🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سی_هشتم
خانم پلیسی که همراه امیر او را همراهی میکرد مچ دستش را گرفته بود و بدون توجه به مقاومتش بسمت اتاق کشاند .
ـ ولم کن زنیکه کلاغی !
دستم کنده شد
ولم کن میگم
عجبا
کری ؟
ـ فقط جواب واق واق نمیدم
ـ هوی عوضی با کی بودی ؟
من سگم ؟
شما ها سگین که مثل وحشیا حمله میکنین به مهمونی و شادی مردم
آخه چی از جون مردم میخواین ؟
کی تموم میشین !!
الهی دستت بشکنه !!
ولم کن لعنتی !!
ـ فقط چند دقیقه دهنتو ببند وگر...
+ وگرنه چی ؟
زن با دیدن مهدا به او احترام گذاشت و گفت :
جناب سروان
مهدا اینبار فریاد کشید و گفت :
وگرنه چی ؟
ـ خااان...م....من
ـ گفتم وگرنه چی ؟
هانا : ولش کن حالا یه زری زد
مهدا : شما هم لطفا مودب باشین
خانم احمد پور ؟
ـ بله قربان
ـ خانم ببرید پیش سرگرد بگید سروان رضوانی گفت ، دو روز بازداشت
ـ اما قربان من که چیزی نگفت...
مهدا بی توجه به حرف او رو به امیر گفت :
آقای رسولی ؟
ـ بله
ـ با خانم جاوید منتظر باشید .
هانا با شنیدن اسم رسولی برگشت و به سربازی که همرایش میکرد چشم دوخت .
بعد از ۴ ، ۵ سال امیر را میدید اما ظاهر امیر آنقدر تغییر کرده بود که نتواند او را بشناسد .
به چشمش آشنا آمد که با صدای امیر به خودش آمد
لحظه ای که معطل ماند درحال داد و بیداد بر سر امیر شد که دستان ظریف و دخترانه ای را روی شانه اش حس کرد به سمتش برگشت و نگاهش کرد به معنای اینکه ،
هان ؟ چته ؟
ولی او با آرامش و صلابتی که در صدای نازکش موج میزد رو به امیر گفت : شما میتونید تشریف ببرید
و روبه هانا ادامه داد : همراه من بیاید .
بدون اینکه مثل اون پلیس های زن دستشو بگیره بکشه خودش منتظر شد باهاش هم قدم بشه .
تقاوت لباسش با بقیه پلیس های زن و اون ذکاوت و زیرکی در مقابل بچه هایی که سعی در کتمان حقیقت داشتن و اعمال شیطان پرستی مهمونی رو انکار میکردن نشان داد و با روش خودش تله ای پهن کرد و به تمام چیز هایی که لازم داشت رسید هانا را حسابی به وحشت انداخت شاید همین ترس باعث رفتار پرخاشگرانه اش شد و رو به مهدا گفت :
ــ هی تو کلاغ سیاه ؟ می خوای ببری منو ارشاد کنی ؟ یا ببری زندان ؟ خوب گوشاتو باز کن من نه مشروب خوردم نه خون خواری کردم نه با شیطون پرستا گشتم من خودم یه پا شیطونم ، البته خوشحال نشو من خدای شما هم قبول ندارم من فقط فکر میکردم یه پارتی معمولیه ....
با آرامشی که دیوونه اش میکرد گفت : تموم شد ؟
ــ بله
ــ خیلی خب ، بریم .
ــ هوی کجا بریم یه ساعته دارم برات فک میزنم میگی بریم ؟
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕#رمان_شهیــد_عـاشـــق_چمـــران༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱وقتـــی🦋عــــقل عاشــــق♥️شـــود
عشــــقــــ♥️ عاقــــل🦋 میــــشود
وآنــــگاه شهیــــد🌹 میــــشوی🌱🕊
🔴♨️به زودی حضور منور شما مخاطبان💐
گرامی تقدیم می گردد😍
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌏(تقویم همسران)🌍
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی)
✴️ شنبه👈31خرداد 1399
👈28 شوال 1441 👈 20 ژوئن 2020
🕌 مناسبت های اسلامی و دینی.
❇️روز مبارکی است برای:
✅تجارت و داد و ستد.
✅دیدار با حاکمان و دفتر داران.
✅و تهیه ضروریات زندگی خوب است.
👶مناسب زایمان و نوزاد خوشرو و محبوب است.
🤕بیمار امروز زود شفا یابد ان شاءالله.
🚖 مسافرت بسیار خوب است.
🔭 🌗احکام و اختیارات نجومی.
✳️تاسیس شرکت و مشارکت.
✳️ دیدار بزرگان .
✳️و ارسال کالاهای تجاری نیک است.
🔲این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید.
💑 مباشرت و انعقاد نطفه
امشب دلیلی برای ان وارد نشده است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری خوب نیست.
💉💉 حجامت خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری، موجب قوت دل است.
😴😴 تعبیر خواب امشب.
خوابی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه 29 سوره مبارکه عنکبوت است.
قال رب انصرنی علی القوم المفسدین...
و از معنی ان چنین استفاده می شود که خواب بیننده مامور شود به اصلاح گروهی که اگر با انها ستیز کند پیروز شودو همه احوالات او نیک شود .ان شاءالله. و شما مطلب خود را بر ان قیاس کنید .
💅 ناخن گرفتن
شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد.
👚👕دوخت و دوز.
شنبه برای بریدن و دوختن،#لباس_نو روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.
🙏🏻 وقت #استخاره در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر.
📿ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه #یاغنی که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد .
💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_رسول_اکرم_(ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان شود.
📚 منبع مطالب:
تقويم همسران
نوشته ی حبيب الله تقيان
انتشارات حسنین قم
تلفن
09032516300
0253 77 47 297
0912353 2816
📛📛📛📛📛📛📛📛
ارسال و انتقال این پست بدون ادرس و لینک گروه شرعا حرام است
📛📛📛📛📛📛📛📛
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🦋✨💐✨💗🍃🌸✨🦋💫💐🌹✨
🍃🌹✨🦋💫💐✨🍃🌺
💫💗🍃🌸✨🍃🦋
💐✨🌹🍃💗
🍃🌸💫
🦋✨
💫
🍃🌹ته،ته،تـــه همه ی🤔ناامیـــدی ها...
نداشتــــن ها،🌾
نخواستــــنــــ ها،🙁
نبــــودن ها،😥
بن بستــــ هاو نرسیــــدنها،🤚
🦋👌تــــو!!!! خـــــدارا داریــــ😍
که آغــــوششــــ رابرایت💓
بازکــــرده است...🌈
ناامیــــدی چــــرا؟☀️
خــــدا💗راصدابــــزنــــ
🦋✨او همیــــشه
درکنــــارتوستــــ..🌸🍃
🌸✨🦋🍃🌹💫💗🍃🌺✨💐🍃🦋
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_هشتم هول کردم و
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_نهم
گوشی رو قط کردم وسریع بلندشدم و گفتم:
+منمیرم دنبالش، مهتاب سویچو کجا گذاشتی؟
مهتاب: سویچ...ایناهاش،دستمه، داداش تو خسته ای با این دستتم که سخته رانندگی ، بزارمن برم
باعجله گفتم:نه تو بمون پیش مامان،پشت سرهم شمارشوبگیراگر روشن کردخبرم کنی.
با سختی نشستم پشت فرمون و هرجور بود درسمت راننده روبستم وراه افتادم، ساعت رو نگاه کردم،اذان گفته بودن و هوا داشت تاریک میشد.بیشتر نگران شدم چون این موقع ها گلزار کم کم خلوت می شه. سرعتم و بیشتر کردم و بالاخره رسیدم جلوی درب ورودی، پیاده شدم و وهر قسمتی که فکر می کردم ممکنه رفته باشه گشتم، مزار شهدای گمنام، اموات،ابخوری،داشتم ناامید می شدم،دوباره اومدم سرمزار بابا، ازش خواستم کمک کنه پیداش کنه برام.
نیم ساعتی می شد همه جای گلزار رو با چراغ قوه موبایلم زیر و رو کردم.. حتی رفتم سراغ قبرهای تازه ساز،نکنه تاریک بوده افتاده پایین..
چندبار صداش زدم،ولی خبری نبود که نبود
حیرون و سرگردون برگشتم سمت خونه، مهتاب مدام زنگ می زد و من به امید اینکه خبر تازه ای بدم ردتماس میزدم، بالاخره مطمین شدم ازگلزار رفته، مهتاب دوباره زنگ زد؛جواب دادم بله؟
مهتاب: سلام داداش، چی شد پیداش کردی؟
کلافه نفسم و دادم بیرون وگفتم
+نه. توزنگ زدی؟ جواب داد؟
اوهم ناامیدگفت:
مهتاب :نه همچنان خاموشه.
باهزار فکر و خیال، به سمت خونه روندم، سرعتم وکم کردم وتوی مسیر پارک و مغازه ها ،ایستگاههای اتوبوس روهم نگاه می کردم، خانومای چادری که اروم قدممی زدن روهم نگاه می کردم.شاید هالین باشه. اماهالین نبود که نبود.
کمتر از یک ساعت گذشت که رسیدم خونه، مهتاب بیحال شده بودوبا رنگ پریده نشسته بودکنار تلفن، مامان نشسته بود کنارش ذکر میگفت، و ازچشمای قرمزش معلوم بود که خیلی گریه کرده..
نگران شدم مهتاب وصدا زدم:
ابجی، تو که خوب بودی، چی شدی عزیزم؟
بی رمق لباش تکون خورد و اشاره کرد راه پله ها، داروهاش بالاست ومامان بخاطر ویلچر نتونسته بره بالا.
سویچ روگذاشتم روی اُپن و دویدم بالا، سریع نایلون داروها رو اوردم پایین و گذاشتم جلوش، با دستش به قرصاش اشاره کرد، تند تندداروهاشو گذاشتم دهنش و اب هم دادم بخوره.
دیدمنمیشه تا داروهاش اثر کنه زمان میبره،
اروم با دست راستم زیر بغلشو گرفتم و بردمش سمت مبل سه نفره، تا راحت دراز بکشه، مامان دعا می کرد الهی خیر ببینی پسرم، خدا تو رو رسوند..
دست مادرم که باچشم گریون نگام میکردگرفتم و گفتم: نگران نباش مامان جون، پیداش میکنم ان شالله.
شما فقط پشت سرهم زنگ بزنین شاید روشن کنه گوشی رو.
مامان باشه ای و مشغول شماره گرفتن شد، منم کنار مهتاب نشستم و دستش و گرفتم تا ارومش کنم، نیم ساعتی گذشت، مهتاب دوباره دستاش داشت گرم می شد، مامان گوشی به دست بود، یهویی بلند گفت: بوق میخوره، روشن شد..سریع گوشی رو گرفت کنار گوشیش و منتظر شد..
بوق اول، دوم، سوم...برنداشت.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_دهم
به ساعت نگاه کردم حدود دوازده شده این دختر کجا مونده اخه؟ نکنه اتفا.. نهههه. خدا نکنه. خدایا به خودت سپردمش، خدایا صحیح و سالم میخوام ازت،هم امانته مردمه، هم قراره دل من...
رحم کن بهش..
مادر داشت گریه می کرد ودوباره شماره می گرفت:
الوو هالین، دخترم کجایی دخترم؟؟
هالین.. حالت خوبه دخترم؟
هالین.... مهتاب....
مامان دیگه طاقت نیاورد.. گوشی رو گذاشت وبلند بلند گریه میکرد. بلندشدم و دست مامان رو گرفتم و گفتم: عزیز دلم اروم باش مادر من.
به صحنه روبه رومنگاه میکردم،انگارخونواده ما همه دوستش دارن ،همه بی تاب شدن..
گوشیم وبرداشتم.شمارش وگرفتم، بوق اول.. وبوق دوم... گوشی روبرداشت، فوراگفتم؛
+ سلام. هالین خانوم.
+الو....هالین خانوم...صدامودارین؟
فقط صدای نفس هاش میومد،ینی اتفاقی افتاده که نمی تونه حرف بزنه،بانگرانی گفتم:
+ لطفاجواب بدین همگی نگران شدیم. صدای ضعیفی توی گوشم پیچید:
هالین: سلاام
جواب سلامم وکه داد،انگاردنیا روبهم دادن
+سلام.حالتون خوبه؟
+فقط بگین کجایین همین!
یک کلمه جواب داد:
هالین: امامزاده..
با شنیدن کلمه امامزاده، نفهمیدم چجوری سویچ رو برداشتم و راه افتادم. همزمان به مامان گفتم. امامزاده ست میرم دنبالش..
مامان اشکشو پاک کرد و از ذوق گفت:
مامان:برو پسرم تو روخدا دخترمو نیاوردی نیای خونه..
چشمی گفتم و به سرعت سوار ماشین شدم..
هالین*
امیرعلی:پس،منم همینجا می مونم،خونه قول دادم با شما برمی گردم، نیاین که من وخونه راه نمیدن.
پوکر نگاهش کردم، این باز زده تو فاز لجبازی...
دقیق نمیدونستم چیکار میکنم برای فرار از این صحنه به اتاق پناه بردم، برای پرت کردن حواسم، شروع کردم تند تند جمع کردن چادر نماز و .. کوله مو بستم گذاشتم کنارم..
کنار دیوار نشستم،هندزفریمو دراوردم و گذاشتم تو گوشم و زانوهامو بغل کردم وسعی کردم گوشم وبسپرم به مداحی ارام بخش
(مناجات،حاج حسن خلج)
لب ما وقصه ی زلف تو
چه توهمی چه حکایتی
...
زد اگر کسی در خانه ات آقاااا
دل ماست کرده بهانه ات
که به جستجوی نشانه ات
ز سحرشنیده اشارتی..
توحال خودم بودم که لیلاباجعبه دستمال کاغذی اومدکنارم نشست، جعبه رو سمتم گرفت و اروم گفت:
لیلا:مگه نگفتی اومدن دنبالت؟
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_یازدهم
سرم و بلندکردم ویه دونه دستمال برداشتم همونطور که بینیم وپاک می کردم گفتم:
+میگم،اقا مصطفی،چطوری بین عشقش که خدا بودوعشق به لیلاش تونست دوتاروباهم جمع کنه؟
لیلاجعبه دستمال روگذاشت روی زمین وخودش نشست روبه روم وگفت:
لیلا:اصلا تفریقی درکارنیست،مصطفی می گفت؛ وقتی عاشق تو شدم،بیشترخداروحس کردم. اصلاازدواج وعشق ومحبت به همسرخودش باعث میشه زودتربه خدابرسی...من خودم بعد ازدواج فهمیدممعنی اینکه میگن نصف دین کامل میشه چیه؟توازدواج البته باانتخاب شوهر خدایی رسیدن به بندگی خداوعشق به معصومین پررنگ ترمیشه.
دوباره پرسید؛
لیلا:خب توکه گفتی اومدن دنبالت،نگفتی چرا اینجایی؟
بی مقدمه درجوابش گفتم:
+من دوستش ولی اون نمیدونه،ینی عاشق یکی دیگس،خب من نمیتونم تواون خونه بمونم،اصلا میخوام فراموشش کنم که زدم بیرون...الان چجوری برگردم؟
ولی حال مهین جون مادرش وخواهرش مهتاب خوب نیست،نمیتونم بیخیال بشم،اخه برام مادری وخواهری کردن.اقاامیرعلی م.. مکثی کردم ادامه دادم: با اون دست مجروحش اومده اینجا ، بعدملج کرده تامنونبره،خودشمنمیره.
لیلاباتعجب سوال کرد:دستش مجروحه؟چی شده؟
براش توضبح دادم ک لب مرز بوده وبعد مصدومیت وانتقال به تهران،اونجا عمل شده وتازه باپرواز امشب ازتهران اومده والانم اینجاست..
لیلابلندشدوچادرسرش کردسوالی نگاهش کردم:+کجا؟
لیلا:میرم ببینمش.
با چشای گردشده پرسیدم:
+ببینیش؟! مگه دیدن داره؟
لبخندی زدوهمونطور که سریخچال مشغول بود،گفت:
لیلا:نداره؟
درحالی که دوتانایلون فریزردستش بود،از آشپزخونه اومدبیرون.
پرسیدم: کجاخب؟
لیلا:واا،براش شام ببرم،اونجورکه توتعریف کردی، که تازه عمل کرده وتاالان دنبالت میگشته حتما ضعف کرده.
هندفریم ودراوردم و پاشدم وگفتم:نهه.خودم میبرم،شماپیش بچه هاباش یه وقت بیدارمیشن.
لیلاخوشحال ازنمایشی که اجرا کرده بود،خیلی زودچادرش ودراوردوگفت:
لیلا:افرین،حالادرست شد.
دوتاساندویچ نون پنیروگرفت جلوم وبا مهربونی نگام کردگفت:
لیلا:یکی خودت،یکی عشقت.
ساندویچ ها روازدستش گرفتم وبادست دیگم چادرمشکیم وسرم کردم ودمپایی پلاستیکی که جلوی دراتاق بودرو پوشیدم وزدم بیرون.
دوسه تااتاق پایین ترونگاه کردم،همونجایی که نشست وگفت نمیره اماهیچکس نبود،دورواطراف رونگاه کردم شایداتاق رواشتباه دیدم،همه ی ده تا اتاق روچک کردم،اطراف حوض،وسط حیاط امامزاده...خلوت خلوت بود،به خودم گفتم،شاید رفته!جواب خودم و دادم،نه میشناسمش،وقتی میگه میمونم،حتما میمونه،ناامیدانه برگشتم سمت اتاق،به ذهنم رسید،رواق امامزاده رونگشتم، شایدرفته داخل،تاجلوی کفشداری روتقریبا دویدم،کفشای مشکیش جلوی دربود،نفس راحتی کشیدم.مکث نکردم واسه اینکه مطمئن بشم،اروم صداش زدم:
+اقاامیرعلی؟!اینجایین؟اقا امیرعلی،میشه بیاید جلوی کفشداری؟
جوابی نیومد،باخودم گفتم صدام نمیرسه،برم جلوی در چوبی،تا دمپایی هام ودراوردم،یه جفت جوراب سفیدیک قدمیم ظاهرشد:
امیرعلی:بله؟
هول کردم وسریع کشیدم عقب،گفتم:
+ سلام....شام اوردم براتون.
تندی،هردوتاساندویچ روگرفتم سمتش.
انگاراونم ازمن بدترهول کرده بود،چون هردوتاش وازدستم گرفت وگفت:
امیرعلی:سلام.ممنون.
+خواهش...برامن نیست، ینی..این خانمی که تو اتاقشون مهمونم درست کرده گفت بیارم باهم بُخ...
دیگه ادامه ندادم،اخ اخ گندزدی هالین..
چی گفتم من...
امیرعلی خندش گرفته بودباهمون لحن خندان گفت:
امیرعلی:پس شمام شام نخوردین، راس گفتن بریم باهم بخوریم.
.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay