#حسین جانم✨♥️
عشق ❤️ استُ حسین❤️🙌
مدیون ڪسۍباش👌🏻
ڪہ مدیون حسین است🍃
دلخونِ ڪسۍباش
ڪہ دلخون حسین است😞
عشقۍ اگر از
جنس زمینۍ به سرت زد🌍
مجنونِ ڪسۍباش
ڪه مجنون حسـین است ...♥🕊
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_دهم نوبت به نوشید
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_یازدهم
مهتاب:خب؟چیکاربایدکنه؟
دنیا:بنال دیگه.
لبخندی زدم وگفتم:
+گوشیتوبردار
دنیاباتعجب گفت:
دنیا:گوشیمو؟
سری به نشونه ی تاییدتکون دادم.گوشیوبرداشت
+رمزش وبازکن.
رمزش وبازکرد.
+برومخاطبینت.
باتعجب نگاهم کرد که گفتم:
+برومخاطبین دیگه.
مهتاب مشتاق نگاه می کردبفهمه قراره چی بگم به دنیا.
دنیا:خب رفتم الان چیکارکنم؟
+بروروشماره شایان.
خواست چیزی بگه که سریع گفتم:
+کاری که گفتم وبکن.
پوف کلافه ای کشیدروشماره ی شایان کلیک کرد
دنیا:ادامه؟
+تماس وبزن.
باتعجب گفت:
دنیا:زنگ بزنم بهش که چی بشه؟
لبخندعمیقی زدم و گفتم:
+که بهش بگی دوستش داری.
مهتاب بلندزدزیرخنده وگفت:
مهتاب:فیلم هندیش کردیا.
به دنیاکه منگ نگاهم می کردگفتم:
+زنگ بزن دیگه عشقم
همچنان هنگ نگاهم می کرد،گفتم:
+بدو
باصدای آرومی گفت:
دنیا:چیکارکنم؟
باکلافگی گفتم:
+زنگ بزن بگودوستش داری.
اخمی کردوسریع گفت:
دنیا:برای چی بهش دروغ بگم؟ وقتی دوستش ندارم.
مهتاب خیلی بانمک زل زده بودبهم که چی میگم، خنده ی آرومی کردم وگفتم:
+اگه واقعابگی دوستش نداری درواقع داری به خودت دروغ میگی.
دنیاچیزی نگفت و سرش وانداخت پایین. بعداز چنددقیقه گفتم:
+دنیاجرات وانتخاب کردی پس بایدانجام بدی.
مشتی به بازوم زدو گفت:
دنیا:خیلی بدی.
خندیدم وگفتم:
+منم دوستت دارم.
دنیا:نمیخوام غرورم وبشکنم.
چیپسی تودهنم گذاشتم وگفتم:
+پس دوستش داری.
پوف کلافه ای کشیدوگفت:
دنیا:آره اصلادوستش دارم ولی نمیخوام غرورم و بشکونم.
بامهربونی گفتم:
+دنیا،شایانم دوستت داره من تقریبامطمئنم.
لبخندی زدوگفت:
دنیا:خودمم همین حس ودارم.
مهتاب باذوق کودکانه ای گفت:
مهتاب:پس حله دیگه...
دنیامرددبه مهتاب نگاه کرد،باحرص گفتم:
+اه زنگ بزن دیگه.
دنیا:پس میرم بیرون حرف میزنم.
سریع گفتم:
+نخیررم همینجا بایدحرف بزنی.
باالتماس به من نگاه کردکه مثلاحداقل بهش رحم کنم.
+الکی اونطوری نگاهم نکن بایدزنگ بزنی.
فحشی نثارمون کرد وشماره ی شایان و گرفت.
تازه دوتابوق خورد که قطع کرد.
مهتاب باتعجب گفت:
مهتاب:مگه مریضی چراقطع کردی؟
دنیابااسترس گفت:
دنیا:سخته خب.
باجدیت گفتم:
+زنگ میزنی یاخودم اینکاروکنم؟
ساکت نگاهم کردکه گوشیش وبرداشتم،سریع گوشیش رو گرفتم وگفتم :خودم زنگ میزنم.
نفس عمیقی رو با فشاررهل داددبیرون، و کلافه شماره ی شایان وگرفت.به ثانیه نکشیده جواب
داد.
شایان:سلام دُنی.
دوباره خواست گوشیو قطع کنه که مهتاب
سریع دستش وگرفت.
بامِن مِن گفت:
دنیا:اوم،سل...سلام.
شایان:خوبی دنیا؟صدات چرامی لرزه؟
لبش وگازگرفت وبا استرس گفت:
دنیا:اوهوم خوبم.
دوتاشون سکوت کرده بودن،دیگه کلافه شده بودم باعصبانیت به دنیااشاره دادم که سریع تربگه.
چشماش وبست و بعدازمکثی،باصدای آرومی گفت:
دنیا:دو...دوستت دارم.
شایان باصدای پر ازتعجب گفت:
شایان:چی؟صدات خیلی آرومه نفهمیدم، حالت خوبه؟بیام دنبالت بریم دکتر؟
دنیاآب دهنش وقورت داد،اشکش چکید، باصدای بلند ولی لرزونی گفت:
دنیا:شایان،من دوستت دارم.
بعدازاین حرف سریع قطع کردوصورتش و تودستش گرفت.
لبخنددندون نمایی زدم وباذوق گفتم:
+آخ جون عروسی.
محکم بغلش کردم وسعی کردم آرومش کنم
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_دوازدهم
باآلارم زنگ گوشیم از خواب بیدارشدم. خیلی خسته بودم دلم میخواست بیشتربخوابم آخه دیشب تادیروقت بیداربودیم ولی مجبور بودم بیدارشم چون باید صبحانه آماده می کردم.
چشمام وبستم وطاق باز خوابیدم، بعد از چند دقیقه ازجام بلندشدم وبه سمت دستشویی رفتم. ازدستشویی بیرون اومدم وبه ساعت نگاه کردم، هشت بود،سریع ازاتاق رفتم بیرون وازپله ها پایین رفتم. واردآشپزخونه شدم و قهوه سازو روشن کردم، سریع میزصبحونه رو آماده کردم، قهوه سازو خاموش کردم وازآشپزخونه بیرون رفتم. ازپله هابالارفتم وروبه روی اتاق مهتاب ایستادم ودر زدم،جوابی نشنیدم پس خوابه، دروآروم بازکردم. حدسم درست بودپتورو کشیده بود روسرش و خواب بود،وای چجوری میتونه پتو روبکشه روصورتش وبخوابه؟من حس خفگی بهم دست میده. به سمتش پنجره اتاقش رفتم و پرده روکنارکشیدم وگفتم:
+مهتاب، بیدارشو اصلامگه قرارنبودبری حوزه؟
ای وای مهتاب دیرت شده. واقعادیرش شده بود حداقل نیم ساعت ازکلاسش گذشته ،به سمتش رفتم وتکونش دادم وهمچنان گفتم:
+بیدارشودیگه مهتاب.
دنیا:چی شده؟
به سمت دنیاکه خواب آلودایستاده بودونگاهم می کردبرگشتم.
+اِبیدارشدی؟
دنیا:آره برم خونه.
سری تکون دادم ودوباره به سمت مهتاب برگشتم وباکلافگی گفتم:
+پاشودیگه آخه دخترم انقدرخوابش سنگین میشه؟
دنیابه سمتم اومدوبا خنده گفت:
دنیا:خب احمق پتورو ازسرش بکش قلقلکش بده بیدارمیشه. گیج و با هول گفتم:
+چرابه عقل خودم نرسید؟
دنیا:ازداشته هات بگو،آخه توعقل داری؟
چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:
+خفه بمیر.
پتوروازسرش کشیدم ولی... ولی بادیدن خونی که از گوشه لبش جاری بودجیغ خفه ای کشیدم. دنیاهینی کشیدوباصدای بلندگفت:
دنیا:یاخدا.
بانگرانی مهتاب وتکون دادم وگفتم:
+مهتاب،مهتاب جونم
چی شدی؟مهتاب بلندشو.
اشک صورتم وخیس کرده بود. نمیدونستم باید چیکارکنم، باگریه روکردم به دنیاو گفتم:
+وای دنیاچیکارکنم؟
دنیاباکلافگی دستش و روصورتش کشیدوگفت:
دنیا:زنگ بزن مامانش بدو.
هول کرده بودم، در صورتی که دور خودم می چرخیدم ودنبال گوشیم میگشتم گفتم:
+دنیاتوهم زنگ بزن اورژانش.
اونم سریع به سمت گوشیش رفت. سریع گوشیم وبرداشتم وواردمخاطبین شدم. شماره ی مامانش ونداشتم،سریع شماره ی امیرعلی روگرفتم.جواب نمی داد،باجیغ گفتم:
+ای واای... لعنتی جواب بده دیگه.
دنیا:واای نبضش خیلی ضعیفه. باکلافگی موهام وکشیدم وهق زدم.
دنیا:بسه هالین وقت گریه نیست،بدولباس بپوش.
دنیاهم سریع به سمت اتاق رفت تاحاضربشه، نگاه آخرم وبه مهتاب انداختم وسریع به سمت اتاقم رفتم درکمدوبازکردم وهرلباسی که تودستم اومد وبرداشتم باگریه پوشیدم.صدای زنگ آیفون اومد سریع ازاتاق رفتم بیرون.
دنیا:بدوبازکن فکرکنم اورژانسه.
+باشه.
خواستم پله هاروبرم پایین که یهویادچیزی افتادم سریع گفتم:
+دنیاسریع برویه لباسی تن مهتاب کن.
دستش وتوهواتکون دادوگفت:
دنیا:بیخیال الان وقت این کارانیست.
باعصبانیت گفتم:
+هرکارگفتم بکن اون حساسه پس سریع یه چیزتنش کن.
پوف کلافه ای کشیدو وارداتاق مهتاب شد.
سریع پله هاروپایین رفتم بماندکه دوسه بارنزدیک بود بامخ برم زمین.
آیفون وبرداشتم وگفتم:
+بله؟
_اورژانس.
دروبراشون بازکردم.بلنددادزدم:
+دنیابدو،اورژانسه.
درورودی روبازکردم و واردحیاط شدم.
دوتامردبابرانکارت سمتم اومدن،یکیشون گفت:
_بیمارکجاست؟
باگریه گفتم:
+داخله،طبقه بالا.
سری تکون دادن وسریع واردخونه شدم
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سیزدهم
باکلافگی راهرویه بیمارستان وطی کردم. دوباره شماره امیرعلی رو گرفتم،بعدازپنج بوق بالاخره جواب داد:
امیر:بله؟
نتونستم جلوی خودم وبگیرم باعصبانیت گفتم:
+بله وکوفت،بله ودرد، هووف چراجواب نمیدی؟سکوت کرده بود،معلوم بودهنگ کرده.بالاخره بعدازلحظه ای سکوت گفت:
امیر:چراگریه می کنید؟چیزی شده؟ گریه؟دستم وروصورتم کشیدم،راست می گفت صورتم خیس اشک بود.
امیر:الو،صدام ومی شنوید؟
یهوزدم زیرگریه باهق گفتم:
+مهتاب!
دوباره سکوت کردولی بعدازچندلحظه صدایبلند وپرازنگرانش توگوشمپیچید:
امیر:مهتاب چی؟
باگریه گفتم:
+آدرس بیمارستان و میفرستم سریع خودت وبرسون.
امیر:بیمارستان برای چی؟
درست حرف...
حوصله حرفاش ونداشتمگوشی وقطع کردم و باحرص روی صندلی سبز رنگ بیمارستان نشستم وآدرس بیمارستان وبراش فرستادم.
اشکام وپاک کردم وچشمام و بستم وسرم وبه دیوار پشتم تکیه دادم.باصدای دنیاچشمام و
بازکردم.
دنیا:بیااینوبخور. به شیرکاکائووکیک دستش نگاه کردم وبابی میلی گفتم:
+نمی خورم.
دنیاباجدیت گفت:
دنیا:چی چیونمی خورم؟ بخورببینم بدو.
خوراکیاروازدستش گرفتم وروصندلی کنارم گذاشتم وگفتم:
+بعدامیخورم.
کنارم نشست وگفت:
دنیا:زنگ زدی به داداشش؟
باحرص گفتم:
+آره بالاخره جواب داد. پوف کلافه ای کشیدو
گفت:
دنیا:خسته نباشه.سرتاسف تکون دادم و چیزی نگفتم.
صدای زنگ کوتاه گوشی دنیااومد، بعداز چند لحظه دنیاگفت:
دنیا:پوف من بایدبرم هالین مامانم کچلم کردمیگه مهمون داریم سریع برم خونه.
سری تکون دادم وگفتم:
+بروعزیزم ممنون که تا الان بودی.
دنیاازجاش بلندشدوگونم وبوسیدوگفت:
دنیا:فدات شم،بازم میام کیک وشیرکاکائوروهم حتمابخور.
سری تکون دادم وچیزی نگفتم.
دنیا:خداحافظ.
باصدای آرومی گفتم:
+خداحافظ.
***
دکترازاتاق اومدبیرون،سریع به سمتش رفتموگفتم:
+چی شدآقای دکتر؟
دکتر:نسبتتون چیه باهاش؟
+دوستشم.
دکتر:چندتاآزمایش گرفتیم ازشون بایدمنتظرجواب باشید.
بانگرانی گفتم:
+خطرناکه؟
دکتر:فعلانمیشه قطعی گفت،بگیدبستگان نزدیکشون بیان.
اشکم وپاک کردم وگفتم:
+بابرادرشون تماسگرفتم دارن میان.سری تکون دادو رفت. صدای قدم های تندکسی روشنیدم، برگشتم دیدم امیرعلیه کهداره باحالت دو میاد.
خودش وبهم رسوند وبانگرانی گفت:
امیر:سلام،چی شده؟
باطعنه گفتم:
+کجایی پس؟ کاش زودتر میومدی.
باصدای کنترل شده ای گفت:
امیر:هالین خانم چی شده؟
روصندلی نشستم و بابغض گفتم:
+صبح رفتم بیدارش کنمدیدم کلی خون بالاآورده وبیهوشه.باصدای بلندی گفت:
امیر:خون؟
سری به نشونه تاییدتکون دادم،باکلافگی دستش و توموهاش کشیدوگفت:
امیر:دکترکجاست؟
+همین چندلحظه پیش ازاتاق اومدبیرون.
نزدیکم شدوگفت:
امیر:خب چی گفت؟
حرفای دکتروبهش گفتم اونم توسکوت گوش می دادولی هرلحظهنگرانیش بیشترمی شد. بعدازاینکه حرفام تموم شدگفتم:
+به مهین جون گفتید؟
آهی کشیدوگفت:
امیر:الان زنگ میزنم.
سری تکون دادم،اونم ازمن فاصله گرفت وزنگ زدبه مامانش.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
#از_خانه_تا_خدا....
#درس پنجاه و هشتم
👇
💎 " نگاه درست به ازدواج"
⭕️ وقتی نگاهِ مردم به ازدواج غلط باشه، رسانه ها هم میان و این نگاهِ غلط رو گسترش میدن!
🎬 مثلاً بیشتر فیلم های سینمایی در جامعۀ هنری ما پر شده از بگو مگوکردن زن و شوهرها!
🚷طوری فیلم ها رو میسازن که "نفرتِ زن و شوهرها از همدیگه" بیشتر بشه.😒
🔴 هر طور شده سعی میکنن زن و مردها رو مخالفِ هم نشون بدن تا بتونن از هوای نفسهای مردم استفاده کنن و "سودِ بیشتری" به جیب بزنن!💵💰
معلومه که رسانه های جامعۀ ما بیمار هستند....😒
📡💔🔞
✅ در حالی که "فیلم های سینمایی و کسانی که دغدغۀ فرهنگی دارن" باید تمام تلاششون رو بکنن تا رابطۀ زن و شوهرها رو با همدیگه خوب کنن💞
👈 کافیه چند تا فیلمِ قوی ساخته بشه با این موضوع که توی فلان صحنه، آقا میتونست از همسرش به خاطر اشتباهی که کرده انتقام بگیره امّا بخشیدش...
👌خانم میتونست شوهرش رو اذیت کنه امّا فداکاری کرد...
✔️🌷🌺💖
💍 همونطور که دو نوع نگاه به زندگی انسانها وجود داره، دو نوع نگاه هم به ازدواج وجود داره.
🔹شما ببینید نگاهتون به ازدواج شبیه کدوم یکی هست.👇
⚠️ متاسفانه در جامعۀ ما عمدتاً نگاه اول وجود داره و این خیلی خطرناک هست. ⚡️
🔺رواجِ این نگاه باعث میشه انسانها هیچوقت به آرامش و محبت نرسن.
⛔️💞⛔️
💢 در نگاه اول خانواده یه "محلی برای بخور و بخواب" هست و هر کسی که ازدواج میکنه منتظره که همسرش بهش لذّت بده! 😒
امّا در نگاهِ اسلام، خیلی زشته که یه نفر همش دنبال این باشه که دیگران بهش لذّت بدن! 🔞
🚷 این آدم اگه امکاناتش رو داشته باشه یه فرعون میشه برای خودش از بس #تکبر داره!
✅🔷🌿🌺🔶
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هفتاد_یکم
رضوان : جالبه تور پهن کردنت واسه محمدحسین و پسر عموت کم بود ... حالا دنبال مهرادی ؟!
مهدا با تعجب به او نگاه کرد و گفت :
این خانم ، مادر دوست مائده هستن چه ربطی به آقا مهراد داره ؟
نازنین پوزخندی زد به دختری که درکنار اشاره کرد و گفت :
ینی نمیدونی محدثه و مهراد خواهر و برادرن ؟
جالبه خودتو زدی به حماقت ...
ــــــــــــــ .... ♥ .... ــــــــــــــ
همگی خسته به منزل رفتند . مهدا بخاطر نگاه های خیره مادر محدثه از مادرش پرسید :
مامان ؟ چرا خانم آقای حسینی این جوری به من نگاه میکردن ؟
ـ چیزه ... شاید ازت خوشش اومده
ـ واا ؟ برای چی ؟
ـ اِ میدونی چیه ! ... کلا مادرای پسردار همین جوری هستن
ـ چه چیز عجیبی !
مهدا می دانست به این سادگی ها نیست و قضایای پنهانی وجود دارد .
وقتی خانه در خوابی پس از سحر فرو رفت ... با لپ تاپش برخی سرنخ های پرونده ی جدید را بررسی و از کشفیاتش یادداشت برداری میکرد تا در جلسه ای که صبح پیش رو داشت ارائه کند .
در خلوت از ضعفی که برایش پیش آمده بود اشک میریخت . گاهی این تنهایی با حضور فاطمه و مرصاد میشکست ... رفتار هادی بعد از آن حادثه تغییر کرده بود شاید به این نتیجه رسیده بود که مهدا توانایی هایی دارد که او از آنها بی خبر بوده است ...
باید دانست چنین زنانی در تاریخ کم نیستند اما فراوان هم نیستند ... خلقتی محکم دارند ... و متفاوت ترند ....
مهدا همیشه به همه یادآوری میکرد قهرمان هر زندگی فوق العاده زنی ست که قطعا نباید نظامی یا تیپ مردانه داشته باشد !
قهرمانانی در زندگیمان هستند که هیچ مرد توانمندی نمی تواند در برابر مشکلاتشان مقاومت کند ... چرا که خلقت ربوبیت این گونه است .... !
اغلب زن ها می توانند برای فرزندانشان هم پدر باشند هم مادر اما ... کمتر مردی چنین توانایی را داراست ...
همان طور که در حال بررسی پرونده ها بود به پروژه ی خودکشی رسید ... پروژه ای که سر نخ پرونده او شده بود و مهدا را به خواسته اش میرساند ... !
اما پرونده به حدی گنگ بود که یک سال پیش برای آگاهی تقریبا مختومه شده بود و در بایگانی آن را پیدا کرده بود .
نوید همکارش معتقد بود خواندن و تمرکز روی آن پرونده وقت تلف کردن است اما مهدا مصر بود مطمئن شود ... پرونده ی خودکشی مشکوک *هیوا جاوید* ربطی به م.ح و زندگی او ندارد ...
پرونده را چند بار خواند و با هر بار خواندن ، جمله ی امیر رسولی در ذهنش تداعی میشد " هیوا جرئت خودکشی نداشت ..... هیوا مخالف برنامه ی مهمانی ها بود .... با کارن خیلی مشکل داشت ... به پلیس آمار کار های غیر قانونی کارخونه کارن رو داده بود .... "
بوی قتل به مشامش خورده بود و میخواست هر طور شده به واقعیت برسد اما پاهای ناتوانش خیلی او را آزار میداد ...
با نگاه به وضع خودش در آینه لحظه غبار اشک دیدش را تار کرد و با یادآوری حرف هایی که شنیده بود قلبش به درد آمد ...
نگاهی به مائده غرق در خواب کرد و با یاد اشک هایی که ریخته بود حالش از خودخواهی و بی رحمی صاحبان قلب های بی رحم بهم خورد ....
.... دختره افلیجی .... افلیجی .... فلج .... فلج
این کلمات آزارش میداد ... زجر میکشید وقتی انگشت هایی در کوچه ، خیابان ، دانشگاه و حتی محل کارش او را نشان میدادند ... !
خیلی دلش می گرفت وقتی ترحم دیگران را میدید ... تمام این وقایع باعث شد تصمیم بگیرد به گونه ای زندگی کند که انگار این معلولیت هیچ محدودیتی برایش نداشته ....
قلبش را با یاد معشوقش آرام کرد ... زیارت عاشورایی خواند تا یادش بماند سرور جوانان اهل بهشت چه مصیبت ها دیده ... زینبِ فاطمه برای زینب شدن از چه تعلقاتی گذشته ....
میتوانست آهنگی گوش کند و کتابی با مضمون مثبت اندیشی بخواند ... با قلم روانشناسانی که هر روز مقاله هایشان را میخواند ... همه آن ها با روحش در ارتباط بود اما هیچ کدام آرامش جاوید را به قلبش روان نمیکرد ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هفتاد_دوم
حتی صحبت با استاد دانشگاه لندن که همیشه او را آرام میکرد ، کسی که مهدا را در مسابقه های تهران دیده بود و از طریق ایمیل با هم در ارتباط بودند نمی توانست قلب پر التهابش را قرار دهد ...
استاد ماری پی یِر معتقد بود وجود مهدا نیرویی دارد که به او در پیشبرد اهدافش کمک میکند برای همین قبل از شروع و اتمام پروژه های تحقیقاتیش چند دقیقه با مهدا صحبت میکرد ... هر دو بهم آرامش میدادند ....
ایمیلش را چک کرد و دید استاد باصفا باز هم احوالش را پرسیده و گفته میخواهد به ایران بیاید و مهدا را هم ببیند .....
ــــــــــــــــــــــــــــ ♥ ـــــــــــــــــــــــــــ
پس از آماده شدن و بیدار کردن مائده به سراغ مرصاد رفت .
ـ پاشو دیگه چقدر میخوابی ...
ـ ول...م ک...ن
ـ پاشو مرصاد دیرمه .... بعدشم خودت کلاس داری ....
ـ نمیرم ... خوابم میاد
بسمت تخت مرصاد رفت و با یک حرکت پتو را کشید و گفت :
تا پنج میشمارم ... وگرنه وارد مرحله بعد میشیم ...
مرصاد ناگهانی و با یک حرکت بلند شد که باعث شد مهدا تکانی بخورد ...
مرصاد دستش را دو طرف صندلی گذاشت و گفت :
هی خانم مارپل ! بد بازییو با من شروع کردی !
خمیازه ای کشید که مهدا گفت :
تو بپا خفمون نکنی .... خوبه چیزی نگذشته از سحر وضع معده ات اینه
ـ تو مگه معده ی منو دیدی ؟
ـ دهنتو به اندازه ی تمساح آفریقایی باز کردی ... با این دندونات ... ایش ...
ـ زهر انار مگه دندونام چشه ؟ اصلا پسر به این جیگری کجا دیدی ؟
مهدا به حالت استفراغ گفت :
بقول محدثه ما این سقفو لازم داریم
با آمدن اسم محدثه لبخند محوی روی لب های مرصاد نشست که مهدا پس گردنی نثارش کرد و گفت :
هی یو ..... ! ( هی تو ) کجایی مستر ؟ هوا برت نداره ! کسی تو این سن بهت زن نمیده ....
ـ تو کلا میذاری من فکر کنم بعدا بخونیش ؟
ـ نه چون بزرگت کردم
ـ چه جالب تو دوسالگی مادری کردی ؟ مگه من بچم که بهم زن ندن ؟
ـ آره تو دوسالگی مادری کردم مشکلیه ؟ در بچه بودن تو شکی نیس . طرفت از تو بچه تره .... منطقی باش مرصاد
ـ دل آدم که منطق نمیشناسه ....
ـ چه بی حیا شده پاشو تا نزدم فرق سرت
ـ بی حیایی کجا بود حرف دلمو زدم ... به تو نگم به کی بگم ؟
ـ به عقلت ... برای ساختن یه زندگی با عقلت بیا جلو ولی با قلبت راهو برو ... وقتی به دو نفر شدن رسیدی دیگه عقلتو بذار سر طاقچه ولی الان ۷۰ ، ۳۰ عقل جلو تره . جناب عالی ۱۹ سالته ... خیلی زوده ...
ـ اینا رو موقع خودتم میگی !؟ بابا ۲۴ سالش بوده با مامان ازدواج کرده ...
ـ تو هم ۲۴ سالت بشه اون وقت ... من هم الان تصمیم ندارم کسیو بدبخت کنم ...
ـ الحمدالله خدا تو سر کسی نزده ... !
ـ من فعلا نمیتونم به این چیزا فکر کنم ... هیچ دامادی عروس فلج نمیخواد
ـ مهدا تو فلج نیستی ! تا الان که چند جلسه فیزیوتراپی رفتی ، قشنگ تونستی انگشت پاتو تکون بدی این خیل...
ـ کافی نیست ... بسه پاشو آماده شو منو برسون بعدشم برو دانشگاه
ـ آغا این دختره عقده ایه دیوونه ام کرده ... ینی من میگم سیاه فورا میگه سفید ... میگم چپ میگه راست ... میگ...
ـ غر نزن ، غیبتم نکن ... پاشو مرصاد تا شهیدت نکردم
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
4 - Monajat - Hajmahdirasuli - Shab21 - Sarallahzanjan.mp3
11.29M
👌اللهم رب شهر رمضان
🌺با مداحی: حاج مهدی رسولی
#مناجات
#ماه_رمضان
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 24.mp3
2.95M
🎙#قسمت_بیست_چهارم
📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃
📕رمان زیبا و جذاب صوتی🎶 ؛ "یادت باشد..."
🖋به روایت : همسرشهیدحمید سیاهکالی♥️
📕 این کتاب زندگی عاشقانه💞 شهید مدافع حرم ، #حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 دومین شهید مدافع حرم استان #قزوین است.
🌹شهید سیاهکالیمرادی، در #پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در #پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در #پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در #پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید.🥀
👌(برگرفته ازکتاب موردتحسین رهبرانقلاب)
🌱ریپلای به #قسمت_اول ↪️
eitaa.com/romankademazhabi/20361
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌏 تقویم همسران🌍
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی ، اسلامی)
✴️ سه شنبه 👈30 اردیبهشت 1399
👈25 رمضان 1441👈19 می 2020
🕌مناسبت های دینی و اسلامی.
📛 اول صبح صدقه فراموش نگردد.
📛از قسم خوردن پرهیز شود.
👶مناسب زایمان و نوزاد نجیب و دانا باشد.ان شاءالله.
🤕بیمار امروز زود خوب می شود ان شاءالله.
✈️ مسافرت همراه صدقه باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
✳️غرس درخت.
✳️اغاز معالجه و درمان.
✳️و ختنه نوزاد نیک است.
📛امور زراعی و اغاز بنایی خوب نیست.
🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در ان کتاب مطالعه فرمایید.
👩❤️👨مباشرت و مجامعت.
امشب شب چهارشنبه مباشرت برای صحت جسم خوب است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) خوب است.
💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز موجب صفای خاطر است.
✂️ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد .
👕👚دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید.
( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب چهار شنبه دیده شود طبق ایه 26 سوره مبارکه شعراء است...
قال ربکم و رب ابائکم الاولین...
و مفهوم ان این است که فرد بسیار خوب و عاقلی در مقام نصیحت و موعظه براید تا خواب بیننده به جواب سؤال خود برسد و بر خصم خود غالب گردد. ان شاءالله. و شما مطلب خود را قیاس کنید.
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد .
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸زندگیتون مهدوی🌸
📚 منابع ما👇
تقویم همسران
تالیف:حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن:
025 377 47 297
0912 353 2816
0903 252 6300
📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است
@taghvimehmsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❣ سلام #امام_زمانم❣
یا مهدی عج...
وسط جاذبہ ے ایـن همہ رنگ
نوکرت♥️ تا بہ ابد رنگ شماست
بے خیال همہ ے مـردم شــهر
دلم آقا بہ خدا تنگ شماسـت
🍃🌸اَلّلهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّڪَ_الفَرج🌸🍃
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
#از_خانه_تا_خدا....
#درس پنجاه و نهم
👇
💎 " هیچ خیری ازت ندیدم! "
🔹یه موضوع خیلی مهم هست که خانمها باید بیشتر رعایت کنن:
🔴 اگه یه خانمی بعد از چند وقتی که از ازدواجش گذشت، به شوهرش بگه من از تو هیچ خیری ندیدم!
خدا به همچین زنی👆، دیگه نگاه نمیکنه...
دیگه هیچ عملی رو از اون خانم قبول نمیکنه...
💢♨️💢
🔵 آخه خانم بزرگوار این چه طرز حرف زدنه؟
بالاخره بدی هایی بوده و خوبی هایی هم بوده. این دلیل نمیشه که شما تمام خوبیهای شوهرت رو زیر سوال ببری!😒
👌"خانمها وقتی که عصبانی میشن باید خیلی مراقبِ زبانشون باشن".
🚸 یه مرد واقعاً وقتی که همسرش بهش بگه: تو هیچ کاری برای من نکردی! این مرد فوق العاده ناامید و ناراحت میشه
💯 این خودش یه "زمینۀ مبارزه با هوای نفس" برای خانم هاست.
خانم تا عصبانی شد و خواست که این حرف رو بزنه باید یه مقدار جلوی خودش رو بگیره.
👈 به خودت بگو: چه خبرته؟ آروم باش!
چرا میخوای حرفی رو بزنی که شوهرت رو باهاش بسوزونی؟ این چه وضعشه؟😒
✅ آدم باید گاهی یه ذره با خودش دعوا کنه!
👿 آخه هوای نفس طوری هست که هرچقدر بهش بها بدی، بدتر و پرروتر میشه و کارای زشتِ بیشتری ازت میخواد. ❌
امّا اگه باهاش دعوا کردی کوتاه میاد و خواسته های احمقانۀ خودش رو کم میکنه.✔️
🌺 جالبه که امیرالمومنین علی علیه السلام هم در این زمینه میفرمایند:
✨خانمها توی حرف زدن مبالغه میکنن✨
⭕️ یعنی هر چیزی رو بیش از حد نشون میدن.
👈 ممکنه شوهرش یه اشتباهِ کوچکی کرده باشه اما این خانم اونقدر بزرگش میکنه که باعث یه جنگ و دعوای حسابی بشه! 😒
🔶 اینجور مواقع خانمها باید سعی کنن "با هوای نفسشون مبارزه کنن"
➕ "و با #تفکر و #منطق وقتی آروم شدن حرفشون رو بزنن".
👆👆👆✔️
✅ ضمن اینکه طبیعتاً هم آقایون یه سری عیب هایی دارن و هم خانم ها.هر طرفی باید مشغول برطرف کردن عیبهای خودش باشه.
🚷 گاهی ممکنه خانمها یه حرفی بزنن که واقعا آنقدر بزرگ نبود. همین باعث میشه که "اون خانم از چشم خدا بیفته..."
و چقدر وحشتناک هست که یه نفر از چشم خدا بیفته....😓
🌹 امیرالمؤمنین فداش بشم خیلی دقیق به این موضوع اشاره می کنن که خانم ها هر موقع خواستن بدی های شوهرشون رو بگن،
✅👌"چند تا از خوبی های شوهرشون" رو هم ذکر کنن.
🔵 هر موقع خواستی از شوهرت انتقاد کنی، بگو آقای من! این دو تا خوبی رو داری اما این ده تا بدی رو هم داری!
🚷 اگه یه خانمی گفت که شوهرِ من همش بدی هست، خدا همچین زنی رو دور میندازه...
زندگیش سیاه خواهد شد...♨️
🔅 این سنّتِ خداست...
👈 شما که دوست نداری از چشم خدا بیفتی. درسته؟ ☺️
✅🔷🌺🌷💖
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄