eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
710 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🍃🌼یک نکته از هزاران🌼🍃 🍃🌴☀️روزی حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام در میان اصحاب خود در رابطه با برکت عمر و رزق و روزی فرمود :👇 🍃🌴💚 به خداوند پناه می‌برم از گناهانی که مرگ آدمی را نزدیک می‌کند. 🍃🌷یکی از اصحاب سوال کرد: یا مولا آیا گناهانی هست که مرگ را نزدیک میکند؟ 🍃🌴☀️امام علی علیه السلام فرمودند:👇 بله قطع رحم باعث کوتاهی عمر آدمی و نیز بی برکتی و تنگی معیشت میشود. 🍃🌴🌸به درستی که هر خانواده‌ای که با هم جمع شوند و با یکدیگر تعامل کنند و بعدالت ومواسات رفتار کنند ، خداوند رزق آن‌ها را زیاد و عمرشان را با برکت می‌فرماید. 🍃🌴🌼 وخانواده‌ای که از هم جدا شوند و از یکدیگر قطع ارتباط کنند؛ خداوند ایشان را از توسعه در رزق و روزی و برکت وطول عمر محروم میکند هر چند اهل تقوی باشند.!!! . 🍃📚گناهان کبیره، آیت ‌الله دستغیب، ص ۱۴۱  
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_شانزدهم🌻 #پارت_اول☔️ کلافه شده‌ام از بحث بی‌فایده آرام ب
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ صدای مینا درون گوشی می‌پیچد -سلام خواب بودی؟! دستی روی صورتم می‌کشم -آره خواب بودم ساعت چنده؟! -ساعت یازدهه. -اوه چقدر خوابیدم. -چیشده؟تو برنداشتی زنگ زدم خونتون مامانت اوکی نبود؟! -پوف چی بگم بازم مصطفی. -چیشده مگه؟! -بابا میگه برداریم فردا عقد کنیم بچه کم داره. -راحیل چرا نمیگی مصطفی رو نمی‌خوای؟! -دیروز به مامانم گفتم یه قشقرقی به پا کرد. به عکس تالار در صفحه لپ تاپ خیره شده‌ام، مصطفی صحبت می‌کند اما من حواسم پی سرنوشت نامعلومم است سردرگمم، سردرگم بین تصمیمات دیگران برای زندگی‌ام، راحیل جسور، این روزها عجیب گوشه گیر شده، شاید نبود محسن گوشه گیرم کرده. یکهو دلم عجیب برای آن سنگ قبر سفید رنگ شفاف پر کشید، درست است آن سنگ سیقلی شده آغوش گرم محسن را برایم جبران نمی‌کند، اما سرمایش می‌تواند خنکایےباشد بر قلبم، قلب پر التهاب و ناآرامم. با صدای مصطفی به خودم آمدم. -بله؟!! به صندلی تکیه می‌دهد و دست به سینه نگاهم می‌کند -یه ساعته دارم صحبت می‌کنم تازه میگی بله؟!! نفس عمیقی می‌کشم و می‌گویم -اوم ببخشید، چی می‌گفتی؟! گوشه لبش را به دندان می‌گیرد و به لپ تاپ اشاره می‌کند و می‌گوید -این تالار خوبه بنظرت؟!! نگاهی به مانیتور لپ تاپ می‌کنم، تالاری مجلل و پر زرق و برق، ابرویم را بالا می اندازم و می‌کنم می‌گویم -خوبیش که خوبه اما خب خیلی زرق و برق داره. خیره چشمانم می‌شود و کمی نزدیکم می‌شود و می‌گوید -شما که تا بله بگی منو کشتی باید دنیا رو به پات بریزم این تالار که چیزی نیست. گرمم می‌شود، احساس می‌کنم خون زیر گونه ام رفته و کم مانده که رگ لپ‌هایم بترکد، بلند می‌شوم و به سمت پنجره می‌روم. با اخم‌های درهم برمی‌گردم و می‌گویم -اما من با اینهمه ریخت و پاش موافق نیستم. بلند می‌خندد و می‌گوید -چه زودم سرخ می‌شه، حالا چرا اخمات تو همه؟!! اصلا هرجا شما بگی، مزارشهدا خوبه؟!! دوباره می‌خندد، عصبانی می‌شوم از تمسخرش آرام می‌گویم -خونه خوبه. از اتاق خارج می‌شوم و به سمت آشپزخانه می‌روم، خیار و گوجه و کاهو را می‌شویم تا سالاد درست کنم. امشب عموها و خاله ریحانه آمده‌اند تا برنامه عقد منو مصطفی را برای بعد صفر بریزند. کف آشپزخانه می‌نشینم و قطره اشکی که روی گونه‌ام چکیده بود را پاک می‌کنم، این روزها ناخودآگاه اشکم سرازیر می‌شود و از این حالت ضعیف بودن بدم می‌آید. الهه وارد آشپزخانه می‌شود و روبه رویم می‌نشیند، لبخندی می‌زنم و مشغول خورد کردن کاهو می‌شوم، پس از کمی تعلل الهه شروع به صحبت می‌کند. -ببین راحیل من، من دلم پیش مصطفی گیره.. باتعجب نگاهش می‌کنم انتظار نداشتم به این صراحت بگوید، بغض گلویش، مانع صحبت کردنش می‌شود نفسی می‌گیرد و ادامه می‌دهد -دوستش دارم، دلم می‌خواد بشینم و ساعت‌ها به چشم‌های آبیش نگاه کنم، وقتی می‌بینم انقدر به تو محبت می‌کنه آتیش می‌گیرم، می‌دونم تو هیچ احساسی به مصطفی نداری. سرش را کج می‌کند و قطره اشکش بلاخره روی گونه اش می‌چکد -بگو که نمی‌خوایش، مصطفی با تو خوشبخت نمی‌شه... ❌کپی ممنوعه❌ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_یازدهم ب
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 به آنالی گفتم به سمت بوفه بریم چون خیلی گرسنه بودم ، مثل همیشه صبحونه نخورده اومده بودم دانشگاه ... _آنالی برای من هله هوله نیار یه چیز درست حسابی بخر بیار ... آنالی چشم غره ای بهم رفت و راهش رو به سمت بوفه کج کرد ... بوفه و اطرافش خیلی شلوغ بود و به همین خاطر کمی ازش فاصله گرفتم . همینطور که در هوای سرد پاییزی در حال قدم زدن تو محوطه دانشگاه بودم ، چشمم به یه بنر خورد ... نگاهم روی نوشته ای که به رنگ قرمز بود ثابت موند . [[راهیان نور ]] پایین نوشته هم به نظر میومد یه منطقه جنگیه و عکس چند پسر جوون رو زده بودن : جوونا خوشگل بودن . انگار ... انگار چهرشون نورانی بود ، انگار نگاهشون تاسف داشت . ناخودآگاه سعی کردم باهاشون حرف بزنم : _س...سلام م...ن من مروا فرهمند هستم . م...ن بیست و ... اَه این بغض لعنتی نمیذاره حرف بزنم . اشکام سرازیر شدن . دیگه کنترلشون دستم نبود ... اما من لجوجانه اون ها رو پاک میکردم و اون ها هم با سرعت بیشتری روی صورتم فرود میومدن . انگار جنگی پایان ناپذیر بود که برنده اش با عقب نشینی دیگری پیروز می شد . اما هیچ یک از ما خیال کوتاه آمدن نداشتیم ... که ناگهان ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 که ناگهان یه دستی روی شونم نشست . حتماَ یکی از پسرای مزاحم دانشگاس . با شتاب برگشتم طرفش تا هرچی فحش و ناسزا از بچگی یاد گرفتم رو بارش کنم که با دیدن آنالی نفهم ، نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم ... _تو آدم نمیشی ، نه؟! صد بار نگفتم نزن رو شونم؟! حتما باید بزنم شل و پلت کنم تا بره تو اون مخ صاب مردت ؟ +خو حالا ترش نکن ، دوساعته دارم صدات میزنم ، چرا گریه کردی؟ _چیزی نیست . +آره تو گفتی و منم باور کردم . _خب حالا... تو میدونی راهیان نور کجاست؟؟ +اوممم... چیز زیادی ازش نمی دونم فقط میدونم پسر ریشو هایی که دکمه هاشونو تا خرخره میبندن و دخترای چادر چاق چوقی میرن . چطور؟ _هیچی هیچی ولش کن بیا بریم . و دستش رو کشیدم و به طرف دیگه ای از دانشگاه بردم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
به دڪتر گفتم: هـمه داروهامـو میخــورم اما‌ تاثــــــیر نداره! گفت: سـر وقــت میخـــوری؟؟ تازه فهمیدم چرا نـــــمازهام تاثـیر نداره!
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
ای قدس، ظهور مُنتَظر نزدیک است خورشید دمیده و سحر نزدیک است در سـنگـر انتفـاضـه پا بـر جا باش یک سنگ دگر بزن، ظفر نزدیک است و حامیانش
💑 برویـــد با هـــم بســازیـــد! 🔸رهبـــر انقلاب: بنای کار ازدواج، بر ســازش دختــر و پســر است؛ باید با هم بسازند. این «باهم بسازند»، معنای خیلـــی عمیــقی دارد. من یک ‌وقت خدمت امـــام رفتــم، ایشان می‌خواستند خطبه‌ی عقدی را بخوانند؛ تا من را دیدند، گفتند شما بیا طرف عقد بشو. ایشان برخلاف مــا که طــول و تفصیــل می‌دهیم و حرف می‌زنیم عقد را اول می‌خواندند، بعد دو، سه جمله‌ی کوتاه صحبت می‌کردند. 🔸من دیــدم ایشــان پس از این‌که عقـــد را خواندند، رویشان را به دختــر و پســر کردند و گفتند: بروید با هم بسازید. من فکر کردم، دیدم کــه ما این همـــه حــرف می‌زنیم، اما کلام امام در همین یک جمله‌ی «بروید باهم بسازید»، خلاصه می‌شود! حالا ما هم عرض می‌کنیم که شما دختــران و پســران، بروید با هم بسازیـــد.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_شانزدهم🌻 #پارت_دوم☔️ صدای مینا درون گوشی می‌پیچد -سلام خ
🌸🍃🌻🍃☔️ 🍃🌸☔️ ☔️🍃 🌻 دلم طاقت دیدن اشک‌هایش را نداشت منم بغض می‌کنم برای سرنوشت پیچ در پیچم، در آغوش می‌کشمش و آرام زیر گوشش زمزمه می‌کنم -ببین الهه تو سنت کمه الان احساساتت زودگذره از اونطرف فاصله سنیت با مصطفی زیاده. فاصله می‌گیرد و دماغش را بالا می‌کشد -تو کاریت نباشه تو فقط بگو اگه تو بگی گزینه ای بغیر من نیست تو اطرافیان. لبم را می‌گزم -ببین الهه هروقت اومدم که بگم، دهنم قفل شد واقعا نمی‌تونم خودمم دارم عذاب می‌کشم اما اما چیکار کنم که گیر حرف فامیلم گیر آبروی بابامم. مات نگاهم می‌کند و سپس بلند می‌شود و از آشپزخانه خارج می‌شود. کلافه و نامنظم سالاد را درست می‌کنم و سفره را پهن می‌کنم و رو به متین می‌گویم -پاشو بیا کمک کن سفره رو بچینم. منتظر متین ایستاده‌ام که زنعمو ناهید رو به مصطفی با شیطنت می‌گوید -شماهم پاشو ، منو نگاه نکن از گل نازک تر بهت نمی‌گم ایشالا چند ماه دیگه باید ظرف بشوری. صدای خنده جمع بلند می‌شود مصطفی با لبخند نگاهم می‌کند و بلند می‌شود -بله درسته دیگه باید عادت کنم. سر به زیر به سمت آشپزخانه راه می افتم، متین و الهه و مصطفی هم پشت سرم می‌آیند. سفره را که چیدیم همه دور سفره نشستند و مشغول شدند، صدای زنعمو بلند شد -حالا کدوم تالار رو انتخاب کردین. چیزی نمی‌گویم و مشغول بازی با غذایم می‌شوم، مصطفی تند قاشق برنجی که می‌جوید را قورت می‌دهد و می‌گوید -راحیل میگه خونه باشه. زنعمو ابرو بالا می‌دهد رو به من می‌کند و می‌گوید -عکسهارو دیدم تالارای خوبی بودن، جای دیگه ای مدنظرته؟! سر بلند می‌کنم و می‌گویم -اوم، نه بنظرم ریخت و پاش الکیه. لبخندی می‌زند -عزیزم چه ریخت و پاشی مگه ما چندتا بچه داریم برا تو و مصطفی ریخت و پاش نکنیم برای کی بکنیم؟! لبخند مصنوعی می‌زنم و می‌گویم -شما لطف داری زنعموجان، اما خب اینطوری راحت‌ترم. -باشه عزیزم ایشالا خوشبخت بشید. موهای تنم سیخ می‌شود مصطفی را نگاه می‌کنم، خوشبختی؟! آن هم با مصطفی؟!! آب دهانم را قورت می‌دهم و سر به زیر مشغول بازی با غذایم می‌شوم. سفره را که جمع کردیم مشغول ریختن چای می‌شوم پس از تعارف به همه جای خالی روی مبل ها پیدا نمی‌کنم و کنار مبل روی زمین می‌نشینم. سوگل گوشی به دست به طرفم می‌دود و روی پاهایم می‌نشیند و گوشی لیلا را به طرفم می‌گیرد -عمه نگاه برای عروسیت می‌خوام این لباس رو بخرم خوشگله؟! لبخندی به هیجانش می‌زنم -آره خیلی نازه. به قلم زینب قهرمانی💕 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
آیت الله شیخ محمد تقی آملی قدس سره می‌فرمود: من در بحث فقه آیت الله سید علی آقا قاضی شرکت می‌کردم. روزی از ایشان پرسیدم - آن روز هوا بسیار سرد بود: ما می‌خوانیم و می‌شنویم که عده ای هنگام قرائت قرآن کریم آفاق پیش روی شان باز می‌شود و غیب و اسرار برای آنها تجلی می‌کند، در حالی که ما قرآن می‌خوانیم و چنین اثری نمی بینیم؟! مرحوم قاضی مدت کوتاهی به چهره ی من نظر کرد سپس فرمود: بلی! آنها قرآن کریم را تلاوت می‌کنند و با شرایط ویژه، رو به قبله می‌ایستند، سرشان پوشیده نیست، کلام الله را با هر دو دستشان بلند می‌کنند و با تمام وجودشان به آنچه تلاوت می‌کنند، توجه دارند و می‌فهمند جلوی چه کسی ایستاده اند؛ اما تو قرآن را قرائت میکنی در حالی که تا چانه ات زیر کرسی رفته ای و قرآن را روی زمین می‌گذاری و در آن می‌نگری! ص: 108 آیت الله شیخ محمد تقی آملی می‌گفت: بلی، من همین طور قرآن می‌خواندم و زیاد به قرائت آن می‌پرداختم، مثل این که مرحوم قاضی مراقب و ناظر وقت قرائتم بوده است. بعد از این ماجرا با تمام وجودم به سویش شتافتم و ملازم جلسه هایش شدم. 📙 هزار و یک حکایت اخلاقی ☘☘
✨﷽✨ ✍می‌گویند روزی "مقدس اردبیلی" به حمام رفت، دید حمامی دارد در خلوت خود می‌گوید: خدایا شکرت که شاه نشدیم، خدایا شکرت که وزیر نشدیم، خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم! 🔸مقدس اردبیلی پرسید: شاه و وزیر ظلم می‌کنند، شکر کردی که در آن جایگاه نیستی، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟ 🔹حمامی گفت: او هم بالاخره اخلاص ندارد! شما شنیدی می‌گویند وقتی مقدس اردبیلی، نیمه‌شب برای وضو دلو انداخت تا آب از چاه بکشد دید طلا بالا آمد، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب می‌خواهم برای نماز شب، کمک کن! 🔸مقدس گفت: بله شنیدم. 🔹حمامی گفت: آنجا، نصف شب، کسی بوده با مقدس اردبیلی؟ 🔸گفت: نه ظاهراً نبوده. 🔹حمامی گفت: پس چطور همه خبردار شدند؟ معلوم می‌شود خالص خالص نیست! 🔸مقدس اردبیلی می‌گوید: یک‌ دفعه به خودم آمدم ... 🔰شاید لازم است همه ما در این روزهای باقی‌مانده تا ماه رمضان به خود بیاییم و ببینیم چقدر اعمالمان خالص برای خداوند است، نه برای بندگان خدا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سیزدهم که
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 همونطور که قدم میزدیم ، کیک و آبمیوه پرتقالی رو میخوردم . +چرا پرسیدی؟ _چی رو ؟! +خودتو نزن به اون راه بگو چرا عین چی زل زده بودی بهش ؟ _به کی؟ +به پوستر ... _ها؟ نمیدونم یه نیرویی منو جذب کرد . +دَ دَ دَ (دهن کجی) و با حالت چندش و دهن کجی ادامه داد : یه نیرویی منو جذب کرد از کِی تا حالا آهنی شدی و ما خبر نداشتیم. _آنالی مسخره نکن لطفا ... +نکنه میخوای بری؟ _شاید...آره +وایسا ببینم وبا ضرب ، دستش رو از تو دستم بیرون کشید ... _آنالی چته تو ، چرا گارد میگیری؟!! +من چمه تو چته!!؟ دوساعت صدات میکردم جواب نمیدادی داشتی گوله گوله اشک میریختی الانم که داری میگی میخوام برم راهیان نور، میخوای با این سر و وضع بری اونجا وسط اونهمه دختر و پسر بسیجی ناسزا بخوری؟؟ فک کردی میگن بفرمایید گلم ،عزیزم، عشقم ؟؟؟ نخیر، با این سر و ریختی که تو داری با این تیپا پرتت میکنن بیرون صداش خیلی بلند بود... داشت داد میزد ... _آروم باش آنالی آبرومون رفت هیسس باشه من غلط کردم نمیرم اصلا ، آروم باش ... + چی چیو آروم باش؟ میدونی داری خودتو تو چه هچلی میندازی ؟ نه نمیبینی ! کور شدی بای... و با سرعت به طرف درب خروجی دانشگاه رفت ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
•°🌱 ♥ سلام بر مولایی که از آدم تا خاتم به سویت چشم دوخته اند. سلام بر شما و بر روزی که همه فرستادگان خدا در انتظار رسیدنت هستند. 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی حضرت موسی برای عبادت به کوه طور می‌رفت؛ در راه، جوانی سالم و سرحال ایشان را دید و گفت: ای موسی برو به خدایت بگو من نه تنها تو را عبادت نمی‌کنم بلکه هر آنچه به عنوان گناه مشخص کرده ای انجام می‌دهم، هر عذابی میخواهی بکن ...! ادامه ...☝️ 🎤حاج آقا دانشمند ✍ ‎‌‌‌‎‌‌
🌿🌺🌿 💕گاهے خدا ... با دستِ تو... 👌دستِ دیگر بندگانش را میگیرد... 👌با زبان تو، ❣گره ڪار بنده اے را باز میڪند... 👌با انفاق تو، 🌹گرسنه اے را سیر و عریانے را میپوشاند ... 👌با قدم تو، 💟مشڪلی را حل میڪند.... ✳️وقتی دستے را به یارے میگیری... 🔆بدان ڪه در آن زمان دستِ دیگر تو، در دست خداست...  ✅اجازه دهید ڪلماتتان … 💗باعث قوت قلب دیگران شود ، 💞الهام بخش شان باشد … ✨و مسیرشان را روشن ڪند . 🌟اجازه دهید اعمالتان … 💖زنجیرهاے دیگران را باز ڪند . 👌اجازه دهید دست هایتان … 💫چشم بند را از دید دیگران ڪنار بزند‌. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ✾•🌿🌺🌿•✾
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهاردهم ه
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بارفتن اون ‌، منم اشک هام سرازیر شد . آنالی... کمرم خم شده بود ولی نباید میشکستم ... نباید سوژه کل دانشگاه میشدم ... به سرعت از دانشگاه بیرون زدم ... مقصدم رو نمی دونستم ... فقط می دونستم باید برم باید برم جایی تا افکارمو جمع و جور کنم ... به خودم که اومدم دیدم شب شده و من جلوی مسجد امام علی(ع) هستم . حرصی از خودم ، کارها و گند های پی در پیم ‌،پام رو روی پدال گاز تا آخر فشار دادم و ماشین از جا کنده شد ... با حال خرابی به خونه رسیدم ... بدون بردن ماشین به داخل پارکینگ رفتم بالا ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 (بخش اول) +ای... این چه سر و وضعیه ؟ چی شده؟ _مامان ولم کن حوصله ندارم خواستم راه پله ای که به اتاقم منتهی میشه رو پیش بگیرم که با صدای بلند و تهدید آمیز مامان متوقف شدم ... + مروا یه قدم دیگه برداری خودت میدونی چیکارت میکنم ... کلافه به سمت مامان برگشتم _میشنوم +تا این موقع شب کجا بودی؟ _از کی تا حالا من براتون مهم شدم ! بیرون بودم . +گفتم کجا بودی؟! _واییی مامان ! +یامان مروا تو چرا اینجوری شدی ؟ چته !! اون از مهمونی که یه دفعه غیبت زد و رفتی نصفه شب اومدی ، اینم از امشب که دیر اومدی اونم با این سر و شکل بگو مشکلت چیه تا حل کنیم . _حل کنیم ؟ چی رو حل کنیم؟ ها؟ چی رو حل کنیم مامان ؟ تو از واژه مامان فقط و فقط اسمش رو به یدک میکشی توی این بیست سال یه بار شده کنار هم غذا بخوریم ؟ یه بار شده بوی غذای تو ، توی این خراب شده بپیچه ؟ یه بار شده بیای بگی مروا دردت چیه ؟ مردی ؟ زنده ای ؟ آره ؟ اومدی ؟ + اما ... اما تو چیز هایی رو داشتی که کمتر دختری تو این شهر داشته ما بخاطر تو و آیندت اینهمه صب تا شب سگ دو میزنیم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از 🗞️
✍ عاشقی را باید از خدا آموخت! عزیزکرده‌هایش را به ، می‌برد؛ تا دنیا را برای قیامِ آخر، آماده کند! خدا، ـ با فرق شکافته ـ پهلوی شکسته ـ حنجر بریده .... تا آخرالزمان ادامه خواهد داشت! تا روزی که زمین را "عبادی الصالحون" به ارث برند. 💥ماجرای و ، ماجرای تکراریِ تاریخ است.
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
☀️ 💠 پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: ✅ ماه رمضان، ماه خداست؛ ماهى كه خداوند، حسنات را در آن، دو برابر مى كند و سيّئات را محو مى كند، ماه بركت، ماه بازگشت به سوى خدا، ماه توبه، ماه آمرزش، ماه آزاد شدن از آتش و دست يافتن به بهشت. پس، در اين ماه از هر حرامى بپرهيزيد و در آن، زياد قرآن تلاوت كنيد و در آن، حاجت هاى خويش را بخواهيد و در آن، به ذكر پروردگارتان بپردازيد و مبادا ماه رمضان نزد شما، مانند ماه هاى ديگر باشد؛ چرا كه آن نزد خداوند، نسبت به ماه هاى ديگر، حرمت و برترى دارد و مبادا در ماه رمضان، روز روزه دارى تان مثل روز خوردنتان باشد 📙 فضائل الأشهر الثلاثة، ص 95
+حاج‌‌آقا‌پناهیان‌‌میگفت: آقا صبح بہ‌عشق‌شماچشم‌بازمیکنہ این‌عشق‌فهمیدنےنیست...!🌱 بعدماصبح‌کہ‌چشم‌بازمیکنیم بجاےعرض‌ارادت‌بہ‌محضرآقا گوشیامونُ‌چک‌میکنیم! . . ؟
چــآدُر یعنی صعـ🚩ـود یعنی بالا رفتــن از ریسمانــ⛓ الهی اما؛ وقتی به قلـ🗻ـه میرسی که... حیــا را هم همــراه خودت داشته باشی غیر از اینــ☝️ حتما سقـ💥ـوط خواهی کرد حواست باشد خواهــر چــآدُر بدون حیــا هیچــ✋ است!!
💔 والکثافه من الشیطان !😈 روحانی گردانمان بود. روشش این بود که بعد از نماز حدیثی از معصومین نقل می‌کرد و درباره ی آن توضیح می‌داد. پیدا بود این اولین باری است که به صورت تبلیغی ـ رزمی به جبهه آمده است والا شاید بی‌گدار به آب نمی زد و هوس نمی کرد بچه‌ها را امتحان کند؛ آن هم بچه های این گردان را که تبعیدگاه بود؛🤦🏻‍♂ نمی آمد بگوید: «بچه ها! النظافه من الایمان و …؟» تا بچه‌ها در عین ناباوری اش بگویند: «حاج آقا والکثافه من الشیطان». فکر می کرد لابد می گویند حاج آقا «والْ» ندارد، یا هاج و واج می‌مانند و او با قیافه حکیمانه‌ای می‌گوید: «ای بی‌سوادها بقیه ندارد. حدیث همین است».😌☝️ با این وصف حاجی کم نیاورد و گفت: «حالا اگر گفتید این حدیث مال کیه؟» بچه‌ها فی الفور گفتند: «نصفش حدیث نبوی است، نصف دیگرش از قیس بن اکبر سیاه»🌚
تو‌بنشین‌و‌یکی‌یکی‌مهربانی‌هایت‌را‌بشمار ماهم‌می‌ایستیم‌و‌دست‌به‌سینه‌برای هرکدامش‌هزاربارآب‌می‌شویم.. فَبِأَيِّ‌آلَاءِ‌رَبِّكُمَا‌تُكَذِّبَانِ پس‌کدام‌یک‌از‌نعمتهای‌ پروردگارتان‌راانکار‌می‌کنید سوره‌الرحمن‌/۶۵
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_شانزدهم(بخ
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 (بخش دوم‌‌) داد زدم _من این آینده کوفتی رو نمیخوام کی رو باید ببینم ؟ من مامان میخوام ... من بابا میخوام ... من دوست داشتم روز اول مدرسه مامانم کنارم باشه نه زن همسایه ... من میخواستم بابام بیاد دنبالم نه داداشم توی این بیست سال تنها سنگ صبورم کاوه بود که اونم ازم گرفتن. دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن ولی من کوتاه نیومدم _تو حتی به من شیر ندادی ... میفهمی ! توفقط منو به دنیا آوردی که ای کاش همون موقع میمردم و به این دنیای کوفتی نمیومدم . بعد از کاوه ، آنالی شد همه کسم اون برام هر کاری کرد ولی شما چی کار کردید؟ می دونی مشکل شما و بابا چیه ؟! فکر میکنید همه چیز پولیه همه چیز خریدنیه حتی پدر حتی مادر تو دیگه مادرم نیس ... با سوختن یه طرف صورتم ،ساکت شدم ناباور به مادری چشم دوختم که برای اولین بار منو زد چهره اش بر افروخته شده بود و از چشم هاش اشک سرازیر می شد . بابا رو دیدم که سراسیمه خودشو به ما رسوند . ×چی شده مروا ؟ باز خوشی زده زیر دلت ؟ پوزخندی تحویلش دادم و به طبقه بالا رفتم و درب رو به هم کوبیدم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
تفعل زدم نیمه ی شب به قرآن / کتابی که از وحی شیرازه دارد برای دلم آیه ی صبر آمد / ولی نازنین ،صبر ، اندازه دارد  
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃🌻🍃☔️ 🍃🌸☔️ ☔️🍃 🌻 #قلب_ناارام_من #قسمت_شانزدهم #پارت_سوم دلم طاقت دیدن اشک‌هایش را نداشت منم بغض م
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ -منم باید برم آره برم سرم بره نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره یه روزی هم بیاد نفس آخرم بره حسین آقام آقام حسین آقام آقام آقام همانطور که آرام به سینه میزدم به سمت در رفتم و کنار دروازه هیئت ایستادم، سرتاسر خیابان پر ماشین بود، ماشین هایی بامدل های مختلف، فقیر و غنی. به در تکیه دادم و سرتاسر خیابان را از نظر گذراندم، توجهم به پیاده رو آنطرف خیابان جلب شد پسری پشت درخت ها نشسته بود و از شانه های لرزانش معلوم بود حسابی دل به این مداحی داده و گریه می‌کند، حسرت می‌خورم به حال دلش چه زیبا با خود گوشه خیابان خلوت کرده و می‌گریست. نگاهم را میخ شانه های لرزانش می‌کنم دست به صورت گذاشته و به دیوار تکیه داده است انگشتر عقیق سبز رنگش از این فاصله هم دیده میشود. دستی بر روی شانه ام قرار می‌گیرد ،برمی‌گردم نوراست -یه ساعته به کجا زل زدی؟! با حسرت می‌گویم -نورا بیا ببین این پسره چطور گوشه پیاده رو گریه می‌کنه. به سمتی که اشاره کردم نگاه می‌کند، چشمهایش را ریز می‌کند تا با دقت ببیند، پس از کمی مکث با تعجب می‌گوید -اینکه محمده. تند به آنطرف خیابان می‌دود و کنارش زانو می‌زند چیزی می‌گوید که محمد دست از روی صورت برمی‌دارد و تند اشکهایش را پاک می‌کند و رو به نورا حرفی می‌زند گفت و گوی کوتاهی می‌کنند که نورا خم می‌شود بوسه ای بر روی موهای محمد می‌زند و آرام به این سمت می‌آید. به سمت حیاط برمی‌گردم تا نورا نبیند که به آنها نگاه می‌کردم، نورا که می‌رسد چیزی نمی‌گوید اما فضولی من نمی‌گذارد لحظه ای ساکت بماند -چیشده بود؟! آهی می‌کشد و می‌گوید -اونروز که از مناطق سیل زده برگشت فرداش اعزام بود، وقتی فرماندهش می‌فهمه اسم محمد اشتباهی تو لیست اعزامی هاست اسمشو خط می‌زنه و می‌گه که دیگه محمد اعزام نمی‌شه. با تعجب می‌گویم -چرا؟! شانه بالا می‌اندازد -محمد که زیاد حرف نمیزنه از سوریه و اینا فقط فهمیدم اعزام قبلی محمد شناسایی شده. ابرو بالا می‌اندازم و چیزی نمی‌گویم، برمی‌گردم و دوباره نگاهش می‌کنم سرش را به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته چراغ تیربرق یک سمت صورتش را نورانی کرده و سمت دیگر صورتش در تاریکی فرو رفته، برمی‌گردم و رو به نورا می‌گویم -خب الان چیکار می‌خواد بکنه؟! کلا اعزام نمی‌شه؟! -فعلا که تا سه ماه اعزام ندارن، میگه می‌خوام از امشب برم دم در خونه فرمانده بس بشینم و قسمش بدم به این شب‌های عزیز تا راضی بشه. دلم برایش می‌سوزد و در دل برای حل مشکلش دعا می‌کنم. کم کم مراسم تمام می‌شود و من در ، خروجی ایستاده‌ام و میهمانان را به سمت درب خروجی راهنمایی می‌کنم نورا هم امشب شیفتش در ورزشگاه بود که از من جدا شد و رفت، همانطور با چوب پر خادمی‌ام به سمت بیرون اشاره می‌کنم که احساس کردم صدایم می‌کنند، به سمت صدا برگشتم ، محمد را سر به زیر چند قدم آنطرف تر یافتم، کمی نزدیکش شدم -بله بفرمایین. سرش را بلند می‌کند و می‌گوید -سلام خانم سنایی می‌تونید به نورا خبر بدید بیان بریم هرچقدر زنگ می‌زنم برنمی‌دارن. سری تکان می‌دهم و می‌گویم -بله چند لحظه. گوشی را از جیب مانتویم بیرون می‌کشم و شماره مینا را می‌گیرم، او هم امشب شیفتش در ورزشگاه بود، بعد از چند بوق جواب می‌دهد -جانم -سلام مینا جان جونت بی بلا میگم نورا پیشته؟!! -آره کنار در خروجی ورزشگاه وایساده. -آهان باشه بهش بگو آقای موسوی جلو در منتظره. -باشه کاری نداری؟! -نه فدات خدانگهدار. گوشی را خاموش می‌کنم و رو به محمد می‌گویم -تماس گرفتم الان میان. سری تکان می‌دهد و می‌گوید -خیلی ممنون لطف کردین. گوشی‌ام را درون جیبم سر می‌دهم و می‌گویم -خواهش میکنم. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay