eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
713 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 کم کم هوا داشت روشن میشد ! اما هنوز داشتم میخوندم . اونقدر مغزم پر از سوال بود که هرچی میخوندم ، کم بود !! آرزوهایی که هیچوقت بهشون نرسیده بودم 😢چیزایی که دوست داشتم اما نداشتم شرایطی که من رو تو فشار قرار بده تا رشد کنم و بزرگ بشم برنامه ریزی هایی که به هم میخورد و خلاصه تلخی دنیا ...این همون واقعیتی بود که اون شب راجع بهش تو اون جلسه ، شنیده بودم ! همون واقعیتی که اگر بپذیری ، افسرده نمیشی ! ناخودآگاه مغزم شروع به مقایسه کرد ! مقایسه ی این حرف‌ها با حرف‌های مرجان ! قبول رنج ، تلاش ، رسیدن به لذت و آرامش دائمی ؛ فرار از رنج ، قبول پوچی ، رسیدن به لذت و آرامش چند ساعته !! حرف‌های هردوشون منطقی به نظر میومد اما حرف مرجان حالم رو بد میکرد ! یاد روزایی افتادم که همه جوره میخواستم از منطقی که مرجان به کار برده بود ، فرار کنم و آخرش با حقارت تسلیم شدم و زندگیم از قبل هم تلخ‌تر شد !! نفسمو دادم بیرون می‌ارزید یه بارم حرف های اون رو که خودش غرق تو آرامش بود ، قبول کنم حداقل یه مدت امتحانی ! خودکارم رو برداشتم و آخر صفحه نوشتم : قبول!! 💯 نور خورشید خودش رو از لابه لای پرده ، به اتاقم رسوند خواب کم کم داشت میومد سراغم . رو تختم خزیدم و طبق عادت بالشم رو بغل کردم ... 😴دم ظهر بود که چشمام رو باز کردم از گرسنگی شکمم رو گرفتم و رفتم بیرون . از بوی قشنگی که تو خونه پیچیده بود فهمیدم که شهناز خانوم اومده ! هروقت که میومد لااقل سه چهار مدل غذای سنتی درست میکرد و میذاشت تو یخچال 😋شهناز خانوم تنها کسی بود که بابا بهش اعتماد داشت و اجازه میداد برای تمیز کردن خونه بیاد . بعد از خوردن سوپ خوشمزه ای که بوش خونه رو برداشته بود ، به اتاقم برگشتم . سه شنبه بوددلم میخواست یک بار دیگه هم به اون جلسه برم.فضای دلنشینی داشت ...❣البته باید خیلی زود برمیگشتم که دوباره مجبور نشم تهدیدهای بابا رو بشنوم ! 😒 چند ساعتی وقت داشتم . نشستم پشت میز و دفترچه رو باز کردم 📖 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 این یکی رو دیگه نمیتونستم قبول کنم ! " هرچی بیشتر دنبال خواهش‌های دلت بری ، بیشتر ضربه میخوری ! " این مدلش از همون حرف‌های آخوند جماعت بود ! 😒 همونا که تموم خوشی آدم رو ازش میگیرن به بهونه حروم بودن !! " تو انسانی ! چرا انسان آفریده شدی؟! چقدر اینجای حرفش آشنا بود !! کجا شنیده بودم ...!؟؟ یدفعه یاد اون جلسه افتادم! اونجا شنیده بودم...! به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد چی بود ... " خالقت چرا تو رو به شکل انسان خلق کرده؟! چرا تو رو آفریده ؟ میگه تو رو خلق کردم برای خودم ...!! " سرم رو تکون دادم هرچی که میخوندم و هرچی که به ذهنم میرسید تند تند مینوشتم ! ✍ بقیه‌اش رو خوندم " تو انسان نشدی که بری دنبال هرچی که دلت میخواد ! اونی که میره دنبال دل بخواهی هاش ، یه موجود دیگه‌ست !! انسان نیست ! یعنی چی؟ منظورش چی بود؟ 😕 حیوون رو میگفت ؟ داشت بهم برمیخورد !! دفترچه رو بستم و با اخم به پشتی صندلی تکیه دادم ! 😠 " اصلاً کی گفته من باید هرچی که اون تو نوشته رو قبول کنم ؟ مگه من خودم عقل ندارم؟؟ 😒 " چرا ! ولی عقلم هم با دفترچه همدست شده بود ! " خب... راست میگه ... اما نمیفهمم منظورش رو یعنی چی ؟ پس تموم زندگیم حسرت لذت هایی که دلم میخواد رو بخورم ؟؟! " دوباره یاد اون جلسه افتادم !! " اگر لذت نمیبردی از زندگیت ،از دینداریت ،خودت رو مؤمن معرفی نکن ! آبروی دین رو نبر !! " واقعا احساس خنگی بهم دست داده بود ! ناامیدانه به دفترهایی که جلوم باز کرده بودم نگاه کردم ! چرا همه چی یه‌جوری بود !!؟ 😢 یه پازل تو ذهنم درست شده بود خودکار رو برداشتم و همه رو نوشتم : رنج ، لذت ، انسان ، حیوان ، دین ، زندگی ، خدا ، خواهش های دل !! نمیدونستم یعنی چی!! حتی نمیتونستم باهاشون جمله بسازم!!😕 ساعت رو نگاه کردم و بلند شدم ! 🕢 دوست نداشتم بازم با تعجب نگاهم کنن !! بعد از مدت ها یه مانتوی دکمه دار و کمی بلندتر از بقیه مانتوهام رو پوشیدم و به یه کرم پودر و خط چشم باریک ، راضی شدم ! دوباره ماشین خودم رو گرفته بودم اون که نبود ! دیگه چه فرقی داشت با چه ماشینی برم و بیام !! 😢 آهنگ رو پلی کردم و راه افتادم ولی به قدری ذهنم درگیر بود که هیچی نمیشنیدم ! قطعش کردم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم ! مغزم نیاز به آرامش داشت ... هنوز هم نگاه‌ها روم سنگینی میکردن، سرم رو انداختم پایین و رفتم همون جای قبلی نشستم .این دفعه صاحب پایی که جلوم جفت شد رو میشناختم ! منم بهش لبخند زدم و چایی رو برداشتم ! یه دخترکوچولو برام قند آورد داشت دور میشد که یه نفر دستشو گذاشت رو پام ! سرم رو برگردوندم و با دو جفت چشم آشنا و یه لب خندون رو به رو شدم ! - خوش اومدین ! 😊 همون دختر چایی به ‌دست کنارم نشسته بود ! با لبخند همراه با تعجب نگاهش کردم ! - ممنونم ! هم سن‌های خودم بود ! روسری ابریشمی سورمه ای رنگی با گل های ریز سفید،صورت مهربونش رو قاب گرفته بود - احتمال میدادم بازم بیای ☺️ خودمم از وقتی این حاج آقا جدیده اومده ، دلم نمیاد یه جلسه رو هم از دست بدم ! - امممم ... اره خب حرفاش جالبه! ☺️ با شروع سخنرانی ، هر دو به هم لبخند زدیم و ساکت شدیم ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 جلسه پیش راجع به هدف خلقت کمی صحبت کردیم ،وقتی به خود این کلمه فکر میکنی ، میفهمی که انگار اهمیتش خیلی بالاست !! « هدف خلقت! » یعنی تو اصلا برای این آفریده شدی ! اگر کارهات برای رسیدن به این نباشه ، همه تلاش‌هات کشکه !! تو آفریده شدی که لذت ببری ! ببینید ! حس پرستیدن خیلی حس خاصیه ! خیلی بالاتر از دوستت دارم و عاشقتم و برات میمیرم ...! تو اگر از پرستش این خدا لذت نبری یعنی اصلاً راه رو اشتباه اومدی ! بزن بغل ، برگرد از اول جاده !! واسه همینه که میگم قبول کنید واقعیت های دنیا رو ! این قبول کردنه ، اول جادست ! قبول کنی دیگه شاکی نمیشی ! کفر نمیگی ! قاطی نمیکنی یهو ! قبول کنی ، عاشق میشی ... آروم میشی ...! تو باید اینقدر عاشق این خدا بشی ، که اصلا دلت بخواد بخاطرش رنج بکشی ! " حرفاش همونجوری آروم و دوست داشتنی بود ، امامن چرا باید برای خدایی رنج میکشیدم که نه میشناختمش نه قبولش داشتم ، نه حتی باورش داشتم !!؟ " البته خدا دوست نداره تو رنج بکشی اما رنج نکشی فکر میکنی اومدی این دنیا کنگر بخوری و لنگر بندازی ! 😊 رنج نکشی یادت میره هدفت رو ! رنج نکشی ، نمیتونی لذت ببری !! " وای ! 😕 باز دوباره داشت از اون حرف هایی میزد که من ازش سر در نمیاوردم ! دوست داشتم زودتر بحث راجع به خدا رو تموم کنه و به همون بحث رسیدن به آرامش بپردازه ! چه هدفی؟؟ چه لذتی؟؟ کدوم خدا؟؟ هنوز نفهمیده بودم معنی حرفی رو که سجاد گفته بود ! " خدا رو تو اتفاقاتی که برات میفته ببین! " دوباره حواسم رو دادم به سخنرانی "خدا میخواد با این رنج ها تو رو قوی کنه ! آه و ناله کنی به جایی نمیرسیا ببین هرچی میخوایم بریم جلو ، برمیگردیم سر پله ی اولمون ! پذیرش این واقعیت ها خیلی مهمه! خیلی! " ساعت رو نگاه کردم ، وقتم تموم شده بود ! به دختری که کنارم نشسته بود نگاه کردم. - عزیزم؟ -زهرا هستم گلم. جانم‌؟ - خوشبختم زهرا جان ، منم ترنمم 😊 من نمیتونم بیشتر بمونم ، باید برم.خوشحال شدم از آشنایی با شما . - عه...چه حیف! باشه گلم.امیدوارم بازم ببینمت.😊 تقریباً به موقع رسیدم . مامان تازه اومده بود و بابا هم بعد از من رسید اینقدر تو راه به حرف‌هایی که این چندوقته شنیدم ، فکر کرده بودم که مخم داشت سوت میکشید !! با مامان مشغول صحبت بودم که بابا وارد آشپزخونه شد .طبق معمول این چند وقته ، به من که میرسید ، اخماش میرفت توهم ! سراغ نمراتم رو گرفت و بعد از اینکه گفتم هنوز نیومده ،دیگه با من حرفی نزد و حتی موقع رفتن به اتاقش ، شب بخیر هم نگفت ! 😔 روز به روز اخلاقش باهام بدتر میشد . فکری که از سرم گذشت ، برام خنده دار بود !! " رنجت رو بپذیر ، نپذیری افسرده میشی! " ناخودآگاه بلند شدم و قبل از اینکه بره بالا ، صداش کردم . - شب بخیر بابا ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 با تعجب بهم خیره شد و سرش رو تکون داد ! - شب بخیر !! این رنج من بود ، پس باید میپذیرفتم ، چون نمیتونستم برطرفش کنم ! به اعتقاد پدرم ، من تا وقتی که میتونستم یکی بشم شبیه خودشون ارزش داشتم وگرنه یه وصله ی ناجور به این خانواده بودم ! 😞 هماهنگی حرف های سجاد ، با حرف هایی که تو جلسه میشنیدم ، برام عجیب بود !! و از اون عجیب تر اینکه بار اولی بود که چنین حرف‌هایی رو میشنیدم ! نمیتونستم بقیه حرف های تو دفترچه رو بخونم ! اینقدر برام عجیب و جدید بودن که ترجیح میدادم تا وقتی یک مسئله برام حل نشده ، سراغ بعدی نرم ! نمره هام اومد ! هرچند خیلی بد نبود ، اما میدونستم این اون چیزی نیست که بابا میخواد . 😔 و دقیقاً همینطور بود ! بعد از جنگی که توی خونه به پا شد، پول توجیبی ماهیانم ، نصف شد و تعویض ماشینم هم کنسل شد !! 😒 بیشتر از هفته ای دوبار هم حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم ! اون شب به قدری تحقیر شدم که دیگه دلم نمیخواست حتی یک لحظه تو اون خونه بمونم ! با گریه رفتم تو اتاق و در رو بستم . دلم میخواست با یکی صحبت کنم ! به مرجان زنگ زدم و همه اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم - الهی بمیرم برات ... فکرشو نکن. بیخیال! - مرجان ، هرچی که دلش میخواست بهم گفت ! مامانمم فقط یه گوشه نشسته بود و نگاه میکرد ! خوردم کرد مرجان ... خوردم کرد ... 😭 - عزیزم...گریه نکن دیگه ترنم ! 😔 من نمیفهمم بابای تو چرا اینقدر عجیبه ! هه ... خانواده من یه‌جور منو بدبخت کردن ، خانواده توهم یه‌جور !! 😒 - خب مدل دنیا اینجوریه دیگه ! به قول خودت هرکی یه بدبختی داره . البته اینا باید باعث رشد بشه ولی نمیدونم چجوری ! - چی؟؟! - هیچی! هیچی! میگم یعنی ... نمیدونم ، بیخیال - من که بهت گفتم ! زندگی همینه ، مزخرفه. باید سعی کنی یجوری سر خودت رو گرم کنی تا یه روزی بمیری و همه چی تموم شه ! - نه مرجان! نه! با این فکر دیگه هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن نمیمونه ! اونجوری فقط اذیت میشی ، همین ! ولی اگر سعی کنی قبولشون کنی ، آرامشت رو نمیتونن به هم بزنن - چی داری میگی ترنم؟! 😕 نمیفهمم ! - ببین تا یه جایی از حرفات درسته ، همه تو زندگیشون مشکل دارن ، اما نباید از واقعیت فرار کرد ! اگر قبول کنی که دنیا همینه به آرامش میرسی ! - خب که چی بشه؟؟!! - چی چی بشه!؟ - به آرامش برسی که چی بشه!؟ راستش اصلا نمیفهمم چی میگی ! - ها؟ خب... یعنی چی؟ خب آرامش خوبه دیگه ! - ترنم تو باز خل شدی!!! 😕 - نه ... خب ... - اصلاً اگه اینجوریه ، چرا به من زنگ زدی؟ برو دردتو قبول کن ، خوب بشی دیگه!!! 😒 - خب خواستم درد‌ و دل کنم ! - تو خودتم نمیدونی چی میگی ترنم !! به هرحال برو بهش فکر کن ، اگر به آرامش نرسیدی ، بیا اینجا مشروب در خدمت باشیم ! 😂 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌توصیه استاد درلیالی قدر سری در این مطلب است که نمیشه گفت حتما حتما انجام بدهید خیلی هم آسانه ✨التماس دعا از همه عزیزان🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 حرف‌های مرجان دوباره پتک شده بود و به سرم میکوبید . راست میگفت ! آرامش داشته باشم که چی بشه ! آخرش که چی؟؟؟! رفتم سراغ دفترچه های روی میز . دوباره باید سوالی رو که سعی داشت مغزم رو منفجر کنه ، مینوشتم . « آرامش!؟ به دنبال جوابش تو نوشته های قبلیم گشتم ، چندتا جمله پیدا کردم ! « آرامش نداشته باشی ، نمیتونی به هدفت برسی! » آرامش!؟ هدف!؟ « برو ببین برای چی خلق شدی؟! » « تو رو آفریده برای خودش! » « چرا به شکل انسان خلقت کرد!؟ » « تو انسان نشدی که بری دنبال هرچی که دلت میخواد !! انسان شدی که بگذری از دل بخواهی های خودت! » یه صفحه جلوم بود ، با دو تا سوال و چهار تا جمله اینقدر حرف مرجان فکرم رو درگیر کرده بود ، که همه اتفاقات چنددقیقه پیش از یادم رفت !! انگار همه چی به هم گره خورده بود . دوباره دفترچه ی سجاد رو باز کردم. باید جواب سوال‌هام رو پیدا میکردم ! « تو باید به تمام تمایلاتت برسی خودت رو محدود به چندتا میل پست نکن ! تو ارزشت خیلی بالاست و هدفت هم خیلی با ارزشه . پس از علایق سطحی خودت بگذر تا به علایق باارزش و عمیقت برسی!! » مغزم مثل یک بمب ساعتی شده بود ، که هر لحظه منتظر بودم منفجر شه. نمیفهمیدم چی داره میگه!! سرم رو تو دستام گرفتم و خودم رو انداختم رو تختم. نمیتونستم درک کنم که منظورش چیه ! حالا به اون پازل ، کلمات تمایلات عمیق و تمایلات سطحی هم اضافه شده بود . کلمه ی تمایلات عمیق خیلی به نظرم جذاب میرسید. دلم میخواست بدونم این تمایلات چیا هستن ! چشم هام رو بستم.هرچقدر سعی کردم به چیزی فکرنکنم ، نشد ! دلم میخواست زودتر این معما حل شه. باید خودم رو از این بلاتکلیفی و گیجی خلاص میکردم . خودم رو به کیفم رسوندم و بسته ی سیگار رو برداشتم . روشنش کردم اما ... انگار یه گوشه از مغزم روشن شد گرفتمش جلوی صورتم . " من الان دلم میخواد تو رو بکشم. یعنی به تو میل دارم . اما تو ، چیز باارزشی نیستی. پس یک میل سطحی هستی!! " و مثل اینکه چیز مهمی کشف کرده باشم ، لبخند پیروزمندانه ای روی لبم نقش بست . خاموشش کردم و انداختم تو سطلی که زیر تخت قایم کرده بودم ! " خب من الان از یک علاقه ی سطحی گذشتم و کاری رو که دلم میخواست انجام ندادم . حالا باید چه اتفاقی بیفته؟ تمایلات عمیق و هدف و اینجور چیزا چی میشه!!؟ " متفکرانه چندبار طول و عرض اتاق رو طی کردم و رفتم تو تراس. احساس میکردم مغزم نیاز به هواخوردن داره تا راه بیفته . با وجود اینکه شب بود،اما آسمون از حد معمول روشن تر بود. ماه پر نورتر از همیشه به نظر میرسید . دوباره برای حل معمام ، نیاز به نوشتن داشتم. رفتم تو اتاق و با دفترچه ها و یه صندلی برگشتم . دفترچه ی خودم رو باز کردم و به دو بخش تقسیمش کردم. تمایلات عمیق و تمایلات سطحی اکثر تمایلاتم رفت تو بخش سطحی و فقط چند مورد تو قسمت تمایلات عمیق نوشته شد! مثل : آرامش ، کمال و نامحدود بودن ... همون چیزایی که همیشه برام جذاب و رویایی بود . هنوز کاملا معنای این کار رو نمیفهمیدم. اما اگر واقعا چیزی که سجاد نوشته بود ، درست بود ، پس امتحانش ضرر نداشت!! « اگر تونستی از روی تمایلات سطحی خودت عبور کنی ، به طرف تمایلات عمیقت میری . اونوقت از تمام لحظات زندگیت لذت میبری! » 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 صبح با صدای آلارم گوشی با نارضایتی چشم هام رو باز کردم. هشدار رو قطع کردم و دوباره روی تخت افتادم ! اما نوشته ی روی دیوار جلوی تخت ، نظرم رو جلب کرد ! « برای رسیدن به لذت عمیق،باید از لذت های سطحیت بگذری! » یادم اومد شب قبل ، تمام جملاتی که ذهنم رو درگیر کرده بودن ، رو کاغذ نوشته بودم و به در و دیوارهای اتاق چسبونده بودم!! خمیازه کشیدم و با لب و لوچه ی آویزون ، کاغذ رو نگاه کردم . " حالا حتما باید تو رو اینجا میچسبوندم!؟ یادم باشه حتما جات رو عوض کنم!! " کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت بیرون اومدم ساعت هفت صبح ، برای من که دیگه اون دختر پرتلاش و درس خون قبل نبودم ، زیادی زود بود!! رفتم تو تراس ، از خنکای دم صبح بدنم لرز کوچیکی گرفت. دست هام رو باز کردم و هوای دلچسب صبحگاهی رو به ریه هام هدایت کردم . درخت های توی حیاط ، اگر یکم دیگه تلاش میکردن،قدشون به اتاقم میرسید. آلوهای زرد و قرمزی که از شاخه هاشون آویزون شده بودن ، بهم چشمک میزدن . نمیدونم چرا ولی احساس میکردم سال هاست که این منظره رو ندیدم !! با ذوق خودم رو به حیاط رسوندم و مشغول دویدن بین درخت ها و چیدن میوه ها شدم . - انگار از گندهایی که زدی خیلی هم ناراحت نیستی!! از ترس میوه ها رو انداختم و به طرف صدا چرخیدم . - سلام بابا ، صبح بخیر ! سرتا پام رو نگاهی کرد و سرش رو تکون داد . - فکرنمیکردم حالا حالاها روت بشه از اتاقت بیرون بیای! ولی انگار نه تنها خجالت نکشیدی ، بلکه اصلاً ناراحت هم نشدی !! تاحالا کسی رو ندیده بودم که به خوبی بابا بتونه زخم زبون بزنه! سرم رو انداختم پایین و سکوت کردم ! - هیچوقت فکرنمیکردم دختر من یه روزی اینهمه درسش ضعیف بشه ! خودکشی کنه ،یه همچین زخمی رو صورتش باشه ،از بیمارستان فرار کنه و دوشب غیبش بزنه و من علت هیچکدوم از این کاراش رونفهمم !! گلوم از شدت بغضی که فشارش میداد ، درد گرفته بود.با رفتن بابا یه قطره اشک از لابه لای مژه هام به زمین ریخت ...! سرم رو بلند کردم و لبام رو به هم فشار دادم . لبه ی استخر نشستم و پاهام رو انداختم توش تا شاید یکم از حرارت درونم کم بشه! تمام حال خوبم به همین سرعت ، خراب شده بود ... پشیمون از سحرخیزیم ، به تماشای مسابقه ی دوی اشک‌هام نشسته بودم ! و زیرلب با خودم زمزمه میکردم : " من بالاخره همه چیزو درست میکنم ! بالاخره میفهمم چجوری میتونم یه زندگی خوب برای خودم بسازم ! اینجوری نمیمونه بابا اینجوری نمیمونه...! " مامان هم چنددقیقه بعد از خونه خارج شد . به طرف درخت ها نگاه کردم . باد ملایمی شاخه هاشون رو تکون میداد و برگ ها رو به رقص درمیاورد . نگاهم از کنار درخت ها به اتاقم افتاد. آموخته هام به کمکم اومدن " الان دوتا راه داری ! یا زانوی غم بغل بگیری و گریه کنی و دپرس بمونی یا قبول کنی که اخلاق بابای تو اینه و بلندشی میوه ها رو از زمین جمع کنی و بری تو ، بقیه دفترچه رو بخونی ، میوه های خوشمزه رو بخوری ، یه دوش بگیری و شب بری اون جلسه!! " با لبخند ، اشکام رو پاک کردم و بدون مکث دویدم طرف میوه ها...! یک ساعت بود که روی یک جمله قفل کرده بودم و هیچ‌جوره منظورش رو نمیفهمیدم . « هرکس تو این دنیا ، از خدا بیشتر لذت ببره و از دنیا سود بیشتری ببره ، خدا بیشتر بهش پاداش میده! » هرچیزی که تو این دفتر نوشته شده بود،در نهایت به خدا ختم میشد . اما خدایی که اینجا نوشته بود ، با خدایی که راجع بهش شنیده بودم خیلی فرق داشت ! تا جایی که فکر کردم داره راجع به یه خدای جدید صحبت میکنه !! حالا هم واقعا متوجه این جمله نمیشدم . خدایی که همه چیز رو حروم کرده و هر جا که حرف از خوشی میشه ، آتیش جهنمش رو به رخ آدم میکشه ، اصلاً با این جمله ، جور در نمیومد!! بعد از یک ساعت تلاش ، با ناامیدی رفتم صفحه ی بعد دفترچه . « خدا بدش میاد تو کم لذت ببری ! واسه همین لذت های سطحی رو برات ممنوع کرده و گفته اگر بری طرفشون ،میندازمت تو آتییش خب خدا تو رو برای لذت های خیلی بزرگ آفریده . اما اگر خودت رو محدود به تمایلات سطحی و بی ارزش کردی ، یعنی لیاقت نداری لذت های بزرگ و در انتها بهشت رو بچشی ! پس همون بهتر که بندازدت تو جهنم!! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرد بیماری در بستر مرگ بود پسرش را فراخواند و به او گفت : پسرم ! هنگامی که من از دنیا رفتم در صندوقچه ای که در کمد من است همراه با وصیت نامه ام یک جفت جوراب هست و تو به پاس زحمتهایی که من برای تو کشیدم پس از مرگم و به هنگام دفن آنها را به من بپوشان ! . مرد از دنیا رفت و پسر طبق وصیت پدرش جوراب را پیدا کرد و به غسالخانه برد هنگامی که غسل او تمام شد به مرد غسال گفت که این جوراب را به پدر من بپوشان اما مرد غسال نپذیرفت . پسر گفت : این وصیت پدر من است ! . اما مرد غسال گفت : این امکان ندارد چون جایز نیست و هیچ مرده ای نمی‌تواند غیر از کفن لباس دیگری بپوشد . پسرک راضی نشد و هنگام دفن به مردی که جسد پدرش را دفن می‌کرد گفت : لطف کن این جوراب را به پدر من بپوشان ، اما آن مرد هم نپذیرفت وپسر هرچه اصرار کرد بی فایده بود . سرانجام مرد ثروتمند بدون جوراب دفن شد وپسر غمگین به خانه بازگشت و به وصیت نامه پدرش که در همان صندوقچه بود مراجعه کرد و دید که پدر ش برای او نوشته است : پسرم ! دیدی که من عمر زیادی داشتم و ثروت زیادی جمع کردم و آنها را برای تو و برادران وخواهرانت به ارث گذاشتم تا به همراه مادرت از آن بهره ببرید اما خودم حتی نتوانستم یک جفت جوراب با خودم ببرم پس در زندگی درنگ کن و ببین که چگونه زندگی می کنی وبا ثروتت چه می کنی و بدان که تو پس از مرگ از ثروتت سهمی نداری وحتی یک جفت جوراب از آن را نمی توانی با خودت ببری ! .
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 حرف‌هاش دلم رو یه‌جوری میکرد ولی نمیفهمیدم یعنی چی !! منظورش از لذت عمیق و بزرگ چی بود؟؟ نماز و روزه و اینجور چیزا حتما !!؟ غرق تو فکر و نوشتن بودم که با صدای زنگ در از جا پریدم ! با تعجب پله ها رو پایین رفتم و آیفون رو نگاه کردم. مرجان بود ! با کلی هله هوله ، اومده بود ببینه حالم خوب شده یا نه. - دیشب واقعاً حالت بد بودا! داشتی چرت و پرت میگفتی!! - چرا؟! زد زیر خنده - همون حرفایی که میزدی دیگه! آرامش و رنج و... - چرت و پرت نبود مرجان. ببین من تازگیا دارم یه چیزایی میفهمم . خودمم نمیدونم دقیق چی به چیه ، اما هرچی که هست حرفای خوبیه ! آرومم میکنه ! - چه خوب! از کجا اومدن این حرفا؟ از کی شنیدی؟ - خب اونش مهم نیست! مهم اینه احساس میکنم همون چیزیه که دنبالش بودم ! - اوهوم ... به هرحال باید با یه چیز سرگرم بشی دیگه ! راستی آخر این هفته فرهاد یه مهمونی داره ، عااااااالی! حیفه از دست بره ، بیا باهم بریم . - فرهاد؟!! فرهاد کیه - ترنم!؟؟ دارم ازت ناامید میشما! اون روز داشتم برای دیوار تعریف میکردم پس؟! - آهان! ببخشید اینقدر زیادن آدم یادش میره خب ! - خب حالا! میای؟؟ - نه بابا! کجا بیام؟ - خوش میگذره دیوونه! یه نگاه به قیافت بنداز ! بیا بریم یکم سرحال بشی. خوش میگذره ها ! - قیافم چشه مگه؟ اتفاقاً تازگیا خیلی بهترم ! - کلاً مشکوک میزنی تو تازگی ! آسه میری ، آسه میای. ما رو هم که غریبه میدونی بلند شدم و رفتم طرفش. - عهههه! این چه حرفیه دیوونه؟! مگه من عزیزتر از توهم دارم!؟ کم کم داشت دیرم میشد. دستای مرجان رو کشیدم و رفتیم اتاق . چشم هاش از تعجب گرد شده بود ! - اینا چیه چسبوندی در و دیوار !!؟؟ - چیزای خوب! بیخیال ! منم میخوام برم جایی. صبرکن حاضر شم،تورو هم برسونم . - کجا میخوای بری!؟ - جای خاصی نمیرم. حالا شاید یه روز همه چی رو برات تعریف کردم ! با دیدن لباسایی که پوشیدم میخواست شاخ دربیاره ! - اییییینا چیهههه؟ دیوونه مگه لباس نداری تو!؟ - چرا. ولی برای جایی که میخوام برم ، همینا خوبه! - وای ترنم داری منو دیوونه میکنی! میشه کلا بگی قضیه چیه !؟ رفتم سمت میز آرایشم اما با دیدن برگه ی «لذت سطحی» روی آینه ، نفس عمیقی کشیدم و با لبخند مرجان رو نگاه کردم ! - دارم یه زندگی جدید میسازم. همین! پاشو بریم . بازم دست مرجان رو که با چشم و دهن گرد من رو نگاه میکرد ، کشیدم و رفتیم بیرون 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 دوساعت بعد کنار زهرا ، محو حرف‌های سخنران شده بودم ! « جلسات گذشته کمی راجع به اهمیت هدف و رسیدن به اون ، صحبت کردیم . اما امشب میخوایم به یه موضوع خیلی مهم بپردازیم که قبلا هم یه گریز هایی بهش زدیم . و اون مسئله ، لذته. انسان ها اسیر لذت هستن ! اصلاً هرکاری که ما میکنیم برای لذت بردنه.و این خیلی هم خوبه ! چه ایرادی داره؟ مدل ما اینه. هممون دنبال لذتیم. از اون دزد و داغونش بگیر ، تا عابد و سالکش ! ولی باید دید هر کدوم دنبال چه لذتی رفتن که به اینجا رسیدن !؟ دزده دنبال کدوم لذت رفته ، عابده دنبال کدوم لذت ! برای عاقبتتم که شده ، حواست باشه دنبال چه لذتی میری ! » ناخودآگاه فکرم رفت سمت مشروب و سیگار و آهنگ ، مهمونی و رقص و عشوه و پسر و ...! با این فکر سریع سرم رو بلند کردم و اطرافم رو نگاه کردم. از اینکه کسی نمیتونست فکرم رو بخونه ، نفس عمیقی کشیدم و سرم رو انداختم پایین ،و به ارزش و شخصیتی که برای خودم ساخته بودم فکر کردم ...! « ببینید! من نمیخوام بشینم اینجا بگم چی بده چی خوبه! چون کار من این نیست. اینو خودتونم میتونید تشخیص بدید ! مثلا من نمیگم بی حجابی بده ، چون یه خانم بدحجاب ، وقتی خودش میبینه که به چشم یک ابزار ارضای شهوت بهش نگاه میکنن ، خودش میفهمه بی حجابی چیز بدیه ! یا کسی که رابطه نامشروع داره ، خودش میفهمه که دیگه نمیتونه از همسرش لذت ببره. تازه بعدش اینقدر احساس پشیمونی بهش دست میده که همون لذت هم کوفتش میشه !! پس من کاری با این حرفا ندارم! خودتون عقل دارید ، بد و خوب رو تشخیص میدید . من حرفم یچیز دیگست ! من میگم خودت رو محدود به این لذت های کم نکن. خدا دوست داره که تو خیلی لذت ببری !و این ، نقطه ی ارتباطی بحث امشب ما ، با بحث شب های قبله ! هدفی که برای تو درنظر گرفته شده ، باید توش پر از لذت باشه ! باید کیف کنی ، صورتت گل بندازه.باید بخاطرش رها بشی از همه چیز ! » حتی تصور چنین لذتی ، برام قشنگ بود ... دلم میخواست هر طور که شده ، این احساس رو تجربه کنم « چیه دوتا عبادت کردی از زمین و زمان طلبکاری؟؟اخمات رفته تو هم ! تو گیر کارت همینجاست ! لذت نبردی میدونی چرا ؟ چون عشقی دینداری کردی ! هرجای دین که برات قشنگ بوده رفتی دنبالش . هرجاش که سخت بوده ، باید پا روی نفست میذاشتی ، قیدشو زدی ! هرجا خوشت میومده پایه بودی ، ولی کار که یکم سخت میشده ، جاهایی که باید منیتت رو میزدی ، در رفتی ! بعد با همین مدل دینداری کردنت کیف کردی ، خودت رو محدود به چندتا لذت سطحی کردی ،اون لذت عمیقه رو تجربه نکردی ! اینه که الان عقده ای شدی ، طرف قیافتو میبینه از دین بدش میاد !! دیگه فایده نداره! همینجا خودتو بکوب ، از نو بساز!! » به اسپیکر گوشه ی اتاق زل زده بودم و ماتم برده بود ! یعنی الان داشت مذهبیا رو دعوا میکرد!؟ اونم همونایی که ازشون بدم میومد!؟ احساس میکردم این آخونده خیلی باید قیافش عجیب و غریب باشه ! خیلی باید باحال باشه! اصلا شاید آخوند نباشه... " آخه مگه میشه!؟ این چه دینیه!؟ اسلام که این مدلی نیست! شاید داره راجع به مسیحیت حرف میزنه! یا یه دین جدید دیگه! نمیدونم ولی هرچی که هست ، خیلی قشنگه! خیلی...! " سرم رو تکون دادم و از خیالات اومدم بیرون. پنج دقیقه بیشتر وقت نداشتم ترجیح میدادم همین چنددقیقه رو هم گوش به این حرف‌های جدید و جالب بدم ! « تو تا وقتی به اون لذت عمیق نرسی ، نمیتونی درست بندگی کنی ! اینجوری به دین ، به دیگران و به خودت ضربه میزنی . نکن عزیز من! اینجوری دینداری نکن! تا الانم خیلیامون راه رو اشتباه رفتیم . بعد از پذیرش واقعیت های دنیا ، تازه باید بریم ببینیم چجوری دینداری کنیم !! نه فقط دینداری ، بلکه چجوری زندگی کنیم !؟ از کجا بریم که نزنیم به جاده خاکی ! برای رسیدن به اون اوج لذت ، باید از راه درستش بریم . اگر از این راه نری ، همه تلاش‌هات ، همه عبادت‌هات ، همه چی میره به باد هوا ... نه این دنیا چیزی از زندگی میفهمی ، نه اون دنیا این مدل زندگی کردن به درد تو نمیخوره ! تو انسانی... » با حسرت به ساعت نگاه کردم و کیفم رو برداشتم. میخواستم بلند بشم که زهرا دستمو گرفت - ترنم جان ، فردا چیکاره ای؟ میای بریم جایی؟ چشمام از تعجب گرد شد - من؟؟ کجا!!؟؟ - شمارت رو اگر عیبی نداره بده بهم ، بهت پیام میدم میگم شمارم رو دادم بهش و خداحافظی کردم و با یه نگاه دیگه به اسپیکر ، اومدم بیرون . 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 از کوچه که خارج شدم ، طبق عادت ، دستم رفت سمت ضبط ! اما دوباره دستم رو عقب کشیدم . نیاز به فکر داشتم ، نمیخواستم برم تو هپروت بحث لذت خیلی برام جالب بود ... " این چه دینیه که ایقدر لذت بردن براش مهمه !؟ اصلاً به دین نمیاد که تو کار لذت باشه ! اگه همه این عشق و حالا بخاطر کم بودن لذتشون ، حروم شدن ؛ چه لذتیه که از اینا بیشتره...؟ " سروقت رسیدم خونه و رفتم تو اتاق . « یه مدت که طرف تمایلات سطحی نری ، تمایلات عمیقت رو پیدا میکنی و اونوقت از هرلحظه ی زندگی لذت میبری! » این اولین کاغذی بود که به محض ورود به اتاق ، دیدمش !‌ البته من این رو برای ترک راحت تر سیگار نوشته بودم اما از هر نظر دیگه ای هم میشد بهش نگاه کرد . خیلی عجیب بود ! انگار همه چی دست به دست هم داده بودن تا من جواب سوال هام رو بگیرم ! صدای پیامک گوشیم ، رشته ی افکارم رو پاره کرد. " سلام ترنم جان. خوبی گلم؟ فردا میخوام برم جایی ، میای باهم بریم؟ " زهرا بود. خیلی مایل نبودم. از بار اول و آخری که یه دختر چادری رو سوار ماشینم کردم ، خاطره ی خوبی نداشتم ! فکرم رفت پیش سمانه. هنوزم ازش بدم میومد ! شاید منظور اون ، با حرف‌هایی که تازگیا میشنیدم فرقی نداشت ، اما از اینکه اونجوری باهام صحبت کرده بود ، اصلا خوشم نیومد . تو آینه به چهره ی بی آرایشم نگاه کردم ! و یادم اومد بعد اون روز از لج سمانه تا چندوقت غلیظ‌تر آرایش میکردم ! با بی میلی با پیشنهاد زهرا موافقت کردم و برای خوردن شام ، رفتم پایین. مامان به جای بابا هم بهم سلام داد و حالم رو پرسید دلم براش سوخت. هرکاری که کرد نتونست جو سرد و سنگین خونه رو کمی بهتر کنه و بابا بدون کوچکترین حرفی ، آشپزخونه رو ترک کرد! -ترنم آخه این چه کاراییه تو میکنی!؟ تا چندماه پیش که همه چی خوب بود ! چرا بابات رو با خودت سر لج انداختی!؟ - مامان جان ، من نمیتونم با قواعد بابا زندگی کنم ! بیست سال طبق خواست شما رفتار کردم ، ولی واقعا دیگه نمیخوام این مدل زندگی کردنو - آخه مگه چشه!؟ میخوای اینجوری به کجا برسی!؟ من و پدرت جزو بهترین استادای دانشگاه و بهترین پزشک ها هستیم ... - شما فقط تو محل کارتون بهترینید ! یه نگاه به این خونه بندازید . از در و دیوارش یخ میباره ! اگر این موفقیته ، من اینو نمیخوام ! من عشق میخوام ، آرامش میخوام . من این زندگی رو نمیخوام خانوم دکتر ! قبل از اینکه مامان بخواد جوابی بده ، آشپزخونه رو ترک کرده بودم ....! میدونستم لحن بد و بلندی صدام باعث ناراحتیش میشه. سرم رو انداختم پایین تا دوباره نگاهم به برگه ها نیفته ! احساس شکست میکردم ... کاری که کرده بودم با هدفی که میخواستم بهش برسم ، مغایرت داشت ! کار اشتباهی رو که دلم میخواست و یک میل سطحی بود ، انجام داده بودم و این به معنی یک مرحله عقب افتادن از پیدا کردن تمایلات عمیق بود با شنیدن صدای پای مامان بدون معطلی در اتاق رو باز کردم. اینقدر یکدفعه ای این کار رو انجام دادم که ایستاد و با ترس نگاهم کرد ! - من...امممم.. احساس خفگی بهم دست داده بود. گفتن کلمه ی ببخشید ، از گفتن تمام حرف ها سخت تر بنظر میرسید. - من...معذرت میخوام! یکم تند رفتم.... مامان سکوت کرده بود و با حالتی بین دلسوزی و سرزنش نگاهم میکرد . - قبول دارم بد صحبت کردم. اشتباه کردم. فقط خواستم بگم تصور ما راجع به موفقیت یکی نیست ! مامان یکم بهم فرصت بدید ، من دارم سعی میکنم خودم رو از نو بسازم !! حالت نگاهش به تعجب و تأسف تغییر رنگ داد و سرش رو تکون ملایمی داد و زیر لب زمزمه کرد - شب بخیر با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و تازه متوجه خیسی پیشونی و کف دستام شدم !! واقعا سخت بود اینجوری زندگی کردن ! هرچند یه حس آرامش توأم با هیجان داشت و این دوست داشتنی ترش میکرد ! با اینکه غرورم رو زیرپا گذاشته بودم ، ته دلم از کاری که کرده بودم ، احساس رضایت داشتم. یه احساس رضایت عمیق ...! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 بعد از مدت ها میخواستم برم بیرون. یک ساعتی با خودم درگیر بودم ... این‌بار نمیخواستم سوار ماشین شم و برم تو جمع چادری‌ها و از اونجاهم سوار ماشین بشم و بیام خونه ! نگاهم رو نوشته ی میز آرایشم قفل شده بود و دلم سعی داشت ثابت کنه که زیبا بنظر رسیدن ، یک علاقه ی سطحی نیست ! عقلم هم این وسط غر میزد و با یادآوری رسیدن به تمایلات عمیق ، میگفت " تو ابزار ارضای شهوت مردا نیستی ! " کلافه سرم رو تو دستام گرفتم و پلک‌هام رو به هم فشار دادم. از اینکه زور دلم بیشتر بود ، احساس ضعف میکردم. تصمیم گیری واقعا برام سخت بود ! از طرفی عاشق این بودم که همه نگاه ها دنبالم باشه ، و از طرفی وسوسه ی رسیدن به اون اوج لذت ولم نمیکرد ! اگر این لذت ، پست و سطحی بود ، پس اون لذت عمیق چی بود !؟ ولی باز هم زور دلم بیشتر بود ! سرم درد گرفته بود. زیرلب زمزمه کردم " کمکم کن! " و بدون مکث از اتاق بیرون دویدم !! نمیدونستم از چه کسی کمک خواستم ، ولی برای جلوگیری از دوباره وسوسه شدن ، حتی پشتم رو نگاه هم نکردم و با سرعت از خونه خارج شدم ! ساعت سه ، تو خیابون خیام ، رو به روی پارک شهر ، با زهرا قرار داشتم . با اینکه سر ساعت رسیدم اما پیدا بود چنددقیقه ای هست که منتظرمه ! یه تیپ خیلی ساده ، در عین حال شیک و مرتب به نظر میرسید . با ناامیدی به آینه نگاه کردم. صورتم بدون آرایش هم زیبا بود اما اون جلب توجه همیشگی رو نداشت. هرچند از اینکه نگاه ها روم خیره نمیشدن زورم میگرفت ، اما از طرفی هم احساس راحتی میکردم احساس اینکه به هیچکس تعلق ندارم و نیاز نیست حسرت بخورم که ای کاش امروز فلان جور آرایش میکردم ! زهرا سوار ماشین شد و با مهربونی شروع به احوال پرسی کرد و از زیر چادرش یه شاخه رز قرمز بیرون آورد ! - این تقدیم به شما . ببخشید که کمه! فقط خواستم برای بار اول دست خالی نباشم و به نشونه ی محبت یه چیزی برات بیارم ذوق زده گل رو از دستش گرفتم . - وای عزیزمممم! ممنونم...چرا زحمت کشیدی!؟ با اینکه فقط یه شاخه گل بود اما واقعاً خوشحال شدم. اصلا فکرش رو نمیکردم چادری‌ها ماروهم قاطی آدما حساب کنن !! بعد از خوش و بش و احوال پرسی ، با لبخند نگاهش کردم - خب؟ الان باید کجا برم؟ -‌ برو بهشت - چی!!؟؟ - خیابون بهشت رو میگم. همین خیابون بعد از پارک ! - آهان. ببخشید حواسم نبود ! چند متر جلوتر پیچیدم تو خیابون بهشت و به درخواست زهرا وارد کوچه ی معراج شدم ! - خب همین وسطای کوچه نگه دار ترنم جان. همینجاست ! - اینجا؟؟ چقدر نزدیک بود! حالا اینجا کجا هست!؟ - آره ، گفتم یه جای نزدیک قرار بذاریم که راهت دور نشه! بیا بریم خودت میفهمی! انتهای کوچه وارد یک حیاط بزرگ شدیم ، دیوار ها پر از بنر بود . با دیدن بنرها لب و لوچم آویزون شد. باید حدس میزدم جای جالبی قرار نیست بریم !! جلوی یه راهرو کفش هامون رو درمیاوردیم که زهرا لبخند زد . - هیچ کفشی اینجا نیست. انگار خودم و خودتیم فقط ! - اینجا کجاست زهرا ؟ - عجله نکن. بیا میفهمی ! پرده ای که جلوی در آویزون بود رو کنار زدیم و وارد شدیم. یه سالن تقریبا بزرگ که وسطش خیلی خوشگل بود نور سبز و قرمز به جایگاهی که با منبت کاری تزئین شده بود میتابید . و چندتا تابوت اونجا بود ...! محو اون صحنه شده بودم. خیلی قشنگ بود!!! زهرا دستم رو ول کرد و رفت سمتشون ، چنددقیقه سرش رو گذاشته بود رو یکی از تابوت ها و صدایی ازش درنمیومد . بعد از چنددقیقه سرش رو برداشت و با لبخند و صورتی که خیس شده بود نگاهم کرد ! - چرا هنوز اونجا وایسادی؟ بیا جلو. اینجا خیلی خوبه...مثل هزارتا قرص آرامبخش عمل میکنه با اینکه هنوز نمیدونستم چی به چیه ، اما حرفش رو قبول داشتم! واقعا احساس آرامش میکردم . جلوتر رفتم و درحالیکه نگاهم هنوز به اون صحنه ی قشنگ بود ، گفت - نمیگی اینجا کجاست؟ - اینجا معراجه. معراج شهدا ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 عید آمد و عید آمد 🌺 با نقل و نبات آمد 🌺 دنیا شده یڪ سرگل 🌺 هرگوشه پراز بلبل 🌺 هرخاڪ شده بستان 🌺 چون نور امید آمد 🌺 عید سعید فطر مبارک باد🌺 🦋 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ 🦋 🤲 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🤲
نقل است در قرن نهم هجری در تبریز کودکی در پشت‌بام بازی می‌کرد، که در حین بازی پایش لیز می‌خورد و از بالا به پایین پرت می‌شود؛ پیرمرد حمّالی که امور زندگی خود را با حمل بار میگذارند كودك را که در حال افتادن بود دید؛ او به زبان محلی خود میگوید: «ساخلیان ساخلار» یعنی «نگهدارنده نگهدار»! در این هنگام بچه آرام پایین آمده، او ‌را میگیرد و بر زمین میگذارد! مردم که شاهد ماجرا بودند حمال پیر را در میان گرفتند، و لباس‌های او را تکه تکه کردند و به عنوان تبرک برداشتند و از او جویا میشدند که چگونه این‌کار را انجام داده؟! آیا او امام زمان است؟!! آیا او‌ از اولیای الهی است؟ و... او پاسخ داد: ای مردم، من آدم فوق‌العاده‌ای نیستم، کشف و کرامت ندارم، اکنون هم کار خارق‌العاده‌ای نکرده‌ام، یک عمر من امر خدا را اطاعت کردم، یک لحظه هم خداوند دعای مرا اجابت کرد. مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد. 🌺بقره آیه ۱۸۶: و هنگامی که بندگان من، از تو در باره من سؤال کنند، (بگو:) من نزدیکم؛ دعای دعا کننده را، به هنگامی که مرا می‌خواند، پاسخ می‌گویم؛ پس باید دعوت مرا بپذیرند
بیکار صبح تا شب مونده بعد انتظار داره گناه نکنه!😕 کسی تقوا داره که بیکار نمونه❌ اونقدر کارداشته باشه که اگه بخواد گناه هم کنه دیگه وقتش رو نداشته باشه⏰ نه اینکه بیکار ساعت ها،توی سایت ها و کانال های بی‌فایده چرخ بزنه و انتظار تقوا داشته باشه. ⏳ یادمه یه خاطره‌ای از یه شهید عزیز خونده بودم که: انقدر کار می‌کردن همونجا موقع کار خوابشون می‌برد.📂 میگفتن تو نباید بری سراغ خواب😴 اونقدر باید خسته باشی از کارهای مفید،📝 که خواب بیاد سراغت‼️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 شهید!!؟؟ مگه هنوزم شهید هست!؟؟ با لبخند نگاهم کرد ، - آره عزیزم. هنوز خیلی از مادرها چشم به راه جگرگوششون هستن ! شونه‌م رو بالا انداختم و بی تفاوت رو صندلی نشستم و خودم رو با گوشیم مشغول کردم . دوربین جلوی گوشیم رو باز کرده بودم و داشتم قیافه ی بدون آرایشم رو ارزیابی میکردم که زهرا هم اومد و کنارم نشست . - انگار خیلی خوشت نیومد از جایی که آوردمت ! - راستشو بگم؟! نخودی خندید و به تابوت ها ، نگاه کرد . - خیلی وقت بود دلم هوای اینجا رو کرده بود! وقتی میام اینجا خیلی حالم خوب میشه . - احساس نمیکنید دیگه دارید زیادی شلوغش میکنید!؟ 😒 خودشون خواستن برن دیگه! به زور که نفرستادنشون !! 😐 - آره ، خودشون رفتن. هیچوقت هم نخواستن کسی براشون مراسمی بگیره ، اما ما بهشون نیاز داریم . یه کمی قد و قواره ی ما برای رسیدن به اون بالا ، مالاها کوچیکه! واسه همین من احساس میکنم خدا شهدا رو مثل یک نردبون گذاشته تا راحت تر بهش برسیم ! - کلافه نفسم رو بیرون دادم. - خدا !؟ بعد یهو انگار که یه چیزی یادم اومده باشه ، سریع تو چشماش نگاه کردم ! - ببین تو چندوقته میری اون جلسه !؟ - خب خیلی وقته! چطور !؟ - من یه چیزی شنیدم که هنوز معنیش رو نفهمیدم ! خودمم که زیاد اونجا نمیام. میخوام ببینم تو ازش سر در میاری !؟ - نمیدونم. بگو ببینم چیه ! - یه همچین چیزی بود فکرکنم: خدا رو تو اتفاقات زندگیت ببین ! - اممم...آره. چندباری حاج آقا تو هیئت راجع بهش حرف زدن ! مشتاقانه تو چشم هاش نگاه کردم. - خب!؟؟ یعنی چی این حرف!؟؟ منظورش چیه؟ - خب ببین ... اتفاقایی که از صبح تا شب برای همه ی ما پیش میاد ، الکی که نیستن ! بالاخره یه منشاء دارن ، از یه جایی مدیریت میشن . یکی داره اینا رو طراحی میکنه. یکی که میدونه برای من چه اتفاقی بیفته مناسبه و برای تو چه اتفاقی ! یه نفر که از همه چی خبر داره. وقتی همین رو بدونی ، میتونی وجود خدا رو تو تک تک این اتفاقا احساس کنی ... پوزخندی زدم و تکیه دادم - پس احتمالا از من یکی خیلی بدش میاد !! - چرا این حرفو میزنی؟؟ - چون یکم زیادی بدبختم کرده با این طراحی‌هاش ! - شاید همه همین فکرو داشته باشن ، اما به تهِ ماجرا که فکرمیکنی ، میبینی همه اینا لازم بود برات اتفاق بیفته . هر کدوم به نوعی تو زندگیت تأثیر دارن ! یه جورایی خیلی از اتفاق‌های بد ، پیشگیری خدا از اتفاق‌های بدتره شاید اینو دیر بفهمیم ، اما هممون یه روز میفهمیم بعضیاشم برای قوی کردنته! آدم باید سختی ببینه تا قوی بشه. بعضیاشم که برمیگرده به همون ماجرای واقعیت های دنیا ! - هه! پس لازم بود اینهمه بیچارگی بکشم !! اصلاً باشه ، قبول . دنیا همش رنجه ، پس این لذتی که میگه ما باید بهش برسیم و ما براش خلق شدیم کجای اینهمه رنجه !!؟؟ - اینم که حاج‌آقا گفت. بعد از قبول واقعیت ها ، باید بری سراغ مدیریت تمایلاتت تا به لذت برسی ! - اوهوم. خب...فکرکنم دیشب یه چیزایی ازش تجربه کردم کلافه نفسم رو بیرون دادم و به پرده های سبز رنگ رو به روم خیره شدم - نمیدونم!! خیلی احساس گیجی میکنم میدونی زهرا! من به بن‌بست رسیدم. تنها چیزی که فعلا امیدوارم کرده همین حرفاست !واسه همین میخوام بهشون عمل کنم تا ببینم چی میشه اگر یه روز بفهمم همه اینا دروغه ، دیگه هیچ امیدی برام نمیمونه! هیچی!! نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم. چقدر دلم برای کسی که منو با این حرف‌ها آشنا کرده بود ، تنگ شده بود ...! 😔 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 چنددقیقه صحبت کردیم و بلند شدیم . لحظه ی آخر دوباره زهرا رفت و سرش رو گذاشت رو تابوت ها. وقتی برگشت با لبخند گفت - ولی اگر یه وقت کارت جایی گیر کرد ، برو سراغشون ! خیلی با معرفتن...خیلی! نگاه گذرایی به سمتشون انداختم و از در بیرون رفتم تو پارک نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم. دلم داشت ضعف میرفت - میگم تو گشنت نیست!؟ - آره یکم ...! - نظرت چیه بریم رستوران با تعجب نگاهم کرد . - ها!؟؟ یادت رفته ماه رمضونه!؟ ابروهام رو بالا انداختم ! - چی؟؟ مگه ماه رمضونه! - آره دیگه. سومین روز ماهه. نمیدونستی مگه! - اممم.... نه. خب برام فرقی نداره ! یعنی روزه ای؟؟ - آره خب! - بابا بیخیاااال تو این گرما!! پاشو بریم یچیز بخوریم! زد زیر خنده ، با تعجب نگاهش کردم ! - ترنم چی میگی؟ مگه الکیه!؟ - اه ، آخه چرا اینقدر خودتون رو عذاب میدین!؟ نگو لذت داره که قاطی میکنما ! - نه خب...خیلی هم لذت نداره . البته لذت سطحی نداره! بالاخره گشنه و تشنه باید بمونی چند ساعت . ولی همین که میدونی داری از خدا فرمانبرداری میکنی ، داری از تمایلات سطحی عبور میکنی و یه فرقی با بقیه موجودات داری ، بهت مزه میده ! میدونی اصلاً به نظر من همین که خدا آدم حسابت کرده و بهت دستور داده ، لذت داره !! - نمیتونم درک کنم چی میگی ! کلا هنوزم خیلی نمیتونم لذت سطحی و اینجور چیزا رو بفهمم ! خب لذت ، لذته دیگه . یعنی چی اسمشو عوض کردید ، سطحی و عمیقش کردید ، یکیش تهش میرسه جهنم ، یکیش بهشت !! - ببین ! لذت سطحی ، یعنی لذت کم ! یعنی محدود شدن به یه سری لذت زودگذر . این اصلاً با وجود انسانی که کمال طلبه ، نمیسازه ! آدم رو سیراب نمیکنه ! انسان یه لذتی میخواد که هیچ‌وقت تموم نشه. همیشگی باشه ، بعدش پشیمونی نباشه ، احساس گناه نباشه ولی خیلی ها ، حتی مذهبی ها ، خودشون رو از لذات عمیق محروم میکنن . - تو همه اینا رو تو اون جلسه شنیدی!؟ - خب یه چیزاییش رو اونجا شنیدم ، بعد خودم رفتم دنبالش و خودم بهش فکرکردم . ببین! لذت سطحی مثل یه مسابقه ی بی پایانه مثل اعتیاد به یه مواد که هرروز باید دوزش رو بیشتر کنی و آخر هم راضیت نمیکنه ! ولی لذت عمیق ، یعنی یه حس خوب همیشگی ! یه حس ارزشمند که حتی حاضر میشی براش جون بدی . بنظرم همه شهدا به این لذت رسیدن که رفتن. وگرنه کی حاضره جونشو بده!؟ نگاهم رو از زهرا برداشتم و به آسمون دوختم. - خیلی دوست دارم بفهمم چه لذتیه ! شاید همین کنجکاویم ، شایدم اینکه این تنها امیدمه ، باعث شده که بتونم از یه سری از همین لذت های به قول شما ، سطحی ، بگذرم !! تا دم دمای عصر با زهرا بودم و با هم صحبت کردیم ، تا جلوی مترو بردمش و ازش جدا شدم. درکل ازش بدم نیومده بود! دخترخوبی به نظر میرسید. قرار شد سخنرانی هر جلسه رو ضبط کنه تا اگر من نتونستم برم یا مدت کمی تونستم اونجا بمونم ، برام فایلش رو بفرسته . چندساعت بی هدف تو خیابونا میگشتم و فکر میکردم. مغزم خیلی شلوغ پلوغ بود. دلم واقعا برای سجاد تنگ شده بود. هنوزم نمیدونستم چرا اینقدر ناگهانی غیب شد !! خب دیگه باهام کاری نداشت. اون منو با یه دنیای جدید آشنا کرد ، که حالم خوب بشه ! همون کاری که وظیفش بود. همون کاری که بخاطرش اومد بیمارستان ولی مجبور شد منو فراری بده ... اما هنوز فکرم درگیرش بود ! نه قیافش به خوشگلی سعید بود ، نه هیکلش به خوبی عرشیا ! نه پولدار بود و نه یکبار بهم ابراز علاقه کرده بود ولی سر تا پاش پر از آرامش بود و این ، منو بهش جذب کرده بود ! اگر این حرف ها و طرز فکر تونسته بود ، اون رو به آرامش برسونه ، پس من رو هم میتونست !! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay