ساده باش اما...
ساده قضاوت نکن
نیمه ی پنهان آدم ها را
ساده زندگی کن اما...
ساده عبور نکن از دنیایی که
تنها یکبار تجربه اش می کنی.
ساده لبخند بزن اما...
نخند به کسی که عمق معنایش
را نمی فهمی. ساده بازگرد اما...
هرگز برنگرد به دنیای کسی که
به زخم زدنت عادت کرده، حتی اگر
شاهرگ حیاتت را در دستانش یافتی.
و به یاد داشته باش...
هیچکس ارزش زانو زدن و
شکسته شدن ارزش هایت را ندارد...
گاهی خودت را زندگی کن ...
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت96🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 و چه جالب بود که دست تقدیر من رو کنار کسی ق
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت97🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
با انگشت اشاره ش پشت کله ش رو خاروند...
+چیزی نبود که شما نگرانش بشید بخدا..
خندیدم
-نگران نیستم..کنجکاوم بدونم..
+سها خانوم شما از این به بعد با اخلاقای پنهونی من بیشتر آشنا میشین..
با لبخند ادامه داد...
+یکیش هم این..
بعضی گناه ها هستن که برای آدم عذاب وجدان میارن..
مثلا اینکه یکم فقط یکم صمیمی با نامحرمی حرف بزنی که دوستش داری و میدونی قرار محرمت بشه و تو شرایط سخت مجبور باشی دلداریش بدی...
وقتی این گناه رو مرتکب بشی و بترسی که از اینکه خدا جواب بده کار خطات رو مجبور به توبه میشی مجبور به غلط کردم و بایدخودتو تنبیه کنی...
منم خودم رو تنبیه کردم..
بایدم تنبیه میکردم...
نمیدونم درست باشه یا نه...
اونقدری این خوبیش برام هیجان آور بود که نمیتونستم حرفی بزنم..
از پشت پرده ی اشکام فقط نگاهش میکردم...
و
به این فکر میکردم..
حسرتی که یه سال پیش میخوردم کجا و حسرتی که از الان تا اخر عمر میخورم که چرا من انقدر بد بودم و بی لیاقت که اندازه ی پنج سال حسام ماجرای زندگیم رو از خودم دور کردم...
اشکم ریخت..
ساده و راحت...
نگاهش که به اشکام افتاد با اشاره ی سر پرسید چرا..
با دستام صورتم رو پاک کردم...
همونموقع سبحان و علی رسیدن...
-بحححح اینارووو
حسام بلند شد....
من همچنان دستم به صورتم بود که سبحان متوجه شد..
+گریه ش انداحتی حسام خاک تو سرت هنوز نبردیش و ....
-سبحااان چه خبرته خب...
علی اومد نزدیکم..
اونم انگار اشکام باورش شده بود که با حرکت سر پرسید چرا...
-هیچی داداشیم..
لب زد..
+حسام..
نذاشتم ادامه بده...
آروم گفتم..
"بهترینه"
علی از آسودگی نفسی کشید و شاید از شادی بود که پس گردنی زد سبحان و گفت
+بچه چیکار حسام داری برو بریم کار داریم..
سبحانم دست حسام رو گرفت و با خودش کشید رو به بیرون از اتاقم..
لحظه ی آخر برگشت سمتم و این بار محزون پرسید چرای اشکام رو..
لبخند زدم و با حرکت لبام گفتم..
"خوبم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت97🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 با انگشت اشاره ش پشت کله ش رو خاروند... +
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت98🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
بلند شدم صورتمو شستم..
لحظه ی اخری که داشتم از اتاقم خارج میشدم نگاهم خورد به قرانی که روی میز تحریرم بود...
برگشتم..
رفتم بردارم، قاب عکس روز جشن تولدم تو همون پارک و دورهمی با بچها توجهمو جلب کرد..
برداشتمش..
همه لبخند میزدن توی عکس..
حسام علی سبحان استاد و سحر، من ولی غمگین بودم..
با دلشوره و استرس ایستاده بودم پشت کیکی که سهم اون روز من رو فقط باید لبخند رقم میزد...
اما به لطف یه عشق....
دوست نداشتم اسمشو بذارم عشق..
حیف بود براش..
به لطف یه #توهم غمگین تر از بقیه بودم..
قاب رو برداشتم و عکس رو از توش کشیدم بیرون..
دقیقا از روی صورت استاد شروع کردم به پاره کردنش...
با ذوق پارش کردم..
-از امشب هیچ ردی از شماها نباید حتی تو ذهنم باشه، چه برسه به زندگیم...
همشو ریختم تو سطل آشغال...
قرآن رو برداشتم..
گذاشتم روی قلبم..
چشامو بستم..
-میشه حالم خوب بمونه؟!
چند بار قران رو بوسیدم و آروم گذاشتم سرجاش...
چادر سفیدم رو پوشیدم و رفتم بیرون..
پروانه اومد استقبالم..
دستمو گرفت و کنار خودش نشستم..
+آقا محسن اگه اجازه بدین خود حسام صیغه رو بخونه
که بچها مشکلی برای تا موقع ازدواج نداشته باشن...
سبحان زیر لب و آروم گفت..
-خوده آقا محسن در خواست داشتن که...
علی پخی کرد و جلوی خنده ش رو گرفت..
حسام متوجه عرض سبحان شد ولی واکنشی نداشت..
+خواهش میکنم نظر بنده هم همینه..
حسام اشاره زد به علی و در خواست قرآن کرد..
علی بلند شد و اولین قرآنی که پیدا کرد رو آوورد و داد حسام..
+بابا..
نگاه بابا روی من بود..
اشاره کرد بلند شم و کنار حسام بشینم..
دست پروانه رو یه فشار کوچیک دادم و بلند شدم..
با دو تا قدم خودم رو رسوندم کنارش و با فاصله نشستم..
گلوش رو با سرفه ی کوچیکی صاف کرد و زیر لب بسم الله گفت..
با چه احساس قشنگی شروع شد وقتی به پدرم نگاه کرد و گفت؛
-اجازه هست..
و بعد هم رو به مادرش..
لحظه های خیلی قشنگی پر از استرسی بود برام...
این بار حسام بلند تر گفت
"بسم الله الرحمن الرحیم"
و چندتا عبارت عربیه دیگه..
و سهم من از گفتن همه ی اونا گفتن "بله" ی کوتاه و کوچکی بود..
هرچند که حسام عبارت "قبلت" رو از من خواست...
و یه دونه سکه و سفر مشهدی که این بین شد نحله و هدیه از این عبارتهای عربی زیبا...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت98🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 بلند شدم صورتمو شستم.. لحظه ی اخری که داشتم
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت99🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
دوست داشتم چشمام رو ببندم و تا آخر عمـر ثبت کنم این صحنه های قشنگ رو..
جمعیت سیاه پوشِ عزادار امام حسین..
وسط صحن انقلاب حرم امام رضا...
اشکایی که تو چشام دو دو میزد و سری که هی دوست داشت بچرخه سمت چپ و ببینه اونی که ساخته بودم باهاش تموم آینده م رو..
رو به حرم ایستاده بود مـرد مشکی پوشم و آروم آروم و بی پروا اشک میریخت..
تسبیح تو دستش منو برد روزی که برای دومین بار اومدم عاشق چادر شم..
چند روز بعد ازمحرمیت دقیقا عصر تاسوعا که طبق سنتهای قبل با هییت محله بودیم و میرفتیم تا دارالرحمه، وقتی از کنار پاساژ ملزومات حجاب رد میشدم و دلم خواست برای حسام تسبیح فیروزه بخرم..
حسام متوجه میشه و پشت سر میاد..
درسته هدیه شو دید ولی هدیه ای بهم داد که شد تاج بندگیم..
وقتی تسبیح رو دادم دستش...
دستم رو گرفت..
-نوبت منه..
خندیدم..
و افتخار کردم به قرمزی چشماش که از اشک برای صاحب عزای اون روز بود..
+نوبت تو..
خندید..
از اون خنده های قشنگی که هی بیشتر نشون میداد نجابتشو..
دستمو گرفت برد راست وسط چادرای مدل به مدل..
+منو چادری میخواستی؟!
-تورو همین مدلی که هستی میخوام..محرم چادری میخوام..
مگه میشد بهش بگی نه..
مگه میشد ناراحت شی ..
مگه میشد روش رو زمین بندازی...
انتخاب کردم یه چادر ساده رو از همونجا گذاشتم سرم..
دست تو دست هم که برگشتیم بین جمعیت عزادار، زیر گوشم آروم زمزمه کرد...
\°👣°\رفـتـن بھ هیئتــ
/°💛°/با شمــا
\°✋°\یعنے ڪھ بنده
/°📖°/اجــر دعاهاے
\°🌸°\قنوتـــم
/°😍°/را گــرفتــھ م
هرروز و هر لحظه با خودم فڪر میڪنم..
شاید بخاطر دعاهای حسام باشه که، منم عاقبت بخیر شدم..
٭٭٭٭٭--💌 #پـایـان 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیا دست به آسمان ببریم و کمی دعا کنیم ؛
برای آرزوهایی که داریم ، برای حالِ خوبی که آرزو داریم و برای دردهایی که برای کشیدنشان طاقتی نداریم !
بیا دعا کنیم که آسمانِ دلِ این مردم ، میزبانِ رنگین کمانِ همدلی شود و لب هایشان همیشه بخندد ، پروانه های اعتماد ، روی گلهای دوستی بنشینند و درختانِ تحول ، جوانه بزنند .
دعا کنیم که کسی از راه برسد و عدالت و مهربانی و انصاف را مُد کند ؛
در دوره ای که هیچ چیز و هیچکس ، همان جایی که باید ، نیست !
بیا برای حالِ خوبِ جهانمان کمی دعا کنیم ...
که خدا آماده است برای شنیدن ، جهان آماده است برای تغییر و انرژی های خوب ؛ آماده اند برای معجزه ...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_ششم دست میبرم سمت دستگیرهی در کلاس، اما برمیگردم و نگاهش میکنم. لحظهی آخر می
#از_کدام_سو
#قسمت_هفتم
همـان لحظـه کـه لبـاس خیـس را پوشـیدم لـرز کـردم، امـا دیگـر نمیتوانسـتم بمانـم. جـواد برایـم موضـوع لاینحلـی نیسـت، امـا برایـم سـخت اسـت که نمیتوانم آنطور که دوسـت دارند کمکشـان کنم. فضـای مدرسـه آنقـدر درس و فشـار اسـت کـه فقـط بایـد شـب و روز را بگذرانـی. کاش میتوانسـتم یـک روش جدیـد بـرای ایـن همه جوان بـه کار ببـرم تـا اینطـور هـدر نرونـد! آن از فشـار مدیر که چـرا اینقدر به بچههـا بهـا میدهـی پـررو میشـوند؛ ایـن از فشـار درسـی معلمهـا کـه انگار بچهها در زندگیشان جز درس هیچ موضوع دیگری وجود ندارد ًو اصلا کسی که مهم نیست انسان است و روح و روان و افکارش. پدر و مادرها هم که تمام آرزویشان مدرک گرفتن دهانپرکن بچههایشان است و دیگر هیچ.
اولین عطسه را که آمد سراغم، راهم را کج کردم سمت خانه. زنگ زدم و بـه مدرسـه اطـلاع دادم کـه حـال نـدارم و میروم. نگفتم که از بدحالی بچههاسـت ایـن حـال و روزم؛ از سرگردانیشـان، از چشـمهای پـر از سؤالشان، از زندگیهای هر روز یک مدلیشان که هم خودشان را کلافه و سردرگم کرده، هم ما را متحیر! من معنای لذت را نمیفهمم؟ این ها لذت را طور دیگر معنا میکنند؟ لذت که تعریفش عوض نشده است! پس چه خبر است؟ جـواد پـول دار و قلدر مدرسـه اسـت. ظاهـرا خوشتـر از او نداریم؛ اما از نگاههـا و کارهایـش میفهمـم که درونش چه بیابانی اسـت. اهل این نیستم که کسی را وادار به کاری کنم و او هم خودش نخواسته که با هم باشیم. نه در فوتبال و والیبال همراهمان میشود و نه در قرارهای بیرون مدرسـهای. با طیف خاصی میگردد و بیپروایی مخصوصی هم دارد. اگر هم تا به حال با من مثل همهی کادر درگیر نشده است، چـون مثـل همـه برایـش ارزش قایلـم و بین خـودش و کارهای عجیب و غریبـش فـرق میگـذارم. بچهای دلرحم اسـت. یکیدو بار که برای مناطـق فقیرنشـین هدیـه جمـع میکـردم، دیـدم کـه دور از چشـم بقیه کمک کرد؛ به دوستانش هم میگفت: آدم باشید... زنگ خانه را میزنم. تنها کسـی که الآن همراهم اسـت و تا آرام بشـوم سینجیمم نمیکند در را باز میکند. حالم را که میبیند لب میگزد و دست به صورتش میگذارد. لبخندی میزنم و سری تکان میدهم و یکراسـت مـیروم زیـر دوش آب گـرم. همـه در سـکوت او تمام شـد و من هم افتادم. فقط لحظههایی که برایم نوشـیدنی گرم و آبمیوه
میآورد در خاطرم هست. چشم باز کردم تا برای چند دقیقهای رنگ نگاهـش آرامـم کنـد و بـا نگاهـم آرامـش کنـم. دسـتش را نمیگیـرم تـا درجهی تبم را نفهمد. هر چند که از دستمال خیسی که بر پیشانیام میگـذارد و تشـت آب سـردی کـه پاهایم را تـوی آن میگذارد، لرزی به تمام بدنم مینشیند.
- مهدی، بریم دکتر. 🌺خواهش میکنم.
سـر تـکان میدهـم. خـودش میدانـد کـه مـن ایـن گوشـهی دنیـا و پرستارش را با هزار دکتر عوض نمیکنم.
- مهدی! ماشین رو کجا گذاشتی؟
چشمان تبدارم را باز میکنم و سر میچرخانم طرفش.
-میخوام ببرمت دکتر. کلید یدک دارم، بگو کجاست برم بیارم.
- خوب میشم. نگران نباش.
- نمیخوای که خودم طبابت کنم و مجبور بشی داروهای بدمزهای رو که میدم بخوری؟
ًدقیقـا همیـن را میخواهـم. تلخـی دارویـش را ترجیـح میدهـم بـه آمپولهای پدردرآور. آدم وقتی مریض میشود بچه هم میشود. پرستار تماموقت میخواهد. بلند میشود که برود. دستش را میگیرم.
- هیچی نمیخوام فقط پیشم بشین...
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_هفتم همـان لحظـه کـه لبـاس خیـس را پوشـیدم لـرز کـردم، امـا دیگـر نمیتوانسـتم بما
#از_کدام_سو
#قسمت_هشتم
فردا به دفتر سرک میکشم، نیامده است. ظهر که سراغش را میگیرم؛ سرماخورده و افتاده است به جا. پس فردا میبینمش. صورتش سـرخ تب اسـت. پشـت میکروفون هم که حرف میزند صدای گرفتهای دارد. لباسـش را میدهم. لباسـم را شسته و اتو شده، بیحرف، تحویل میگیرم. پسفـردا حالـش بهتـر اسـت؛ اما سـرفهی زیـاد باعث میشـود که فقط بچه ها را نگاه کند. تقریبا بیکلام شده است. وحید جانش میرود کنارش و چند ضربهای به پشت کتفش میزند و حرفی که نمیشنوم. روزهـای بعـد هـم همینطـور. هسـت، امـا هسـت و نیسـت مـن برایش مهم نیست، بودن عین نبودن. دوباره اذیت می کنم. حرف نمی زند. داد معلم را هوا می برم، سکوت می کند. دور و برش میپلکم، نمیبیندم. آخر هفتهی بعد، توی دفتر تنها گیرش میآورم. نشسته پشت میزش و دارد با ورقههای دور و برش کشتی میگیرد. بدون اجازهاش میروم داخـل و در دفتـر را میبنـدم. سـرش را لحظـهای بـالا مـیآورد و نـگاه سردی میکند و باز خم میشود روی ورقهها. یـک دسـتم را لـب میـز و دسـت دیگـرم را روی ورقههایـش میگـذارم. مکث میکند و عقب میکشد.
- الآن دقیقـا در فرمـول دو خطـی شـما ایـن سـکوت، حـق طرفینـی رو ادا میکنه؟
دست به سـینه بـه صندلـی تکیه میدهد. نگاهش تـا آخرین دکمهی لباسم که باز است بالا میآید. دکمه را میبندم.
- آهان، هان، حله؟ دیگه چی؟
پوزخندی میزند.
- آقا بیا تمومش کنیم. یه قولنومه هم امضا میکنیم.
اصلا کوتـاه نمیآیـد. مـن هـم بلندیـم بـه درد عمهام میخـورد. نصف این قد دراز که هی به آن مینازم اگر عقل داشتم، به مولا بهدردخورتر بود. داد میزنم.
- د خـب باشـه... معاونـی، معلمـی، دوسـتی، هـر چـی هسـتی مـن احترام سرم نمیشه، باید امروز تموم بشه.
نگاهش را از روی میز برنمیدارد. دستانش را به صورتش میکشد که یعنی حوصلهات را ندارم.
- یا امروز حل میشه یا...
نگاهـم میکنـد. ایـن یک پیروزی اسـت. اما اینبار حس ششـمم کار نمیکنـد تـا حرفـش را بفهمـم. میـخ نشسـته و سـرد نگاهـم میکنـد. بالاخره لب باز میکند:
- تئاتر خوبی بود. میتونی بری!
نه انگار سر سازگاری ندارد. مینشینم صندلی روبهرویش.
- باشه من تئاتر بازی کردم. اصلا من یه بازیگرم. شما هم تماشاچی خوبـی بـاش. حداقـل یـه آدم مشـهور میبینـی، یـه ذره (دو انگشـت اشـاره و شسـتم را بـه هـم میچسـبانم و بـالا مـیآورم و نشـان میدهم) یـهذره بـه خودتـون زحمـت بدیـد تـا یـه امضـا ازش بگیریـد. یـه عکـس یادگاری باهاش بندازید. یه مصاحبه ی دبش باهاش بکنید. بـد نگاهـم میکنـد و بـا تأمـل چشـمانش را میبنـدد. می خواهـد کـه نبیندم! آرام لب باز میکند:
- به قصد مصاحبه اگر سؤال کنم، تو مثل آدم جواب میدی؟
- اختیـار داریـد. مـا کوچیک شـماییم. هرچند تا حـالا فکر میکردیم آدمیم. یهویی الآن مثل آدم شـدیم دیگه. شـما بفرما ما هم رو جفت چشمامون.
یقـهام را صـاف میکنـم. دسـتی بـه موهایـم میکشـم. صـاف و صـوف مینشـینم و میگویـم: در خدمتـم. دسـتانش را همچنـان در آغـوش گرفته و سیخ و میخ است.
- بفرما در خدمتیم که...
- تو چرا اینقدر لجبازی؟
حاضـر نیسـت ندیـده بگیـرد. مـن هـم حاضـر نیسـتم تسـلیم شـوم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_هشتم فردا به دفتر سرک میکشم، نیامده است. ظهر که سراغش را میگیرم؛ سرماخورده و افت
#از_کدام_سو
#قسمت_نهم
- بفرما در خدمتیم که...
- تو چرا اینقدر لجبازی؟
حاضـر نیسـت ندیـده بگیـرد. مـن هـم حاضـر نیسـتم تسـلیم شـوم.
میگویم:
- جان! معرفی خودم، خانوادم، محل سکونتم، تعداد همسر. از این سؤالا اولش میکنند.
- چرا اینقدر لجبازی؟
کوتـاه نمی آیـد. بایـد رد کنـم. کلا بایـد دنیـا را بـه هیـچ گرفـت. قاعده و قانونهـا همـهاش کشـک اسـت. خوشـی و لذت را هیـچ مانعی نباید متوقفش کند و من اهل همین هیچم!
- سؤال بعدی؟
- با این لجبازیت میخوای چیو اثبات کنی؟
خـود خـرم هـم میدانـم کـه چـه لجبـاز یکدندهای هسـتم؛ اما خوشـم میآید. مقابل دیگران کوتاه نمی آیم و آنها را مجبور می کنم که هر چه می گویم عملی کنند. به حرف هایش بی محلی می کنم و می گویم:
- سؤال بعدی؟
راحت من را تحلیل میکند:
- آدم های لجباز، خودخواهند.
- من اهل راحت پذیرفتن نیستم.
- دیگه نه تا این حد!
- اینقدر خودخواهیشون زیاده که حتی حاضرند به خاطر اون، کل سرمایهشون رو هدر بدهند.
- جـان مـن؟ البتـه مـن بابـام پولـداره، امـا هیچـی از سرمایه شـو بـه نـام مـن نکـرده، ولی شـما غصه نخور، من یکی یهدونـهام، همش به خودم میرسه.
میدانـد کـه دارم مسـخرهاش میکنـم، امـا مـن همینـم کـه هسـتم. زور بیخود می زند.
- اگه یه جای زندگیشون ایراد داشته باشه، کموکسری داشته باشه، بـه جـای دیـدن قسـمت پـر لیـوان، از روی لجبـازی کل زندگی شـون رو خراب می کنند. سـلامتی و آرامش و هزارتا دارایی دیگه رو نمی بینن
و...
دقیقـا عیـن خـود نفلـهام. ایـن را ذهنـم میگویـد. بایـد میرفـت روانشـناس میشـد نه این که خودش را علاف سـیصد تا جوان مثل من کند. مستقیم نگاهش را به من می دوزد. در نگاهش تحکم و تمسخر و تشر نیست. چیزی هست که نمیفهممش. یعنی در امثال او ندیده ام. جملـه ی آخـرش را نمیشـنوم. بـا حالـت خاصـی سـرش را تـکان میدهـد. انـگار دارد یـک آرزو را که قرن هاسـت دنبالش اسـت، زمزمه
میکند. زیر بار حرفش نمی روم و با پر رویی می گویم:
- نشنیدم چی گفتید. میشه دوباره تکرار کنید؟
- سـر یـه جـزء زندگیشـون رو خـراب میکننـد. بعـد هـم فکـر میکننـد فقـط خودشـون مشـکل دارنـد و بقیـه دارنـد راحـت زندگـی میکننـد. همیشه هم قیافهی حقبهجانب میگیرن!
چند وقتیه که سـؤالی ذهنم را بد درگیر کرده اسـت. حالا دارد همین مشکل ذهنی من را پاسخ میدهد. میگویم:
- اصلا چرا زندگی باید نقص داشته باشه؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌸✨
بعضی از آدما
خاطرشون یه جور عجیبی
دوست داشتنیه
گرمـ دلنشین و به یاد موندنی
دقیقا مثل یه آهنگ قدیمی
كه وقتی به آخر می رسه
دوباره می زنی عقب
تا از اول گوش کنی
مث یه رفیق همیشگی😍♥️
#پویا_جمشیدی
🍁🍂
💕 پادشاه به نجارش گفت: فردا اعدامت ميکنم، نجار آن شب نتوانست بخوابد.
همسر نجار گفت:
مانند هرشب بخواب، پروردگارت يگانه است و درهاي گشايش بسيار
کلام همسرش آرامشي بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شدو خوابيد
صبح صداي پاي سربازان را شنيد،چهره اش دگرگون شد و با نااميدي، پشيماني و افسوس به همسرش نگاه کرد و با دست لرزان در را باز کرد ودستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند . دو سرباز باتعجب گفتند:
پادشاه مرده و از تو مي خواهيم تابوتي برايش بسازي،چهره نجار برقي زد و نگاهي از روي عذرخواهي به همسرش انداخت،همسرش لبخندي زد وگفت:
مانند هرشب آرام بخواب،زيرا پروردگار يکتا هست و درهاي گشايش بسيارند
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال
از امروز با رمان جذاب و زیبای #محکمترین_بهانه برای به وقت رمان صبحگاهی در خدمتتون هستیم و در به وقت رمان عصرگاهی ، رمان متفاوت و زیبای #از_کدام_سو رو خدمتتون ارائه میدیم
امیدواریم سبب رضایت شما فراهم بشه
در ضمن #نظرات خود را به ما منتقل کنید و مارو از مشورت خودتون محروم نکنید
این آیدی پذیرای #مشورت شما عزیزان هست🙏💐 👇
@serfanjahateettla
همراهی شمارو ارج مینهیم و از حضورتون به خود میبالیم💐❤️🌺
❤️به نام خدا❤️
رمان شماره:7️⃣3️⃣
نام رمان :#محکمترین_بهانه
📝#نویسنده:زفاطمی(تبسم)
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
اگر تو نبودی من بی دلیل ترین اتفاق زمین بودم❤️
تو هستی و من محکمترین بهانه ی خلقت شدم🌹
💐دختری از تبار پاکی ها تن میدهد به همراهی مردی از تبار زشتی ها بی آنکه بداند چرخ گردون او را به دامن پاکی ها میرساند و زشتی ها را از زندگیش محو میکند وهر انچه او بخواهد همان میشود❗️❗️❗️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚#محکمترین_بهانه
📝نویسنده:زفاطمی(تبسم)
♥️#پارت_اول
🌺مقدمه
همیشه آدمهایی که معتقدند بعید است روزی عشق به سراغ آنها بیاید زودتر عاشق میشوند و آنهایی که معتقدند خوشبختی برای دیگران است زودتر به خوشبختی میرسندالبته اگر عاقلانه بیندیشند و تصمیم بگیرند.
🌸فصل اول
آن روز با صمیمی ترین دوستم ,مهسا,در دانشگاه قرارداشتم با عجله راهی شدم .در بین راه تلفنم به صدا در آمد
مهسا پشت خط بود تماس را برقرارکردم .
مهسا با نگرانی گفت:ثمین کجا موندی باز؟ یک ساعته من رو منتظر گذاشتی بابا علفای زیر پام به درخت تبدیل شده!
_علیک سلام عزیزم .قربونت منم خوبم .مهساجان ,یک نفس بکش دلبندم الان نفست قطع میشه .ببخشید دارم میام تا ده دقیقه دیگه اونجام
-به شرطی میبخشمت که بری بوتیک داداشم , وسایل منو بگیری بیاری عزیزم.
_جهنم و ضرر, باشه سر راهم میرم میگیرم .امری دیگه ؟
-نه عزیزم امری نیست .بای
-فعلا
تماس را قطع کردم و به سمت بوتیک به راه افتادم .با عجله خودم را به بوتیک رساندم .داخل بوتیک کمی شلوغ بود
با چشم دنبال داداشش گشتم بالاخره دیدمش ,به سمتش رفتم و بعد از احوالپرسی, بسته مهسا را گرفتم و از بوتیک خارج شدم.
به سمت ماشینم می رفتم که ناگهان با یک خانم برخورد کردم و همه وسایلمان روی زمین ریخت سریع شروع کردم به جمع کردن وسایلم .ان خانم جوان هم کنارم نشست و محتوای کیفش را که روی زمین ریخته بود جمع کرد به او گفتم:
-ببخشید خانم من خیلی عجله داشتم متوجه شما نشدم واقعا متاسفم.
او در حالی که برمیخواست گفت:نه عزیزم خواهش میکنم شما باید منو ببخشید من هم اصلا حواسم نبود بازم عذر میخوام .
سریع از جای خود بلند شدم و با او خداحافظی کردم و به سمت دانشگاه به راه افتادم . دقایقی بعد کنار مهسا روی یکی از نیمکت های محوطه دانشگاه نشستم.
رو به مهسا کردم و گفتم:بفرما خانووم اینم وسایل شما .اصلا لازم نیست تشکر کنی
-وظیفه ات بود عزیزم .منو از صبح اینجا علاف کردی یه جنگل تو محوطه دانشگاه ساختم
-اره میبینم دانشگاه سرسبز شده .خیلی زحمت کشیدی عزیزم
-رو نیست که .بگذریم گوشیت همراهت هست .گوشیم خاموش شده باید به امیرعلی زنگ بزنم بگم به لطف جنابعالی دیر میرسم به قرار
-اره همرامه .یک لحظه
گوشی را از کیفم بیرون آوردم که ناگهان متوجه شدم گوشیم عوض شده با ناراحتی فریاد زدم :
-واااااای خدا حالا چه خاکی به سرم بریزم؟؟؟
-چت شده دیوونه؟
-گوشیم با گوشی یکی دیگه عوض شده
-جااان _با کی ؟چطوری؟
-بزار اول به گوشیم زنگ بزنم ببینم کی جواب میده بعد بهت میگم.
با شماره خودم تماس گرفتم .مرد جوانی از پشت خط گفت:
-الو بفرمایید
-سلام .آقا .ببخشید این گوشی منه که دست شماست
-بله درسته .این گوشی رو خواهرم به من دادند تا به دست صاحبش برسونم
-بله درسته من امروز تصادفا با خانمی برخورد کردم فکرکنم گوشی هامون باهم دیگه عوض شده .من خیلی عجله داشتم واسه همین متوجه نشدم.
-اتفاقیه که افتاده لطفا بفرمایید کجا هستید گوشی رو به دستتون برسونم
-اگه زحمتی نیست من الان دانشگاه شهید طباطبایی هستم . لطف کنید بیارید اینجا
-نه خواهش میکنم .چه زحمتی من تا 10 دقیقه دیگه اونجا هستم.خدانگهدار
-خداحافظ
تماس را قطع کردم و سپس ماجرای امروز را برای مهسا تعریف کردم وبه او گفتم:
_اگه عجله نداری صبر کن تا گوشیم رو بیاره.بعد زنگ بزن
-شرمنده ,من با امیرعلی قراردارم باید زودتر بهش زنگ میزدم که نشد حتما تا الان نگران شده باید برم .خودت که خوب میدونی اصلا اهل انتظارکشیدن نیست .تا الان حتما حکم تیر واسم گرفته .من دیگه برم بعدا بهت زنگ میزنم .فعلا
-برو عزیزم کم زبون بریز .سلام .منو هم به آقاتون برسون.بعدا میبینمت
خدانگهدار
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚#محکمترین_بهانه 📝نویسنده:زفاطمی(تبسم) ♥️#پارت_اول 🌺مقدمه همیشه آدمهایی که معتقدند بعید است روزی ع
📚#محکمترین_بهانه
📝نویسنده:زفاطمی(تبسم)
♥️#پارت_دوم
مهسا رفت و من منتظر ماندم.طولی نکشید که متوجه حضور آقای جوانی روبه روی خودشدم .مرد جوان رو به من کرد و گفت:
_سلام من پویا مولایی هستم,ده دقیقه پیش با شما تلفنی صحبت کردم درسته؟
-سلام .بله درسته .فکرنمیکردم اینقدر وقت شناس باشید
-شما لطف دارید .به نظر من وقت, کیمیای گرانبهاییه که نباید بیهوده بگذره
-بله حق باشماست دیگه بیشتر از این وقتتون رو نمیگیرم آقا.بفرمایید اینم گوشی اون خانم
-خواهش میکنم این شما هستید که وقت گرانبهاتون رو در اختیار من گذاشتید.بابت گوشی هم ممنون.اینم گوشی شما صحیح و سالم بفرمایید.ببخشید خانمه؟؟؟, اگه وسیله ندارید برسونمتون؟
-رادمنش هستم .ممنون وسیله هست .شما بفرمایید
-خب با اجازه اتون من دیگه میرم .خدانگهدار
-خدانگهدار
فصل دوم
اوایل تابستان بود ,هوا به شدت گرم بود ,همه خانواده به فکر مسافرت بودند ولی من هیچ علاقه ای به این سفر نداشتم و ترجیح میدادم در این هوای گرم در خانه زیر باد کولر بنشینم و کتاب شعر بخوانم .
والدینم به همراه تنها برادرم سهیل برای تعطیلات تابستان به ایتالیا سفر کردند و هرچه به من اصرارکردند نتوانستند مرا راضی به رفتن کنند .
انها راهی سفرشدند و من تنها در خانه ماندم .پدرم بخاطر تنهایی من ,با خانواده مهسا صحبت کردتا مهسا این تابستان را با من بگذارند.
یکی دوهفته از رفتن خانواده ام گذشته بود .
من و مهسا هرروز صبح برای ورزش کردن به پارک فرشته میرفتیم.
یک روز برحسب اتفاق وقتی در حال پیاده روی بودیم مهسا چشمش به مرد جوانی افتاد که در حال کتاب خواندن بود در حالی که سرجایش خشکش زده بود روبه من کرد و گفت :
-وای ثمییین !!اون اقا رو ببین ,اون یه نویسنده خیلی معروفه و خیلی هم معتقد و با شخصیته .من همه کتاباش رو خوندم
به سمت آن مرد نگاهی انداختم و گفتم:
-من این اقا رو میشناسم ,مطمئنی با کسی دیگه اشتباه نگرفتی؟
-اره مطمئنم خودشه ,تو از کجا میشناسیش؟
-این آقای پویا مولاییه,همون کسی که چندماه پیش گوشیم با گوشی خواهرش عوض شده بود یادته؟
-اره یادمه ,ای کاش اون روز صبر میکردم تا بیاد,اینجوری میتونستم ازش امضا بگیرم حالا که دیدیمش بیا بریم بهش سلام کنیم.
-نه اصلا.بریم بهش چی بگیم ولش کن بیا بریم.
ولی مهسا دست بردار نبود دست مرا گرفت و دنبال خودش میکشید تا اینکه رسید به آقای مولایی.
روبه رویش ایستاد بی انکه حرفی بزند ,فقط به او سلام کرد .
من که دیدم آبرویم در خطر است خود را به آن راه زدم که او را نمیشناسم ,پس مثل غریبه ها گفتم:
-سلام آقا ببخشید مزاحم مطالعتون شدیم ,شما تلفن همراه دارید؟
دوستم میخواد با نامزدش تماس بگیره اخه ما گوشیمون رو داخل ماشین جا گذاشتیم
-بله بفرمایید ,این هم گوشی
مهسا گوشی را گرفت و از فرصت استفاده کرد تا با امیرعلی تماس بگیرد و من همانجا منتظرش ایستادم
پویا نگاهی به من کرد و گفت:
_ببخشید شما خانم رادمنش نیستید ؟من پویا مولایی هستم چندماه پیش تصادفا با شما آشنا شدم
-بله درسته .یادم اومد ببخشید اول نشناختمتون ,حالتون چطوره؟
(در دل گفتم:خداجون ببخش که مجبور شدم دروغ بگم.)
-ممنونم.شما و خانواده محترمتون خوب هستید؟
-متشکرم ماهم خوبیم .دوستم گفت شما نویسنده اید ,رمان مینویسید؟
-بله رمان جدیدمو تازه تمومش کردم.حتما یک جلدش رو تقدیمتون میکنم
-خیلی ازتون ممنون میشم .شما لطف میکنید
مهسا که بخاطر تلفن زدن ما را تنها گذاشته بودبعد از دقایقی برگشت و رو به من گفت:
-ثمین جان من با امیرعلی تو دانشگاه قراردارم باید زودتر برم
سپس رو به پویا کرد و گفت:
-ممنونم بابت تلفن.ببخشید میشه یه تاکسی سرویس خبر کنید تا من برم؟
رو به مهسا کردم و گفتم:مهسا جان تو با ماشین من برو ,من خودم میرم .رسیدم خونه بهت زنگ میزنم
-باشه ممنونم شرمنده تنهات میزارم قول میدم واسه جبران شام مهمونت کنم .اقا از شماهم ممنونم.خدانگهدار
مهسا رفت و من تنها در پارک ماندم ناگهان یادم امد که کیفم داخل ماشین جامانده و حالا مهسا رفته بود.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚#محکمترین_بهانه 📝نویسنده:زفاطمی(تبسم) ♥️#پارت_دوم مهسا رفت و من منتظر ماندم.طولی نکشید که متوجه ح
📚 #محکمترین_بهانه
📝 نویسنده : #زفاطمی(تبسم)
♥️#پارت_سوم
من نه پولی به همراه داشتم و نه گوشی تلفن تا بتوانم با مهسا تماس بگیرم تا برگرددبنابراین رو به پویا کردم و گفتم:
-ببخشید میشه من هم از گوشیتون استفاده کنم؟همه ی وسایلم داخل ماشین بود که دوستم برد.
-بله حتما بفرمایید
با مهسا تماس گرفتم ولی چون شماره ناشناس بود مهسا گوشی را جواب نمیداد.من درحالی که درمانده شده بودم به پویا گفتم:
-دیگه نمیدونم چطوری ازتون خواهش کنم.میشه منو تا جایی برسونید اخه دوستم گوشیش رو جواب نمیده ,من هم پولی واسه برگشت ندارم البته اگه زحتمی نیست
-نیازی به خواهش کردن نیست من میرسونمتون,بفرمایید کجا میرید؟
-ممنون میشم برید خیابان امیریه ,بعد از پل دوم خیابان نسترن کوچه شقایق
وقتی به جلوی در منزلمان رسیدیدم با پویا خداحافظی کردم و پویا رفت.نگاهی به اطرافم انداختم وقتی متوجه شدم که کسی نیست چادرم را از سرم برداشتم و تصمیم گرفتم از روی در به داخل خانه بروم,هنوز از در بالا نرفته بودم که پایم پیچ خورد و روی زمین افتادم در همان هنگام متوجه شدم که ماشینی به داخل کوچه می آید .ماشین ایستاد و پویا با چهره ای نگران از ماشین پیاده شد و گفت:
-سلام خانم رادمنش.اتفاقی افتاده چرا روی زمین نشستید؟
-سلام.میشه لطفا منو به بیمارستان برسونید .فکرکنم مچ پایم صدمه دیده است.
چادرم را برداشتم و سر کردم و لنگان لنگان سوار ماشین آقای مولایی شدم در بین راه به او گفتم:
-یادم رفت ازتون بپرسم شما چرا برگشتید؟
-راستش برگشتم تا این کتاب رمانم رو بهتون بدم ,بفرمایید قابل شما رو نداره
-خیلی ممنونم آقا,باید کتاب جالبی باشه
-شما لطف دارید بفرمایید اینم از بیمارستان
از ماشین پیاده شدم و نگاهی به ساختمان بیمارستان کردم و گفتم:
-چه اتفاق جالبی!پدرم تو این بیمارستان کار میکنه.
-واقعا!!!!چه جالب!میتونید راه بریو یا برم پرستار رو صداکنم؟
-نه ممنون میتونم بیام
بعد از اینکه دکتر از مچ پایم عکس گرفت .متوجه شدم که پایم به شدت در اثر پیچ خوردن صدمه دیده است
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_نهم - بفرما در خدمتیم که... - تو چرا اینقدر لجبازی؟ حاضـر نیسـت ندیـده بگیـرد. مـ
#از_کدام_سو
#قسمت_دهم
روی میز خم میشود.
- چون همینجوری با نقصش انقدر بشـر دوپای پررویی هسـتی که جـز خـدا همـه رو بنـدهای. شـیطون رو، خـودت رو، آدمهـا رو حاضـری بندگـی کنـی. اینقـدر هـم رو دار؟ حـالا هم بـرو بگو همونا هم نقصت رو برطرف کنند.
تمام فکر و روانم درگیر این اسـت که جوابش را بدهم و تسـلیم نشـوم. درست و غلطش هم مهم نیست. چشم ریز میکنم و میگویم:
- نقص رو اصلیه داده.
- تا نقص رو چی بدونی؟ کجای خلقتت نامیزونه؟ نقص رو اصلیه نـداده. اونـی کـه تـو میگـی؛ مشـکله، رنجـه... نتیجهی عمـل خودت و اطرافیانتـه. اینکـه درس نمیخونـی، نمـره نمـیآری، اینکـه تـو دختر مـردم رو ده بـار می ًپیچونـی، یـه بـارم یکـی از اونـا کـه اتفاقـا دوسـتش داری تـو رو قـال مـیذاره. اینکـه اخـلاق خـودت تلخـه و پـدر و مادرت نمیتونند تحملت کنند، اینکه آرامش روان نداری چون خیلیها رو روانـی کـردی، چنـد تـا دیگه برات بشـمرم؟ بگو اینا تقصیر کیه؟ تو که همه رو با اختیار خودت انجام دادی، یه پا هم گرفتی آزادی هر کاری میخـوای می کنـی و بعـد علامـت آزادی بـالا میبـری، پـس دیگـه چـه حرفی داری؟
اوه اوه، از همه چیز هم خبر دارد نامرد! تمیز رو نمیکند و الکی همهاش احتـرام میگـذارد. یـک شـاگرد درپیـت مثـل خـودم داشـته باشـم، بـه جـواب سـلامش، علیـک نمیگویـم. خـوب کوتاه آمده اسـت تـا حالا. اما من کوتاه بیا نیستم. حس میکنم دردی آنی در سرم میپیچد.
- فهمیدم همه رو میدونید. میگید چه کار کنم؟
بلند میشود در دفتر را باز می کند.
- هیچی! آزادی. با من اسیر دیگه نگرد. نمی تونیم با هم کنار بیاییم.
مرض گرفتهام که هر طور شـده رامش کنم. هیچجوره حاضر نیسـت راه بیاید.
- چه زود جوش میآرید. نشسته بودیم حالا.
- راحـت بـاش. اینقـدر آزاد بیـا و بـرو کـه حتـی غصـهی نمـرهی انضباطت رو هم نخور.
محکم سرجایم میمانم و به تعارف مسخرهاش محل نمیگذارم. نه، مثل اینکه من همین دفتر و دسـتک و کادرش را دوسـت دارم. اصلا زیباتـر از ایـن دکوراسـیون وجـود نـدارد. بـه کاخ سـعدآباد گفتـه؛ زکـی!
کادرش هم که هلو! لبخندم را جمع میکنم و میگویم:
- نه اینطوری نمیشه. بشینید دو کلمه حرف حساب بزنیم.
برمیگردد و کشوی میزش را باز میکند. وسیلهای برمیدارد و مقابلم روی میز میگذارد. ریکوردر است. نگاهم را بالا میآورم و به صورتش میدوزم.
- بیـا آقـای بازیگـر! حرفهـای بیربط تو و سـؤال های خودم رو ضبط کردم. بده چاپ کنند.
از در دفتر میرود بیرون و صدای زنگ تفریح بلند میشود.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_دهم روی میز خم میشود. - چون همینجوری با نقصش انقدر بشـر دوپای پررویی هسـتی که
#از_کدام_سو
#قسمت_یازدهم
مصطفـی را صـدا میزنـم. بچـهی پایهایسـت. همـهی هـوش و استعدادش یک طرف، زلزله بودنش یک طرف. زلزله اگر تکانهایش خوب باشد باید چه اسمی برایش گذاشت؟ میدانم که راضی کردن مصطفی کمی سخت است اما نشد ندارد.
- به سلام استاد!
- مصطفی دوباره شروع نکن.
- آقا ما شما رو میبینیم روحمون شاد میشه.
اشـاره میکنـم کـه در دفتـر را ببنـدد. چشـم میچرخانـد دور سـالن و بعد در را آرام میبندد. لبم را میگزم که نخندم. دسـتی به تهریشـش میکشد و میآید طرفم:
- اصلا تو میدونی روح چیه؟
- نـه بـه قـرآن. فقـط میدونیم خیلی چیز پیچیدهایه. شـبا تو آسـمونه، روزا تو تنمونه. خلاصه خدا یه کاری کرده که بشر مونده توش.
حالت متفکر به خودش میگیرد و ادامه میدهد:
- ولـی مـن کـه حـال میکنـم بـا ایـن کار خـدا. بـدن رو با پیونـد و قرص و عمـل زیبایـی نگـه میدارنـد، امـا هنـوز نتونسـتن بـرای روح یـه مـدل درست کنن. اگـر کاری را کـه میخواهـم قبـول کنـد، طیـف خوبـی از بچههـا راه میافتند. توپ را در زمین خودش میاندازم.
- ببینـم حاضـری بـرای روحت یه کار خوبی بکنی بلکه از این تنبلی دربیاد؟
- جدی!
بـه صندلـی اشـاره میکنـم تا بنشـیند. اینطور ابراز احساسـاتش قابل کنترلتر است. مینشیند و دستهایش را در هم گره میزند و به جلو خم میشود.
-میخوام با جواد رفیق بشی و بیاریش برای گروه والیبال و کوه.
چشـمانش اول گشـاد میشـود و بعـد از چنـد لحظـه کـه خیـره بـه مـن نـگاه میکنـد، کمـر راسـت میکنـد و دسـتهی صندلی را با دسـتانش فشار میدهد. این اخلاقش خوب است که همیشه کمی صبر دارد در حرف زدن. زود فضا را دست میگیرم و میگویم:
- حالا برو سر کلاس. فکر کن، بعدا با هم صحبت میکنیم.
بلنـد میشـوم تـا بلنـد شـود. چنـد لحظـه مکـث میکنـد و بیحـرف میرود. همینطور که مجبورم کرد تا برای خودش و بروبچههای دیگر کتـاب بیـاورم و جلسـهی نقـد بگـذارم، مجبـورش میکنـم از 🌺حصـار دوسـتانش در بیاید و همه را با هم بخواهد. باید سـفید و خا کسـتری را شکسـت و یکدسـت زندگـی کـرد. مثـل سـفیدی بـرف کـه لذتـش همهگیر و آبش حیاتبخش است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_یازدهم مصطفـی را صـدا میزنـم. بچـهی پایهایسـت. همـهی هـوش و استعدادش یک طرف
#از_کدام_سو
#قسمت_دوازدهم
- این دیگه مال کیه؟😳
ریکوردر🌺 دست آرمین است.
- بذار سر جاش😒، خراب میشه.
هیکل چاق و قناصش را میچرخاند و به میز تکیه میدهد. پشت و رویش میکند. و با دکمههایش ور میرود.
- از کجا حالا؟😉
- بابا برای معاون بدقلق مدرسه😥 است. باید پسش بدم.
- نوحه برات فرستاده.
- نه بابا یه مسخرهبازی سر کلاس براش کردیم، نگرفت.😅
آرمیـن کـه مـیرود. احسـاس تنهایـی😔 میکنـم. ریکـوردر را برمـیدارم. شـاید خیلـی یـا اصـلا مثل هم نباشـیم، اما نمیدانم چـرا یک جورایی😐 دوسـتش دارم❤️. شـبیه همـهی ایـن تیـپ مثبتهـا نیسـت. یعنـی همچیـن بـه قاعـده پاسـتوریزه میآیـد😅، امـا خیلـی وقتهـا بـه قوانیـن مـندرآوردی امثـال خـودش برخـورد نمیکنـد😌.
کلـی اسـکلش کردیـم😀، بـه رویمـان نیـاورد. میفهمـم کـه میفهمـد، امـا لا کردار فقـط لبخند😌 میزنـد و میگـذرد. تـوی والیبـال کتکخـورش کردیـم، امـا بـاز هـم بـه روی خودش نیاورد. یک چیزی دارد که همه ندارند. چی؟ نمیدانم😐، ولی سر همین بیمحلیهایش این چند روزه کلافهام. ریکوردر را روشن میکنم. صدای خودم و خودش است. چطـور ضبـط کـرده کـه نفهمیـدم؟😱 کلاس درس یـک مـاه قبل اسـت، یکـی از دبیرهایمـان نیامـده بـود😍، او آمـد بـرای بحـث آزاد😒. خواسـتم سربهسـرش بگـذارم یـک بحـث بیخـودی راه انداختـم و او هـم بیخیـال مچـل شـدن☺️، کاریکرد کـه بحث جدی شـد. حرفهایش سکوت سرد اتاقم را میشکند.
- ببین آقای مهدوی. شـما دنیا رو سـخت میگذرونید، من چرا باید سختی به خودم بدم وقتی میتونم کیف دنیا رو ببرم؟🤔
- قبول دارم. عقل هم همین رو میگه. وقتی کسی میتونه لذت ببره😍، بـرای چـی بایـد به خودش سـختی 😞 بده. بگیر، بزن، بگـو، بخور. خوش باش که کار جهان را نگار نیست😌. ولی اگر این قاعده رو قبول داری، کامـل قبـول کـن، پـس بـا ایـن منطق، اگـر من هـم همیـن را بخواهم که بخـورم، بزنـم، بگـم، ایـن وسـط اولویـت بـا خوشـی مـن باشـد😊 و پـا روی حق تو بگذارم😒 با بردن و خوردنم، شخصیت تو رو خورد و خمیر کنم. بـا منطـق خـوش بـاش، هر چـی دل تنگـت میخواهد بگـو😅. تو خودت شاکی نمیشی؟🙄
برای مسخرهبازی😜 گفتم:
- نه شما این کارا رو بکن😬، ما خودمون هم پایت میشیم. کمک هم میدیم. 😁
صدای خندهی چند نفر و چند لحظهای مکث و سکوت:
- مگه راحت بودن و آسایش داشتن بده؟🤔 آقا شماها همش میخواید سختی بکشید و سختی بدید به مردم. 😕
- مگـه مـن گفتـم راحتـی بـده.😳 مـن میگـم راحتـی وقتـی نصیـب آدم میشـه کـه یـه تلاشـی👌 کـردی. یعنـی یـه سـختی رو بـه جـون خریـدی، نتیجه اش نفس راحتیه که میکشی، کسی این حرف منو رد میکنه؟👊 شما الآن دارید پدر خودتون رو درمیآرید تا بعد از قبولی کنکور نفس راحت😰 بکشـید. اصلا چه نیازی به کنکوره؟ با پول💲 میشـه همه چیز رو گرفت.
- چقـدرم کـه ایـن کنکـور مزخرفـه آقـا😰. نسـلش ور بیفتـه کـه بابامـون رو سوزونده.
- ولی قبول دارید با پا روی پا انداختن هم کارا درست نمیشه؟ 🙄🤔
- آقا به قرآن حال میده🤑. یه دکمه میزنی 🔼در باز میشه. یه داد میزنی نسکافه حاضر میشه😎. یه پول💵 میدی همهی مشکلاتت حل میشه. شما با اینا مشکل دارید؟
صـدای لبخنـدش😌 ضبـط نشـده، امـا یـادم اسـت لبخنـد تلخـی زد و گذاشت بچه ها از حال و هولشان بگویند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1