eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_یازدهم سرم و ب
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بلافاصله یه ساندویچ روبه سمتم گرفت. ازاین لحن کلامش،از جمله ی باهم گفتنش، احساس کردم تمام بدنم گُرگرفته، دست وپام و گم کردم، سعی کردم سریع دمپایی هاروبپوشم، فکرم درگیربود، یه بهانه ای جور کنم ودربرم، که دوباره گفت: امیرعلی:هالین..خانوم، ساندویچتون .. بی اراده ساندویچ رو ازدستش گرفتم که برم،گفت: میشه لطفا بمونیدکارتون دارم. سرجام میخکوب شدم، ساندویچ خودشم گرفت سمتم بالحن کنایه امیزی گفت: امیرعلی:لطفا امانت نگهش داریدتاکفشامو بپوشم. تازه گرفتم چی میگه،نایلون رواز دستش گرفتم. کفشاشو پوشیدوکنارم ایستاد، امیرعلی:بریم اون جا بشینیم بادستش به اخرین اتاق امامزاده اشاره کردکه ظاهرا امانت داری بود و از بیرون قفل بزرگی بهش زده بودن. باشه ای گفتم وپشت سرش راه افتادم. همچنان هنگ بودم، که صدام زد: امیرعلی: هالین خانوم!اینو بزارین زمین ،بعد بنشینین، چادرتون کثیف نشه. به دستش نگاه کردم،دوتا دستمال کاغذی دستش بود، وقتی دید من پوکرنگاش میکنم،خودش خم شدوهردودستمال روپهن کردکنارهم وروبهم گفت: امیرعلی:حالا بشینین. نشستم،امیرعلی تو فاصله ی چند قدمی من کنج سکوی جلوی اتاق،نشست روی زمین.من هنوزم باورم‌نمیشد، انگارخواب میبینم.ودستش ودراز کرد روبه روم، متوجه منظورش شدم ساندویچ رو دادم بهش. خیلی ریلکس بسم اللهی گفت وشروع کرد به خوردن. امیرعلی:چرانمیخورین پس؟ به خودم اومدم وگفتم +من.. میل ندارم،شما راحت باشین. باحالت شوخی گفت: _من که راحتم، شمام میل نداشتین چون من نبودم، الان که هستم.. قاعدتاًبایداشت... از این حرفاش چشام گردشده بود سرم واوردم بالاو بهش نگاه کردم وپرسیدم +بایدچی؟ کم‌نیاورد،خیلی ریلکس به خوردنش ادامه داد: _ میگم عشق یک طرفه تون اومده،قاعدتا باید اشتهاتون باز بشه دیگه ای وای،حال خودم ونمیفهمیدم،خوشحال باشم که خبر دارشده، عصبانی باشم که مهتاب دهن لقی کرده، یاخجالت بکشم از اینکه اینجاست درحالی که همه چیزرو میدونه..اااه،خدایا این چی میگه؟واای مهتاب تو چی گفتی!؟ انگار که صدام و شنیده بود، لقمه شو قورت دادوگفت: امیرعلی:چیز زیادی نگفته.البته من همونجام بهش گفتم که اشتباه میکنه. گیج به لباش چشم دوختم،دستام یخ کرد، این چی میگه؟ جمله بعدیش رو که شنیدم ساندویچ از دستم افتاد: امیرعلی:خب اشتباه کرده....یکطرفه نیست، این احساس،....دوطرفه ست.. یکی بیادمنوبیدار کنه،به من بفهمونه چی میشنوم به من میگه احساس دو طرفه ست ، بعد عشق و عاشقی تو دفترش برا یکی دیگه. پرسیدم: پس تکلیف اون عشق پر دردسر تو دفترچتون چی میشه؟ بااینکه دیگه نمیتونستم توصورتش زوم بشم و امیرعلی هم نگاهش ب ساندویچش بود،حس می کردم داره میخنده دست چپش و ب سختی اورد بالا،گوشه ی لبشو با انگشت تمیز کردو گفت: امیرعلی:تکلیفش روشن شد، دعوتش کردم به شام. ساندویچ رو گرفت سمتم و گفت: البته ساندویچ نون و پنیر.. ذوق بزرگی تودلم پروازکرد،نفس راحتی کشیدم سرم وانداختم پایین،این پسر دیونه س، ینی .... ینی منومیگفته.. برای من نوشته بوده: ♡عاشقی دردسری بود نمیدانستیم.♡ نمیدونستم چکار کنم، سعی کردم خودمو مشغول کنم. ساندویچم واز نایلون اوردم بیرون واروم گاززدم وسعی کردم بحثوعوض کنم پرسیدم: + مهین جون ومهتاب درچه حالن؟ همونطورکه بااشتهااخرین قسمتای نون وپنیرشومی خورد،گفت: امیرعلی: والاخدمتتون عارضم که؛الان که یک ونیم شبه،احتمال زیادمشغول خرو پف باشند، مهتاب که داروهاشودادم بهتربود،موقعی که رفتم داخل امامزاده بهشون زنگ زدم که شما اینجایین میخواین بمونین ومنم‌ میمونم، خیالشون راحت بشه. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 نفس راحتی کشیدم وخداروشکرکردم،دوباره صدام زد: هالین خانوم، نخوردین که!! پرسیدم: +من نمیدونم چیکارکنم، گیجم الان، اخه من.. امیرعلی با لحن کاملاجدی گفت امیر: شما دوتا راه دارین ساندویچتونو تموم کنین بعد بریم ، یا تموم نکنین و بعد بریم، بعد لحن صداش ضعیف شد و گفت: امیر: من .. وقت داروهامه باید مسکن بخورم. دستم اذیت میکنه. ساندویچ وگرفتم سمتش و گفتم: میل ندارم، بریم،داروهاتون دیر نشه.. بی مقدمه ساندویچم واز دستم گرفت،معلوم بود دردش رو پنهان میکنه، گفت: امیرعلی: من تو خوردنش کمکتون میکنم شمام برین وسایلاتونو بیارین. اروم بلندشدم ودمپاییهام ومرتب پوشیدم، که گفت: بهتون میاد، یادم باشه یه جفت واستون بخرم. پوکر نگاش کردم که ینی چی میگی، گفت: امیرعلی:دمپاییا رو میگم ای بابا اینم نصف شب شوخیش گرفته، شایدم موج انفجاری ،بمبی،نارنجکی چیزی گرفتتش.. در اتاق رو اروم بازکردم، رفتم داخل نگاهی به چهره ی معصوم فاطمه زهرا انداختم و از دور براش بوس فرستادم و کوله مو براشتم و کیفم و انداختم رو شونم که برم بیرون، لیلا گفت: لیلا:بی خداحافظی؟! برگشتم سمتش؛ + گفتم مزاحم خوابت نشم عزیزم. لیلا بلندشد و اومد سمتم بوسه ای از گونم گرفت و گفت : لیلا:شمارتو بده فردا بهت زنگ‌ میزنم که بادخترم خداحافظی کنی. والا هرجای دنیا بری ما رو میکشونه دنبالت... +باکمال میل. شماره رو دادم وازش خداحافظی کردم و اومدم بیرون،فکر کنم امیرعلی پشت در اتاق منتظرم بود.چون تا کفش کتیونیام و پوشیدم پرسید: _بریم؟ +بله. به سمت در امامزاده راه افتادیم. برگشتم وسلام دادم واز اقا تشکر کردم. امیرم سلام دادولی نمیدونم چی میگفت که سرش رو متواضعانه انداخت پایین.به نشانه تعظیم کوتاهی کردو رفت سمت ماشین منم‌پشت سرش. _شما رانندگی بلد نیستین؟ +نه. ینی یه ماه مونده تا ۱۸سالم تموم بشه. باشه ای گفت و منتظر شد سوارشم، خودشم نشست پشت فرمون. همونطورکه باسختی درو میبست، گردنش و به عقب کشوند و گفت: امیرعلی: پس لطفا نخوابین، حواستون باشه به خیابون، دیروقته منم خسته م، فکر میکنم اثر بیهوشی بعد عملم هست.. زیرلب چشمی گفتم و شرمنده شدم با این حالش اومده دنبالم... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 چند لحظه توسکوت رانندگی میکرد طاقت نیاوردم و گفتم: +ببخشید اسباب زحمت شدم امشب جواب داد امیرعلی: نخیر، بخشیدن همینجوری نمیشه که، باید شیرینی بدین، اونم دست پخت خودتون، البته بی مناسبتم نیستا.. نمیدونستم چی بگم. ادامه داد: _ نمیپرسین به چه مناسبته؟ گفتم : نمیدونم +خب یه مناسبتش اینه که همین یکی دوروزه، باباتون ازاد میشه.. داشتم حلاجی میکردم چی گفت که ادامه داد: امیرعلی:.. مناسبت بعدیش اینه که قراره باباو مامانتون ودعوت کنیم خونمون... و مناسبت اخر اینکه... اینکه.. بنده شیرینی کوکی شما رو خیلی دوس دارم.. من‌درست شنیدم؟ گفت بابا،بابام داره ازادمیشه؟ چقدردوس دارم بابا داشته باشم....حس دلتنگی تو وجودم پرشد، خانم‌جوون میگفت رفته زندان، خیلی پشیمونه از کاراش.تو زندان خیلی تغییر کرده...‌ قران جیبی م رو دراوردم و از زیر چادر گذاشتمش روی قلبم!خدایا شکرت!!خدایا خودت همه چی و درست کن!! یهویی صدای بوق ممتد ماشینی که نوربالا می زدواز روبه رو میومد،باعث شدبه خیابون نگاه کنم، ماشین از روبه رو میان، ما داریم میریم تو لاین مخالف.. یا اون داره اشتباه میاد،،،از ترس جیغ کشیدم.. +موااظبب بااااش... احساس کردم وارد خلأشدم، هیچی نمیشنیدم، به جز چند تا صوت درهم و گنگ.. _حالت خوبه؟ صدامو میشنوی؟ اروم وبه سختی چشام وباز کردم،نور سفید مهتابی روی سقف چشام و زد،چهره ی مهربون زنی رو مقابل صورتم دیدم،اینجا کجاست؟ دور و برم و نگاه کردم، پاراوان سفید جلوی دیدم و گرفته بود، لبام خشک شده بود، لبمو به زور باز کردم و گفتم اینجا کجاس؟اااب.. زن لبخندزنان گفت: درمانگاه هستی، لیوان ابی رو مقابل صورتم گرفت، خواستم کمی نیم خیز بشم اب بخورم که احساس کردم زمین دور سرم چرخید،آخی گفتم، دستم و بلند کردم بزارم روی سرم که سوزشی احساس کردم. پرستار: اروم، تو دستت سرمه.. +سرم گیج میره _اره یه چند تابخیه خورده.. بزار کمکت کنم تختتو بیارم بالا.. همینجور که بااهرم قسمت سرِ تخت رو بالا میاورد،پرسیدم: چی شده؟ _تصادف کردی، مثل اینکه کمربند نداشتی، پرت شدی جلو، سرت شکسته، بقیه بدنت اسیب جدی ندیده. یاد امیر افتادم.با هول و نگرانی پرسیدم. +یا خدا... امیرع..راننده ماشین چی؟ سالمه؟ پرستارشونه م رو گرفت به سمت تخت عقب نشوند.. همون لحطه پرستار دیگه ای با عجله اومد و گفت: خانم سلیمی، اتاق برادرا خیلی فوری ی ی.. پرستار به سمت در برگشت،وباعجله به من گفت: پرستار:نگران نباش.. اروم باش، سعی نکن از تخت بیای پایین فعلا تعادل نداری.. همونطور که باعجله از اتاق میرفت بیرون به پرستار دم در میگفت: مسکن زدم داخل سرمش....رفتن بیرون. تو فکر بودم امیر چی شده؟ اینجا کسی نیست بپرسم.. گوشیم ، کیفم.. هیچی دم دستم نیست.. اومدم صدا بزنم یکی بیاد ولی صدام نمیومد بیرون.. انرژی نداشتم.. احساس کردم پلکام سنگین شد.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 هانا گیج به دیوار مقابلش زل زده بود ، حرف های مهدا خیلی برایش سنگین بود آنقدر که توانایی صحبت کردن از او گرفته بود . ـ مط...مئنی ... کارن تو این ماجرا ها مقصره ؟ شاید براش پاپوش درست کردن ! ـ هیچ پاپوشی در کار نیست خانم جاوید ما بار ها ایشون رو امتحان کردیم بار ها راهی برای بازگشت گذاشتیم اما ... متاسفم ، آخرین کمکی که می تونستیم به نامزدتون بکنیم سناریو امشب بود .... ـ محاله ... محاله کارن هیوا رو کشته باشه محاله بخواد منو بکشتن بده ... مگه نه ؟ ـ کاش این طور بود ـ ینی چی ؟ اصلا همش تقصیر شماهاست ... شما ها که .... ـ سفسته نکن هانا خانم من کارگاه این پروندم ، فک نکن با این حرفا و حرکتا کاری از پیش میبری ـ من تو رو یه جایی ندیدم ؟ چشمات آشناست ... ـ چرا دیدی ! فکر کن ، یادت میاد ببین خانم جاوید ، تمام مدارک علیه شماست و بی شک کیفر قاضیت کمتر از ده سال حبس نیست اونم تو بند سیاسی ، کنار یه مشت آدم ته خط ... اصلا جای مناسبی برای دختری مثل شما نیست من میدونم تو بی تقصیری و جرمت در حد همون مهمونیاست ، بقول خودت مهمونیای معمولی ولی در محدوده وظایف من این مشکلات پیش پا افتاده نیست من اینجام برای رواج شیطان پرستی ، بهاییت ، قتل ، ترور و چیزایی که به گوشتم نرسیده پس بهتره با من همکاری کنی اگه ذره ای وجدان از اون مهمونیای معمولیت برات باقی مونده ، کمک کن هیوا های دیگه ای کشته نشن هیوا با شرافت مرد ولی خیلیا.... هنوز زنیت وجودت بیداره ؟ ـ کمکتون میکنم فقط بخاطر هیوام اشکی روی گونه اش غلتید و شوری روزگار را سهم دهانش کرد . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 کسانی که در مهمانی گرفته بودند را تفکیک کردند و به خانواده هایشان اطلاع دادند جز هانا . مهدا رو به هانا گفت : ببنید خانم جاوید ، با اتهاماتی که به شما وارده قطعا انتظار آدم های بیرون اینکه یه شب اینجا بمونید خیلی از کسایی که عمدا گیر افتادند با برنامه کارن بوده و اونا به بدترین نحو از شما گفتن و چون اتهام سیاسیه الان به خانواده هاتون خبر داده نمیشه که کجایین ! ما باید همون طوری رفتار کنیم که اونا میخوان ، پس شما امشب نمی تونین برین خونه از همه مهم تر اینکه از یک مقطع زمانی دیگه هر جایی براتون امن نخواهد بود خواهش میکنم با من همکاری داشته باشید تا مشکلی براتون پیش نیاد ـ خب خانوادم نگرانم میشن ـ درستش میکنم ـ اصلا از کجا معلوم برای من امن نباشه ـ میخواید امتحان کنید ؟ ـ خب حداقل بهم نشون بده ـ باشه مهدا دستور داد چشم هانا را ببندند و دستبند بزنند با همان وضع او را به چشم های بیرون از پاسگاه نشان دادند و عکس العمل آنها را ثبت کردند تا به هانا ثابت کنند کسانی لحظه به لحظه او را تحت نظر دارند . مهدا پشت سر هانا وارد ون شد و چشم بند هانا را برداشت هانا تمام کابین را از نظر گذراند و گفت : اوووف چه توپه اینجا ! چه پیشرفته ! مهدا بی توجه به شگفت زدگی هانا رو به خانم مظفری گفت : میشه لطفا ویدیو ها رو بهش نشون بدین همراه ... ـ بله حتما هانا بعد از دیدن فیلم ها و توضیحات خانم مظفری ترسیده گفت : حالا باید چیکار کنم ؟ مهدا : ببین هانا خانم شما قرار نیست بری زندان ولی قبلش باید هر چی که میدونی رو به همکاران من بگی هر چی ازت خواستن ‌، وقتی کار اونا تموم بشه ؛ کار من و شما شروع میشه ـ باشه بابا ، فعلا دور دور شماست ـ خوبه ! آقای رسولی حرکت کنین به سمت پایگاه ـ چشم ـ میگه مار از ... ـ ما از اول اینجا سبز بودیم ، شما خودتو انداختی توی تور ـ چرا اینقدر گوشت تیزه ؟ مهدا لبخندی زد و گفت : میخوای من حیوان دراز گوش کنی ؟ چیزی دستگیرت نمیشه ! ـ مختم خوب کار میکنه ، لعنتی تو مگه چقدر سابقه کار داری ؟ ـ سنمو که از آقای رسولی پرسیدی ! ـ من کلا حرف نزنم بهتره مهدا چشمش را بست سرش را تکیه داد و گفت : خیلی تصمیم خوبیه ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌎(تقویم همسران)🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی) ✴️ دوشنبه 👈 2 تیر 1399 👈30 شوال 1441👈22 ژوئن 2020 🕌مناسبت های اسلامی. 🌙🌟احکام اسلامی و دینی. 📛صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند. 👶نوزادی که امروز به دنیا اید راستگو و صبور باشد.ان شاءالله. 🤒بیماری که امروز مریض شود نجات یابد.ان شاءالله. 🛫 مسافرت مکروه است همراه صدقه باشد. 👩‍❤️‍👩حکم مباشرت امشب. مباشرت شب سه شنبه مکروه و فرزند ممکن است دچار صرع و غش گردد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓انجام اموری از قبیل:ِ ✳️امور زراعی و کشاورزی. ✳️کندن چاه و قنات و ابراه. ✳️خرید و فروش ملک و کالا. 🔲این مطالب یک سوم مطالب کتاب سررسید همسران است برای استفاده از اختیارات بیشتر به تقویم همسران مراجعه گردد. 💇‍♂ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری باعث ایمنی از بلیات است. 🔴 یا در این روز از ماه قمری،حکمی ندارد. 🔵 دوشنبه برای ، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد. 👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود. ✴️️ وقت در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد 💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 😴تعبیر خواب شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند تعبیرش از ایه 1 سوره مبارکه حمد است. بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین..... و از معنای ان استفاده می شود که نامه یا حکمی از بزرگی به او می رسد که سبب خوشحالی او می گردد. و یا نعمتی به او برسد که قبلا نبوده و وی شکر گذار ان گردد.ان شاءالله. شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. 🌸زندگیتون مهدوی🌸 📚 منبع مطالب ما تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهماالسلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن 025 377 47 297 0912 353 2816 0903 251 6300 📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتمابا لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک کانال ممنوع و حرام است 📛📛📛📛📛📛 @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_چهاردهم چند لح
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 صدای زن؛هالین .. هالین جون.. دخترم.. هالین چشاتو باز کن دخترم، ببین کی اومده.. صدای زن دیگه:بیداره ها خودشو لوس میکنه، هالین پاشو دیگه دختر، ببین چه خبره اینجا.... تو بیا شاید چشمشو باز کنه.. صدای مرد:هالین خانوم... هالین خانووم، نمیخواین بیدارشین، اینجا همه منتظر شما هستن.. صدای اشنااا،صدای امیرعلیه... چشمامو اروم باز کردم..اول همه چیز تار بود،کم کم چهره ادما واضح شد..صدای خداروشکر مهین جون ومی شنیدم،مهتاب با نگاه مهربونش روی سرم وایساده بود،حسین اقا کمی دور تر ایستاده بود.. و امیر که به محض اینکه چشمم بهش افتاد،نگاهم و پایین انداختم،دست و پام وگم کردم وگفتم: +سلاام مهتاب که متوجه حالم شد جواب داد: علیک سلام دختر خودسرِدیوونه خودمون.. و زدزیر خنده.. امیرعلی همونطور که معلوم بود از جمله ی مهتاب، اخمی توصورتش اومده، رو به مهتاب گفت: من میرم پرستارومیفرستم بیاد پرونده شونو چک کنه، خودم‌ برنمیگردم دیگه برم حسابداری... حسین سمت امیرعلی قدمی برداشت و گفت: داداش منم میام. حسین روبه مهتاب ادامه داد: خانم، شمام جم و جور کنین بریم. مهتاب چشمی گفت و امیرعلی و حسین به سمت در رفتن ک یادم اومد از امیرعلی پرسیدم: اقاامیرعلی،چادروکیفم و.. نیستش. سرش و برگردوند سمتم و جواب داد: امیرعلی: میارم براتون. مهین جون با نگاه مهربونی نگام می کردو با لحن محبت امیزی گفت:دخترم کجا رفتی؟نگفتی من دق کنم؟ سرم و انداختم پایین واروم گفتم: ببخشید، بخدا خیلی اذیتتون کردم، مخصوصا اقا امیرعلی.. مهتاب پریدوسط وگفت: مهتاب:حالا بعدا حسابتو میرسم بخاطر شوکی که بهمون دادی ، فعلاجنابعالی بایدزودسرپا بشی که هزارتا کار داریم. سوالی نگاش کردم وباخنده گفتم: +دوتا ازهزار تاروبگو بدونم مهتاب:خب اولیش اینکه بابات تا ساعت ۲ کاراش انجام میشه بسلامتی میادبیرون، دومیش اینکه شب هم که خونه مهمون داریم.کلی کار هست.. درحالی که داروهام و جم می کرد، ملافه مو داد کنار وگفت: مهتاب: پاشو دخترم، پاشو که وقت استراحتت تموم شد مهین جون لبخندی ب من زد وبا اخم مصنوعی رو به مهتاب گفت: مهین: دخترم و اذیت نکن مهتاب.. رو به من ادامه داد: مهین: عزیزم، اگه حالت خوبه ،پاشو که الان امیر میاد بریم خونه.. لبخندی زدم و خودمو به حالت نشسته تغییر دادم وگفتم: مهین جون من خوبم. بریم فقط چادرم.. صدای امیراز جلوی در اومد: امیرعلی: ابجی کوچیکه، ببا وسایل هالین خانومو ببر. مهین جون پرسید: مگه تو نمیای مادر؟ امیرعلی: من برم پی کارای بیمه ماشینم، شما با حسین اقا برین.. مهین: خب میخوای مابا تاکسی بریم،تو با حسین اقا برو.. امیرعلی: نه.عباس میاددنبالم.. اسم عباس چه اشنابود برام روبه مهتاب گفتم عباس کیه؟ مهتاب:دوست امیرعلیه..چطور؟ گفتم: اسمش اشناست.. کمی فکر کردم وجرقه ای به ذهنم زدوسریع گفتم: لیلا... مهتاب باتعجب نگام می کردوپرسید: لیلا؟!کی هست؟؟ &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay