eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 کسانی که در مهمانی گرفته بودند را تفکیک کردند و به خانواده هایشان اطلاع دادند جز هانا . مهدا رو به هانا گفت : ببنید خانم جاوید ، با اتهاماتی که به شما وارده قطعا انتظار آدم های بیرون اینکه یه شب اینجا بمونید خیلی از کسایی که عمدا گیر افتادند با برنامه کارن بوده و اونا به بدترین نحو از شما گفتن و چون اتهام سیاسیه الان به خانواده هاتون خبر داده نمیشه که کجایین ! ما باید همون طوری رفتار کنیم که اونا میخوان ، پس شما امشب نمی تونین برین خونه از همه مهم تر اینکه از یک مقطع زمانی دیگه هر جایی براتون امن نخواهد بود خواهش میکنم با من همکاری داشته باشید تا مشکلی براتون پیش نیاد ـ خب خانوادم نگرانم میشن ـ درستش میکنم ـ اصلا از کجا معلوم برای من امن نباشه ـ میخواید امتحان کنید ؟ ـ خب حداقل بهم نشون بده ـ باشه مهدا دستور داد چشم هانا را ببندند و دستبند بزنند با همان وضع او را به چشم های بیرون از پاسگاه نشان دادند و عکس العمل آنها را ثبت کردند تا به هانا ثابت کنند کسانی لحظه به لحظه او را تحت نظر دارند . مهدا پشت سر هانا وارد ون شد و چشم بند هانا را برداشت هانا تمام کابین را از نظر گذراند و گفت : اوووف چه توپه اینجا ! چه پیشرفته ! مهدا بی توجه به شگفت زدگی هانا رو به خانم مظفری گفت : میشه لطفا ویدیو ها رو بهش نشون بدین همراه ... ـ بله حتما هانا بعد از دیدن فیلم ها و توضیحات خانم مظفری ترسیده گفت : حالا باید چیکار کنم ؟ مهدا : ببین هانا خانم شما قرار نیست بری زندان ولی قبلش باید هر چی که میدونی رو به همکاران من بگی هر چی ازت خواستن ‌، وقتی کار اونا تموم بشه ؛ کار من و شما شروع میشه ـ باشه بابا ، فعلا دور دور شماست ـ خوبه ! آقای رسولی حرکت کنین به سمت پایگاه ـ چشم ـ میگه مار از ... ـ ما از اول اینجا سبز بودیم ، شما خودتو انداختی توی تور ـ چرا اینقدر گوشت تیزه ؟ مهدا لبخندی زد و گفت : میخوای من حیوان دراز گوش کنی ؟ چیزی دستگیرت نمیشه ! ـ مختم خوب کار میکنه ، لعنتی تو مگه چقدر سابقه کار داری ؟ ـ سنمو که از آقای رسولی پرسیدی ! ـ من کلا حرف نزنم بهتره مهدا چشمش را بست سرش را تکیه داد و گفت : خیلی تصمیم خوبیه ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌎(تقویم همسران)🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی) ✴️ دوشنبه 👈 2 تیر 1399 👈30 شوال 1441👈22 ژوئن 2020 🕌مناسبت های اسلامی. 🌙🌟احکام اسلامی و دینی. 📛صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند. 👶نوزادی که امروز به دنیا اید راستگو و صبور باشد.ان شاءالله. 🤒بیماری که امروز مریض شود نجات یابد.ان شاءالله. 🛫 مسافرت مکروه است همراه صدقه باشد. 👩‍❤️‍👩حکم مباشرت امشب. مباشرت شب سه شنبه مکروه و فرزند ممکن است دچار صرع و غش گردد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓انجام اموری از قبیل:ِ ✳️امور زراعی و کشاورزی. ✳️کندن چاه و قنات و ابراه. ✳️خرید و فروش ملک و کالا. 🔲این مطالب یک سوم مطالب کتاب سررسید همسران است برای استفاده از اختیارات بیشتر به تقویم همسران مراجعه گردد. 💇‍♂ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری باعث ایمنی از بلیات است. 🔴 یا در این روز از ماه قمری،حکمی ندارد. 🔵 دوشنبه برای ، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد. 👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود. ✴️️ وقت در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد 💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 😴تعبیر خواب شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند تعبیرش از ایه 1 سوره مبارکه حمد است. بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین..... و از معنای ان استفاده می شود که نامه یا حکمی از بزرگی به او می رسد که سبب خوشحالی او می گردد. و یا نعمتی به او برسد که قبلا نبوده و وی شکر گذار ان گردد.ان شاءالله. شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. 🌸زندگیتون مهدوی🌸 📚 منبع مطالب ما تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهماالسلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن 025 377 47 297 0912 353 2816 0903 251 6300 📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتمابا لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک کانال ممنوع و حرام است 📛📛📛📛📛📛 @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_چهاردهم چند لح
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 صدای زن؛هالین .. هالین جون.. دخترم.. هالین چشاتو باز کن دخترم، ببین کی اومده.. صدای زن دیگه:بیداره ها خودشو لوس میکنه، هالین پاشو دیگه دختر، ببین چه خبره اینجا.... تو بیا شاید چشمشو باز کنه.. صدای مرد:هالین خانوم... هالین خانووم، نمیخواین بیدارشین، اینجا همه منتظر شما هستن.. صدای اشنااا،صدای امیرعلیه... چشمامو اروم باز کردم..اول همه چیز تار بود،کم کم چهره ادما واضح شد..صدای خداروشکر مهین جون ومی شنیدم،مهتاب با نگاه مهربونش روی سرم وایساده بود،حسین اقا کمی دور تر ایستاده بود.. و امیر که به محض اینکه چشمم بهش افتاد،نگاهم و پایین انداختم،دست و پام وگم کردم وگفتم: +سلاام مهتاب که متوجه حالم شد جواب داد: علیک سلام دختر خودسرِدیوونه خودمون.. و زدزیر خنده.. امیرعلی همونطور که معلوم بود از جمله ی مهتاب، اخمی توصورتش اومده، رو به مهتاب گفت: من میرم پرستارومیفرستم بیاد پرونده شونو چک کنه، خودم‌ برنمیگردم دیگه برم حسابداری... حسین سمت امیرعلی قدمی برداشت و گفت: داداش منم میام. حسین روبه مهتاب ادامه داد: خانم، شمام جم و جور کنین بریم. مهتاب چشمی گفت و امیرعلی و حسین به سمت در رفتن ک یادم اومد از امیرعلی پرسیدم: اقاامیرعلی،چادروکیفم و.. نیستش. سرش و برگردوند سمتم و جواب داد: امیرعلی: میارم براتون. مهین جون با نگاه مهربونی نگام می کردو با لحن محبت امیزی گفت:دخترم کجا رفتی؟نگفتی من دق کنم؟ سرم و انداختم پایین واروم گفتم: ببخشید، بخدا خیلی اذیتتون کردم، مخصوصا اقا امیرعلی.. مهتاب پریدوسط وگفت: مهتاب:حالا بعدا حسابتو میرسم بخاطر شوکی که بهمون دادی ، فعلاجنابعالی بایدزودسرپا بشی که هزارتا کار داریم. سوالی نگاش کردم وباخنده گفتم: +دوتا ازهزار تاروبگو بدونم مهتاب:خب اولیش اینکه بابات تا ساعت ۲ کاراش انجام میشه بسلامتی میادبیرون، دومیش اینکه شب هم که خونه مهمون داریم.کلی کار هست.. درحالی که داروهام و جم می کرد، ملافه مو داد کنار وگفت: مهتاب: پاشو دخترم، پاشو که وقت استراحتت تموم شد مهین جون لبخندی ب من زد وبا اخم مصنوعی رو به مهتاب گفت: مهین: دخترم و اذیت نکن مهتاب.. رو به من ادامه داد: مهین: عزیزم، اگه حالت خوبه ،پاشو که الان امیر میاد بریم خونه.. لبخندی زدم و خودمو به حالت نشسته تغییر دادم وگفتم: مهین جون من خوبم. بریم فقط چادرم.. صدای امیراز جلوی در اومد: امیرعلی: ابجی کوچیکه، ببا وسایل هالین خانومو ببر. مهین جون پرسید: مگه تو نمیای مادر؟ امیرعلی: من برم پی کارای بیمه ماشینم، شما با حسین اقا برین.. مهین: خب میخوای مابا تاکسی بریم،تو با حسین اقا برو.. امیرعلی: نه.عباس میاددنبالم.. اسم عباس چه اشنابود برام روبه مهتاب گفتم عباس کیه؟ مهتاب:دوست امیرعلیه..چطور؟ گفتم: اسمش اشناست.. کمی فکر کردم وجرقه ای به ذهنم زدوسریع گفتم: لیلا... مهتاب باتعجب نگام می کردوپرسید: لیلا؟!کی هست؟؟ &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 روبه امیرعلی گفتم: گوشیم... حتما فاطمه زهرا صدبار زنگ زده.. مهتاب سوالی نگام می کرد که بهش توضیح بدم، امیرعلی به کیف اشاره کرد، کوله و کیف، قران و گوشی تون و اوردم بالا چادرتونم‌تا حاضرشین، میرسه. رو به مادرش ادامه داد: امیرعلی: مامان جان کاری ندارین فعلا من میرم همه کارایی هم که گفتین ان شالله ردیف میکنم.. مهین جون: خیرببینی مادر بعد ازرفتن امیرعلی،پرستارباحسین اقاوارد شدند. پرستارشروع کردبه سوال پرسیدن: سر گیجه نداری؟ حالت تهوع؟ ... برای کشیدن بخیه هاتم که یه هفته دیگه بیا .. همه رو جواب دادم، بالبخندی برگه ترخیص رو داد دست مهتاب ، بعد از تشکر ما ازاتاق رفت بیرون. مهتاب گوشیم روازکیفم دراوردوگرفت سمتم و گفت: مهتاب:بفرماخانوم‌خانوما... گوشی رو گرفتم ونگاه کردم، شماره ای بود که ۵،۶باری زنگ زده بود،حتما لیلاست.خواستم زنگ‌بزنم که خانم مسنی با روپوش خدمه درمانگاه،نایلون به دست وارد شد و فامیلم و صدا زد: خدمه درمانگاه: خانم محتشم!! این واسه ی شماست. سوالی نگاش کردم وگفتم: +بله؟ خدمه: بفرمایین،مادر،چادرتون خونی شده بود، شستم،الان خشک شده اوردم. ازش تشکر کردم واونم جواب داد و رفت تازه متوجه شدم امیرداده چادروبشوره برام‌. شرمنده شدم وتودلم دعاش کردم. مهتاب،لای چادر روباز کردوکمک کردسرم‌کنم، وسایلم روحسین اقابرداشت وهمراه مهین جون رفتیم سمت خونه. توی ماشین حسین اقا نشسته بودیم..بالرزش کیفم‌متوجه شدم گوشیم زنگ‌میخوره، دراوردم و نگاه کردم، همون شماره بود، بلندگفتم: لیلاست بعد از سلام واحوالپرسی بالیلا، فاطمه زهرا گوشی وگرفت وبه رفتن بی خبرمن اعتراض کرد، تا اومدم براش توضیح بدم خودش گفت: فاطمه زهرا:خاله اشکال نداره،مامانم بهم گفتش که اقاتون اومده دنبالت دیگه باید می رفتی خونتون. نمیدونستم چی بگم؛ اقامون!!! ته دلم قند اب شد، اتفاقات دیشب،حرفای امیرعلی.. خداکنه خواب نباشه به فاطمه زهرا قول دادم بسته اینترنتی برا مامانش بفرستم،اونم خوشحال شدو خداحافظی کردیم،منم تو راه برای مهتاب جریان اشنایی با لیلا روتعریف کردم.اونم با دقت به حرفام گوش داد.. نیم ساعتی میشه رسیدیم خونه. به زور مهین جون و مهتاب که منو فرستادن اتاقم استراحت اجباری،نشستم روی تختم و برای دنیا که پیام داده بود خبر ازادی بابا رو بده، توضیح دادم که چی شده. ازش خواهش کردم به شایان و بقیه چیزی نگه. وخیالشو راحت کردم که حالم خوبه. به ساعت نگاه کردم نزدیک اذان ظهره. به سختی وضو گرفتم وچادر رنگی سرم‌کردم وبرای نماز آماده شدم. نمیدونم پایین چه خبره.همه مشغولن رفت وامد هست ولی کسی چیزی بهم‌نمیگه.. صدای خنده ی مردانه ای تو راهرو می پیچید؛ گوشم و تیز کردم. صدای امیرعلیه با ذوق به سمت در اتاق رفتم وچادرمو مرتب کردم ودرو باز کردم. _فداتم حاجی. جبران کنم.قربانت.اره همون ۸ خوبه. سلامت باشی...اقایی. یاعلی. تلفن شو که قط کرد،تازه متوجه حضور من شد. سرشو کمی اورد بالا، امیرعلی: سلام هالین خانوم، کاری داشتین؟ جواب دادم: +سلاام. نه.ینی اره. خب میخوام‌بدونم‌پایین چه خبره؟ خیلی باحوصله جواب داد: امیرعلی: خبری نیست که. گفتم‌بهتون شب مهمون داریم دارن کارا رو انجام‌ میدن. کمی مکث کرد وچند قدم دیگه هم‌اومدجلوتر امیرعلی: شما الان چرااینجایین؟حالتون خوبه؟ نگرانین؟.... بعد خودش جواب داد: امیرعلی: نگران هیچی نباشین، برین استراحت کنین،کاری نمونده که.. و به سمت اتاق خودش قدم برداشت: &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 که صدلش زوم وبا تردیدازش پرسیدم: + اقا امیر! از بابام خبر دارین؟ سرجاش وایسادو صورتشو برگردوند: امیرعلی: کاراشون تموم شده رفتن خونه... خیالتون راحت باشه ای گفتم ورفتم داخل اتاق. دراتاقم نیمه باز بودومن روبه قبله اذان و اقامه خوندم، صدای امیرعلی میومد که داره از پله ها میره پایین وبه مهین جون میگفت که داره میره نماز مسجد محل .. چقدر خوبه که حواسش به همه چی هست... نمازم تموم شده بود.کمی قران خوندم. صدای خنده ی مهتاب هر لحظه نزدیکتر میشد، نزدیک در اتاقم صدای مردونه ای ازخودش دراورد: مهتاب؛یالله، یالله ،ابجی بیدار تشریف دارین!! خندم گرفته بود، با شوخی گفتم: اِوا برادر، وایسین حجاب کنم، میام خدمتتون.. موهامو از گوشه ی روسری ریختم بیرون روی بخیه هامو بپوشونه، چادرمم عقب تر گرفتم عمدا که موهام دیده بشه رفتم جلو دراتاقم. مهتاب کت امیرعلی رو انداخته بود روشونش، ودسته ای از موهاشو ازپشت اورده بود جلو به شکل سیبیل گرفته بود، جلو دراتاق بهم نگاه کردیم و هردو نتونستیم خودمونو نگه داریم و زدیم زیرخنده .. خیلی صحنه بامزه ای شده بود.. امیرعلی از پایین صدازد، آبجی رفتی که باهم بیاین ناهار یا رفتی خنده بازار مهتاب دستش و گرفت جلو دهنش و و صداشو صاف کرد و گفت: مهتاب: چشم داداش ، الان میایم، تقصیر من چیه؟ به هالین خانوم بگو که سجده طولانی میره نمیاد بیرون... من با چشای گرد شده نگاش کردم تا اومدم بگم چاخان میکنه،انگشتش و به علامت هیس گرفت جلوم. بعدم دستم وگرفت که باهم بریم ناهار.. ازپله ها پایین اومدم،فضای خونه رو ورانداز کردم، دکور پذیرایی رو تغییر داده بودن، رو به مهتاب گفتم: + واای چقدر دلباز شُده،به به ، مهتاب چرا تاحالا نگفتی اینجوری بچینیم،مهتاب رو به مهین جون و امیرعلی رفت و پشت میز نشست و گفت: مهتاب: والا هالین جون، سلیقه من که نیست، سلیقه ایشونه. با دست به امیرعلی اشاره کرد. خب دیگه من حرفی نداشتم، سکوت کردم وکنار مهتاب نشستم پشت میز،غذای مورد علاقه من بود،زرشک پلو با مرغ، چندقاشق خوردم که مهین جون گفت: میگم بااقای محتشم که صحبت کردم، یادم رفت بپرسم چند نفر میان؟ امیرعلی جواب داد:خب بستگی داره شما چطوری دعوت کردین! مهتاب پرید وسط حرفشون: میگم زشت نیست ادم‌خانواده دخترودعوت کنه خونه دومادواونجا خاست... امیرعلی لقمه پریدتوگلوش.. و به سرفه افتاد.. مهتاب حرفشو قطع کردو زد پشت امیرعلی و گفت: مهتاب: چی شد؟.. امیرعلی همچنان که سرفه میکرد گفت: لا اله الا الله، ابجی میزاری ناهاربخوریم؟ اخه سر سفره حرف زدنت چیه؟؟ مهین جون: راس میگه منم اشتباه کردم سر سفره بحث وباز کردم رو به مهین جون گفتم: معمولا مامان و بابا و خانم جون میان دیگه میشن ۳نفر. مهین جون لبخندی زد و گفت: الهی قربونت برم. باید از اول از خودت میپرسیدم.. مهتاب باخنده گفت:توروخدا ببین چه دلی بردی از مامانم که قربون صدقه ت میره. امیرعلی که میخواست بحث و عوض کنه رو به نهتاب گفت: امیرعلی: مهتاب ناهارتو نمیخوری بریز واسه من. مهتاب با تعجب نگاش کردوگفت:تو که تا دیروز زرشک پلو خور نبودی،حالادوتا دوتا... متعجب به کارای خواهر و برادر نگاه می کردم،که مهتاب رو به من ادامه داد: مهتاب: ببین،اینم از هنرای جنابعالیه. با چشمای گردشده پرسیدم:چی؟ اینکه غذای مورد علاقه تو آنقدر درست کردی که ماهم عاشقش شدیم. خندیدم وگفتم: باشه.دیگه درست نمی کنم. ذهنم درگیر مهمونی امشب بود. امیرعلی رفت تو خودش،با لحن ارومی گفت: الحمدلله من سیر شدم. ممنون.. بلندشدو از سرمیز رفت.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨♥️✨ ✍صبور باش 👌آنچه برایت پیش مےآید و آنچه برایت رقم میخورد🍃 ♥️👌به دست بزرگترین نویسندهٔ عالم ثبت شده! او ڪه بدون اذنش حتی برگے از درخت نمی افتد🍃♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 هانا به اتاق بازپرسی رفت و توسط سید هادی مورد بازجویی قرار گرفت ، همکاری لازم را به عمل آورد و آنچه که لازم بود از کارن و اعمالش بداند به او گفته شد . همه چیز منطقی و درست بود اما هنوز قلبش نمی پذیرفت قاتل خواهر عزیزش کارن باشد . به پیشنهاد یاسین ثمین را به اداره آوردند تا به بهانه سوالاتی در خصوص سجاد و میهمانی هانا را ببیند و هم اتاق شوند تا از گفت و گوی میان آن دو حرف های گفته نشده بدست آید . مهدا که به خانواده گفته بود برای دیدن مادر امیر رفته چون امیر اصفهان نیست و مادرش تنهاست ، اما مادر امیر به روستای قدیمیشان رفته بود و میتوانست به کار هایش در اداره برسد و به خانه هانا سر بزند . ساعت حدودا ۲ نیمه شب بود که سراغ هانا رفت تا مختصر توضیحی از خانواده اش و نحوه برخورد با آنها بشنود . مهدا : خب هانا خانم همین چیزایی که گفتی کافیه ؟ ـ آره بابا بسه ـ خیلیم خوب من برم راستی یه مهمون هم داری ، امشبو هم اتاقین آشناست ـ دختره دیگه ؟ مهدا چشم غره ای نثار هانا کرد و گفت : نه پس پسره ـ گفتم شما و این لاکچری بازیا ـ هههه لاکچری ؟ اون وقت خیانت های بعدشو دروغ و کلکاش هم جزء لاکچری بودن این رابطه هاست ؟ بدون اینکه منتظر جوابی از هانا بماند اتاق را ترک کرد و بسمت سید هادی رفت . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay