eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏(تقویم همسران)🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی) ✴️ شنبه👈31خرداد 1399 👈28 شوال 1441 👈 20 ژوئن 2020 🕌 مناسبت های اسلامی و دینی. ❇️روز مبارکی است برای: ✅تجارت و داد و ستد. ✅دیدار با حاکمان و دفتر داران. ✅و تهیه ضروریات زندگی خوب است. 👶مناسب زایمان و نوزاد خوشرو و محبوب است. 🤕بیمار امروز زود شفا یابد ان شاءالله. 🚖 مسافرت بسیار خوب است. 🔭 🌗احکام و اختیارات نجومی. ✳️تاسیس شرکت و مشارکت. ✳️ دیدار بزرگان . ✳️و ارسال کالاهای تجاری نیک است. 🔲این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید. 💑 مباشرت و انعقاد نطفه امشب دلیلی برای ان وارد نشده است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری خوب نیست. 💉💉 حجامت خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا در این روز از ماه قمری، موجب قوت دل است. 😴😴 تعبیر خواب امشب. خوابی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه 29 سوره مبارکه عنکبوت است. قال رب انصرنی علی القوم المفسدین... و از معنی ان چنین استفاده می شود که خواب بیننده مامور شود به اصلاح گروهی که اگر با انها ستیز کند پیروز شودو همه احوالات او نیک شود .ان شاءالله. و شما مطلب خود را بر ان قیاس کنید . 💅 ناخن گرفتن شنبه برای ، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد. 👚👕دوخت و دوز. شنبه برای بریدن و دوختن، روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست. 🙏🏻 وقت در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر. 📿ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد . 💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به (ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان شود. 📚 منبع مطالب: تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان انتشارات حسنین قم تلفن 09032516300 0253 77 47 297 0912353 2816 📛📛📛📛📛📛📛📛 ارسال و انتقال این پست بدون ادرس و لینک گروه شرعا حرام است 📛📛📛📛📛📛📛📛 @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🦋✨💐✨💗🍃🌸✨🦋💫💐🌹✨ 🍃🌹✨🦋💫💐✨🍃🌺 💫💗🍃🌸✨🍃🦋 💐✨🌹🍃💗 🍃🌸💫 🦋✨ 💫 🍃🌹ته،ته،تـــه همه ی🤔ناامیـــدی ها... نداشتــــن ها،🌾 نخواستــــنــــ ها،🙁 نبــــودن ها،😥 بن بستــــ هاو نرسیــــدنها،🤚 🦋👌تــــو!!!! خـــــدارا داریــــ😍 که آغــــوششــــ رابرایت💓 بازکــــرده است...🌈 ناامیــــدی چــــرا؟☀️ خــــدا💗راصدابــــزنــــ 🦋✨او همیــــشه درکنــــارتوستــــ..🌸🍃 🌸✨🦋🍃🌹💫💗🍃🌺✨💐🍃🦋 رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_هشتم هول کردم و
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 گوشی رو قط کردم وسریع بلندشدم و گفتم: +من‌میرم دنبالش، مهتاب سویچو کجا گذاشتی؟ مهتاب: سویچ...ایناهاش،دستمه، داداش تو خسته ای با این دستتم که سخته رانندگی ، بزارمن برم باعجله گفتم:نه تو بمون پیش مامان،پشت سرهم شمارشوبگیراگر روشن کردخبرم کنی. با سختی نشستم پشت فرمون و هرجور بود درسمت راننده روبستم وراه افتادم، ساعت رو نگاه کردم،اذان گفته بودن و هوا داشت تاریک میشد.بیشتر نگران شدم چون این موقع ها گلزار کم کم خلوت می شه. سرعتم و بیشتر کردم و بالاخره رسیدم جلوی درب ورودی، پیاده شدم و وهر قسمتی که فکر می کردم ممکنه رفته باشه گشتم، مزار شهدای گمنام، اموات،ابخوری،داشتم ناامید می شدم،دوباره اومدم سرمزار بابا، ازش خواستم کمک کنه پیداش کنه برام. نیم ساعتی می شد همه جای گلزار رو با چراغ قوه موبایلم زیر و رو کردم.. حتی رفتم سراغ قبرهای تازه ساز،نکنه تاریک بوده افتاده پایین.. چندبار صداش زدم،ولی خبری نبود که نبود حیرون و سرگردون برگشتم سمت خونه، مهتاب مدام زنگ می زد و من به امید اینکه خبر تازه ای بدم ردتماس میزدم، بالاخره مطمین شدم ازگلزار رفته، مهتاب دوباره زنگ زد؛جواب دادم بله؟ مهتاب: سلام داداش، چی شد پیداش کردی؟ کلافه نفسم و دادم بیرون وگفتم +نه. توزنگ زدی؟ جواب داد؟ اوهم ناامیدگفت: مهتاب :نه همچنان خاموشه. باهزار فکر و خیال، به سمت خونه روندم، سرعتم وکم کردم وتوی مسیر پارک و مغازه ها ،ایستگاههای اتوبوس روهم نگاه می کردم، خانومای چادری که اروم قدم‌می زدن روهم نگاه می کردم.شاید هالین باشه. اماهالین نبود که نبود. کمتر از یک ساعت گذشت که رسیدم خونه، مهتاب بیحال شده بودوبا رنگ‌ پریده نشسته بودکنار تلفن، مامان نشسته بود کنارش ذکر میگفت، و ازچشمای قرمزش معلوم بود که خیلی گریه کرده.. نگران شدم مهتاب وصدا زدم: ابجی، تو که خوب بودی، چی شدی عزیزم؟ بی رمق لباش تکون خورد و اشاره کرد راه پله ها، داروهاش بالاست ومامان بخاطر ویلچر نتونسته بره بالا. سویچ روگذاشتم روی اُپن و دویدم بالا، سریع نایلون داروها رو اوردم پایین و گذاشتم جلوش، با دستش به قرصاش اشاره کرد، تند تندداروهاشو گذاشتم دهنش و اب هم دادم بخوره. دیدم‌نمیشه تا داروهاش اثر کنه زمان میبره، اروم با دست راستم زیر بغلشو گرفتم و بردمش سمت مبل سه نفره، تا راحت دراز بکشه، مامان دعا می کرد الهی خیر ببینی پسرم، خدا تو رو رسوند.. دست مادرم که باچشم گریون نگام میکردگرفتم و گفتم: نگران نباش مامان جون، پیداش میکنم ان شالله. شما فقط پشت سرهم زنگ بزنین شاید روشن کنه گوشی رو. مامان باشه ای و مشغول شماره گرفتن شد، منم کنار مهتاب نشستم و دستش و گرفتم تا ارومش کنم، نیم ساعتی گذشت، مهتاب دوباره دستاش داشت گرم می شد، مامان گوشی به دست بود، یهویی بلند گفت: بوق میخوره، روشن شد..سریع گوشی رو گرفت کنار گوشیش و منتظر شد.. بوق اول، دوم، سوم...برنداشت. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 به ساعت نگاه کردم حدود دوازده شده این دختر کجا مونده اخه؟ نکنه اتفا.. نهههه. خدا نکنه. خدایا به خودت سپردمش، خدایا صحیح و سالم میخوام ازت،هم امانته مردمه، هم قراره دل من... رحم کن بهش.. مادر داشت گریه می کرد ودوباره شماره می گرفت: الوو هالین، دخترم کجایی دخترم؟؟ هالین.. حالت خوبه دخترم؟ هالین.... مهتاب.... مامان دیگه طاقت نیاورد.. گوشی رو گذاشت وبلند بلند گریه میکرد. بلندشدم و دست مامان رو گرفتم و گفتم: عزیز دلم اروم باش مادر من. به صحنه روبه روم‌نگاه میکردم،انگارخونواده ما همه دوستش دارن ،همه بی تاب شدن.. گوشیم وبرداشتم.شمارش وگرفتم، بوق اول.. وبوق دوم... گوشی روبرداشت، فوراگفتم؛ + سلام. هالین خانوم. +الو....هالین خانوم...صدامودارین؟ فقط صدای نفس هاش میومد،ینی اتفاقی افتاده که نمی تونه حرف بزنه،بانگرانی گفتم: + لطفاجواب بدین همگی نگران شدیم. صدای ضعیفی توی گوشم پیچید: هالین: سلاام جواب سلامم وکه داد،انگاردنیا روبهم دادن +سلام.حالتون خوبه؟ +فقط بگین کجایین همین! یک کلمه جواب داد: هالین: امامزاده.. با شنیدن کلمه امامزاده، نفهمیدم چجوری سویچ رو برداشتم و راه افتادم. همزمان به مامان گفتم. امامزاده ست میرم دنبالش.. مامان اشکشو پاک کرد و از ذوق گفت: مامان:برو پسرم تو روخدا دخترمو نیاوردی نیای خونه.. چشمی گفتم و به سرعت سوار ماشین شدم.. هالین* امیرعلی:پس،منم همینجا می مونم،خونه قول دادم با شما برمی گردم، نیاین که من وخونه راه نمیدن. پوکر نگاهش کردم، این باز زده تو فاز لجبازی... دقیق نمیدونستم چیکار میکنم برای فرار از این صحنه به اتاق پناه بردم، برای پرت کردن حواسم، شروع کردم تند تند جمع کردن چادر نماز و .. کوله مو بستم گذاشتم کنارم.. کنار دیوار نشستم،هندزفریمو دراوردم و گذاشتم تو گوشم و زانوهامو بغل کردم وسعی کردم گوشم وبسپرم به مداحی ارام بخش (مناجات،حاج حسن خلج) لب ما وقصه ی زلف تو چه توهمی چه حکایتی ... زد اگر کسی در خانه ات آقاااا دل ماست کرده بهانه ات که به جستجوی نشانه ات ز سحرشنیده اشارتی.. توحال خودم بودم که لیلاباجعبه دستمال کاغذی اومدکنارم نشست، جعبه رو سمتم گرفت و اروم گفت: لیلا:مگه نگفتی اومدن دنبالت؟ &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 سرم و بلندکردم ویه دونه دستمال برداشتم همونطور که بینیم وپاک می کردم گفتم: +میگم،اقا مصطفی،چطوری بین عشقش که خدا بودوعشق به لیلاش تونست دوتاروباهم جمع کنه؟ لیلاجعبه دستمال روگذاشت روی زمین وخودش نشست روبه روم وگفت: لیلا:اصلا تفریقی درکارنیست،مصطفی می گفت؛ وقتی عاشق تو شدم،بیشترخداروحس کردم. اصلاازدواج وعشق ومحبت به همسرخودش باعث میشه زودتربه خدابرسی...من خودم بعد ازدواج فهمیدم‌معنی اینکه میگن نصف دین کامل میشه چیه؟توازدواج البته باانتخاب شوهر خدایی رسیدن به بندگی خداوعشق به معصومین پررنگ ترمیشه. دوباره پرسید؛ لیلا:خب توکه گفتی اومدن دنبالت،نگفتی چرا اینجایی؟ بی مقدمه درجوابش گفتم: +من دوستش ولی اون نمیدونه،ینی عاشق یکی دیگس،خب من نمیتونم تواون خونه بمونم،اصلا میخوام فراموشش کنم که زدم بیرون...الان چجوری برگردم؟ ولی حال مهین جون مادرش وخواهرش مهتاب خوب نیست،نمیتونم بیخیال بشم،اخه برام مادری وخواهری کردن.اقاامیرعلی م.. مکثی کردم ادامه دادم: با اون دست مجروحش اومده اینجا ، بعدم‌لج کرده تامنونبره،خودشم‌نمیره. لیلاباتعجب سوال کرد:دستش مجروحه؟چی شده؟ براش توضبح دادم ک لب مرز بوده وبعد مصدومیت وانتقال به تهران،اونجا عمل شده وتازه باپرواز امشب ازتهران اومده والانم اینجاست.. لیلابلندشدوچادرسرش کردسوالی نگاهش کردم:+کجا؟ لیلا:میرم ببینمش. با چشای گردشده پرسیدم: +ببینیش؟! مگه دیدن داره؟ لبخندی زدوهمونطور که سریخچال مشغول بود،گفت: لیلا:نداره؟ درحالی که دوتانایلون فریزردستش بود،از آشپزخونه اومدبیرون. پرسیدم: کجاخب؟ لیلا:واا،براش شام ببرم،اونجورکه توتعریف کردی، که تازه عمل کرده وتاالان دنبالت میگشته حتما ضعف کرده. هندفریم ودراوردم و پاشدم وگفتم:نهه.خودم میبرم،شماپیش بچه هاباش یه وقت بیدارمیشن. لیلاخوشحال ازنمایشی که اجرا کرده بود،خیلی زودچادرش ودراوردوگفت: لیلا:افرین،حالادرست شد. دوتاساندویچ نون پنیروگرفت جلوم وبا مهربونی نگام کردگفت: لیلا:یکی خودت،یکی عشقت. ساندویچ ها روازدستش گرفتم وبادست دیگم چادرمشکیم وسرم کردم ودمپایی پلاستیکی که جلوی دراتاق بودرو پوشیدم وزدم بیرون. دوسه تااتاق پایین ترونگاه کردم،همونجایی که نشست وگفت نمیره اماهیچکس نبود،دورواطراف رونگاه کردم شایداتاق رواشتباه دیدم،همه ی ده تا اتاق روچک کردم،اطراف حوض،وسط حیاط امامزاده...خلوت خلوت بود،به خودم گفتم،شاید رفته!جواب خودم و دادم،نه میشناسمش،وقتی میگه میمونم،حتما میمونه،ناامیدانه برگشتم سمت اتاق،به ذهنم رسید،رواق امامزاده رونگشتم، شایدرفته داخل،تاجلوی کفشداری روتقریبا دویدم،کفشای مشکیش جلوی دربود،نفس راحتی کشیدم.مکث نکردم واسه اینکه مطمئن بشم،اروم صداش زدم: +اقاامیرعلی؟!اینجایین؟اقا امیرعلی،میشه بیاید جلوی کفشداری؟ جوابی نیومد،باخودم گفتم صدام نمیرسه،برم جلوی در چوبی،تا دمپایی هام ودراوردم،یه جفت جوراب سفیدیک قدمیم ظاهرشد: امیرعلی:بله؟ هول کردم وسریع کشیدم عقب،گفتم: + سلام....‌شام اوردم براتون. تندی،هردوتاساندویچ روگرفتم سمتش. انگاراونم ازمن بدترهول کرده بود،چون هردوتاش وازدستم گرفت وگفت: امیرعلی:سلام.ممنون. +خواهش...برامن نیست، ینی..این خانمی که تو اتاقشون مهمونم درست کرده گفت بیارم باهم بُخ... دیگه ادامه ندادم،اخ اخ گندزدی هالین.. چی گفتم من... امیرعلی خندش گرفته بودباهمون لحن خندان گفت: امیرعلی:پس شمام شام نخوردین، راس گفتن بریم باهم بخوریم. . &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 سربازی جلو آمد به مهدا احترام گذاشت و گفت : سروان ؟ جناب سرهنگ گفتن برید اتاقشون این خانوم هم برن بازداشتگاه . هانا خواست به سرباز حمله لفظی کند که سریع رو بهش گفت : لازم نیست ، راهنماییشون کنید اتاق من با سرهنگ صحبت کنم . راهنمایی شون ؟ تا حالا کسی اینقدر به هانا احترام نذاشته بود با خودش گفت : " خیلی هم دختر بدی نیست شاید نباید این طوری وحشی بازی در میاوردم ، چهره ی دلنشین و جذابی داره چشم درشت و خاکستری ، صورت گرد و پوست فوق العاده صاف و سفید که هر کس ببینه باورش نمی شد کاملا بدون آرایشه ، قد متوسط و خیلی خوش تراش . اگر آبروهاشو که فقط بالاشو چیده بود بر میداشت خیلی خوشکل ترش میکرد هر چند همین الانش هم زیبا بود مطمئن بودم اگه توی پارتی کارن شرکت میکرد همه ی پسرا بهش پیشنهاد رقص میدادن ." با صدای مهدا دست از آنلایزش برداشت و با حرفی که زد حسابی شکه شد ، با صدای آرام که فقط هانا بشنود گفت : اگر بازرسی چهره ی من تموم شده بفرمایید . سرباز : اما خانم ... ــ آخرین دستوری که از مافوقت گرفتی چی بوده ؟ اینقدر محکم این جمله رو ادا کرد که هانا چموش هم حساب برد . همراه امیر به اتاقی که برای مهدا در نظر گرفته بودند ، رفتند که امیر آرام گفت : خیلی خوش شانسی امشب سروان رضوانی اینجاست ، وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرت میومد تا الان برای اینکه بی گناهیت ثابت کنه جلوی پادگان ایستاده . ــ چرا این کارو میکنه ؟ چرا لباسش با بقیه فرق داره ؟ ــ کلا منشش همینه ، چون پاسدار اطلاعات سپاهه برای پرونده هایی که خیلی خفن باشه ، سر و کله اینا پیدا میشه ، همین خانم منو چندبار نجات داده این رو بهت گفتم هرچند برام بد میشه ولی گفتم تا با طناب این فرشته خودتو نجات بدی ولی حواست باشه خیلی تیزه سرش کلاه بذاری یا چموش بازی در بیاری بد میشه واست ! ــ به نظر خیلی بچه میاد ــ ۲۱‌ سالشه . با دهن باز سرباز رو نگاه کرد که گفت : برو داخل خواهر هیراد . هانا نمی دانست چرا او از کجا میشناختش ؟! به سوال ذهنش پاسخ داد و گفت : از اینجا خلاص شدی به هیراد بگو امیر رسولی خودش شناسنامه ام میذاره کف دستت . یادتت رفته هانا ؟ &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ـ ااا....میر ؟ ـ شناختی نه ؟ همونیم که گفتی حاضری به جرم قتلم اعدام بشی یادت اومد ؟ ـ ت...و تو اینجا چیکار میکنی ؟ ـ کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم میرسه ، هانا جاوید !! ـ نکنه میخواستی ازم انتقام بگیری ؟ تو لومون دادی ؟ ـ حماقت خودت باعث شد گیر بیافتی ـ حماقت ؟ تو یکی از حماقت حر... ـ چرا ؟ چون عاشق مظلوم ترین دختر دنیا شدم ؟ ـ نخیر ، چون لقمه بزرگ تر از دهنت گرفتی ! ـ به ازدواج و عشق ، مثل لقمه و ... فکر میکنی ؟ ازدواج یه اتفاق مقدسه ... تو نمیدونی ... ! هههه ... برا همینه که الان تکلیفت اینه ... ! ـ حرفای جدید می شنوم ظاهر جدید نکنه پاسدار شدی ؟ ـ برو داخل اینقدرم حرف نزن در اتاق را روی هانا بست و خواست برگردد که با دیدن مهدا بسمتش رفت و گفت : بردمش تو اتاقی که گفتین ـ متشکرم ، اگر شما کمک نکرده بودین .... ـ فقط یه وظیفه است ـ ممنونم بابت همه چیز هیوا خیلی خوش شانسه که شما رو داره مطمئنم اونم مثل شما خیلی عاشقه ـ میشه کسی بمیرو... ـ میشه میشه کسی بمیره و فکرش پی یه زمینی باشه من برم فعلا امیدوارم بشه با هانا راه اومد ما فقط نمی خوایم خاطره هیوا تکرار بشه ـ هانا و هیوا از زمین تا آسمون فرق دارن ـ هر کس بخواد میتونه تغییر کنه ـ اگه بخواد ... ـ ان شاء الله که خدا براش بخواد &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا