eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 منتظر بودم ببینم چی دیگه میخواد بگه. امیرعلی ادامه داد: امیرعلی:امشبم قرارشد خانوادتون بیان خونه مامهمونی، ومراسم رسمی خواستگاری .البته اگه جوابتون مثبت باشه.خب به حاج اقای موسوی اشنامونه، گفتم میان برای...محرمیت.. من هنگ کردم خاستگاری، اینجا؟جلو مامان،بابا و خانم جوون،تازه اونا رو بعد مدتها میبینم، خاستگاری، محرمیت.. ناخواسته لب باز کردم و گفتم : +نههه من نمیتونم. امیرعلی پرسید: امیرعلی: چی؟چرا ؟ شما که دیشب.. تازه گرفتم چی میگه؟ سریع گفتم: +نه.ینی.. منظورم اینه که اخه من.. ینی. اخه چطوری بگم.. میشه بگین مهتاب بیاد. امیرعلی سرشو اوردبالا واروم بلندشدوبه سمت دررفت ومهتاب رو صدا زدوروبه من گفت: هالین خانوم، ناامیدم نکنین لطفا.. من.. من واقعا. مهتاب رسید جلودر اتاق: مهتاب: جونم داداش، گفتی بالاخره؟ امیرعلی با ناراحتی و گیجی گفت: ایشون میگن نه! مهتاب روبه من با تعجب پرسید: هالین؟! من هول گفتم: نه. اشتباه شد.ینی.. کلافه شدم رو به امیرعلی گفتم: میشه شما برین،با مهتاب حرف بزنم. امیرعلی هیچی نگفت و رفت. مهتاب هنگ نگام کردو اومد نزدیکم. دستم و گرفت و پرسید: هالین؟حالت خوبه؟چی میگه امیرعلی،جوابت منفیه؟ نفسی گرفتم وگفتم؛ نه جوابم منفی نیست. اما.. مهتاب پرسید: مهتاب: خب مبارکه،حالاچی میگی؟ گفتم: مهتاب اجازه بده من بگم، ببین اخه یهویی همه چی امشب، من خانوادمو بعد مدتها دارم‌می بینم،باباومامانم که باهاشون قط کرده بودم، بعد جلوشون بگن خاستگاری و.. مهتاب دستام ومحکم گرفت وگفت:اره قابل درکه، خب چندتانکته بگم بهت، کمکت کنم، ببین مامان یک ماه پیش با مامانت جلسه داشتن،صحبت تو رو کرده، باباتم همینطور، اونام گفتن ما قبلا برا زندگیش تصمیم گرفتیم و الان نمیخوایم سرنوشتشو خراب کنیم، هرچی خودش صلاح میدونه،بعدم،مامانت چند باربخاطرپرونده بابات اومده موسسه مامان ویک شناخت کلی ازهم دارن،اینجوری نیست که دفعه اول باشه همو ببینن،حتی خانم جونتم امروزامیرعلی رودیدن ،وقتی با پسرعموت، رفته بودن پی کارای بابات،ایناروگفتم که بدونی خانوادت هم کامل درجریانن ونظرشون مثبته،ینی گفتن هرچی خودش بگه و ماحرفی نداریم ماهم که میدونی،ازخدامونه، میمونه خودت و امیرعلی، که حتماباید باهم صحبت کنین،امیرعلی گفت دیشب صحبت کردین وتوهم موافقی برای همین گفتش اگرامشبم صحبتای نهایی شدو تو جوابت مثبت بود،محرم بشین، والا که.. بازم خودت میدونی.. نفس ارومی کشیدم وگفتم: +مهتاب،حالا خانواده به کنار یه چیزی بگم‌بهم نخندی.. مهتاب لبخندی زد و گفت: مهتاب:چی؟ بگو ببینم گفتم: اگه بگم من خجالت میکشم، از خانوادم، از خانوادت، از خود اقا امیرعلی، اصلا فکرشو میکنم که امشب قرار باشه محرم بشیم.. واای مهتاب، نههه تو روخدا مهتاب لبخندی زد و بغلم کرد: مهتاب: عزیزم، بالاخره که چی؟ امشب نه فردا شب،تو که جوابت مثبته،بزار هرچی زودتر التهاباواضطراباتموم شه.من میفهمم چقدر سختته این نامحرمی و حجاب کردن و.. اونم وقتی میدونی دوطرف همو میخواین.. من واقعا درکت می کنم، یادته موقع جواب دادن به حسین اقا چه حالی بودم؟تو بهم ازعشق گفتی؟باهام حرف زدی،اروم شدم وکمک کردی تصمیم گرفتم.خب حالا تجربم وبهت میگم دقیقا بعداز محرمیت، تموووم اون التهابا ودلهره ها تموم شد رفت، اصلا ارامشی اومد که قابل گفتن نیست، انگار که ده ساله این ادم و میشناسی وباهاش زندگی کردی.. بایدخودت تجربه کنی.. بعدم تو میگی خجالت شماها حداقل تونستین چند تا جمله به هم بگین، من وحسین اقا که دیگه میدونی چه طوری بودیم.موقع خاستگاری و عقد .. اینجاخندم گرفت وگفتم: اره بابا شما دوتا که لبو شده بودین.. مهتاب خندید وادامه داد:خب دیگه ، ایناهمش طبیعیه..حالا هم پاشو یه تیپی بزن واسه خواهر شوهرت، دلبری کن ببینم. باتعجب کنم: وااا،واسه تو؟مگه میخوام باتو زندگی کنم؟ مهتاب قیافه مغروری گرفت وگفت: مهتاب:خب دل داداشم و مامانم وکه بردی. لباشوکج کردوادامه داد: مهتاب:فقط مونده دل من،که بااین بخیه روی پیشانی ورنگ زردوزارت و لباسات که بوی بیمارستان گرفته،چنگی به دل نمیزنی. محکم زدم به پشتش وگفتم: +پاشو، پاشوبه جای عیب گرفتنات،کمک کن یه دوش بگیرم... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱وقتـــی🦋عــــقل عاشــــق♥️شـــود عشــــقــــ♥️ عاقــــل🦋 میــــشود وآنــــگاه شهیــــد🌹 میــــشوی🌱🕊 ♨️به زودی حضور منور شما مخاطبان💐 گرامی تقدیم می گردد😍 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا در آخرین میمهانی برگزار شده شرکت کرد توانست تمام آنچه لازم است از آنها بفهمد هانا پیش مهدا زندگی می کرد و آنقدر صمیمی شده بودند که هانا مدام نگران حضور مهدا در میهمانی می شد . مهدا بعنوان مروارید فقط افراد سر شناس را ملاقات میکرد کسانی که در رده های پایین تر و ابتدایی تر بودند اجازه دیدار به آنها را نمی داد . مهدا اول از همه سعی کرد افرادی که قرار بود با یک درگیری یا حضور ساده حذف شوند و سیاه لشکر باشند را از دور خارج کند . هم پیمانان غربی فقط میخواستند افراد بیشتری کشته یا دستگیر شوند . مهدا سعی کرد افراد فریب خورده را نجات دهد . کارهایی از قبیل مدیریت جلسه های مذهبی ، برگزاری مراسمات دعا و .... برای منحرف کردن اذهان عمومی باعث تشویش و نگرانی شده بود . آنها در مراسم های مذهبی بعنوان قاری یا مداح و ... شرکت میکردند و مفاهیم عمیق و عارفانه را مورد انحراف قرار می دادند . مهدا توانست در گروه مروارید این قائله را جمع کند &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 سایه دختری که پدرش را از دست داده بود جزء کسانی بود که اعمال غیر شرعی مرتکب می شد و در آرایشگاه مزون میلیاردی کار میکرد . دختران زیادی که پدر یا مادرشان را از دست داده بودند و همراه یا ناظری نداشتند قربانی می شدند . آبرو ، غیرت و شرافت ایرانی زیر سطله ی ظالمان عالم لگد مال می شد و روشن فکران پر مدعا هیچ مخالفتی با آن نداشتند و چنین اعمال بی شرمانه ای را جزئی از فرهنگ و تفکر نو جلوه می دادند . چیزی که جز بی شخصیتی اجتماعی نتیجه ای نداشت . به انتخابات نزدیک شده بودند و اوضاع جامعه و رفتار عجیب حزب مقابل دولت عجیب بود. تا جایی که نامزد اصلاح طلب قبل اتمام شمارش آرا ادعای برد در انتخابات را داشت . درگیری لفظی میان دو طرف باعث ایجاد مشکلاتی بزرگ شد . نتیجه ای که اعلام شد آن چیزی نبود که حزب مخالف دولت انتظارش را می کشید و مدعی آن بود . رئیس جمهور پیشین در انتخابات با آرایی بالا و با اختلاف از نفر دوم بعنوان رئیس جمهور دولت جدید انتخاب شد . بعد از اعلام نتایج طرف شکست خورده اغتشاشی را آغاز کردند که تفاوتی با رفتار منافقان و دشمنان ایران نداشت . خسارت بسیاری به مردم وارد شد و مشکلات بسیاری را برای مردم به بار آورد . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🔴ویژگی های دختران مومن : ✍ﺍمیرالمؤمنین ﻋﻠﯽ علیه السلام ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﻨﺪ: ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﻣﻮﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺻﻔﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﺪ ﺍﺳﺖ،ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ 1⃣ ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺘﮑﺒﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ 2⃣ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﺮﺳﻮ ﺑﺎﺷﻨﺪ 3⃣ ﺳﻮﻡ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﯿﻞ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺘﮑﺒﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺑﺎ ﻗﺎﻃﻌﯿﺖ ﻭ ﺗﺮﺷﺮﻭﯾﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺎ ﻋﺸﻮﻩ ﻭ ﺗﺒﺴﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﭙﺮﻫﯿﺰﻧﺪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻫﻢ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﯿﻞ ﺑﺎﺷﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﻣﺎل ﺧﻮﺩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ،ﮐﻤﺎﻝ ﺩﻗﺖ ﻭ ﻭﺳﻮﺍﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺮﺝ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺩﺍﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺷﺪ. 📚خصال، ج ۱،ص۳۱۷ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌍(تقویم همسران)🌏 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی،اسلامی) ✴️ 👈چهارشنبه 👈4 تیر 1399👈2 ذی القعده 1441👈24 ژوئن 2020 🕋مناسبت های دینی اسلامی. 🎆امور اسلامی و دینی. 📛 صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند. 👶برای زایمان مناسب و نوزاد خوش قدم خواهد بود. 🚘مسافرت مکروه و اگر ضروری باشد با صدقه همراه باشد. 🔭احکام و اختیارات نجومی. ✳️خرید حیوان و وسیله سواری. ✳️جابجایی و نقل و انتقال. ✳️و اغاز معالجه و درمان نیک است. 💑احکام مباشرت و انعقاد نطفه. مباشرت خوب و فرزند یا عالم گردد یا حاکم.وبرای سلامتی نیز نیک است. 💉💉حجامت خون دادن فصد خوب نیست. 💇‍♂💇اصلاح سر و صورت باعث حاجت روایی است. 😴🙄 تعبیر خواب. خوابی که شب پنجشنبه دیده شود تعبیرش از قران ایه 3 سوره مبارکه ال عمران است. نزل علیک الکتاب بالحق مصدقا لما بین یدیه.... و مفهوم ان این است که سه چیز پشت سر هم به خواب بیننده برسد و خوشحال شود.. ان شاءالله. و شما مطلب خود را در هر باب قیاس کنید. ✂️ناخن گرفتن 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست و باعث خارش میشود. 👕👚 دوخت ودوز چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله ✴️️ وقت در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد 💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان قم:انتشارات حسنین علیهما السلام ادرس: پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 09032516300 0912 353 2816 025 377 47 297 📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.نقل مطلب بدون لینک ممنوع و شرعا حرام و مدیون هستید @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_بیستم منتظر ب
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ساعت شیش شده بودو من جلو اینه مشغول بستن روسری م بودم، کلافه شدم اخر مهتاب و صدا زدم +مهتااااب، مهتااب جوون مهتاب با لباس بلند سبز پسته ایش واردشدو همچنان که داشت میگفت: جاانم هالییین خانووم با دهن بازنگاهی به سرتاپای من انداخت وساکت شد. باهول گفتم: چی شد؟ خیلی بدشدم؟ مهتاب چند تا پلک زدو گفت: هزار الله اکبر، تو کی هستی؟ حوری؟پری؟.. هاابزار بگم‌مامان و امیرعلی بیان. شروع کرد به صدا زدن، ماااامااان، امیییر.. دستم وگرفتم جلودهنش وبهش خندیدم وگفتم: + چته دخترقیامت به پامیکنی، همه رو درمیارما!! مهتاب دستاشو حالت تسلیم بالاگرفت و اشاره کرد که چیزی نمیگه، دستم و ازجلو دهنش برداشتم،نفسی عمیقی کشیدوگفت، تو کی این لباستو خریدی،من ندیدم، بهش گفتم: +اون روزی که باخانم جوون رفتیم بازارخریدم، تاحالا فرصت نشد بپوشم دیگه بغلم کرد و با مهربونی گفت: مبارکت باشه عزیزم، خیلی خشگل شدی، خوش بحال داداشم که همچین فرشته ای رو داره. خجالت کشیدم، احساس کردم صورتم داغ شد. بحث و عوض کردم و گفتم: بسسه بیا این گیره روسری منو ببند، جای سرم دستم اذیت میکنه نمیتونم دستمو خوب خم کنم مهتاب گیره رو گرفت و روسری مو لبنانی بست و رفت عقب تر سوالی پرسید: مهتاب: هالین موهاتو چیکار کردی؟ +قیچی.. مهتاب با جیغ گفت: چی؟؟ دیونه چرا قیچی کردی؟ خندیدم و اروم گفتم: +هیس بابا اسمون و زمین وخبر کردی، ازپشت بافتم دیگه،نمیبینی مهتاب نفس راحتی کشید و گفت: هالین خیلی بدی، به داداشم‌میگم‌تلافیش و سرت دربیاره.. با تعجب نگاش کردم و گفتم: + گروکشیه از الان؟ مهتاب،تو از کی اتقدر بدجنس شدی من خبر ندارم؟ مهتاب لبخندی زدوگفت:از وقتی تو دل داداشم و دزدیدی من از این حرفش حرصم گرفت وخیز برداشتم که دنبالش کنم ،مهتابم فهمید و پاگذاشت به فرار، دوتایی رسیدیم‌جلو دراتاق که از پشت گرفتمش و مهتابم شروع کرد جیغ کشیدن و التماس کردن: مهتاب: هالین ،تو رو خدا ولم کن، روسریم خراب میشه، هالین دیوونه منم با خنده گفتم بگو استغفر الله صدبار زودباشش.. صدای استغفراللهی کلفتی رو شنیدم که سرم واوردم بالا.. امیرعلی جلومون ایستاده و با حرص به مهتاب نگاه می کرد. من که چادر نداشتم. از خجالت، جیم کردم و پشت در اتاق وایسادم، مهتاب موند با امیرعلی که بهش تشر زد: چیکار میکنی، ابجی، مهمونا پشت درن، ایفن سوخت، مامان چندبار صدا زد، شما اینجا.. استغفرالله.. دیدم اوضاع ناجوره، خب منم مقصر بودم که معطل کرده بودم . چادر رنگیم و کشیدم روی سرم و اومدم جلوی در: +تقصیرمن بود، معطلش کردم واگرنه ک.. نذاشت ادامه بدم و گفت: امیرعلی:خانوادتون رسیدن پشت درن.. رو کرد به مهتاب: امیرعلی:ابجی شمام باهالین خانوم تشریف بیاربن پایین.. با سرعت برگشت پایین، تازه فرصت کردم از پشت ببینمش، کت شلوار صورمه ای پوشیده بود.. مهتاب چادر رنگی به دست ، دست منو گرفت و با سرعت رفتیم پایین. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 صدای احوالپرسی مهین جون و امیرعلی رو با بابا ومامانم می شنیدم، پر از دلهره شدم ینی الان چی میشه؟نکنه اتفاق بدی بیوفته؟ صدای خانم جوون که امیرعلی رو پسرم خطاب کرد،حسابی من و سر ذوق اورد،مهتاب داخل پذیرایی کنارم وایساده بود، پرسید: چه حسی داری هالین؟ گفتم: نمی دونم تو این دنیاهستم یا نه.ولی الان دلم‌میخواد برم بغل بابام،چقدر شکسته شده، دلم براش تنگ شده، مامانم چقدر لباساش ساده ست، چقدر افتاده شدن.. خانم جوون چقدر ارومه قیافش.. یک قدم مونده بود برسن داخل خونه،دیگه طاقت نیاوردم، دویدم سمتشون، خودم و انداختم بغل بابامو و محکم بغلش کردم با گریه گفتم: سلام باباجونم.. بابا چقدر مهربون بغلم کرد، و اروم تو گوشم گفت: بابا: سلام امید زندگیم، خوشحالم که هنوزم منو بابا صدا میزنی.از تو بغلش اومدم بیرون وگفتم:+شماهمیشه بهترین بابای دنیای منی چشمم افتاد به مامان که کنار بابا ایستاده بودو شرمنده نگام می کرد. رفتم سمتش و محکم خودم و انداختم تو بغلش، محکم بوکردمشو گفتم: + سلام مامان جونم، دلم واست یه ذره شده بود مامان سرم و می بوسید لبخندزنان گفت: مامان: سلام دخترم ،چقدر خانوم شدی. خانوم جون با لبخند صدام زد: خانم‌جوون: هالین جونم بیا عزیزم ببینمت. رفتم حلو و دست مهربونش و بوسیدم واونم‌صورتم و بوسید.. امیرعلی باصدای بلند ومردونه ش از همه دعوت کردن برن داخل .. همراه مهتاب،رفتم تو آشپزخونه که پذیرایی بیارم، صدای بابا و مامان میومد که داشتن از مهین جون تشکر میکردن، بابت نگهداری من و هم کمک های موسسه شون و.. نگاهی به روی میز اشپزخونه انداختم همه چیز رو اماده بود،چای، میوه ،شیرینی، امیرعلی یااللهی گفت و واردشد: پدیرایی اماده ست بدین ببرم. مهتاب خندیدوگفت: مهتاب: داداش خاستگاری تو اومدن مگه؟ چقدر هولی،برو بشین خودمون میاریم. همون موقع صدای خانم جون اومد: خانم جون: هالین دخترم، بیاین مادر، اومدیم شماها رو ببینیم دیگه. امیرعلی رفت سمت پذیرایی که مهین جون صدامون زد: مهین جون: دخترا دارین میاین،چای و شیرینی روهم بیارین من و مهتاب چادرامونو درست کردیم . من چای برداشتم، مهتاب شیرینی . گفتم: من اول میرم تو بعدش بیا. مهتاب باشه ای گفت و رفتیم داخل سالن.. چند دقیقه نشستیم. که مهین جون بالاخره بحث رو باز کرد: خب اقای محتشم، پیشنهاد میکنم بیشتر ازاین جوونا رو معطل نکنیم و بریم سرمساله خاستگاری . رو به خانم جون کرد و گفت: البته با اجازه بزرگترمون ،خانم جوون خانم جون سری به نشونه تایید تکون داد؛ من نگاهی به چهره مامان و بابا انداختم، پر از دلهره بودم که الان چی میگن بابا گفت: خواهش میکنم، ریش و قیچی دست شماست،دخترم، دختر خودتونه،اقا امیرعلیم که ماشالله تو مردانگی حرف ندارن، قبلا هم گفتم، هرجور که خود دخترم بخواد ما حرفی نداریم. نفس راحتی کشیدم و ته دلم خدا رو هزار مرتبه شکر کردم.مامانم حرفای بابا رو باسر تایید می کرد خانم جوون رو به من کرد و پرسید: خانوم جوون:هالین جان نظر خودت چیه مادر؟ &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 همه نگاهها به سمت من برگشت، داشتم خفه می شدم،نمیدونستم چی بگم که مهین جون به دادم رسید: راستش و بخواین جوونا هنوز باهم جدی صحبت نکردن،فقط ما گفتیم و هالین جون سکوت کردن، گفتیم در حضور شماکه خانوادش و بزرگارش هستین اجازه بگیریم چند دقیقه ای خودشون باهم صحبت کنن،و بعد هالین جون جواب بده.. مامان و بابا لبخند رضایتی زدن که خانم جون گفت: بله اول باید دخترم نظر خودش و بگه. مهین جون رو کردبه امیرعلی : مهین: امیرجان مادر، پاشین برین اتاق ،هرحرفی دارین بزنین بعد رو کرد به من: مهین: هالین جون دخترم، هر شرطی، قراری، حرفی داری همینجا بگو عزیزم . امیرعلی پاشد و به سمت پله ها رفت، من نگاهی به خانم جون انداختم که سر تکون داد برم پشت سرش. پشت سرامیرعلی به سمت پله ها میرفتم که صدای مهین جون رو شنیدم،تاجوونا میان، شما نظرتونو درباره ی مهریه و مجلس و.. بگین اقای محتشم. امیرعلی با تعجب برگشت به مامانش نگاه کرد و زیرلب به من گفت: به من میگن عجول.. الان میگن مهریه تا ما برگردیم اسم بچه هامونم دادن ثبت احوال. خندم گرفت وچیزی نگفتم. رسیدیم جلوی در اتاقش، دروباز کرد و بفرما زد: بفرمایین. پرسیدم: چرا اتاق شما؟ سوالی نگام کرد:پس کجا؟ گفتم: اتاق من که خوبتره، تازه من الان میزبانم دیگه.. لبخندی زد و بعله ای گفت. درو باز کردم و رفتم داخل، امیرعلی هم پشت سرم اومد، درو کمی باز گذاشتم،امیرعلی نزدیک در روی زمین نشست. منم خم شدم تا روی زمین بشینم،گفت: نه. شما بالا بشینین اذیت میشین. لبخندی زدم و گفتم: خب نمیشه که شمام بیاین روی صندلی بشینین. امیرعلی: خب من همینطوری راحتم. منم نشستم روی زمین کنار تختم و گفتم: خب منم همینطوری راحتم. امیر زیرلب گفت: لجباز با اینکه شنیدم‌ حرفشو،بازم گفتم چی؟ خندید و گفت: باهمین لجبازیتون ما رو بیچاره کردین. گیج نگاش کردم که چی میگه؟ امیر:خب. من شروع کنم، یا شما میگین؟ سرم و پایین انداختم و صدام و صاف کردم: نه. شما بفرمایین. امیر بسم اللهی گفت و شروع کرد: امیرعلی:هالین خانم شما همه چی زندگی مارو میدونید، اخلاقم و میشناسید، روحیاتم و شغلم و درامد و.. خلاصه تنها نگرانی من فقط شغلمه که سختی و دوری و .. داره. البته من که شغلم و دوس دارم و به کارم ایمان دارم، فقط ازتون میخوام کاملا بپذیرین که این شرایط منه و اینجور نیست که من فردا برم درخواست بدم، منو بفرستین بایگانی چون متاهلم و.. اینم میدونین ک من مجروح شدم . منظورم اینه که شغل حساسیه هم از لحاظ امنیتی وهم... کمی مکث کرد و بالحن اروم تری ادامه داد: امیرعلی:اینکه بحث شهادت البته اگر روزی، لایقش شدم.. دیگه همین، حالا هم‌من دربست درخدمتم امری، فرمایشی باشه در خدمتم، فقط یه خواهش ازتون دارم، اینکه من شما رو از حضرت زهرا خواستم، لطفا جوابتون زهرا پسند باشه.. دلم یهوویی ریخت پایین، اسم مادر و اورد که خیلی برام ارزشمند و محترم بود دیگه چی میتونستم بگم؟ امیرعلی: خب من منتظرم بفرمایین... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙💞 📑🖌به قلم: 🌸 👌اینجا،داستان دختری روایت میشه که از عالم بی خبری خارج میشه واتفاق های متفاوتی براش پیش میادومسیر زندگیش به اونجایی که باید میرسه.. پایان خوش💐 📣👏به زودی در کانال رمانکده بخونید😍🙂 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 فتنه سال ۱۳۸۸ مثل تمام اغتشاشات از پیش طراحی شده موجب مشکلات زیادی در بین مردم شد . بعد از آرام شدن اوضاع کار نیروی های امنیتی تمام نشده بلکه بیشتر هم شد . ارتباط هانا و مهدا ادامه داشت و به دوستی قوی میان آنها تبدیل شد . مهدا کمی که از کار فراغت یافت برای اولین بار میهمان هانا شد تا این بار بعنوان یک دوست به دیدنش برود . مهدا می دانست بعد از دستگیری کارن و اتفاقاتی که بعد از فتنه رخ داد و دوستان و آشنایان هانا از او دور شدند چقدر تنهاست و ممکن است به مشکلات بزرگی دچار شود . دلایل متعددی مهدا را به ماندن در کنار هانا وا می داشت . مهدا جایگاه خاصی در میان خانواده هانا داشت احترامی که از آنها بعید بود . مهدا بعد از حال و احوال با خانواده هانا به اتاقش رفتند . چرخی در اتاق هانا زد و گفت : وای هانااااا .... عجب اتاقی ! اتاق کمترین اهمیتی برای مهدا نداشت اما او سعی داشت هانا را سر ذوق بیاورد . ـ خوش بحالت ، اتاقت سرویس داره ؟ در سرویس را باز کرد نگاهی به خودش در آینه روشویی کرد چادر و روسریش را بیرون آورد به سمت هانا پرتاب کرد و گفت : چقدر اینجا خوشکله !!! آدم دلش نمیاد بیاد بیرون ! هانا همان طور که چادر و روسری مهدا را با کراهت آویزان می کرد گفت : این خونه زیبایی های دیگه ای هم داره بعد تو چسبیدی به توالت ؟ ـ بابا با کلاس بابا شیک بابا خوش سلیقه ... ! انصافا بشر دلش میخواد از همچین جای نازنینی بیاد بیرون ؟ آخه تو یه جایی تو این عالم پیدا کن که اینقدر راحت باشی ـ خاک تو سرت با این طرز تفکرت ـ قربان شما ـ من موندم چطور به خودت جرئت دادی بگی دوست منی ، چه زودم خودمونی میشه هاااانا !! ـ میدونم عزیزم ، میدونم تو لیاقتمو نداری ، دوست ها صمیمین دیگه ـ ببند بابا ـ ندیده بودم کسی با افسر آگاهی این طوری حرف بزنه با شوخی ادامه داد ؛ فک کنم همون بازداشتگاه رو بیشتر می پسندی ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 هانا با چندش گفت : برو دیوونه ایش مهدا تابی به مو هایش داد از سرویس خارج شد و گفت : تو واقعا دلت نمیخواد بیای خونه امنی که من مسئولشم ؟ ـ اَی اَی برو که حالمو بهم زدی عشوه گری به تو نمیاد ـ چی خیال کردی ؟ مگه با شلغم طرفی هاانی ـ دیگه داری کفرمو بالا میاری مهدا ـ حالا بیا خوبی کن بی لیاقتی دیگه هانا ؟ اتاقت چرا اینقدر گرمه ؟ ـ گرم نیست جناب عالی توی گوونی سیاه بودی پختی ـ آره من خیلی گرماییم ـ مگه مجبوری آخه دلت نمیگیره سیاه اه بدم میاد مشغول بیرون آوردن مانتو شد و رو به هانا گفت : در اتاقتو بقفل تا بگمت ـ حوصله نصیحت ندارما ـ تا حالا من نصیحتت کردم ؟ ـ نه ولی مقصودت همونه ـ همه آدما نیاز به پند و اندرز دارن فرزندم ـ خب حالا دلیلت ! چرا اینقدر خودتون آزار میدین ؟ اصلا از زندگی لذت می برین ؟ تفریح ؟ . . ـ اووووه دونه دونه بگو چه خبرته ! ـ خب بنال ـ چه حرفااا درست صحبت کن خواهر ـ میدونی بدم میادا ـ باشه حالا وحشی نشو &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏(تقویم همسران)🌎 ✴️ پنجشنبه👈 5 تیر 1399 👈3 ذی القعده 1441 👈 25 ژوئن 2020 🕋 مناسبت های دینی و اسلامی. 🎇امور اسلامی و دینی. 📛 صدقه اول صبح رفع نحوست کند. 📛از امور ازدواجی پرهیز شود. 📛از مشارکت ها نیز پرهیز گردد. 👶برای زایمان خوب و نوزاد روزی گشاده دارد. ان شاءالله. 🤒مریض امروز زود خوب می شود. 🚘 مسافرت: مسافرت خوب است. 🔭احکام و اختیارات نجومی. ✳️خرید وسیله سواری. ✳️جابجایی و نقل و انتقال. ✳️و عهد و پیمان نوشتن با رقیب نیک است. 🔲اختیارات فوق یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه مطالب را در کتاب تقویم همسران مطالعه کنید. 👩‍❤️‍👩امروز (روز پنجشنبه) مباشرت هنگام زوال ظهر کمی بعد از اذان مستحب و فرزند حاصل از ان اقا بزرگوار عاقل و سیاستمدار گردد.ان شاءالله. 💑 امشب: امشب (شبِ جمعه) مباشرت مباشرت مستحب و امید می رود فرزند حاصل از ان از ابدال و یاران امام زمان عجل الله گردد.ان شاءالله. 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ماه قمری باعث طول عمر است. 💉💉حجامت فصد خون دادن زالو انداختن یا و فصد در ان باعث ضعف مغز است. 😴 تعبیر خواب امشب: اگر شب جمعه خواب ببیند تعبیرش از ایه ی 4 سوره مبارکه نساء است. واتوا النساء صدقاتهن نحله ... وچنین برداشت میشود که خواب بیننده یا ازدواج کند یا مالی عظیم به او برسد یا از اهل خانه هدیه ای به وی برسد .ان شاءالله. و در این مضامین قیاس شود. 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان انتشارات و زمین پلاک 24 تلفن: 09032516300 025 377 47 297 0912 353 2816 📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک نقل مطلب ممنوع و حرام است 📛📛📛📛📛📛📛 @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_دویست_بیست_سوم همه ن
من۳: 🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 تو دلم به حضرت زهرا توسل کردم و گفتم هرچی خیره به زبونم بیارین رو به امیرعلی گفتم: خب، شمام منو میشناسین، خانوادم و شرایطشون، نوع تربیتم وازهمه مهمتر اطلاعات دینیم هم میدونید دیگه تقریبا صفرم. من فقط یه تصمیم برای اینده دارم که امتحانای اخرترممو شهریور بدمو دیپلم بگیرم و بعد برم حوزه علمیه چون دوس دارم تو مسایل دینی و وظایفی که خدا ازم خواسته قوی بشم. شما نظرتون چیه؟ امیر گفت:خیلی هم عالی،هرجاهم کمک لازم باشه همه جوره پایه هستم، باعث افتخارمه خانومم طلبه بشه.خب دیگه مسیله ای ندارین؟ گفتم: درباره ی مهریه ومجلس هم میشه نظر بدم؟ امیرعلی راحت گفت:چراکه نه،حق شماست گفتم: من دوس دارم مهریه م ازحضرت زهرا کمتر باشه،ینی از مهرالسنه، فک کنم حدود ۳۰تا سکه میشه،بعدجهیزیه و اینام ساده ودر حد ضرورت،و مجلسمم حتما مولودی باشه وساده،حالا هزینه اضافی مجلسمونو بدیم به یه زوج جوون دیگه که اونام بتونن ازدواج کنن. امیرعلی ذوق زده گفت: عالیه،الحمدلله که انقدر فکراتون خیره همون موقع گوشیش زنگ خورد.امیر علی به صفحه گوشی که کنار دستش بودنگاه کردو گفت: امیرعلی:اووه اووه باید جواب بدم اینو عاقده.. نگام کردو گفت: امیرعلی:اجازه هست؟ سری تکون دادم و تماس ووصل کرد.صدای شاکی عاقد پشت خط بلند شد. امیرعلی بالبخند سلام کردو گفت: امیرعلی:مخلصم حاجی،حلال کن معطل شدین، صدای اون طرف خط واضح بود قشنگ می شنیدم که داره گلایه میکنه. امیر فقط میگفت: مخلصم، چاکرم. گوشی و زد روی اسپیکر‌ عاقد: اقا امیر، من خیلی وقته منتظر تماسم،مرد مومن من چقدر تاکید کردم که به نماز نخوریم الانم هشته،نیم ساعت مونده به نماز خلاصه اقاجون من الان اومدم سر کوچتون، اگه همه چی اماده ست که بیام خطبه رو جاری کنم و برم، اگرنه که من برم‌نماز وشما خودتون می دونید دیگه.. امیرعلی سرش وبلند کردبه من نگاه کرد،چشماش، خیره به من،با حرکت لب پرسید: امیرعلی:چی بگم؟بیاد؟ سرم و انداختم پایین وبا خجالت گفتم:هرجور خودتون میدونید. امیر لبخندی زدودستش و از روی اسپیکر گوشی برداشت،گذاشت روی چشمش وگفت: الوو حاجی تشریف بیارین درخدمتیم.. گوشی وکه قط کرد وسریع بلندشد و گفت:بریم؟ با لبخند و ذوق و خجالت بلندشدم، یک قدم ازمن جلوتر راه میرفت و گفت: فکر می کنید الان تا بچه چندم و شناسنامه زدن برامون.. خندیدم و گفتم: نمی دونم.. رسیدیم پایین پله ها، مهین جون گفت: مهین:خب بسلامتی عروسمم اومد، ان شالله مبارکه دیگه هالین جون؟ واای خدایا چی بگم؟ امیرعلی اومد وسط حرف وگفت: مامان الان که جواب نمیگیرن که، عاقد پشت دره، ان شالله اونجا بعله رو بگیرین دیگه. مامان:ان شاللهی گفت با هول ادامه داد،مهتاب مادرپاشو کمک بده مهتاب باارامش پاشدوپرسید؛خب مامان همه چی هست،چیکار لازمه مگه؟ ایفن خورد،من طبق عادت رفتم سمت ایفن که امیرعلی صدام زد: هالین خانم؟ برگشتم که بگم میرم دروباز کنم،خودش گفت:من هستم دیگه شمابرین بشینین.ازاین حس حمایتی که توی جمع بهم دادخیلی لذت بردم.برگشتم روی مبل دونفره نشستم خانوم‌جون :مادر مبارکت باشه خداروشکرکه هستم وعروسیت ومیبینم بالبخندنگاهش کردم وتشکرکردم،مامان وبابا باهم حرف میزدن وسرتکون میدادن مهتاب اومدنزدیک گوشم وزیرکانه گفت: مهتاب:هالین جون زودجواب نده تازیر لفظی نگرفتی خندیدم وچیزی نگفتم،قران جیبیم وکنار میزتلفن گذاشته بودم برداشتم چادرکشیدم روسرم،قران، ارام بخش ترین چیزتودنیارومی خوندم انقدرغرق شدم که نفهمیدم کی عاقداومدوکی خطبه روشروع کردن،صدای امیرعلی روکنار گوشم شنیدم:هالین خانوم باشمان خدایا دفعه چندمه؟من چی بگم؟ صدای مهتاب اومد:عروس رفته وضو بگیره عاقددوباره خوند مهتاب جواب داد:عروس رفته قران بیاره عاقددفعه سوم روهم خوند،مهتاب بازم به حرف اومد:عروس زیرلفظی میخواد،امیرسرش وبلند کردوگفت: امیر:ابجی الان شماطرف دومادی یاعروس؟ مهتاب مغرورانه جواب داد:بنده خواهرعروسم زیرلفظی ندین عروس جواب نمیده امیرعلی درگوش عاقدچیزی گفت وعاقدشروع کرد:به به،مبارکه ان شالله دوشیزه خانم هالین محتشم،ایابنده وکیلم شمارابه عقداقای امیرعلی نورانی، بامهریه ی۳۰عددسکه بهار ازادی ویک سفرکربلا دراورم من ذوق کردم،کربلااضافه شد،کارمهتابه، میدونست من چقدرعاشق کربلام،یه چیزی میدونست که می گفت زودجواب نده. گفتم:بسم الله الرحمن الرحیم بامددحضرت زهرا،بااجازه بزرگترا،خانم جون وپدرومادرم و مهین جون؛ +بله♡ صدای صلوات بلندشدو ... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 امیرعلی درگوشم زمزمه کرد؛ هالین خانوم مبارک باشه♡ چادرم وازروی صورتم برداشت،خودم حس کردم که توتیررس نگاهشم گرگرفتم، مهین جون یه جعبه سمت امیرعلی گرفت وگفت:پسرم،این نشون ناقابله دست عروسم کن ان شالله مبارکتون باشه مادر. امیر انگشتروازجعبه بیرون اوردوازمهین جون تشکرکرد،مهتاب دستم وگرفت وداد تودست امیر. گرمای وجودش،به دست یخ زده ی من جون داد، امیردرحالی که انگشترودستم می کرد،صورتشو بهم نزدیک کردوگفت:خوبین شما؟چقدرسرده دستاتون! بهش نگاه کردم وگفتم:خوبم.ممنون حالادیگه انگشترنشونی امیرعلی توی دستمه، دستم واوردم پایین، ولی امیردستم ورها نکرد، محکم گرفته بودبا چشمایی که برق خوشحالی توش پیدا بود،گفت: امیرعلی: چند تاعکس بگیریم بعد میبرمتون بالا، استراحت کنین. چشمام وروی هم گذاشتم ومنتظر شدم چند تاعکس خانوادگی تموم بشه.. بابابلندشد اومدمنو بوسید ویک پاکت دراورد: بابا:سندخونه باغه،ناقابله دخترم،روکردم بهش گفتم: +باباجون ممنون ولی من نمیتونم قبول کنم امیرعلی هم ادامه داد: امیرعلی: اقای محتشم،دخترشمابزرگترین هدیه به منه، هیچی ازتون نمیخوایم. مامان لبخندی زدویک گردنبندزمردازگردنش باز کردو گرفت سمتم و گفت: مامان: یادگاری خانم جونه، سر عقد به من داد، منم هدیه ش میدم به تنهادخترم. لبخندی زدم و مامان رو بوسیدم. صدای الله اکبر اذان بلند شد.. مامان و مهتاب مشعول پخش شیرینی بودن، بابا و مامان بلند شدن که برن، مهین جون جلوشون رو گرفت و گفت: مهین: کجا؟ شام فقرایی تدارک دیدیم کجا تشریف میبرین؟ بابا گفت: ببخشید خانم نورانی تا الان هم زحمتتون دادیم. ازشما به ما رسیده، من خیلی خسته ام،باشه یه وقت دیگه ان شالله شماتشریف بیارین، خونه باغ .. نگاهی به امیر انداختم وغمگین گفتم: مامان بابا دارن میرن.. امیر نگام کرد و گفت دوس دارین برین باهاشون؟ سریع گفتم: نهه. دوس داشتم بیشتر بمونن. امیرعلی رو کرد به بابا و گفت: اقای محتشم، هالین خانم دوس دارن شما رو بیشتر ببینن، اینجام که اتاق زیاد هست، خیلی ما رو خوشحال میکنین،امشب و مهمون ما باشین.. مامان ، بابا و خانم جون بهم نگاه کردن، چشام پر اشک شد، گفتم: خانم جون ،شما یه چیزی بگین.. بالاخره باباراضی شد شام بمونن بعد برن.. مهین جون اتاقش و برای استراحت بهشون نشون داد و با مهتاب رفتن اشپزخونه،امیرعلی رو به من کرد و مستقیم تو چشمام نگاه کرد:خب، خانومم خیالشون راحت شدکه بریم بالا، نماز... از این همه حجم نگاه پرانرژی کم اوردم وبلندشدم گفتم : خیلی خوب شد، ممنون، بریم &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 اروم از پله هامی رفتم بالاولی پاهام پله ها رو حس نمی کرد، نمیدونم چی شد، احساس کردم پله ها تو فاصله یک وجبی صورتمه،صدای امیرعلی میومد : چی شدین؟ یه لحظه از من بگیرین وبی حرکت وایسین.. دوتاپله اخر و با بی حالی وبا کمک امیرعلی رفتم بالا. تو اتاق امیرعلی کنار تخت رسیدم،امیر سریع اشاره کرد: شما دراز بکشین براتون اب قند بیارم ورفت بیرون.تکیه دادم به کنار تخت، داشت باسرعت میرفت پایین، بابی حالی صداش زدم : +اقاامیرعلی برگشت سمتم وگفت: امیرعلی:جانم؟ قلبم داشت وایمیستاد،اعتراضی گفتم‌ : +این چه جواب دادن اخه! خنده کنان گفت:خب چی بگم؟الان اب قند میارم میام بالا. گفتم: هیچی نگین بهشون نگران میشن دستش و گذاشت روی چشمش وگفت: به چشم، خانومم. بهش لبخندکم رنگی زدم ورفت پایین. تازه به خودم اومدم روی تخت امیرعلی بودم، چادرم و موقع بالا اومدن دراورده بود، ملافه نازکی رواز کنار تختش،کشیدم روی سرم. چشام داشت گرم می شد، که صداشو کنارم حس کردم: امیرعلی:خانم گل ماخوابیدن؟ همونجورکه زیر ملافه بودم گفتم: +نه میخوام‌پاشم‌نماز بخونم امیراروم ملافه رو از روی صورتم زدکناروگفت: امیرعلی: شما این اب قندو از دست اقاتون بگیرین، بخورین،سرحال که شدین، باهم نمازم میخونیم. کمی سرم وبلندکردم و اب قندو از دستش گرفتم، دستم و محکم گرفته بود و به چهره م زل زده بود. همینطور که اب قندو میخوردم،نگاش کردم پرسیدم: رنگ و روم پریده،ترسناک شدم؟ لبخندی زد و گفت: امیرعلی: چشماتون.. گفتم: گودافتاده؟ _نه.قشنگن ذوق کردم و گفتم: نه به قشنگی چشمای شما. خندید وگفت: اونکه قبلا گفتین.یادتونه، اولین بار تو خیابون،اومدم از مهتاب کلید بگیرم. خانومم چرا به پسر مردم تیکه میندازین خب. بلند زد زیرخنده. من از خجالت داشتم اب می شدم، اروم گفتم: خدامنو ببخشه،خیلی کارم بد بود، خندید و گفت: امیرعلی: نخیرم، باید بگی، به اقای خودمون تیکه انداختم، شما چرا تومسایل خانوادگیمون دخالت میکنید. خندیدم وگفتم:اقا امیرعلی، خیلی خوشحالین با چشای براقش زل زدوگفت: به دلبرم رسیدم کم‌چیزی نیست که.الانم خانومم حالش خوب شده پاشه وضو بگیره، نمازمون و بخونیم،من نمازشکر متاهلیم ونخوندم. با تعجب گفتم: مگه نماز متاهلی هم داریم. خندید و سر به زیر گفت: خب،برای بهترین هدیه خدایی نباید دو رکعت نماز شکر بخونم؟ نگاش کردم و گفتم: چقدر خوبه برای هرچیزی یه منطقی دارین. پاشد واستیناشو زد بالا بادستش سرشو خاروند و گفت :میگم، خانوم، مفرد بگیم؟ باتعجب گفتم: چی؟ امیرعلی: میگم،فعلامونو، مفرد بگیم؟ شونه مو بالاانداختم وگفتم: اووم، هرجور شما راحتین دوباره نشست کنارم: من که کنار شما کلا راحتم، عشق یکطرفه ی من.. پر از ذوق شدم و برای اولین بار به چشمای سبزش خیره شدم،اونم زل زده بود به چشمام،اولین باری بود که نگاهشو ازم نگرفت، چشمام پراشک شد، متعجب پلک زدم و گفتم: + چی شدین؟ نگاهشو ازم گرفت وانگار خواست بحث و عوض کنه، بالحن سوالی پرسید: امیرعلی:چی شدین یا چی شدی؟ +اقا امیرعلی؟! باچهره شاداب نگام کرد و یهویی دستش و گذاشت رو قلبش، اخی گفت و خودش و انداخت روی زمین، گیج شدم ،دوباره گفتم: +اقا امیرعلی چی شدین؟ جواب نداد کلافه گفتم: ای بابا، اقا امیر،حالت خوبه؟ مثل برق گرفته ها بلندشد وبشکن زنان گفت: امیرعلی: مفرد شدم. مات نگاش کردم و از روی عصبانیت، بازوشو محکم فشار دادم،با حرص گفتم: + لازم بود من و سکته بدین؟ امیرشاکی نگام کرد و گفت: خانم محترم ، بازوی پسر مردم و ول کن. خندیدم و گفتم: +جهت اطلاع شما،این پسر مردم،باید کتک بخوره،تا دیگه نمایش بازی نکنه. امیرسمت سجاده ش رفت و پهنش کرد،هالین خانوم،وضو داری؟ +وضو دارم، سجاده م اتاق خودمه.تاشما وضو بگیرین منم برم بیارم. سمت در اتاق رفتم، امیر همچنان به ایستاده نگام میکرد برگشتم و با لبخند گفتم: منتظر بمونی تا بیاما.. بالبخند ونگاه پر مهرش،دستش و گذاشت روی قلبش وگفت: امیرعلی: مــــن وتــــوهمســــفریم،توهدیــــه ی حضــــرت مــــادری،خانومم،همیــــشه منتــــظرت میــــمونم حتــــی درِ بهشــــت...•°|♡ ♥️🌱 پــــایــــــــان🌱♥️ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay