شدنش وضوح آشکار بود..
-چرا فکر میکنید من باید از همه چیه علی خبر داشته باشم؟!
+ندارین؟؟!
اشاره ای به بیرون کردو گفت..
-نماز رد شدا..نمیرسم به جماعت...
با لجبازی اعتراض کردم...
+باید بهم بگین..
کلافه شد..
-چیو آخه؟؟؟
دیگه داشت اشکم در میومد...
چرا اخه به من نمیگفتن...
الان دیگه داشتم مطمین میشدم که به من هم مربوط میشه...
با دلخوری بلند شدم و همونطور که کوله م رو روی شونه م تنظیم کردم و با صدای گرفته ای گفتم..
-ممنون ببخشید اصرار کردم..تا فردا...
بدون معطلی رفتم سمت در..
بغض داشتم...
پامو گذاشتم بیرون اشکام سرازیر شد..
از دیشب قلبم اذیت میکرد..
وقتایی که ناراحتی میکردم طبیعی بود..
از خم کوچه رد نشده بودم که صدای حسام رو شنیدم...
-مربوط به همون همسایه ی جدیدتون میشه و احتمالا دردسرای جدید من..
تا من بتونم تحلیل کنم حرفاشو رفت مسجد...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#پارت81🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 باید میرفتم و از زیر زبون سبحان حرف میکشیدم.. معطل نکردم و براش
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت82🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
یعنی چی؟!
مگه همسایه جدیدمون کی بود..
مامان که میگفت غریبه بودن و خیلی هم نمیشناختشون..
حالا چطور شده مشکل خانواده و قرار بود دردسر حسام باشن..
دست راستم رو گذاشتم روی قلبم...
آروم آروم راه میرفتم برسم خونه...
-سها خوبی؟!
علی رو خدا از آسمون رسوند برام..
به نفس هایی که کم جون شده بود جوابشو دادم..
-نه..
فورا دستمو گرفت و با دست دیگه ش دست انداخت دور کمرم ...
+ناراحتی کردی نه؟!
حسام گفت چیشده نماز عصرم رو نخوندم اومدم بیرون..
-چرا بهم نمیگین چیشده خب...
+میگیم هر وقت صلاح باشه..
-همسایه جدیدمون کیه؟؟
یکم مکث کرد..
یکمش طولانی شد و رسیدیم و خونه...
در روبه روی خونمون که انگار تمام ماجرا متعلق به اونجا بود، باز بود و همزمان مامان و عمه اومدن بیرون...
یعنی اون کیه که عمه هم رفته بود تا خونشونو آماده کنه برای اومدنشون..
مامان همینکه نگاهش افتاد بهم با نگرانی اومد سمتم. .
+خوبی مامان جان؟؟؟
-خوبم عزیزم. سلام عمه!!
+سلام عمه جون. خسته نباشی.
لبخند زدم به محبتهای کمیاب و نایاب و یهویی های تکدونه عمه ی مهربون و نامهربونم. . .
که از مهربونیش مهمون خونمون بود امروز و از نامهربونیش اجازه نداده بود بابام بیاد خونه.
بابای خوبم عاشق خواهرشه و چشم گفته به دستور عزیز بزرگتر از خودش.
مامان و عمه رفتن تو خونه و وسط حیاط نرسیده علی صدام زد.
-آجی؟!
+جان.
-حسام خیلی بچه خوبیه!!
سرمو انداختم پایین.
چه میدونست داداشیم که خودمم به این نتیجه رسیدم.
ولی چی داشت موقعیت "حسامِ بچه ی خوبیه" رو تهدید میکنه..
-علی؟!
+تا بابا نگه من نمیگم..
ولی خب عمه جونم که طاقت قلب مریض منو نداشت...
-سها جان ناراحتی نداره عزیزم..
همسایه جدیدتون عموته..
عمو مرتضی تِ..
مگه عموت ترس داره...
ذهنم فورا پر کشید سمت پسر عمویی که تو بچگی هی موهامو کشید و هی کشید و آخر هم پرتم کرد تو حوض بزرگ حیاط مامان بزرگ و رفت...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#چفیه
🌷| آنان #چفیه مےبستند تا بسیجے وار بجنگند .
😇| من #چادر مےپوشم تا زهرایے زندگے کنم ...
🌷| آنان #چفیه را خیس مےکردند تا نفس هایشان آلودهے شیمیایے نشود .
😇| من #چادر مےپوشم تا از نفسهاے آلوده دور بمانم ...
🌷| آنان موقع نماز شب با #چفیه صورت خود را مےپوشاندند تا شناسایے نشوند .
😇| من #چادر مےپوشم تا از نگاه هاے حرام پوشیده باشم ...
#حسناسادات✍
#شهدا #حجاب
@romankademazhabi ❤️
#نشردهید
بچه مذهبے کہ باشے😇
💠واسہ انتخابــ همسفرتــ فقط ملاکتـ ایمانشہ وبعداخلاق نہ چیزه دیگہ😍
💠بچہ مذهبے کہ باشے😇
همیشہ آرزوتــ اینہ کہ مکان هاے مذهبے مراسم عقدتون برگزار بشه😍
💠بچہ مذهبے کہ باشے😇
همیشه قرارت با همسفرت پابرجاست روزهاے جمعه مزارشهدایے😍
💠بچہ مذهبے کہ باشے😇
واسہ رفتن بہ ماه عسل تنها جاهایے کہ به ذهنت
مے رسہ وهمیشہ آرزوشو داشتے با همسفرت برے مشهـد و ڪربلاست😍
💠بچہ مذهبے کہ باشے😇
دستات همیشہ تودستاشہ اما کارے،نمیکنے
تا اونے کہ بہ هردلیلے نمیتونہ ازدواج کنہ
احساس ناامیدے کنہ😍
💠بچہ مذهبے کہ باشے😇
هروقت ازیـاروهمسفرت بہ هردلیلے دورے و
دلتنگش میشے با یاد خــداآروم میشے
وتوکلت به خداست😍
💠بچہ مذهبے کہ باشے😇
اسم بچہ هاتوازاسامے اهل بیت ع ومعصومین
انتخاب مے کنے وامام زمانے تربیتش مےکنے،
بامدد آقامون صاحب الزمان عج ان شاالله😍
💠بچہ مذهبے کہ باشے😇
همیشہ روے ناموست غیــرت دارے غیرت
نداشته باشے یعنے اصلادوسش ندارے
من غیرتت را عاشـــــــــقم😍
💠بچہ مذهبے کہ باشے😇
عشقتون مستدامہ تاابـــــــد،
چون هم خـدارودارے هم خرمارو
واسہ همینہ میگن :
" مذهبـــــے ها عاشقـــــترند "❣😍😍😍
💟 @romankademazhabi ❤️