eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 😍✋ ☆میعاد☆ مامان:میعاد جان؟! همانطور ڪہ ڪتم را به تن مےڪنم،لب مےزنم: _جانم مامان دوان دوان به سمتم قدم برمیدارد و لقمه اے را به سمتم مےگیرد و مےگوید مامان_هیچے نخوردے عزیزه من،بیا بگیر،حداقل این یه لقمه رو بخور... با عجله ڪفشهایم را از جا ڪفشے بیرون مےڪشم ومشغول پوشیدنشان مےشوم و مےگویم _مامان بخدا دیرم شده... خم مےشوم و پاشنه کفشم را بیرون مےدهم و از جایم بلند مےشوم و مےگویم _مگه میشه این لقمه رو نخورد! مادر لقمه را به دستم مےدهد و مےگوید مامان‌_یادت نره شب زود بیاے،خواهرت اینا قراره بیانا! _میوه شیرینے داریم؟ مامان_داریم ولی یه سرے چیزارو باید بگیرے ڪہ زنگ مےزنم بهت میگم... _باشه پس،زودتر میام ڪہ اونارم تهیه ڪنم... مےخواهم خم شوم ڪیفم را بردارم ڪہ او زودتر از من اقدام مےڪند و ان را برمیدارد و به دستم مےدهد... _قربونت مامان،دستت درد نکنه... مامان_وایسا ببینم متعجب برمیگردم و لب میزنم:جانم مامان_تو این سرما چرا چیزی نپوشیدے _مامان توروخدا مامان_اون شال گردنو ڪہ تازه برات بافتم و حداقل بنداز دور گردنت _نمےخواد مادره من عزیزه من... مامان_باشه،زد سرما خوردے و افتادے به فس فس،نگے نگفتے... لبخندے مےزنم و از گونه هاے برامده اش مےگیرم و مےگویم _قربون مامان قشنگم بشم ڪہ انقد به فڪره... مامان_باشه حالا قربون صدقه نرو...برو تا دیرت نشده،برومنم به ڪارام به سرم چشمے مےگویم و از او خداحافظے مےڪنم و از خانه خارج مےشوم... ☆★☆★☆ در ورودے را مےگذرانم و وارد محوطه مےشوم و در راه با چند نفر از سربازان سلام وـاحوالپرسے مےڪنم و به سمت سالنے ڪہ اتاقم در ان قرار داشت،مےروم... پشت در اتاق ڪہ مےرسم،بوے تند و تلخے به جانم مےنشیند... دستگیره در را مےفشارم و بسم الله گویان وارد مےشوم... براے اولین بار محمدے را مےبینم ڪہ شاد و بشاش مقابلم بلند مےشود و گرم استقابل مےڪند... محمدے_سلام علیڪم اقـــا میعــاد _علیکم و رحمه اله،خوبے خوشے؟ محمدے_الحمدلله،عالی،شما خوبے؟ _شڪر ماام خوبیم... لبخندے میزنم و مےگویم _اووم چه به خوبے میاد واسه توعه؟ محمدے_عه خوبه؟ قابل نداره _اره خوبه،خوشم اومد،اسمش چیه؟ محمدے_والا نمیدونم،میرم میبینم بهت مےگم چشمے برهم مےزنم و مےگویم _باشه،دستتم درد نکنه محمدے_خواااهش مےڪنم از لحن صدا و طرز رفتارش خنده ام مےگیرد،نه به ان روز نه به امروز،حتم داشتم خبرے شده ڪہ اینطور بشڪن مےزند ،براے همین هم مےپرسم _خبریه بالام جان؟؟؟ پوزخندے مےزند و مےگوید محمدے_بــــله _اووو دیگه جدے شد از جایم بلند مےشوم و به سمت صندلے ڪہ ڪنار میزش قرار گرفته مےروم و روے ان مےنشینم... دستانم را در هم فرو مےبرم و خیره مےشوم به چشمانش... چشمانش برق خاصے داشتند،برق یڪ عشق همان برقے ڪہ چشمانم از داشتنش محروم بود... لبخند دندان نمایے مےزنم و مےگویم _چیشدے،رفتے رو ابرا؟ دستے به پایم مےزنم و سرے تڪان مےدهم و مےگویم _واویلا،باید به حاجے بگم یه ده روز واست مرخصے رد ڪنه،وضعت خیلے خرابه،پیوستے به عروجیان دیگه اره؟ لبخندش عمیق تر مےشود و مےگوید محمدے_میعـــاد اروم،منو مسخره مےڪنے اره؟ ایشالا سرت بیاد اونموقع بهت میگم... دستانم را بلند مےڪنم و سرم را بالا مےگیرم و مےگویم _ایشالا ایشالا محمدے شروع مےڪند به قهقهه زدن و کوبیدن به روے میز _بالام اروم،خسارت نده بهمون فقط دستے به روے دهان مےگذارد و ارام مےشود و شروع مےڪند محمدے_دیشب یعنے عااالے بود میعاد عاالے،از بهترین شباے زندگیم بود... _آخـــے،الهے محمدے_مسخره مےڪنے؟ پوزخندے میزنم و مےگویم _نه به جان خودت،فقط عمق احساسمو بیان ڪردم... سرش را خم مےڪند و با لحنے ارام مےگوید محمدے_میعاد واقعا فراتر از اون چیزے بود ڪہ فڪرشو مےڪردم،اصلاا انتظارشو نداشتم ارنجم را روے میزش مےگذارم و چانه ام را روے ان قرار مےدهم و لب مےزنم _خُـــب داره جالب مےشه،مےڱفتے... محمدے_دارم برات فقط وایسا،مسخرم مےڪنے اره؟ _نه والا چه مسخره اے،حالا بگو ببینم فامیلیش چیه اومدن اداره واسه تحقیق ببینم با ڪے طرفم،حقیقتو نگم ڪہ در برن... ابروهایش در هم مےرود و با دست به ارنجم مےزند و مےگوید محمدے_صدیقے... متعجب مےگویم _همون صدیقے خودمون؟؟؟ محمدے_بـــله نمیدانم چرا اما یڪ لحظه قلبم از ضربان مےایستد...چند ثانیه اے نمےزند... این چشم ها و برقهایش بخاطر حضور او بود؟؟؟ باورم نمیشد ڪہ صدیقے جواب مثبت داده باشد،انهم در این وضعیت در هر حال سعے مےڪنم چیزے نگویم و رفتارے نڪنم ڪہ باعث ناراحتے محمدے شود... . ⚜انچـہ هرگز شرح نتوان ڪرد، یعنے حال من...! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
از جنس آدم‌هایی نباشید که به وقت غم و نیاز یا زمان تنهایی به سمت احساس اطرافیان‌شان می‌روند و بعد ناخنک زدن به روح و روان‌شان، به کلی ناپدید می‌شوند! گویی که هیچ‌وقت نبوده‌اند! این سرک کشیدن‌های گاه و بی گاه به خلوت آدم‌ها خراش‌های جبران‌ناپذیری به وجودشان می‌اندازد هر از چندگاهی سرکی بکشید و احوال دلشان را بپرسید نه از سر نیاز، بلکه از روی محبت... باور کنید همین "هستم بیادت ها" معجزه می‌کند‌. یادتان باشد که این آدم‌ها روزی عمرشان را برای حس و حال شما گذاشتند. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
نقش خیال دوست.mp3
17.49M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلااااااااام 💜یک سلام گرم از.....................ته دل به شما که عشق ...تودلاتونه ❤️مهربونی تو چشاتونه.... معرفت تو وجودتونه..... صفا تو بودنتونه....... 💚وخنده رو لباتونه...... 🌸☘صبحتون پرازشادی وبرکت 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #قسمت_بیستوسوم 😍✋ #قسمت_3 ☆میعاد☆ مامان:میعاد جان؟! همانطور ڪہ ڪتم را به تن مےڪ
🍃 😍✋ به محض رفتنشان چادرم را از سر باز مےڪنم و روے مبل مےاندازم و مےروم تا ابے بخورم... صداے مادر را مےشنوم ڪہ درست پشت سرم ایستاده و منتظر مانده تا حرفے بزنم... به سمتش برمیگردم و لب مےزنم _بزارین این یه قلوب اب از گلوم بره پایین... یڪ نفسه لیوان اب را سر مےڪشم و نفس نفس زنان مے گویم _مامان جان مامان _بیا بریم یه لحظه اتاق امیرمهدے سریع به حرف مے اید امیرمهدے_من نامحرمم دیگه باشه محے! نگاهے به او مےاندازم و مےگویم _ای بابا،اصلا همین جا حرف مےزنیم مادر مےرود و ڪنار امیر مهدے مےنشیند و من هم چند لحظه بعد به جمع دو نفره شان اضافه مےشوم... پای چپم را روے پاے راستم مےاندازم و چشم مےدوزم به مادر مامان_ خانواده معقولے داشت،خودشم بظاهر خوب بود... امیرمهدے نیش خندے مےزند و مےگوید:البته،بظاااهر مامان_خودت چے نظرت چیه؟ بغض به گلویم هجوم مےاورد،سرم را بالا مےگیرم و نفسے عمیق مےڪشم تا رفعش ڪنم... مےخواهم بگویم از دردے ڪہ افتاده بجانم،از این عذاب وجدان لعنتے... اینڪہ بخواهم در این موقعیت ڪسے را براے رفع مانع محبے انتخاب ڪنم،بدون هیچ علاقه و فڪرے،بے انصافے است... مےخواهم هزار جور بهانه براے نپذیرفتنش بیاورم،اما دلم راضے نمےشود...نه اینڪہ علاقه اے به او داشته باشم ها نه...نمےخواستم اینطور بیرحمانه دلش را بشڪنم! وقتے فهمیدم ڪہ اینقدر عجول است براے شنیدن جوابم، پے به علاقه اے ڪہ نسبت به من پیدا ڪرده بود،بردم... انتخاب برایم سخت بود،یا باید او را مےپذیرفتم یا سرڪردن مابقے زندگے ام با دشمن خانواده ام را... از طرفے هم دوست نداشتم او وارد این بازے شود... او ڪسے را دوست داشت ڪہ هیچ وقت دوستش نخواهد داشت... اصلا برای خودم نه، براے خودش نمےپذیرمش... صداے امیرمهدے مرا از فڪر و خیال بیرون مےڪشد امیرمهدے_چیشدے؟ عه عه دارے گریه مےڪنے؟ گرهے به ابروهایم مےاندازم و روبه مادر مےگویم _مامـــان ببین من دارم گریه مےڪنم؟ مامان_عه بس ڪنید،شمام رویم را از او میگیرم و مخاطبم را مادر قرار مےدهم و مےگویم _مامان؟ اگه بگم نه بازم از دستم ناراحت مےشین؟ مادر نگاهے به چشمهاے پرشده از اشڪم ڪہ مےاندازد به سمتم مےاید و مرا به اغوش مےڪشد و سرم را روے سینه اش مےگذارد و لب مےزند _نه عزیزه دلم،اخه چرا باید ناراحت شم،فقط دلیلشو بگو! چشمانم را ڪہ مےبندم،قطره هاے اشڪ از چشمانم سرازیر مےشوند،دست میبرم و روے گونه هایم مےڪشم و مےگویم _بخاطر وضعیتے ڪہ الان دارم،نمےخوام ڪسے وارد زندگیم شه! مرا از خود جدا مےڪند و با دو دست از بازوهایم مےگیرد و مےگوید محنا همانطور ڪہ سرم را پایین انداخته ام جواب مےدهم:بله مےگوید: سرتو بگیر بالا سرم را بالا مےاورم،اما نگاهش نمےڪنم مادر اینا محڪݥ تر واژه ها را ادا مےڪند و مےگوید: تو چشمام نگاه ڪن... طفره مےروم... _با تواما محنا زل مےزنم به چشمانش،دریاے چشمانش اتش چشمانم را خاموش مےڪند... اینبار مےگوید چه وضعیتے محنا؟ تو یه چیزایے رو میدونے و نمےخواے بگے اره؟ دوباره نبود پدر بر سرم اوار مےشود و دوباره پدر،دوباره نبودش،دوباره بغض پشت بغض،دوباره سڪوت... سرم را پایین مےگیرم تا هجوم اشڪ ها را به چشمانم نبیند...بے اختیار چشمانم مےبارند،شانه هایم مےلرزند مادر اینبار خود را به من نزدیڪ تر مےڪند و با دستش سرم را بالا مےبرد و عصبے مےگوید چرا انقدر میریزی تو خودت ها؟؟ چرا چیزے نمےگے محنا چرا؟؟ :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ دوباره در جوابش پناه میبرم به سڪوت پناه مےبرم به اشڪ... مےخواهم زبان بڱشایم و بگویم اما دوباره واقعیت را در صدایم خفہ مےڪنم و زبان باز مےدارم از گفتنش... سعے مےڪنم ڪنترل حرڪاتم را به دست بگیرم... دست مےبرم و گیره روسرے ام را بیرون مےڪشم و سرم را باز مےڪنم و روسرے ام را به دست مےگیرم... امیرمهدے سڪوت ڪرده بود و تنها نظاره مان مےڪرد... مادر همانطور ڪہ از جایش بلند مےشود،مےگوید _محنا جان بلند شو یه ابے به دست و روت بزن،بعد بشین قشنگ فڪراتو ڪن... مےخواهم بگویم ڪہ من قبلا فڪرهایم را ڪرده ام اما نمےخواستم دوباره هم اعصاب او را خط خطے ڪنم و هم اعصاب خودم را... سرے تڪان مےدهم و ارام از جایم بلند مےشوم و مےروم تا ابے به دست و صورتم بزنم... یڪ مشت،دومشت،سه مشت،تمامے نداشت،جانه اتش گرفته ام با این چیزها ارام نمےشد... صداے زنگ همراهم را ڪہ مےشنوم با قدم ها بلند خود را به اتاق مےرسانم و سریعا دایره سبزرنگ را لمس مےڪنم و به سمت گوشم مےبرم سمانه_سلام بر قشنگم لحن صدایم را شاداب مےڪنم و مےگویم _سلااام عزیزم،خوبے؟ ای نفسے میره و میاد،شما خوبے؟ _خوبم،شڪر...چه خبر؟ سمانه_ما رو وللش خواااهر،شما چه خبررر؟ چےشد؟ مشترڪ مورد نظر پسند شد؟ نفس عمیقے مےڪشم و مےگویم _با عرض پوزش باید خدمتتون عرض ڪنم،خیــر... نمیگذارد ادامه حرفم را بزنم ڪہ مےگوید _چـــے؟ خیـــر؟ یعنیاااا باید بزنم برے تو دیوار... _بابا بزار حرفمو قشنگ بزنم بعد اظهار فضل کن... سمانه_باشه،حالا بفرما... _شارژت تموم نشه! سمانه ڪلافه مےگوید_نه خیــر نمیشه،بگو دیگه،عهه _مےخواستم بگم،خیر هنوز تصمیمے نگرفتم... ڪہ تصمیم نگرفتے اره؟ _اَرره سمانه_اینجورے نمیشه ازت حرف ڪشید،باید از نزدیڪ ببینمت... نفسم را باشدت بیرون مےدهم و مےگویم _خب پس،ڪارے ندارے؟ خیلے پررویے محے،دارم برات،فعلا،خداحافظ _نه بابا؟؟ باشه خداحافظ... تماس را قطع مےڪنم و همراهم را به سمت تخت پرت مےڪنم و بجاے اینڪہ وسط تخت فرود بیاید از گوشه تخت به پایین مےافتد و همزمان با صداے فرود امدنش به زمین دست من هم بر سرم فرود مےاید... به سمتش مےروم و با استرس ان را از جایش برمیدارم و روے تخت مےگذارمش و نفسے راحت مےڪشم... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ نور افتاب روے چشمانم افتاده و خواب را از چشمانم مےگیرد،دستے روے چشمم مےگذارم و دوباره سعے مےڪنم به خواب بروم،اما نمےشود،ڪمے روے تخت این طرف و انطرف مےشوم،تا خوابم بگیرد،اما انگار دیگر خبرے از خواب نبود... خمیازه اے مےڪشم و ارام ارام پتو را ڪنار مےزنم و روے تخت مےنشینم و با دست چشمان خواب الودم را میمالم و سرم را بلند مےڪنم و نگاهے به ساعت مےاندازم،ساعت نه و نیم صبح را نشان مےداد...تعجب مےڪنم از اینڪہ چرا مادر مرا براے رفتن به دانشگاه صدایم نڪرده است... حتما متوجه شب بیداریم شده و گفته امروز را بمانم و فڪر ڪنم... چشمانم ڪمے تار مےدیدند،چند بار پلڪ مےزنم تا بهتر مےشود... همراهم را به دست مےگیرم،شش تماس بے پاسخ از سمانه؟؟ حوصله حرف زدن نداشتم،براے همین هم به دادن پیامے اڪتفا مےڪنم و بعد ان دوان دوان راهے اشپزخانه مےشوم تا ڪمے به شڪم برسم... شڪلات صبحانه را از یخچال بیرون مےڪشم و دنبال گشت زنے در اشپزخانه مےشوم...در عرض یڪ دقیقه تمام انجارا به دنبال نان زیر و رو مےڪنم،اما حتےتڪہ نانے هم نمےبینم... ڪلافه مادرم را صدا مےزنم... جوابے نمےگیرم بار دیگر صدایش مےزنم،اینبار هم چیزے نمےشنوم... متعجب به سمت اتاقشان و چند تقه به در مےزنم و دوباره صدایش مےڪنم ضربان قلبم شدت مےگیرد... بالاخره دستگیره در را مےفشارم و داخل اتاق مےشوم... از دیدن صحنه اے ڪہ مقابل چشمانم است ،شوڪہ مےشوم... تمام لباسها پخش زمین شده بود و همه چیز به هم ریخته بود...دستے به روے سر مےگذارم و مےگویم _یاخدا،چیشده؟ سریع از انجا خارج مےشوم و به سمت تلفن مےروم و شماره اش را مےگیرم... انگشتانم را روے میز مےڪوبم و با ان ها ضرب مےگیرم... با گذشت چند بوق بالاخره صداے گرفته اش در گوشم مےپیچد... دلهره ام بیشتر مےشود... مامان_سلام عزیزم،بیدار شدے؟ _سلام مامان،اره،مامان ڪجایے؟ مامان_مامان جون حالش بد شده،اومدیم بیمارستان... _مامان جون؟ چرا اخه؟ مامان_نمیدونم ڪہ یهو فشارش میره بالا حالش بد میشه،نگران نباش،خداروشڪر رفع شد... _کدوم بیمارستان؟ منم بیام؟ مامان_نه نه نیازے نیست،تا ظهر خاله میاد منم میام خونه _باشه پس...به مامان جون سلام برسون مامان‌_باشه عزیزم،ڪارے ندارے؟ _نه مامان،فعلا خداحافظ مامان_مراقب خودت باش،خدانگهدار تماس را قطع مےڪنم و تلفن را سر جایش مےگذارم... اخرش هم نتوانستم بپرسم نان را ڪجا گذاشته،باید یڪ طورے با گشنگے دست و پنجه نرم مےڪردم تا بیاید... مےخواهم بروم از ڪابینت ڪیڪے بیرون بڪشم ڪہ دوباره تلفن زنگ مےخورد... بشڪنے میزنم و به سمت میز تلفن قدم برمیدارم...حتم دارم مادر است! اینبار حتما مےپرسم... بدون توجه به شماره اش تماس را برقرار مےڪنم و به تلفن را به سمت گوشم هدایتش مےڪنم... صداهاے خش دار و غیر واضح... یڪ لحظه تعجب مےڪنم و ان را از گوشم ڪمے جدایش مےڪنم.... از بین ان همه صدا،صداے مردانه اے باعث مےشود تلفن را به گوشم نزدیڪ ڪنم و لب بزنم _سلام،بفرمایید همان صداے مردانه اینبار واضح تر مےشود...قلبم لحظہ اے از تپش مےایستد... لبخندے بر لبانم جان مےبخشد... بابا_سلام دخترم،خوبے؟ شڪہ شده بودم،دستانم یخ ڪرده بودند و تمام وجودم از شدت هیجان مےلرزید...نمیدانستم گریه ڪنم یا بخندم،اصلا زبانم بنده امده بود... یڪبار دیگر صدایم مےزند بابا_محنا جان؟ بابا جانم به قربان جانم گفتن هایت بابایم! میدانے چقدر،منتظر این لحظه بودم؟ حیف واژه ها قد نمےدهند،وگرنه مےخواستم عمق این دلتنگے ام را پشت این تلفن،فریاد بڪشم... اینجا دخترت سایه بودنت را ڪم دارد؟ ببین چگونه دارد با هر ڪلمه جان گفتنت،جان مےدهد! بالاخره زبان مےگشایم و همراه با دلتنگے ڪہ در صدایم موج مےزند بعد از مدت ها صدایش مےڪنم _جـــانم بابا دوباره صداے خش خش لعنت به این تڪنولوژے ڪہ صدایت را هم مےخواهد از من بگیرد! اسب ها در دلم شیهه مےڪشند و محڪم بر دیوار دلم مےڪوبند و سم مےزنند... دوباره صدایت را مےشنوم با بلندترین حد صدایت مےگویے بابا_خوبے محنا جان؟ دست روے قلبم مےگذارم،افسارشان از دستم در مےرود و دیوانه وار به سمت چشمانم حجوم مےاورند... چشمان نم زده ام را روے هم مےفشارم و با بغضے ڪہ در صدایم موج مےزد،مےگویم _من خوبم! حال من وقتے تو باشے خوب است،نیستے و پرسش ز حالم مےڪنے؟ من خوبم،فقط چند روزیست ڪہ نیستے و گذر زمان را عجیب حس مےڪنم در نبودت،نیستے روز هایم روز نیست... دوباره صدایش مےزنم... _بابا جوابے نمےگیرم دوباره دلم مےلرزد،دوباره شیهه ڪشیدن اسب ها،دوباره اشڪ... ناامید تلفن را به سمت قلبم هدایت مےڪنم... اینبار به هق هق مےافتم... با بغض یڪبار دیگر صدایش مےڪنم _بابا جون،بابا؟؟؟ چند ثانیه مےگذرد و همراه این ثانیه ها جان من هم به لب رسید... ارتباط دوباره برقرار مےشود... بابا_جانم محناے بابا قربان جانم گفتن هایت خوبے؟ _بابا خوبے؟ بابا_خوبم بابا جان،گریه مےڪنے؟
صدایش گرفته مےامد... _نه،فقط خوشحالم دوباره لب مےزنم _بابا ڪے برمیگردے؟ دوباره صداے خش خش جانم به لب مےرسد،چند ثانیه مےگذرد اما صدایے نمےشنوم... یڪ ان صداے بوق اشغال مانند شوکے جانم را به لرزه در مےاورد... بابا جان اخرش هم نگفتے چقدر باید انتظار بڪشم براے دیدنت؟ ⚜تویی در دیده‌ام چون نور و محرومم ز دیدارت! ⚜نمی‌دانم زِ نزدیکی کنم فریاد،یا دوری ؟؟ :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
❤️لیست رمانها و لینک قسمت اول رمانهای موجود در کانال❤️ 👇👇👇 🌸🍂🌹🍂🌼🍂🌷🍂🌺🍂🍄🍂🌻🍂 ❌#کپی_کلیه_رمانها_فقط_ل
قسمت اول رمان سهم من از بودنت👆👆👆 ضمن خوش امدگویی به تمام دوستانیکه تازه به جمع ما پیوستن لیست همه رمانها به بالای کانال سنجاق شده و نیز لینک قسمتها و پی دی اف رمانها در کانال ریپلای موجوده (سنجاق شده به بالای کانال ریپلای) 👇👇👇 @repelay رمان بعدی قلبم برای تو بسیار زیبا و جذاب لفت ندین رمانهای زیبایی در راهه پشیمون نمیشین 😊☺️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍎یک لبخند ساده تأثیر فوق العاده ای روی مردان دارد 🍏زنانى که همیشه شاد هستند و در مورد خود احساس خوبى دارند، بیشتر مورد توجه همسرشان هستند و از جذابیت بیشترى برخوردارند👌 👩خانم خونه! 👈همیشه بخند که اهل خانه با لبخند تو از زندگی لذت می برند. و خودت هم احساس بهتری خواهی داشت. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
اگر "خدا" دری را "میبندد"... "دست" از "کوبیدنش"بردارید... "شایــــــد" هر "چه" که در "پشت" آن "در" است "قسمت" شما نبوده‌. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_بیستوچهارم😍✋ #قسمت_3 نور افتاب روے چشمانم افتاده و خواب را از چشمانم مےگیرد
🍃 😍✋ 🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸 نیم ساعتے از حضورم در اداره نگذشته بود ڪہ حاجے صدایم مےزند تا به اتاقش بروم... از جایم بلند مےشوم و دستے به لباس هایم مےڪشم و راهے مےشوم... پشت دره اتاق قرار مےگیرم و چند تقه به در مےزنم... احمدے_بفرمایید دستگیره در را مےفشارم و وارد اتاق مےشوم... لبخندے بر لب مےزنم و مےگویم _سلام علیڪم حاجے همانطور ڪہ ایستاده و مشغول ورق زدن برگه هاست،مےگوید _علیڪم السلام اقا... با دست اشاره مےڪند ڪہ بنشینم،من هم به سمت نزدیڪ ترین صندلے مےروم و روے ان مےنشینم... حاجے هم کاغذ ها را روے میز مےگذارد و مقابلم مےنشیند و سر صحبت را باز مےڪند... احمدے_محمدے اتاق بود؟ _نه نیومده فعلا احمدے_عه؟ مگه خونه خالس هروقت دلش مےخواد میاد... _نه حاجے اونجورے ام نیس،یه امروزو دیر اومده... احمدے_ولے یه تذڪر بهش بده... _باشه چشم احمدے_شنیدم رفته خواستگارے صدیقی،چیزے بهت نگفته نیشخندے میزنم و مےگویم _چرا یه چیزایے گفته، اونطور ڪہ محمدی مےگفت،فڪر مےڪنم ڪہ قبول ڪردن... متعجب مےپرسد _چے؟ قهقهه اے مےزند و مےگوید _نه بابااا چه قبول ڪردنے،اون به تو حساس شده فڪر ڪرده توام نطرے به اون دختر دارے،برداشته اونجورے گفته... _فڪر نمے ڪنما حاجے! _ چرا همینه،چون دیروز با خانواده صدیقے یه تماس تلفنے داشتم و شرایطشونو جویا شدم و اینم پرسیدم،مادرش گفت ڪہ نه هنوز چیزے نگفتیم... لب مےزنم: ڪہ اینطور... سرم را پایین مےاندازم و از دغدغه ام در این روزها مےگویم _حاجے یه چیزے بپرسم... احمدے_بپرس _حاجے شرمنده اینو میگما،ولی مجبورم،رومم نمیشد بیام چیزے بگم بهتون... _بگو میرامینے... دستانم را در هم قفل مےڪنم و لب مےزنم: چرا اقدامے نمےڪنید براے دستگیرے محبے؟ نیشخندے مےزند و مےگوید:از ڪجا میدونے اقدامے نمےڪنیم! خیره نگاهش مےڪنم ... ،صدات ڪردم ڪہ بهت همینو بگم،ببین این انتقام و این حرفا همش بهانه ظاهریشونه،در اصل اینا متوجه شده بودن صدیقے داره روے یه پرونده مهمے ڪار مےڪنه ڪہ به ضررشونه و براے اینڪہ مانع فعالیتش بشن و نزارن ادامه تحقیقاتشو انجام بده مجبور میشن یڪے از اعضاشون رو ڪہ همون محبیه رو به بهانه انتقام بندازن به جون این خانواده و حالا بعد از اونهمه ڪارے ڪہ ڪردن یهو عقب ڪشیدن،چرا؟ همونو موندیم و نمےدونیم... _خداروشڪر اقاے صدیقے سوریه ان... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ دست مےبرد و لیوان چاے را از روے میز برمیدارد و به سمت دهانش مےبرد... مےپرسم:نمیدونید روے چه پروژه اے ڪار ڪردن؟ احمدے_نه تو ارتباطے ڪہ با صدیقے داشتم،گفت هر وقت برگشتم میگم،اگرهم برنگشتم ڪہ ندونید چیه و ڪجاست بهتره... _عجب... احمدے_ببین میعاد جان،تو این چند وقت گذشته محنا صدیقے چیزے بهت نگفته... _نه والا بیشتر از یه هفتس ندیدمشون و اطلاعے هم ازشون ندارم... حاجے سرے تکان مےدهد و مےگوید احمدے_خوبه، ببین میعاد الان ما دو تا مامور تو اونجا داریم،یڪے سره کوچه مشغوله و یڪے هم درست روبروے خونه شونه و لحظه به لحظه مارو در جریان مےگذاره... _حاجے محمدے یه چیزایے فهمیده اخمانش در هم مےرود و مےگوید احمدے_مگه نگفتم جز بچه هایے ڪہ میدونن به ڪس دیگه چیزے نگین،یعنے چے؟ _نه حاجے ڪسے چیزے نگفته،خودش فهمیده! تن صدایش بالا مےرود احمدے_یعنے چے خودش فهمیده؟حتما یجا ڪم کارے کردید دیگه...ای باباا _اونطور ڪہ خودش مےگفت،صداش مےڪنید ڪہ بیاد پیشتون و وقتے میاد شما ڪارے براتون پیش میاد و مےرید ،گویا درحال دیدن اون عکسها بودید و رفتنی یادتون میره خاموش ڪنید و از اونجا شروع میڪنه به قضاوت ڪردن من و... تمام ماجرا را برایش شرح مےدهم و مےگوید احمدے_اون الان سرش داغه،حواست باشه نره سمت ڪرج و دخول نڪنه تو پرونده...بخاطره خودش میگم... سرے تڪان مےدهم و مےگویم _بله متوجهم،سعے خودم رو مےڪنم... احمدے_حالام برو ببین اومده یا نه،اگه اومده بود بگو بیاد اتاقم... _چشم حاجے از جایم بلند مےشوم،مےخواهم بروم ڪہ براے اطمینان خاطر مےگویم: حاجے فقط نگید من گفتم،خواهش مےڪنم لبخندے مےزند و مےگوید احمدے_نه اقا میعاد خیالت راحت،شما برو... به سمت اتاق راه میافتم و چند تقه به در مےزنم حتما امده... اما جوابے نمےگیرم... دستگیره در را مےفشارم و داخل مےشوم... خبرے از او نبود،همراهم را از روے برمیدارم و شماره اش را مےگیرم و به سمت گوشم مےبرم... تڪیه ام را به ماشین مےدهم و چند ثانیه منتظر مےمانم... حتما ڪسالتے برایش پیش امده... بے خیال به سمت میز مےروم و سرجایم مےنشینم و مشغول مےشوم :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ چند ساعتے گذشته اما همچنان خبرے از او نشده... بار دیگر شماره اش را مےگیرم،اما تماس برقرار نمےشود،همراهش را از دسترس خارج ڪرده بود... مےترسیدم از اینڪہ محبے از علاقه او به صدیقے باخبر شود و بخواهد او را وارد بازے بچه گانه ڪند... دلهره ام بیشتر مےشود،بدون لحظه اے مڪث همراهم را برمیدارم و از اتاق خارج مےشوم و سریع خود را به حاجے مےرسانم... نفس نفس زنان مےگویم _حاجے،خبرے ازش نشده! چشمانش را ریز مےڪند و مےگوید:خب،مگه چی شده؟ شاید مشڪلے براش پیش اومده... _اخه چیزه! احمدے_چے میعاد؟ _میترسم محبے دوباره... نمےگذارد حرفم تمام شود ڪہ مےگوید احمدے_بعیدم نیست،برو بگو بچه ها دربیارن ڪجاس؟بدو _خودم مےتونم حاجے... احمدے_خب پس چه بهتر،اگه دیدے راه افتاده سمت ڪرج،لازم نیست به ما اطلاع بدے خودت راه بیافت ... چشمے مےگویم و از او دور مےشوم و سعے در پیدا ڪردن لوڪیشنش مےڪنم... چندین بار سعے مےڪنم اما موفق نمےشوم... به دست یڪے از بچه ها مےسپارم و منتظر مےمانم تا نتیجه را اعلام ڪند... چند دقیقه بعد لوڪیشنش را برایم ارسال مےڪند... باور نمےڪردم،دستے روے سر مےگذارم و بدون هیچ معطلے از اداره خارج مےشوم و ماشین را برمیدارم و راهے ڪرج مےشوم... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ 🌸🍃بسمےتعالے🍃🌸 یڪ ساعتے مےشود ڪہ در راهم،ماشین را به قسمت خاڪے جاده هدایت مےڪنم و براے مدتے انجا توقف مےڪنم... صداے زنگـ همراهم باعث مےشود از ماشین پیاده شوم... دستے به جیب شلوارم مےبرم و همراهم را به سمت گوشم هدایت مےڪنم و لب مےزنم... _سلام علیڪم،بفرمایید احمدے_علیڪم السلام،ڪجایے الان؟ _یه چند لحظه پیش موقعیتمو ارسال ڪردم حاجے احمدے_خوب ڪارے ڪردے...فقط اینڪہ سعے ڪن زیاد جلو نرے! _چشم حاجے چشم! احمدے_مارو لحظه به لحظه در جریان بزار _باشه چشم،امر دیگه اے ندارین؟ احمدے_نه عرضے نیست،یاعلے _خدانگهدار،یا حق همراهم را در جیب شلوارم مےگذارم و چند لحظه اے همانجا استراحت مےڪنم... هنگام رفتن،قصد مےڪنم تا یڪبار دیگر شماره اش را بگیرم... به سمت گوشم هدایتش مےڪنم،لبم را مےگزم و سرم را پایین مےاندازم ... اینبار بوق مےخورد،اما انگار ڪسے نبود تا جوابم را بدهد... ڪلافه،استینهایم را تا ارنج بالا مےدهم و قصد رفتن مےڪنم... بار دیگر نگاهے به همراهم مےاندازم و سعے مےڪنم خیابان ها را به خاطرم بسپارم... افتاب درست از روبرو مےتابید و سردردم را بیشتر مےڪرد... از داشبورد عینڪم را بیرون مےڪشم و به چشمانم مےزنم... وارد منطقه اے مےشوم ڪہ تماما اپارتمان هاے تازه ساخت و خالے ان نواحے را پوشش مےداد... بہ یڪ دو راهے مےرسم و مردد مےمانم ڪہ ڪدام را نگاه ڪنم... هر چه اطرافم را نگاه مےڪنم،تابلویے نمےبینم.... نگاهم را از ساختمان ها مےگیرم،انقدر ها هم تازه ساخت نبودند،هر چه بود سالها از ساختنشان مےگذشت اما خالے از سڪنه بودند... به سمتے دیگر حرڪت مےڪنم،ساختمانے را مےبینم ڪہ نیمه ڪاره رها شده... به سمتش حرڪت مےڪنم،درست مقابل همان ساختمان چند کارگر را مےبینم ڪہ تقریبا مشغول به ڪار بودند... بدون لحظہ اے مڪث از ماشین پیاده مےشوم و به سمتشان قدم برمیدارم... اپارتمانے پنج شش طبقه بود ڪہ چند ڪارگر در طبقه دوم ان مشغول بودند... با نهایت صدایم مےگویم _مےتونم بیام بالا؟؟ صداهاے مختلف مانع از رسیدن صدایم به ان ها مےشد... دزدگیر ماشین را مےزنم و به سمت داخل ساختمان قدم برمیدارم... چشم مےچرخانم تا راه پله را پیدا ڪنم... پله هاے نیمه ڪاره را بالا مےروم و به طبقه دوم مےرسم :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
اگر میخواهی کل بشریت را بیدار کنی، پس کل خودت را بیدار کن. اگر میخواهی رنج را از چهره دنیا بزدایی، پس تمام آنچه را که در خودت تیره و منفی ست حذف کن. بواقع ، بزرگترین هدیه ای که باید بدهی همان تغییر خودت است. لائوتسه 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
دلتنگم و دیدار تو درمان منست.mp3
13.53M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
امروز روز قشنڪَی میشہ اگر هنر این روداشتہ باشیم زیبا ببینیم زیبا نفس بڪشیم زیبا صبرڪنیم و جز زیبایی نبینیم سلام✋️ صبح دوشنبہ سومین روز تیر ماهتون بخیر و زیبا🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌺رمان مگر آدم بدا عاشق نمیشن 🌺  ژانر رمان: عاشقانه، مذهبی و اجتماعی  تعداد صفحات: 85 نویسنده: خلاصه : داستان رمان درمورد پسری به اسمه امیر هست،  پسری که همه چیز داره پول قیافه شخصیت ولی همش چند روز وقت داره جبران کنه جبران همه کارهایی که کرده پسری که فقد چند روز زنده است ... ❌ فقط فایل pdf موجود است❌ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
Mage-adam-bada-ashegh-nemishan. @asheghanehay_mazhabi .pdf
968.9K
برای باز کردن پی دی افای کانال از برنامه ادوب ریدر استفاده کنید @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺رمان مگر آدم بدا عاشق نمیشن 🌺  ژانر رمان: عاشقانه، مذهبی و اجتماعی  تعداد صفحات: 85 نویسنده: #ف
لطفا نظرتون رو درمورد پی دی اف رمانها اعلام نمایید که ایا دوست دارین پی دی اف بزارم کانال یانه ؟ منتظر نظرات شما عزیزان هستم ممنون که هستین🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #قسمت_بیستوپنجم😍✋ #قسمت_1 🌸🍃بسمےتعالے🍃🌸 یڪ ساعتے مےشود ڪہ در راهم،ماشین را به ق
🍃 😍✋ ارام ارام به سمت ݣارگرے ڪہ مشغول ریختن سیمان ها بود،قدم برمیدارم... انقدر سرگرم ڪارش بود ڪہ متوجه حضورم نشد... نزدیڪ تر مےشوم و ڪمے سرم را خم مےڪنم و صدایش مےزنم... _مےبخشید،اقا... با شنیدن صدایم،جا مےخورد... خمے به پیشانے اش مےاندازد و چشمانش را ریز مےڪند و سر تا پایم را مےڪاود و سپس لب مےزند _سلام،بله؟مهندسے؟ لبخند دندان نمایے مےزنم و با دست راست عینڪ را از روے چشمانم برمیدارم و لب مےزنم _خیر،فقط یه سوال داشتم... اهمیتے نمےدهد و مشغول ڪارش مےشود... یڪبار دیگر لب مےزنم:با شمام اقا گرهے به ابروهایش مےاندازد و بدون اینڪہ نگاهے به من بیاندازد مےگوید:بپرس ادرس را مقابلش مےگیرم و بدون اینڪہ لحظه اے توجه ڪند مےگوید:خب؟ _خب نداره برادر من،یه نگاه بنداز بدون اینڪہ صفحه همراهم را نگاه ڪند،لب مےزند:سواد ندارم،حالام برو تعجب مےڪنم از رفتارش،مےپرسم:اینجارو میشناسے ڪہ؟ شانه اے بالا مےاندازد و مےگوید:معلومه _پس این ادرسے ڪہ میگم رو هم بلدے...ماله همین دورو اطرافه... نام خیابان و بلوک ساختمان را به او مےگویم و در جوابم مےگوید:همین خیابونو برے بالا یه ساختمون ده طبقه نیمه ڪاره اس،ساختمونے ڪہ تو میگي همونه... دستے روے شانه اش مےگذارم و تشڪر مےڪنم و از ساختمان خارج مےشوم... به پایین ساختمان ڪہ مےرسم حاجے زنگ مےزند... احمدے_ڪجا رفتے تو؟ ساختمونے ڪہ محمدے اونجاست اینے ڪہ الان رفتے نیست... _بله حاجے،میدونم،رفتم ادرس بپرسم... احمدے_ای بابااا،دقت ڪن با هرڪسے دم خور نشو...از ما مےپرسیدے دیگه... _دقت نڪردم شرمنده... احمدے_دشمنت میعاد جان،برو خدا بهمرات _ممنون،یاعلے تماس را قطع مےڪنم و همراهم را به دست مےگیرم و به سمت ساختمان مورد نظر حرڪت مےڪنم... ماشین را به یڪ فرعے مےبرم و چند دقیقه اے از همانجا ساختمان را زیر نظر مےگیرم،نه ڪسے وارد ساختمان مےشد و نه خارج... یڪ ربعے زیر نور خورشید منتظر مےمانم اما خبرے نمےشود،بالاخره طاقتم طاق مےشود،از ماشین پیاده مےشوم و ڪلتم را از داشبورد برمیدارم و به سمت ڪمرم مےبرم وسره جایش مےگذارم و ارام قدم از قدم برمیدارم... ده مترے با ساختمان فاصله داشتم،اخرین ساختمانے بود ڪہ در این خیابان قرار داشت ... باردیگر شماره اش را مےگیرم... بوق مےخورد،بالاخره پس از بوق سوم،جواب مےدهد.. محمدے_سلام اقااا میعاد خوبے؟ همانطور ڪہ مشغول دید زدن ساختمان مےشوم،لب مےزنم _علیکم السلام،ممنون،ڪجایي،چرا نیومدے؟ چند ثانیه اے سڪوت مےڪند اما بعد به حرف مےاید ارام و با دقت به سمت ساختمان قدم برمیدارم و به دنبال ماشین محمدے مےگردم... محمدے_چطور؟ _هیچے همینطورے،دیدم نیومدے اداره گفتم ببینم ڪجایے چیزے شده... سریع مےگوید:اها،خونم... نیشخندے میزنم و مےگویم:عه؟؟،اخه مامانت گفت نیستے! دیگر صدایے از او نمے شنوم... همانطور ڪہ به ساختمان نزدیڪ مےشوم لب مےزنم _دیدم تماساتم جواب نمیدے و خونه ام ڪہ نبودے،گفتم دربیارم ببینم ڪجایے...ڪہ فهمیدم ڪرجے!!! صدایم را بالا مےبرم و مےگویم:اررره؟؟ چیزي نمےگوید و صداے بوق اشغال در گوشم مےپیچد... به پشت ساختمان قدم برمیدارم و ماشین محمدے را ڪہ مےبینم مطمئن بودنش در اینجا مےشوم ... همین ڪہ مےخواهم اولین قدم را به سمت ماشین او بردارم،صداے شلیڪ گلوله در ساختمان باعث مےشود،لحظه اے از حرڪت بایستم... دوان دوان به سمت ماشین او مےروم و پشتش پناه مےگیرم وشماره حاجے را مےگیرم...بدون اینڪہ بگذارد بوق اول ڪامل بخورد،جواب مےدهد احمدے_بله میعاد جان؟ _حاجے اینجا یطوریه! اجازه هست داخل شم؟ احمدے_نه نمےخواد _اخه حاجے صداے تیراندازے میاد احمدے_با نیروے انتظامے اون منطقه الان هماهنگ ڪردم،فقط لحظه به لحظه گزارش ڪن... نفس نفس زنان مےگویم _حق تیر دارم؟ احمدے_نه،فقط در صورت نیاز... ڪلافه دستے به موهایم مےڪشم و تماس را قطع مےڪنم... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ مدام جلوے خود را مےگرفتم تا به داخل ساختمان نروم،نمیدانم چرا اجازه رفتنم را نداد،عصبے مےشوم و با حرص لگدے به لاستیڪ ماشین مےزنم،اما بعد از اینڪہ به خودم مےایم از ڪرده ام پشیمان مےشوم،خداراشڪر صدایش درنیامد یڪ دفعه نگاهم به داخل ماشین ڪشیده مےشود،سویچ ماشین هنوز رویش بودیعنے چگونه خارج شده ڪہ یادش رفته سویچ ماشینش را بردارد... اهمیتے نمےدهم و به سمت ساختمان مےروم...مےخواهم مقابلش دربیایم ڪہ صداے قدم ها و بحث هاے چند نفر توجهم را به سمت طبقات بالاے ساختمان جلب مےڪند،دوان دوان به سمت خرابه اے ڪہ مقابل ساختمان قرار داشت،مےروم و چشم مےدوزم به در... براے احتیاط ڪلت ڪمرے ام را بیرون مےڪشم... دست مےبرم تا ماشه اش را بڪشم ڪہ صداے باز شدن در و پرت شدن مردے سے چند ساله توسط محبے به بیرون،توجهم را جلب مےڪند... هردو مقابل ساختمان با یڪدیگر درگیر مےشوند... بدون اینڪہ لحظہ اے مڪث ڪنم شماره حاجے را مےگیرم و درگیرے بینشان را گزارش مےدهم... _حاجے،محبے و یه مرد تقریبا سے و پنج ساله الان جلوے درب ساختمون باهم درگیر شدن،محبے اسلحه ڪشیده! دستور چے میدین؟ برم جلو؟ احمدے_یاخدا،این ڪله شقو ببین،اگه من اونو خلع سلاحش نڪردم،لازم نڪرده برے جلو،وضعو از این بدتر نڪنید...الان نیروهاشون مےرسن دیگه... باشه اے مےگویم و تماس را قطع مےڪنم... یڪ ان درگیرے بینشان شدت مےگیرد،ان مرد سعے مےکند اسلحہ محبے را از دستش بگیرد اما محبے با سر اسلحہ به صورتش مےزند،لحظه اے جو ارام مےشود،ان مرد سے و چند ساله صورتش را با دودستش مےگیرد و ڪمے خم مےشود،محبے هم اسلحہ را به سمتش مےگیرد و همانطور ڪہ پشت سرش را نگاه مےڪند چند قدم عقب عقب مےرود و اما بعد با این خیال ڪہ او حواسش پرت است،برمےگردد و به سمت ماشین قدم برمیدارد ڪہ در همین حین،ان مرد هم از پشت به او حمله ور مےشود و محبے را به زمین مےزند و به رویش مےافتد و سعے در گرفتن اسلحہ اش مےڪند... دیگر طاقت نمےاورم،هرچه مےخواهد بشود،بشود... اسلحه را به سمت اسمان مےگیرم و شلیڪے مےڪنم و دوان دوان به سمتشان مےروم... صداے شلیڪ باعث مےشود،تا لحظہ اے بایستند... با این ڪارم محمدے هول مےشود و ان مرد اسلحہ را از دستش ڪش مےرود... اسلحه ام را دو دستے به طرفش مےگیرم... محمدے با دیدنم شوڪہ مےشود و سعے مےڪند اسلحہ اش را از دست ان مرد بگیرد،ان مرد هم همانطور ڪہ با دست راست اسلحه اش را به سمتم نشان گرفته،با دست چپ محکم او را به عقب هول مےدهد و به سمتم قدم برمیدارد... فشار زیادے به پهلویم امده بود،همه این راه رفتن ها،دویدن ها... احساس مےڪنم مایع گرمے از پهلوهایم با سوزش خفیفے خارج مےشوند... اهمیتے نمےدهم و تمام حواسم را مےدهم به او... محمدے هراسان چشم دوخته به ما... مےخواهد به سمتش برود ڪہ با سر اشاره مےڪنم برگردد... یڪ لحظه برمےگردد و حواسش پرت محمدے مےشود ڪہ گلوله اے را درست مقابل پایش مےزنم،شوڪہ مےشود و دریڪ چشم بهم زدن محمدے را بین دستانش به انحصار در مےاورد و اسلحه اش را به سمت گیج گاه او مےگیرد و ماشه اش را مےڪشد... دلم مےلرزد...جان او بسته به اقدام من بود... پس این نیروهایشان ڪے مےخواستند برسند... محمدے تقلا مےڪند،اما جسه قوے و اسلحہ اے ڪہ به سمتش نشانه رفته بود،مانع مےشود... قدمے به سمتش برمیدارم... هوار مےڪشد:بیاے جلو مےزنم... _الان پلیسا مےرسن! اهمیتے نمےدهد،محمدے خیره مےشود در چشمانم،التماس را مےشد براحتے در چشمانش خواند... مے بایست اخرین ڪار را مےڪردم... همانطور ڪہ چشم دوخته بودم به چشمام محمدے،اسلحہ را به زمین مےاندازم و با پاے راست یڪ متر انطرف تر پرتش مےڪنم... محمدے داد مےزند_نـــه میعاد خونسرد مےگویم_به نفعته ڪہ فرار ڪنے!ولش ڪن و فرار ڪن...همین الاناس برسن... سعے مےڪنم خود را از اسلحہ ام دورتر ڪنم،تا خیالش راحت تر شود... رنگش تمام سرخ شده بود و از سر رویش عرق مےریخت... نگاهے به اطرافش مےاندازد و محمدے را از خود جدا مےڪند و محکݥ او را به زمین مےزند و دریڪ چشم بهم زدن،نامردانه حین رفتن به سمت ماشین محمدے برمےگردد و به تیرے به سمتش شلیڪ مےڪند،محمدے اخ بلندے مےگوید و سعے در ڪشیدن خود به سمت دیگر خیابان مےڪند... دیگر توجهے به او نمےڪنم و چشم میدوزم به اسلحه و به سمتش قلط مےزنم و با یڪ حرڪت اسلحه را برمیدارم و دوان دوان از سمت چپ ساختمان سعے مےڪنم به پشت ساختمان بروم... دو قدم ڪہ برمیدارم،گوشه اے ڪمین مےڪنم و اسلحه ام را به سمت پایش نشانه مےروم و ماشه مےچڪانم و گلوله اے حرامش مےڪنم... اویزان از در ماشین مےشود و خود را به داخل ماشین هدایت مےڪند... با ان وضع سعے در روشن ڪردن ماشین مےڪند ڪہ بالاخر سر و ڪله نیروها پیدا مےشود و دور تا دور خیابان را در عرض یڪ دقیقه محاصره مےڪنند... :اف.رضوانی _مجازه 🚫 . @
🍃 😍✋ ۴ چشم از او مےگیرم،برمےگردم و چشم مےدوزم به محمدے،خود را به سمت ساختمان ڪشیده بود و دستش را روےجراحت گذاشته و زیر لب چیزهایے مےگفت... با قدم هاے سست به سمتش مےروم و ارام به اغوشم مےڪشم... تمام بدنش مانند بید مےلرزید،اسلحه را به سمت ڪمرم مےبرم و غلافش مےڪنم... دست لرزانم را به سمت سرش مےبرم و محڪم به سینه ام مےچسبانم... و با صدایے گرفته دم گوشش مےگویم_بدون ما حوس رفتن نڪنے! نیشخندے مےزند و با خس خس مےگوید:بدون تو بهشتم نمےروم بغض به گلویم هجوم مےاورد،لبم را مےگزم و مےگویم: قربونتم ڪہ،ببین باید بمونے دوماد شے،باباشے... مےخواهد بخندد اما درد امانش نمےدهد،از شدت درد پایش را روے زمین مےڪشد... سرش را بین دستانم مےگیرم،بغضم مےترڪد،داد مےزنم _پس این امبولانس چیشد؟؟؟ برایم سخت بود،دیدن زجر ڪشیدنش... با چشمانے خیس از اشڪ چشم مےدوزم به چشمانش،صورتم را نزدیڪ صورتش مےبرم،قطره هاے اشڪم روے صورتش مےریزند،چشمانش به خون مےنشینند... پیشانے ام را به پیشانے اش مےچسبانم و با نهایت صدایم مےگویم:بمون باشه! فقط بمــــون... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay