eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
 مهم نیست که چقدر مرتکب اشتباه می شوید یا به آهستگی پیشرفت می کنید شما همیشه جلوتر از همه کسانی هستید که اصلاً هیچ قدمی برنمی دارند #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤ #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_سوم من و جواد ریاضی می خواندیم. علیرضا و آرشام تجربی. مدرسه مان جدا شد اما رفاقت
توی خانه بداخلاق شده بودم. مادرم دو سه باری عمیق نگاهم کرد اما نپرسید چی شده چون می دانست اگر بخواهم حرف بزنم خودم شروع می کنم اما از دوستانی که قبولشان نداشت نمی خواستم حرف بزنم. پدر که آمد بیشتر از دو سه بار نگاهم کرد و آخرش هم کتش را برداشت و راهی شدیم تا چند تا خیابان را متر کنیم. بزرگترین کاری که برایم کرد این بود که بردم بیرون کمی قدم بزنیم. خوب بود این کارش. اینکه ساکت کنارم قدم می زد تا حال خودم ابر و آفتاب بشود و همراهم پشت میز می نشست و با حرف های معمولی کمک می کرد تا کمی دچار فراموشی بشوم و بتوانم تمرکز کنم بهتر بود. غالبا کمکم خودم لب باز می کردم و ناقص یک حرف هایی می زدم. خیالم هم راحت بود که سرزنش نمی کرد و به یکی دو کلمه آرامم می کرد. نتوانستم چیزی بگویم. گاهی ما کارهایی می کنیم که حتی نمی توانیم برای پدرمان هم بگوییم. سرگردان شده ام و باید با یکی حرف بزنم اما با چه کسی؟ پدرم؟ نه، من بد فاصله گرفته بودم. همین فاصلۀ زیادی تا خاکستر شدن مرا جلو برده بود. مهدوی؟ مهدوی یک حس امنیت داشت. می دانستم کنارش خطا هم بکنم سرزنشم نخواهد کرد. فرمول مرمول داشت یا نه! نمی فهمیدم. اما جذابیت خاصی داشت. یک سری امواج مثبت که فقط از او تشعشع می شد و به همه می رسید. خراب حال خوبش بود جواد. بعد هم معتادش شد آرشام. گندیده اگر می رفتند مدرسه، فرآوری شده می آمدند بیرون! آدم همیشه باید در صندوق اسرارش یک عتیقه داشته باشد. یک زیر خاکی. تا وقتی ورشکسته شد، وقتی بیچاره و درمانده شد، برود خاکی که به سرش ریخته را کنار بزند و پناه ببرد به آنچه که سرمایه و امیدش می شود. هرچند آدم معمولی تر از مهدوی ندیده بودم. اما خب، مهدوی بود دیگر؛ تشعشع داشت. می خواهم با او درباره خودم و علیرضا حرف بزنم. اما... نمی دانم چرا خفه می شوم... خفه هم می مانم... دیگر طاقت نمی آورم و خودم را بعد از سه روز غیبت علیرضا دعوت می کنم خانه شان. پلاستیک چیپس ها را پرت می کنم مقابل علیرضا. حواسم نبود که چندتا ماست موسیر هم هست. یکی اش می ترکد. حرفی نمی زند و من هم همراهیش می کنم. ظاهرا درس می خوانیم و می خوریم. در حقیقت می خوریم و اگر تمرکزی بگذارند این خواننده ها. کمی می خوانیم. علیرضا معتاد است. بدون موسیقی هرگز. باکلام و بی کلام. هر دو تایش وول می خورد تو سرمان و لابه لایش هم محتوای کتاب ها! علیرضا زندگی مستقل خودش را دارد. پدر و مادرش دائم الدعوا هستند. پدرش شرکت دارد. سرشلوغ است و در خدمت بشریت. مادرش هم در یک شرکت دیگر است و در خدمت بقیۀ ابناءبشر. این وسط علیرضا چون بشر حساب نمی شود هیچکس در خدمتش نیست جز پول و آزادی که دارد. این طبقۀ خانه در اختیارش است با امکانات که همه اش سر هم در اختیار ما هم هست. گاهی سر و صدای دعوا از خانه شان می آید. گاهی سر و صدای آواز که تا بلند می شود علیرضا هم زمان همراهی می کند. من صدر و ذیل زندگیشان را بلد هستم. یعنی فکر می کردم که بلدم. اما این چند مدت متوجه شده ام که دور شده ایم از هم. خیلی تلاش می کنم تا سر نخی از آنچه که ذهنم را مشغول کرده است پیدا کنم. رمز موبایل و کامپیوترش را عوض کرده است و نمی شود کاری کرد... گیم می زنیم و کلا سرجمع دو ساعتی درس می خوانیم. این همه دکتر و مهندس و حسابدار و... بیکارند. نمی دانم چرا دوباره من و ما باید همان مسیر را برویم. آخرشب هم شال و کلاه می کنیم و می رویم سر قرارمان با بچه ها. قرارها را بیشتر فرید می گذارد. فرید متال اصل است. تم زندگی اش متالیک است و همه چیزش یک کلام؛ موسیقی! . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فرید خیلی جواد را تحویل می گرفت. شش سالی از جواد بزرگتر بود، اما با جواد دوست بود. یعنی با خیلی ها رابطه داشت. از مفرد مذکر بگیر، تا جمع مونث. یک روابط عمومی بالایی داشت که فقط مختص خودش بود. جنتلمن بود. همیشه سنگین و شیک لباس می پوشید و دورش پر از دخترهای جلف و پسر بیعار بود. فرید سبک خاصی نداشت. یکهو همه را سوار می کرد می برد ولگردی با خرج خودش. چند تا ماشین می شدیم و... پشت صحنۀ راه انداختن "شو" لباس بود. خیلی ها حتماً باید با نگاه او می خریدند، اما خودش زیر بار لباس های جلف نمی رفت. دخترها هرچه ... تر، پیش فرید محبوب تر اما خودش حتی شلوارک هم در جمع های خودمانی نمی پوشید. الآن که دارم این را می نویسم "فکر میکنم چرا؟" یعنی این مدل های... را فرید در شأن خودش نمی دید؟ یا ما... جواد قدرت فرید را دوست داشت. حس هم می کرد، یعنی همۀ ما حس می کردیم که فرید قدرت عجیبی دارد. مدیریت بالا و اعتماد به نفس. و الّا که پول جواد و آرشام ده برابر فرید بود. غالب جشن ها و پارتی ها ماها بودیم. اگر هم نبودیم به خاطر درس یا مسافرت با خانواده بود، البته من خانوادۀ بسته تری داشتم. خیلی وقت ها، نباید، نمی شود، نرو می آمد توی چشم های پدرم و نمی توانستم بروم و گرنه که بودم. خانۀ ما پدر سالار نبود؛ مادرم زیادی احترام به پدرم می گذاشت که هیچ، ما را هم مجبور کرده بود این را بپذیریم، پدر هم چنان احترامی در خانه برای مادر و حرفها و اشاره هایش قائل بود که وزیر برای پادشاه! کلا رابطه شان یک تله پاتی خاصی داشت که ما را هم در خودش هضم کرده بود. همین هم می شد که من خیلی از جاها پایۀ فرید نمی شدم یعنی نمی توانستم بشوم. اما آرشی و جواد از طرف خانواده اوکی بودند یعنی بود و نبودشان خیلی فرق نداشت، وقتی مادر و پدرشان در دنیای خودشان بودند اینها هم برای خودشان بودند، که فرید مهمترینِ بودن هایشان می شد. البته فرید گاهی با جواد حرفش هم می شد. آن هم وقتی که جواد یک مدل دیگر می شد؛ دخترهای دور فرید زیاد بودند، پارتی ها هم زیاد، خب بساط هم پهن بود. عرق و گل و... زرورق و... دخترها چند دسته بودند، آنقدر بی ارزش که حیف تُف... آنقدر معمولی که خب با یکی بودند و آنقدر جدید که در جمع معلوم بود اینکاره نیستند. جواد بارها زد زیر دست دخترهای جدید، آن هم وقتی که دست می بردند برای برداشتن قرص تعارفی و ... یک چند باری هم شد که دختر را می کشید کنار و نمی دانم چه می گفت که رنگ دختر سفید می شد... همین ها را فرید دیده بود که با جواد دعوایش شد. آن شب پارتی که تمام شد، من مانده بودم و فرید و آرشام و یکی دو نفر که فرید زل زد توی چشمان جواد و گفت: - تو چه زری میزنی زیر گوش این بدبختا که کُپ می کنند. جواد مثل فرید بود؛ هیچ وقت زیاد نمی خورد که حواسش را از دست بدهد. صاف نشست و محکم گفت: - همون زری که تو میگی و خر میشن میان اینجا به گند بکشن زندگیشون رو. فرید محکم زد زیر لیوان جلو رویش که پرت شد و صدای شکستن، فضا را ساکت تر کرد: - پس ... میخوری بالای دست من حرف میزنی! من فکر کردم جواد کم بیاورد. اما برعکس، پاهایش را دراز کرد و محکم کوبید زیر لیوان پر ... و پرتش کرد و گفت: - اونو تو می خوری که سیصدتا دختر و پسر زیر دستتند بازم حرص میزنی. این دخترا از یه قبرستون دیگه میان تهران تا ارواح شکم پدر و مادرای نفهمشون درس بخونن. تا حالا تو دهات کوره زندگی می کرده، زیر دست بابای بدبختش که فکر میکنه مدرک گرفتن این دخترش یعنی کلاس. حالام ولش کرده توی این تهران خراب شده که این بی شعور درس بخونه... پارتی و رقص و ولگشتن خوبه، خب. دیگه شیشه و علفش چه دردیه؟ اصلا نمی فهمه مزۀ نوش رو، میخواد دوتا لیوان هم بزنه احمق!! خفه شم من؟ نگاه من مانده بود روی ستاره پنتاگرام وسط میز که فرید عصبانی بلند شد و با دستانش شاخ شیطان را نشان جواد داد و فریاد زد: - آره خفه شو. خفه شو والّا خودم برای دفعۀ بعد خفه ت میکنم. جواد حتی نگاه هم به فرید نکرد. فقط کتش را برداشت و چنان رفت طرف در که وقتی به خودمان آمدیم شیشه های در ریخته بود... آرشام مات مانده بود به رفتن جواد، اما بعد طوری بلند شد که من هم ناخودآگاه جفت پا ایستادم. آرشام کلا خیلی بدون جواد دوام نمی آورد، هرچند گاهی هم میشد که حاضر نبود به جواد آوانس بدهد. آن شب تا ساعت دوی شب هرچه زنگ زدیم جواب نداد. راه افتادیم به اصرار آرشام دم خانه شان! خیابان اندرزگو این موقع شب هم، روشن بود. من کنار جوب های اندرزگو روحم تازه می شود، چه برسد به خیابانش. کنار کاخشان ایستاده بودیم. چراغ اتاق جواد روشن بود. آرشام پیام داد: - اگر تا دو مین دیگه پایین نباشی زنگ خونه رو می زنم! . . 💌 💌 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
می دانستیم آرشام همین قدر دیوانه است. جواد آمد با کلید ماشین پدرش. سوار شدیم بی حرف. ابرو و چشمش پیوستگی پیدا کرده بود. تا خود بام تهران خفه رفتیم. ترمز که کرد پرت شدم جلو. سرم توی موبایل بود. داشتم خواهرم را توجیه می کردم که بابا و مامان را بسازد برای این بیرون ماندن شبانه! فقط صدای جیغ ترمز و... جواد پیاده شد و در را به هم کوبید. آرشام هم. من هم. من سکوت را ترجیح می دادم، اما آرشام غرید: - تو چه مرگته جواد؟ چرخشش به سمت آرشام، یک قدم عقب نشینی من را داشت. - بعدی؟ - بعدی و درد. چته؟ برای چی جلوی فرید وایسادی؟ - بعدی؟ - اصلا به تو چه که اون دخترا میخوان چه کار کنن. منجی شدی؟ - بعدی؟ هوار آرشام مقابل جواد هم تاثیری نداشت. می دانستم الآن سیگار اگر باشد دو سه دقیقه می شود عربده ها را کنترل کرد. از توی داشبورد ماشین برداشتم، روشن کردم دادم دست جواد؛ گرفت و پک زد و راهش را کشید تا مقابل درّه. یکی دیگر آتش زدم و دادم دست آرشام؛ گرفت و پرت کرد و پا کشید تا کنار جواد و صدای فریادش در درّه پیچید. - دخترا خودشون میان، پسرا هم خودشون میان. فرید با زور که نمیاره. تو سایت فرید میرن، تو گروه میرن، میبینن میان. این ربطی به فرید داره که اینطوری جلوش وایسادی؟ جواد اینبار نگفت بعدی و فریادش تاریکی شب را هم لرزاند: - بعد از اینکه هزارتا حرف تحریک آمیز می زنه، بعد از اینکه تمام داشته های اونا رو هیچ می کنه، بعد از اینکه مسخره می کنه، بعدش به همه میگه باید متمدن باشید. بعد هم تمدن رو به دخترا میگه هرچی لخت تر بهتر، به پسرا هم میگه هرچی رذلتر متمدن تر. کدوممون بلدیم بگیم نه... تو میتونی، من تونستم، هان؟! آرشام چرخی دور خودش زد و نالید: - خودتم که همینی. جواد سیگارش را گذاشت کنار لبش و پک عمیق زد. دستانش را فرو کرد توی جیب عقب شلوارش و سر عقب کشید و گفت: - نه. اشتباه میکنی! من همین نیستم. من کسی رو با خودم توی گنداب نمی کشم. من می فهمم که دارم تو چه لجنی دست و پا میزنم. اما اونا نمیدونن دارن پا تو چه لجنی می ذارن. اینو خودتم می گفتی. خود خرت یادته گفتی کاش دوسه سال پیش، یکی به ما گفته بود بمیر تا اینطوری دور خودمون گند نزنیم. آرشام سیگار جواد را از دستش کشید و رو برگرداند: - بازم به ما چه؟ جواد دست گذاشت روی شانۀ آرشام و به شدت برش گرداند: - اوکی بی وجدان. پس فردا خواهرت رو می کشونم پارتی فرید. دست آرشام که بلند شد، جواد در هوا گرفت: - باشه. پس به من حرف نزن. من همون کاری رو می کنم که اگر خواهر تو و وحید رو ببینم می کنم. این دخترا دفعۀ اولشونه آرشام. چهارتا از اون رمانایی که فرید توی سایتش میذاره رو خوندن. خیال برشون داشته که عشق و حال یعنی همین گندکاریا. دوتا پیام به فرید دادن. تو که فرید رو میشناسی بلده همه رو خر کنه. آرشام به مسخره خندید و دستش را از دست جواد بیرون کشید: - آفرین به تو. جوانمرد شدی. پس خودت کنار فرید چه غلطی می کنی؟ توی عوضی هم هستی. کنار فرید هستی. همه میدونن تو چیپ تو چیپ اون از آمریکا برگشته ای. تو نمیدونی؟ معلوم نیست فرید این همه پول رو از کجا میاره؟ چه جوری سایتش رو اداره میکنه. نمیدونی داره هرمی جلو میره. حواست هست که دخترا رو، پسرا رو خیلی ماهرانه تور می کنه. گند کشیدن همه رو می دونی. فقط می خوام بدونم تو هم مثل اون برنامه ای از کسی گرفتی یا اینکه مثل خر نفهمی؟ کی داره به فرید خط میده؟ تو هم داری خط می گیری یا نه؟ بچه ها رو دونه دونه جمع می کرد تا پارسال، اما الآن دهتا سایت و وبلاگ پشتیبانیش می کنن. حرف بزن جواد. می دونی فرید آدم ها رو بیچاره که میکنه، ولشون می کنه. آره یا نه لعنتی؟ ناباورانه زل می زنم به صورت آرشام. تمام ذهنم یکباره پر از دیده ها و شنیده ها می شود... و یکباره پاک... دیگر هیچ نمی ماند. دانسته ها و داشته هایم تمام می شوند. رو برمی گرداند آرشام. نگاهم را می چرخانم سمت جواد. جواد می لرزید. نفس کشیدنش سکته ای شده بود. تابلو داشت می لرزید. عقب عقب رفت. هیچ حرفی نزد جز صدای عربده اش که همۀ دربند را پر کرد. اینها را کور نبودیم، می دیدیم اما... اما انگار نمی فهمیدیم، نمی خواستیم بفهمیم. صدای ماشین آمد. سوار ماشین شد و رفت... من گفتم جواد زنده نمی ماند اما... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌸🍀🌹🌿🌺🌱💐🍀 سلامِ خدا بر تو ای مولود مبارک مریم (س) ، در روزی که متولد شدی و در روزی که با ظهور مهدی موعود(عج) ، از آسمان به بهشت زمین می آیی و همراه و پشت سر او به نماز می ایستی... 🎊🎈🎉 حضرت عيسى عليه السلام : به دارايى هاى دنيا پرستان منگريد؛ زيرا درخشش اموال آنان نور ايمان شما را مى برد. ❤️ 🌟🎉🎊🌸🌹 سالروز ولادت #حضرت_عیسی مسیح ( علی نبینا و آله و علیه السلام) ومؤید آخرین منجیّ بشر، حضرت مهدی موعود، #امام_زمان (عج) بر تمامی موحّدان مبارک باد. 🌹🌸🎊🎉🌟❤️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کانال دوم ما 👈🏻 کانال دانشجو🎓 🆔 @Official_Daneshjou
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد_نهم نگاه غمگینی به رامین که اخم هایش ر
📚 📝 (تبسم) ♥️ به سمت عزیزجون رفتم و در حالی که از نگاه کردن به چشمانشخودداری میکردم .با لبخند گفتم : _ ما رو نمیبینی خوشیاا عزیزجون لبخندی زد و دستم را گرفت و بوسید به چشمانم نگاه کرد ,قطره اشکی ناخوداگاه از گوشه چشمم روی گونه ام چکید. عزیزجون در حالی که اخم کرده بود اشک روی گونه ام را پاک کرد. رامین هنوز مشغول رقص بود ,هربار با یکی از دختران مجلس . انگار نه انگار ثمینی هم هست که از این رفتار ها ناراحت است. مدتی نگذشته بود که دی جی از من و رامین خواست تا باهم برقصیم. رامین به اجباربه سمتم آمد و با تمسخرگفت: _عزیزم افتخار میدی با من برقصی؟ _خوبه خودت میدونی من اهل رقص نیستم و با تمسخردرخواست میدی _بی خیال این حرفا بهتره باهم برقصیم ..ببین همه منتظرن؟ _ببین عزیزم بهتره بری با همون دخترایی برقصی که تا الان تو بغلت جولون میدادند. رامین که از عصبانیت قرمز شده بود در حالی که پوزخند میزد گفت: _خب عزیزم تقصیر من نیست برخلاف تو که خودتو بغچه پیچ میکنی اونا خیلی نازدارن و تو دل برو هستند. بعد در حالی که میخواست بره لیوان آبی به دستم داد و گفت: _نمیشه کاری کرد هرچی باشه تربیت شده دست همون پدر املی دیگه.انتظاری نمیره ازت عزیزم بیا یک لیوان آب بخور تا نمیری از آتش حسادت عزیزم. با شنیدن اسم بابا با تمام وجود سیلی خوابوندم تو گوشش و انگشت اشارمو به سمتش گرفتم و در حالی که اشکم میریخت گفتم: _بار آخرت باشه به پدرمن توهین میکنی. در برابر نگاه متعجب مهمانها با گریه به سمت طبقه بالا دویدم,وارد اتاق رامین شدم و پشت در نشستم و به حال خودم زار زدم . تا اخر مهمانی از اتاق خارج نشدم .شب را خانه خاله ماندم . صبح وقتی همه اهالی خانه خواب بودن ,وسایلم را برداشتم و به خانه خودم رفتم. بعداز عوض کردن لباسهایم مشغول مرتب کردن خانه شدم. برای نهار لازانیا درست کردم و مشعول مطالعه شدم هرچند تمام تمام فکر و ذهنم پیش رامین بود . نمیدانستم وقتی به خانه برگرددبخاطر دعوای دیشب چه عکس العملی نشان خواهد دادولی مطمئن بودم عاقب خوبی نخواهم داشت. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ یک ساعت به آمدن رامین مانده بود . بخاطر اینکه با او روبه رو نشوم زودتر نهارم را خوردم و به اتاقم پناه بردم. روی تخت درازکشیدم و کم کم چشمانم گرم خواب شد. باصدای برخورد در اتاق با دیوار ,وحشت زده از خواب بیدارشدم. رامین در حالی که کمربندی در دست داشت در چارچوب در ایستاده بود. از عصبانیت رگ های پیشانیش بیرون زده بود . به سمتم هجوم آورد ,از ترس به تاج تخت تکیه دادم و در با چشمانی وحشت زده در خودم مچاله شدم. در حالی که بلند میخندید گفت: _آخی,جوجوروببین.عزیزم ترسیدی؟دیشب که شجاع شده بودی .جلو همه مهمونها خوابوندی تو گوشم.حالا چی شده داری میلرزی؟هان؟ دستش را بالا برد و اولین ضربه را با نامردی به پهلویم زد .از درد تو خودم جمع شده بودم.اشک میریختم و لبم را به دندان میگرفتم تا صدای دادم بلند نشود. رامین که سعیم برای بلند نشدن صدایم را دید .,دوباره دستش را بالا برد و با کمبربند محکم به بدنم ضربه میزد با فریاد میپرسید که چرا حرف نمیزنم و به پایش نمی افتم تا التماسش کنم که دلش بسوزد و به من رحم کند. ولی من بی صدا اشک میریختم و در دل از خدا میخواستم تا کمکم کند. بارها کمربندش با تمام قدرت بر بدنم فرود آمد و من فقط در دلم خدا را صدا میزدم ,خدایی که باورداشتم هرلحظه کنارم است. هرباررامین عصبانی تر از قبل و با قدرت بیشتری ضربانش را بر بدنم وارد میکرد. رامین که دیگر از کتک زدن من خسته شده بود ,کمبربندش را به گوشه ای پرتاب کرد و شروع کرد به فحاشی کردن . قبل از خارج شدن از اتاق گفت: _کجاست اون پدر قرن هجریت که بیاد نجاتت بده؟تو فقط یک دختر یتیمی که هیچ کس نیست تا به دادت برسه حتی اگه تو رو بکشم هم کسی نمیفهمه.بارآخرت باشه جلو من زبون درازی میکنی ,فهمیدی؟دفعه بعد رحمی درکارنیست انقدر میزنمت که بمیری. نکنه واقعا فکرکردی عاشق چشم و ابروتم ؟نه جانم,تو فقط وسیله رسیدن من به ثروت اون خان بابای خرفتیکه مجبورم کرد با توئه امل ازدواج کنم و گرنه من کجا و توئه احمق کجا؟تا وقتی خان بابا ثروتشو به نامم کنه خفه خون میگیری و مثل یک خدمتکار در خدمتمی فهمیدی؟اگه اون خدایی که میپرستی خیلی دوست داشته باشه وکیل خان بابا زودترمراحلش رو انجام میده و تو زودتر از دستم نجات پیدامیکنی. درحالی که اشکام با سرعت بیشتری فرو میریخت فقط سرم را به نشانه فهمیدن تکان دادم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ رامین از اتاق خارج شد . باشنیدن صدای در خانه متوجه خروجش از خانه شدم. به سختی با کمک دیوار بلند شدم و جلوی آینه ایستادم . یک لحظه از دیدن خودم وحشت کردم,همه بدنم کبود شده بود . یک جای سالم تو بدنم نبود ,لبم پاره شده بود و خون می آمد. در حالی که گریه میکردم به سختی به سمت سرویس بهداشتی رفتم و صورتم را شستم. به پذیرایی برگشتم و روی مبل دراز کشیدم بی هیچ حسی,مثل یک مرده متحرک شده بودم. حرفهای رامین در گوشم پیج میخورد و مثل یک سیلی میخواباند به گوش احساسات نو پایم و هربار باعث میشد قلبم بیشتر ترک بردارد از این نامردی که در حقش شده بود. در امانم را بریده بود به آشپزخانه رفتم و از قفسه داروها قرص مسکنی برداشتم وخوردم. دوباره روی مبل دراز کشیدم.کم کم چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم. صبح در حالی که بدنم درد میکرد از خواب بیدارشدم. به سختی به سمت سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم . به آشپزخانه رفتم و زیر کتری را روشن کردم .میلی به خوردن صبحانه نداشتم روی صندلی نشستم تا آب کتری به جوش بیاید. سرم به شدت دردمیکرد ,روی میز گذاشتم تا کمی آرام شود.ناگهان به یاد آوردم که از دیشب و صبح نمازم قصا شده.با ناراحتی از خدا خواستم مرا بخاطر کوتاهی که عمدی نبوده ببخشد. در حال درگیری با وجدانم بود که تلفن خانه به صدا درآمد ,توجهی نکردم. تلفن روی پیعامگیر رفت.صدای خاله سکوت خانه را شکست. _ثمین جان خونه ای عزیزم؟چرا هیچ کدومتون گوشیاتون رو جواب نمیدید ؟نگرانتونم.هرموقع پیغاممو شنیدید حتما بهم زنگ بزنید. در حالی که سرم روی میز بود باخودم گفتم: _چه عجب بعد یک روز که بیخبر از خونه اشون اومدم یادشون اومدخواهرزاده ای هم داره!کجاست ببینه گل پسرش چه به روزم آورده.خداااااا منو میبینی؟منم ثمین ,بنده ات,کسی که فقط جرمش گناه نکردن بود.کسی که نخواست جلو نامحرم به اسم روشنفکری طنازی کنه.ببین خداجون,جزام شده این,یه بدن کبود,خدایا من دیگه نمیکشم .میخوام برم پیش خانواده ام.بدون اونا خیلی بی کسم.مامان کجایی ببینی خواهرزاده ات چه بلایی به سرم آورده.خدایا انقدر دوست دارم که دلم راضی نمیشه خودکشی کنم و مورد غضبت قراربگیرم خودت جونمو بگیر خدااااا. گریه ام شدت گرفته بود.غم نبود خانواده ام داغ دلم را تازه کرده بود.نداشتن پشت و پناه باعث شده فرو بریزم. سخت شده تحمل زندگی وقتی محرمترین فرد زندگیت,بشه نامحرم و نامردترین مرد روزهای بی کسی آآدم چقدر ساده لوحانه باورکردم که محبت هایش به من مادرمرده از روی عشق است و نه چیز دیگر .حال که فکرمیکنم میبینم او همیشه مشکوک بوده ولی من توجه نکرده ام.روزهایی که زیرگوشم میخواند تا به وکالتنامه بدهم تا ارثیه ام را در ایران بفروشد و اینجا سرمایه گذاری کندو من باورمیکردم که او چون عاشق است دوست ندارد من به ایران برگردم و تنهایش بگذارم.شاید دلیل این اعتمادهای بی جایم این بود که دوست داشتم بعد از بی کسی ام ,کسی راداشته باشم که عاشقانه دوستم داشته باشد.حال که خوب فکرمیکنم میبینم به عنوان یک دختر مذهبی زیادی احساساتی برای زندگی هم تصمیم گیری کرده ام. دیگر حوصله خوردن چایی را هم نداشتم .زیر گتری را خاموش کردم و دوباره به اتاقم پناه بردم. روی تخت دراز کشیدم درحالی که اشک میریختم به خواب رفتم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_ششم می دانستیم آرشام همین قدر دیوانه است. جواد آمد با کلید ماشین پدرش. سوار شدی
دلم می خواست حرف بزنم. علیرضا هم دلش می خواست کمی داد بزند، سر کسی داد بزند! جواد می خواست یک نفر باشد که برایش صحبت کند و آرشام هم. من، پدر و مادرم بودند اما اینقدر دسته گل به آب داده بودم که رویم نمی شد در چشمانشان نگاه کنم و بگویم. بدتر اینکه پشیمان هم نبودم که دلشان خوش بشود. راستش را بخواهید از عکس العملشان هم می ترسیدم. مهدوی بود اما؛ خط و مشی فکری اش با گروه سه تا 180 درجه فرق داشت. برای من اُف نداشت که بروم با او حرف بزنم. هرچند که خودم را از این وادی کشیده بودم بیرون! همراه یک گروه متفاوت قدم می زدم، دیگر نمی شد با سبک دیگری همراه شد یا نباید همراه می شد یا... نمی خواستم، نمی خواستم مسخره بشوم یا اینکه... برای علیرضا هم خوب بود اما اُف داشت با یکی مثل مهدوی هم کلام شود. جواد که گوشت تلخ شده بود هم مهدوی نیاز بود اما باز هم... آرشی هم همینطور. مهدوی بود، ما پایه نبودیم. گفتم که سه تا 180 درجه زاویه داشتیم. من حال خانه رفتن داشتم. اما علیرضا، نه حال خوبی داشت و نه خانواده بافهمی! زنگ زد و با اصرار می روم خانه شان! نیمه شب بیدار شدم از دل درد. اول کمی غلت زدم. فایده نداشت. بعد پاهایم را جمع کردم و... فایده نداشت. می خواستم بلند شوم که صدای گفتگوی آهسته ای را شنیدم. نگاه گرداندم در اتاق، علیرضا روی تختش نبود. صفحۀ موبایلم را روشن کردم؛ ساعت سه و نیم شب بود. یعنی دو ساعت بود که خوابیده بودیم. گوش تیز کردم تا حرف ها را بشنوم. دل درد توانایی شنوایی ام را هم پایین آورده بود. بلند شدم. نور لپتاب فضای بیرون را روشن کرده بود. علیرضا پشت به من نشسته بود و آرامتر از حد معمول حرف می زد. بدون اینکه بخواهم نگاهم به صفحه افتاد. نتوانستم چشم از صفحه بردارم. فیلم زیاد دیده بودم. یکی از تفریحاتمان فیلم های ترسناک بود مخصوصاً چراغ ها هم خاموش باشد و حس ترس تمام سلولهایت را به بازی بگیرد؛ اما این فیلم نبود واقعیت بود. شکنجه و بازی کردن با جسمی که داری چاقو کشش میکنی؛ فیلم نبود. تصاویر مقابل چشمانم می رفت و... بعضی ها را چشم می بستم تا نبینم. حالا که به آن شب فکر می کنم تپش قلب می گیرم. من آدم علیه السلامی نیستم. خودم هم می دانم که مسیر پرچاله و چوله و پر از رکود را انتخاب کرده ام اما... اما انسان که هستم... شاید ده بار مقابل خواهش های مادرم سر اینکه حواسم به کارهایی که دارم می کنم باشد، ایستاده بودم اما کلا خودم را تعطیل نکرده بودم. خیلی غلطا می کنم اما شرفم را بی خیال نشدم. پاهایم سست شد. تکیه به دیوار دادم و چشم بستم. وقتی باز کردم که صدای دست علیرضا روی صفحۀ کیبورد بلند شد... داشت چت می کرد و با همراهش صحبت. آهسته و آرام کمی خودم را جلو کشیدم تا نوشته ها را بهتر ببینم. یخ کردم از مطالب. تمام حرفهای آرشام در ذهنم اکو وار تکرار شد! شبکۀ فرید! چند روز بعد از این که فرید با جواد دعوایش شد پیام داد و منت جواد را کشید: - حیف که میخوامت. حیف که تو کَفِتم. حیف که نمیشه ازت گذشت. باش. هرطوری که عشقت میکشه. فقط دور و بر کفترایی که مَن جَلدشون میکنم نباش. این خوبه. باشه. حواسم هست که دخترای کثافت رو بار بزنم. حالا بخند و شب هم پاشو بیا پاتوق. بی تو خفم. جواد موبایلش را نداد بخوانم. وقتی می خواند من از بالای سرش دیدم. فرید توی جواد یک جنمی دیده بود که نمی خواست از دستش بدهد. کاریزمای جمعمان بود. اگر از او می کند، همه کنده می شدیم. فرید خیلی حرفه ای عمل می کرد. نیازش به جواد شاید پولی و حضوری بود، اما اصلش این نبود. من حس می کردم که فرید برای همۀ آدم های دورش برنامه دارد. انگار یکی، یک فرمول دو صفحه ای تحویلش داده بود که دو تا قطار آدم بار بزند و ببرد وسط هِرَم. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
پیام که آمد، جواد محل نداد. شب دور هم توی کافۀ سیروس بودیم که فرید آمد، چه تیپی هم زده بود. انگار که آمده بود خواستگاری شاهزاده. موهای خامه ایش با ژل برق می زد. ته ریشش را زده بود و حسابی برق انداخته بود. دکمۀ اول و دوم پیراهن سیاهش باز بود و زنجیر طلای صلیبش توی چشم می نشست. دستش را کنار کت مشکی اش گرفته بود و زیر نور لامپای کافه، انگشترش برق می زد. اول کمی نگاه کرد و بعد کم کم جلو آمد. صندلی کنار جواد خالی بود. کشید عقب و نشست. کج نشست و دستش را گذاشت پشت صندلی جواد: - میدونی که بی تو نمیگذره!!! جواد دست به سینه تکیه داده بود به صندلی و فکش محکم شده بود. - حالا هم پاشو بریم. میرم میزو حساب کنم. بلند که شد ، جواد گفت: - امشب دیگه نه! میخوام برم خونه! فرید چند ثانیه روی صورت جواد قفل کرد و بعد رفت. جواد حتی سرش را هم بلند نکرد تا رفتنش را ببیند. اما رفت که رفت. همه فرید را از دست دادند. همان شب، هم کشیده بود، هم خورده بود. سکتۀ قلبی کرد. چشمانش تا ته باز بود. صورتش کبود شده بود. زبانش بین دندان هایش له شده بود. از دهانش کف سفید بیرون زده بود. سوراخای دماغش. انگار یک وحشتی کرده بود، یک ترس بزرگ. کنار در افتاده بود. پاهایش بیرون بود، بقیه اش توی دستشویی. دختری که شب خانه اش بود، دیده بودش. بدبخت روانی شده بود تا چند وقت! خبر را آرشام برد برای جواد. آرشام کلا نسبت به دنیا دو حالت بیشتر ندارد، یا بی خیال است یا بی خیالتر. هرچند این حال ظاهریش است، اما چنان احمقانه خبر را به جواد داد که جواد پکید. بعد هم ناپدید شد. صبح آرشام آمد دنبال من، اول رفتیم کافۀ سیروس. بعد رفتیم خانه. بعد... من لال و مات بودم. آرشام سعی می کرد خودش را بیخیال نشان دهد. جواد از دسترس خارج شده بود. تا فردا که تشییع بود و آرشام پیدایش کرد. بازوی جواد را گرفت و سرش داد زد. جواد برگشت و چنان محکم کوبید توی گوش آرشام که صدایش در گوش منی که با فاصله ایستاده بودم پیچید. بعد همدیگر را بغل کردند. فرید نه برادر بود، نه پدر، نه هم سن. یک دوستی بود که سیگار و مواد را تعارفمان کرد. کار دستمان داد. پارتی های مختلط راهمان داد. فیلم ها را نشانمان داد. فرید لذت زندگیمان بود که حالا جواد و آرشام و همه برایش گریه میکردیم. استامینوفن، بروفن، ایبوپروفن... مهدوی اینها نبود. چون جواد رفت پیشش و آرام شد موقتا نشد... یعنی مهدوی هم مسکّن بود هم آتش... منتهی دو سه کاره بود... جواد بعد از یک شبی که غیب شد، جور دیگر پیدا شد. آرام شد و مثل اسفند روی آتش هم شد. نمی دانستیم مهدوی را فحش بدهیم یا دعایش کنیم. خراب آبادی شده بود جواد. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
بعد از همۀ این جریان ها، خانه نشین می شوم. هوای خانه تنها هوای پاکی است که حالم را خوب می کند. خانۀ ما همیشه آرام است. زندگی معمولی داریم. مادر و پدرم تفاهمشان مدل خاص خودشان است. و تز بزرگشان در آزادی دادن است؛ آنقدری که بمیری. البته بفهمی و بمیری. من حوصله فهم ندارم. الآن آزادی طلب هستم. ملیحه سر به سرم می گذارد که آزادی را باید به کسی بدهند که عقل دارد. برایش اخم می کنم، کوچکتر از من است و بزرگتر از دهانش حرف می زد. مادر طرف هیچ کدام را نمی گیرد. چون مادر نیست؛ رفیق است. یک جوری پایه است! سه تا سه روز که خطا کنم فقط قربان صدقه می رود که حالت خوب باشد و درست را بخوانی و بفهمی که داری چه کار میکنی. چه خوبش، چه بدش. بفهمی کجای عالمی، کفایت می کند. حتی با ملیحه هم همین است. خودم می دانم که از این آزادی به چه نفعی دارم استفاده می کنم، استفاده که نه، افتضاحه میکنم. اتفاقات این روزها هم چنان حالم را گرفته است که فقط دلم می خواهد، آزادانه تنها باشم. مادرم تمام این روزها هست و تنهایی هایم را تحویل می گیرد. برایم آبمیوه می گیرد و در اتاق را می زند. بلند میگویم: - خوابم خواب. - فدات بشم. برات آب پرتقال گرفتم. فدایی نمی خواهم. یکی می خواهم که فهم کند تمام چیزهایی که دارد در سر من دور میزند. بعد از آن شب روی علیرضا زوم کرده بودم و یکی دوبار هم از غفلتش استفاده کردم و موبایلش را زیر و رو کردم. پاک می کرد. پیام های تلگرامش را باقی نمی گذاشت. اینستایش هم قفل داشت و هیچ... مادر آهسته در میزند و من بلند نمی شوم. سکوتم همیشه یعنی که می تواند بیاید در خلوت های زهر شده ام. تختم تکان می خورد و دستی دستم را می گیرد اما چشمم را باز هم، باز نمی کنم. می گویم: - بی خیال مامان! - بچه تو کی یاد می گیری با مامانت مثل دوستات حرف نزنی! - بدبختی اینه که فعلا شما دوست تری. می خندد. پوف کلافه ای می کشم. - خوبی وحید، الان میخوای حرف بزنیم. لیوان آب میوه را سر می کشم. مزه همیشگی را برایم ندارد. اما انگار از همان دهان هم که سر می کشم خشکی ترک ترک را می گیرد و تا ته معده و روده ام را خنک می کند. دوباره دراز می کشم و قبل از هر حرفی می گویم: - دستت طلا، یادت باشه که یادم بندازی آدم شدم ببوسمش از سر انگشت پات تا سر انگشت دستات. لای چشمم را باز می کنم و لبخندش را که می بینم مطمئن می شوم که در تلاش است حالم را درک کند. تنهایم می گذارد در این حال مزخرف. بعد از فرید نه به جواد می توانم پناه ببرم، نه به آرشام حرفی بزنم. خودم راه می افتم توی تمام کانال ها و پیج ها. چرخ می زنم و راحت پیدایشان می کنم. کلیپ های پر حرفشان را می بینم، آهنگها و مدل هایشان را... چقدر هم پر از سر و صدا هستند ... هنگ می کنم و پر از تردید می شوم. فیلم ها خرابم می کند و نوشته ها دفنم. درِ لپتاب را چنان به هم می کوبم که... کمی، فقط کمی از ذهنم باقی مانده است و بقیه اش پر از خوانده ها و شنیده هاست. کامپیوتر را که خاموش می کنم، تمام فضای اتاق تاریک می شود، هوای اتاق دم کرده یا من نفسم بالا نمی آید؟ چشم می بندم و همه جا تاریکتر می شود. می ترسم؛ از همۀ آنچه که دیده ام و خوانده ام می ترسم و دست هایم را بالا می آورم و روی صورتم می گذارم. دلم می خواهد... نه دلم هیچ نمی خواهد؛ دارم خفه می شوم. فرار می کنم از اتاقم، چراغ ها همۀ خانه را روشن کرده اند. من این روشنایی را می خواستم. و کمی آرامش. دنبال مادرم می گردم. پیدایش می کنم توی اتاق مقابل آینه، ملیحه نشسته و مادر دارد موهایش را می بافد. مرا که می بیند تمام صورتش لبخند می شود، صورتم را که می بیند لبخندش جمع می شود. خودم را جمع و جور می کنم و برای فرار از سؤال های احتمالی مادر، فضا را دست می گیرم و می گویم: - کچلش کن مامان! که بفهمه دیگه برای زندگی بهونه نداره... می خندد و مادر میگوید: - خوبی وحید؟ سر تکان میدهم و لب جمع می کنم: - اوهوم. - احوال برادر اخمو. - بله دیگه. از هفت دولت آزادی که همیشه شاد میزنی! - شما خودت دلت خواسته هفت دولت داشته باشی که حالا این طور پکیدی! کمتر بخواه بیشتر بخند! خیز برمی دارم سمتش و جاخالی می دهد، مادر دستم را می کشد و می گوید: - وحیدجان! مرد باش برو سه تا چایی بریز. میوه بزار، دل دو تا خانم رو به دست بیار!!! چایی می ریزم، میوه هم می گذارم. اما دنیایم را جمع می کنم و از خانه می زنم بیرون. زیر نگاه تیز و دقیق مادر بیرون می زنم. آرشام را می خواهم و سیگارهایش را. جواد را می خواهم و... شاید هم مهدوی و... . . . 💌 💌 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بانو...🌺 ✅ تنت را از نامحـ👱‍♂️ــرمان حفظ ڪن؛ تا در آخرت با حضرت فاطمـ💚ـه(س) محشور شوے✨ ✅ چشـ👀ـمت را از نامحـ👱‍♂️ــرمان برگیر؛ تا نگاه_خــدا نصیبت شود، نه نگاه هوس آلـ😈ـود مردان خیابان گرد🚫 ✅ گـ👂ـوشَت را بر بیهوده‌هاے ناحقــ❌ ببند؛ تا نداے_حق را بشنوے...🌷 ✅ با زبـ👅ـانت براے نامحـ👱‍♂️ـرمان عشـ💃ـوه‌گرے نڪن؛ تا خــداوند ڪامت را شیـ🍬ـرین ڪند... ✅ دستـ✋ـانت را به دست هر ڪسی نسپار؛ تا خــداوند دستـ🙌ـانت را بگیرد براے هدایت❗️ نه اینڪه دیگران ببرندت براے هــلاڪت…⚡️ ✅ با پاهایت به هرجایی قـ🚶‍♂️♀ـدم نگــذار؛ تا خداوند تو را به خانه‌اشــ دعـوت ڪند، نه اینڪه عاقبت خود را در خانه‌ے شیطانـ👹 بیابی💥 ✅ قلـ💟ـبت را جایگــاه ڪسانی نڪن ڪه لیاقت تو را ندارند☝️ با قلبت به خــدا عشـ❤️ـق بورز؛ تا عشق_الهی را بچشـ😍ـی نه هوس عشق نماے زمیـ🌍ـنی را… ✅ به نفست شهوت و هوســ👻 راه نده و آن را در راه خدا قربـ🔪ـانی ڪن تا به معبــودتـ🌹 برسی…✨ و یار و یاور باشی @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_نود_دوم رامین از اتاق خارج شد . باشنیدن صدای
📚 📝 (تبسم) ♥️ سه چهار روز به همین منوال گذشت. کارم شده بود خوابیدن و گریه کردن . کبودی های بدنم کم رنگ شده بود ولی هنوز درد میکرد. خاله هم هرروز زنگ میزد و میگفت باهاش تماس بگیریم ولی من حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشتم. ترجیح میدادم تلفن را برندارم تا پیغامش را بگذارد و قطع کند. در این چند روز خبری از رامین نبود , همین هم باعث دلگرمی بود چون نمیتوانستم حضورش را در خانه و نزدیک به خودم تحمل کنم. از صبح که از خواب بیدارشدم نگرانی لحظه ای رهایم نمیکرد. ساعت یازده بود و من مشعول نگاه کردن برنامه آشپزی بودم که تلفن خانه به صدا در آمد. فکرکردم حتما طبق معمول این چندروزه خاله است که تماس گرفته . بدون توجه به تلفن مشغول دیدن ادامه برنامه شدم که تلفن روی پیغامگیر رفت ولی برخلاف همیشه ,اینبار صدای یک دخترجوان بود که پیچید تو خانه. دخترک با صدایی که به نظرم آشنا بود,گفت: _ثمین میدونم خونه ای و جواب نمیدی. مهمم نیست واسم. فقط زنگ زدم بگم رامین از اول مال من بود و واسه تو لقمه بزرگتر از دهنت بود. اخه توی دهاتی کجا و رامین کجا. رامین این شبایی که تو ,تنها سپری کردی رو تو خونه من و بامن گذرونده حتی یادش از تو هم نیومده. نمیدونم رامین بهت گفته یانه ولی رامین از اول هم بخاطر ثروت خان بابات باهات ازدواج کرد. رامین عاشق منه. بهم قول داد بعد گرفتن ارثش طلاقت بده و ماباهم ازدواج کنیم. امروز بخاطر بچمون بهت زنگ زدم تا زودتر گورتو گم کنی و برگردی کشور خودت. نمیخوام بچم مثل تو یه بچه بی پدر باشه فهمیدی؟ بهتره همین فردا گورتو گم کنی . من یه چیزی رو نمیفهمم ,تو که انقدر به قول خودتون ایرانی ها معتقدی چطوری میتونی با پول کثیف زندگی کنی؟ به قول خودتون پول حروم؟؟ نکنه واقعا فکرکردی رامین یه شغل خوب داره؟ نه عزیزمن ,رامین یه کلوپ شبانه داره که هرشب وقتشو اونجا میگذرونه و تا خرخره خودشو با مشروب خفه میکنه. بعدشم گیج و منگ میاد خونه من. ببین عزیزم رامین به درد تو نمیخوره . بهتره هرچه زودتر از زندگی عشق من محو بشی. فهمیدی .بای . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ وقتی صدای بوق ممتد در خانه پیچید,تازه فهمیدم چه بلایی به سرم آمده ,در همه این مدت در لجن زار زندگی میکردم و خبر نداشتم . نمازم را در خانه ای میخواندم که همه وسایلش با پول حرام خریده شده بود. دنیا روی سرم آوار شد,دیگر نمیتوانستم در این خانه بمانم. به سمت اتاقم رفتم ,لباسهایم را پوشیدم و به خانه خاله رفتم ,از عصبانیت در حال انفجار بودم. روبه روی خانه خاله ایستادم ,نفس عمیقی کشیدم تا اشکم نریزد . زنگ را زدم ,نگهبان درحیاط را بازکرد بدون توجه به او با عصبانیت به داخل ساختمان رفتم ,خاله و عزیزجون مشغول تماشای تلویزیون بودن . خاله با دیدنم به سمتم آمد و گفت: _سلام ثمین جان ,خوبی خاله.چه عجب اومدی اینجا _سلام خاله به سمت عزیزجون رفتم و گونه اش را بوسیدم و گفتم: _سلام عزیزجونم خوبی فدات شم .خان بابا کجاست؟ خاله به سمتم آمد و گفت:خان بابا تو اتاقشه.,معلوم هست این چندروز چیکار میکردید که جواب تماسامو نمیدادید _با همه احترامی که واستون قائلم ولی شک دارم واقعا نگرانم شده باشید .شاید نگران پسرتون شده باشید ولی یادتون از ثمین بدبخت نیومد -چرا اینطور فکر میکنی عزیزم. _من عزیزشما نیستم,بهتره بگم عزیزهیچ کس نیستم.هیچکس -چرا انقدر تلخ شدی خاله؟رامین کاری کرده؟ _آره تلخ شدم ,میگید نگرانم بودید ولی یک بار محض رضای خدابه خودتون زحمت ندادید تا بیاید و ببینید چرا جواب نمیدم.بیاید ببینید این ثمین بدبخت مرده یا زنده است؟ بغضم شکست و دو زانو روی زمین افتادم .با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن و صدا زدن خدا. از صدای گریه های من خان بابا از اتاقش بیرون آمد .به سمتش رفتم و گفتم: _سلام خان بابا .الان که میبینید من انقدر خوشبختم چه حسی دارید؟هااان؟ -چی شده ؟این سر و صدا واسه چیه؟خونه رو گذاشتی رو سرت؟ _میخوایید بدونید چی شده؟پس بهتره با چشمای خودتون ببینید. آستین های لباسم و چادرم را دادم بالا,دستانم که هنوز کبودیش معلوم بود را جلو صورت خان بابا گرفتم و گفتم: _ببین خان بابا.این وضع دستامه .میبینید گل پسرتون چه بلایی به سرم آورده,جای سالم تو کل بدنم نگذاشته .روز بعد تولدش با کمربند افتاد به جونم و تا تونست منو زد.شما اون لحظه که مثل یک حیوون افتاده بود به جونم کجا بودید. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ به سمت خاله رفتم و گفتم: _یک هفته تو خونه افتاده بودم ,شما که ادعا میکنید نگرانم بودید کجابودید؟اومدید ببینید ثمین مرده یانه؟هان؟یک هفته زجر کشیدم ولی هیچ کدومتون به دادم نرسیدید خاله در حالی که اشک میریخت گفت: _وقتی جوابمو ندادی به رامین زنگ زدم ,گفت رفتید مسافرت,گفت حالتون خوبه. مثل دیوانه ها به دورخودم میچرخیدم و میگفتم: _اره راست گفته من تموم هفته رو با قرص مسکن تو خواب و بیداری بودم و بهم کلی خوش گذشت. به سمت خان بابا رفتم و اطرافش چرخیدم و گفتم: _میبینی خان بابا با لقمه ای که تو واسم گرفتی و به اجبار به خوردم دادی چقدر خوشبختم,همسرم تموم این هفته رو با یک زن دیگه گذرونده و خوش بوده حتی اونم یک لحظه نیومد ببینه آدمی رو که در حد مرگ زده ,زنده است یا مرده و بوی تعفنش همه جا رو برداشته.البته گله ای ندارم چون خودش گفت اگه منو بکشه هم کسی نمیفهمه چون نه پدر دارم و نه مادر,حق با رامینه من فقط یک بچه یتیمم که هربلایی سرم بیاره هم کسی ککش نمیگزه. به سمت خاله رفتم و گفتم: _خاله فقط بگو چرا منو بدبخت کردید؟غریبه که نبودم ,خواهرزاده ات بودم چرا بدبختم کردید؟خاله شما که میدونستی من چادریم,معتقدم,نمازمیخونم ایمانم برام همیشه تو اولویته ,چرا منو واسه پسرت که شبانه روز خودشو با مشروب خفه میکنه و هزارجور رابطه کثیف داره ,لقمه گرفتید,چرا بدبختم کردید.چطوری روتون میشد به چشمای خواهرتون نگاه کنید وقتی زندگی دخترش رو فدای پسر خودتون کردید؟چرا جوابمو نمیدید؟شما که هدفتون این بود که پسرتون رو سربه راه کنید میرفتید از غریبه واسش زن میگرفتی چرا خواهرزاده اتون رو فدا کردید. _شرمندتم خاله ,رامین تهدیدمون کرد که اگه تو رو واسش خواستگاری نکنیم ,خودشو میکشه.قسم خورد کارای بدشو بزاره کنار .گفت تو زندگیش فقط تو رو کم داره .خان بابا شاهده که رامین فقط تو رو میخواست .عاشقت بود ثمین در حالی که اشک میریختم به سمت خان بابا رفتم و گفتم: _خان بابا رامین راست گفته .منو تو زندگیش کم داشته البته نه!منو نه!اون ثروت لعنتی که شما میخواستید به من بدید رو کم داشت .میفهمید شما منو بدبخت کردید .باعث شدید خانوادمو ازدست بدم.من قبل اومدن رامین یه دختر خوشبخت بودم چون نامزدی داشتم که مثل اب زلال و پاک بود.کسی که بیش از تصور شما منو دوست داشت کسی که دیوانه واردوستش داشتم.وقتی دید بهش میگم راه نجات خانواده ام ازدواج من با پسرخالمه.دلش شکست ولی گفت خوشبخت بشم .شما باعث شدید مردی رو که عاشقش بودم ازدست بدم .اگه میذاشتید منم مثل مادرم خودم انتخاب کنم الان خوشبختترین زن دنیا بودم. شما با خودخواهیاتون قاتل مادرم هستید.رامین بخاطر ارث و میراث شما با من ازدواج کرد .وقتی شب تولدش فهمید ارثش رو دارید بهش میدید و قراره ارث منو هم بدید ازاین رو به اون رو شد ذات واقعی خودشو همون شب نشون داد.ولی شما ندیدید .یکبار نرفتید بهش بگید پسرم چرا هربار بایک دختر میرقصی. نمیبخشمتون خان بابا ,شما باعث بدبختی من شدید.رامین راضی کنید طلاقم بده ,التماستون میکنم . شما رو به روح مامانم قسم میدم ارثیه منو بدید به رامین و فقط بخوایید که طلاقم بده. خاله به سمتم امد و گفت: _معلوم هست چی میگی؟رامین عاشقته,الان عصبانی بوده یک غلطی کرده چند روزی که بگذره پشیمون میشه و به غلط کردن میفته اون بدون تو میمیره. -بسه خاله .هنوز هم بفکر پسرتی.رامین پسر تو ,تو چشمای خودم زل زد و گفت من یه دختر دهاتیم که فقط بخاطر ارثی که خان بابا قراربوده به نامم کنه باهام ازدواج کرده.امروز یکی زنگ زده به خونه من و میگه گورمو گم کنم از زندگی اون و رامین و بچه اشون.میفهمی خاله بچه اشون.بعد شما میگی عاشقمه!!!منو نخندون خاله,پسرت منو تا حد مرگ زده بعد شباش رو پیش یک دختر دیگه گذرونده اون وقت شمامیگید عاشقمه.اون زن ,نوه شما رو تو خودش پرورش میده بعد میگید رامین دوسم داره.از کی تا حالا این کارا نشونه عشقه.ببین خاله درسته بی کس و کارم ولی نمیزارم بیشتر از این زجرم بدید .شده ناپدید بشم خودمو گم و گور میکنم ولی دیگه با رامین زندگی نمیکنم. کیفمو از روی زمین برداشتم .چادرم را روی سرم مرتب کردم ,به سمت خان بابا رفتم و زل زدم تو صورتش و گفتم: _خان بابا چرا نگام نمیکنی؟سرتو با افتخار بگیر بالا چون تونستی انتقام بابام رو از من بگیری.حالا میتونی خوش حال باشی.خان بابا تو چشمام نگاه کن ,دیگه هیچ حسی بهت ندارم جز تنفر .متنفرم ازتون.حلالتون نمیکنم اگه رامین تا اخرهفته منو بدون دعوا و کتک کاری طلاق نده. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_نهم بعد از همۀ این جریان ها، خانه نشین می شوم. هوای خانه تنها هوای پاکی است که حال
فکر نمی کردم جواد با رفتن فرید اینطور لت و پار بشود. همه حالشان خوب شده بود و فقط همان یکی دو روز اول خراب بودند، اما جواد رفته بود توی خودش. موقع تشییع بهت زده فقط تابوت را نگاه کرد. نماز هم که خواستند به جنازه بخوانند، پوزخند زنان عقب ایستاد و نخواند. هرچه هم لا اله الا الله گفتند، جواد هیچ نگفت. قبل از ماشین نعشکش هم خودش را رساند بالای قبر و چند دقیقه ای مات قبر و چالی اش بود. همۀ ماها بَد ترسیده بودیم. راستش فرید خیلی فول تیپ بود. فول خوراک، فول هیکل. دلبری اش از نر و ماده، مخصوص خودش بود. حال شکالت پیچ، کرده بودند توی یک پارچۀ ارزان قیمت سفید و چپاندند توی یک چاله. من که اول و آخر دنیا برایم صفر شد. از وقتی که دیدم روی دهان و توی دماغش پنبه گذاشته اند، تمام معده ام به هم ریخت و خورده نخورده نهار ظهر را پشت درختچه ای بالا آوردم. علیرضا گفت: - با یک اعتقاد زندگی کرد، با یک اعتقاد دیگه دفنش کردن. چند چنده دنیا؟ دست کیه؟ چه خبره؟ جواد وقتی سنگ های سنگین را گذاشتند و خاک ریختند دیگر نماند. رفت.نبود. تا چند روز هیچ جا نبود. اینستا هم آن نمی شد و پیام ها تیک نمی خورد. مادرش شاکی بود، مدرسه نمی رفت... قرار گذاشتیم جواد را از این حال دربیاوریم. یک هماهنگی کردیم و در خانۀ خالی سرش خراب شدیم. تعجب نکرد، اما تحویلمان هم نگرفت. آرشام تیز شده بود روی حس های جواد. صدای موسیقی را که بلند کرد با اشاره اش جواد را هم کشیدیم وسط. همیشه خوب می رقصید، اما این بار آرشام عروسک گردانی می کرد انگار. بالا پایین چپ راست. مثل سنگ سخت شده بود و هیچ نشان نمی داد، رنگش هم سفید شده بود و چشمانش سرخ که یکهو فرو ریخت. اگر آرشام زیر بغلش را نگرفته بود، سرش به کنار میز می خورد. توی بیمارستان موبایل جواد دست من بود که زنگ خورد. به جای اسم و فامیل، کلمۀ "هست" افتاد. فکر کردم شاید اسم هستی را مخفف نوشته. جواب که دادم صدای مردانه ای سلام کرد و سراغ جواد را گرفت. "مهدوی" بود. گفتم بیمارستانیم. باور نمی کردم بیاید. به ساعتی نکشیده آمد و اول باهمه مان دست داد و بعد رفت کنار جواد که بیهوش بود. انگشتانش موهای جواد را خیلی نرم نوازش کرد. از ما نپرسید چی شد؟ چرا شد؟ فقط دست از سر موها و صورت و دستان جواد برنمی داشت. حضورش مثل یک نسیم بود که به تن عرق کرده بوزد! نمی دانستیم چه بگوییم. دلم یک آرامشی گرفت، فقط همه اش میترسیدم که... آرشام گفت: - چیزی نخورده خیالتون راحت! لب گزیدم از این چِرت آرشام. اما مهدوی حتی سرش را هم بالا نیاورد. به کار خودش مشغول بود. آرشام دوباره با طعنه گفت: - خونشون بوده، جایی خلاف نکرده! باز هم مهدوی عکس العملش به ما نبود. سرش را خم کرد کنار گوش جواد و نشنیدم چه گفت. انقدر ماند تا مادر جواد آمد. هراسان بود و شالش افتاده بود و آرایشش هم پخش از گریه. عقب کشید مهدوی و حرفی نزد. چند لحظه بعد جواد چشم باز کرد. مهدوی پیشانی جواد را بوسید و میان سر و صدای مادر و پدر و خواهر جواد ترجیح داد برود. بعد از این اتفاق، جواد هر روز یک حرفی داشت از مهدوی بزند... بچه ها نسبت به وجود و کارهایش آلرژی گرفته بودند. اما نمی شد بگذرند از سؤالشان که " از برگزیدۀ قوم " چه خبر؟ بعد بچه ها سناریومی نوشتند؛ - "مهدوی هم چون موسای کلیم است که در میان قومش متحیر مانده است. حال که از آسمان بر آنان مائده ای چون غذای بهشتی فرود می آید غُر می زنند که ما را مائده ای زمینی ده! بعد هم بچه ها هرچه دستشان بود را بالا میگرفتند که "از اینا از اینا" ، ومی خوردند. - "عیسی از قومش پرسید اگر من برای شمایان معجزۀ الهی بیاورم شما آدم می شوید؟ همگان تایید کردند و تصدیق. چون غذا از آسمان فرود آمد. هیچی دیگه نشد که پا حرفشون بایستند." جواد تا قبل از این اتفاق ها، همیشه با این مدل سناریوهای مسخره بچه ها همراهی می کرد. یکبار حتی گفت: - خدائیش این همه کله گنده، این همه معجزه دیدند، بازم حرف خدا رو گوش نمیدن، اون وقت به مای جوون میگن: خفه شو ! گوش کن! یکبار همین را به مهدوی گفته بود. مهدوی خندیده بود و سر به تایید تکان داده بود. جواد که اصرار کرده بود، مهدوی جواب داد: - کی میگه اونا گنده بودن؟ مگه گنده بودن به مدرکه. اونی حالیشه و باشعوره که ضعف و تنهایی و نیاز خودش رو و قدرت و حضور و محبت خالق رو می بینه! اونا باد کردۀ آمپولی ان!!! . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
حالا من در اوج این بدبختی هایی که یکباره به گروه خورده بود، با کارهای علیرضا درگیر شده بودم. پناهگاهم شده بود خانه و گوشۀ دنج اتاقم. خوبیش این بود که اهالی سرزنشم نمی کردند و پدر این روزهای خرابی حالِ من بیشتر خانه می آمد. گاهی هم شبها صدایم می زد که برویم قدم بزنیم. حرف برای گفتن زیاد داشتم اما ... بعدها خیلی به خودم فحش دادم که چرا نگفتم و گذاشتم برای بعد از صحنۀ جنایت. تازه آن وقت بود که پدر برای یک هفته حاضر نشد حتی جواب سلامم را بدهد... ایستادم کنار دیوار. گوشه ای که دیده نشوم. من ببینم و آنها نبینند. علیرضا و سه تا از دوستانش هستند. هم محله ای هستند. توی جوب همین محله به دنیا آمده اند، توی جوب همین محله بازی کردند، توی جوب همین محله درس خواندند و حالا هر چهارتایشان کنار جوب نشسته اند و دارند حرف مفت می زنند. صدایشان را نمی شنوم. کم کم، اول صدای دوستان علیرضا بلند می شود و بعد هم خود علیرضا. به ضرب از جا در می رود و دو تا لگد حوالۀ یکی شان می کند و پا می کشد سمت خانه شان. نمی روم و می مانم. هر سه فحش های شدید ناجالبی حوالۀ علیرضا می کنند و او هم یکی دو تا را جواب می دهد و... صدای تهدیدشان که بلند می شود علیرضا دیگر برنمی گردد. اکیپ اینها مثل اکیپ ما نبود. علیرضا در هر دو اکیپ است.اکیپ ما زیادی شاد می زد. ما خودمان برای خودمان برنامه می ریختیم. کسی نباید ما را مدیریت می کرد. فرید همیشه می گفت خدا هم نمی تواند دستکاری کند روند ما را و بقیه با تکان دادن سر حرفش را تایید می کردند. فرید خودش حس خدایی داشت. هوس می کرد بخرد، بخورد، بخوابد، بخندد، بشورد و آویزان کند، بمالد همۀ دنیا را به هم. انجام می داد دیگر. مثال چه کسی می خواست جلوی همه را بگیرد؟ قد و هیکل و زیبایی جواد، با همۀ چیزهای منحصر به فردش برای ما بتش کرده بود. پول و پلۀ زیاد، آزادی خداگونه و کار و... این حس را بیشتر کرده بود. دلش می خواست، انجام می داد. تا... فرید مُرد. انگار یک خدا مرده بود. این، جواد را به هم ریخت. شایداگر فرید سرطان گرفته بود و کم کم جان می کند، اینطور به هم نمی ریخت جواد. خب خداها هم باید بمیرند دیگر. هضم می شد به مرور. اما یکهو، دسته جمعی، بالای قبر فرید... تصویر وحشتناکی بود. جواد خدایی اش به هم خورد. البته رفت پیش مهدوی و نمی دانم چه گفت و چه شنید که بعدها مهدوی برایش شد مثلِ خدا. شبیه خدا. منتهی این خدا با آن خدا فرق اساسی داشت. جمع ما دیگر نمی توانست برایش جوک بگوید. البته یک دو سه، چند باری هم رفتیم سراغ مهدوی. همه یک حالی بودیم مخصوصا آرشام که بعد از این رفت و آمدهای با مهدوی و بعد از دو دره کردن میترا بد و بدتر قاطی کرد. آرشام در حال وهوای خودش بود. خوشتیپ اکیپمان بود. هر وعده بیرون آمدنش مساوی می شد با دو ساعت مقابل آیینه ایستادن. اتوی مو بود که می سوخت. شرکت های خارجی اختصاصی با تحویل درب منزل انواع و اقسام وسایل آرایشی، بهداشتی، توالتی در خدمت خانوادۀ آرشام بودند... مادر آرشام هم مثل مادر جواد دوتا لب داشت، یک کیلو مو، دو سه تا جعبه لوازم آرایش. البته بچه ها بیشتر می گفتند: - شش تا کفش، دو تا بوت، بیست تا ساپورت، سیصد و اندی شال، چهارصد رنگ لاک، گوشی یکی، جلدش سه گونی... و یک گروه صد نفرۀ دوستان مدرسه و کودکی و خردسالی و رحِم مادر که تازه بعد از چند سال همدیگر را در مجازی پیدا کرده بودند و عکس آش و ماست تزیین شده و گل و زردک و تنبرک را می فرستادند و هزار قربان صدقه پشتش و قرارهای پارک و خرید که دوتا هم وسطش موسسۀ خیریه بروند که حس مفید بودن و تعریف از فداکاری کردنشان زنده بماند. دیگر وقتی نمی ماند برای بچه هایشان مادری کنند. یا اصلا بچه دار شوند که حس مادریشان بگیرند. مادر پدرهای امروز بچه را یک هلو تصور می کنند که لپ قرمزش قابلیت بوس کششی دارد و کلی لباس و عروسک و... اما هیچ چیز محبت و توجه مادر نمی شود که آرشام داشت؛ منتهی از نوع جسمی اش را. دیگر خودش هم می دانست از خانه که بیرون می آید باید رد رژ لب مادر و خواهرش را از صورتش پاک کند. جای بوسه بود، جای فهم نیاز فکری و روحی آرشام نبود. دارم خزعبلات می نویسم؛ خودم هم می دانم. حال خرابی دارم من. این شب ها همه اش در صفحات و فضاهایی هستم که هیچ وقت فکر نمی کردم باشد. یک دنیای دیگر از بشر و مدل زندگی اش. کاش ندیده بودم. سرم شده است پر از سؤال و شبهه و تردید و ترس. می خواستم بفهمم علیرضا عضو کدام گروه زیرزمینی شده است که خودم هم... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
باید غیر از خودم، عقل کس دیگری را هم به میان گود می کشیدم. همیشه فکر می کردم که عقل کل هستم و همۀ اطرافیان باید یک دور بیایند برایشان کلاس بگذارم. هنوز هم همین حس را دوست دارم داشته باشم، اما نمی شود. به خدا که دیگر نمی کشم. قاطی کرده ام در حد لالیگا. پدر هست اما بروم چه بگویم؟ به مادر هم که نمی توانم بگویم. همیشه مقابلشان خودم را کاردان نشان داده ام و نگذاشته ام دخالت کنند حالا بروم بگویم یک چاه پیدا شده وسط زندگیم که بویش دارد خفه ام می کند. نه، غرورم همۀ دارایی ام است باید هم حفظ شود. بین همه فقط یکی هست که قطعا مهدوی است. تنها کسی که من با خیال خودم دلم نخواسته که ببینمش. بدی ندیدم اما پیش خودم بده اش کرده ام. می روم کنار دفتر و نگاهش می کنم. دور میزش دوسه تا از بچه ها هوارند. همیشه همین است، دورش شلوغ است. همه تیپ با همه فکر و اندیشه ای کنارش راحتند. چون خودش راحت زندگی می کند. به همه هم راحت می گیرد. غالبا معلم ها می خواهند بچه ها را شبیه خودشان بار بیاورند. انگار که ما شخصیت و استعداد و توانمندی خاص خودمان را نداریم، تمام تلاششان را می کنند که خاک ما را در قالبی که خودشان درست کرده اند بریزند و مجسمۀ ما را تراشیده شده مقابلشان بگذارند و هر بار که نگاهش می کنند بادی به غبغب بیندازند. این کار بزرگترهای ما جوان هاست. بشویم مقلد بی فکر. همین هم هست که ما را سر لج می اندازد. نمیخواهم نه شبیه پدرم بشوم نه شبیه آن که مادرم می خواهد. مهدوی اما ما را شبیه خودمان می پذیرفت و شخصیت ما زیر پایش نبود که هیچ؛ با همین شخصیت ما روبرو می شد و تحویل می گرفت. من عاشق همینش بودم؛ هیچ نداشت درظاهر، اما توانسته بود جواد را بعد از نابود شدن فرید، روی پا بلند کند. هیچ چیز نداشت اما آرشامِ اخلاق مرغی را آرام کرده بود. حال خراب من را چه؟ دردسر بزرگ علیرضا را چه؟ عکس ها را دارم نگاه میکنم. پسری که سه جای گوشش را سوراخ کرده و حلقه های درشتی آویز کرده است. دختری که تمام دستش را تیغ انداخته و اسم های بیخاصیت را حک کرده است. صحنه ای که دارند یک دختر باکره را سالخی می کنند. صحنه ای که دارند خون او را می خورند.صحنه ای که... کنسرتی که تند و حجیم بود و وحشیانه. آن چوبدار مقابل موسیقی زن های سیاه پوش، شور می گیرد، حرکاتش تند می شود، انقدر که از خود بیخود می شود. مست شده انگار. جمعیت، حرکات و جیغ و فریادشان در اختیار خودشان نیست. تصاویر تند و درهم شده است. حال هیچ کس سر جایش نیست و وحشی شده اند. چوبدار دیوانه و یکهو سر گربه ای را می کند و گردنش را به دهان می گیرد و خون گربه را مک می زند. تمام دل و روده ام در هم می پیچد، عق می زنم و سر خم می کنم رویدسطل زبالۀ کنار میزم. دوباره که سر بالا می آورم دارد مدفوع گربه را می خورد. در لبتاب را محکم می بندم و تف می کنم. سرما در تمام وجودم می پیچد. از صندلی پایین می کشم و روی سطل زباله، دوباره عق می زنم. سر به دیوار می گذارم و چشم می بندم تا فکر کنم که هیچ چیز نبوده و نیست، اما تازه تمام تصاویر زنده می شوند و راه می گیرند رژه وار در اتاق به دور زدن. چشم باز می کنم تا فریاد نزنم و همه جا را به هم نریزم، اما نمی شود. تصاویر با هم می شوند ابتدا و انتهای داستان بلندی که می دانم توهم ذهن است و سوهان این روزها. و کاش تمام شود. کاش ندیده بودم. حالم خراب تر از آن است که بشود تعریفش کرد. از ظهر تا الان که دوازده شب است کز کرده ام این گوشۀ اتاق و... پسرها اگر غلط اضافه می کنند، چون کنار بی عقلیشان یک کمی نترسی هست. اما دخترها که اینطوری بی رحمانه تن و بدن ظریفشان را خط و خش می اندازند چی؟ ادای ما را درمی آوردند که چه بشود؟ مثلا ما پسرها چه چیزی بیشتر داریم؟ بشوند مثل ما که چه غلطی بکنند؟ اگر روزی ملیحه، وای ملیحه. خودم ملیحه را می کشم اگر بخواهد چنین غلط هایی بکند. چه خوب است که هنوز بزرگ نشده. بهتر که همین سیزده ساله بماند. جامعه برایش هیچ حرفی ندارد. نکند دوستانش، نه از من عاقل تر است. من سراغ خیلی از کارها رفته ام که چشم های مادر را نگران کرده و ابروی پدر را در هم. اما... بارها و بارها صحنه ها را می بینم و نوشته هایشان را می خوانم. متن کنسرت ها و موسیقی ها همه اش از سیاهی و تاریکی و خودکشی می گوید. همه اش از له کردن و تجاوز به زنها، از خشونت. حالم خوب نیست. موبایل را برمی دارم تا برای جوادی، آرشامی... کاش مهدوی... مادرم هست. از اتاقم بیرون می زنم. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💓🍃 🍃 [👌]زندگے مشترڪ یڪ مهارت است و مانند هر مهارت دیگرے نیازمند یادگیرے است. []در این باره باید خیلے دقت ڪرد به هر ڪتاب، سایت‌ نمیشود اعتماد ڪرد. [🎮]در هر مرحله و در هر مشڪلے به یاد داشته باشید زندگے مشترڪ، بازے نیست ڪه یڪ برنده و یڪ بازنده داشته باشد... [☺️]در زندگے مشترڪ یا هر دو نفر مے‌برند یا هر دو نفر مے‌بازند... مهارت زندگے داریم؟🙊 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
﴾﷽﴿ #چادرانه #حجاب خـــــدایا ... ما براے تو تیپ زده ایم ... بگذار نپسندنمان ... ما را چه بہ نگاه غیر؟ همین کہ بنده خوشتیپ توئیم ما را بس ❣️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️