💚🍃💚
🍃دورها را زدهام هیچ ڪجا جز درِ تو
وطني امن برايِ مـنِ #آلـوده نبود🍃
#خدایِ_مَن 💔
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺
و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹
رپلای به معرفی فعالیت کانال برای آشنایی اعضای جدیدمون
از اینکه ما رو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم 🌼❤️💐
طاعات و عباداتتون قبول ان شاءالله و التماس دعا ✨💐🌸
سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان عج #صلوات
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_چهل_یکم
بعد از اتمام آخرین کلاس مهدا به محمدحسین گفت : میرم دنبال حسنا ، به مرصاد و امیرحسین سپردم بیان دنبالمون برای ختم ، شما تشریف ببرید .
ـ باشه ممنون بابت جزوه ها
ـ خواهش میکنم ، سلام برسونین . روز خوش .
ـ حتما شما هم همین طور ، یاعلی .
مهدا بعد از پیدا کردن حسنا به فاطمه زنگ زد تا با او هماهنگ کند ، فاطمه گفت مرصاد دنبالش رفته و در راه دانشگاه هستند .
ـ فاطمه بود ، میگه داره با بچه ها میاد
ـ اوکی ، مهی بریم یه چیزی بزنیم ؟
ـ باشه بریم ، ضمنا ...
ـ مهدا هستی میدونم
ـ بچه پرو
ـ لطف داری ، مهدا چی میخوری ؟
ـ کیک و نسکافه .
ـ اوه اوه ، حاج خانوماااا
یک از همکلاسی های حسنا ، دوست همان پسری که قرار بود برای ختم خواهرش بروند بدون اجازه سر میز آنها نشست و گفت :
ـ جواب سلام واجبه ها ، میدونین که خواهرا !
مهدا : سلام نکردین
ـ وَاووو بلی بلی ، سلام عرض شد ، احوال بانو ؟
ـ سلام
ـ احوال پرسی کردم دور از ادب نیست ؟!
ـ قابل جواب دادن نیستین ...
ـ خیلی دور بر میداری امل جان ، چی فک کردی ؟! از اینکه هیچ پسری محل سگ بهت نمیدن مشکلی نداری ؟!
مهدا پوزخندی زد و بی توجه به او به حسنا گفت : زنگ بزن ببین امیرحسین نیومد
پسر مزاحم رو به مهدا گفت : قیافه هم نداری ، من میدونم همه ی این اخلاق سگی هات برا اینکه یکی نگات کنه داری چراغ سبز میدی ولی کسی آدم حسابت نمیکنه !
+ بهتره گند تر از دهنت حرف نزنی دوزاری !
ـ تو کی باشی ؟!
مهدا از حضور فرد مقابلش نگران به او نگاه کرد میدانست میتواند دعوایی شود که به نفع هیچ کس نیست .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_چهل_دوم
ـ بهتره بری پی کارت !
+ نخوام برم ؟ ببین این قضیه هیچ ربطی به تو نداره ! مزاحم نشو
ـ الان باید بری سر ختم عشقت باشی اومدی چش چرونی کثافت ؟
+ تو چی ؟ تو که ادعای عاشقیت زمین و آسمونو گرفته بود اینجا چیکار میکنی ؟ عاشق پولش بودی نه خودش وقتی مرد فراموش شد پس ببند گاله اتو ، اصلا بهتر که سَقَط شد ، دیگی که برا من نمیجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه اون دختره .... اگه فهم داشت منو قبول میکرد نمی رفت دنبال اون ریشوی ...
ـ بسه حالمو بهم زدی ، قبلا بهت گفتم دور مهدا خط بکش ! نگفتم ؟!
+ چیه نکنه میخوای این چندشو بگیریش ؟!
با شنیدین این حرف مشت محکمی به صورتش خواباند .
ـ اینو زدم تا حرف دهن نجستو بفهمی ...
پسرک مزاحم دستی به بینی پر از خونش کشید و گفت : خفه شو عوضی !تو بخاطر این کلاغ زشت منو زدی ؟!
ـ آره بازم زر بزنی بدتر میخوری
پسر به سمتش هجوم برد که همه شروع به جیغ و داد کردند و این وسط فقط یک نفر نسبت به این اتفافات بی تفاوت بود ، ثمین ناجی .
حسنا : ولش کن وحشی وای خداا ، یکی بیاد اینا رو جدا کنه
مهدا هر چه میخواست با گفت و گو آنها را متقاعد کند ، نتوانست و هیچ کس نمیخواست و نمی توانست آنها را جدا کند .
مهدا میدانست ساکت بماند دو پسر مقابلش همدیگر را سالم نمیگذارند .
کلاه سویشرتش را گرفت و با تمام توان بسمت خودش کشید ، می توانست هر دو را بزند او یک نظامی بود اما این قضیه را هیچ کس نمیدانست پس طوری وانمود کرد که این کار برایش خیلی زحمت داشته و با او خودش هم روی زمین نشست و با خشم گفت :
بسه آقای با غیرت میخواید بکشینش یا خودتونو به کشتن بدین ؟!
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_چهل_سوم
قبل از اینکه حراست سر برسد پسر مزاحم با صورتی کبود از مشت های امیر فرار کرد میدانست کارش گیر است و اگر بخواهد بماند بازنده خواهد بود .
مهدا همراه امیر به بهداری دانشگاه رفت ، مسئول بهداری به مرخصی زایمان رفته بود و فرد کمکیش هم سر کلاس بود ، برای همین مهدا مجبور شد کار های اولیه را انجام دهد ، سویشرت امیر که چاک چاک شده بود را به حسنا داد و گفت : حسنا جان ، ببین میتونی استاد حسینی رو پیدا کنی ، فک کنم دستشون شکسته میترسم صدمه بزنم بهشون
ـ باشه الان میام
سری تکان داد و روی صندلی کنار در نشست و رو به امیر گفت : آقای رسولی ؟
خیلی دلش میخواست این صدا فقط او را امیر صدا کند ولی به خودش قول داده بود دلش را از این دختر پاک کند به خودش قول داده بود بیش از این درگیر این حجم از انسانیت او نشود و او را خوشبخت بخواهد مثل خواهری که ...
ـ آقای رسولی ؟
از افکارش دست کشید و سرش را پایین انداخت تا بیش از این درگیر چشم های زلال فرد رو به رویش نشود .
ـ بله
ـ حالتون خوبه ؟ دستتون خیلی درد داره ؟ اگه تحمل ندارید میخواین بریم درمانگاه تا ...
ـ نه لازم نیست من خوبم ، منتظر میمونم استاد بیان
ـ لازم نبود چنین بلایی سر خودتون بیارین ! میتونستم مهارش کنم
ـ نقشه ثمینه ...
ـ قضاوت عجو...
ـ نقشه ثمینه ، مطمئنم . قضاوت نمیکنم الانم به هیچ کس حرفی نمیزنم تا زمانی که کسی پشتت... پشتتون حرف اضافه نزده
ـ آقای رسولی خواهش میکنم در این مسئله دیگه ورود نکنین ، من نمیتونم اجازه بدم کسی بخاطر من آسیب ببینه
ـ من بخاطر شما این کارو نکردم ... بخاطر خودم بود ... بخاطر دنیای که بهم نشون دادی..ید .... بخاطر غیرتی که احیا شده ..... بخاطر دِینی که بهتون دارم
خواست بگوید حسی که بهتون دارم اما مهدا داروی لحظه های تبدارش را برای خودش قدغن کرده بود اصلا خودش را لایق او نمی دانست ... از طرفی داغ هیوا چنان قلبش را سوزانده بود که نمیخواست درگیر کسی شود که بی نهایت شبیه محبوب از دست رفته اش بود ... در های قلبش را چنان محکم بسته بود که مهدا هیچ گاه نتواند به قلبش وارد شود ...
ـ الانم نیازی به عذاب وجدان نیست ، بقول خودتون هر کس اختیار داره و تصمیمی که میگیره به خودش ربط داره
ـ اما نه زمانی که محرکی وجود داشته باشه و علتی برای ایجاد ...
ـ نه اگه این مسئله اینجا هم پیش نیومده بود جای دیگه امکان رخ دادش بود از تقدیر نمیشه فرار کرد
ـ منـ...
در اتاق نیمه باز کامل باز شد و مهراد به همراه حسنا وارد شدند . مهراد بعد از سوالات و معاینه گفت دست امیر از شکسته و باید گچ بگیرد .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🥀🍃🥀🍃
🍃🥀🍃
🥀🍃
#رمان_عاشقانه_مذهبی_آنلاین 😍
#محافظ_عاشق_من 🥀
✍نویسنده: ف. میم
"هانا" دختری که بدون محدودیت زندگی میکنه و اعتقادی به دین و ...نداره بخاطر یه پارتی با دختری جوان به نام "مهدا" آشنا میشه ..
مهدا همه جوره بهش کمک میکنه ، تا اینکه هانا تصمیم میگیره برای جبران ، داستان جذاب و هیجانی زندگی مهدا رو بنویسه ....
↪️ ریپلای به قسمت اول 👇
eitaa.com/romankademazhabi/19926
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 10.mp3
3.33M
🎙#قسمت_دهم
📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃
📕رمان زیبا و جذاب صوتی🎶 ؛ "یادت باشد..."
🖋به روایت : همسرشهیدحمید سیاهکالی♥️
📕 این کتاب زندگی عاشقانه💞 شهید مدافع حرم ، #حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 دومین شهید مدافع حرم استان #قزوین است.
🌹شهید سیاهکالیمرادی، در #پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در #پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در #پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در #پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید.🥀
👌(برگرفته ازکتاب موردتحسین رهبرانقلاب)
🌱ریپلای به #قسمت_اول ↪️
eitaa.com/romankademazhabi/20361
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺
و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹
رپلای به معرفی فعالیت کانال برای آشنایی اعضای جدیدمون
از اینکه ما رو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم 🌼❤️💐
طاعات و عباداتتون قبول ان شاءالله و التماس دعا ✨💐🌸
سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان عج #صلوات
🌏 تقویم همسران🌍
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی ، اسلامی)
@taghvimehmsaran
✴️ سه شنبه 👈16 اردیبهشت 1399
👈11 رمضان 1441👈5 می 2020
🕌مناسبت های دینی و اسلامی.
❇️روز خوبی است برای:
✅زراعت و امور کشاورزی.
✅بنایی و شروع خشت بنا نهادن.
✅و شروع به کسب و کار خوب است.
👶مناسب زایمان و نوزاد هر گز فقیر نگردد.ان شاءالله.
🤕بیمار امروز زود خوب می شود ان شاءالله.
✈️ مسافرت خوب است.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
✳️اغاز معالجه و درمان.
✳️فروش جواهرات.
✳️و عقد و مناکحت نیک است.
🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در ان کتاب مطالعه فرمایید.
👩❤️👨مباشرت و مجامعت.
امشب شب چهارشنبه مباشرت و عروسی مکروه است.
💇♀️💇♂️ اصلاح سر و صورت
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) خوب نیست غم و اندوه دارد.
💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز خوب نیست و موجب اختلال سر است.
✂️ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد .
👕👚دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید.
( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب چهار شنبه دیده شود طبق ایه 12 سوره مبارکه یوسف علیه السلام است...
ارسله معنا غدا یرتع و یلعب .....
و مفهوم ان این است که عزیزی یا چیز ارزشمندی از خواب بیننده دور افتد ولی عاقبت بخیر باشد. ان شاءالله. و شما مطلب خود را قیاس کنید.
❇️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد .
💠 روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸زندگیتون مهدوی و به امید پرورش نسلی مهدوی انشاءالله🌸
📚 منابع مطالب ما:
📔تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن:
025 377 47 297
0912 353 2816
0903 252 6300
📛📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_هفتاد_یکم _خب عزیزم
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هفتاد_دوم
همینکه واردباغ کوفتی شدیم دست وجیغابالا گرفت،آهنگ کرکننده ای پخش می شد،سرم درد گرفته بودولی بایدخودم وکنترل می کردم.
نفس عمیقی کشیدم و لبخندزورکی ای به اطرافیانم زدم.
همه یورش آوردن سمتم وشروع کردن به بوسیدن وتبریک گفتم.
عمه شهرزادم باکلی ذوق اومدسمتم ومحکم بغلم کردوبالهجه ی انگلیسی که پیداکرده بودگفت:
_تبریک میگم هالین جانم خوشبخت بشی عزیزم.
دهنم بازنمی شدچیزی بگم،استرس نقشه وناراحتی واسه این عروسیه مسخره باعث شده بودحالت تهوع بگیرم.
ازعمه جداشدم وبه لبخندی اکتفاکردم،دخترعمم آیسان که هفت سالش بودبه سمتم دویدوبغلم کردوگفت:
_تبریک میگم آجی.
لبخندمحزونی زدم وازخودم جداش کردم.
مادر سامی اومد سمتم و باچندشی بغلم کرد، صورتش وآوردسمتم،فکرکردم می خواد بوسم کنه ولی زیرگوشم گفت:
_به نفعته گندنزنی به این عروسی چون زندگیتون و سیاه می کنم.
ازحرص لبم می لرزید،با عصبانیت هلش دادم عقب وباکینه نگاهش کردم، پوزخندی زدورفت عقب.
سمیرابااون لباسای مسخرش اومدسمتم وبغلم کردوروهوا بوسم کرد.
به خانم جون که گوشه ای ایستاده بودوبابغض نگاهم می کردنگاه کردم،آخ که چقدربه آغوش گرمش نیاز داشتم.
بیخیال اطرافیانم شدم وبه سرعت سمت خانم جون رفتم ومحکم بغلش کردم.
خانم جون بابغض دم گوشم گفت:
خانم جون:الهی بمیرم برای قلب شکستت.
اشکم چکید،بابغض گفتم:
+قربونت بشم خدانکنه.
یکم توآغوشش موندم وآخربه زورمامان ازش جدا شدم.
باباسمتم اومدوباجدیت همیشگیش من ودرآغوش گرفت،من هیچ علائم حیاتی نشون ندادم.
وقتی همه بغل کردناتموم شد،باسامی به سمت جایگاه عروس ودامادرفتیم ونستیم.
سامی کنارم ایستاده بود،باطعنه گفتم:
+ممنون میشم راه تنفس بهم بدی.
باپررویی گفت:
سامی:نه میخوام به عجقم نزدیک باشم.
مردشورحرف زدنت وببرن جلف.
باحرص وخودم وکنارکشیدم طوری که دست نجسش دیگه بهم نخوره.
باتعجب اطراف ونگاه می کردم بلکه شایان وپیداکنم،موقع ورودمونم نبوداصلاندیدمش. دنیابه سمتم اومدوآروم گفت:
دنیا:چیزی نیازنداری؟
لبخندمحوی زدم وگفتم:
+نه،فقط یه سوال،شایان کجاست؟
دنیا:اوممم،نمیدونم فک...
اِاوناهاش!
سریع به سمتی که اشاره کردنگاه کردم، شایان اونجا بود،با یک کت وشلوارسرمه ای مرتب با یک پیراهن سفید.
شایان اومدپیشمون،اول به سمت من اومدوگفت:
شایان:تبریک میگم عزیزدلم.
خواستم بهش دستم بدم ولی اون چشمکی بهم زدومحکم بغلم کرد،الان که چی؟مثلا می خواست حرص سامی رو دربیاره؟خبرنداره اون بی بخار ترازاین چیزاست که بخواد بایک بغل حرص بخوره، از شایان جداشدم وبه سامی نگاه کردم، حدسم درست بود اصلابراش مهم نبودفقط داشت بااون چشمای هیزش دخترای مجلس ومی خورد، سیب زمینی پَشَنگ.
شایان طوری که سامی نبینه بادستش برای سامی حرکتی انجام دادیعنی اینکه خاک توسرت.
سامی به سمت شایان برگشت شایان خیلی جدی وخشک بهش دست دادوتبریک گفت.
سامی روکردبه من وگفت:
سامی:عزیزم من یه لحظه برم جایی زودبرمی گردم. بابی تفاوتی گفتم:
+برو
والامن ازخدامه تونباشی؛ ایش چندش.
سامی که رفت سریع به سمت شایان برگشتم و گفتم:
+شایان همه چیزمرتبه؟
شایان:آره ولی...
بانگرانی گفتم:
+ولی چی؟
شایان پوف کلافه ای کشید وگفت:
شایان:یکم کارمون باوجود ایناسخت شد.
با دستش به سمتی اشاره کرد،باتعجب نگاه کردم، خدای من!
اینهمه بادیگارجلوی در چیکارمی کنه؟من چرا موقع ورودمتوجه نشدم،ای بابا پس دنیاتو آرایشگاه منظورش ازمشکل اینابود،ای تف تو
این شانس.
شایان:نگران نباش من هواتودارم،گوشیت پیشته؟
+آره
شایان:خوبه یک پلان دیگه به نقشه اضافه شده، بهت اس میدم میگم الان سامی داره میاد.
سری تکون دادم وباشه ای گفتم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هفتاد_سوم
باصدای زنگ گوشیم سریع روشنش کردم، پیامی ازشایان بود:
شایان:پلان اضافه شده به نقشه اینه که من هرطرف رفتم باید بیای.
باتعجب نوشتم:
+همین؟
شایان:آره
یک ای موجی پوکربراش فرستادم ونوشتم:
+همچین گفتی پلان و این حرفاگفتم چه چیزخاصی اضافه شده.
وقتی هیچ پیامی ازش دریافت نکردم دوباره نوشتم:
+شایان کی شروع کنیم؟ من دیگه نمی تونم وجود این پسره روتحمل کنم.
شایان:الان شروع می کنیم.
+باشه پس سریع بروآهنگ ودرخواست بده.
شایان:باشه.
بابغض به اطراف نگاه کردم،چشمم خوردبه مامان وبابام.
تقصیرخودشون بود،خودشون این سرنوشت بدو برای من رقم زدن.
اشکم چکید،صدای دی جِی پیچیدتوگوشم:
_خب آهنگ درخواستی داریم،همه بیایدوسط،
همه ها،می خوام خوشحالی همتون وببینم.
همه اومدن وسط، چشمم خورد به خانم جون
که گوشه ای نشسته بود،سنگینیه نگاهم وحس کردبرگشت سمتم و نگاهم کرد،چونم ازبغض لرزید واشکام روان شد.
دنیاسریع اومدسمتم وگفت:
دنیا:بدوهالین،سریع این کتونیاروبپوش.
سریع دورازبقیه کتونیارو پوشیدم.
به شایان نگاه کردم،بهم علامت دادکه شروع کنم.
اشکام وپاک کردم ولبخند مصنوعی زدم ورفتم وسط وبین جمعیت وایستادم و شروع کردم به رقصیدن.
آروم آروم رفتم عقب،به شایان نگاه کردم سریع با
دستش علامت دادکه حرکت کنم وپشت سرش راه بیوفتم.
به دنیانگاه کردم به سمت بادیگاردامی رفت،دیگه کامل ازجمعیت جداشدم ونگاه آخرم وبه خانوادم انداختم وسریع پشت سرشایان راه افتادم. نگاه دوباره ای به بادیگاردا انداختم؛کاملامشخص بود دنیاداره سرگرمشون می کنه.
به شایان نزدیک ترشدم،شایان باناراحتی گفت:
شایان:هالین خوبی؟
بابغض گفتم:
+آره ازاین بهترنمیشم.
شایان بعدازمکثی گفت:
شایان:هالین هرطرف که من رفتم بیا،اگه بادیگاردا افتادن دنبالت من جلوتر ازاونادنبالت میدوم تا فکرکنن من افتادم دنبالت که بگیرمت،باشه؟
سری تکون دادم وبیشتربه شایان چسبیدم؛این باغ پشتی خیلی ترسناک بود، تاریک تاریک بود،شایان چراغ قوه گوشیش وروشن کردوگفت:
شایان:هالین عجله کن.
باشه ای گفتم وبه قدم هام سرعت بخشیدم.
صدای جیغ وفریادهاباعث شد دوتامون سر جامون خشکمون بزنه،باترس گفتم:
+فکرکنم فهمیدن.
شایان هلم دادبه سمت جلو وگفت:
شایان:هالین بدو،بدوالان میان دنبالت،عجله کن.
شروع کردم به دویدن،شایانم بافاصله ازمن می دوید.
صدای قدم های بیشتری و پشت سرم حس می کردم،پس افتادن دنبالم.
به قدم هام سرعت دادم،بالاخره رسیدم به درپشتی.
یاخدااین دربستس که،من الان چیکاربایدکنم؟
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هفتاد_چهارم
درش طوری بودکه کلی جای پاداشت می شداز دربالارفت ولی لباسم دردسرشده بود. داشتن بهم نزدیک می شدن شایان بااسترس نگاهم می کرد،من بایداین کارو انجام بدم،باید!
سریع پای راستم وگذاشتم روی یکی ازنرده هاوبایک دستم دامن لباسم وگرفتم و بادست دیگم یکی ازنرده هارو گرفتم وهمینطورادامه دادم.
به بالای دررسیدم،اون عوضیا هم رسیدن به در،دستشون ودرازکرده بودن که من وبگیرن.
شایانم برای حفظ ظاهرعربده می کشیدومی گفت:
شایان:هالین بیاپایین،خربازی درنیاربیاپایین.
بی توجه بهشون یک پام و گذاشتم روی نرده ها،همینکه اومدم یک پای دیگم وبزارم یکیشون پایین دامن لباسم وگرفت وکشید،بلندجیغ کشیدم،سعی داشتم ودامنم وازدستش خارج کنم،شایان واردعمل شدوبادیگاردرو هل دادوگفت:
شایان:چیکارمی کنی احمق؟میخوای بیوفته زمین؟
اون دوتاداشتن باهم بحث می کردن،ازفرصت استفاده کردم وپام وگذاشتم رونرده، یکیشون فهمیددارم چیکارمی کنم سریع به سمت دراومدتادروبازکنه.
قبل ازاینکه دروبازکنه پریدم پایین که باعث شدپام پیج بخوره،بلندجیغ کشیدم وروی زمین جمع شدم.
دربازشد،سایه ی کسی روم افتاد،سریع نگاه کردم دیدم همون مردس که دروبازکرد.
لبخندزدوخواست بگیرتم که باهمون دردی که داشتم محکم ضربه ای زدم به پاش که از دردجمع شد،ازفرصت استفاده کردم وسریع ازجام بلندشدم وشروع کردم به دویدن، شایان واون دوتاهم بازافتادن دنبالم،برگشتم وعقب ونگاه کردم،شایان پشت سرم بود وازاوناجلوزده بود.سرعتم وبیشترکردم تاسریع تر به محل قراربرسم.
بعدازکلی دویدن بالاخره 206آلبالویی رودیدم،با سرعت به سمت ماشین رفتم.
به ماشین رسیدم سریع دردبازکردم وبابدبختی نشستم.
راننده که انگارآماده باش بودسریع ماشین وروشن کرد،باسرعت نورحرکت می کرد،سرم وتکیه دادم به پشتیه صندلی وچشمام و بستم وبلندهق زدم.
چشمام وبازکردم وسریع به شیشه عقب نگاه کردم، شایان ایستاده بودونفس نفس می زد،برق اشک وراحت حس می کردم توچشماش،بلندتر زدم زیرگریه،دستم وگذاشتم روی صورتم وخم شدم وبلندگریه کردم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
#از_خانه_تا_خدا....
#درس چهل و ششم
👇
💎 " سلام کردن، انتقالِ آرامش "
🔹 مثلاً یکی از دستوراتِ اسلام به مؤمنین اینه که وقتی به همدیگه میرسن سلام کنن.✋😊
🚫 هیچ وقت نگفتن وقتی به همدیگه رسیدید، بسم الله الرحمن الرحیم بگید.
🔅 فرمودن بگید: سلام!
چرا؟
✅ چون سلام نشون دهنده آرامش و محبت هست.
💞 درسته که سلام به معنای سلامتی هست امّا یکی از معانیش هم "اظهارِ دوستی و محبت" هست.
✔️ همونطور که توی زیارت عاشورا میخونیم: اِنّی سِلم لِمَن سالَمَکُم....
یعنی من با دوستانِ شما دوست هستم.
🌺 در واقع، وقتی یه نفر به دیگری سلام میکنه میخواد اعلام کنه که باهاش دوست هست. 😊
آقا من با شما دوستما! سلام!😃✋
🌹 طبیعتاً کسی که سلام میکنه اوّلین چیزی که به طرفِ مقابل میده "آرامش" هست.
"انتقالِ محبّت و آرامش توی سلام کردن خیلی مهمه."
💖 در روایت میفرماید وقتی دو نفر با هم سلام میکنن و دست میدن، اونی که محبتش نسبت به دیگری بیشتره، بیشتر ثواب میبره....
👆👆👆💯
واقعاً چقدر دینِ ما به "آرامشِ انسانها" اهمیت میده....
چقدر براش مهمه که انسانها ذرّه ای آرامشِ همدیگه رو بهم نریزن....
🔴 یا گاهی وقتا دیده میشه که یه خانم و آقایی با هم دعواشون میشه، بعد اون آقا کاملاً سکوت میکنه مقابلِ همسرش.
🔹بهش میگی چرا هیچی نگفتی؟
میگه آخه این سکوتِ من براش از صد تا فحش بدتره! 😤
ای بابا این دیگه چجورشه؟ 😒
تو اصلاً فحش بدی خیلی بهتره!!!
🔺🔵🔸🔺
✅ ضمن اینکه سلام باید "خیلی آروم و قشنگ و بامهربانی" گفته بشه.
⭕️ خیلی مسخره هست که یه نفر با اَخم بگه سلام!
🚷 بعضیا با فحش دادن آرامشِ همسرشون رو بهم میریزن و بعضیا هم با سکوت!
✅ به هر جهت آدم باید سعی کنه آرامشِ کسی رو از بین نبره.
💢 کافیه که شما دو دقیقه سکوت کنی و به خاطر همین دو دقیقه، دلِ طرفِ مقابل یه ذره بلرزه....
خدا روزِ قیامت آتیشت میزنه! 🔥🔥
🌷 میفرماید: چرا دل بندۀ منو لرزوندی؟
چرا آرامشش رو خراب کردی؟؟
👌 حرف بزن، تحویل بگیر.
نذار کسی دلش ازت بلرزه.
✔️ نذار کسی "به خاطرِ تو" آرامشش بهم بخوره .....
✅🔹🔶➖💖🌹
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄