📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سی_نهم
سربازی جلو آمد به مهدا احترام گذاشت و گفت :
سروان ؟ جناب سرهنگ گفتن برید اتاقشون این خانوم هم برن بازداشتگاه .
هانا خواست به سرباز حمله لفظی کند که سریع رو بهش گفت :
لازم نیست ، راهنماییشون کنید اتاق من با سرهنگ صحبت کنم .
راهنمایی شون ؟ تا حالا کسی اینقدر به هانا احترام نذاشته بود با خودش گفت :
" خیلی هم دختر بدی نیست شاید نباید این طوری وحشی بازی در میاوردم ، چهره ی دلنشین و جذابی داره چشم درشت و خاکستری ، صورت گرد و پوست فوق العاده صاف و سفید که هر کس ببینه باورش نمی شد کاملا بدون آرایشه ، قد متوسط و خیلی خوش تراش .
اگر آبروهاشو که فقط بالاشو چیده بود بر میداشت خیلی خوشکل ترش میکرد هر چند همین الانش هم زیبا بود مطمئن بودم اگه توی پارتی کارن شرکت میکرد همه ی پسرا بهش پیشنهاد رقص میدادن ."
با صدای مهدا دست از آنلایزش برداشت و با حرفی که زد حسابی شکه شد ، با صدای آرام که فقط هانا بشنود گفت : اگر بازرسی چهره ی من تموم شده بفرمایید .
سرباز : اما خانم ...
ــ آخرین دستوری که از مافوقت گرفتی چی بوده ؟
اینقدر محکم این جمله رو ادا کرد که هانا چموش هم حساب برد .
همراه امیر به اتاقی که برای مهدا در نظر گرفته بودند ، رفتند که امیر آرام گفت :
خیلی خوش شانسی امشب سروان رضوانی اینجاست ، وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرت میومد تا الان برای اینکه بی گناهیت ثابت کنه جلوی پادگان ایستاده .
ــ چرا این کارو میکنه ؟ چرا لباسش با بقیه فرق داره ؟
ــ کلا منشش همینه ، چون پاسدار اطلاعات سپاهه برای پرونده هایی که خیلی خفن باشه ، سر و کله اینا پیدا میشه ، همین خانم منو چندبار نجات داده
این رو بهت گفتم هرچند برام بد میشه ولی گفتم تا با طناب این فرشته خودتو نجات بدی
ولی حواست باشه خیلی تیزه سرش کلاه بذاری یا چموش بازی در بیاری بد میشه واست !
ــ به نظر خیلی بچه میاد
ــ ۲۱ سالشه .
با دهن باز سرباز رو نگاه کرد که گفت : برو داخل خواهر هیراد .
هانا نمی دانست چرا او از کجا میشناختش ؟!
به سوال ذهنش پاسخ داد و گفت :
از اینجا خلاص شدی به هیراد بگو امیر رسولی خودش شناسنامه ام میذاره کف دستت .
یادتت رفته هانا ؟
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهلم
ـ ااا....میر ؟
ـ شناختی نه ؟
همونیم که گفتی حاضری به جرم قتلم اعدام بشی
یادت اومد ؟
ـ ت...و
تو اینجا چیکار میکنی ؟
ـ کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم میرسه ، هانا جاوید !!
ـ نکنه میخواستی ازم انتقام بگیری ؟
تو لومون دادی ؟
ـ حماقت خودت باعث شد گیر بیافتی
ـ حماقت ؟
تو یکی از حماقت حر...
ـ چرا ؟
چون عاشق مظلوم ترین دختر دنیا شدم ؟
ـ نخیر ، چون لقمه بزرگ تر از دهنت گرفتی !
ـ به ازدواج و عشق ، مثل لقمه و ... فکر میکنی ؟
ازدواج یه اتفاق مقدسه ... تو نمیدونی ... !
هههه ... برا همینه که الان تکلیفت اینه ... !
ـ حرفای جدید می شنوم
ظاهر جدید
نکنه پاسدار شدی ؟
ـ برو داخل اینقدرم حرف نزن
در اتاق را روی هانا بست و خواست برگردد که با دیدن مهدا بسمتش رفت و گفت :
بردمش تو اتاقی که گفتین
ـ متشکرم ، اگر شما کمک نکرده بودین ....
ـ فقط یه وظیفه است
ـ ممنونم
بابت همه چیز
هیوا خیلی خوش شانسه که شما رو داره
مطمئنم اونم مثل شما خیلی عاشقه
ـ میشه کسی بمیرو...
ـ میشه
میشه کسی بمیره و فکرش پی یه زمینی باشه
من برم
فعلا
امیدوارم بشه با هانا راه اومد
ما فقط نمی خوایم خاطره هیوا تکرار بشه
ـ هانا و هیوا از زمین تا آسمون فرق دارن
ـ هر کس بخواد میتونه تغییر کنه
ـ اگه بخواد ...
ـ ان شاء الله که خدا براش بخواد
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃🌹
✋🌱سلااامـــــــ زندگیـــــــ🌹
✋🌱سلااامــــ عشــق مـنـــــ🌹
♥️🍃🌹
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
♥️🍃
🌱اِحساسِ تَعَلُّقْ بِه تو آرامِشِ روح اَستْ
اَلحقْ کِه ضریح تو همانْ کِشتیِ نوح اَستْ😍
آرامشمنــ...🍃♥️
🍃سلام ✋اربابحسینجان❤️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌎(تقویم همسران)🌏
⬅️اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانال های تقویم نجومی ، اسلامی.
✴️ یکشنبه 👈1 تیر 1399
👈29 شوال المکرم 1441👈21 ژوئن 2020
🏛 مناسبت های اسلامی و دینی.
🌙🌟 احکام اسلامی و دینی.
❇️روز سبک و مبارکی است و برای امور زیر خوب است.
✅خواستگاری عقد عروسی .
✅جابجایی و نقل و انتقال .
✅و خرید حیوان خوب است.
📛نگارش و کتابت خوب نیست.
👼مناسب زایمان و نوزاد شجاع باشد ان شاءالله.
✈️ مسافرت بسیار خوب است.
🔭احکام نجوم.
امروز برای امور زیر خوب است.
✳️خرید و فروش ملک.
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️و کندن چاه و قنات نیک است.
🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید.
💑مباشرت و مجامعت.
مباشرت امشب (شب دوشنبه) مباشرت مکروه است ممکن است فرزند مجنون شود.
⚫️ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری،باعث. گوشه گیری است.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن
#خون_دادن یا #حجامت#فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری موجب نجات از بیماری است. روز بسیار خوبی برای حجامت است.
😴😴تعبیر خواب
خوابی که شب دوشنبه دیده شود طبق ایه 30 سوره مبارکه روم است.
فاقم وجهک للدین حنیفا ....
و چنین استفاده میشود که خواب بیننده را امری پیش اید که جماعتی می خواهند او را از ان کار منصرف کنند و او سخن انان را گوش نکند و همین درست است. ان شاءالله. و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید......
تقویم همسران صفحه 116
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود.
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸ب بامیدپرورش نسلی مهدوی انشاءالله🌸
📚 منابع مطالب
کتاب تقویم همسران
نوشته حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم
پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن
09032516300
025 37 747 297
09123532816
📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک شرعا حرام و ممنوع میباشد
📛📛📛📛📛📛📛
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_یازدهم سرم و ب
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_دوازدهم
بلافاصله یه ساندویچ روبه سمتم گرفت.
ازاین لحن کلامش،از جمله ی باهم گفتنش، احساس کردم تمام بدنم گُرگرفته، دست وپام و گم کردم، سعی کردم سریع دمپایی هاروبپوشم، فکرم درگیربود، یه بهانه ای جور کنم ودربرم، که دوباره گفت:
امیرعلی:هالین..خانوم، ساندویچتون ..
بی اراده ساندویچ رو ازدستش گرفتم که برم،گفت:
میشه لطفا بمونیدکارتون دارم.
سرجام میخکوب شدم، ساندویچ خودشم گرفت سمتم بالحن کنایه امیزی گفت:
امیرعلی:لطفا امانت نگهش داریدتاکفشامو بپوشم.
تازه گرفتم چی میگه،نایلون رواز دستش گرفتم.
کفشاشو پوشیدوکنارم ایستاد،
امیرعلی:بریم اون جا بشینیم
بادستش به اخرین اتاق امامزاده اشاره کردکه ظاهرا امانت داری بود و از بیرون قفل بزرگی بهش زده بودن. باشه ای گفتم وپشت سرش راه افتادم.
همچنان هنگ بودم، که صدام زد:
امیرعلی: هالین خانوم!اینو بزارین زمین ،بعد بنشینین، چادرتون کثیف نشه.
به دستش نگاه کردم،دوتا دستمال کاغذی دستش بود، وقتی دید من پوکرنگاش میکنم،خودش خم شدوهردودستمال روپهن کردکنارهم وروبهم گفت:
امیرعلی:حالا بشینین.
نشستم،امیرعلی تو فاصله ی چند قدمی من کنج سکوی جلوی اتاق،نشست روی زمین.من هنوزم باورمنمیشد، انگارخواب میبینم.ودستش ودراز کرد روبه روم، متوجه منظورش شدم ساندویچ رو دادم بهش.
خیلی ریلکس بسم اللهی گفت وشروع کرد به خوردن.
امیرعلی:چرانمیخورین پس؟
به خودم اومدم وگفتم
+من.. میل ندارم،شما راحت باشین.
باحالت شوخی گفت:
_من که راحتم، شمام میل نداشتین چون من نبودم، الان که هستم.. قاعدتاًبایداشت...
از این حرفاش چشام گردشده بود سرم واوردم بالاو بهش نگاه کردم وپرسیدم
+بایدچی؟
کمنیاورد،خیلی ریلکس به خوردنش ادامه داد:
_ میگم عشق یک طرفه تون اومده،قاعدتا باید اشتهاتون باز بشه دیگه
ای وای،حال خودم ونمیفهمیدم،خوشحال باشم که خبر دارشده، عصبانی باشم که مهتاب دهن لقی کرده، یاخجالت بکشم از اینکه اینجاست درحالی که همه چیزرو میدونه..اااه،خدایا این چی میگه؟واای مهتاب تو چی گفتی!؟ انگار که صدام و شنیده بود، لقمه شو قورت دادوگفت:
امیرعلی:چیز زیادی نگفته.البته من همونجام بهش گفتم که اشتباه میکنه.
گیج به لباش چشم دوختم،دستام یخ کرد، این چی میگه؟
جمله بعدیش رو که شنیدم ساندویچ از دستم افتاد:
امیرعلی:خب اشتباه کرده....یکطرفه نیست، این احساس،....دوطرفه ست..
یکی بیادمنوبیدار کنه،به من بفهمونه چی میشنوم به من میگه احساس دو طرفه ست ، بعد عشق و عاشقی تو دفترش برا یکی دیگه. پرسیدم:
پس تکلیف اون عشق پر دردسر تو دفترچتون چی میشه؟
بااینکه دیگه نمیتونستم توصورتش زوم بشم و امیرعلی هم نگاهش ب ساندویچش بود،حس می کردم داره میخنده دست چپش و ب سختی اورد بالا،گوشه ی لبشو با انگشت تمیز کردو گفت:
امیرعلی:تکلیفش روشن شد، دعوتش کردم به شام.
ساندویچ رو گرفت سمتم و گفت: البته ساندویچ نون و پنیر..
ذوق بزرگی تودلم پروازکرد،نفس راحتی کشیدم سرم وانداختم پایین،این پسر دیونه س، ینی .... ینی منومیگفته..
برای من نوشته بوده: ♡عاشقی دردسری بود نمیدانستیم.♡
نمیدونستم چکار کنم، سعی کردم خودمو مشغول کنم. ساندویچم واز نایلون اوردم بیرون واروم گاززدم وسعی کردم بحثوعوض کنم پرسیدم:
+ مهین جون ومهتاب درچه حالن؟
همونطورکه بااشتهااخرین قسمتای نون وپنیرشومی خورد،گفت:
امیرعلی: والاخدمتتون عارضم که؛الان که یک ونیم شبه،احتمال زیادمشغول خرو پف باشند، مهتاب که داروهاشودادم بهتربود،موقعی که رفتم داخل امامزاده بهشون زنگ زدم که شما اینجایین میخواین بمونین ومنم میمونم، خیالشون راحت بشه.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_سیزدهم
نفس راحتی کشیدم وخداروشکرکردم،دوباره صدام زد: هالین خانوم، نخوردین که!!
پرسیدم:
+من نمیدونم چیکارکنم، گیجم الان، اخه من..
امیرعلی با لحن کاملاجدی گفت
امیر: شما دوتا راه دارین ساندویچتونو تموم کنین بعد بریم ، یا تموم نکنین و بعد بریم،
بعد لحن صداش ضعیف شد و گفت:
امیر: من .. وقت داروهامه باید مسکن بخورم. دستم اذیت میکنه.
ساندویچ وگرفتم سمتش و گفتم: میل ندارم، بریم،داروهاتون دیر نشه..
بی مقدمه ساندویچم واز دستم گرفت،معلوم بود دردش رو پنهان میکنه، گفت:
امیرعلی: من تو خوردنش کمکتون میکنم شمام برین وسایلاتونو بیارین.
اروم بلندشدم ودمپاییهام ومرتب پوشیدم، که گفت: بهتون میاد، یادم باشه یه جفت واستون بخرم.
پوکر نگاش کردم که ینی چی میگی، گفت:
امیرعلی:دمپاییا رو میگم
ای بابا اینم نصف شب شوخیش گرفته، شایدم موج انفجاری ،بمبی،نارنجکی چیزی گرفتتش..
در اتاق رو اروم بازکردم، رفتم داخل نگاهی به چهره ی معصوم فاطمه زهرا انداختم و از دور براش بوس فرستادم و کوله مو براشتم و کیفم و انداختم رو شونم که برم بیرون، لیلا گفت:
لیلا:بی خداحافظی؟!
برگشتم سمتش؛
+ گفتم مزاحم خوابت نشم عزیزم.
لیلا بلندشد و اومد سمتم بوسه ای از گونم گرفت و گفت :
لیلا:شمارتو بده فردا بهت زنگ میزنم که بادخترم خداحافظی کنی. والا هرجای دنیا بری ما رو میکشونه دنبالت...
+باکمال میل.
شماره رو دادم وازش خداحافظی کردم و اومدم بیرون،فکر کنم امیرعلی پشت در اتاق منتظرم بود.چون تا کفش کتیونیام و پوشیدم پرسید:
_بریم؟
+بله.
به سمت در امامزاده راه افتادیم.
برگشتم وسلام دادم واز اقا تشکر کردم.
امیرم سلام دادولی نمیدونم چی میگفت که سرش رو متواضعانه انداخت پایین.به نشانه تعظیم کوتاهی کردو رفت سمت ماشین منمپشت سرش.
_شما رانندگی بلد نیستین؟
+نه. ینی یه ماه مونده تا ۱۸سالم تموم بشه.
باشه ای گفت و منتظر شد سوارشم، خودشم نشست پشت فرمون.
همونطورکه باسختی درو میبست، گردنش و به عقب کشوند و گفت:
امیرعلی: پس لطفا نخوابین، حواستون باشه به خیابون، دیروقته منم خسته م، فکر میکنم اثر بیهوشی بعد عملم هست..
زیرلب چشمی گفتم و شرمنده شدم با این حالش اومده دنبالم...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_چهاردهم
چند لحظه توسکوت رانندگی میکرد طاقت نیاوردم و گفتم:
+ببخشید اسباب زحمت شدم امشب
جواب داد
امیرعلی: نخیر، بخشیدن همینجوری نمیشه که، باید شیرینی بدین، اونم دست پخت خودتون، البته بی مناسبتم نیستا..
نمیدونستم چی بگم. ادامه داد:
_ نمیپرسین به چه مناسبته؟
گفتم : نمیدونم
+خب یه مناسبتش اینه که همین یکی دوروزه، باباتون ازاد میشه..
داشتم حلاجی میکردم چی گفت که ادامه داد:
امیرعلی:.. مناسبت بعدیش اینه که قراره باباو مامانتون ودعوت کنیم خونمون...
و مناسبت اخر اینکه...
اینکه..
بنده شیرینی کوکی شما رو خیلی دوس دارم..
مندرست شنیدم؟
گفت بابا،بابام داره ازادمیشه؟ چقدردوس دارم بابا داشته باشم....حس دلتنگی تو وجودم پرشد، خانمجوون میگفت رفته زندان، خیلی پشیمونه از کاراش.تو زندان خیلی تغییر کرده...
قران جیبی م رو دراوردم و از زیر چادر گذاشتمش روی قلبم!خدایا شکرت!!خدایا خودت همه چی و درست کن!!
یهویی صدای بوق ممتد ماشینی که نوربالا می زدواز روبه رو میومد،باعث شدبه خیابون نگاه کنم، ماشین از روبه رو میان، ما داریم میریم تو لاین مخالف.. یا اون داره اشتباه میاد،،،از ترس جیغ کشیدم..
+موااظبب بااااش...
احساس کردم وارد خلأشدم، هیچی نمیشنیدم، به جز چند تا صوت درهم و گنگ..
_حالت خوبه؟ صدامو میشنوی؟
اروم وبه سختی چشام وباز کردم،نور سفید مهتابی روی سقف چشام و زد،چهره ی مهربون زنی رو مقابل صورتم دیدم،اینجا کجاست؟ دور و برم و نگاه کردم، پاراوان سفید جلوی دیدم و گرفته بود، لبام خشک شده بود، لبمو به زور باز کردم و گفتم اینجا کجاس؟اااب..
زن لبخندزنان گفت: درمانگاه هستی،
لیوان ابی رو مقابل صورتم گرفت، خواستم کمی نیم خیز بشم اب بخورم که احساس کردم زمین دور سرم چرخید،آخی گفتم، دستم و بلند کردم بزارم روی سرم که سوزشی احساس کردم.
پرستار: اروم، تو دستت سرمه..
+سرم گیج میره
_اره یه چند تابخیه خورده.. بزار کمکت کنم تختتو بیارم بالا..
همینجور که بااهرم قسمت سرِ تخت رو بالا میاورد،پرسیدم: چی شده؟
_تصادف کردی، مثل اینکه کمربند نداشتی، پرت شدی جلو، سرت شکسته، بقیه بدنت اسیب جدی ندیده.
یاد امیر افتادم.با هول و نگرانی پرسیدم.
+یا خدا... امیرع..راننده ماشین چی؟ سالمه؟
پرستارشونه م رو گرفت به سمت تخت عقب نشوند.. همون لحطه پرستار دیگه ای با عجله اومد و گفت: خانم سلیمی، اتاق برادرا خیلی فوری ی ی..
پرستار به سمت در برگشت،وباعجله به من گفت:
پرستار:نگران نباش.. اروم باش، سعی نکن از تخت بیای پایین فعلا تعادل نداری..
همونطور که باعجله از اتاق میرفت بیرون به پرستار دم در میگفت: مسکن زدم داخل سرمش....رفتن بیرون.
تو فکر بودم امیر چی شده؟ اینجا کسی نیست بپرسم.. گوشیم ، کیفم.. هیچی دم دستم نیست.. اومدم صدا بزنم یکی بیاد ولی صدام نمیومد بیرون.. انرژی نداشتم.. احساس کردم پلکام سنگین شد..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay