ريشه هاي قالي را تا مي کنيم تا سالم بماند... ولي ريشه زندگي يکديگررا با تبر نامهرباني قطع مي کنيم و اسمش را مي گذاريم برخورد منطقي!!!!
دل مي شکنيم واسمش ميشود فهم وشعور!!!!
چشمي رااشکبار مي کنيم واسمش را مي گذاريم حق!!!!
غافل ازاينکه اگر درتمام اين موارد فقط کمي صبوري کنيم ديگر مجبور نيستيم عذرخواهي کنيم ...
ريشه زندگي انسانهارا دريابيم وچون ريشه هاي قالي محترم بشماريم...
گاهي متفاوت باش...
بخشش را ازخورشيد بياموز…
که ترازوئي ندارد…
سبک وسنگين نميکند…
جدا نمي سازد...
و فرقي نميگذارد....
به همه از دم روشنايي مي بخشد...
محبت را بي محاسبه پخش کن...
دروازه هاي قلبت رابه روي همه بگشا ....
و باور داشته باش خدايي که در اين نزديکيست، بهترينها رابرايت رقم زده است.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی از مطالب کانال بدون ذکر منبع مجاز نیست
4_5915600903666140598.mp3
14.59M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی_ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیدار شو
بیداریت راجشن بگیر
شروع یک روز عالی
میتواند خیلی چیزها را
تحت تأثیر خود قرار دهد
مثلایک احساس عالی
یک دیدار عالی
یک قرار عالی
و یک زندگی عالی
سلام
صبح اولین روزهفته تون بخیر و شادی🌼😊
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
آرزوهای خوب برای همه.mp3
7.49M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی کلیه مطالب کانال بدون لینک کانال ممنوع🚫
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_هفتاد_رمان 😍 #برای_من
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_یکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
محمد -: همونطور که خواستي بهت دست نزدم... با پتوت بلندت کردم ...خيالت راحت . رفت و در بست. اشک هام ريختن. عاشقش بودم . نميتونستم انکار کنم . همه زندگيم بود.واقعا بود. من حق نداشتم اون رو به ناپاکي و عوضي بودن متهم کنم . اون از اول بهم گفت که احساسش برادرانه اس.من نفهميدم چون خودم نميتونم به چشم برادر بهش نگاه کنم. بهتره ديگه اصلا کاري به کارش نداشته باشم تا ناهيد جوابشو بده و من برم . ديگه کاري به کارش ندارم . از اون روز به بعد جهنم واقعي رو با تمام وجودم لمس کردم .ارديبهشت هم تموم شد.من رسما يه مرده متحرک بودم. نه محمد با من حرف ميزد نه من با اون . سرش به کار خودش بود . اهنگ ميساخت. دوستاش مي اومدن . مرتضي و شايان و علي و مازيار . من ديگه واقعا مرده بودم . هيچ حسي نداشتم . نه گرسنه ام ميشد نه تشنم بزور اب و چند قاشق غذا ميخوردم تا نميرم فقط . ولي غذاي محمد رو هميشه اماده ميکردم . هيچ وقت هم نفهميدم ميخورد يا نه . چون اصلا دلم نميخواست به چشمش ديده شم. صبح که پا ميشدم ميزدم بيرون ... ميرفتم دانشگاه . عصر برميگشتم . بقيه رو هم تو اتاق خودم بودم . اتاق سابقم .امتحانات ميانترمم رو يکي بدتر ازاون یکی خراب کرده بودم . غم اونا هم به دلم اضافه شده بود . ولي هيچ دردي بدتراز اين نبود که محمد ديگه کاري به کارم نداشت . درسته که ازش دلخور بودم ولي اگه مي اومد سمتم ازم نه نميشنيد. چون همه چيزم بود . عاشقانه دوستش داشتم . شده بود عادت واسم اينکه شبا تو اتاق مطالعه يا پشت ميز يا روي زمين خوابم ببره و صبح بيدار شم و خودم رو روي تخت ببينم و رخت خواب محمد رو روي مبل . گاهي خواب بود اونجا و گاهيم در حال جمع کردنشون ميديدمش . همه سعيم رو ميکردم که کسايي که زنگ ميزنن متوجه نشن که داغونم. حتي به شيده و شيدا هم هيچي نميگفتم. نميتونستم . و اين پيرترم ميکرد و شکنجه ام رو زيادتر... چون نميتونستم خودم رو خالي کنم فقط پناه برده بودم به قران و نماز و نميتونستم با تنها دوستامم دردو دل کنم و براشون بگم که چقدر خرد شدم. واقعا نمي تونستم بگم چقدر ضايع شدم.برام خيلي گرون تموم شده بود . حتي درست و حسابي درس هم نميخوندم . ميموندم تو دانشگاه به بهونه اين که تو کتابخونه درس ميخونم ولي از دلتنگي تمام مدت زل ميزدم به عکس ها و کليپهاي محمد . تو خونه هم به عکس دونفريمون تو عالي قاپو .غذا هم نميخوردم . روزي چند قاشق . تو همين يه ماه شش کيلو وزن کم کرده بودم و اين کافي بود براي اثبات زجري که ميکشيدم. خودم رو از علي هم قايم ميکردم . اصلا تو اين مدت منو نديده بود. مامان محمد ولي يه بوهايي برده بود.همش ميگفت سرحال نيستي انگار ...مثل هميشه شلوغ و پرانژي نيستي... بيشتر از قبل هم زنگ مي زد . منم فقط مي تونستم درس رو بهونه کنم و خستگي امتحانام. جواب اس ها ي ناهيد رو هم ميدادم که فکر ديگه نکنه . گاهي تو اوج دلتنگي واسه محمدم بودم و هرچي اشک داشتم خرج ميکردم فايده نداشت ،تنگي نفس ميگرفتم. و علاجش فقط و فقط همون صداي نفس هايي بود که ضبط کرده بودم. فقط اونا ارومم ميکرد . ميرفتم يه جاي خلوت مينشستم و بهشون گوش ميدادم و جون ميگرفتم . جهنم واقعي رو حس کردم .حالا که محمد کنارم بود. اگه برميگشتم شهرمون که ديگه واقعا اميدي بهم نبود .خدايا ...به دادم برس ... به دادم برس ...چشمم افتاد به صفحه گوشيم که خاموش و روشن ميشد . نگاهم رو از عکس گرفتم و هندزفريمو ازگوشم بيروم کشيدم .علي بود. يه نگاه به ساعت انداختم . نه شب بود. جواب دادم-: سلام ...علي -: به به ... سلام ابجي کوچيکه... چه عجب... جواب ما رو دادين -: شرمنده ...علي -: دشمنت شرمنده خواهري ؟خوبي ؟ روبه راهي ؟-: الحمدلله ...علي-: خداروشکر ... درسها چطوره ؟ -: سلام ميرسونن ...خنديد. اشکامو پاک کردم .علي -: شما هم سلام ما رو برسونين ...با لهجه اصفهاني گفت . واااي خداي من ... هعي ... علي -: امتحانات کي شروع ميشه؟ پايانترما ؟ -: دوهفته ديگه... چطور؟ علي -: هيچي همين جوري ...علي -: خيلي وقت بود ازت خبر نداشتم ... گفتم زنگ بزنم حالتو بپرسم ...-: خيلي لطف کردي ... ممنون ...يکم سکوت کرد . علي -: ابجيه من ؟-: بله ...علي -: مثل هميشه نيستي ؟ بغض کردم . جوابشو ندادم . حرفايي رو دلم سنگيني ميکردگاهي مينشستم و به ماني فکر ميکردم . از لج. بعضي وقتا هم ميگفتم کاش اونشب باهاش دردل ميکردم . اون که ديگه نميخواست منو ببينه . چون واقعا کسي دور و برم نبود که بتونم باهاش حرف بزنم . اين حرفا داشت خفه ام ميکرد . اين خورده هاي قلب تيکه تيکه شده ام .. نه تنها قلب ... غرور و احساسم ...علي -: ابجيه من؟ بغضم ترکيد . دستمو گرفتم جلو دهنم-: بله ...علي -: چيزي شده؟
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی ب
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_دوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
ديگه نتونستم خودمو کنترل کنم . صداي هق هق امو ميشنيد.نفس عميق ميکشيد و چيزي نميگفت . به زور گريه امو متوقف کردم و گفتم .-: واقعا شرمنده ... نميخواستم ناراحتت کنم ... علي -: دشمنت شرمنده ... ابجي فردا ساعت ده صبح ميام دنبالت ... بايد باهات صحبت کنم...اينطوري فايده نداره ...-: اخه کلاس دارم... علي -: فردا دانشگاه بي دانشگاه ...ميام دنبالت ... به محمدم چيزي نگو ... -: چشم ...علي -: بي بلا ... ديگه ام گريه نکن ... فردا ميبينمت ...-: باشه خداحافظ ...قطع کردم . چه عجب يکي مارو ديد! باز هم سرمو گذاشتم روي ميز تا بخوابم .مطمئن بودم نميذاره همينجا بخوابم و ميبرتم رو تخت . مثل هميشه .صبح که بيدار شدم بازم روي تخت بودم. يه نگاه به ساعت انداختم.اوووه...علي نيم ساعته مي اومد دنبالم. پريدم بيرون رفتم دستشويي و اماده شدم . الکي يه چيزي خوردم و کيفمو انداختم رو دوشم محمد از استديوش اومد بيرون . چاييمو سر کشيدم . ميخواستم فنجون رو بذارم توي سينک که چشمم افتاد بهش . برگه ها رو گذاشته بود رو اپن و نگاهم ميکرد . چشم تو چشم که شديم نگاهشو گرفت . به کيفم خيره شد . دانشگاه رفتني کوله پشتي بر ميداشتم و از روي چادر عربيم مي انداختم . مطمئن بودم ميدونه امروز کلاس دارم ولي کيف بيرون برداشته بودم . بي توجه بهش فنجون رو اب کشيدم . گوشيم زنگ خورد . جواب دادم .علي -: خواهري پايينم ... بدو -: اومدم ...قطع کردم . محمد خيره شد بهم . دويدم کفشامو پاک کردم و رفتم بيرون . در رو بستني ديدم که چرخيده طرفم و يه حالت خاصي با نگاهش داره دنبالم ميکنه. مطمئن بودم از فضولي داره ميترکه ولي حرفي نزد . دلم ميخواست براش زبون درازي کنم . ميدونم رفتارم بد بود ولي کاري از دستم برنمي اومد. علي جلوي در ايستاده بود . پريدم نشستم . بلافاصله با سرعت نور راه افتاد. تعلل بيجا مساوي بود با ديده شدن توسط محمد و مرگ !! از کوچه که خارج شد. علي -: اوووف ... بخير گذشت ... سلام ... خوبي؟-: سلام ... ممنون ...خنديد. کجا ميريم؟ علي -: امامزاده صالح ... رفتي؟ -: نه ...ديگه حرفي نزد .بقيه راه تو سکوت سپري شد . علي دست برد سمت ضبط . يه اهنگ پلي شد . از پنجره بيرون رو نگاه ميکردم و حرف نميزدم . چند تا اهنگ که گذشت رسيد به صداي محمد .علي سريع ردش کرد-: بذار بخونه ديگه. علي -: اصلا امکاناتش نيست ... شونه بالا انداختم و باز به بيرون نگاه کردم . تموم راه رو ساکت بوديم . حال حرف زدن نداشتم . حتي ذوق نگاه کردن به اطرافم رو هم نداشتم . سرم پايين بود و به قدم برداشتن خودم نگاه ميکردم . ياد اصفهان افتادم . محمد جا به جاي شهر و بهم نشون داد . ميگفت همچين شيرين ذوق ميکني ادم دوست داره همش چيزاي جديد نشونت بده . ميگفت حرف هم که نزني ميشه ذوقت رو از تو چشمات خوند و کيف کرد. اهي کشيدم. علي -: بريم تو زيارت کنيم ...وضو داشتم . هميشه وضو داشتم . چشمم که به ضريح افتاد بغضم ترکيد. پيشونيم رو تکيه دادم به ضريح و گريه کردم . دعا کردم و صلاحمو از خدا خواستم. .درکنارش از دلتنگي واسه محمدم گفتم دلم براش يه ذره شده بود . بعد زيارت اومديم بيرون . علي روي يه سنگ نشست . منم کنارش . زل زده به دور دستها . روبرومون . چي ميشد محمد الان اينجا بود ؟دلم امام رضا ميخواست. اونم با محمد ... ميدونستم اگه محمد بفهمه با علي اومدم بيرون ناراحت ميشه . اونم قايمکي و اين باعث ميشد که حس بدي داشته باشم . صداي علي منواز افکارم کشيد بيرون .علي -: خب بگو ...-: چي بگم ؟
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
علي -: سر چي بينتون ناراحتي پيش اومده ؟ بغض کردم .بلافاصله گريه . علي نگاهم کرد . علي -: نميدونم کي قراره اين اشک ريختن تو تموم بشه... به خدا دارم عذاب ميکشم ...عذابم ميده گريه کردنت ...-: داداشي اونشب تو عروسيه اقا مازيار ...علي-: خب -: يادته دم گوشم چيا گفت ؟ شنيدي ؟ علي -: اره ... نه تنها من ... بیشتر کسايي که دوروبرمون بودن هم شنيدن ...با تعجب نگاهش کردم .-: همه ؟لبخند تلخي زد .علي -: اره ... حتي صداي اهنگ رو هم قطع کرده بودن ...نيشخندي زدم . -: شما جاي من بودي از اون حرفا چي برداشت ميکردي ؟ علي -: اعتراف ... باز شدن نطقش بالاخره ...با صداي لرزون گفتم .-: منم همين برداشتو کردم هر کسي جاي من بود هم همين برداشتو مي کرد .علي -: خب -: حتي عاقلتراش و بزرگتراش ... اون حق نداشت با اون حرفا منو بازي بده ... با احساس من بازي کنه ... درسته نميدونه دوستش دارم ... عاشقشم ... ولي بازم کارش درست نبود ... کامل چرخيدم طرفش. شما بگو... شما که بزرگتري ...عاقلتري ... خودت حرف محمد رو گذاشتي پاي اعتراف ... من که هنوز بیست سالمم نیس نباید هوایی بشم ...با تعجب نگاهم ميکرد . علي -: اگه فکر ميکني اون حرفاش يعني اعتراف ...لازم نيست از فکرت برگردي ... گريه ام بيشتر شد .-:لازمه ... لازمه ...بهم ثابت کرد که اون فکرام فقط توهم بوده چرخيد طرفم.علي -: ببينم ... باز چي شده ؟چيکار کرده؟ خيلي هول و متعجب بود . همه قضيه رو براش گفتم تموم که شد چشماشو بست . نفسش رو فوت کرد بيرون .علي -: اشتباه ميکني ...قضيه اونطور نيست که تو فکر ميکني ... کاش اون حرفا رو بهش نميزدي ...-: يعني چي ؟پس چيه ؟ نگاهم کرد . مدت طولاني . انگار کلافه بود .علي -: نميشه... نميدونم...به اسمون خيره شد .
« محمد »
يه تبريک درست و حسابي گفتم بهشون شايان رو بغل کردم .کساي ديگه که اومدن کنارشون ازشون فاصله گرفتم . نشستم يه گوشه . با حسرت بهشون خيره شدم . اصلا دلم نميخواست توي جمع قرار بگيرم . دلم ميخواست يه گوشه بشينم و فکر کنم . اغلب که اينطور بودم . دوماه بود که همين بودم امشبم مجبور بودم اين مهموني بيام . نگاهشون که ميکردم ياد عاطفه مي افتادم . دلم براش يه ذره شده بود . براي خودش .شلوغ کارياش...نگاهش... فرار کردنش از دستم . يه بغضي مدام توي گلوم بود . ولي نميترکيد . هر کاري ميکردم تبديل به اشک نميشد مرده بودم . يه مرده متحرک . فقط اگه غذاهايی که عاطفه برام درست ميکرد نبود الان نبودم . اصلا ميل نداشتم ولي نمیتونستم ازشون دل بکنم . ميخوردم چون دستاي عاطفه ام بهش خورده بود . ياد عروسي خودمون افتادم . دلم بدجور گرفت . من چي کار کرده بودم براش؟ هيچي؟ يه حلقه هم حتي دستش ننداخته بودم . وقتي که شايان داشت حلقه دست ناهيد ميکرد دلم ميخواست زمين دهن باز کنه و برم توش. کاري واسش نکرده بودم . معلومه که ازم بدش مياد باز مثل هميشه دستمو روسينه ام قفل کرده بودم و به زمين خيره شده بودم . به گلهاي فرش. دستي دستم رو کشيد . نگاه کردم. علي و ناهيد و شايان روبروم ايستاده بودن . با تکون دادن سرم پرسيدم که چيه ؟ بدون اينکه دستم رو ول کنه سه تايي باهم نشستن زمين دوباره علي دستمو کشيد . از روي مبل سر خوردم و نشستم رو فرش...علي -: محمد کي ميخواي تمومش کني؟ ناهيد -: اقا محمد ... به خدا حس ميکنم عاطفه هم دوستتون داره ... -: نداره ..ناهيد -: داره ... من دخترم ... ميفهمم ... داره ... اقا محمد اينقدر اذيتش نکنين ...علي -: بيا بگو ميخواييش و تموم کن... اخه چرا اينقدر دارين خودتونو عذاب ميدين ...ناهيد -: دوتاتونم دارين عذاب ميکشين ... در حالي که ميتونين بهترين روزا رو با هم داشته باشين ...علي -: دو ماهه که زندگي رو واسه خودتون جهنم کردين ... اخه چرا اينطوري ميکنين ؟ محمد تو که بزرگي ... اينکارا از تو بعيده به خدا ...بيا داداش ... بيا الان بريم بياريمش ... همين امشب قضيه رو بفهمه و بگو که ميخوايش ...ناهيد -: بخدا اصلا اين دو ماه رو يه ساعت هم با خيال راحت نخوابيدم ... هيچي هم بهم خوش نگذشته ... باورکنيد نمي تونم خودمو ببخشم ... اونروزي که اومد و منو تو خونه شما ديد اصلا انگار...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
سلام دوستانیکه از طریق ایدی کانال ریپلای عضو شدن ممکنه لینک رمانها براشون باز نشده ویا کامل براشون نیاره لطف کنید از طریق لینک طولانی عضو هردو کانال شوید و ایتاتونم حتما بروز رسانی کنید تا مشکلی از بابت باز شدن لینکها نداشته باشین لینک کانال ریپلای👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
درضمن لینک همه قسمتهای رمان ایه های جنون بطور کامل در کانال ریپلای گذاشته شد
#همسرانه
1️⃣سعي کنید همیشه از همسرتان صبورتر باشید
2️⃣گذشت از مستحکمترین پایههای ساختار یک زندگی ضد زلزله است
3️⃣در شرایطی که ممکن است پایتان به مشاجرهای بی حاصل باز شود، بیهوده پایداری نکنید
4️⃣بدانید از کاه، کوه ساختن هیچ کمکی به حل موضوع نمیکند
5️⃣به همسرتان فرصت دهید که به اعصابش مسلط شود
6️⃣سادهترین شکل واکنش به خشم، نادیده گرفتن آن است. در زمان خشم یا ناراحتی، هیچ تصمیمی نگیرید
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی کلیه مطالب بدون لینک کانال ممنوع🚫
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_هفتاد_سوم_رمان 😍 #برای
21563:
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
دنيا رو سرم خراب شد ... رفتم و يه دل سير گريه کردم ... به خاطر قولي که به شما دادم هيچي بهش نميگم فقط ...علي -: به خدا قسم منم فقط به خاطر قولي که بهت دادم نميگم ميخوايش ... وگرنه تکون خوردنتو هم بهش گزارش ميدادم ...-: علي تو چشمام نگاه کرد و گفت خسته شده و ميخواد بره ... ميفهمي اينو ؟ يا بيشتر برات توضيح بدم ...علي –: خب عصباني بوده ... اومده توو ناهيد خانومو ديده و با يه حلقه بينتون ... چرا تو جور ديگه فکر نميکي ...چرا هميشه يه طرف قضيه رو ميبيني ؟ تو خودت عاطفه رو ميديدي با من و حلقه چه فکري ميکردي؟ عصباني نميشدي؟ چيزي بهش نميگفتي ؟ فکم منقبض شد -: تو غلط کردي با اون حلقه ات که بخواد بين تو و زن من باشه ... همشون خنديدن . شايان -: ببين محمد همه این اتفاقا از اشتباه منه من هیچ چیز راجع به قضیه شما وناهيدخانم نمی دونستم وبعدش هم که ناهید بمن گفت خیلی ناراحت بودم ازدست خودم بیارینش تا من براش توضیح بدم ...علي -: برو بيارش محمد ...ناهيد -: اره ... بيارينش ... خودش ببينه قضيه چي بوده ... ببينين هممون داريم عذاب ميکشيم ...-: فردا امتحان داره ... الانم من بايد برم خونه ... شبها تنهايي ميترسه... کلافه دستي به موهام کشيدم . بلند شدم و باز هم تبريک گفتم و خداحافظي کردم و زدم بيرون . اين دوماه جهنم واقعي رو با تمام وجودم لمس کردم . بدجور بي قرارش بودم...گاهي ساعتها صداي نفس هاشو گوش ميدادم . ارومم ميکرد . تازه کشف کرده بودم اينو که صداي نفساش ارومم ميکنه ... خيلي اروم ... واقعا عين بچه ها ميموند .با اينکه ميدونست شبها بغلش میکنم ومیبرمش تو رختخوابش بازم تو اون اتاق ميخوابيد . خودمم که روي مبل ميخوابيدم. دوست نداشت پيشش بخوابم خب. بدجوري بي قرارش بودم . شبها تاريک نشده برميگشتم که يه وقت نترسه. اهنگام یکی به یکی ميرفتن تو بازار ولي اصلا حواسم جمع کارم نبود . اصلا . حتي تمرکز نداشتم که بتونم حفظشون کنم. حرفاي امشب ناهيد و علي در مورد عصباني بودنش بهم زندگي دوباره داد . همه انرژيم رو برگردوند . بايد ميرفتم سراغش.دلتنگي ديگه امونم نميداد. داشتم از غصه ميترکيدم . بعد از امتحاناش بايد باهاش اشتي ميکردم . دلم براش پر ميکشيد . ديگه طاقت نداشتم ولي نميتونستم هم بگم که دوسش دارم وميخوامش. نميتونستم.حتي اگه يه در صد هم از من بدش بياد با گفتن حرفم ميزاشت و ميرفت ولي اگه نگم تا پايان قراريه ساله مون بهونه دارم واسه نگه داشتنش. نميخواستم ريسک کنم . ممکن بود اين سه ماه باقي مونده از بودنش محروم بشم . اه لعنتي ... اخه اين ماه چقدر زود گذشت ؟ چرا اينقدر سريع؟ فقط سه ماه ؟ يعني سهم من از زنم فقط سه ماهه ديگس؟با مشت کوبيدم رو فرمون. هفت هشت روز بعدي تا تموم شدن امتحاناش رو هم صبر کردم تا گذشت . ساعت پنج عصر بود . عاطفه تو اتاقش بود . صبح اخرين امتحانش رو داده بود ولي بازم تو اتاقش بود . داشتم رو اهنگسازي کار جديد فکر ميکردم . ريتم و لحن خوندنم جور بود و مونده بود اهنگ و زدن ساز . فکر کنم بهترين بهونه بود . در زدم . جواب نداد .قلبم نه همه وجودم ضربان گرفته بود. اخه کوچولو قهر کني يانکني زن خودمي . جونمم برات ميدم . بدون اجازه من هم کاري نميکني . نميتوني بکني . در رو باز کردم و رفتم تو . نشسته بود پشت ميزش . داشت چيزي مينوشت . در رو بستم و تکيه دادم به در.توجهي نکرد و اصلا برنگشت . حقم بود .يه سرفه مصلحتي کردم . مشغول نوشتن بود . هندزفري هم نداشت . با لحن داش مشتي گفتم .-: قديما ضعيفه ها از صد کيلو متري شوورشون رو ميديدن از ذوق بالا پايين ميپريدن ...خودکارش رو انداخت و از جاش بلند شد و چرخيد طرفم . حتي نگاهمم نکرد . حرفي نزد . زمينو نگاه ميکرد . اهي کشيدم . -: بماند که ضعيفه ما چشم ديدن شوورشو نداره ... زل زده بودم بهش . با اين حرفم سرشو گرفت بالا و نگاهم کرد . -: هيچ خوبي اي هم بهت نکردم که ازت بخوام به خاطر اون خوبي من رو ببخشي ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
چشماش پر شد . اومد جلوتر . عاطفه -: ميخوام برم بيرون ...از جلو در کشيدم کنار . در رو باز کرد . ميخواست بره بيرون که دستشو گرفتم . به دستم نگاه کرد. سريع ولش کردم -: ببخشيد حواسم نبود اجازه ندارم ...دستشو گرفت جلوي دهنش و دويد تو اتاق دونفريمون . تحمل ديدن اشکاشو نداشتم. دوست نداشتم ناراحتيشو ببينم . بايد همين امروز اشتي ميکردم باهاش . رفتم تو اون اتاق . نشسته بود لبه تخت و گريه ميکرد. دستاش رو صورتش بودن . قلبم بدجور تير ميکشيد . نشستم کنارش ودم گوشش اروم زمزمه کردم -: کيو واسطه بيارم تا بخشيده بشم ؟ تا باهام حرف بزني ...عاطفه -: محمد بسه ... توروخدا-: باشه ... ديگه هيچي نميگم ... دستاشو از رو صورتش برداشت و بدون اينکه نگاهم کنه خودشو انداخت تو بغلم . شکه شدم . دلم يه ذره شده بود... عاطفه -: محمد ببخش... منو ببخش...خيلي باهات بد حرف زدم ... ولي حالا تو اومدي معذرت خواهي ... ببخشيد ...-: بغل کردنش تنهاآرزوی این روزام شده بودگفتم: هيس ... هيچي نگو فقط همينجا بمون ... فقط همينو ازت ميخوام ...شايد حدود يه ساعت تو بغلم موند . بغض تو گلوم بود . بدجور اذيتم ميکرد . بغض دلتنگيم بود . خدايا هزار مرتبه شکرت . ازم جدا شد و خيلي وقت بود که گريه نميکرد . با لبخند نگاهش کردم. سرشو انداخت پايين . عاطفه -: ببخشيد محمد ... دستمو بردم جلو تا دستشو بگيرم اجازه هست ؟ با حالت قهر ميخواست بره که دستشو کشيدم . -: خب کوچولو قهر نکن ديگه ... نشست دستشو محکم گرفتم تو دستم . به حلقه اي که خودش تو دستش انداخته بود نگاه کردم . شرمندگي همه وجودم رو گرفت . دستشو بوسیدم... ميخواست دستشو بکشه بيرون که محکم گرفتم دوتاشم . دونه دونه انگشتاشو بوسيدم . همه سعيم اين بود که بهش بفهمونم چقدر دوسش دارم ولي نميتونستم رک و راست بگم . عاطفه -: مخمد دارم اب ميشم از خجالت ...دست ازادم رو گذاشتم پشت گردنش و پيشوني اشو بوسيدم . سرشو تکيه دادم به گردنم -: کوچولوي من ؟ عاطفه -: بله اقا مخمد ؟ عاشق مخمد گفتنش بودم. عاشقش بودم-: يه دستور دارم ...عاطفه -: بفرمايد ...-: ميخوام اهنگسازي کار جديدم رو شروع کنم ...پيانوش با شماست ...سرش رو برداشت و با تعجب نگاهم کرد . چشماشو بوسيدم . عاطفه -: با من ؟ پيانوي اهنگ محمد نصر؟ بيخيال ...-: همچين ميگي محمد نصر فکر ميکنم کسيم واسه خودم ...عاطفه -: هستي خو ...-: نيستم ... باشه ؟ پيانوشو شما ميزني واسم ... دو هفته هم وقت داري ... ببينم چيکار ميکني با اعتراض گفت -: ولي محمد ... نذاشتم ادامه بده -: ولي و اما و اگر ...اخه ... فلان ... بيسار ... هيچي نداريم ... شوورت بهت دستور داده ...شمام بهش ميگي چي؟ چشماشو رو هم فشارداد و يه لبخند قشنگي زد گفت عاطفه -: چشم ...دوباره خونه ام پر از زندگي شد . فرشته ام برگشت دو هفته تموم روي سازها و اهنگ کار کردم . عاطفه پيانوشو ميزد و من گيتار. ميخواستم فقط گيتار و پيانو استفاده کنم. تزئين اهنگ هم به عهده ي عاطفه بود. گيتار زدن رو هم يادش ميدادم. ماکت کار که اماده شد نوبت خوندن من بود ديگه دوستام و نياوردم دوتايي باهم کار ميکرديم. خيلي خوب زد پيانوشو... واقعا خوشم اومد. بنظر مي اومد تو کاراي موسيقيايي و کلا هنري ذوق و استعداد عجيبي داره .. چنان با عشق کار ميکرد که به دستگاه هاي استديوم حسوديم ميشد. حتي براي ضبط به بچه ها نگفتم بيان ... به عاطفه ياد دادم . چند بار با هم تمرين کرديم بعدش دويدم تو در رو بستم ايستادم پشت ميکروفن که تنظيم بود. هدفون رو گذاشتم رو گوشم و با دست راستم گرفتمش . عاطفه هم هدفون رو گذاشت رو گوشش و خم شد تو دستگاه ها . عاطفه -: اماده اي ...و خنديد -: اماده ام ... شروع کرديم. ميخوندم. همش ميخوندم و بر ميگشتم گاهي هم يه متن رو چند بار ميخوندم همش از اول و از اول . خودش هم از حفظ بدون اين که کوچک ترين سعي و تلاش واسه حفظ کردنش کنم همراهم لب میزد ولي بلند نميخوند هضرب اهنگ رو ميگرفت برام درست و بدون کوچکترين اشکالي کاملا درست درست ضرب ميگرفت . نيازي نداشتم ولي خيلي کمکم ميکرد . همين ضرب گرفتنش برام ثابت کرد که کاملا کار کرده رو موسيقي . با اون استادشون . اخ که اونو گيرش مي اوردش . بايد هيستوري گوششو ديليت ميکردم .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
يهو کوبيد رو پيشونيش . عاطفه -: مخمد واي اشتباه خونديش ...اصلا فکر اون پسره گند ميزد به اعصابم . يه استغفرلله گفتم . عاطفه -: از سر؟ محمد -: از سر...با تلاش هاي بي وقفه مون کار بالاخره اماده شد . يه بار خواستم از اول تا اخر بدون استپ کارو بخونم . بعد مقايسه کنم . شروع شد . همراهيم مي کرد . اولش فقط زمزمه ميکرد . و رفته رفته صداش بلندتر ميشد و باهام ميخوند . لذت غريبي ميبردم . انگار که صداش تو صدام حل شده بود .خيلي قشنگ باهام میخوند. تموم که شد رفتم بيرون . عاطفه رو کشيدم تو دد روم . هميشه دوتا هدفون تو اتاق ضبط داشتم. يکيش رو گذاشتم رو گوشش . ميکروفون رو با قدش تنظيم کردم . زدم ضبط وتا اهنگ پلي بشه گفتم: قسمتاي اضافه اش رو بعدا حذف مي کنيم حالا . در رو بستم هدفون رو گذاشتم رو گوشم . دستشو گرفتم تو دستم . اهنگ پلي شد . ميدونست ازش چي ميخوام . هيچي نپرسيد . اهنگ پلي شد . شروع کرديم به خوندن . دوتايي باهم . فوق العاده بودو هيجان زيادي همه وجودم روگرفته بود . واقعا عالي بود و در همون حين تصميم گرفتم که چند روز اينده همه اهنگ هام رو دونه دونه برام بخونه تا صداش رو بک گراند همه کارام داشته باشم . واقعا لذت بردم . گاهي باصداي خودش ميخوند و بعضي قسمتها صداش رو بم ومردونه ميکرد . الحق که اگه ميخواست با صداي بم بخونه کسي متوجه دختر بودنش نميشد . تموم شد . دويدم و ضبط رو متوقف کردم . با لبخند بزرگي تو برگشتم تو دد روم -: يه دونه اي ...خنديد و لپاش چال افتاد . اي جانم . با عشوه ي خاصي که قلبم رو از جا کند گفت -: اق محمد يه چيزي جديد بگو ... ميدونستم خب ...دستم رو براش باز کردم . با نگاهم التماس ميکردم که بياد بغلم. هدفون رو از رو سرش برداشت و گذاشت رو ميکروفون . ژست دويدن گرفت . دلم ضعف مي رفت براش . دويد طرفم . که از زير دستم رد شد و رفت بيرون . خنديدم . داشت غش ميکرد از خنده منو دق مي داد اخر . لبخند به لبم بود. زبونشو برا درآورد . با حالت قهر رومو برگردوندم . دوباره اومد تو اتاق ضبط و ايستاد جلوم نه حرفي ميزد نه کاري ميکرد . نگاهش کردم . لباشو غنچه کرد و بالحن بچگونه گفت . -: دستاتو باز کن خب ...-: با دستاي من چيکار داري...بيا ...-: من بدون دعوت جايي نميرم که ... با يه حرکت از جا بلندش کردم و تو هوا چرخوندمش چند بار . همه اش ميخنديد . گذاشتمش زمين . نفس نفس مي زديم . ... سه روز بعدي رو تموم اهنگامو دونه دونه اوردم و عاطفه روشون خوند . همه رو ريختم توي يه فلش . عين يه گنج ازشون مراقبت ميکردم . تا دست کسي بهش نخوره. رفتم کارو تحويل صداسيما دادم . يه سر هم به علي زدم . هيچ حرفي درباه اشتيمون بهش نزدم . توي صدا و سيما همو ديدیم . اونجا علي بهم گفت امشب مهمون يه برنامه هستم که علي هم مجريشه . چند روز بود جواب تلفنامونداده بودم وخبر نداشتم . علي هم که بهم خبر داد ساعت هشت شب بايد اونجا باشم. زدم بيرون و رفتم خونه. ولو شدم رو مبل و کانالها رو اينور اونور کردم . عاطفه برام چاي اورد و نشست کنارم . عاطفه -: خسته نباشي ...-: سلامت باشي ... عاطي خانوم امشب بازم ميريم مهموني...عاطفه -: کجا ؟ ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
SND14594334.mp3
2.9M
وصال حیدر و یارش مبارک,وصال یاس و دلدارش مبارک,از الطاف و عنایات الهی,رسیده حق به حقدارش مبارک.فرا رسیدن سالروز پیوند مبارک حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) بر شما خوبان مبارک.الهی که همیشه تنتون سالم,لبتون خندون,دلتون شاد,حاجاتتون روا و عاقبتتون بخیر باشه🙏❤️
🌹😍سالروز ازدواج امام علی (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) بر شما عزیزان مباارک ❤️❤️❤️
😍ان شاء الله خوشبختیِ همه ی جوانان وعاقبت بخیرشون ❤
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
خـدای من🙏
ﺑﺮﺍی ﺩﻟـﻢ "ﺍﻣﻦ ﻳﺠﻴﺐ" ﺑﺨﻮﺍﻥ🌙
ﺗﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﻣﻀﻄﺮ✨
تا آرام گیرد این قلب نا آرام❤️
خدای من به حضورت✨❤️✨
به نگاهت به یاریت نیازمندم🙏
سال هاست به این نتیجه رسیده ام که "تو"🌙✨✨
آن مشترک مورد نظر هستی❤️
که همیشه در دسترسی ...✨
🙏«اِلٰهی وَ رَبّی مَنْ لی غَیْرُکَ»🙏
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی کلیه مطالب بدون لینک کانال ممنوع🚫
قرارعاشقی-لطف خدا.mp3
12.43M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع🚫
درانتخاب همنشین دقت کنیم.mp3
4.22M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع🚫
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_هفتاد_ششم_رمان 😍 #برای
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
چيزه ... ازين برنامه هايي که توي پارکها و جشن هايي که صداسيما هر سال برگزار ميکنه .امشب اولين شبشه -: اها ازاونايي که هرکي خواست ميتونه شرکت کنه ؟ -: بله... علي هم مجريه ... منم امشب بايد سه تا کار زنده اجرا کنم ...-: باشه ... حالا چرا اينقدر زود شروع کردن ويژه برنامه هاي ماه رمضونو ... -: زود نيس که ... پس فردا اولين روز ماه رمضونه ديگه ...اهي کشيد -: چقدر زود گذشت ... پارسال دقيقا اخرين روز ماه رمضون بود که اقا مرتضي بهم زنگ زد ...اروم زمزمه کردم -: چشام از حس بودنت خيسه همش ...بابت بودن تو ممنونم ازش... ممنونم ازش ...عاطفه -: چي ؟ چي شد؟ -: هيچي داشتم يه چي میخوندم ...شب که شد راه افتاديم به سمت محل برگزاي مراسم . يه پارک بزرگي بود . علي داشت روي سن صحبت ميکرد . با هم رفتيم تو. عاطفه رو با احترام به سمت جايگاه تماشا چيا بردن و من هم رفتم پشت صحنه. يه مدت بعد علي هم اومد . سه تا کاري که قرار بود اجرا کنم رو بهم گفتن . مشکلي نبود.وبراي اولي رفتم رو سن. چشمام بي امان دنبال عاطفه ميگشت . پيداش کردم. کنار مازيار و خانومش نشسته بود . علي باهام يه سلام و احوالپرسي سوري کرد . يکم صحبت کرديم . علي از کارام سوال کرد و کوتاه جواب دادم . اولي رو رو اجرا کردم و بعدیه برنامه هم دومي. سومي موند براي حسن ختام برنامه . پخش مستقيم بود از تي وي.نزدیک دو ساعت طول کشيد که علي خداحافظي کرد . من براي پايان رفتم رو سن و اهنگ اخرم رو اجرا کردم . تموم که شد دوربين ها هم خاموش شدن . جمعيت داشتن متفرق ميشدن.يه عده از مردم جمع شده بودن پايين سن . علي اومد کنارم برامون گل اورده بودن . به رسم ادب از سن رفتيم پايين بين جمعيت.گلها رو گرفتيم و کلي تشکر کرديم . باز هم عکس و امضا. در گير و سرگرم بوديم . يه پيرزن داشت قربون صدقه من و علي مي رفت . ما هم با تشکر و لبخند نگاش ميکرديم . بعد مثل همه ادماي ديگه شروع کرد به نصيحت علي برا ي زن گرفتن . خيلي با مزه حرف ميزد . علي هم سر به زير شده بود. همه ميخنديدن. علي همش ميگفت علي:چشم...چشم... علي-: مادر جان همه که محمد خوش شانس نيستن که تو ازدواج ... سرمو گرفتم بالا و دنبال عاطفه ميگشتم . جايگاه مهمونا خالي بود تقريبا . ماني جلوش ايستاده بود و با لبخند نگاش ميکرد . من پسر بودم و فرق لبخند و نگاه معمولي و خاص رو تشخيص ميدادم حالم داشت بد ميشد.رگ گردنم باز قلبمه شده بود . عاطفه سرشو انداخت پايين و جوابشو داد .ماني ازش چشم نميگرفت. ميخواستم همه رو بزنم کنار و برم طرف زنم ولي مجبور بودم بايستم و جواب بدم و دعاهاي اون پيرزن واسه خوشبختيمونو بدم.نگاهم از عاطفه و ماني جدا نميشد . ماني يه دسته گل خوشگل گرفت طرف عاطفه . انگار سطل اب يخ ريختن رو سرم . ماني بدون اينکه نگاهم کنه اشاره کرد طرفمون . عاطفه به نشونه تاييد نميدونم چي سرش رو تکون داد و برگشت طرف ما .چشم تو چشم شديم. سريع نگاهشو دزديد . چادرش رو روي سرش مرتب کرد و از ماني خداحافظي کرد. اومد سمت ما . ديگه از همه خداحافظي کرديم و از جمعيت زدم بيرون. رفتم سمت عاطفه . دلم نميخواست دعوا راه بندازم.سکوت کردم. کشيدمش و بردمش پشت صحنه. از اونجا راحتتر ميتونستيم بريم سمت ماشين. همه جمع و جور کرده بودن و در حال رفتن . صبر کردم و همه که رفتن عاطفه رو چسبوندم به ديوار و کف دستامم گذاشتم رو ديوار دو طرف سرش . نگاهم کرد . زل زدم تو چشماش. فکر اين که ماني اونطوري به چشماي زن من نگاه کنه خونم رو به جوش مي اورد -: چي ميگفت بهت؟ لبخند زد. سرشو کج کرد . قلبم هری ریخت بد جور ضربان گرفته بود . گل رو گرفت بالا . عاطفه -: برات گل اورده بود...سرت شلوغ بود داد من بدم بهت-: گل رو که اخر داد...از اول چي ميگفت بهت؟ مهربون خنديد -: راست حسيني بگو ...يکم نگاهم کرد. عاطفه -: داشت عذرخواهي ميکرد ...دقيقتر شدم-: واسه چي؟ عاطفه -:به خاطر شب عروسيه مازيار... از رفتارش معذرت خواهي کرد...فکم منقبض شد -:چه غلطي کرده بود مگه ؟ هول شد . توضيح داد -: هيچي به خدا محمد ... من که تنها بودن چند تا دختر و پسر حجابم رو مسخره ميکردن ...اومد نشست کنارم و باهام حرف زد تا من حرفاي اونا رو نشنوم ... يکم ... فقط یه خرده ... راحت و صميمي صحبت کردچون متوجه شده بود ناراحت شدم ...اومده بود عذر خواهی ...يه ابرومو دادم بالا-: ماني رو چه به ويژه برنامه ماه رمضون ؟ عاطفه -: گفت اتفاقا اونشب متوجه نسبت من و تو شده ... امشبم فهميده که تو اينجا اجرا داري... اومده که عذرخواهي کنه ...نفس راحتي کشيدم عاطفه -: باز داشتي زود قضاوت ميکردي؟ -: من غلط بکنم ...سرمو بردم جلو و پيشونيش رو بوسيدم . دستشو گرفتم تو دستم و راه افتاديم .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
سر راه دو تا اب انار گرفتم . تکيه داده بود به ماشين و منم مقابلش . داشتيم اب انارهامون رو ميخورديم . من تموم کردم ولي واسه اون هنوز نصف نشده بود . -: محمد ديگه نميتونم ...-: يه دفعه اي سر بکش ... ني اش رو در اورد و انداخت توي ظرف من و يه دفعه اي سر کشيد . -: الان فشارم ميفته ...خنديدم . ليوان ها رو انداختم سطل اشغال . در عقب ماشينو بازکردم و اشاره کردم که بشينه . خودمم نشستم کنارش و در رو بستم . با تعجب نگاهم ميکرد . درها رو قفل کردم . زل زدم بهش . بدون هيچ حرفي . يه نگاه به بيرون انداختم . خلوت بود . شيشه هاي ماشين هم که دودي بود . خيالم راحت بود .فقط همو نگاه ميکرديم . سعی کردم اين دو ماه ونیم دوريمونو برادلم جبران کنم.
« عاطفه »
بالاخره رسيديم خونه . دو ساعت نشستن تو اون جايگاه حسابي کلافه ام کرده بود . گشنم بود . شام هم نخورده بوديم .محمد در رو باز کرد و رفت کنار تا من اول برم تو . لبخند زدم و رفتم داخل . چراغ رو روشن کردم . خم شدم کفشامو دربيارم که چشمم خورد به يه کارت . کارت عروسي . يه خورده اش زير پام بود... قلبم تند مي زد . يه احساس خطري مي کردم . سريع برداشتمش و از زير چادر گذاشتم رو جيب مانتوم . نميدونم چرا ميترسيدم . کفشامو کندم و دم پاييامو پام کردم .محمد -: خب شما بفرما بشين من چند تا تخم مرغ درست ميکنم -: نه بابا... شوما استراحت کنين خودم يه چي درست ميکونم صداش رو کلفت کرد . محمد -: ضعيفه ... ادم به شوورش فقط ميگه چي؟ خنديدم-: چشم ...عاشق اين داش مشتي حرف زدنش بودم . دلم قيلي ويلي ميرفت .رفتيم تو اتاق محمد سريع لباساشو عوض کرد و رفت تو اشپز خونه منم لباسامو عوض کردم داشتم مانتوم رو اويزون ميکردم که چشمم افتاد به اون کارته برش داشتم و نگاهش کردم نميدونم چرا قلبم تند مي زد يه کارت مستطيلي که گل هاي برجسته ي صورتي خوشگلي داشت هنوز بازش نکرده بودم که محمد اومد تو اتاق سريع کارت رو گرفتم پشتم دستم رو زدم به کمرم و با چهار انگشتم که پشتم بود کارته رو نگه داشتم و دست راستم رو انداختم پائين محمد -: چرا اين جا ايستادي ...-: داشتم مي اومدم ...محمد -: بيا ... باهم رفتيم بيرون محمد رفت تو اشپز خونه من ولي ايستادم بيرون اشپزخونه و از پشت اپن نگاهش کردم کارت تو دستم رو گرفته بودم پايين نميتونست ببينه . خودمم نميدونم چرا قايمش ميکردم... محمد -: انواع مدل تخم مرغ هست چي ميخوري ؟ املت .... بارب ..... با سوسيس ..... با سيب زميني .... آبپز ..... خالي ...؟ خنديديم -: ضعيفه فقط ميگه چشم حق اظهار نداره که...اخم هاشو کشيد تو هم -: باشه باشه سوسيس تخم مرغ ...
محمد -: حالا شد...مشغول اشپزيش شد پشتم رو کردم به اپن و تکيه دادم بهش به کارت تو دستم نگاه کردم . بازش کردم اسمارو خوندم شايان و ناهيد؟ به چشمام اطمينان نداشتم فاميلیاشون روخوندم. يا حسين ... وااااااي ... همه ي حس هام از کار افتاده بود . عرق سردي تموم بدنم رو گرفته بود . يعني چي ناهيد و شايان ؟ يعني چي ؟ پس محمد من چي ؟ يعني چي ؟ چطور تونستي اين کار رو با محمد بکني ناهيد؟ همه ي اميد به زندگي محمد تو بودي ... حالا چه بلایی سرش مياد ؟ خدايا ؟ چي سر قلب و احساس و غرور مرد من مياد ؟ خدايا چيکار کنم حالا ؟محمد بفهمه داغون ميشه ... دلم ميخواست بميرم تو اون لحظه ... واقعا تحمل ديدن قضاياي بعدش رو نداشتم ... مگه چقدر ميتونستم قايم کنم ازش؟ علي ... اره ... علي ... بايد از علي کمک بگيرم ... بزور جلو اشکام رو گرفته بودم ...محمد -: اون چيه داري مي خوني ؟ قلبم داشت مي اومد تو دهنم ... از شدت ترس و اضطراب زبونم قفل شده بود ... سرم رو اوردم بالا و به محمد که تو قاب در ايستاده بود نگاه کردم ... آخه چرا اين طوري شد خدايا؟ محمد-: چي شده ؟ چرا رنگت پريده ؟ با نگراني نگاهم مي کرد . دست و پام يخ زده بود . اومد جلو. کارتو پشتم قايم کردم.نميتونستم حرف بزنم محمد-: بده ببينم...خم شد و کارتو ازتو دستام کشيد فکرکنم فشارم افتاده بود.خيلي حال بدي داشتم .سرخوردم و نشستم روي زمين . به محمد نگاه کردم.کارت به دست خشکش زده بود. چشمامو بستم تا ديگه نبينمش. ناراحتيشو...خراب شدن ارزوها شو...اينهمه مدت منو تحمل کرد که اخرش اين بشه ؟ اروم اروم حرف ميزد محمد-: يعني چي؟ اين چه کاريه؟ يعني چي؟ اين چه شوخيه مسخريه اخه؟ صداش داشت اوج ميگرفت . از ترسم نميتونستم نگاهش کنم . داشتم سکته ميکردم. تازه دو هفته بود که همه چي درست شده بود. بغضم ترکيد . محمد-: اخه لعنتيا واسه چي دارين گند ميزنين به زندگي من ؟ چرا با اين شوخيا عذابم ميدين؟ چرا ؟ چرا ميخواين زنمو ازم بگيرين؟ زن من ... زن منه ... حاضرنیستم باهمه دنیا عوضش کنم ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHAB
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
جوري داد ميزد که حس مي کردم الانه که حنجره اش پاره بشه.خيلي ترسيده بودم . خيلي.محمد-: نميذارم ... نميذارم با اين کارا زنمو ازم بگيرين ... همه زندگيمه ... نميذارم همينطوري ولم کنه و بره... دنيا رو به هم ميريزم واسه نگه داشتنش ... بدون اون نميتونم زندگي کنم ... نميذارم با اين کارا ازم بگيرينش ... چشمامو باز کردم . تکه هاي پاره شده کارت جلو پام بود . با صداي شکستن چيزي از جا پريدم . تو اشپزخونه بود . ديوونه شده بود انگار . داد ميزد. جوري که اصلا نميفهميدم چي داره ميگه . نميدونستم چيکار کنم . مغزم از کار افتاده بود. دويدم تو اشپزخونه . اگه کاري نميکردم ديگه ظرفي نميموند . ممکن بود چيزي تو دست و پاش بره . دستشو گرفتم . -: محمد تو رو خدا اروم باش ...دستمو پس زد محمد-: اروم باشم ؟ اروم باشم؟ با اين کارا ميخوان زندگيمو ازم بگيرن ...خرد شدم . پودر شدم . فقط نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم. محمد-: ها؟ چيه ؟؟ واسم افسوس ميخوري؟ اره ... افسوس بخور ... حق داري ... تو که عاشق نيستي ... تو که نميفهمي دارم چي ميکشم حتي از فکرشم .....-: اره عاشق نيستم ... نميفهمم ... نفهمم ... نفهم ... مثل اينکه ديگه قرار بين منو تو تموم شده .. محمد-: ميخواي بري؟ اره ... از خداته که بري ... خب برو ... واسه چي وایستادي؟ اينا که به قصدشون رسيدن خيلي سنگين اومد حرفش واسم . رفتش تو استديوش و در رو قفل کرد . اجاق گاز رو خاموش کردم . همه حرفاش پشت سرهم تو مغزم ميپيچيد . اين جمله هاي اخرش مثل پتک کوبيده ميشد رو سرم . ديگه غروري واسم نمونده بود
" ميخواي بري؟ اره ... از خداته که بري ... خب برو ... واسه چي ايستادي؟ اينا که به قصدشون رسيدن ... تو هم برو ..." ديگه يه ثانيه هم نميتونستم اينجا بمونم . ديگه همه چي تموم شده بود . دويدم سمت اتاق . پام رو شيشه هاي کف اشپزخونه سر خورد و افتادم زمين . دستام رو حايل کردم تا صورتم نخوره بهشون . رفتن خورده شيشه ها رو تو دست و پام حس کردم . اهميت ندادم . مانتو سفيدم رو که چند دیقه پيش تنم بود پوشيدم و مقنعه ام رو کشيدم سرم . کيف و چادرمو برداشتم . کليد رو روي اپن گذاشتم و رفتم بيرون . زنگ زدم به اژانس و ادرس خونه علي اينا رو بهش دادم . تموم راه اشکام بي امان ميريختن . سر کوچه اشون پياده شدم . زشت بود نصف شبي همينطور ميرفتم خونشون . زنگ زدم بهش . علي-: سلام سلام-: علي اقا کجاييد؟ من جلو درتونم... ميشه چند لحظه بيايد بيرون ؟ گريه ميکردم . خيلي نگران شد . علي-: الان الان ... خونه نيستم ده دیقه اي رسيدم ... اومدم ... قطع کردم . زودتر از ده دقه رسيد . نشستم کنارش . حرکت کرد. چند خيابون اونورتر ايستاد . چراغو روشن کرد و برگشت طرفم . همه چي رو بدون اينکه بپرسه براش تعريف کردم . کوبيد رو پيشونيش . علي-: شما اشتي کرده بودين؟ -: اره ... خيلي وقته ...علي -: واي ... واي ... واي ...انقدر حالم بد بود که نميخواستم بپرسم چرا واي؟ -: علي اقا ميشه همين امشب منو راهي کنيد خونمون؟ علي -: خواهري؟ -: ديگه هيچي نميخوام بشنوم ... فقط ميخوام برم خونمون ... ميتوني يا پياده شم؟ علي-: باشه باشه ...دست بردم و مقنعه ام رو که از حرکت يه دفعه ايم کشيده شده بود رو درست کردم . علي-: دستت چي شده؟ با نگراني نگاهم ميکرد . به دستم نگاه کردم . يه ريز داشت از کفش خون ميرفت .تازه درد خورده شيشه ها رو تو دست و پام حس کردم . صفحه گوشيم کاملا قرمز شده بود.دستم رو از استين چادرم کشيدم بيرون . از ارنج تا پايين استين سفيد مانتوم کاملا خوني بود. قرمز قرمز .داشت خون ميرفت ازم . علي -: ياخدا ... چي شده؟ با ترس گفتم -: تو اشپزخونه خوردم زمين خرده شيشه رفت تو دستم ...علي -: چرا حالا ميگي؟ دستمو گرفت و استين ماتوم رو تا اخر زد بالا. انگار با تيغ روش نقاشي کشيده بودن . بدجور بريده بود . تازه دردشو احساس کردم . علي -: يا فاطمه زهرا .. بريم بيمارستان ... دستمو ول کرد و گازشو گرفت. استين مانتوم همونطور بالا مونده بود با دست ديگه ام دست راستم رو گرفته بودم. اون يکي دستم زياد زخم نبود . پامم ميسوخت . فکر کنم پامم بريده بود . سه سوته رسيديم بيمارستان . کلي شيشه خورده... درشت و کوچيک از دستم دراوردن . بعدشم پام . کلي هم بخيه کاريم کردن. باند پيچي اش کردن . علي کلافه بود . راه ميرفت و خودشو فحش ميداد . به شيشه ها نگاه ميکرد و محمد رو فحش ميداد . به مادرش زنگ زد . گفت يکي از دوستاش بيمارستانه شب ميمونه پيشش . فشارمم خيلي افتاده بود . حال نداشتم و رنگم زرد بود اونا ميگفتن . بهم سرم وصل کردن .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay