eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... پنجاه و هشتم 👇 💎 " نگاه درست به ازدواج" ⭕️ وقتی نگاهِ مردم به ازدواج غلط باشه، رسانه ها هم میان و این نگاهِ غلط رو گسترش میدن! 🎬 مثلاً بیشتر فیلم های سینمایی در جامعۀ هنری ما پر شده از بگو مگوکردن زن و شوهرها! 🚷طوری فیلم ها رو میسازن که "نفرتِ زن و شوهرها از همدیگه" بیشتر بشه.😒 🔴 هر طور شده سعی میکنن زن و مردها رو مخالفِ هم نشون بدن تا بتونن از هوای نفسهای مردم استفاده کنن و "سودِ بیشتری" به جیب بزنن!💵💰 معلومه که رسانه های جامعۀ ما بیمار هستند....😒 📡💔🔞 ✅ در حالی که "فیلم های سینمایی و کسانی که دغدغۀ فرهنگی دارن" باید تمام تلاششون رو بکنن تا رابطۀ زن و شوهرها رو با همدیگه خوب کنن💞 👈 کافیه چند تا فیلمِ قوی ساخته بشه با این موضوع که توی فلان صحنه، آقا میتونست از همسرش به خاطر اشتباهی که کرده انتقام بگیره امّا بخشیدش... 👌خانم میتونست شوهرش رو اذیت کنه امّا فداکاری کرد... ✔️🌷🌺💖
💍 همونطور که دو نوع نگاه به زندگی انسانها وجود داره، دو نوع نگاه هم به ازدواج وجود داره. 🔹شما ببینید نگاهتون به ازدواج شبیه کدوم یکی هست.👇 ⚠️ متاسفانه در جامعۀ ما عمدتاً نگاه اول وجود داره و این خیلی خطرناک هست. ⚡️ 🔺رواجِ این نگاه باعث میشه انسانها هیچوقت به آرامش و محبت نرسن. ⛔️💞⛔️ 💢 در نگاه اول خانواده یه "محلی برای بخور و بخواب" هست و هر کسی که ازدواج میکنه منتظره که همسرش بهش لذّت بده! 😒 امّا در نگاهِ اسلام، خیلی زشته که یه نفر همش دنبال این باشه که دیگران بهش لذّت بدن! 🔞 🚷 این آدم اگه امکاناتش رو داشته باشه یه فرعون میشه برای خودش از بس داره! ✅🔷🌿🌺🔶 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 رضوان : جالبه تور پهن کردنت واسه محمدحسین و پسر عموت کم بود ... حالا دنبال مهرادی ؟! مهدا با تعجب به او نگاه کرد و گفت : این خانم ، مادر دوست مائده هستن چه ربطی به آقا مهراد داره ؟ نازنین پوزخندی زد به دختری که درکنار اشاره کرد و گفت : ینی نمیدونی محدثه و مهراد خواهر و برادرن ؟ جالبه خودتو زدی به حماقت ... ــــــــــــــ .... ♥ .... ــــــــــــــ همگی خسته به منزل رفتند . مهدا بخاطر نگاه های خیره مادر محدثه از مادرش پرسید : مامان ؟ چرا خانم آقای حسینی این جوری به من نگاه میکردن ؟ ـ چیزه ... شاید ازت خوشش اومده ـ واا ؟ برای چی ؟ ـ اِ میدونی چیه ! ... کلا مادرای پسردار همین جوری هستن ـ چه چیز عجیبی ! مهدا می دانست به این سادگی ها نیست و قضایای پنهانی وجود دارد . وقتی خانه در خوابی پس از سحر فرو رفت ... با لپ تاپش برخی سرنخ های پرونده ی جدید را بررسی و از کشفیاتش یادداشت برداری میکرد تا در جلسه ای که صبح پیش رو داشت ارائه کند . در خلوت از ضعفی که برایش پیش آمده بود اشک میریخت . گاهی این تنهایی با حضور فاطمه و مرصاد میشکست ... رفتار هادی بعد از آن حادثه تغییر کرده بود شاید به این نتیجه رسیده بود که مهدا توانایی هایی دارد که او از آنها بی خبر بوده است ... باید دانست چنین زنانی در تاریخ کم نیستند اما فراوان هم نیستند ... خلقتی محکم دارند ... و متفاوت ترند .... مهدا همیشه به همه یادآوری میکرد قهرمان هر زندگی فوق العاده زنی ست که قطعا نباید نظامی یا تیپ مردانه داشته باشد ! قهرمانانی در زندگیمان هستند که هیچ مرد توانمندی نمی تواند در برابر مشکلاتشان مقاومت کند ... چرا که خلقت ربوبیت این گونه است .... ! اغلب زن ها می توانند برای فرزندانشان هم پدر باشند هم مادر اما ... کمتر مردی چنین توانایی را داراست ... همان طور که در حال بررسی پرونده ها بود به پروژه ی خودکشی رسید ... پروژه ای که سر نخ پرونده او شده بود و مهدا را به خواسته اش میرساند ... ! اما پرونده به حدی گنگ بود که یک سال پیش برای آگاهی تقریبا مختومه شده بود و در بایگانی آن را پیدا کرده بود . نوید همکارش معتقد بود خواندن و تمرکز روی آن پرونده وقت تلف کردن است اما مهدا مصر بود مطمئن شود ... پرونده ی خودکشی مشکوک *هیوا جاوید* ربطی به م.ح و زندگی او ندارد ... پرونده را چند بار خواند و با هر بار خواندن ، جمله ی امیر رسولی در ذهنش تداعی میشد " هیوا جرئت خودکشی نداشت ..... هیوا مخالف برنامه ی مهمانی ها بود .... با کارن خیلی مشکل داشت ... به پلیس آمار کار های غیر قانونی کارخونه کارن رو داده بود .... " بوی قتل به مشامش خورده بود و میخواست هر طور شده به واقعیت برسد اما پاهای ناتوانش خیلی او را آزار میداد ... با نگاه به وضع خودش در آینه لحظه غبار اشک دیدش را تار کرد و با یادآوری حرف هایی که شنیده بود قلبش به درد آمد ... نگاهی به مائده غرق در خواب کرد و با یاد اشک هایی که ریخته بود حالش از خودخواهی و بی رحمی صاحبان قلب های بی رحم بهم خورد .... .... دختره افلیجی .... افلیجی .... فلج .... فلج این کلمات آزارش میداد ... زجر میکشید وقتی انگشت هایی در کوچه ، خیابان ، دانشگاه و حتی محل کارش او را نشان میدادند ... ! خیلی دلش می گرفت وقتی ترحم دیگران را میدید ... تمام این وقایع باعث شد تصمیم بگیرد به گونه ای زندگی کند که انگار این معلولیت هیچ محدودیتی برایش نداشته .... قلبش را با یاد معشوقش آرام کرد ... زیارت عاشورایی خواند تا یادش بماند سرور جوانان اهل بهشت چه مصیبت ها دیده ... زینبِ فاطمه برای زینب شدن از چه تعلقاتی گذشته .... میتوانست آهنگی گوش کند و کتابی با مضمون مثبت اندیشی بخواند ... با قلم روانشناسانی که هر روز مقاله هایشان را میخواند ... همه آن ها با روحش در ارتباط بود اما هیچ کدام آرامش جاوید را به قلبش روان نمیکرد ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 حتی صحبت با استاد دانشگاه لندن که همیشه او را آرام میکرد ، کسی که مهدا را در مسابقه های تهران دیده بود و از طریق ایمیل با هم در ارتباط بودند نمی توانست قلب پر التهابش را قرار دهد ... استاد ماری پی یِر معتقد بود وجود مهدا نیرویی دارد که به او در پیشبرد اهدافش کمک میکند برای همین قبل از شروع و اتمام پروژه های تحقیقاتیش چند دقیقه با مهدا صحبت میکرد ... هر دو بهم آرامش میدادند .... ایمیلش را چک کرد و دید استاد باصفا باز هم احوالش را پرسیده و گفته میخواهد به ایران بیاید و مهدا را هم ببیند ..... ــــــــــــــــــــــــــــ ♥ ـــــــــــــــــــــــــــ پس از آماده شدن و بیدار کردن مائده به سراغ مرصاد رفت . ـ پاشو دیگه چقدر میخوابی ... ـ ول...م ک...ن ـ پاشو مرصاد دیرمه .... بعدشم خودت کلاس داری .... ـ نمیرم ... خوابم میاد بسمت تخت مرصاد رفت و با یک حرکت پتو را کشید و گفت : تا پنج میشمارم ... وگرنه وارد مرحله بعد میشیم ... مرصاد ناگهانی و با یک حرکت بلند شد که باعث شد مهدا تکانی بخورد ... مرصاد دستش را دو طرف صندلی گذاشت و گفت : هی خانم مارپل ! بد بازییو با من شروع کردی ! خمیازه ای کشید که مهدا گفت : تو بپا خفمون نکنی .... خوبه چیزی نگذشته از سحر وضع معده ات اینه ـ تو مگه معده ی منو دیدی ؟ ـ دهنتو به اندازه ی تمساح آفریقایی باز کردی ... با این دندونات ... ایش ... ـ زهر انار مگه دندونام چشه ؟ اصلا پسر به این جیگری کجا دیدی ؟ مهدا به حالت استفراغ گفت : بقول محدثه ما این سقفو لازم داریم با آمدن اسم محدثه لبخند محوی روی لب های مرصاد نشست که مهدا پس گردنی نثارش کرد و گفت : هی یو ..... ! ( هی تو ) کجایی مستر ؟ هوا برت نداره ! کسی تو این سن بهت زن نمیده .... ـ تو کلا میذاری من فکر کنم بعدا بخونیش ؟ ـ نه چون بزرگت کردم ـ چه جالب تو دوسالگی مادری کردی ؟ مگه من بچم که بهم زن ندن ؟ ـ آره تو دوسالگی مادری کردم مشکلیه ؟ در بچه بودن تو شکی نیس . طرفت از تو بچه تره .... منطقی باش مرصاد ـ دل آدم که منطق نمیشناسه .... ـ چه بی حیا شده پاشو تا نزدم فرق سرت ـ بی حیایی کجا بود حرف دلمو زدم ... به تو نگم به کی بگم ؟ ـ به عقلت ... برای ساختن یه زندگی با عقلت بیا جلو ولی با قلبت راهو برو ... وقتی به دو نفر شدن رسیدی دیگه عقلتو بذار سر طاقچه ولی الان ۷۰ ، ۳۰ عقل جلو تره . جناب عالی ۱۹‌ سالته ... خیلی زوده ... ـ اینا رو موقع خودتم میگی !؟ بابا ۲۴ سالش بوده با مامان ازدواج کرده ... ـ تو هم ۲۴‌ سالت بشه اون وقت ... من هم الان تصمیم ندارم کسیو بدبخت کنم ... ـ الحمدالله خدا تو سر کسی نزده ... ! ـ من فعلا نمیتونم به این چیزا فکر کنم ... هیچ دامادی عروس فلج نمیخواد ـ مهدا تو فلج نیستی ! تا الان که چند جلسه فیزیوتراپی رفتی ، قشنگ تونستی انگشت پاتو تکون بدی این خیل... ـ کافی نیست ... بسه پاشو آماده شو منو برسون بعدشم برو دانشگاه ـ آغا این دختره عقده ایه دیوونه ام کرده ... ینی من میگم سیاه فورا میگه سفید ... میگم چپ میگه راست ... میگ... ـ غر نزن ، غیبتم نکن ... پاشو مرصاد تا شهیدت نکردم &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4 - Monajat - Hajmahdirasuli - Shab21 - Sarallahzanjan.mp3
11.29M
👌اللهم رب شهر رمضان 🌺با مداحی: حاج مهدی رسولی ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 24.mp3
2.95M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠
🌹🍃🌹 🍃🌹🍃 📕رمان زیبا و جذاب صوتی🎶 ؛ "یادت باشد..." 🖋به روایت : همسرشهیدحمید سیاهکالی♥️ 📕 این کتاب زندگی عاشقانه💞 شهید مدافع حرم ، 🌷 دومین شهید مدافع حرم استان است. 🌹شهید سیاهکالی‌مرادی، در سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید.🥀 👌(برگرفته ازکتاب موردتحسین رهبرانقلاب) 🌱ریپلای به ↪️ eitaa.com/romankademazhabi/20361 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏 تقویم همسران🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی ، اسلامی) ✴️ سه شنبه 👈30 اردیبهشت 1399 👈25 رمضان 1441👈19 می 2020 🕌مناسبت های دینی و اسلامی. 📛 اول صبح صدقه فراموش نگردد. 📛از قسم خوردن پرهیز شود. 👶مناسب زایمان و نوزاد نجیب و دانا باشد.ان شاءالله. 🤕بیمار امروز زود خوب می شود ان شاءالله. ✈️ مسافرت همراه صدقه باشد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. ✳️غرس درخت. ✳️اغاز معالجه و درمان. ✳️و ختنه نوزاد نیک است. 📛امور زراعی و اغاز بنایی خوب نیست. 🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در ان کتاب مطالعه فرمایید. 👩‍❤️‍👨مباشرت و مجامعت. امشب شب چهارشنبه مباشرت برای صحت جسم خوب است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) خوب است. 💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن. 🔴 یا در این روز موجب صفای خاطر است. ✂️ناخن گرفتن سه شنبه برای ، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد . 👕👚دوخت و دوز. سه شنبه برای بریدن،و دوختن روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید. ( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد) ✅ وقت در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) 😴😴تعبیر خواب تعبیر خوابی که شب چهار شنبه دیده شود طبق ایه 26 سوره مبارکه شعراء است... قال ربکم و رب ابائکم الاولین... و مفهوم ان این است که فرد بسیار خوب و عاقلی در مقام نصیحت و موعظه براید تا خواب بیننده به جواب سؤال خود برسد و بر خصم خود غالب گردد. ان شاءالله. و شما مطلب خود را قیاس کنید. ❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه که موجب رسیدن به آرزوها میگردد . 💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸زندگیتون مهدوی🌸 📚 منابع ما👇 تقویم همسران تالیف:حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 025 377 47 297 0912 353 2816 0903 252 6300 📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است @taghvimehmsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❣ سلام ❣ یا مهدی عج... وسط جاذبہ ے ایـن همہ رنگ نوکرت♥️ تا بہ ابد رنگ شماست بے خیال همہ ے مـردم شــهر دلم آقا بہ خدا تنگ شماسـت 🍃🌸اَلّلهُمَّ_عَجِّل‌_لِوَلیِّڪَ_الفَرج🌸🍃 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... پنجاه و نهم 👇 💎 " هیچ خیری ازت ندیدم! " 🔹یه موضوع خیلی مهم هست که خانمها باید بیشتر رعایت کنن: 🔴 اگه یه خانمی بعد از چند وقتی که از ازدواجش گذشت، به شوهرش بگه من از تو هیچ خیری ندیدم! خدا به همچین زنی👆، دیگه نگاه نمیکنه... دیگه هیچ عملی رو از اون خانم قبول نمیکنه... 💢♨️💢 🔵 آخه خانم بزرگوار این چه طرز حرف زدنه؟ بالاخره بدی هایی بوده و خوبی هایی هم بوده. این دلیل نمیشه که شما تمام خوبیهای شوهرت رو زیر سوال ببری!😒 👌"خانمها وقتی که عصبانی میشن باید خیلی مراقبِ زبانشون باشن". 🚸 یه مرد واقعاً وقتی که همسرش بهش بگه: تو هیچ کاری برای من نکردی! این مرد فوق العاده ناامید و ناراحت میشه 💯 این خودش یه "زمینۀ مبارزه با هوای نفس" برای خانم هاست. خانم تا عصبانی شد و خواست که این حرف رو بزنه باید یه مقدار جلوی خودش رو بگیره. 👈 به خودت بگو: چه خبرته؟ آروم باش! چرا میخوای حرفی رو بزنی که شوهرت رو باهاش بسوزونی؟ این چه وضعشه؟😒
✅ آدم باید گاهی یه ذره با خودش دعوا کنه! 👿 آخه هوای نفس طوری هست که هرچقدر بهش بها بدی، بدتر و پرروتر میشه و کارای زشتِ بیشتری ازت میخواد. ❌ امّا اگه باهاش دعوا کردی کوتاه میاد و خواسته های احمقانۀ خودش رو کم میکنه.✔️ 🌺 جالبه که امیرالمومنین علی علیه السلام هم در این زمینه میفرمایند: ✨خانمها توی حرف زدن مبالغه میکنن✨ ⭕️ یعنی هر چیزی رو بیش از حد نشون میدن. 👈 ممکنه شوهرش یه اشتباهِ کوچکی کرده باشه اما این خانم اونقدر بزرگش میکنه که باعث یه جنگ و دعوای حسابی بشه! 😒 🔶 اینجور مواقع خانمها باید سعی کنن "با هوای نفسشون مبارزه کنن" ➕ "و با و وقتی آروم شدن حرفشون رو بزنن". 👆👆👆✔️ ✅ ضمن اینکه طبیعتاً هم آقایون یه سری عیب هایی دارن و هم خانم ها.هر طرفی باید مشغول برطرف کردن عیبهای خودش باشه. 🚷 گاهی ممکنه خانمها یه حرفی بزنن که واقعا آنقدر بزرگ نبود. همین باعث میشه که "اون خانم از چشم خدا بیفته..." و چقدر وحشتناک هست که یه نفر از چشم خدا بیفته....😓
🌹 امیرالمؤمنین فداش بشم خیلی دقیق به این موضوع اشاره می کنن که خانم ها هر موقع خواستن بدی های شوهرشون رو بگن، ✅👌"چند تا از خوبی های شوهرشون" رو هم ذکر کنن. 🔵 هر موقع خواستی از شوهرت انتقاد کنی، بگو آقای من! این دو تا خوبی رو داری اما این ده تا بدی رو هم داری! 🚷 اگه یه خانمی گفت که شوهرِ من همش بدی هست، خدا همچین زنی رو دور میندازه... زندگیش سیاه خواهد شد...♨️ 🔅 این سنّتِ خداست... 👈 شما که دوست نداری از چشم خدا بیفتی. درسته؟ ☺️ ✅🔷🌺🌷💖 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_سیزدهم باکلافگی ر
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 به امیرعلی که روبه روم نشسته بودنگاه کردم.‌ چشماش وبسته بودم و باناراحتی سرش وبه دیوار پشت سرش تکیه داده بود. به کیک دوقولویی که دنیابرام خریدبودنگاه کردم ،بستش وبازکردم ویکی ازکیکاروبرداشتم وبه سمت امیرعلی رفتم. دستم وسمتش دراز کردم وگفتم: +بیا کیک بخور. چشماش وبازکردونیم نگاهی بهم انداخت وبا صدای آرومی گفت: امیر:ممنون میل ندارم. دوباره گفتم: +بخوردیگه خوشمزس. سری تکون دادوگفت: امیر:کیک دوقولودوست ندارم. نتونستم جلوی خودم و بگیرم،پوزخندی زدم و گفتم: +کیک دوقولودوست نداری یادوست داریوازدست یه‌بی حیادوست نداری؟ سرش وآوردبالاوباچشم های گردشده نگاهم کرد. خواست چیزی بگه که صدای شخصی مانع شد. _سلام امیرجان چی شده؟ باتعجب به زنی که هم سن وسال مهین جون بودنگاه کردم.‌امیرعلی ازجاش بلندشد وبه زن دست دادوگفت: امیر:سلام خاله جان، مامان کجاست؟ اوم پس خالشه،خالش گفت: _طاقت نیاورد همین که واردشدیم رفت پیش دکتر. امیرعلی پوف کلافه ای کشیدوگفت: امیر:من میرم دنبالش. خالش سری تکون دادو باناراحتی نشست رو صندلی. چشمش به من که کنجکاو نگاهش می کردم خورد وگفت: _سلام عزیزم شمادوست مهتابی؟ لبخندی زدم وگفتم: +سلام،بله من هالین دوست مهتاب هستم البته خدم... اجازه ندادحرفم وکامل کنم،گفت: _خوشبختم. لبخندی زدم وگفتم: +همچنین. آهی کشیدوروزانوهاش‌خم شدوسرش وتو دستاش گرفت. معلوم بودخیلی حالش بدبود. کنارش نشستم ودستم وروی شونش گذاشتم. سرش وبالاآوردوباغصه نگاهم کرد،نمی دونستم چجوری بایدآرومش کنم، سعی کردم جمله بندیم ودرست کنم. +اوم،ناراحت نباشید؛‌خوب میشه احتمالا‌فشار عصبیه . انگارنورامیدی تودلش روشن شد،سریع گفت: _جدی؟دکترگفت احتمالا برای فشارعصبیه؟ خب گندزدم،سرم و خاروندم ولبخندمسخره ای زدم وگفتم: +نه،طبق فرضیات خودم میگم. لبخندش جمع شد،پوفی کشیدودوباره سرش و انداخت پایین. آخه یکی نیست به من بگه توکه بلدنیستی دلداری بدی چرانخود میشی. ازجام بلندشدم وبه سمت اتاق مهتاب رفتم، گفته بودن نبایدبریم داخل وبایدازپشت شیشه ببینیمش. ازپشت شیشه نگاهش کردم وزیرلب گفتم: +بمیرم الهی،آخه حیف تونیست که روتخت ‌بیمارستانی؟ باشنیدن صدای گریه به عقب برگشتم،مهین جون بودکه داشت گریه می کرد. سریع رفتم سمتش و گفتم: +سلام مهین جون. بیچاره انقدرحالش بد بودجواب نداداصلابعید میدونم شنیده باشه. امیرعلی بانگرانی نگاهشون می کرد،بیچاره مونده بودچیکارکنه،ازیک طرف مامانش ازیک طرفم خاله. روبه امیرکردم وگفتم: +چی شد؟مهین جون پیش دکتررفتن؟ امیر:رفتن ولی دکتر گفتن فعلاجواب آزمایش نیومده. پوف کلافه ای کشیدم و جلوی مهین جون نشستم، دستم وگذاشتم رودسته ی ویلچرش وگفتم: +مهین جونم؟ جوابم ونداد؛دستم وگذاشتم رو دستش وگفتم: +مهین جونم گریه نکن دیگه،هنوزکه چیزی مشخص نشده،ان شاء الله که چیزی نیست ودرحد یه فشارعصبیه. بالاخره به حرف اومد: مهین:دعاکن هالین جان، دعاکن مهتابم چیزیش نشه،دعاکن. لبخندمحزونی زدم وگفتم: +باشه من دعامی کنم ولی شماهم گریه نکنید مهتاب چشم بازکنه و شمارواینجوری ببینه که حالش بدترمیشه. سری تکون دادوچیزی نگفت. آهی کشیدم وازجام بلندشدم وکنارخاله که درحال گریه بود نشستم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای امیرعلی،چشم ازمهین جون که داشت ذکرمی گفت برداشتم. امیر:چی شدخاله؟ حسین اومدخونه؟ خاله بینیش وبالاکشیدووباناراحتی گفت: _نه والا. امیرسری تکون دادو گفت: امیر:یعنی خبریم ازش ندارید؟ خاله سریع گفت: _خبرکه داریم ازش، بالاخره امروزجواب گوشیش وداد. امیر:خب خداروشکر، چی گفت حالا؟ خاله نیم نگاهی بهم انداخت که سریع سرم وانداختم پایین که مثلامن به حرفاشون گوش نمیدم. _بهش گفتم میای خونه یانه گفت فعلامی خواد تنهاباشه. امیر:تکلیف چیه؟می خواد بااین دخترهمسایتون ازدواج کنه؟ خاله شونه ای بالاانداخت وگفت: _زیربارنمیره ولی امروز گفت یکی ودوست داره فقط هم بااون ازدواج می کنه،به زودیم میره خواستگاریش. امیر:شماموافقی؟ _والااگه دخترخوبی باشه چراکه نه. وای خدافقط همین و کم داریم،حسین بلندشه بره زن بگیره،مهتاب به هوش بیادواین خبرو بشنوه دق می کنه که. باکلافگی دستم وروی صورتم کشیدم. پرستاری به سمتمون اومدوباصدای تودماغیش گفت: _بستگان مهتاب آریاشمایید؟ امیرسریع ازجاش بلند شدوگفت: امیر:بله،چیزی شده؟ مهین جون بانگرانی ویلچرش وبه سمت پرستارکشید.‌پرستاردستش وتوهوا تکون دادوگفت: _نه فقط دکترگفت که دونفرازنزدیکانشون برن اتاقشون. پرستاربعدازاین حرف رفت. مهین جون دست امیرو گرفت وباهول گفت: مهین:بریم،بریم دیگه امیر بریم ببینیم دخترم چشه. خاله سریع گفت: _منم میام،من طاقت نمیارم. امیرعلی باشرمندگی به دوتاشون نگاه کرد وگفت: امیر:شرمنده بااجازتون باهالین خانم میرم. باتعجب نگاهش کردم ولی اون یه نیم نگاهم بهم انداخت. مهین جون سریع گفت: مهین:چی میگی امیر؟ من مامانشم حقمه بیام وبدونم که دخترم چشه. امیرعلی پوف کلافه ای وکشیدوگفت: امیر:میدونم حقتونه ولی مامان جان شماحالتون الان خوب نیست من قول میدم دکترهرچی گفت به شمابگم. مهین جون باناراحتی نگاهش کرد،امیرلبخند غمگینی زدوخم شد دست مامانش وبوسید، باصدای آرومی گفت: امیر:دعاکن مامان جان. مهین جون اشکش چکید، بغض بدی گلوم وگرفته بودواقعافکراینکه مهتاب چیزیش بشه اذیتم می کرد. امیرروکردبه من وگفت: امیر:هالین خانم همراهم میاید؟ باخودم گفتم اگه نمیخواستم بیامم توانقدرمظلوم گفتی که طاقت نمیارم جیگر. وسط بغض ازطرزفکرم خندم گرفت،لبم وگاز گرفتم وگفتم: +بله بریم. سری تکون دادوراه افتاد، سریع رفتم کنارش ایستادم وباهم به سمت اتاق دکتر رفتیم‌. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا