eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ باز دلم هواشو کرد . دلم محمد پاک خودمو ميخواست . چقدر اين محيط کثيف و خفقان اور بود بود واسم . مدت زيادي بود که ماني خيره شده بود بهم . شالم رو جلو تر کشيدم ديگه يادم به محمد افتاده بودو نميتونستم به کسي ديگه حتي نگاه کنم . ماني -:ازت خيلي خوشم اومده ... ميتونم افتخار اشنايي باهات رو داشته باشم ؟ حرفشو نشنيده گرفتم -: با اجازتون من ديگه بايد برم ...بلند شم . همراهم بلند شد . نگاهم کرد . ماني -:واقعا ازت خوشم اومده ... چشمات واقعا زيباست...واقعا شکه شده بودم . با خشم دور شدم . باز اين بغض لعنتي برگشت . بي هدف داشتم تو سالن چرخ ميزدم و واسه خودم راه ميرفتم . خيلي عصبي بودم. نميدونم چه رفتار سبک و احمقانه اي ازم سر زده بود که اين به خودش اجازه میداد این حرفارو بزنه... دلم دستاي پاک محمد خودمو ميخواد. محمد... محمد خودم ... همين لحظه چشمم افتاد به در ورودي و علي و محمد و چند تا پسر ديگه بودن . داشتن از باغ مي اومدن داخل سالن . محمد سرش تو گوشي بود . هشت نفر بودن کلا . علي نگاهم کرد . چشمام پر شد . يه سقلمه به بازوي محمد زد و يه چيزي بهش گفت . محمد سرش رو گرفت بالا و مستقيم خيره شد به من. کت و شلوار کتون سورمه اي و پيرهن سفيد پوشيده بود . بي نظير بود . همه زندگيم بود . قدم برداشتم طرفش. ايستادن همشون. چند قدم با در فاصله داشتن. محمد همينطور داشت نگاهم ميکرد.وسط راه بغضم ترکيد. ديگه طاقت نياوردم . نميدونستم دارم چيکار ميکنم . فقط به يه جاي امن نياز داشتم . دويدم طرفش زدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم...صداي اهنگ اونقدري بلند بود که صدام حتي به چند قدم اونور تر هم نرسه. يکم ايستاد . بعدش دستام رو گرفت... گريه ام بيشتر شد.ميون گريه باهاش حرف ميزدم . جوري که نفهمه چي ميگم . ولي دلم ميخواست بلندم بگم-: نميتونم ازت دل بکنم ... نميتونم ... به خدا نميتونم ... نفسم به صداي نفس هات بسته اس ... اخه چطوري بهت بگم ؟چطوري بفهمونم بهت؟ محمد ... محمد من ... سرشو چسبوند به گوشم و اروم شروع کرد به خوندن متن يه اهنگ محمد -: اي جونم ... عمرم ...نفسم ...عشقم...تويي همه کسم ...آي که چه خوشحالم ...تو رو دارم ...اي جونم ...با ريتم خود اهنگ نميخوند . عادي و معمولي . مثل حرف زدن عادي . مثل جمله هايي که تو حرف زدن معمولي ميگيم...محمد -: اي جونم ... خزونم بي تو ابر پر بارونم ...بيا جونم ...بيا که قدر بودنت رو ميدونم ... ميدوني... اگه بگي که ميموني ... منو به هر چي ميخوام ميرسوني... برام مهم نبود علي و دوستاش اونجان . ديگه مهم نبود.محمد -: اي جونم ...من اين حس قشنگو به تو مديونم ...ميدونم تا دنيا باشه عاشقتوميمونم...ميدونم... ميمونم ...اي جونم...دليل بودنم... عشقت ...مثل خون تو تنم ...آي که چه خوشحالم ...تورو دارم ...اي جونم ...نفس عميقي کشيد محمد -: اي جونم ... اي جونم... ديگه گريه نميکردم . اونم ديگه حرفي نزد . فقط بغلم کرد... با اين متن بهم فهموند دوستم داره؟ يا فقط هوس خوندن به سرش زده بود؟ اين متن يعني اعتراف ؟ يا ميخواست جنبه من رو امتحان کنه ؟ ايستاد . ازش جدا شدم . به اطرافم نگاه نميکردم. سرم پايين بود . دستم رو گرفت و فشار داد. دوتامونم سر به زير رفتيم نشستيم يه گوشه . بقيه عروسي رو کنارم بود ولي ديگه کلمه اي باهام حرف نزد. منم همينطور . شب که خواستيم برگرديم خونه خودم رو زدم به خواب که مجبور نشم با علي و محمد هم کلام شم . ولي واقعا خوابم برد... صبح که از خواب پا شدم روي تخت بودم ! محمد نبود ...ساعتو نگاه کردم . اوووه دو ساعت ديگه کلاس داشتم . نه مثل اينکه واقعا ديشب فقط هوس خوندن کرده بود. براش عدس پلو درست کردم و خودمم يه کم خوردم و رفتم . تا عصر کلاس داشتم . از سلف ميزدم بيرون که زنگ خورد . علي بود . گوشيو گذاشتم رو گوشم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ir.eitaa.messenger-1.apk
14.18M
🆕 عرضه نسخه جدید اندروید ✳️ برنامه اندروید ایتا با نسخه 3.3.14 منتشر شد امکاناتی که در این نسخه ارائه شده عبارتند از: 🔹 برطرف شدن مشکل مشاهده‌ی پیام‌های اخیر در گروه و کانال 🔸 امکان علامت‌گذاری یک گفتگو به عنوان خوانده شده 🔹 امکان علامت‌گذاری یک تب به عنوان خوانده شده 🔸 تمایز مخاطبین عضو شده هنگام افزودن عضو جدید به کانال 🔹 ذخیره شدن حالت نمایش نتیجه جستجو (بر اساس پست یا بر اساس کانال) 🔸 امکان کپی کردن بیو 🔹 فعال شدن میانبر گفتگو در صفحه اصلی 🔴 بدلایل فنی این آپدیت در کافه بازار و مایکت و... منتشر نمیشه 🔵 لذا در انتشار فایلش بین دوستانتون و در کانالهاتون کوشا باشید 😍🌸 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
💟اعضای محترم اگر پارتها یا بعضی از پستها رو نمیبینن دلیلش به روز نبودن نسخه ے ایتاشون هست... فایل 👆 رو دانلود ڪنید و ایتاتون رو بروز رسانی کنید تا مشڪل برطرف بشه🌷 اطلاع رسانے ڪنید✅ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
💕💕💕 ‌ 🔴 💠 زن و شوهر نباید داشته باشند بعد از اینکه همسرشان با او ازدواج کرد تمام روابط، تفریح‌ها، دوستان و دل مشغولی‌هایش را کند و همه وقت و توجه خود را به او دهد. 💠 این توقع و محصور کردن همسر، مانع از ایجاد ارتباط و موثر است. 💠 و یقیناً روز به روز از شما بخاطر محدود کردن همسرتان کاسته می‌شود. 💠 همراهی شما با علاقه‌مندی‌ها و تفریحات سالمِ همسرتان نقش مهمی در شدن شما و گرم شدن روابطتان دارد. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
زندگی مثل یه پل قدیمیه!!!! به این فکر نکن که اگه.... تنها ازش بگذری دیرترخراب میشه به این فکر کن که اگه!!! افتادی یکی باشه که دستت رو بگیره #اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_شصد_هفتم_رمان 😍 #برای_
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ -:سلام خان داداش ...چه خبرا ؟ علي -: سلام ابجي کوچيکه ...شوما چه خبرا ؟ کوجاي؟ با لهجه اصفي جوابشو دادم -: شومام که اصفاني شدستين ؟ علي -: ديگه اثراتي همنشيني با محمد نصرس ديگه -: اهان ... راست مي گويد... من دانشگاهم ... امري دارين ؟ لهجه اصفي مون تموم شد . علي -: ميخواستم بيام اين تابلو رو تحويل بدم . الان جلو در دانشگاهتونم ...-: من جلو سلفم ... بيام دم در؟ علي -: نه ... من الان ميام ... خنديدم . -: نه توروخدا ... من خودکار ندارما ...بلند خنديد . علي -: عوضش من دوتا دارم ... نويسنده محبوب ... واستا گلديم ...قطع کرد . کلا فارسي و ترکي و اصفيو قاطي کرده بود يه زبون جديد اختراع کرده بود منتظرش ايستادم . ده دیقه طول کشيد تا پيداش بشه . پياده بود . همه ايستاده بودن و هاج و واج به علي چشم دوخته بودن . داشتم کيف ميکردم . علي که برام دست تکون داد چه غروري بهم دست داد. خلم ديگه . رفتم جلوتر رسيديم به هم . واااااي خداکنه هم کلاسيام ببينن . يه بارم که محمد اومده بود دنبالم . حالام علي .دفعه قبل که به خاطر محمد کچلم کردن ازبس سوال پرسيدن . علي بعد احوالپرسي دوباره تابلو رو گرفت روبروم . با چيزي که ديشب ديده بودن خيلي فرق داشت . زدم زير خنده . داشتم ميمردم.انقد خنديدم که حد نداشت . علي هم به خنده من ميخنديد . علي-: نه ... خدا رو شکر معلومه خوشت اومده ... حسابي ؛خنده ام که تموم شد تابلو رو از دستش در اوردم و نگاه کردم . -: خيلي عاليه ... واقعا ممنون ... کجا نصبش کنيم؟ کاريکاتور محمد بود درحال خوندن بود . دهنشم باز بود . داخل اتاق ضبط هم بود هدفون به گوش و ميکروفون جلوي دهنش علي-:ميگم يه جايي تو همون دد روم بزن که خودش ببينه -: باشه مرسي ... تا عصر که فعلا کلاس دارم ... بعدشم بايد کيک بخرم... خدا کنه به موقع برسم نصبش کنم ...علي ميگم... چيزه ... من دارم ميرم پيش محمد ... خودم قايمکي يه جا نصبش ميکنم ...-: اخه زحمت ميشه...علي-: با همه اره با ما هم اره ؟يه ان حس کردم هفت پشت غريبه ام. پس واس چي بمن ميگي داداش؟ -: خب پروو ايه ديگه ... علي-: نه ... ديگه خيلي ناراحت شدم از حرفت ...خنديدم . به شوخي گفتم -: باشه ... اصلا اينو ميبري نصبش ميکني داداش ... سر راهم يه کيک ميگيري داداش ... بعدشم خونه رو اب و جارو و تزيين ميکني داداش ... تا من بيام ...قهقهه زد . علي -: حالا که فکر ميکنم ميبينم همون برادر شوهرت باشم بهتره... خنديديم . تابلو رو از دستم گرفت وخداحافظي کرد و رفت . اومدم راه بيفتم سمت کلاسم که متوجه اطرافم شدم . گروه گروه ايستاده بودن و بهم نگاه ميکردن و پچ پچ ميکردن . بعدشم کم کم متفرق شدن . انگار بدجور زير ذره بين بودم . مطمعنا بعد اين هم خواهم بود . چادرمو صاف کردم و بي توجه به راهم ادامه دادم . خيلي خوابم مي اومد سر کلاس . همشم به اين فکر ميکردم که چي بپوشم و چه طوري خودم رو بزک دوزک کنم . جونم بالا اومد تا اين کلاس تموم شد . بعدي رو کجاي دلم بذارم حالا ؟واقعا حوصله تحمل کلاس بعدي رونداشتم . بعد کلاس رفتم بوفه و نسکافه خوردم تا بلکه خوابم بپره.راهيه کلاس شدم. پنج دیقه گذشت. ده دیقه . يک ربع . نيم ساعت ازکلاس گذشت ولي استاد نيومد تا حالا هم سابقه اينقدر دير اومدن رو نداشت . بچه ها دونه دونه از کلاس ميرفتن بيرون . منم که از خدا خواسته در رفتم از کلاس . گوشيمو در اوردم تا ساعت رو نگاه کنم . برام اس ام اس اومده بود . از علي . نوشته بود . علي -: تابلو با موفقيت نصب گرديد ... در ضمن کيک هم تو يخچاله ... شما فقط برو خونه...از خجالت آب شدم. زنگ زدم بهش و کلي تشکر کردم . گفت ببخشيد که وقت نشد خونه رو آب و جارو کنم... حوصله اتوبوس و تاکسي نداشتم . با آژانس رفتم خونه . جلو در آپارتمان پياده شدم و بدو بدو پله هارو رفتم بالا . داشتم پرواز ميکردم به سمت خونه . ميخواستم بعد از ديشب عکس العمل محمد رو ببينم. اگه عاشقم شده باشه ديشب خودش با خواست خودش لو داد خودشو . پس ديگه ازم قايم نميکنه. کليد رو داخل قفل چرخوندم . خودم رو مرتب کردم و داخل شدم . صداي خنده اومد. خنده يه زن!! کفش هامو کندم و رفتم جلو . رمقم رفت. همه احساسم دود شد . قلبم تيکه تيکه شد . ناهيد و محمد با خنده نشسته بودن روبروي هم . محمد منوکه ديد بلند شد .محمد-: به سلام بانو ...زود اومدي؟ مگه تا ۵:۳۰ کلاس نداشتي؟ به زور صلوات سعي کردم عادي باشم ولي مطمئنا حالم از چهره ام مشخص بود -: نه ... يعني ... تشکيل نشد ...ناهيد بلند شد . اونم يه حالت خاصي داشت . بهم نگاه نميکرد و مثل هميشه با شورو حال سلام نکرد . فقط يه سلام آروم داد . به ميز نگاه کردم. پوست ميوه. فنجون چاي و... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به ک
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ بينشون يه چيزي ديدم که همه آرزوهام خاک شد وجلوي چشمم آتيش زده شد . درست مثل روزي که حلقه محمد رو ديدم . از قاب تلوزيون . نميتونستم از برق اون چيزي که ديدم چشم بگيرم . يه حلقه ... خيلي زيبا ... توي يه قاب خيلي خوشگل !!حس کردم ديگه اشکي هم واسه ريختن ندارم . من ديگه مردم ... تموم ... همه زندگيم رو باختم...ناهيد -: با اجازه ... من ديگه برم ...سکوت سنگين رو شکست . جعبه حلقه رو از روي ميز برداشت و انداخت توي کيفش . از محمد کلي تشکر کرد و بدون خداحافظي از من رفت سمت در.از جام تکون نخوردم . خداحافظي نکردم . چشمم خشک شده بود روي همون يه نقطه. گوش هام صداي محمد رو شکار کردن . آروم صحبت ميکرد ولي من شنيدم . محمد -: خب پس من منتظر جوابتون هستم ديگه ... ناهيد -: باشه ... فکر ميکنم ... بازم ممنون .. فقط ... محمد -: چي شده؟ مشکلي هست؟ ناهيد -: مشکل که نه ... فقط جلوي عاطفه خيلي بد شد ...محمد -: نه خيالتون راحت ... اون کوچولو با من ... دويدم تو اتاق سابق خودم و در رو بستم چادرم رو پرت کردم يه گوشه. سرم رو ميکوبيدم رو زانوهام ولي ديگه اشکي هم واسه ريختن نداشتم . من چه خوش خيال بودم؟ شيده ...شيدا ... کيميا ... هممون ... با احساس من بازي کرد ... يعني اونقدر بيشعور بود که نميفهميد ممکنه من از رفتاراش برداشت ديگه اي کنم ؟ يا وابسته اش بشم؟ من فقط به قول خودش يه بچه بودم ... چرا اونکار ها رو کرد ؟چرا اونهمه محبتم کرد؟ نامرد ... بايد ميفهميدم که نسل موجودي به اسم مرد منقرض شد ... با آخرين دايناسور... حالا هم که ناهيد برگشته و دوباره ازش خواستگاري کرده ... دقيقا هم وقتي آوردش خونه که ميدونست من نيستم ... ناراحت هم شده که زود برگشتم ...صداي محمد تو گوش هام پيچيد. محمد -: عاطي خانومم؟ غذات سوخت ...اونقدر عصبي و هيستيريک بودم که فوري از جا پريدم و دويديم بيرون . دمپاييامم يادم رفت بپوشم . فقط جوراب پام بود . دويدم سمت آشپزخونه.محمد جلوي اشپزخونه ايستاده بود .مثل هميشه پام سر خورد و تعادلم رو از دست دادم . خدا رو شکر الان مي افتم ضربه مغزي ميشم راحت ميشم ... به خودم که اومدم ديدم محمد گرفتم. داشتم ديوونه ميشدم. محمد -: اخه کوچولو ... غذا رو گاز بود که بخواد بسوزه ؟ هلش دادم که ولم کنه... چند عقب رفت عقب . انگشت اشاره ام رو به علامت تهديد... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ گرفتم طرفش. اشک هام ريختن . دلم نميخواست ضعيف باشم و خودم رو لو بدم ولي ديگه اب از سرم گذشته بود . ديگه من تموم شده بودم . داد زدم -: لطفا هيجانات ديدن ناهيد خانومتو رو من تخليه نکن ... لطفا ... هاج و واج خيره مونده بود بهم . تکيه دادم به ديوار و سر خوردم . اومد مقابلم نشست و زانو زد .محمد -: ببينمت... داشت دستش رو مي اورد جلو که داد زدم-: دستتو به من نزن ... به من ... دست ... نزن ...دستاشو به علامت تسليم برد بالا .محمد -: باشه ... باشه ...زار ميزدم . فقط نگاهم ميکرد . از اين همه ضعف خودم بدم مي اومد . يکم که اروم شدم پرسيد . محمد -:ناراحتي از اينکه ناهيد اومده بود اينجا ؟ تمسخر؟ داشت مسخره ام ميکرد ؟داشت تيکه بارم مي کرد ؟ با خشم بلند شدم . همراهم بلند شد . کف دستاشو گذاشت رو ديوار . دو طرف سرم و محاصره ام کرد. محمد -: جواب منو بده ...با صداي بلند گفتم -: چي باعث شده فکر کني در حدي هستي که با ديگران بودنت برام مهم باشه ؟ نخير ... نه خودت ... نه حرفات ... نه کارات ... برام ذره اي ارزش نداري ... ازت خسته شدم ... از اين جا بودن خسته شدم ... ازت بدم مياد ... درست فهميده بودي ... ازت متنفرم ... ديگه نميتونم تحمل کنم ... نه خودتو ... نه دوستاتو ... نه خونتو ... اين نمايش مسخره ات رو تمومش کن ...با فريادي که حنجره ام رو سوزوند گفتم مي خوام از اينجا برم ...دوباره سست و بي حال از ديوار سر خوردم و اومدم پايين. مشتم رو کوبيدم به زانو هام و سرم روش . محمد ازم دور شد و تکيه دادم به اپن . ازم نگاه نميگرفت . چشماش گرد شده بود .باور نميکرد . تو عمرم اينهمه دروغ يه جا نگفته بودم. لعنت به من. يکم نگاهم کرد .چنگ زدلای موهاش . ازم چشم نمیگرفت. ميخواستم بگم غلط کردم . دروغ گفتم . غرورخردشده ام اجازه نميداد . رفت بيرون و در رو پشت سرش کوبيد . هه ... منه ساده رو باش ... فکر ميکردم همه چی درست ميشه. درست شده. خنده داره . فشار زيادي روم بود . خيلي زياد .خصوصا از ضايع شدن خودم.از اينکه توهم زده بودم محمد عاشقم شده . بدجور ضايع شده بودم . نميدونم چه مدت نشستم ولي با صداي اذان به خودم اومدم . انقدر گريه کرده بودم که سرم داشت منفجر ميشد . چشمم رو از در گرفتم . از جام بلند شدم . نماز که خوندم يکم اروم شدم . اينم از بخت ما بود خب . کلي با خدا درد دل کردم. خيلي سبک شدم. ولي ديگه جون نداشتم .ميخواستم استراحت کنم. رخت خواب برداشتم و رفتم تو اتاق مطالعه امون. چشمم افتاد به عکس دو نفريمون . محمد قابش کرده بود . با هم توي عالي قاپو انداخته بوديم . احساس خطر کردم . از اينکه ممکنه دوباره گريه ام بگيره . زود خودم رو زدم زمين و پتو رو کشيدم رو سرم . چشمامو محکم رو هم فشار دادم بلکه زودتر خوابم ببره و هم اشکام نريزه . بالاخره خوابم برد. صبح که بلند شدم ديدم رو تختم . تو اتاق محمد. حرصم گرفت . از اينکه دستاش رو به من زده حرصم گرفت . حالم بهم ميخورد . همه حرفاي شب عروسي مازيار رو پس گرفتم . دست پاک و اينا ... خون خونم رو ميخورد . از تصور اين که شب رو باز هم کنارش خوابيدم .آخه ادم پست و عوضي به تو چه که من کجا ميخوابم؟ سريع از رو تخت اومدم پايين و از اتاق زدم بيرون . پامو کاملا بيرون نذاشته بودم که چشمم افتاد به پتو و بالشي که روي مبل جلوي تي وي بود . قلبم تير کشيد . محمد شب رو اونجا خوابيده بود . کنار من نخوابيده بود . زل زده بودم به مبل که در استديو باز شد . با محمد چشم تو چشم شدم .خيلي رنجور به نظر ميرسيد و خيلي شکسته. سرش رو انداخت پايين . زير لب سلامم داد و رفت سمت در. جوابش رو ندادم . همه ثوابش مال خودش . کيفي که براش عيدي خريده بودم دستش بود . کفشاشو پاش کرد و در رو باز کرد . قبل از بيرون رفتن چرخيد طرفم .بهم نگاه نميکرد . زمين رو نگاه ميکرد.... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ريشه هاي قالي را تا مي کنيم تا سالم بماند... ولي ريشه زندگي يکديگررا با تبر نامهرباني قطع مي کنيم و اسمش را مي گذاريم برخورد منطقي!!!! دل مي شکنيم واسمش ميشود فهم وشعور!!!! چشمي رااشکبار مي کنيم واسمش را مي گذاريم حق!!!! غافل ازاينکه اگر درتمام اين موارد فقط کمي صبوري کنيم ديگر مجبور نيستيم عذرخواهي کنيم ... ريشه زندگي انسانهارا دريابيم وچون ريشه هاي قالي محترم بشماريم... گاهي متفاوت باش... بخشش را ازخورشيد بياموز… که ترازوئي ندارد… سبک وسنگين نميکند… جدا نمي سازد... و فرقي نميگذارد.... به همه از دم روشنايي مي بخشد... محبت را بي محاسبه پخش کن... دروازه هاي قلبت رابه روي همه بگشا .... و باور داشته باش خدايي که در اين نزديکيست، بهترينها رابرايت رقم زده است. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ از مطالب کانال بدون ذکر منبع مجاز نیست
4_5915600903666140598.mp3
14.59M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیدار شو بیداریت راجشن بگیر شروع یک روز عالی می‌تواند خیلی چیزها را تحت تأثیر خود قرار دهد مثلایک احساس عالی یک دیدار عالی یک قرار عالی و یک زندگی عالی سلام صبح اولین روزهفته تون بخیر و شادی🌼😊 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
آرزوهای خوب برای همه.mp3
7.49M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی کلیه مطالب کانال بدون لینک کانال ممنوع🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_هفتاد_رمان 😍 #برای_من
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ محمد -: همونطور که خواستي بهت دست نزدم... با پتوت بلندت کردم ...خيالت راحت . رفت و در بست. اشک هام ريختن. عاشقش بودم . نميتونستم انکار کنم . همه زندگيم بود.واقعا بود. من حق نداشتم اون رو به ناپاکي و عوضي بودن متهم کنم . اون از اول بهم گفت که احساسش برادرانه اس.من نفهميدم چون خودم نميتونم به چشم برادر بهش نگاه کنم. بهتره ديگه اصلا کاري به کارش نداشته باشم تا ناهيد جوابشو بده و من برم . ديگه کاري به کارش ندارم . از اون روز به بعد جهنم واقعي رو با تمام وجودم لمس کردم .ارديبهشت هم تموم شد.من رسما يه مرده متحرک بودم. نه محمد با من حرف ميزد نه من با اون . سرش به کار خودش بود . اهنگ ميساخت. دوستاش مي اومدن . مرتضي و شايان و علي و مازيار . من ديگه واقعا مرده بودم . هيچ حسي نداشتم . نه گرسنه ام ميشد نه تشنم بزور اب و چند قاشق غذا ميخوردم تا نميرم فقط . ولي غذاي محمد رو هميشه اماده ميکردم . هيچ وقت هم نفهميدم ميخورد يا نه . چون اصلا دلم نميخواست به چشمش ديده شم. صبح که پا ميشدم ميزدم بيرون ... ميرفتم دانشگاه . عصر برميگشتم . بقيه رو هم تو اتاق خودم بودم . اتاق سابقم .امتحانات ميانترمم رو يکي بدتر ازاون یکی خراب کرده بودم . غم اونا هم به دلم اضافه شده بود . ولي هيچ دردي بدتراز اين نبود که محمد ديگه کاري به کارم نداشت . درسته که ازش دلخور بودم ولي اگه مي اومد سمتم ازم نه نميشنيد. چون همه چيزم بود . عاشقانه دوستش داشتم . شده بود عادت واسم اينکه شبا تو اتاق مطالعه يا پشت ميز يا روي زمين خوابم ببره و صبح بيدار شم و خودم رو روي تخت ببينم و رخت خواب محمد رو روي مبل . گاهي خواب بود اونجا و گاهيم در حال جمع کردنشون ميديدمش . همه سعيم رو ميکردم که کسايي که زنگ ميزنن متوجه نشن که داغونم. حتي به شيده و شيدا هم هيچي نميگفتم. نميتونستم . و اين پيرترم ميکرد و شکنجه ام رو زيادتر... چون نميتونستم خودم رو خالي کنم فقط پناه برده بودم به قران و نماز و نميتونستم با تنها دوستامم دردو دل کنم و براشون بگم که چقدر خرد شدم. واقعا نمي تونستم بگم چقدر ضايع شدم.برام خيلي گرون تموم شده بود . حتي درست و حسابي درس هم نميخوندم . ميموندم تو دانشگاه به بهونه اين که تو کتابخونه درس ميخونم ولي از دلتنگي تمام مدت زل ميزدم به عکس ها و کليپهاي محمد . تو خونه هم به عکس دونفريمون تو عالي قاپو .غذا هم نميخوردم . روزي چند قاشق . تو همين يه ماه شش کيلو وزن کم کرده بودم و اين کافي بود براي اثبات زجري که ميکشيدم. خودم رو از علي هم قايم ميکردم . اصلا تو اين مدت منو نديده بود. مامان محمد ولي يه بوهايي برده بود.همش ميگفت سرحال نيستي انگار ...مثل هميشه شلوغ و پرانژي نيستي... بيشتر از قبل هم زنگ مي زد . منم فقط مي تونستم درس رو بهونه کنم و خستگي امتحانام. جواب اس ها ي ناهيد رو هم ميدادم که فکر ديگه نکنه . گاهي تو اوج دلتنگي واسه محمدم بودم و هرچي اشک داشتم خرج ميکردم فايده نداشت ،تنگي نفس ميگرفتم. و علاجش فقط و فقط همون صداي نفس هايي بود که ضبط کرده بودم. فقط اونا ارومم ميکرد . ميرفتم يه جاي خلوت مينشستم و بهشون گوش ميدادم و جون ميگرفتم . جهنم واقعي رو حس کردم .حالا که محمد کنارم بود. اگه برميگشتم شهرمون که ديگه واقعا اميدي بهم نبود .خدايا ...به دادم برس ... به دادم برس ...چشمم افتاد به صفحه گوشيم که خاموش و روشن ميشد . نگاهم رو از عکس گرفتم و هندزفريمو ازگوشم بيروم کشيدم .علي بود. يه نگاه به ساعت انداختم . نه شب بود. جواب دادم-: سلام ...علي -: به به ... سلام ابجي کوچيکه... چه عجب... جواب ما رو دادين -: شرمنده ...علي -: دشمنت شرمنده خواهري ؟خوبي ؟ روبه راهي ؟-: الحمدلله ...علي-: خداروشکر ... درسها چطوره ؟ -: سلام ميرسونن ...خنديد. اشکامو پاک کردم .علي -: شما هم سلام ما رو برسونين ...با لهجه اصفهاني گفت . واااي خداي من ... هعي ... علي -: امتحانات کي شروع ميشه؟ پايانترما ؟ -: دوهفته ديگه... چطور؟ علي -: هيچي همين جوري ...علي -: خيلي وقت بود ازت خبر نداشتم ... گفتم زنگ بزنم حالتو بپرسم ...-: خيلي لطف کردي ... ممنون ...يکم سکوت کرد . علي -: ابجيه من ؟-: بله ...علي -: مثل هميشه نيستي ؟ بغض کردم . جوابشو ندادم . حرفايي رو دلم سنگيني ميکردگاهي مينشستم و به ماني فکر ميکردم . از لج. بعضي وقتا هم ميگفتم کاش اونشب باهاش دردل ميکردم . اون که ديگه نميخواست منو ببينه . چون واقعا کسي دور و برم نبود که بتونم باهاش حرف بزنم . اين حرفا داشت خفه ام ميکرد . اين خورده هاي قلب تيکه تيکه شده ام .. نه تنها قلب ... غرور و احساسم ...علي -: ابجيه من؟ بغضم ترکيد . دستمو گرفتم جلو دهنم-: بله ...علي -: چيزي شده؟ :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی ب
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ ديگه نتونستم خودمو کنترل کنم . صداي هق هق امو ميشنيد.نفس عميق ميکشيد و چيزي نميگفت . به زور گريه امو متوقف کردم و گفتم .-: واقعا شرمنده ... نميخواستم ناراحتت کنم ... علي -: دشمنت شرمنده ... ابجي فردا ساعت ده صبح ميام دنبالت ... بايد باهات صحبت کنم...اينطوري فايده نداره ...-: اخه کلاس دارم... علي -: فردا دانشگاه بي دانشگاه ...ميام دنبالت ... به محمدم چيزي نگو ... -: چشم ...علي -: بي بلا ... ديگه ام گريه نکن ... فردا ميبينمت ...-: باشه خداحافظ ...قطع کردم . چه عجب يکي مارو ديد! باز هم سرمو گذاشتم روي ميز تا بخوابم .مطمئن بودم نميذاره همينجا بخوابم و ميبرتم رو تخت . مثل هميشه .صبح که بيدار شدم بازم روي تخت بودم. يه نگاه به ساعت انداختم.اوووه...علي نيم ساعته مي اومد دنبالم. پريدم بيرون رفتم دستشويي و اماده شدم . الکي يه چيزي خوردم و کيفمو انداختم رو دوشم محمد از استديوش اومد بيرون . چاييمو سر کشيدم . ميخواستم فنجون رو بذارم توي سينک که چشمم افتاد بهش . برگه ها رو گذاشته بود رو اپن و نگاهم ميکرد . چشم تو چشم که شديم نگاهشو گرفت . به کيفم خيره شد . دانشگاه رفتني کوله پشتي بر ميداشتم و از روي چادر عربيم مي انداختم . مطمئن بودم ميدونه امروز کلاس دارم ولي کيف بيرون برداشته بودم . بي توجه بهش فنجون رو اب کشيدم . گوشيم زنگ خورد . جواب دادم .علي -: خواهري پايينم ... بدو -: اومدم ...قطع کردم . محمد خيره شد بهم . دويدم کفشامو پاک کردم و رفتم بيرون . در رو بستني ديدم که چرخيده طرفم و يه حالت خاصي با نگاهش داره دنبالم ميکنه. مطمئن بودم از فضولي داره ميترکه ولي حرفي نزد . دلم ميخواست براش زبون درازي کنم . ميدونم رفتارم بد بود ولي کاري از دستم برنمي اومد. علي جلوي در ايستاده بود . پريدم نشستم . بلافاصله با سرعت نور راه افتاد. تعلل بيجا مساوي بود با ديده شدن توسط محمد و مرگ !! از کوچه که خارج شد. علي -: اوووف ... بخير گذشت ... سلام ... خوبي؟-: سلام ... ممنون ...خنديد. کجا ميريم؟ علي -: امامزاده صالح ... رفتي؟ -: نه ...ديگه حرفي نزد .بقيه راه تو سکوت سپري شد . علي دست برد سمت ضبط . يه اهنگ پلي شد . از پنجره بيرون رو نگاه ميکردم و حرف نميزدم . چند تا اهنگ که گذشت رسيد به صداي محمد .علي سريع ردش کرد-: بذار بخونه ديگه. علي -: اصلا امکاناتش نيست ... شونه بالا انداختم و باز به بيرون نگاه کردم . تموم راه رو ساکت بوديم . حال حرف زدن نداشتم . حتي ذوق نگاه کردن به اطرافم رو هم نداشتم . سرم پايين بود و به قدم برداشتن خودم نگاه ميکردم . ياد اصفهان افتادم . محمد جا به جاي شهر و بهم نشون داد . ميگفت همچين شيرين ذوق ميکني ادم دوست داره همش چيزاي جديد نشونت بده . ميگفت حرف هم که نزني ميشه ذوقت رو از تو چشمات خوند و کيف کرد. اهي کشيدم. علي -: بريم تو زيارت کنيم ...وضو داشتم . هميشه وضو داشتم . چشمم که به ضريح افتاد بغضم ترکيد. پيشونيم رو تکيه دادم به ضريح و گريه کردم . دعا کردم و صلاحمو از خدا خواستم. .درکنارش از دلتنگي واسه محمدم گفتم دلم براش يه ذره شده بود . بعد زيارت اومديم بيرون . علي روي يه سنگ نشست . منم کنارش . زل زده به دور دستها . روبرومون . چي ميشد محمد الان اينجا بود ؟دلم امام رضا ميخواست. اونم با محمد ... ميدونستم اگه محمد بفهمه با علي اومدم بيرون ناراحت ميشه . اونم قايمکي و اين باعث ميشد که حس بدي داشته باشم . صداي علي منواز افکارم کشيد بيرون .علي -: خب بگو ...-: چي بگم ؟ :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ علي -: سر چي بينتون ناراحتي پيش اومده ؟ بغض کردم .بلافاصله گريه . علي نگاهم کرد . علي -: نميدونم کي قراره اين اشک ريختن تو تموم بشه... به خدا دارم عذاب ميکشم ...عذابم ميده گريه کردنت ...-: داداشي اونشب تو عروسيه اقا مازيار ...علي-: خب -: يادته دم گوشم چيا گفت ؟ شنيدي ؟ علي -: اره ... نه تنها من ... بیشتر کسايي که دوروبرمون بودن هم شنيدن ...با تعجب نگاهش کردم .-: همه ؟لبخند تلخي زد .علي -: اره ... حتي صداي اهنگ رو هم قطع کرده بودن ...نيشخندي زدم . -: شما جاي من بودي از اون حرفا چي برداشت ميکردي ؟ علي -: اعتراف ... باز شدن نطقش بالاخره ...با صداي لرزون گفتم .-: منم همين برداشتو کردم هر کسي جاي من بود هم همين برداشتو مي کرد .علي -: خب -: حتي عاقلتراش و بزرگتراش ... اون حق نداشت با اون حرفا منو بازي بده ... با احساس من بازي کنه ... درسته نميدونه دوستش دارم ... عاشقشم ... ولي بازم کارش درست نبود ... کامل چرخيدم طرفش. شما بگو... شما که بزرگتري ...عاقلتري ... خودت حرف محمد رو گذاشتي پاي اعتراف ... من که هنوز بیست سالمم نیس نباید هوایی بشم ...با تعجب نگاهم ميکرد . علي -: اگه فکر ميکني اون حرفاش يعني اعتراف ...لازم نيست از فکرت برگردي ... گريه ام بيشتر شد .-:لازمه ... لازمه ...بهم ثابت کرد که اون فکرام فقط توهم بوده چرخيد طرفم.علي -: ببينم ... باز چي شده ؟چيکار کرده؟ خيلي هول و متعجب بود . همه قضيه رو براش گفتم تموم که شد چشماشو بست . نفسش رو فوت کرد بيرون .علي -: اشتباه ميکني ...قضيه اونطور نيست که تو فکر ميکني ... کاش اون حرفا رو بهش نميزدي ...-: يعني چي ؟پس چيه ؟ نگاهم کرد . مدت طولاني . انگار کلافه بود .علي -: نميشه... نميدونم...به اسمون خيره شد . « محمد » يه تبريک درست و حسابي گفتم بهشون شايان رو بغل کردم .کساي ديگه که اومدن کنارشون ازشون فاصله گرفتم . نشستم يه گوشه . با حسرت بهشون خيره شدم . اصلا دلم نميخواست توي جمع قرار بگيرم . دلم ميخواست يه گوشه بشينم و فکر کنم . اغلب که اينطور بودم . دوماه بود که همين بودم امشبم مجبور بودم اين مهموني بيام . نگاهشون که ميکردم ياد عاطفه مي افتادم . دلم براش يه ذره شده بود . براي خودش .شلوغ کارياش...نگاهش... فرار کردنش از دستم . يه بغضي مدام توي گلوم بود . ولي نميترکيد . هر کاري ميکردم تبديل به اشک نميشد مرده بودم . يه مرده متحرک . فقط اگه غذاهايی که عاطفه برام درست ميکرد نبود الان نبودم . اصلا ميل نداشتم ولي نمیتونستم ازشون دل بکنم . ميخوردم چون دستاي عاطفه ام بهش خورده بود . ياد عروسي خودمون افتادم . دلم بدجور گرفت . من چي کار کرده بودم براش؟ هيچي؟ يه حلقه هم حتي دستش ننداخته بودم . وقتي که شايان داشت حلقه دست ناهيد ميکرد دلم ميخواست زمين دهن باز کنه و برم توش. کاري واسش نکرده بودم . معلومه که ازم بدش مياد باز مثل هميشه دستمو روسينه ام قفل کرده بودم و به زمين خيره شده بودم . به گلهاي فرش. دستي دستم رو کشيد . نگاه کردم. علي و ناهيد و شايان روبروم ايستاده بودن . با تکون دادن سرم پرسيدم که چيه ؟ بدون اينکه دستم رو ول کنه سه تايي باهم نشستن زمين دوباره علي دستمو کشيد . از روي مبل سر خوردم و نشستم رو فرش...علي -: محمد کي ميخواي تمومش کني؟ ناهيد -: اقا محمد ... به خدا حس ميکنم عاطفه هم دوستتون داره ... -: نداره ..ناهيد -: داره ... من دخترم ... ميفهمم ... داره ... اقا محمد اينقدر اذيتش نکنين ...علي -: بيا بگو ميخواييش و تموم کن... اخه چرا اينقدر دارين خودتونو عذاب ميدين ...ناهيد -: دوتاتونم دارين عذاب ميکشين ... در حالي که ميتونين بهترين روزا رو با هم داشته باشين ...علي -: دو ماهه که زندگي رو واسه خودتون جهنم کردين ... اخه چرا اينطوري ميکنين ؟ محمد تو که بزرگي ... اينکارا از تو بعيده به خدا ...بيا داداش ... بيا الان بريم بياريمش ... همين امشب قضيه رو بفهمه و بگو که ميخوايش ...ناهيد -: بخدا اصلا اين دو ماه رو يه ساعت هم با خيال راحت نخوابيدم ... هيچي هم بهم خوش نگذشته ... باورکنيد نمي تونم خودمو ببخشم ... اونروزي که اومد و منو تو خونه شما ديد اصلا انگار... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
سلام دوستانیکه از طریق ایدی کانال ریپلای عضو شدن ممکنه لینک رمانها براشون باز نشده ویا کامل براشون نیاره لطف کنید از طریق لینک طولانی عضو هردو کانال شوید و ایتاتونم حتما بروز رسانی کنید تا مشکلی از بابت باز شدن لینکها نداشته باشین لینک کانال ریپلای👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 درضمن لینک همه قسمتهای رمان ایه های جنون بطور کامل در کانال ریپلای گذاشته شد
1️⃣سعي کنید همیشه از همسرتان صبورتر باشید 2️⃣گذشت از مستحکم‌ترین پایه‌های ساختار یک زندگی ضد زلزله است 3️⃣در شرایطی که ممکن است پایتان به مشاجره‌ای بی حاصل باز شود، بیهوده پایداری نکنید 4️⃣بدانید از کاه، کوه ساختن هیچ کمکی به حل موضوع نمی‌کند 5️⃣به همسرتان فرصت دهید که به اعصابش مسلط شود 6️⃣ساده‌ترین شکل واکنش به خشم، نادیده گرفتن آن است. در زمان خشم یا ناراحتی، هیچ تصمیمی نگیرید 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کلیه مطالب بدون لینک کانال ممنوع🚫
اگه تاکسی‌زندگیت‌رو اشتباه سوار شدی هرکجایی‌که متوجه شدی، همون‌جا درجا حساب کن‌و پیاده شو، و نگو اصلاً که "هزینه کردی دیدنِ ته خط چیزی به" جز ملامتِ بیشتر واست نداره 🚖 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی کلیه مطالب بدون لینک کانال ممنوع🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_هفتاد_سوم_رمان 😍 #برای
21563: 🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ دنيا رو سرم خراب شد ... رفتم و يه دل سير گريه کردم ... به خاطر قولي که به شما دادم هيچي بهش نميگم فقط ...علي -: به خدا قسم منم فقط به خاطر قولي که بهت دادم نميگم ميخوايش ... وگرنه تکون خوردنتو هم بهش گزارش ميدادم ...-: علي تو چشمام نگاه کرد و گفت خسته شده و ميخواد بره ... ميفهمي اينو ؟ يا بيشتر برات توضيح بدم ...علي –: خب عصباني بوده ... اومده توو ناهيد خانومو ديده و با يه حلقه بينتون ... چرا تو جور ديگه فکر نميکي ...چرا هميشه يه طرف قضيه رو ميبيني ؟ تو خودت عاطفه رو ميديدي با من و حلقه چه فکري ميکردي؟ عصباني نميشدي؟ چيزي بهش نميگفتي ؟ فکم منقبض شد -: تو غلط کردي با اون حلقه ات که بخواد بين تو و زن من باشه ... همشون خنديدن . شايان -: ببين محمد همه این اتفاقا از اشتباه منه من هیچ چیز راجع به قضیه شما وناهيدخانم نمی دونستم وبعدش هم که ناهید بمن گفت خیلی ناراحت بودم ازدست خودم بیارینش تا من براش توضیح بدم ...علي -: برو بيارش محمد ...ناهيد -: اره ... بيارينش ... خودش ببينه قضيه چي بوده ... ببينين هممون داريم عذاب ميکشيم ...-: فردا امتحان داره ... الانم من بايد برم خونه ... شبها تنهايي ميترسه... کلافه دستي به موهام کشيدم . بلند شدم و باز هم تبريک گفتم و خداحافظي کردم و زدم بيرون . اين دوماه جهنم واقعي رو با تمام وجودم لمس کردم . بدجور بي قرارش بودم...گاهي ساعتها صداي نفس هاشو گوش ميدادم . ارومم ميکرد . تازه کشف کرده بودم اينو که صداي نفساش ارومم ميکنه ... خيلي اروم ... واقعا عين بچه ها ميموند .با اينکه ميدونست شبها بغلش میکنم ومیبرمش تو رختخوابش بازم تو اون اتاق ميخوابيد . خودمم که روي مبل ميخوابيدم. دوست نداشت پيشش بخوابم خب. بدجوري بي قرارش بودم . شبها تاريک نشده برميگشتم که يه وقت نترسه. اهنگام یکی به یکی ميرفتن تو بازار ولي اصلا حواسم جمع کارم نبود . اصلا . حتي تمرکز نداشتم که بتونم حفظشون کنم. حرفاي امشب ناهيد و علي در مورد عصباني بودنش بهم زندگي دوباره داد . همه انرژيم رو برگردوند . بايد ميرفتم سراغش.دلتنگي ديگه امونم نميداد. داشتم از غصه ميترکيدم . بعد از امتحاناش بايد باهاش اشتي ميکردم . دلم براش پر ميکشيد . ديگه طاقت نداشتم ولي نميتونستم هم بگم که دوسش دارم وميخوامش. نميتونستم.حتي اگه يه در صد هم از من بدش بياد با گفتن حرفم ميزاشت و ميرفت ولي اگه نگم تا پايان قراريه ساله مون بهونه دارم واسه نگه داشتنش. نميخواستم ريسک کنم . ممکن بود اين سه ماه باقي مونده از بودنش محروم بشم . اه لعنتي ... اخه اين ماه چقدر زود گذشت ؟ چرا اينقدر سريع؟ فقط سه ماه ؟ يعني سهم من از زنم فقط سه ماهه ديگس؟با مشت کوبيدم رو فرمون. هفت هشت روز بعدي تا تموم شدن امتحاناش رو هم صبر کردم تا گذشت . ساعت پنج عصر بود . عاطفه تو اتاقش بود . صبح اخرين امتحانش رو داده بود ولي بازم تو اتاقش بود . داشتم رو اهنگسازي کار جديد فکر ميکردم . ريتم و لحن خوندنم جور بود و مونده بود اهنگ و زدن ساز . فکر کنم بهترين بهونه بود . در زدم . جواب نداد .قلبم نه همه وجودم ضربان گرفته بود. اخه کوچولو قهر کني يانکني زن خودمي . جونمم برات ميدم . بدون اجازه من هم کاري نميکني . نميتوني بکني . در رو باز کردم و رفتم تو . نشسته بود پشت ميزش . داشت چيزي مينوشت . در رو بستم و تکيه دادم به در.توجهي نکرد و اصلا برنگشت . حقم بود .يه سرفه مصلحتي کردم . مشغول نوشتن بود . هندزفري هم نداشت . با لحن داش مشتي گفتم .-: قديما ضعيفه ها از صد کيلو متري شوورشون رو ميديدن از ذوق بالا پايين ميپريدن ...خودکارش رو انداخت و از جاش بلند شد و چرخيد طرفم . حتي نگاهمم نکرد . حرفي نزد . زمينو نگاه ميکرد . اهي کشيدم . -: بماند که ضعيفه ما چشم ديدن شوورشو نداره ... زل زده بودم بهش . با اين حرفم سرشو گرفت بالا و نگاهم کرد . -: هيچ خوبي اي هم بهت نکردم که ازت بخوام به خاطر اون خوبي من رو ببخشي ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ چشماش پر شد . اومد جلوتر . عاطفه -: ميخوام برم بيرون ...از جلو در کشيدم کنار . در رو باز کرد . ميخواست بره بيرون که دستشو گرفتم . به دستم نگاه کرد. سريع ولش کردم -: ببخشيد حواسم نبود اجازه ندارم ...دستشو گرفت جلوي دهنش و دويد تو اتاق دونفريمون . تحمل ديدن اشکاشو نداشتم. دوست نداشتم ناراحتيشو ببينم . بايد همين امروز اشتي ميکردم باهاش . رفتم تو اون اتاق . نشسته بود لبه تخت و گريه ميکرد. دستاش رو صورتش بودن . قلبم بدجور تير ميکشيد . نشستم کنارش ودم گوشش اروم زمزمه کردم -: کيو واسطه بيارم تا بخشيده بشم ؟ تا باهام حرف بزني ...عاطفه -: محمد بسه ... توروخدا-: باشه ... ديگه هيچي نميگم ... دستاشو از رو صورتش برداشت و بدون اينکه نگاهم کنه خودشو انداخت تو بغلم . شکه شدم . دلم يه ذره شده بود... عاطفه -: محمد ببخش... منو ببخش...خيلي باهات بد حرف زدم ... ولي حالا تو اومدي معذرت خواهي ... ببخشيد ...-: بغل کردنش تنهاآرزوی این روزام شده بودگفتم: هيس ... هيچي نگو فقط همينجا بمون ... فقط همينو ازت ميخوام ...شايد حدود يه ساعت تو بغلم موند . بغض تو گلوم بود . بدجور اذيتم ميکرد . بغض دلتنگيم بود . خدايا هزار مرتبه شکرت . ازم جدا شد و خيلي وقت بود که گريه نميکرد . با لبخند نگاهش کردم. سرشو انداخت پايين . عاطفه -: ببخشيد محمد ... دستمو بردم جلو تا دستشو بگيرم اجازه هست ؟ با حالت قهر ميخواست بره که دستشو کشيدم . -: خب کوچولو قهر نکن ديگه ... نشست دستشو محکم گرفتم تو دستم . به حلقه اي که خودش تو دستش انداخته بود نگاه کردم . شرمندگي همه وجودم رو گرفت . دستشو بوسیدم... ميخواست دستشو بکشه بيرون که محکم گرفتم دوتاشم . دونه دونه انگشتاشو بوسيدم . همه سعيم اين بود که بهش بفهمونم چقدر دوسش دارم ولي نميتونستم رک و راست بگم . عاطفه -: مخمد دارم اب ميشم از خجالت ...دست ازادم رو گذاشتم پشت گردنش و پيشوني اشو بوسيدم . سرشو تکيه دادم به گردنم -: کوچولوي من ؟ عاطفه -: بله اقا مخمد ؟ عاشق مخمد گفتنش بودم. عاشقش بودم-: يه دستور دارم ...عاطفه -: بفرمايد ...-: ميخوام اهنگسازي کار جديدم رو شروع کنم ...پيانوش با شماست ...سرش رو برداشت و با تعجب نگاهم کرد . چشماشو بوسيدم . عاطفه -: با من ؟ پيانوي اهنگ محمد نصر؟ بيخيال ...-: همچين ميگي محمد نصر فکر ميکنم کسيم واسه خودم ...عاطفه -: هستي خو ...-: نيستم ... باشه ؟ پيانوشو شما ميزني واسم ... دو هفته هم وقت داري ... ببينم چيکار ميکني با اعتراض گفت -: ولي محمد ... نذاشتم ادامه بده -: ولي و اما و اگر ...اخه ... فلان ... بيسار ... هيچي نداريم ... شوورت بهت دستور داده ...شمام بهش ميگي چي؟ چشماشو رو هم فشارداد و يه لبخند قشنگي زد گفت عاطفه -: چشم ...دوباره خونه ام پر از زندگي شد . فرشته ام برگشت دو هفته تموم روي سازها و اهنگ کار کردم . عاطفه پيانوشو ميزد و من گيتار. ميخواستم فقط گيتار و پيانو استفاده کنم. تزئين اهنگ هم به عهده ي عاطفه بود. گيتار زدن رو هم يادش ميدادم. ماکت کار که اماده شد نوبت خوندن من بود ديگه دوستام و نياوردم دوتايي باهم کار ميکرديم. خيلي خوب زد پيانوشو... واقعا خوشم اومد. بنظر مي اومد تو کاراي موسيقيايي و کلا هنري ذوق و استعداد عجيبي داره .. چنان با عشق کار ميکرد که به دستگاه هاي استديوم حسوديم ميشد. حتي براي ضبط به بچه ها نگفتم بيان ... به عاطفه ياد دادم . چند بار با هم تمرين کرديم بعدش دويدم تو در رو بستم ايستادم پشت ميکروفن که تنظيم بود. هدفون رو گذاشتم رو گوشم و با دست راستم گرفتمش . عاطفه هم هدفون رو گذاشت رو گوشش و خم شد تو دستگاه ها . عاطفه -: اماده اي ...و خنديد -: اماده ام ... شروع کرديم. ميخوندم. همش ميخوندم و بر ميگشتم گاهي هم يه متن رو چند بار ميخوندم همش از اول و از اول . خودش هم از حفظ بدون اين که کوچک ترين سعي و تلاش واسه حفظ کردنش کنم همراهم لب میزد ولي بلند نميخوند هضرب اهنگ رو ميگرفت برام درست و بدون کوچکترين اشکالي کاملا درست درست ضرب ميگرفت . نيازي نداشتم ولي خيلي کمکم ميکرد . همين ضرب گرفتنش برام ثابت کرد که کاملا کار کرده رو موسيقي . با اون استادشون . اخ که اونو گيرش مي اوردش . بايد هيستوري گوششو ديليت ميکردم . :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ يهو کوبيد رو پيشونيش . عاطفه -: مخمد واي اشتباه خونديش ...اصلا فکر اون پسره گند ميزد به اعصابم . يه استغفرلله گفتم . عاطفه -: از سر؟ محمد -: از سر...با تلاش هاي بي وقفه مون کار بالاخره اماده شد . يه بار خواستم از اول تا اخر بدون استپ کارو بخونم . بعد مقايسه کنم . شروع شد . همراهيم مي کرد . اولش فقط زمزمه ميکرد . و رفته رفته صداش بلندتر ميشد و باهام ميخوند . لذت غريبي ميبردم . انگار که صداش تو صدام حل شده بود .خيلي قشنگ باهام میخوند. تموم که شد رفتم بيرون . عاطفه رو کشيدم تو دد روم . هميشه دوتا هدفون تو اتاق ضبط داشتم. يکيش رو گذاشتم رو گوشش . ميکروفون رو با قدش تنظيم کردم . زدم ضبط وتا اهنگ پلي بشه گفتم: قسمتاي اضافه اش رو بعدا حذف مي کنيم حالا . در رو بستم هدفون رو گذاشتم رو گوشم . دستشو گرفتم تو دستم . اهنگ پلي شد . ميدونست ازش چي ميخوام . هيچي نپرسيد . اهنگ پلي شد . شروع کرديم به خوندن . دوتايي باهم . فوق العاده بودو هيجان زيادي همه وجودم روگرفته بود . واقعا عالي بود و در همون حين تصميم گرفتم که چند روز اينده همه اهنگ هام رو دونه دونه برام بخونه تا صداش رو بک گراند همه کارام داشته باشم . واقعا لذت بردم . گاهي باصداي خودش ميخوند و بعضي قسمتها صداش رو بم ومردونه ميکرد . الحق که اگه ميخواست با صداي بم بخونه کسي متوجه دختر بودنش نميشد . تموم شد . دويدم و ضبط رو متوقف کردم . با لبخند بزرگي تو برگشتم تو دد روم -: يه دونه اي ...خنديد و لپاش چال افتاد . اي جانم . با عشوه ي خاصي که قلبم رو از جا کند گفت -: اق محمد يه چيزي جديد بگو ... ميدونستم خب ...دستم رو براش باز کردم . با نگاهم التماس ميکردم که بياد بغلم. هدفون رو از رو سرش برداشت و گذاشت رو ميکروفون . ژست دويدن گرفت . دلم ضعف مي رفت براش . دويد طرفم . که از زير دستم رد شد و رفت بيرون . خنديدم . داشت غش ميکرد از خنده منو دق مي داد اخر . لبخند به لبم بود. زبونشو برا درآورد . با حالت قهر رومو برگردوندم . دوباره اومد تو اتاق ضبط و ايستاد جلوم نه حرفي ميزد نه کاري ميکرد . نگاهش کردم . لباشو غنچه کرد و بالحن بچگونه گفت . -: دستاتو باز کن خب ...-: با دستاي من چيکار داري...بيا ...-: من بدون دعوت جايي نميرم که ... با يه حرکت از جا بلندش کردم و تو هوا چرخوندمش چند بار . همه اش ميخنديد . گذاشتمش زمين . نفس نفس مي زديم . ... سه روز بعدي رو تموم اهنگامو دونه دونه اوردم و عاطفه روشون خوند . همه رو ريختم توي يه فلش . عين يه گنج ازشون مراقبت ميکردم . تا دست کسي بهش نخوره. رفتم کارو تحويل صداسيما دادم . يه سر هم به علي زدم . هيچ حرفي درباه اشتيمون بهش نزدم . توي صدا و سيما همو ديدیم . اونجا علي بهم گفت امشب مهمون يه برنامه هستم که علي هم مجريشه . چند روز بود جواب تلفنامونداده بودم وخبر نداشتم . علي هم که بهم خبر داد ساعت هشت شب بايد اونجا باشم. زدم بيرون و رفتم خونه. ولو شدم رو مبل و کانالها رو اينور اونور کردم . عاطفه برام چاي اورد و نشست کنارم . عاطفه -: خسته نباشي ...-: سلامت باشي ... عاطي خانوم امشب بازم ميريم مهموني...عاطفه -: کجا ؟ ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay