همیشه که نباید همه چیز، خوب باشد!
در دلِ مشکلات است که آدم، ساخته میشود.
🍁گاهی همین سختیها و مشکلات؛
پلهای میشوند به سمتِ بزرگترین موفقیتها.
🍁در مواقعِ سختی، نا امید نباش.
برایِ آرزوهایت بجنگ.
و محکمتر از قبل، ادامه بده...
🍁چه بسیارند؛ جادههای همواری، که به مرداب ختم میشوند،
و چه بسیارتر؛ جادههای ناهموار و صعبالعبوری؛
که به زیباترین باغها میرسند.
🍁تسلیم نشو...!
شاید پلهی بعد؛
ایستگاهِ خوشبختیات باشد...
#تلنگر
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت60🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 قلبم ریخت... آخه چقدر یه دختر میتونست بی حیا
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت61🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
چقدر خوب بودن این آدمهایی که بی ادعا خوب بودن..
مگه نه سهایی که گفت دوباره آرامش رو بهم برگردوند و هربار بیشتر از قبل در کنارش حس پر بها بودن میگرفتم..
هربار اعترافم به اشتباه بودن انتخاب استاد شیرینتر میشد..
همونطور که اشکامو پاک میکردم با صدای گرفته ای گفتم..
+ممنون آقای پارسا لطف میکنید..
بازهم مثل همیشه محجوب جواب داد..
-شما فکر کنید وظیفمه..
پاشید برید خابگاه..
دیگه هم نیاز نیست وقتی تهدید کرد فکر کنید واقعا میتونه کاری کنه...
دوباره چونه م لرزید..
-نمیخوام بچها فکر کنن من آدم بدیم...
بخدا من کار بدی نکردم اصلا قرار نبود اینجوری بشه..
من فقط اشتباه رفتم..
عینکش رو گذاشت روی چشمش و خیلی آرم گفت..
-من باور دارم شمارو...
دوستتون زهرا خانوم باور داره شما رو..
علی آقا داداشتون، قبول داره شمارو...
پس
سحر و ساناز این وسط هیچ کاره هستن که شما از حرفاشون بترسین...
خب؟!
میدونیکه چقدر مورد اخلاقی دارن که میشه بردشون زیرسوال..
پس از اینا نترسین..
هرچی ضعیف تر باشین، اوضاع بدتر میشه..
نفس عمیق کشیدم...
-اره حق با شماست..
باید انرڗیمو بدست بیارم با اونا کاری نداشته باشم..
همش دو ماه دیگه مونده...
میرم از اینجای لعنتی....
آقای پارسا با صدای گرفته بدون اینکه کوچکترین نگاهی به سمتم داشته باشه پرسید..
-همه چیه اینجا لعنتی بوده سها خانوم؟!
فهمیدم منظورشو..
اما خب دوست نداشتم بگم وجود افرادی مثل اون و زهرا هم لعنتی بوده...
نبوده واقعا..
ولی دلم نمیخواست هم امیدوارش کنم که موضوعی که بهرحال اون گوشه های ذهنش میچرخید...
+نه همه چی...
مثلا خواهرونه های زهرا..
برادرونه .....
-دوستانه های من :)
ناراحت شدم...
دلم گرفت..
ولی بعضی وقتا انگار نمیخواست بشه..
نمیشد که بشه..
شاید حتی خدا نمیخواست که بشه..
شاید هم دست تقدیر قرار بود تو زمان یا مکان دیگه ای برای خواسته ی آقای پارسا ، کاری کنه..
٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد....
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت61🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 چقدر خوب بودن این آدمهایی که بی ادعا خوب بود
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت62🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
+خب بچها وقتشه کم کم همدیگه رو حلال کنیم، نه؟!
سحر بود که اینجوری میگفت..
اره والا تو حلالیت نخوای کی بخواد..
ساناز اما پررو تر از اون گفت؛
-اره توروخدا بیخیال بچه بازیامون ببخشید دیه...
مخصوصا تو سها...
بعد از اخرین کلاس ترم اخر بود همه ی بچها تو حیاط دور هم جمع شده بودیم تا باهمدیگه یه دورهمی صمیمی داشته باشیم و گپ بزنیم و اخرش هم از هم حلالیت بطلبیم..
وقتی ساناز منو مخاطب قرار، دلم نمیخواست بابت اذیتایی که شده بودم حتی نگاهش کنم..
ولی دیگه ارزشش رو نداشت..
حیف بود که حال بقیه رو بد کنم...
لبخند آرومی زدم و گفتم،
-حتی درباره ی بقول خودتون بچه بازیاتون فکرم نمیکنم، چون صرفا بچه بازی بوده..
+باشه حالا تو ببخش..
-همیشه انقدر راحت حلالیت میطلبی تو...
زهرا خطاب به ساناز گفت...
اونم ترجیح داد دیگه چیزی نگه...
-بچها یه برنامه بچینیم بریم بیرون بابا اینجوری که نمیچسبه..
ناسلامتی فارغ التحصیل میشیما جشن نگیریم؟؟؟؟
آقای رضایی بود که این پیشنهاد رو میداد..
یه بچه پولدار بی دغدغه که با پول اومده بود دانشگاه با پول هم پاس شده بود با پول باباش هم همین الان دفتر کارش اماده بود...
+اره محسن جان فقط اینکه نبریمون جایی که نفهمیم یارو زنه یا مرد....
همه خندیدن...
اخه یه بار پسرای کلاس رو به اسم جشن تولد خواهرزادش برده بود پارتی شبونه و تنها کسی که قبل از ورود میفهمه و برمیگرده همین آقای پارسا بوده..
-حامد خیلی ....
زشته جلو خانوما رعایت کن...
+نکبت خودت لو دادی که...
ما بدبختا چقدراصرار کردیم نگی..
خودت فردا صبحش اومدی تو کلاس گفتی این اینشکلی شد اون اونشکلی، همه رو به باد دادی...
احسان خالقی اینو میگفت که خودش یکی از قربانیان این حادثه بود و محض همین اتفاق نامزدش که از بچهای ترم پایین تر بود یک ماه باهاش قهر کرده بود...
+احسان من همینجا جلو خانومت ازت عذرمیخوام..
اصلا جاشو شما بگین..
خوبه؟!
خانوما بگن..
از کلاس بیست نفره فقط هفتامون دختر بودیم..
منو زهرا ، ساناز و سحر، مریم و مینا ....
زهرا آروم توی گوشم گفت که جایی نمیاد...
بعضی وقتا با خودم فڪرمیکردم اینهمه محتاط بودن حداقلش اینه که آدم رو از خیلی خطرات حفظ میکنه..
مثلا نیومدنش به مهمونی سحر و ندیدن اون صحنه های....
+بریم این بارو دفعه آخره!!
یکم نگاهم کردبعد بیتفاوت شونه ای بالا انداخت...
-من میگم بریم کوه...
ساناز همیشه دنبال هیجان بود..
+نححححححح
منم همیشه ترسو بودم..
خنده ی بلند بلند بچها رو به جون خریدم اما حاظر نبودم برم کوه..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت62🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 +خب بچها وقتشه کم کم همدیگه رو حلال کنیم، ن
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت63🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
با بچها هماهنگ شدیم برای رفتن به پارک و پیک نیک دقیقا سه روز دیگه..
سه روز دیگه میشد ۹/خرداد...
این تاریخ آشنا تو ذهنم مزه ی دهنم رو شیرین کرد...
اونقدر شیرین که از ذوق جیغ خفه ای زدم رفتم زهرایی که درحال آشپزی بود رو بغل گرفتم و خندیدم...
-چته دیوونه؟؟؟؟؟؟؟
و همزمان سعی میکرد منو از خودش جدا کنه...
+زهرااااااا نه خرداد چه روز مهمییییستتتت
بیتفاوت برگشت سمت قابلمه ای که داشت هم میزد و گفت..
-خب میخوایم با بچها بریم بیرون...
+نههه نهههه یه چی دیگهههه
-خب تو بگو..
+اوممم تولدمههههه
خندید و صورتم رو بوسید...
-هزار ساله بشی الهی پس دوتا جشن همزمان داریم..
+بعله دیگه..
منو زهرا باهم رفتیم پارکی که بچها آدرسش رو گذاشته بودن گروه...
از دور دیدمشون همه دور هم جمع نشسته بودن...
دخترا همه اومده بودن...
چنتا از پسرا هم والیبال بازی میکردن..
-مثل اینکه ما آخرین نفریما..
+اره فکر کنم..
-بححح بانوان خوش سیما خوش اومدین..
سلام آرومی دادم به جمع بچها و توجهی نکردم به خوشمزگی سحر..
داشتم بند کتونیمو باز میکردم که گوشیم زنگ خورد...
علی بود..
اینموقع صبح آخه..
-سلام داداش..
از جمع دور شدم ولی نگاه کنجکاو پارسا رو دنبال خودم دیدم..
+سلامـ سها دانشگاهی؟!
-نه داداش بیرونیم با بچها
+کجا دقیقا؟؟
انگار تو خیابون بود..
+خیابونی علی؟!
-اره بگو کجایی!!
+پارک....
-اها باشه فعلا..
این تبریز بود..
مطمینم اینجا بود..
همون اطراف قدم زدم..
نمیدونم چرا استرس گرفتم..
-سها خانوم چیزی شده؟؟
+سلام اقای پارسا نه منتظر علیم..
-عه مگه علی اقا اینجان..
+فکر میکنم..
-خب بسلامتی چرا انقد نگرانین...
همونموقع صدای بوق ممتد ماشینی نگاهمونو به ورودی پارک کشوند..
ماشین علی بود..
دو نفر جلو نشسته بودن و سبحانم از پنجره ی عقبی ماشین آویزون بود...
+سهااا سهااااا امروز تولدته اینا میخوانن سوپرایزت کننننن
صدای خنده ی بلند بچها فصای پارکو گرفت..
دستی از داخل ماشین سبحان رو نشوند سر جاش..
با خنده رفتم سمتشون..
سبحان بود و علی و حسام..
این اینجا چیکار میکرد اخه..
-سلام خوش اومدین..
با علی دست دادم..
سبحان سبک هم اومد دست بده که محلش نذاشتم..
+امروز با بچها قرار داشتیم به مناسبت فارغ التحصیلی خوش بگذرونیم دور هم که انگاری قسمت بوده شماهم مشارکت کنید...
آقای پارسای دهن لق..
+چیقد خووووب بلیم بازی...
علی زد پس کلش که بازهم از رو نرفت...
اومد نزدیکم و اروم زیر گوشم گفت..
-ترشیده من میگم حسام بهتره، حالا خودت میدونی به من چه..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
✨﷽✨
#سیاستهای_همسرداری
✍اسم همسرتان را نیکو و به بهترین حالت صدا بزنید. به خاطر داشته باشید که اسم یک شخص برای او، شیرینترین و مهمترین کلمات در تمام زبانهاست.
اشخاص به قدری به اسم خود علاقه دارند که میکوشند به هر قیمت که شده در خاطرها بماند. یکی از موجبات جلب محبت، نام بردن اشخاص با عناوین احترام آمیز و اسمهایی است که طرف مقابل آنها را دوست دارد.
💥بعضی همسران به اشتباه فکر میکنند از آن جا که با همسر خود صمیمی هستند، لازم نیست اسم او را به احترام صدا بزنند؛ در حالی که باید به خصوص در بین افراد دیگر، اسم همسرتان را به نیکی ببرید. این کار، یکی از راههای جلب محبت همسران میباشد.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_شصت_هشتم . . . منتظر ایستاده بودیم چمدونمامون رو تحویل بگیریم نی
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_شصت_نهم
.
.
.
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
اسم سپیده افتاده بود
حلما_سلام عزیزدلم😍😍
سپیده_وایی سلام حلمایی خوبیییی
اومدیی؟
حلما_اره عزیزم امروز ظهر برگشتیم😘تو خوبییی؟
سپیده_رسیدن بخیر زیارتت قبول😍😍 اوهوم منم خوبم
حلما_باباچطوره حالشون بهتره؟
سپیده_اره خداروشکر چند روزی میشه اوردیمش خونه
بهتره 😔
_حتما باید تو این هفته بیایم دیدنت
نگین و سمانه هم میخواد بیان
حلما_قدمتون رو چشم عزیزم خوش حالم میکنید❤️
سپیده_دیگه وقتتو نگیرم تازه اومدی کلی کار داری باز باهم صحبت میکنیم فعلا کاری نداری؟
حلما_نه قربونت برم خیلی لطف کردی سلام برسون به خانواده❤️
سپیده_توام همینطور خدافظ😘😘
.
گوشی رو قط کردم دیگه ازش دلگیر نبودم فقط بخاطر خودش غصه میخوردم
تو آینه نگاهی به خودم انداختم سرو وضعمو مرتب کردم 😅
رفتم پایین ببینم چخبره
حسین و بابا و مامان نشسته بودن
حلما_سلااااااااااام😁
حسین_بح خوابالو تلافی این یه هفته رو دراوردیااااا😂
حلما_دیگه چه کنیم دیگه کاریه که از دستم برمیاد😜😜
بابا_بیا پیش بابا بشین که دلم برات یه ذره شده
حلما_چشمممم اومدم☺️☺️
شکلکی برای حسین در اوردم و رفتم کنار بابا و مامان نشستم
مامان_وای حلما فکر نمیکردم انقدر دوریت برام سخت باشه اصلا تو این یه هفته خونه دلگیر بود
حلما_قربونت برم من😍 دوری شمام برای من سخت بود ولی راستش اونجا انقدر غرق زیارت بودم به چیزی فکرنمیکردم😄😍😘
_همه هستن امشب؟
مامان_اره مادر هستن
حلما_زینب اینام میان؟
مامان_اره میان 😊
پاشو لباساتو عوض کن کم کم پیداشون میشه دیگه
.
.
وای خدا هیچی لباس ندارم
روتختم پرشده بود از لباسایی که هیچکدوم بدردم نمیخورد دیگه
یا تنگ بودن یا کوتاه
چیکار کنم
الان اینارو تنم کنم معذب میشم
اووم یاد اون لباسی که برای خواستگاری باحسین خریده بودیم افتادم اره اون خوبه هم پوشیدست هم خوشگله😄😄
همونو تنم کردم بقیه لباسامم سری جابه جا کردم
دیگه مردد نبودم کل موهامو دادم داخل روسریم یه گیره خوشگلم زدم بهش جوری که فقط گردی صورتم معلوم بود
آرایشم نیازی نبود یه رژ خیلی ملایم زدم بعد با دستمال کمرنگترش کردم
جلو آینه به خودم نگاهی کردم
خب ماشالا ماشالا خوشگل بودم خوشگل تررر شدم😁😁😁
مدیونید اگه فکر کنید خودشیفتما
از پایین صدای مهمونا اومد
اولین مهمونامون خانواده زینب اینا بودن
😅تو دلم کارخونه قند راه افتاد☺️
اصلانم هول نکردما
سری یه نگاهه دیگه تو آینه به خودم انداختم بعد تایید نهایی رفتم پایین😁
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_شصت_نهم . . . با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم اسم سپیده افتاده بود
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هفتاد
.
.
.
مامان با دیدنم لبخند رضایت بخشی زد معلومه تیپ جدیدمو میپسنده و خیلی خوشحاله
با خانم موسوی گرم احوال پرسی کردم
زینب محکم بغلم کردم فکر نمیکردم انقدر دلم براش تنگ بشه
اومدم به آقای موسوی سلام کنم که متوجه نگاه علی شدم
داشت زیرچشمی نگام میکرد همین که مچشو گرفتم هول کرد و سرشو انداخت پایین
برای این که از اون حال و هوا دربیاد
گفتم : سلام علی اقا خیلی خوش اومدید ☺️☺️
علی_سلام از ماست
زیارت قبول😅
_ ممنون بفرمائید بنشیند
علی که رفت از پشت سر نگاش کردم تایمی که باهاش حرف میزدم منم مثل خودش پایین رو نگاه میکردم
چرا تا حالا دقت نکرده
خیلی خوش پوش و شیک لباس پوشیده بود
ساده اما شیک
با صدای مامان به خودم اومدم
وقت پذیرایی بود
خدا امشبو بخیر کنه با این همه مهمونی که داریم
کم کم همه مهمون ها اومدن
خونه حسابی شلوغ شده بود
اکثرا با تعجب نگام میکردن
خاله ها که مدام قربون صدقم میرفتن که چقدر حجاب بهم میاد و خانم شدم
دیگه داشتن خجالت زدم میکردن
از بین همه نگاه ها
فقط نگاه نازنین اذیتم کرد
یه جور با حالت تمسخر بهم نگاه میکرد
یه نگاه به سر تا پام کرد و نیشخند زد نازنین دختر عمومه خیلی قبلا باهم جور بودیم البته به ظاهر پشت سرم همیشه میشنیدم که به همه میگفت ازمن خوشش نمیاد اصلا
سعی کردم بهش بی توجه باشم
بالاخره مهمون خونه ما بودن و احترام مهمون واجبه
به حسین هم علاقه ی خاصی داره😂
البته داداش گله من اصلا بهش نگاهم نمیکنه دلش جای دیگه یی گیره😁😁
خوش سلیقم هست خب زینب خیلی خانم و همه چی تمومه😍😍مثل داداشش😁☺️
.
تو آشپزخونه مشغول بودم
زینب اومد داخل
زینب_دختر زیباااا کمک نمیخوای
حلما_چرااا😁😁زیبا رو با من بودی الان؟ 😅❤️
زینب_بعلهههه اخه نمیدونی که بااین پوشش چقدر دلبرتر شدی اصلا شدی یه حلمای دیگه😍😍
حلما_واییی قربون تو برم مرسی که♥️بعدشم به تو که نمیرسم من اخه☺️
نازنین هم اومد پیشمون
نازنین_معرفی نمیکنی حلما
حلما_😄چراعزیزم زینب دوست صمیمی من و دختر آقای موسوی دوست خانوادگیمون😍
دستشو با کلی افاده سمت زینب دراز کرد
نازنین_ خوشبختم
زینب با یه لبخند ناز جوابشو داد
_منم همینطور عزیزم ☺️
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد . . . مامان با دیدنم لبخند رضایت بخشی زد معلومه تیپ جدیدمو
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هفتاد_یکم
نازنین_حلماهنوز تو جو اونجایی؟ 😂
حلما_چطور😐
نازنین_اخه سرو شکلت اینطور میگن
😂معلومه حسابی جو گیرشدی
زینب_این چه حرفیه عزیزم
جو گیرشدن تعبیرقشنگی نیست
حلما ارادش قویه که تونسته یهو انقدر تغییر کنه کاره هر کسی نیست😉😉
حسابی حرفش ناراحتم کرد کلی غصم گرفت حرف زینب ارومم کرد دلمم خنک شد یکم😬😁
بعد این که زینب جوابشو داد یه لبخند مصنوعی زد رفت نشست پیش مامانش
.
.
مادر جونم تا حرف میشد شروع میکرد به تعریف از من 😂☺️
مامان اینام کلی کیف میکردن
.
.
بعد شام کنار زینب نشستم
گرم صحبت شدیم
حلما_راستی رفتیم تو اتاقم یادم بنداز تسبیحتو بدم😍😍تو کل سفر همراهم بود
زینب_وای عاشقتم که مرسی که به یادم بودی😍
مامان_ حلما جان نازنین تنها نشسته صداکن بیاد پیش شما دخترا
بااین که حرفاش اذیتم میکنه ولی مهمونن نمیشه تنهاش گذاشت به مامان باشه ی گفتم و رفتم سمت نازنین که پیش زن عمو نشسته بود
_نازنین جون اینجا حوصلت سر میره بیا بریم پیش ما 😍
نازنین_نه گلم اتفاقا بیام پیش شما حوصلم سر میره من همینجا راحتم😊
حلما_باشه هر طور راحتی
دیگه صبر نکردم حرفی بزنه
واییی خدا اخه من چی بگم به این دختر
من هی میخوام باهاش خوب باشم خودش قیافه میگیره
تااخره مهمونی دیگه برخودی نداشتم باهاش.
.
.
تفریبا همه رفته بودن
پدر جون و مادر جون مونده بودن که قراره حسین برسونتشون
با خانواده زینب اینا
حسین باعلی آقا یکم کار داشت بخاطر همین صبر کرده بودن
_زینب حالا که خلوت شد بیا بریم امانتیتو بدم☺️
زینب_بح بح بریم بريم 😍
انگشتریم که گرفته بودم تو کیف دستیم بود اونم برداشتم
_بفرماا اینم امانتی شما بانوو
تسبیحو از دستم گرفت
حلما_اینم هست
جعبه انگشترو گرفتم سمش
زینب_ وایی این چه کاری بود حلما
همین تسبیح برای من یه دنیا ارزش داره😍
حلما_قابل تو رو نداره عزیزم خوشم اومد یکی برای تو گرفتم یکی برای خودم 😁😘
راستی اینارم تبرک کردم
بغلم کردو بازکلی تشکر کرد
یه نیم ساعتی بودن و بعد رفتن
حسین هم پدر جون مادرجون رو برد برسونه
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
این متن خیلی آرامش بخشه🌹
شکست ها و نگرانی هایت را رها کن.
خاطراتت را نمیگویم دور بریز،اما قاب نکن به دیوار دلت...
در جاده ی زندگی، نگاهت که به عقب باشد، زمین میخوری...
زخم بر میداری...
و درد میکشی...
نه از بی مهری کسی دلگیر شو ، نه به محبت کسی بیش از حد دلگرم!
به خاطر آنچه که از تو گرفته شده، دلسرد مباش.
تو چه میدانی؟
شاید ...
روزی ...
ساعتی ...
آرزوی نداشتنش را میکردی...
تنها اعتماد کن و خود را به او بسپار!
هیچ کس آنقدر قوی نیست که ساعت ها بر عکس نفس بکشد ...
به آینده لبخند بزن...
این همان جایی است که باید باشی!
هیج کس تو نخواهد شد " آرامش سهم توست
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت63🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 با بچها هماهنگ شدیم برای رفتن به پارک و پیک
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت64🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
حالا هی من نمیخواستم به این موضوعات فکر کنم هی سبحان بدتر میکرد..
پوووفی کردم و جوابشو ندادم...
آقای پارسا مثل صابخونه، علی و حسام و سبحان رو دعوت کرد کنار بچها..
بعد از معارفه ی بسیار طولانی که انجام داد،
رو به علی و حسام گفت؛
-امیدوارم امروز بهتون خوش بگذره کنار بچهای ما..
+فقط داش حامد میشه دوباره اون خانوم رو معرفی کنی من یادم رفت اسم شریفشونو..
و درست انگشت اشارش به سمت ساناز بیچاره بود..
که از اولین برخورد از همدیگه بدشون اومده بود..
-چیه جاییت درد میکنه،اره من خانوم دکتلم...
بعد هم ایشی گفت و روشو چرخوند سمت سحر..
بچها به مسخره بازیاشون میخندیدن و این منو خوشحال میکرد..
علی سرشو آوورد نزدیک گوشم و زیر لب گفت؛
-کاش پروانه رو آوورده بودم..
خندیدم..
داداش خانواده دوستم..
+چرا انقدر یهویی اخه..
-نمیدونم حسام از یه هفته پیش هی اصرار داشت بریم یه مسافرت سه نفره، از قضا امروز خوردیم به اینورا..
دیدم تولدته، گفتم بیایم...
+دولوخ میگه حسام جور کرده بود روز تولدت اینجا باشیم...
سبحان دهن لق که نه دهن گشاد..
دنبال حسام گشتم..
کنار محسن ، همون آدم معروفه کلاس، نشسته بود و داشت به حرفاش گوش میداد..
چه یهو همه باهم صمیمی شدن..
+چیه نگاش میکنی؟!
-بسه سبحان عح بیمزه...
رو به علی ادامه دادم..
-چرا اینو آووردین اصن...
باز ننه من غریبم بازیش شروع شد...
-خانوم دکتل...
سانازم کم نذاشت و در جوابش گفت..
+دلد..
سبحان خودشم خنده ش گرفته بود...
-اذیتم متُنه..
و اشاره کرد سمت من..
+بدرک
دیگه همه پهن شده بودن کف زمین و میخندیدن..
-حقته سبحان، چته بچه بشین خو..
+هی علی مامانم منو سپرده دست تو اینجوری بام حرف نزنآ..
مسخره بازیای سبحان تموم شدنی نبود..
گوشی سحر زنگ خورد با ببخشید از جمع رفت بیرون..
-سها؟؟؟
+منم بگم درد؟؟!
خندید..
-نه الان جدیم..
+عه مگه بلدی..
-سها..
+درد..
-سها جدیم گفت..
+خب بگو..
-میگم چیزه این، این، ...
همچنان که سرشو میخاروند..
-این سانازه..
+خب..
-میگم میشه بهش بگی...
قبل از اینکه بتونه جمله شو تموم کنه سحر با خوشحالی اومد به سمت جمع و گفت..
"بچهاااا استاااد صااادقی هم داره میاااد"
٭٭٭٭٭--💌
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت64🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 حالا هی من نمیخواستم به این موضوعات فکر کنم
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت65🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
جز چنتا از بچهایی که از جریان خبر نداشتن و سوت زدن از خوشحالی بقیه ساکت شدیم..
پارسا نگاهش به من بود من نگاهم به زهرا و زهرا خشمگینانه به سحر..
آروم دست علی رو گرفتم..
+جونم..
لبخند مصنوعی زدم..
-هیچی..
لبخند زد و رو به سحر گفت..
+چ جالب..
باز ساناز خانوم خواست خودشو نشون بده با لحن نه چندان خوبی گفت..
+جالبی برای یه لحظشه..
دعا کردم ادامه نده که علی متوجه موضوع بشه هرچند که با اومدنش و معرفی ای که سحر خانوم انجام دادن به عنوان
"سپهر صادقی، استاد و پسر دایی بنده"
سبحان با آرنج اشاره بهم کرد و زیر لب گفت: برادر سپهر..
و چشمکی که چاشنی کارش شد..
حالم بد شد از اینکه سبحان فهمید..
حالم بدتر شد وقتی علی و حسام دوستانه با استاد دست دادن و سبحان هم با مسخره بازی گفت..
-بح سپهر خان..
و استاد هم با تعجب پرسید..
+منو میشناسین..
-نه حاجی شما کی ای؟!
داداچ کجا سیر میکنی همی الان دختر عمه ت معرفیت کردا..
استاد چنان جا خورد از خنده های بلند بچها که فکر کنم تا حالا تو عمرش در این حد ضایه نشده بود..
ولی خب بهترین تنبیه برای سبحان همین بود که جوابشو ندن..
و استاد مغروری مثل استاد صادقی هم به تمام این ترفند ها آگاه بود..
ازش رد شد...
دوست نداشتم توی اون جمع بمونم..
سر دردم دوباره شروع شد..
بلند شدم و در جواب علی که پرسید و فقط کجا و همین اطراف پاسخ دادم و رفتم..
چرا اینا دوست داشتن منو عذاب بدن اخه..
چقد بی معرفت بودن..
سخته از یکی بخوای فرار کنی ولی هربار جلوی چشمات ظاهر باشه..
نشستم روی یکی از تابا و آروم آروم پا زدم زمین که هول بخوره..
-این همون سپهره؟!
سبحان جدی رو میشناختم..
سبحان ولسوز رو میشناختم..
سبحان مهربون..
-خودشه!!
+میگی برام؟؟!!
-نمیدونستم متاهله!!!
دستش که روی زنجیر تاب بود و تکون میداد متوقف شد..
متوقف شد و نگاهم کشیده شد سمت انگشتایی که از فشار بیش از حد سفید شده بود..
لبخند زدم..
علی بفهمه چه حالی میشه!!!
چند ثانیه ای گذشت..
-امروز تولدته!!
+میدونم..
-حسام بخاطر تو اومده!!
+میدونم!!
-میخوای چیکار کنی؟! نگاه پارسا رو هم میدونی؟؟!
+میدونم!!
دوست داشتم اعتراف کنم جدال وحشتناکی شده بین عقل و فکر و منطقم با قلب و ذهن و احساسم..
و نتیجه هایی که برای جهان منطق خوشایند و با دنیای دل نا آشنا...
٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت65🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 جز چنتا از بچهایی که از جریان خبر نداشتن و س
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت66🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
با صدای دست و جیغ بلند بچها سبحان گفت..
+پاشو بریم کیک هم برات آووردن
خندیدم..
-حالا کیک کار کدومتون بوده؟!
+اوممم پولشو حسام داده، عکسشو من گفتم طراحی کنن، حمالیشم علی کرده
-سبحان امیدوارم....
برق تیز نگاه بدجنسشو دیدم..
رفتیم سمت بچها..
کیک دست محسن بود..
-خانوم درویشان پور بیاین که این کیک خوردن داره...
همزمان ساناز مصنوعی عوقی زد...
برگشتم سبحانو نگاه کردم..
دست پاچه شد دوید پشت سر حسام..
مظلومانه گفت..
-من هیچکارم تقصیر اینه..
درست حدس زده بودم..
یه عکس از بچگیم بود..
تقریبا سه سالگیم..
موهام ژولیده پولیده..
سرما خورده بودم و آب بینیم.......
خودمم حالم بد شد..
سلیقه ی پسرا بیشتر از این نبود که..
برای اولین بار بعد از اینهمه مدت از ته دل خندیدم...
دست علی رو گرفتم و محکم بغلش کردم..
-ممنونم که انقد خوبین وخوشحالم کردین!!
+تولدت مبارک باشه بهترین
بقیه ی بچها هم تبریک گفتن و از تک تک شون تشکر کردم..
خاص، تشکر استاد بود که فقط من فهمیدم و بس..
-تبریک میگم، همیشه خوب باشین خانوم درویشان پور
و بعد هم با صدای آهسته ای ادامه داد..
-همش خاطره میشه!
دوست داشتم به کدوم قیمت؟!
مثلا اینکه دلم دیگه نخواد کسی رو قبول کنه؟!
یا مثلا این میگرن لعنتی..
یا دانشجوی برتر بودنم که همون ترم اول به فنا رفت..
ولی خب تقصیر استاد چی بود
"خودکرده را تدبیر نبود که نبود"
تشکر زورکی کردم و ازش رد شدم..
اولین هدیه رو حسام داد..
یه ساعت مچی دخترونه ی صدفی بود..
هدیه ی دوم رو از سبحان گوشی گرفتم و هدیه ی بعد هم برای علی بود که برام ست کفش و کیف خریده بود..
-عححح چه وصعشه خو پ ما چی بدیم؟!
+محسن شما همینکه بچها رو نبری جایی برامون بسه..
-استاد شما هم فهمیدین
+متاسفانه
محسن هم کم نذاشت و رو به سحرگفت
-خیلی دهن لقی..
قبل از اینکه بخواد کل کل بین بچها شروع بشه سبحان کنترل جمع رو با بریدن کیک به دست گرفت..
و در آخر قسمت بینی عکس نصیب خودش شد..
و چقدر ما اه اه و اخ اخ اونو تحمل کردیم..
هرچند که با لذت میخورد..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🏖سستترین کلمه "شانس" است،
به امید آن نباشید.
🏖محکمترین کلمه "پشتکار" است،
آن را داشته باشید.
🏖سالمترین کلمه "سلامتی" است،
به آن اهمیت بدهید.
🏖شایعترین کلمه "شهرت" است،
دنبالش نروید.
🏖ضروریترین کلمه "تفاهم" است
آن را ایجاد کنید.
🏖دوستانهترین کلمه "رفاقت" است،
از آن سواستفاده نکنید.
🏖اصلیترین کلمه "اطمینان" است،
به آن اعتماد کنید.
🏖ضعیفترین کلمه "حسرت" است،
آن را نخورید.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_یکم نازنین_حلماهنوز تو جو اونجایی؟ 😂 حلما_چطور😐 نازنین_اخ
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هفتاد_دوم
یه هفته یی از اومدنمون میگذشت
بیشتر درگیر مهمونی بودم
یه روز بچه ها اومدن
یه سری از فامیلا هم اومدن
این یه هفته شبا خیلی برام سخت گذشت
دلتنگ حرم میشدم
تا حدی که گریم میگرفت
چند بارم جلوی مامان اینا زدم زیر گریه
.
.
از حرفای مامان و بابا متوجه شدم قصد دارن بعد از صفر برای خواستگاری از زینب اقدام کنن😍😁
کلی ذوق کردم
حالا حسین بیاد اطلاعاتمو کامل میکنم 😂
گوشیم زنگ خورد
سمیرا بود
_سلام سمیرا جوون
سیمرا_خوبی حلمابانو کم پیداشدی دیگه حالی نمیپرسی
حلما_نبابا این هفته همش درگیر مهمونی بودیم 😄
سمیرا_ ببین امروز قراره بابچه ها ناهار بریم بیرون نگین و سپیده ام هستن گفتم بگم توام بیای دور هم باشیم نه نیاریا
حلما_😑😑باشه عزیزم
میام فقط کجا
سمیرا_خب پس من میام دنبالت که باهم بریم فقط زود اماده شو
حلما_باشه میبینمت😘
حلما_مامااااان
ماماااان کوشی
مامان_جانم حلما
تو اشپزخونم
حلما_سمیرا زنگ زد گفت قراره ناهار بابچه ها برن بیرون خواست منم برم
مامان_برو عزیزم خوش بگذره بهتون
فقط عصر زودبیا
😐مامان همیشه کلی سوال میکنه من بیرون رفتنی اینسری چقدر راحت قبول کرد😳
حلما_باشه پس من برم آماده شم الان سمیرا میرسه
تو این یه هفته از خونه بیرون نرفته بودم
یه شلوار جین سرمه یی با یه مانتو مشکی تنم کردم
یکم استین مانتوم کوتاه بود
اینجوری که نمیشه
ساقامم زدم
روسری بلند سرمه اییم سر کردم
یکم کرم زدم با یه کوچولو رژخیلی کمرنگ
چادرمم سرکردم
😍مطمعنن بچه ها ببینن خیلی تعجب میکنن
خودمم کم عجیب نیست برام😄
ولی واقعا نمیتونم بدون چادر برم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_دوم یه هفته یی از اومدنمون میگذشت بیشتر درگیر مهمونی بودم یه
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هفتاد_سوم
.
.
.
حلما_مامان من دارم میرم کاری نداری؟
مامان_خدایاشکرت😍
چقدر خانوم شدی
نه برو خدابه همرات❤️
حلما_عشق منی خدافظ😘
سمیرا جلوی در بود حواسش به گوشیش بود
زدم به شیشه ماشینش
اول یکم مکث کرد بعدپیاده شد از ماشین 😅
حلما_سلام خانوم ☺️
سمیرا_وااااای نگاهش کننننن
سلام به روی ماهت نشناختمت اول😅😍
_گفتم این خانومه محجبه بامن چیکار داره😂چقدررررررر بهت میاد حجاب
حلما_مرسیی عشقم
سمیرا_بشین بریم بانو😘
حلما_برویم
سمیرا_راستی چیشد یهو انقدر تغییر کردی تو که اصلا از چادر خوشت نمیومد🤔
حلما_تاثیرات کربلاست😍😁
اونجا تصمیم گرفتم چادری بشم
سمیرا_خیلی خوبه خوش بحالت
منم واقعا دوست دارم اما نمیتونم😅سخته تو این جامعه نگه داشتن چادر
حلما_اووهوم خیلی خوبه. یه آرامش خاصی میده به آدم فقط ميترسم😔میترسم نتونم از پسش بربیام نگهش دارم
سمیرا_بنظره من که میتونی 😍
وقتی این ارادرو داشتی و تونستی انتخابش کنی پس حتما میتونی نگهشم داری😚
حلما_امیدوارم. چون فقط چادر نیست من معتقدم کسی که این پوشش رو انتخاب میکنه باید مراقب همه رفتاراش باشه که یه وقت چادر بی حرمت نشه😌☺️
سمیرا_باباااااا تو چقدر خانوم شدیییی
اصلا انگار یه آدمه دیگه یی😂😂
نه خوشم اومد ماهم باید یه سفر بریم کربلا متحول بشیم😁😁😍
حلما_😂ایشالا قسمتتون بشه
سمیرا_خب حاج خانوم بپر پایین رسیدیم 😁😝 دوستان الان جیگرمونو درمیارن دیر کردیم😂
حلما_اخ اخ اره بدو بدو
سمیرا رو از دوران دبیرستان میشناسم دختر دوستداشتیه خیلی شوخ و شلوغم هست
نسبت به نگین و سپیده معتقدتره
چون خونوادش تقریبا مذهبین
مانتویی ولی اصلا جلف نیست
بچه ها فرحزاد قرار گذاشته بودن
رفتیم سمت جایی که بچه ها نشسته بودن
از دور صدای خنده هاشون میومد😄😐
رسیدیم بهشون همشون با تعجب منو نگاه میکردن😂
حلما_چیههه😂😂شاخ دارم یا دم اینجوری نگاه میکنید😬
مریمو سپیده باهم گفتن چاادر
حلما_یعنی انقدر تعجب داره 😐
نگین_اوهوم از انقدرم بیشتر😂
سمانه_یعنی قراره همیشه سرکنی؟
حلما_ان شاالله با یاری خدا
مریم_وای حرف زدنشوووو
سمیرا_آره دیگهه بچمون خیلی خانوم شدههه وقت شوهر کردنشه😝😁
یکم مسخره بازی در اوردن
هرکاری میخواستن بکنن به شوخی میگفتن زشته حلما اینجاست😂😂
بعد از ناهار گرم صحبت بودن
من کلافه شدم یکم
موضوع بحثاشون اصلا برام جذاب نبود یا درباره پسر بود یا درباره مدل مو ارایشو مهمونی
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_سوم . . . حلما_مامان من دارم میرم کاری نداری؟ مامان_خدایا
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هفتاد_چهارم
.
.
.
دو هفته از اون روزی که با دوستام رفتم بیرون میگذره
تو این مدت اکثرا خونه بودم
هر چی بچه برنامه میریختن به بهونه های مختلف نمیرفتم
دیگه مثل قبل پیششون بهم خوش نمیگذشت...
از طرفی اصلا دوست ندارم این حال خوبمو از دست بدم
بااین که چیزی تو زندگیم تغییر نکرده
و همه چی مثل گذشتست اما
یه آرامشی رو که تا به حال تجربه نکرده بودم و پیدا کردم
الانم هر چیزی که حس کنم امکان داره این حالمو خراب کنه دور نگهش میدارم
تو تمام این مدتی که اومدم نمازای یومیه رو که بلافاصله بعد اذان میخونم زیارت عاشوراهم تقریبا هر روز میخونم بهم ارامش میده
هر روز که میگذره حس میکنم ایمانم قوی تر میشه
کتابایی که زینب بهم داده رو تو این مدت خوندم
الان باتمام وجودم میتونم درکشون کنم
بابت گذشته که انقدر نسب به حجابم بی تفاوت بودم کلی ناراحتم
میترسم
اگه زیاد با بچه ها بگردم دوباره بشم حلمای سابق
فکر میکنم یکم زمان لازمه که خوب با خودم کنار بیام
الان مثل یه نهال نازکم که کم کم داره تنومند میشه
.
.
یه زمانی ارزوم بود برم خارج برای ادامه تحصیل حتی میخواستم به طور جدی با بابا حرف بزنم بعد اینکه از مشهد امده بودیم
نمیدونم چی شد که اصلا نگفتم
تو این مدت حس های زیادی رو تجربه کردم ، همه چی از تولد نگین شروع شد...
.
.
.
نشسته بودم تو اتاقم مشغول کتاب خوندن بودم
مامان_حلماجان
_جونم مامان😘
مامان_چیکار میکنی چرا نمیای پایین
_کتاب میخوندم عشقم. چطور کار داری
مامان_میگم تو با زینب حرف زدی؟
نظرشو میدونی؟ نشه بریم بگه نه بچم ناراحت بشه
حلما_من که مستقیم چیزی ازش نپرسیدم اما حس میکنم بی میل نیست😅کجا بهتر از داداش من میخواد پیدا کنه
مامان_ان شاالله که خیره
هفته دیگه که صفرتموم بشه زنگ میزنم خانوم موسوی میگم بهشون
حلما_اخ جووون عروسیی😋😋
مامان_توام دیگه باید جدی فکرکنی به ازدواج من دوست دارم تو زودتر سرو سامون بگیری😌
حلما_☺️چشمممم ایشالا به زووودی😂
مامان_حالا من یچیزی گفتم تو یکم خجالت بکش خب😂
حلما_خو خجالت نداره که 😂😬😬خودت گفتی دوست داری زود عروس بشم😌😌
مامان_پس چرا خواستگاراتو راه نمیدی دختر هر کیو میگیم یه عیب میزاری روشون😕😕😕
حلما_خوووو مامانِ گلم اونی که باید بیاد بیاد قول میدم عیب نزارم روش😅😅
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️