📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سی_پنجم
با سختی های فراوان توانستند موقعیت را فراهم کنند کارن که عرصه را بر خود تنگ دید هانا را قربانی کرد همان چیزی که آنها می خواستند .
هانا باید می فهمید کارن فقط یک مدیر عامل ساده نیست و قاتل خواهرش ، هیوا ، است . مهدا و امیر به پاسگاه نزدیک مکان برگزاری میهمانی رفتند و ثمین را که مدتی برای ایفای نقشش آزاد کرده بودند به میهمانی فرستادند .
سجاد که از غیبت ناگهانی ثمین متعجب شده بود و در پی فهمیدن علت آن بود که ثمین برای منحرف کردن ذهنش او را به رقص و نوشیدن مشروب مشغول می کرد .
برای دومین بار جام سجاد را پر کرد و با ناز و عشوه بسمتش رفت که سجاد دستش را گرفت و کشیده گفت :
بشیــــن ببـــــــــــینم .... کجا ؟
بایـــــــــد بر...ام تعریف کنی کجااااا بودی !
ـ من باغچه باغ بابام بودم ... با خانم هم هماهنگ کردم
ـ مروارید خبـــــــــــر داشـــــــــــــت ؟
ـ آره ، مروارید مگه میتونه از صداش بی خبر باشه
ـ ثمیــــــــــــــ....ن
ـ بله ؟
ـ نظررررررت چیه محمدحســـــــین و مهداااا رو بکشیم ؟
ـ برای آزاری که به منو تو دادن حقشونه بمیرن
ـ ولی من لعــــــــنتی هنوزززز دوسش دارم
اااااگه قرااار باشه با من نیااااد انگلیس میکشششسمش
ـ سجاد فکر کنم حالت خوب نیست میخوای برسونمت خون...
ـ خونه ؟ برمممم پیشششش حاج رسوووووول بگم مستم ؟
برم پیش هادددددی ؟ هاااان ؟؟؟؟؟
ـ میخوای ببرمت خونه خودت ؟
ـ بببببریم
سجاد نباید به دام می افتاد برای همین او را از میدان خارج کردند تا همچنان نقشه راه بماند . ثمین بعد از هماهنگی با مهدا از میهمانی بیرون زدند .
سجاد را به خانه اش رساند و به خانه ای که مهدا برایش آدرس فرستاده بود رفت .
شیطان پرستان با اعمال حقیرانه کارشان را شروع کرده بودند که هانا رو به کارن با اعتراض گفت :
اینا دیگه چه خرین ؟
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سی_ششم
هانا با چندش ادامه داد : اصلا کی اینا رو دعوت کرده ؟
اه کارن با توام
اینا رو بیرون کن چه حال بهم زنن
ـ میخوایم خوش بگذرونیم خوشکلم بیا
ـ نمیخوام اینا چقدر کثیفن
اه
آخه خون ؟
کدوم آدم عاقلی خون میخوره ، از اینا چیه که م....
کارن دستش را روی لب هانا گذاشت و کشیده گفت : هیسسسس
اینا هم مثل ما خدا رو قبول ندارن
فقط اینا جنم دارن ابراز میکنن
ما ..
ـ ما چی ؟
من.....من.... شاید به خدا ایمان نداشته باشم
ولی هنوز اینقدر پست و بدبخت نشدم که شیطون پرست بشم
من و تو آئتیست نیستیم فقط ... فقط ...
ـ فقط چی ؟
فقط باهاش قهری ؟
ـ آره
ـ پس بهش اعتقاد داری ؟
ـ نهههه فقط یه کسیه که میخواد ما رو بدبخت کنه و قدرتی در برابر اراده ما نداره
ـ دقیقا اون هیچ وقت نمیتونه باعث بشه ما به هدفمون نرسیم ، پس وجود داشتن یا نداشتنش هیچ فرقی نداره
ـ اما قرار نیست به یه ارباب دیگه دل ببندیم
ـ هر کس نظر خودشو داره حالا اینام میخوان این طوری از خدا انتقام بگیرن
ـ ولی من علاقه ای ندارم از خدا انتقام بگیرم
تو میگی خدا نیست بعد اون وقت باهاش بجنگیم ؟
این اصلا عاقلانه نیست
ـ حالا یه امشبو بیخیال .
میترسم همین طوری پیش بری این وسط وایسی اذون بگی
ـ من ؟
باشه ، حتما
ـ خب پس تو هم قبولش نداری مثل اینا پس فرقی بینتون نیست
ـ هست ، من ... من.....
ـ تو چی ؟
الان بهش اعتقاد داری یا نه ؟
ـ بهش اعتقاد ندارم ولی میدونم هست
نمیخوام باهاش بجنگم
نمیخوام عبادتش کنم
من اصلا کاری باهاش ندارم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این مطالب را که می نویسم بیش از همه شما آزرده خاطر میشوم اما متاسفانه خاکیان غافل و جاهل بسیاری بر زمین خدا زندگی میکنند و گام بر میدارند ؛ در کنار من و شما ، بر عشق ما نسبت به اللّه تاثیر گذارند و ما غافلیم از نفسی که می تواند ما را به پرتگاه ذلت بکشاند .
"و نَفسٍ و ما سَوّاها فَـاَلـهَـمَـها فـُجورَها و تـَقوا ها
و سوگند به نفس و آنکه سامانش بخشید ، آن گاه بدکاری ها و تقوایش را به او الهام کرد . "
همه ما گاهی در زندگی به چنین افرادی شبیه می شویم همان وقتی که در تنگنا قرار میگیریم و حکمت و عدلش را فراموش میکنیم :(ف.میم)
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌎(تقویم همسران)🌍
✴️ جمعه 👈30 خرداد 1399
👈27 شوال 1441👈19 ژوئن 2020
@taghvimehmsaran
🏛مناسبت های اسلامی و دینی.
❇️روز بسیار مبارکی است و برای امور زیر خوب است.
✅عقد ازدواج خواستگاری و عروسی.
✅زراعت و کشاورزی.
✅و شروع بنایی و خشت بناخوب است.
✈️مسافرت خوب است بعد از ظهر اغاز شود.
👶برای زایمان خوب و نوزاد زیبا و خوشرو گردد. ان شاءالله.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
✳️اغاز نگارش کتاب مقاله پایان نامه.
✳️معامله ملک خانه زمین مغازه.
✳️و مبادله سند و قباله نوشتن نیک است.
🔲این مطالب تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است اختیارات بیشتر را در تقویم بخوانید.
💑 انعقاد نطفه و مباشرت
👩❤️👩امروز....
#مباشرت پس از وقت فضیلت نماز عصر استحباب ویژه ای دارد و فرزند چنین ساعتی دانشمندی معروف و شهرتش جهانگیر گردد.
💑امشب...
برای #مباشرت در جمعه شب (شب شنبه )دلیلی وارد نشده.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز پشیمانی دارد.
💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن....
#خون_دادن یا #حجامت، زالو انداختن موجب ایمنی از ترس است.
✂️ ناخن گرفتن
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود..
✴️️ وقت استخاره
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است
😴 تعبیر خواب...
خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه)دیده شود تعبیرش در ایه 28 سوره. مبارکه قصص است.
قال ذالک بینی و بینک ایما الاجلین قضیت فلا عدوان علی...
و از مفهوم و معنای ان استفاده می شود که فرد مهمی نزد خواب بیننده بیاید ان شاءالله .چیزی همانند ان قیاس گردد...
کتاب تقویم همسران صفحه 115
❇️️ ذکر روز جمعه
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
📚 منابع مطالب
تقویم همسران
نوشته حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم:
پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن
09032516300
025 377 47 297
0912 353 28 16
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما همراه با لینک ارسال کنید.
مطلب با حذف لینک ممنوع و حرام است
📛📛📛📛📛📛📛📛
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌼🌱🌹🌱🌷🌱🌺🌱🦋🌱🌸🌱🌹
🌱🌼🌱🌹🌱🦋🌱🌸🌱
🌺🌱🦋🌱🌼🌱🌹
🌱🌷🌱🌺🌱
🌹🌱🦋
🌱🌸
🌺
🌼🌱سلام✋ #امام_زمان من ♥️
🦋🌱دل خانه ی تو بود، ولی جای غیر شد
بی بند و باری دل ما را «حلال کن»🌱🌹
🌼🌱 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج ☀️🌈
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌺🍃🦋🍃🌼🍃🌹🍃🌸🍃💐🍃🌺
🍃🦋🍃🌸🍃🌹🍃
🌼🌱🌺🍃
💐🍃
🌺👌دعــا ڪنیم
🦋🍃چشمانی داشته باشیم که
بهــترینها را ببیند.
♥️🍃قلبی ڪه خـطاها راببخشد
🌸🍃ذهنی ڪه بدیهارا فراموش کند
💐🍃و دستی که در راه یاری
رسـاندن باشد.
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_پنجم همون لحظه
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_ششم
ای خدا،کاملا هنگ شدم،ازجام بلندشدم و کتونیام و پوشیدم .اومدم توحیاط امامزاده،شروع کردم به قدم زدن.خدایاتا یک ساعت پیش فکر کردم بهترین تصمیم وگرفتم. ولی الان حس میکنم خیلی تصمیمم عجولانه بوده.شایدم فقط به فکر خودم بودم.نمی دونم چقدرگذشت که صدای اشنایی به گوشم رسید؛
_:هالین خانم،هالین جون.چرا نخوابیدی دختر؟
برگشتم سمت صدالیلابود،باارامش گفتم:
+تلفن داشتماومدم بیرون،اذیت نشین، الان دیگه خوابم پریده.
لبخندی ازروی رضایت زدوگفت:
لیلا:خیره ان شالله
سرم وبه نشانه ی تاییدتکون دادم وگفتم:
اومدن دنبالم.
لیلاهمچنان لبخند به لب داشت، اروم گفت:
لیلا:پس رفتنی شدی!حالا جواب دخترم وچی میدی؟
باخنده گفتم:
+یه بسته اینترنت هدیه میدم خوبه؟
لیلا درحالی که شونه هاشوبالامینداخت گفت: نمیدونم،خودت میدونی باوروجک ما..راستی،بی خداحافظی نری..
دراتاق رو بست و رفت داخل،منم لبخندی زدم و به صفحه گوشی خیره شدم ممکنه دوباره زنگ بخوره.
_سلام
صدای امیرعلی رو توگوشممی شنیدم،خندم گرفت،به خودم گفتم: نصف شبی توهم زدی هالین،پاک ازدست رفتی.
صداتکرارشد:
_هالین خانوم
چه نزدیکه صداش، برگشتم پشت سرم، نههه واقعیه،امیرعلی اینجاست،دست چپش باند پیچی بود،یه باندم از گردنش به سمت چپ،آویزون بود که معلوم بود برای نگهداشتن دستش بوده، حتما بخاطر رانندگی بازش کرده.
سرجام میخکوب شده بودم وسرتاپاشو نگاه میکردم،تو تاریکی هم میشدخستگیش وحس کرد.
سرم و انداختم وپایین وخجالت زده گفتم:
+سلام
امیرعلی هم سرش رو انداخت پایین و پرسید
امیرعلی:حالتون خوبه؟
از روی شرمندگی جواب دادم:
+اقا امیرعلی،باورکنین نمیخواستم اینطوری بشه.
امیرعلی: من چی پرسیدم؟
تندتند گفتم:
+خب من.. مهین جون،مهتاب.. شما.. همه رو به دردسر انداختم.راستی حالشون خوبه؟
دوباره تکرار کرد
امیرعلی:هالین خانوم منچی پرسیدم؟ شماچی میگین؟
الان دیروقته خونه منتظرن، بیاین بریم بعد صحبت میکنیم.
با عجله گفتم:خونه،من نمیام.
سرشو اورد بالاوباتعجب پرسید:
امیرعلی:یعنی چی نمیاین؟میخواین کجابرین؟
بی مقدمه گفتم:
+هیچ جامیخوام بمونم اینجا..
به زحمت دستشو از توی باندی که دور گردنش وصل بود، ردکردو همون جاکناردیوار یکی از اتاقهای امامزاده نشست، هنگ نگاهش کردم این چه حرکتیه؟! که خودش متوجه شدوجواب داد:
امیرعلی:منم همینجا می مونم،خونه قول دادم با شما برمی گردم، نیاین که من وخونه راه نمیدن.
پوکر نگاهش کردم، این باز زده تو فاز لجبازی...
*****
امیرعلی*
از هواپیما که پیاده شدم،تو فرودگاه دل تو دلم نبود که میبینمش، دوس داشتم ببینم واکنشش چیه وقتی دستم و اینطوری میبینه، از طرفی هم چون بارها دیده بودم به ظاهر و.. اهمیت میده، احتمال زیادی می دادم که دیگه بهم اهمیت نده.
..
رسیدم سالن انتظار، مهتاب با مامان بودن وبایک دسته گل، احوالپرسی کردم و بعد از اینکه مامان رو مطمین کروم حالم خوبه و فقط دستم کمی خراش برداشته، از مهتاب پرسیدم.
+ پس هالین کجاست؟
مهتاب لبخندی زد وبا کنایه گفت:
مهتاب:درست صحبت کنا، هالین خانوووم
سریع گفتم: بله بله، هالین خانوم تشریف نیاوردن؟
مهتاب سرشو با حالت مغروری بالا گرفت و گفت:
وا،ایشون چه کاری دارن اینجا اقای محترم؟
خییر گفتن من بیام اونجا چیکار؟
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_هفتم
به خودم گفتم راست میگه امیرعلی،خب بیاد چیکار ،تحفه ای بیاد دیدنت؟
ذوقم کورشد، ولی به خودم امید دادم نیم ساعت دیگه میریم خونه ..
مهتاب، کیفم و ازدستم گرفت و برد سمت صندوق عقب، با حالت مردونه گفت:
بفرمایبدقربان، الان حرکت میکنیم. فهمیدم یه بوهایی برده و حال داغون من و درک کرده داره فضا رو عوض میکنه لبخندی زدم و سوارشدم..
داخل ماشین نشسته بودیم ،مامان همش از دستم سوال میپرسید ومنم برای اینکه خیالش راحت بشه از داخل باند گردنم درش اوردم و گفتم:
+ ببین مامان دستم خوبه،این دکترا بزرگش کردن،باند و کش و...
بالاخره مامان خیالش راحت شد، با خوشحالی گفت:
مامان:نمیخوای بپرسی چه خبر؟
بالبخند پرسیدم:
چرا،خب، چه خبر؟
مامان لبخند بزرگی زد و گفت:
بابای هالین فردا،پس فردا ازاد میشه ان شالله.
مهتاب زد روی ترمز..
هممون با شدت به سمت جلو کشیده شدیم
مامان داد زد؛
مامان: چیکار میکنی دختر، یواشتر.
مهتاب برگشت به سمت مامان و نگاهی هم به من انداخت .پرسید:
مهتاب: شما ازکجا میدونین بابای مهتاب کجاست و کی ازاد میشه؟
مامان با ارامش گفت:
اروم باش دخترم، من خیلی وقته خبر دارم، همون موقع که خانواده ی طلبکارش،اومدن خاستگاری از امیر پرسیدم جریان چیه تا بتونم اگر بشه کمکی کنم، خب الحمدلله بدم نشد موسسه خیریه پیگیری کرد و رد مال شد، دیروز دادگاهش بود، ان شالله تاحکم برسه به شعبه اجرای احکام و بعدم به زندان، دوروزی طول میکشه..
مهتاب: خب الحمدلله،داداش ازمنم بپرس چه خبرا؟
با تعجب سمتش برگشتم وسوالی نگاهش کردم
+ هاا؟تو چه خبری داری؟ که مامان نداره؟
مهتاب لباش و با ربونش تر کردوگفت: خب ، چیزه، اصلا زیر لفظی چیزی اول بده، ببینم واسه ابجیت چی سوغات اوردی!
راستی واسه هالینم سوغات اوردی؟
به خنده به چهره مارموزش نگاه کردم و گفتم:
مگه من ابجی کوچیکمو یادم میره، حالا برسیم خونه درخدمتم.. حالا بگو چی توی دلته که خودتم سر ذوق اومدی؟
مهتاب مکثی ورد و گفت:
راستی دستت چطوره؟ الان این دست مصنوعیه پیوند زدن دیگه اره؟
با کلافگی گفتم:
+وااای مهتاب بس کن،خبرونخواستم بگی، فقط تو دل مامان اشوب به پا نکن دیگه، بااشه؟
مهتاب لبخندی زد ودستشوروی چشمش گذاشت وگفت:
مهتاب:به روی چشم،حالا بفرمایین شکلات کاکاویی مغزدار بخورجون بگیری
مامان داشت ذکر می گفت و بخاطر قندش نمی خورد،من هم شکلاتی گوشه ی لپم گذاشته بودم،خیره شدم به مغازه ها و مهتاب هم همونجور که شکلات تو دهنش بود،رانندگی می کرد. یهویی گفت:
مهتاب: خبرمنم درمورد هالین جونه،خبر اینه که دخترمون عاشق شده.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_هشتم
هول کردم و نتونستم اب شیرین دهنمو قورت بدم. به سرفه افتادم،مهتاب همچنان که محکم می کوبیدپشتم ،گفت:
مهتاب:ارام باش پسرم،خودت راکنترل نما!
با تهدید گفتم: قشنگ حرف بزن واسه من نصیحت نکن ابجی کوچیکه، قشنگ حرف بزن ببینم.واسه هالین خانوم خاستگار اومده؟
دیدم چند وقته خودش و ازم دور میکنه..
اره؟ بنال دیگه مهتاب..
مهتاب: اوووه. امون بده داداش من،همینطور واسه خودت بریدی و دوختی.
میگم هالینِ خنگ عاشقِ توی دیوونه شده ♡ افتاد؟؟!
گیج نگاهش کردم،این چی میگه؟درست میشنوم؟
مهتاب گفت: اره درست شنیدی
با تعجب گفتم ذهن خوانی میکنی؟
خندید و گفت:
مهتاب: نخیر، جنابعالی بلند بلند باخودت فکر میکنی.
برای اطمینان پرسیدم:
+تو مطمئنی، خودش اینو گفته؟
مهتاب: اره بابا،بقول خودش دچاراحساس علاقه ی یکطرفه شده.
خندم گرفت این دختر نفهمیده ینی؟ اول من دل دادم بهش که!!کجاش یکطرفه س اخه؟
مهتاب رو به مامان کرد و برای اطمینان گفت
مهتاب: مامان شما بگو چند وقته هالین غذا نمیخوره، میره گوشه اتاق مداحی میزاره و گریه میکنه و هرروز بیشتر تو خودش میره. تازه بهش گفتم زودترمیای، ذوق کرده بود، ازم پرسید چرا یک هفته زودتر... دقیق امار روز برگشتت و داشت مشخصه که روزشماری میکرده.
نفس راحتی کشیدم و خداروشکر کردم،حداقل خیالم راحت شد که یکطرفه نبوده، رو کردم به مامان و گفتم:
+مامان فکر می کنی شرایط کی جور میشه؟ اصلا میشه کاری کرد؟
مامان لبخندی مهربون و از سر ذوق زدوگفت:
اره که میشه چرا که نه؟بزار باباش بیاد،بسلامتی ان شالله دعوتشون کنیم خونمون، باهاشون اشنا بشیم بعد..
صدای مهتاب اومدکه اومده بود سمت در ماشین :
مهتاب: عالیجناب نزول اجلال نمی فرمایند، به کلبه محقرمان رسیدیم تصدقتان گردم.
وارد خونه شدیم مهتاب شروع کرد جو دادن:
مهتاب: هالین ..هالین خانوم،هالین جون،نمیای استقبال، علاقه ی یکطرفه تو آور..د..
سریع دستموجلوی دهن مهتاب گرفتم، هیسس ،چی میگی ابجی؟!
من رفتم سمت اشپزخونه با اینکه بوی غذا پیچیده بودولی کسی نبود.
مهتاب از بالا به سرعت اومد پایین وگفت
مهتاب: بالاهم نبود
مامان درحالی ک سمت اتاقش میرفت با ارامش گفت
مامان: لابد رفته دوش بگیره. تاشما چای بریزین، میاد. وبلافاصله رفت داخل اتاقش.
مهتاب نگران رو به من کرد:
داداش هالین داخل حمام و سرویس هم نبود، چادرو کیفشم که همیشه سر جالباسی میذاشت نیست.
باتعجب به مهتاب نگاه کردم ینی رفته بیرون؟ یا نکنه پشیمون شده اومده فرودگاه اره؟یه زنگ بزن ببین کجاست.
مهتاب شماره رو گرفت نگاهش نگران ترشد: امیر، خاموشه..
دیگه داشتم نگران میشدم..فکری کردم و گفتم،
بزار زنگ بزنم به شایان ، شاید رفته اونجا،
بدون اینکه فکر کنم شماره رو گرفتم و منتظر شدم: صدای اب و خنده و شلوغی و جیغ.. گوشم و پر کرد
شایان در صورتی که داد میزد گفت
شایان: سلام داداش، خوبی، چه خبرا؟هالین خوبه؟
زیرلب لا اله الا اللهی گفتم،فکرمی کردم بهش زنگ زدن باهاشون رفته جایی، ولی باجمله ی اخرش درباره ی هالین شونه هام شدوعرق سرد نشست روی تنم..
اروم جواب دادم و گفتم:
+سلام داداش، قربونت، تو خوبی؟ همه سلام میرسونن، کجا هستی انقدر سر و صداست
با فریاد گفت: باخانومم اومدیم مجتمع تفریحی خرید، رستورانش ابشار و.. داره،جات خالی داداش. ان شالله یه روز بیاین باهم..
لبخند تلخی زدم و گفتم؛
اها،خوش بگذره .ان شالله،وقتتو نگیرم،فعلا یاعلی..
گوشی رو قط کردم وپوف کلافه ای کشیدم و روی صندلی میز تلفن نشستم، باانگشتم روی تلفن خونه ضرب میزدم باخودم گفتم: کجا دنبالت بگردم اخه؟حالا که من اومدم تورفتی؟
هم زمان با دکمه های گوشی تلفن بازی میکردم. یهویی دستم خورد روی شماره تماسهای خروجی، با کمال تعجب دیدم شماره اژانس محله ماست، به مهتاب گفتم: تو اژانس زنگ زدی؟مگه ماشین خراب بود؟
مهتاب روبه من کردوگفت:
مهتاب:حالت خوبه؟اژانس برا چی؟
برام سوال شده بود،به ساعت وتاریخ تماس دقیق شدم تا به مهتاب بگم.
برقی تو ذهنم روشن شد
+ مهتاب ببین،ساعت ۶ وخورده ای عصرامروز آژانس زنگ زده..خب ..شمام که تو راه بودین،درسته؟ پس هالین خانوم ماشین گرفته..
دیگه معطل نکردم و زنگ زدم اژانس، ساعت و اشتراک روگفتم ومقصدسرویس رو پرسیدم مسول اژانس که من و میشناخت از راننده پرسید وگفت:مسافر یه خانوم بوده ورفته گلزارشهدا..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay